پایان فضیلت
آرشیو
چکیده
متن
تاکنون تلخیص یازده فصل از کتاب پایان فضیلت، نوشته السدیر مکاینتایر به محضر اهل معرفت تقدیم گردیده است. باید توجه داشت که از نظر بعضى از فیلسوفان معاصر تلخیص آثار او کارى بس دشوار، بلکه محال مىنماید; زیرا جاى جاى عبارات او تلمیح یا اشاره به مطلب خاصى است. اینک تلخیصگونهاى از فصل دوازدهم کتاب مزبور تقدیم مىگردد.
مکاینتایر در این فصل به آراء ارسطو درباره فضایل مىپردازد. از آنجا که مصنف دید تاریخنگرى دارد، پرداختن به چنین کارى را به شیوه خود، غیر ارسطویى مىداند; زیرا او به ارسطو به عنوان فردى مىنگرد که در گستره تاریخ علم اخلاق داراى اسلاف و اخلافى بوده، این علم را از گذشتگان تلقى کرده و پس از پردازش آن با الگوهاى خویش، به فیلسوفان اخلاق پس از خود واگذار نموده است. ولى از نظر خود ارسطو، زمانى که اثر او به انجام رسید، مىتوان آثار اسلاف او را بىکم و کاستبه کنارى نهاد.
مکاینتایر مىگوید: این که گذشته هرگز چیزى نیست که صرفا آن را به کنارى نهیم، بلکه در مقابل، حال تنها به عنوان تفسیرى از گذشته و واکنشى نسبتبه آن معقول است، براى سنتى که من تصویر نمودم بسیار اساسى است، به نحوى که اگر گذشته در صورت لزوم و امکان تصحیح شده و تعالى یافته، این تصحیح و تعالى به نحوى است که حال را در معرض این امر قرار مىدهد که با دیدگاههاى مناسبترى در آینده تصحیح شود و تعالى یابد. لذا، مفهوم یک سنت، نظریهاى کاملا غیر ارسطویى از شناخت را مجسم مىکند که بر طبق آن، هر نظریه خاص یا مجموعه باورهاى اخلاقى یا علمى (تا حدى که قابل توجیه باشد) تنها به عنوان عضوى از یک سلسله تاریخى معقول و موجه است. در عین حال، ارسطو در این گستره داراى جایگاهى ویژه است که او را از دیگران متمایز مىکند. ممکن استخود ارسطو براى بعضى از سؤالات اساسى در سنتباستانى هیچ پاسخى نداشته باشد. با اینهمه، این ارسطو است که شرحش در باب فضایل، به طور قاطعانه، سنتباستانى را به صورت یک تفکراخلاقى پایهریزى نمود وبا استوار ساختن بسیارى از چیزهایى که اسلاف شاعرگونه او تنها قادر بودند بگویند یا پیشنهاد دهند و بدون تن در دادن به بدبینى افلاطون نسبتبه دنیاى اجتماعى، یک سنتباستانى را به یک سنت عقلانى تبدیل نمود.
اهمیت کار ارسطو را تنها مىتوان به وسیله نوعى سنت معین نمود که وجود آن مورد تصدیق خود ارسطو نبوده است و نمىتوانستباشد. درست همانگونه که فقدان حس تاریخى ارسطو - از نظر ما - او را مانند دیگر متفکران یونان از این تشخیص،کهاو نیز جزئى از یک سنتبوده است، محروم مىسازد; گفتنىهاى او در مورد روایت را نیز جدا محدود مىسازد.
اخلاق نیکوماخوس برجستهترین مجموعه یادداشتهاى خطابى مىباشد که تاکنون نوشته شده است. این مجموعه فقط به دلیل اینکه یادداشتهایى خطابى است، مىتوان با تمامى معایبى که چون ایجاز، تطویل و ارجاعات داخلى نادرستى که داراست، از برخى کلمات آن آهنگ صداى ارسطو را شنید. این آهنگ، استادانه و منحصر به فرد است، ولى فراتر از صداى فقط خود ارسطو است.
ارسطو خود را ابداع کننده شرح نوینى از فضایل ندانسته است، بلکه خود را تبیینکننده شرحى مىداند که در پندار و گفتار و کردار یک آتنى تحصیل کرده رسوخ دارد. او در صدد آن است که صداى عقلانى بهترین شهروند در بهترین دولت - شهر باشد; زیرا او بر این عقیده است که دولت - شهرشکلسیاسىمنحصر به فردى است که فقط در آن مىتوان فضایل حیات انسانىرابهنحوىکامل وحقیقى ارائه نمود.
بنابر این، یک نظریه فلسفى درباره فضایل، نظریهاى است که موضوع بحثش عبارت است از دیدگاه ماقبل فلسفى که قبلا در بهترین عمل کنونى به فضایل، رسوخ یافته و مسلم دانسته شده است. البته این مستلزم آن نیست که عمل و نظریه ماقبل فلسفى رسوخ یافته در عمل، در فلسفه و عمل، نظریهاى هنجارى محسوب گردد و ضرورتا یک سرآغاز جامعهشناختى یا آنگونه که شاید ارسطو گفتهاستیک سرآغاز سیاسى داشته باشد.
برهاناصلىارسطودراخلاقنیکوماخوس این امر را مسلم مىگیرد که آنچه جى. اى. مور بنا بود «مغالطه طبیعتگرایانه» بنامد به هیچ وجه، یک مغالطه نبوده و آن گزارهها درباره آنچه خیر است دقیقا نوعى گزاره مربوط به واقع مىباشد. افراد بشر همچون دیگر انواع موجودات،طبیعتى خاصدارند و براساس آن طبیعت، داراى مقاصد و اهداف معینى هستند و بالذات به سوى غایتخاصى حرکت مىکنند. خیر نیز برحسب ویژگىهاى ممیزه آنان تعریف مىشود. از اینرو، پیشفرض فلسفه اخلاق ارسطو،آن گونه که او شرح داده، زیستشناسى متافیزیکى او است. بنابراین، ارسطو وظیفه ارائه نوعى شرح درباره خیر را بر دوش خود مىگذارد که هم محلى و هم خاص است - یعنى در شهر قرار داشته و به طور جزئى و خاص، به وسیله منشهاى شهرى تعریف شدهاند - و با وجود این، جهانى و عمومى است. اما تنش بین این شهرها در سراسر براهین کتاب مزبور محسوس است.
چه چیزى براى انسان «خیر» محسوب مىشود؟ ارسطو براهین مستدلى دارد که خیر با مال یا با مقام یا با لذت یکى نیست. او آن را اودایمونیا مىنامد - که نوعا با مشکلاتى در ترجمه به «خوشبختى»، «نیکبختى» یا «سعادت» تعبیر مىشود - که عبارت است از حالتخوب بودن و در حال خوبى، خوب عمل کردن انسانى که خودآراسته و مرتبط با خداست. اما وقتى که ارسطو در ابتدا این نام را بر انسان مىنهد، مساله محتوایى اودایمونیا را به بحث نمىگذارد.
فضایلدقیقاآناوصافىاستکهتحصیل آن، فرد را قادر خواهد ساخت تا اودایمونیا را به دست آورد و فقدان آن او را از حرکتبه سوى آن غایتباز مىدارد. هرچند نادرست نیست که به کار بستن فضایل را بهوسیلهاى براىهدفى که موجب دستیابى انسان به خیر است، توصیف کنیم، اما این توصیف مبهم است. ارسطو در مکتوباتش به صراحت، تمایزى بین دو نوع ارتباط گوناگون بین هدف و وسیله نمىگذارد:
1- وقتى ما هر حادثه یا حالتیا فعالیتى را وسیلهاى براى چیز دیگرى مىدانیم، ممکن است از یک جهت منظورمان این باشد که جهان به عنوان واقعیتى ممکن تا حدى منظم است که اگر قادر باشید حادثه یا حالتیا فعالیتى را از نوع اول ایجاد کنید، واقعه یا حالتیا فعالیت دیگرى از نوع دوم پیش خواهد آمد. هدف و وسیله، هر یک، مىتوانند به شایستگى، بدون ارجاع به دیگرى توصیف شوند و تعدادى از وسایل کاملا متفاوت را مىتوان براى دستیابى به یک هدف واحد به کار گرفت.
2- به کار بستن فضایل در این معنى وسیلهاى براى آن هدف - یعنى خیر انسان - نمىباشد; زیرا آنچه که خیر را براى انسان به وجود مىآورد یک حیات کامل بشرىدربهترین وجهآن است وبه کار بستن فضایل،بخشى ضرورى ومحورىدر چنین حیاتىبوده وفقط یک عمل مقدماتى براى تامین آن نیست. از اینرو، ما نمىتوانیم خیر انسان را بدون اینکه قبلا آن را به فضایلارجاعدهیم به خوبى توصیف کنیم.
بعضى افرادسرشتى طبیعى و موروثى دارند و گاهى آنچه را که یک فضیلتخاص اقتضا دارد، انجام مىدهند. اما نباید این اقبال و موهبت مبارک را با حصول فضیلت مطابق آن خلط نمود; زیرا حتى اینخوش اقبالىاشخاص نیز اسیر عواطف وخواستهاىخودشاناست;چوناینعمل از روى اصول و تعلیمات منظم شکل نگرفته است. فضایل تنها تمایل به عمل کردن به طرز خاصى نیست، بلکه احساس به طور خاصى نیز مىباشد. بافضیلت عمل کردن، آنگونه که کانتبنا بود بعدها درک کند، عبارت از عمل در برابر گرایشات نیست، بلکه عبارت است از عمل کردن از روى گرایشاتى که به وسیله پرورش فضایل به وجود آمده است.
عامل اخلاقى تربیتیافته باید بداند که وقتى از روى فضیلت، عمل یا حکمى مىکند چه کارى انجام داده است. او آنچه را بافضیلت است، چون بافضیلت است، انجام مىدهد. این واقعیت است که به کارگیرى فضایل را از به کارگیرى اوصافى که فضیلت نبوده، بلکه فضیلت نماست، تمییز مىدهد; مثلا یک سرباز آزموده ممکن است در وضعیتخاصى کارى را که شجاعت لازم دارد، انجام دهد، ولى نه بدان دلیل که او شجاع است، بلکه به دلیل اینکه آزموده استیا شاید چون او از افسران مافوق خود بیش از دشمنش ترس دارد. اما عامل اصالتا بافضیلتبر اساس یک حکم درست و عقلانى عمل مىکند.
بنابراین، یک نظریه ارسطویى در باب فضایل بین آنچه که یک فرد براى خود خیر مىانگارد و آنچه که واقعا براى او خیر مىباشد، فرقى اساسى قایل است. به دلیل دستیابى به خیر نوع دوم است که ما به فضایل عمل مىکنیم و این کار را به وسیله گزینش وسایل براى دستیابى به آن هدف انجام مىدهیم. چنین گزینشهایى حکم لازم دارد. بنابراین، به کارگیرى فضایل، مستلزم توانایى حکم و عمل به امور صحیح در مکانىصحیح، درزمانىصحیح و به نحوى صحیح مىباشد.بهکارگیرى چنین احکامى به طور کامل، بر اساس قواعد نیست.
لذا، شاید براى یک خواننده معاصر واضحترین و عجیبترین غفلتى که براى ارسطو رخ داده است این باشد که او در اخلاق نیکوماخوس توجه نسبتا کمى به قواعد مىنماید. علاوه بر آن، ارسطو بخشى از اخلاق را، که همان اطاعت از قواعد است، اطاعت از قوانینى مىانگارد که به وسیله دولت - شهر به اجرا در آمده است; البته وقتى که دولت - شهر آنگونه که بایسته است، عمل کند. چنین قانونى اعمال مشخصى را اکیدا دستور مىدهد و یا ممنوع مىکند. چنین اعمالى در بین آنچه که یک انسان بافضیلت انجام مىدهد یا از انجام آن خودارى مىکند نیز وجود دارد. لذا، این امر بخشى اساسى در دیدگاه ارسطو است که اعمال مشخصى، بدون ملاحظه شرایط یا نتایج آن، اکیدا مورد امر یا نهى قرار گرفتهاند.
دیدگاه ارسطو یک دیدگاه غایتگرایانه است، ولى نتیجهگرایانه نیست. گذشته از آن، مثالهایى که ارسطو در باب آنچه اکیدا ممنوع است، ارائه مىدهد هماننداندرزهایى است که در نظر اول، نوعى نظام اخلاقى کاملا متفاوت یعنى نظام اخلاقى آیین یهود را ارائه مىدهد. آنچه او درباره قانون مىگوید بسیار خلاصه است، هرچند اصرار دارد که در باب عدالت قواعدى طبیعى و عام و نیز قواعدى قراردادى و محلى موجود است. احتمالا چنین به نظر آید که مقصود او اصرار بر این مساله است که عدالت طبیعى و عام، اعمال مشخصى را اکیدا ممنوع مىکند; اما اینکه براى هر جرمى چه مجازاتى را در نظر بگیریم، ممکن است در هر شهر نسبتبه شهرى دیگر متفاوت باشد. با اینهمه، آنچه او در این باب گفته آنقدر خلاصه است که اسرارآمیز مىنماید.
بنابر این، مناسب است که به جاى نسبت دادن چیزى به دیدگاه ارسطو، که بیش از حد فراتر از محتواى متن است، به نحو کلىترى بپرسیم که چگونه ممکن است دیدگاههایى مانند دیدگاه ارسطو در باب جایگاه فضایل در حیات بشرى محتاج ارجاعاتى به ممنوعیتهاى اکید در عدالت طبیعى باشد. این نکته با ارزش را نیز درباره این مساله باید به خاطر آوریم که ارسطو اصرار داشت فضایل جایگاه خود را نه فقط در حیات فردى، بلکه در حیات کل شهر بیابند و اینکه افراد تنها به عنوان حیوان سیاسى (1) معقولاند.
این نکته اخیر نشان مىدهد که از یک سو، یک راه براى توضیح ارتباط بین فضایل و از سوى دیگر، اخلاقیات قوانین این است که بررسى کنیم اگر مجتمعى تاسیس شود تا به خیرهایى دستیابد، چه لازم مىآید. به عنوان مثالى جدید براى چنین طرحى، مىتوان تاسیس و تامین یک مدرسه، یک بیمارستان یا یک نمایشگاه هنرى را مد نظر قرار داد. در جهان باستان مىتوان مثالهاى ویژهاى چون یک فرقه مذهبى یا یک هئیت اعزامى یا یک شهر را مثال زد. لازم است آنان که در چنین مجتمعى فعالیت مىکنند دو نوع کاملا متفاوت از اعمال ارزشى را انجام دهند; لازم استخصوصیات روحى و منشى را که به تحقق خیر یا خیرهاىمشترکشانکمکمىکند،ارزیابى نمایند و آن امور خیر را به عنوان حسنات ستایش کنند; یعنى لازم است فضایل را از رذایل تمییز دهند.
ولى علاوه بر این، همچنین لازم است اعمالى را به عنوان فعل یا محصول مضرى بدانند که موجب از بین بردن تعهدات درون جامعه مىشود، به طورى که عمل یا دستیابى به خیر را از بعضى جهات و دست کم، براى مدتى ناممکن مىسازد. مثال براى چنین جرمهایى مىتواند اعمالى چون قتل نفس زکیه، دزدى، شهادت به دروغ و خیانتباشد. فهرستى از فضایل که در چنین جامعهاى ترویجیافته استبه شهروندانش مىآموزد که کدام قسم از اعمال موجب کسب شایستگى و شرف است. فهرست جرمهاى قانونى نیز به آنان مىآموزد که کدام قسم از اعمال نه تنها صرفا بد، بلکه غیر قابل تحمل مىباشد.
واکنش نسبتبه چنین جرمهایى این است که مرتکب شونده آن جرم را طورى تلقى کنند که گویا او با این کار، خود را از آن جامعه اخراج کرده است. جامعه در صورتى که خود در اشتباه نباشد باید نقض تعهدات به وسیله افراد متخلف را تشخیص دهد. لذا، متخلفانى که با عمل خویش، خود را از جامعه اخراج کردهاند با این کار عقوبتى را جلب نمودهاند. اینکه آیا اخراج آنها دایمى باشد (از طریق اعدام یا تبعید برگشتناپذیر) یا موقتى (از طریق حبس یا تبعید در مدتى معین) بستگى به سنگینى آن جرم خاص دارد.
هر یک از اعضاى چنین جامعهاى مىتواند در نقش خود به عنوان عضوى از این جامعه به دو نحو کاملا متفاوت با شکست مواجه شود: از یک سو، ممکن است صرفا به حد کافى خوب نباشد; یعنى ممکن است تا آن حد کمبودهایى در فضایل داشته باشد که یارى او به جامعه براى تحصیل خیر مشترک، ناچیز باشد. بدین ترتیب، ممکناست فردىشکستبخورد، بدون اینکه مرتکب جرم خاصى شود که در قوانین آن جامعه معین گردیده است. در واقع، ممکن استیک فرد دقیقا به دلیل رذایلشاز ارتکاب جرم سرباز زند.
در مقابل، شکستخوردن به دلیل ارتکاب جرمى بر خلاف قانون با شکستخوردن به دلیل اینکه فرد به حد کافى خوب نیست متفاوت است. این دو شکست کاملا با هم متفاوتاند. در واقع، هرچند فردى که به حد اعلایى فضایل را کسب کرده است آمادگى بسیار کمى نسبتبه دیگران براى ارتکاب جرمهاى سنگین دارد، ولى یک انسان شجاع و فروتن نیز گهگاه مىتواند مرتکب قتل شود و جرم او درستبه اندازه جرم یک بزدل یا یک لافزن باشد. هر دو، تا حدى به جامعه لطمه وارد آوردهاند و احتمال موفقیت طرح مشترک در آن جامعه را کمتر مىکنند و هر دو به دلیل محرومیت از خیر بد هستند، اما این محرومیتها با هم کاملا متفاوتاند. ارسطو مىداند که شرحش در باب فضایل باید به وسیله شرحى در مورد آن نوع افعال که اکیدا ممنوع است، تکمیل گردد، هرچند آن تکمله مختصر باشد.
ولى پیوند اساسى دیگرى بین فضایل و قانون وجود دارد; زیرا اینکه بدانیم چگونه قانون را به کار ببندیم تنها براى فردى ممکن است که داراى فضیلت عدالتباشد. عادل بودن عبارت است از اینکه به هر فرد آنچه را استحقاق دارد عطا کنیم. بنابراین، شکوفایى فضیلت عدالت داراى دو پیشفرض اجتماعى است:
1-استحقاقداراى ملاکهاى عقلانى است.
2- در اینکه آن ملاکها کداماند، توافق اجتماعى ریشهدارى وجود دارد.
البته بخش فراوانى از تعیین خیرها و مجازاتهاى مطابق استحقاق، تابع قاعدهاند; هم تقسیم وظایف عمومى درون شهر و هم کیفرهاى مطابق با افعال جنایى باید توسط قوانین شهرى معین گردند. (باید توجه داشت که از نظر ارسطو قانون و اخلاقیات، آنگونه که اکنون در دنیاى جدید وجود دارد، دو حوزه مجزا از هم نیستند.) اما چون قوانین تا حدودى، عامهستند،همیشه مواردخاص به صورتى پدید مىآیند که چگونگى تطبیق قانون نسبتبه آنها واضح نبوده و مقتضاى عدالت روشن نیست. از اینرو، در بعضى مواقع، محدودیتى داریم که پیشاپیش راه حلى براى آنها نیست. در چنین مواقعى باید بر طبق عقل سلیم عمل کنیم.
در واقع، حکم کردن بر طبق «عقل سلیم» عبارت است از حکم کردن در مورد کمتر یا بیشتر. ارسطو سعى دارد تا مفهوم یک حد وسط بین کمتر و بیشتر را به کار ببرد تا یک توصیف کلى از فضایل ارائه دهد; شجاعتبین شتابزدگى و بزدلى، عدالتبین ظلم کردن و مظلوم بودن و سخاوت بین اسراف و بخل قرار دارد. بنابر این، براى هر فضیلتى دو رذیلت متقابل وجود دارد و آنچه باید تحتیک رذیلت مندرج باشد بدون در نظر گرفتن اوضاع و احوال، به خوبى قابل تشخیص نیست. همان فعلى که مىتواند در یک وضعیتسخاوت باشد در وضعیتى دیگر، اسراف و در وضعیتسوم بخل است. لذا، داورى، نقشى حیاتى در زندگى یک انسان بافضیلت داراست که مثلا آن را یک انسان صرفا قانونمدار یا قاعدهمند دارا نیست.
بنابراین، یک فضیلت اصلى، فرونسیس (بصیرت، عقل نظرى) است. فرونسیس مثلسوفرسون (خویشتندارى، عقل عملى) در اصل یک واژه تحسین اشرافى است. این ویژگى کسى است که مىداند چه چیزى حق است و به گرفتن حق مباهات مىکند. به طور کلىتر، بدان معناست که او مىداند چگونه در موارد خاص داورى کند. فرونسیس یک فضیلت عقلانى است; اما فضیلتى که بدون آن هیچیک از فضایل اخلاقى را نمىتوان به کار بست. تمایزى که ارسطو بین این دو نوع فضیلت قایل است در اصل از تقابل بین روش تحصیل آنها به دست مىآید. فضایل عقلانى از طریق آموزش و فضایل اخلاقى از سرعادت بهدست مىآید.
بر طبق نظر ارسطو، علو اخلاقى و عقلى را نمىتوان از هم جدا نمود. در این مورد، ارسطو نظرى ابراز مىدارد که به نحو بارزى با نظرى که اکنون بر دنیاى جدید حاکم است، متضاد مىباشد. نزد کانتیک فرد مىتواند هم خوب باشد و هم احمق; اما نزد ارسطو نوع خاصى از حماقت مانع خوب بودن است. به علاوه آنکه عقل عملى اصیل، که به نوبه خود محتاج شناخت «خوب» است، در واقع، خودمحتاج همان نوع خوبى در صاحبش مىباشد: «...روشن است که یک انسان نمىتواند داراى عقل عملى باشد، مگر اینکه خودش خوب باشد.» (2)
قبلا ذکر کردم که تعجبى ندارد که در این امر نظریات و اعمال اجتماعى دنیاى جدید بیشتر تابع کانتباشد تا ارسطو. ارسطو استدلال نمود که یک فرد نمىتواند یکى از فضایل اخلاقى را به صورتى ریشهدار کسب کند، مگر اینکه تمامى فضایل دیگر را نیز کسب نماید. (3)
ولى واضح است که فرد مىتواند واقعا شجاع باشد، بدون اینکه از لحاظ اجتماعى، فردى خوشمشرب باشد، با اینکه ارسطو خوشمشربى را درست مانند شجاعت از فضایل شمرده است. با اینهمه، آسان مىتوان فهمید که چرا ارسطو عقیده دارد که فضایل اصلى عمیقا به هم متصلاند.
این اتصال بین فضایل توجیه مىکند که چرا این فضایل به جاى معیارهاى واضحى که به وسیله آن بتوانیم به خوب بودن یک فرد خاص حکم کنیم یک مقیاس پیچیده در اختیار ما قرار مىدهد. کاربرد این مقیاس در جامعهاى که هدف مشترکش تحقق خیر انسان مىباشد پیشفرض آن حتما توافق دامنهدارى در مورد فضایل و امور خیر در آن جامعه است. این توافق نوعى تعهد را بین همشهریانى که در نظر ارسطو یک شهر را تشکیل مىدهند، ممکن مىسازد. این تعهد عبارت از تعهد نسبتبه دوستى است ودوستى خودیکفضیلت مىباشد. ارسطومىگوید:«بهنظرمىرسدقانونگذاران، دوستى را هدفى مهمتر از عدالت قرار مىدهند.» (4) دلیلآنهمروشناست.عدالت فضیلتى است مبتنى بر جزاى استحقاق و جبران قصور در جزاى استحقاق در اجتماعى که قبلا تشکل یافته و دوستى براى این تشکیل اولیه لازم است.
در نظر ارسطو، باید دوستى را شرکت همه در طرح مشترک براى ایجاد و ادامه حیات یک شهر دانست. مفهوم این جامعه سیاسى در قالب یک طرح مشترک در جهان فردگراى آزادیخواه جدید مفهومى غریب است. ما دست کم، گاهى درباره مدارس، بیمارستانها یا سازمانهاى امور خیریه اینگونه فکر مىکنیم، ولى هیچ تصورى از چنین جامعهاى که مرتبط با سراسر زندگى باشد - آنگونه که ارسطو شهر را مرتبط با سراسر زندگى مىدانست نداریم. لذا، تعجبى ندارد که دوستى به زندگىخصوصىتنزلیافتهودرمقایسهباآنچه که در روزگارى بوده، تضعیف شده است.
البته دوستى در نظر ارسطو متضمن «محبت» است. اما این محبت در ارتباطى پدید مىآید که بر حسب یک وفادارى مشترک نسبتبه امور خیر و تعقیب مشترک آن تعریف شود. این محبتیک امر ثانوى است که به هیچ وجه نمىتوان آن را بىاهمیت دانست. از چشمانداز عصر جدید، محبت غالبا مسالهاى اساسى است. «دوستى» بیشتر اسم نوعى حالت احساسى است تا نوعى ارتباط سیاسى و اجتماعى. یک روز، فورستر اظهار داشت که امیدوارم اگر در معرض انتخاب بین خیانتبه کشورم و خیانتبه دوستم قرار گیرم، شجاعت آن را داشته باشم تا به کشورم خیانت کنم. از نظرگاه ارسطو، هرکس چنین تقابلى را بیان کند متعلق به هیچ کشورى نیست و شهرى ندارد; او تبعه هیچ جانیست، هرجازندگىکنددریکتبعید درونى به سر مىبرد. در واقع، از دیدگاه ارسطویى، یک جامعه سیاسى آزادیخواه متجدد فقط به صورت تودهاى از مردم ظاهر مىشود که تبعه هیچ جا نیستند. البته در جوامع آزادیخواه فقدان تعهد دوستى، کاملاباکثرتانگارىاخلاقى،کهخود بدان معترفاند، پیوند خورده است. آنها وحدت اخلاقى ارسطوگرایانه را به شکل باستانى و قرون وسطایىاش رها کردهاند.
مدافع نظرات آزادیخواهانه جدید در نظر اول، یک جواب ساده به ارسطوگروى خواهد داد: ارسطو صرفا نظرى بیش از حد ساده و وحدت یافته از پیچیدگىهاى خیر انسان ارائه مىدهد. اگر به واقعیات جامعه آتن بنگریم آنچه مىیابیم شناختى است از اختلاف در ارزشها و از تعارض بین امور خیر، لکن تصویر ارسطو یک تصویر ایدهآل است و او همواره به مبالغهگویىدر باره وحدت و هماهنگى اخلاقى تمایل دارد. بنابراین، مثلا، در باب وحدت فضایل به نظر نمىرسد بحثى که او باید درباره انواع ارتباط متقابل بین فضایل و رذایل گوناگون مطرح مىنماید وحدت و جداناپذیرى تمامى فضایل را توجیه کند.
شاید آنگونه که قبلا بیان نمودم، به سختى، بتوان با این اشکال اخیر مخالفت نمود. اما باید بپرسیم که چرا ارسطو در این مورد خاص، اصرار بر نتیجهگیرى تندى داشته است که حتى از دیدگاه خودش غیر لازم مىنماید. اعتقاد ارسطو به وحدت فضایل، یکىازچند بخش فلسفه اخلاق او مىباشدکه مستقیماازافلاطون به ارث برده است. نزدافلاطوناینعقیده یکحالتتنفر نسبتبه نزاع و ردآن در حیاتفردى انسان خوب و یادر حیات یک شهر خوب است.
افلاطون و ارسطو، هر دو، نزاع را یک شر تلقى مىکردند; ارسطو آن را شرى رفعشدنىمىدانست. فضایل همه با هم سازگارند و سازگارى اخلاق افراد در سایهسازگارىدولتحاصل مىگردد.
نتیجه آنکه نزاع صرفا یا حاصل نواقص اخلاقى افراد و یا حاصل برنامههاى سیاسى غیرمعقول است. این مساله نه تنها براى علم سیاست ارسطو، بلکه براى صناعتشعر او و حتى شناختشناسى او پیامدهایى دارد. در هر سه، آگون (مبارزه) جایگاه محورى عهد هومر را از دست داده است. دیگر، نزاع براى حیات شهرامرى اساسى نیست، بلکه به خطرى براى آن حیات تنزل مقام یافته است. قهرمان تراژدى در نظر ارسطو، به آن دلیلشکستمىخوردکهخودداراىنواقصى است، نه به دلیل اینکه موقعیت انسان گاهى به نحوى علاجناپذیر، فاجعهآمیز است. به هیچ وجه، جدل راه به سوى حقیقتنبرده، بلکهبیشتر یک دستورالعمل نیمه رسمىوثانوىبراى تحقیق است. جایى که سقراط به نحوى جدلى با افراد خاص به استدلال مىپردازد و افلاطون مکالمات را مىنگارد، ارسطو رسالهها وگفتارهاىتفصیلىخود را ارائه مىدهد.
بین دیدگاه ارسطو درباره خداشناسى و بیندیدگاه آسخیلوس یا سوفوکلس تقابلچشمگیرى وجوددارد. نزد ارسطو توسل به خدا، که در (آثار) آسخیلوس و سوفوکلس،هردو،بهشناسایى بنبستى فاجعهآمیز اشاره دارد، نمىتواند هیچ معناى واقعبینانهاى داشته باشد.
اشکال دیگر در تفکر ارسطو آن است که چون چنین تاملاتى غایت نهایى بشر استبین نظر ارسطو در باره انسان ضرورتا سیاسى و نظر او در باره انسان ضرورتا مابعدالطبیعى، تنش مسلمى وجود دارد. براى سعادتمند شدن، وضعیت مادى و وضعیت اجتماعى ضرورىاند. خانواده و دولت - شهر برنامه مابعدالطبیعى انسان را ممکن مىسازند; اما امور خیرى که فراهم مىآورند هر چند ضرورى و هر چند خود بخشى از کل آن حیات بشرىاند، ولى نسبتبه دیدگاه مابعدالطبیعى در رتبه دوم قرار دارند. با اینهمه، در بسیارى از عباراتى که ارسطو از فضایلفردى بحث مىکند، این تصور که کسبفضایلوعمل بهآنها درنهایت، نسبتبه تاملات مابعدالطبیعى در رتبه دوم قرار دارد،بهطورعجیبى، بىموردبهنظرمىرسد.
مثالى که مىتوان براى این مورد ذکر کرد بحث ارسطو درباره دوستى است. ارسطو سه نوع دوستى را از هم تمییز داده است: دوستى ناشى از منفعت طرفینى، دوستى ناشى از لذت طرفینى و دوستى ناشى از یک علقه مشترک به امور خیرى که براى هر دو خیر است و از اینرو، به طور انحصارى براى هیچکدام خیر نیست. دوستى نوع سوم دوستى اصیلى بوده و سرمشق خوبى براى رابطه بین زن و شوهر در خانواده و نیز براى رابطه بین دو شهروند در یک شهر است.
لذا، خیر نهایى انسان، که دستاوردش خودکفایى در تاملات او در باب استدلال مدام است، مستلزم آن نیست که انسان خوب، احتیاج به دوست نداشته باشد، همانگونه که مستلزم آن هم نیست که او احتیاج به حد خاصى از رفاه مادى نداشته باشد. به همین نحو، شهرى که بر اساس عدالت و دوستى بنیان یافته است تنها در صورتى مىتواند بهترین نوع شهر باشد که شهروندانش را قادر سازد تا از حیات همراهبا تاملات مابعدالطبیعى لذت ببرند.
درایننظاماجتماعى ومابعدالطبیعى جایگاه آزادى کجاست؟ در ساختار برهان طولانى ارسطو، این امر بسیار مهم است که فضایل براى بردگان یا بربرها قابل وصول نیست و بنابراین، خیر انسان نیز همینطور است. یک بربر چه کسى است؟ او تنها یک غیر یونانى نیست (که زبانش براى گوشهاى یونانیان صدایى چون «با،با،با» مىدهد.) بلکه فردى فاقد شهر است و از نظر ارسطو، به همین دلیل در روابط سیاسى ناتوان مىباشد. روابط سیاسى چیست؟ روابط انسانهاى آزاد با یکدیگریعنى روابط بین اعضاى جامعهاى که هم حکمرانى مىکنند و هم بر آنان حکمرانى مىشود. نفسآزاد تواما فرمانبر سیاسى و فرمانرواى سیاسى است. لذا، درگیر روابط سیاسى شدن، مستلزم رهایى از هر موضعى است که تنها از روى فرمانبردارى باشد. آزادى، پیشفرض به کارگیرى فضایل و دستیابى به خیر است.
آنچه که ما را شرمسار مىسازد بىارزش دانستن غیر یونانیان (بربرها و بندگان) نه فقط به عنوان غیر واجدین روابط سیاسى، بلکه به عنوان عاجزان از آن روابط است. مىتوان این سخن ارسطو را با این نظر او پیوند داد که فقط اغنیا و والامقامان مىتوانند به فضایل کلیدى مشخصى دستیابند; آنان که داراى سخاوت و کرامت هستند. صنعتگران و دکانداران هرچند برده نیستند، ولى طبقه مادون را تشکیل مىدهند. لذا، مزیتبه کاربستنمهارت درصنعت و کارهاى دستى در فهرست فضایل ارسطو دیده نمىشود.
البته این بىدقتى اختصاص به ارسطو نداشت، این بخشى از بىدقتى عمومى - و نه کلى - فرهنگش بود. این امر عمیقا به یک شکل، با نقطه ضعف دیگرى مرتبط بود. ارسطو درباره بربرها و یونانیان چنان مىنویسد که گویى هر دو داراى طبیعتى ثابتاند و او با این تفکر، یکبار دیگر ویژگى غیرتاریخى فهم خود از طبیعتبشر را براى ما معلوم مىدارد. افراد، به عنوان اعضاى یک نوع، داراى غایتى هستند، ولى هیچ تاریخى درباره شهر یا درباره یونان یا درباره بشرى که به سوى یک غایت در حرکت است، وجود ندارد. در واقع، تاریخ شکل معتبرى از تحقیق نیست، کمتر از شعر، فلسفى است; چون اصالتا تاریخ در صدد آن است که به افراد بپردازد، در حالى که از نظر ارسطو حتى شعر به انواع مىپردازد.
ارسطو خوب متوجه بود که آن نوع معرفتى که او واقعا علمى مىانگارد و اپیستمه را تشکیل مىدهد (یعنى معرفت ماهیات اصلى که از طریق حقایق کلى ضرورى فهمیده مىشود و منطقا از اصول اولیه خاصى قابل اقتباس است) به هیچ وجه نمىتوان آن را به نحو بارزى در باب مسائل بشرى دارا شد. او مىدانست که تعمیمات مناسب آنهایى هستند که فقط در «اپىتو پلو» (بیشتر موارد) معتبرند و آنچه او درباره آن تعمیمات مىگوید با آنچه من قبلا درباره تعمیمات دانشمندان علوم اجتماعى جدید بیان داشتم وفق دارد.امابهرغماینتشخیص او، بهوضوح هیچ نیازى براى تعقیب بیشتر مساله ماهیت این تعمیمات احساس نمىکرد.
احتمالا منشا این امر متناقضنما آن بود که ارسطو، که شکلهاى حیات اجتماعى دولت - شهر را براى ماهیت ذاتى انسان بهنجار مىدید، خود خدمتگزار آن قدرت سلطنتى مقدونى بود که دولت - شهر را به عنوان یک جامعه آزاد از بین برد. ارسطو به موقتى بودن شهر پى نبرد; چون عموما او فهمى از اصالت تاریخ (5) نداشتیا فهم اندکى داشت. از اینرو، به طور کلى، یک سلسله مسائل نمىتوانستبراى او بروز کند; از جمله مسائلىکهبه راههایى مىپردازد که انسانها مىتوانند از بردگى یا بربریت گذر کنند و شهروند یک شهر شوند. از نظر ارسطو، بعضى انسانها «ذاتا» بردهاى بیش نیستند.
ولى هنوز این امر صادق است که این نقاط ضعف در شرح ارسطو در باب فضایل، لزوما آسیبى به طرح کلى او در باره درک جایگاه فضایل در حیات بشرى نمىرساند تا چه رسد به اینکه نظراتمتعددخاصتر او را معیوب کند. در اینجا مناسب استبه دو مورد از این نظرات اشاره شود; اولین آن مربوط به جایگاه لذت در حیات بشر و دومین آن مربوط به تفسیر عقل عملى است.
توصیف ارسطوازلذتبه «رویدادى بر اثر کارى موفقیتآمیز»، ما را قادر مىسازد تا هم بفهمیم که چرا مجازیم لذت (یا مسرت یا خوشى) را غایتحیات بشر تلقى کنیم و هم بفهمیم که چرا با این حال، این امر مىتواند یک اشتباه باشد. لذتى که ارسطو مىشناسد همان است که به طور مشخص همراه دستیابى به مزیت در یک عمل است. چنین عملى مىتواند داراى انواع گوناگون و بسیارى باشد; مانند: سرودن یا توضیح اشعار، انجام بازىها و اجراى طرحهاى پیچیده اجتماعى. ما سعى داریم کارى را انجام دهیم که ما را مسرور مىکند و بنابر این، آن لذت یا مسرت یا خوشى غایت کار ماست. اما این نیز مهم است که توجه کنیم دقیقا همان ملاحظات ارسطویى که ما را به سوى این نتیجه رهنمون ساخت ما را از پذیرش هر نظرى که لذت یا مسرت یا خوشى را معیارى براى هدایت افعال ما تلقى کند، باز مىدارد. تنها به این دلیل که یک نوع لذت خاص بر اثر نوعى کار خاص، که با موفقیتبهدستآمدهاست،روىمىدهددلیل مبادرتبهکارى کهکردهایم نمىشود. علاوه بر آن، آنچه من شخصا از آن لذت مىبرم، بستگى به این دارد که من چه جور آدمى هستم واینکه منچهجور آدمى هستم قطعا مربوط به فضایل و رذایل من مىشود.
پس از رختبر بستن ارسطوگروى از فرهنگ ما، دورهاى در قرن هجدهم پیش آمد که این نظر، که فضایل چیزى نیست جز اوصافى که ما عموما آن را خوشایند یا مفید مىیابیم، امرى عادى شد. غرابت این نظر در این واقعیت نهفته است که آنچه ما همه خوشایند یا مفید مىیابیم بستگى به این دارد که ما عموما چه فضایلى را دارا هستیم و در فرهنگمانترویج مىکنیم.لذا، نمىتوان فضایل را بر حسب خوشایندى یا مفید بودن تعریف نمود یا تشخیص داد.
مىتوان به این اشکال پاسخ گفت که مطمئنا اوصافى وجود دارد که براى بنىآدم به عنوان اعضاى یک نوع خاص زیستشناختىبا یک نوع محیط خاص، خوشایند یا مفید باشد. معیار منفعتیا لذت به انسان جایگاه یک موجود حیوانى مىدهد، انسانى که قبل از هر فرهنگخاصى، فاقد آن لحاظ گردیده است. ولى انسان بدون فرهنگ یک اسطورهاست. قطعا ماهیت زیستشناختى ما محدودیتهایى بر تمامى امکانات فرهنگى ما قرار مىدهد.
مطمئنا شرح ارسطو از عقل عملى در کلیات درست است. این شرح داراى چند ویژگى مهم مىباشد. اول اینکه ارسطو نتیجه یک قیاس عملى را یک نوع فعل خاص مىانگارد. البته این تصور، که یک برهان مىتواند به یک عمل منتهى شود، برخلاف پیشداورىهاى فلسفى هیوم و ماقبل هیوم است که بر طبق آن، تنها گزارهها مىتوانند داراى ارزش صدقباشند و در نسبتسازگارى و ناسازگارى، که تا حدىبراهینقیاسىرامشخصمىکند،داخل شوند. خود گزارهها، چون قابلیت ابراز باورها را دارند، داراى این ویژگىها مىگردند وقطعا افعال هرچند همواره نه به روشنى و وضوح اقوال، ولىباقطعیتى به اندازه اقوال مىتوانند باورها را ابراز دارند.
درستبه همین دلیل است که ناسازگارى بین افعال یک عامل مفروض است و گزارههایش مىتواند ما را متعجب سازد; مثلا، باید از کسى که درباره او سه چیز را مىدانیم متعجب شویم: اول اینکه او مىخواهد سلامتخود را حفظ کند. دوم اینکه او صادقانه ابراز داشته است که خیسشدن و یخکردن در یک زمان، مىتواند براى سلامتى او مضر باشد و نیز ابراز نموده است که تنها راه گرم و خشک ماندن در زمستان این است که پالتویش را بپوشد. و سوم اینکه او عادتا در زمستان بدون پالتویش بیرون مىرود; چون ظاهرا فعل او باورى را ابراز مىدارد که با دیگر باورهاى ابراز شدهاش ناسازگار است.
اگر فردى به طور منظم بدین نحو، در ناسازگارى باشد به زودى، نزد اطرافیانش فردى نامعقول جلوه خواهد کرد.ما نخواهیم دانست اینگونه افراد چه کارى انجام مىدهند یا مقصودشان از آنچه گفتهاند چیست و یا هر دو.
پس در نظر ارسطو استدلال عملى داراى چهار رکن اساسى است: پیش از همه، خواستها و اهداف عامل است که در استدلال او مسلم فرض شده، ولى بیان نشده است. بدون اینها هیچ زمینهاى براى استدلال وجود نخواهد داشت و مقدمات کبرى و صغرى نمىتوانند به خوبى تعیین کنند که عامل مىخواهد چه نوع کارى را انجام دهد. رکن دوم، مقدمه کبرى است. بیانى که ابراز مىدارد انجام فلان کار یا داشتن فلان چیز یا در جستجوى آن بودنکارىاست کهبراى فلان چیز خوب یا لازم است. رکن سوم مقدمه صغرىاستکهدرآنعاملبااتکابهیکحکمنظرى بیان مىکند که این یک مصداق یا یک مورد از آن نوع لازم است و همانگونه که قبلا گفتم نتیجه آن فعل است.
این شرح ما را به این سؤال ارجاع مىدهد که ارتباط بین عقل عملى و فضایل چیست; زیرا احکامى که مقدمات قیاس را براى عقل عملى یک عامل فراهم مىآورد شامل احکامى مىباشد مانند اینکه براى شخصى چون او، خوب است چه کارى انجام دهد و چگونه باشد. قابلیت عامل نیز براى تغییر و عمل بر طبق این حکم بستگى به فضایل و رذایل اخلاقى و عقلانى او دارد. ماهیت دقیق این ارتباط را تنها مىتوان به وسیله شرحى از عقل عملى تبیین نمود که از آنچه ارسطو به ما ارائه داده است کاملتر باشد.
شرح او به حد قابل توجهى گنگ بوده و محتاج بازنویسى و تفسیر است، ولى او به خوبى به ما نشان داده است که از دیدگاه ارسطویى، چگونه عقل نمىتواند خادم احساسات باشد; زیرا تربیت احساسات در انطباق با طلب چیزى که عقل نظرى آن را غایت مىداند و عقل عملى آن را فعلى صواب مىداند، که در هر زمان و مکان خاصىانجاممىگیرد، همانچیزى است که اخلاق درباره آن سخن مىگوید.
ما در جریان این شرح چند نکته را مشخص کردیم که مىتوان در شرح ارسطو از فضایل، زیر سؤال برد. بعضى از آنها مربوط به بخشهایى از نظریه ارسطو است که باید آنها را رد کرد; مانند دفاع توجیهناپذیر ارسطو از بردگى. ولى دست کم، در سه مورد اعتراضاتى پیش مىآید که اگر نتوان به نحو مناسبى، بدانها پاسخ گفت کل نظام ارسطو به خطر مىافتد:
اولاینکه زیستشناسى متافیزیکى ارسطو زمینهساز غایتگروى او مىشود. آیا اگر ما آنگونه که بایسته است، آن زیستشناسى را رد کنیم راهى براى حفظ آن غایتگروى داریم؟
بعضى از فیلسوفان اخلاق جدید، که عمیقا با شرح ارسطو از فضایل موافقاند، هیچ مشکلى در اینجا نمىبینند. لذا، دلیل آوردهاند که آنچه لازم استبراى توجیه شرحى از فضایل و رذایل فراهم آوریم، شرحى استبسیار کلى درباره چیزى که شکوفایى و بهبود بشر را در بر دارد. پس به خوبى مىتوان فضایل را به اوصافى که براى ترقى چنین شکوفایى و بهبودى لازم است، توصیف نمود; زیرا اختلاف نظر ما در جزئیات آن موضوع، هر چه باشد، باید بتوانیم به طور معقولى، درباره آنچه فضیلت و رذیلت است توافق داشته باشیم. این نظر، جایگاه اختلاف عمیق موجود در تاریخ فرهنگ ما بر سر آنچه که واقعا شکوفایى و بهبود بشر را در بر دارد و شیوهاى که در آن باورهاى رقیب و ناسازگار در این موضوع، فهرستهاى رقیب و ناسازگار از فضایل را به وجود مىآورند، نادیده مىگیرد.
ارسطو و نیچه، هیوم و عهد جدید نامهایى هستند که نماینده قطبهاى مخالف در این مسایلاند. لذا، هر شرح غایتگرایانه خوبى باید براى ما شرحى واضح و قابل دفاع از غایت فراهم آورد و هر شرح خوبى که در مجموع ارسطویى هستباید شرحى غایتگرایانه تهیه کند که بتواند جایگزین زیستشناسى متافیزیکى ارسطو شود.
دوم، درباره رابطه اخلاق با نظام شهر، اگر ارسطو در موارد بسیارى در شرح خود از فضایل، زمینه روابط اجتماعى را که مدتها پیش در دولت - شهر باستانى از بین رفته است، پیشفرضمىگیرد، چگونه ارسطوگروى مىتواند به نحوى تدوین شود که در دنیایى که هیچ دولت - شهرى وجود ندارد حضور اخلاقى داشته باشد؟
سوم، وارثان ارسطو، که داراى فکرى افلاطونى بودند، اعتراضاتى در مورد وحدت و هماهنگى بین نفوس افراد و دولت - شهر و در مورد فهم عقلانى ارسطو از تعارضات به عنوان چیزى که باید از آن اجتناب کرد یا آن را کنترل نمود مطرح کردهاند. اشکالى که در صدد طرح آن هستیم در اصل به بهترین وجه، در طى یک برخورد بین ارسطو و سوفوکلس بیان شده است. همانگونه که قبلا بیان داشتم، نزد ارسطو تنها وقتى شکل سوگناک یک روایت تثبیت مىشود که قهرمانى همراه با نقصى باشد، نقصى در عقل عملى که از در اختیار داشتن یا به کار بستن نامناسب یک فضیلت ناشى مىشود. بنابراین، در دنیایى که هر کس به حد کافى خوب باشد هیچ قهرمان سوگبارى تصویر نمىشود.
ارسطو به وضوح، بخشى از این نظر را از روانشناسى اخلاقى خود اقتباس کرده است، ولى بخشى را هم خود از خواندن نمایشنامههاى سوگناک و بخصوص از پادشاه اودیپوس اقتباس نموده است. با این حال، اگر شرح قبلى من از سوفکلس درستباشد، روانشناسى اخلاقى ارسطو موجب سوء تعبیر او از سوفوکلس شده است; چون قطعا تعارضات سوگنامه مىتواند تا حدى شکلى به خود بگیرد که به دلیل نقایص آنتیگون و کروئن، ادیسه و فیلوکتتوس به خود گرفته بودند. ولى آنچه موجب اختلاف و تعارض سوگبار آن افراد مىشود تعارض خیر با خیر در برخوردهایشان است که سابق بر هر خصوصیت فردىو مستقل از آن مىباشد و ارسطو نسبتبه این جنبه سوگنامه در مجموعه سرودهها دید درستى ندارد و نباید داشته باشد. فقدان این دید نسبتبه محور بودن اختلاف و تعارض در حیات بشرموجب گردیده که یک منبع مهم دانش بشرى درباره فضایل و یک زمینه مهم عمل به فضایل نیز از ارسطو مخفى بماند.
فیلسوف بزرگ استرالیایى، جان اندرسون اصرار مىورزد که «درباره یک نهاد اجتماعى سؤال نکنیم که چه غایتیا هدفى را برآورده مىسازد، بلکه به جاى آن، باید سؤال کنیم که این نهاد چه اختلافاتى را در بردارد؟» (6) اگر ارسطو این سؤال را هم درباره شهر و هم درباره فرد عامل بپرسد، مىتواند منبع دیگرى براى فهم ویژگى غایتگرایانه فضایل و نیز شکلهاى اجتماعى، که زمینهاى براى آن فضایل فراهم مىآورد، داشته باشد; چون دید اندرسون، سوفوکلسى بود که مىگفت: ما از طریق تعارضات مىآموزیم که غایات و اهدافمان چیست.
پىنوشتها:
1- politikon zآon
2- (37 a 1144)
3- اخلاق نیکوماخوس، a 1145
4- (24 a 1155)
5- historicity
6- (پسمور 1962، ص 22)
مکاینتایر در این فصل به آراء ارسطو درباره فضایل مىپردازد. از آنجا که مصنف دید تاریخنگرى دارد، پرداختن به چنین کارى را به شیوه خود، غیر ارسطویى مىداند; زیرا او به ارسطو به عنوان فردى مىنگرد که در گستره تاریخ علم اخلاق داراى اسلاف و اخلافى بوده، این علم را از گذشتگان تلقى کرده و پس از پردازش آن با الگوهاى خویش، به فیلسوفان اخلاق پس از خود واگذار نموده است. ولى از نظر خود ارسطو، زمانى که اثر او به انجام رسید، مىتوان آثار اسلاف او را بىکم و کاستبه کنارى نهاد.
مکاینتایر مىگوید: این که گذشته هرگز چیزى نیست که صرفا آن را به کنارى نهیم، بلکه در مقابل، حال تنها به عنوان تفسیرى از گذشته و واکنشى نسبتبه آن معقول است، براى سنتى که من تصویر نمودم بسیار اساسى است، به نحوى که اگر گذشته در صورت لزوم و امکان تصحیح شده و تعالى یافته، این تصحیح و تعالى به نحوى است که حال را در معرض این امر قرار مىدهد که با دیدگاههاى مناسبترى در آینده تصحیح شود و تعالى یابد. لذا، مفهوم یک سنت، نظریهاى کاملا غیر ارسطویى از شناخت را مجسم مىکند که بر طبق آن، هر نظریه خاص یا مجموعه باورهاى اخلاقى یا علمى (تا حدى که قابل توجیه باشد) تنها به عنوان عضوى از یک سلسله تاریخى معقول و موجه است. در عین حال، ارسطو در این گستره داراى جایگاهى ویژه است که او را از دیگران متمایز مىکند. ممکن استخود ارسطو براى بعضى از سؤالات اساسى در سنتباستانى هیچ پاسخى نداشته باشد. با اینهمه، این ارسطو است که شرحش در باب فضایل، به طور قاطعانه، سنتباستانى را به صورت یک تفکراخلاقى پایهریزى نمود وبا استوار ساختن بسیارى از چیزهایى که اسلاف شاعرگونه او تنها قادر بودند بگویند یا پیشنهاد دهند و بدون تن در دادن به بدبینى افلاطون نسبتبه دنیاى اجتماعى، یک سنتباستانى را به یک سنت عقلانى تبدیل نمود.
اهمیت کار ارسطو را تنها مىتوان به وسیله نوعى سنت معین نمود که وجود آن مورد تصدیق خود ارسطو نبوده است و نمىتوانستباشد. درست همانگونه که فقدان حس تاریخى ارسطو - از نظر ما - او را مانند دیگر متفکران یونان از این تشخیص،کهاو نیز جزئى از یک سنتبوده است، محروم مىسازد; گفتنىهاى او در مورد روایت را نیز جدا محدود مىسازد.
اخلاق نیکوماخوس برجستهترین مجموعه یادداشتهاى خطابى مىباشد که تاکنون نوشته شده است. این مجموعه فقط به دلیل اینکه یادداشتهایى خطابى است، مىتوان با تمامى معایبى که چون ایجاز، تطویل و ارجاعات داخلى نادرستى که داراست، از برخى کلمات آن آهنگ صداى ارسطو را شنید. این آهنگ، استادانه و منحصر به فرد است، ولى فراتر از صداى فقط خود ارسطو است.
ارسطو خود را ابداع کننده شرح نوینى از فضایل ندانسته است، بلکه خود را تبیینکننده شرحى مىداند که در پندار و گفتار و کردار یک آتنى تحصیل کرده رسوخ دارد. او در صدد آن است که صداى عقلانى بهترین شهروند در بهترین دولت - شهر باشد; زیرا او بر این عقیده است که دولت - شهرشکلسیاسىمنحصر به فردى است که فقط در آن مىتوان فضایل حیات انسانىرابهنحوىکامل وحقیقى ارائه نمود.
بنابر این، یک نظریه فلسفى درباره فضایل، نظریهاى است که موضوع بحثش عبارت است از دیدگاه ماقبل فلسفى که قبلا در بهترین عمل کنونى به فضایل، رسوخ یافته و مسلم دانسته شده است. البته این مستلزم آن نیست که عمل و نظریه ماقبل فلسفى رسوخ یافته در عمل، در فلسفه و عمل، نظریهاى هنجارى محسوب گردد و ضرورتا یک سرآغاز جامعهشناختى یا آنگونه که شاید ارسطو گفتهاستیک سرآغاز سیاسى داشته باشد.
برهاناصلىارسطودراخلاقنیکوماخوس این امر را مسلم مىگیرد که آنچه جى. اى. مور بنا بود «مغالطه طبیعتگرایانه» بنامد به هیچ وجه، یک مغالطه نبوده و آن گزارهها درباره آنچه خیر است دقیقا نوعى گزاره مربوط به واقع مىباشد. افراد بشر همچون دیگر انواع موجودات،طبیعتى خاصدارند و براساس آن طبیعت، داراى مقاصد و اهداف معینى هستند و بالذات به سوى غایتخاصى حرکت مىکنند. خیر نیز برحسب ویژگىهاى ممیزه آنان تعریف مىشود. از اینرو، پیشفرض فلسفه اخلاق ارسطو،آن گونه که او شرح داده، زیستشناسى متافیزیکى او است. بنابراین، ارسطو وظیفه ارائه نوعى شرح درباره خیر را بر دوش خود مىگذارد که هم محلى و هم خاص است - یعنى در شهر قرار داشته و به طور جزئى و خاص، به وسیله منشهاى شهرى تعریف شدهاند - و با وجود این، جهانى و عمومى است. اما تنش بین این شهرها در سراسر براهین کتاب مزبور محسوس است.
چه چیزى براى انسان «خیر» محسوب مىشود؟ ارسطو براهین مستدلى دارد که خیر با مال یا با مقام یا با لذت یکى نیست. او آن را اودایمونیا مىنامد - که نوعا با مشکلاتى در ترجمه به «خوشبختى»، «نیکبختى» یا «سعادت» تعبیر مىشود - که عبارت است از حالتخوب بودن و در حال خوبى، خوب عمل کردن انسانى که خودآراسته و مرتبط با خداست. اما وقتى که ارسطو در ابتدا این نام را بر انسان مىنهد، مساله محتوایى اودایمونیا را به بحث نمىگذارد.
فضایلدقیقاآناوصافىاستکهتحصیل آن، فرد را قادر خواهد ساخت تا اودایمونیا را به دست آورد و فقدان آن او را از حرکتبه سوى آن غایتباز مىدارد. هرچند نادرست نیست که به کار بستن فضایل را بهوسیلهاى براىهدفى که موجب دستیابى انسان به خیر است، توصیف کنیم، اما این توصیف مبهم است. ارسطو در مکتوباتش به صراحت، تمایزى بین دو نوع ارتباط گوناگون بین هدف و وسیله نمىگذارد:
1- وقتى ما هر حادثه یا حالتیا فعالیتى را وسیلهاى براى چیز دیگرى مىدانیم، ممکن است از یک جهت منظورمان این باشد که جهان به عنوان واقعیتى ممکن تا حدى منظم است که اگر قادر باشید حادثه یا حالتیا فعالیتى را از نوع اول ایجاد کنید، واقعه یا حالتیا فعالیت دیگرى از نوع دوم پیش خواهد آمد. هدف و وسیله، هر یک، مىتوانند به شایستگى، بدون ارجاع به دیگرى توصیف شوند و تعدادى از وسایل کاملا متفاوت را مىتوان براى دستیابى به یک هدف واحد به کار گرفت.
2- به کار بستن فضایل در این معنى وسیلهاى براى آن هدف - یعنى خیر انسان - نمىباشد; زیرا آنچه که خیر را براى انسان به وجود مىآورد یک حیات کامل بشرىدربهترین وجهآن است وبه کار بستن فضایل،بخشى ضرورى ومحورىدر چنین حیاتىبوده وفقط یک عمل مقدماتى براى تامین آن نیست. از اینرو، ما نمىتوانیم خیر انسان را بدون اینکه قبلا آن را به فضایلارجاعدهیم به خوبى توصیف کنیم.
بعضى افرادسرشتى طبیعى و موروثى دارند و گاهى آنچه را که یک فضیلتخاص اقتضا دارد، انجام مىدهند. اما نباید این اقبال و موهبت مبارک را با حصول فضیلت مطابق آن خلط نمود; زیرا حتى اینخوش اقبالىاشخاص نیز اسیر عواطف وخواستهاىخودشاناست;چوناینعمل از روى اصول و تعلیمات منظم شکل نگرفته است. فضایل تنها تمایل به عمل کردن به طرز خاصى نیست، بلکه احساس به طور خاصى نیز مىباشد. بافضیلت عمل کردن، آنگونه که کانتبنا بود بعدها درک کند، عبارت از عمل در برابر گرایشات نیست، بلکه عبارت است از عمل کردن از روى گرایشاتى که به وسیله پرورش فضایل به وجود آمده است.
عامل اخلاقى تربیتیافته باید بداند که وقتى از روى فضیلت، عمل یا حکمى مىکند چه کارى انجام داده است. او آنچه را بافضیلت است، چون بافضیلت است، انجام مىدهد. این واقعیت است که به کارگیرى فضایل را از به کارگیرى اوصافى که فضیلت نبوده، بلکه فضیلت نماست، تمییز مىدهد; مثلا یک سرباز آزموده ممکن است در وضعیتخاصى کارى را که شجاعت لازم دارد، انجام دهد، ولى نه بدان دلیل که او شجاع است، بلکه به دلیل اینکه آزموده استیا شاید چون او از افسران مافوق خود بیش از دشمنش ترس دارد. اما عامل اصالتا بافضیلتبر اساس یک حکم درست و عقلانى عمل مىکند.
بنابراین، یک نظریه ارسطویى در باب فضایل بین آنچه که یک فرد براى خود خیر مىانگارد و آنچه که واقعا براى او خیر مىباشد، فرقى اساسى قایل است. به دلیل دستیابى به خیر نوع دوم است که ما به فضایل عمل مىکنیم و این کار را به وسیله گزینش وسایل براى دستیابى به آن هدف انجام مىدهیم. چنین گزینشهایى حکم لازم دارد. بنابراین، به کارگیرى فضایل، مستلزم توانایى حکم و عمل به امور صحیح در مکانىصحیح، درزمانىصحیح و به نحوى صحیح مىباشد.بهکارگیرى چنین احکامى به طور کامل، بر اساس قواعد نیست.
لذا، شاید براى یک خواننده معاصر واضحترین و عجیبترین غفلتى که براى ارسطو رخ داده است این باشد که او در اخلاق نیکوماخوس توجه نسبتا کمى به قواعد مىنماید. علاوه بر آن، ارسطو بخشى از اخلاق را، که همان اطاعت از قواعد است، اطاعت از قوانینى مىانگارد که به وسیله دولت - شهر به اجرا در آمده است; البته وقتى که دولت - شهر آنگونه که بایسته است، عمل کند. چنین قانونى اعمال مشخصى را اکیدا دستور مىدهد و یا ممنوع مىکند. چنین اعمالى در بین آنچه که یک انسان بافضیلت انجام مىدهد یا از انجام آن خودارى مىکند نیز وجود دارد. لذا، این امر بخشى اساسى در دیدگاه ارسطو است که اعمال مشخصى، بدون ملاحظه شرایط یا نتایج آن، اکیدا مورد امر یا نهى قرار گرفتهاند.
دیدگاه ارسطو یک دیدگاه غایتگرایانه است، ولى نتیجهگرایانه نیست. گذشته از آن، مثالهایى که ارسطو در باب آنچه اکیدا ممنوع است، ارائه مىدهد هماننداندرزهایى است که در نظر اول، نوعى نظام اخلاقى کاملا متفاوت یعنى نظام اخلاقى آیین یهود را ارائه مىدهد. آنچه او درباره قانون مىگوید بسیار خلاصه است، هرچند اصرار دارد که در باب عدالت قواعدى طبیعى و عام و نیز قواعدى قراردادى و محلى موجود است. احتمالا چنین به نظر آید که مقصود او اصرار بر این مساله است که عدالت طبیعى و عام، اعمال مشخصى را اکیدا ممنوع مىکند; اما اینکه براى هر جرمى چه مجازاتى را در نظر بگیریم، ممکن است در هر شهر نسبتبه شهرى دیگر متفاوت باشد. با اینهمه، آنچه او در این باب گفته آنقدر خلاصه است که اسرارآمیز مىنماید.
بنابر این، مناسب است که به جاى نسبت دادن چیزى به دیدگاه ارسطو، که بیش از حد فراتر از محتواى متن است، به نحو کلىترى بپرسیم که چگونه ممکن است دیدگاههایى مانند دیدگاه ارسطو در باب جایگاه فضایل در حیات بشرى محتاج ارجاعاتى به ممنوعیتهاى اکید در عدالت طبیعى باشد. این نکته با ارزش را نیز درباره این مساله باید به خاطر آوریم که ارسطو اصرار داشت فضایل جایگاه خود را نه فقط در حیات فردى، بلکه در حیات کل شهر بیابند و اینکه افراد تنها به عنوان حیوان سیاسى (1) معقولاند.
این نکته اخیر نشان مىدهد که از یک سو، یک راه براى توضیح ارتباط بین فضایل و از سوى دیگر، اخلاقیات قوانین این است که بررسى کنیم اگر مجتمعى تاسیس شود تا به خیرهایى دستیابد، چه لازم مىآید. به عنوان مثالى جدید براى چنین طرحى، مىتوان تاسیس و تامین یک مدرسه، یک بیمارستان یا یک نمایشگاه هنرى را مد نظر قرار داد. در جهان باستان مىتوان مثالهاى ویژهاى چون یک فرقه مذهبى یا یک هئیت اعزامى یا یک شهر را مثال زد. لازم است آنان که در چنین مجتمعى فعالیت مىکنند دو نوع کاملا متفاوت از اعمال ارزشى را انجام دهند; لازم استخصوصیات روحى و منشى را که به تحقق خیر یا خیرهاىمشترکشانکمکمىکند،ارزیابى نمایند و آن امور خیر را به عنوان حسنات ستایش کنند; یعنى لازم است فضایل را از رذایل تمییز دهند.
ولى علاوه بر این، همچنین لازم است اعمالى را به عنوان فعل یا محصول مضرى بدانند که موجب از بین بردن تعهدات درون جامعه مىشود، به طورى که عمل یا دستیابى به خیر را از بعضى جهات و دست کم، براى مدتى ناممکن مىسازد. مثال براى چنین جرمهایى مىتواند اعمالى چون قتل نفس زکیه، دزدى، شهادت به دروغ و خیانتباشد. فهرستى از فضایل که در چنین جامعهاى ترویجیافته استبه شهروندانش مىآموزد که کدام قسم از اعمال موجب کسب شایستگى و شرف است. فهرست جرمهاى قانونى نیز به آنان مىآموزد که کدام قسم از اعمال نه تنها صرفا بد، بلکه غیر قابل تحمل مىباشد.
واکنش نسبتبه چنین جرمهایى این است که مرتکب شونده آن جرم را طورى تلقى کنند که گویا او با این کار، خود را از آن جامعه اخراج کرده است. جامعه در صورتى که خود در اشتباه نباشد باید نقض تعهدات به وسیله افراد متخلف را تشخیص دهد. لذا، متخلفانى که با عمل خویش، خود را از جامعه اخراج کردهاند با این کار عقوبتى را جلب نمودهاند. اینکه آیا اخراج آنها دایمى باشد (از طریق اعدام یا تبعید برگشتناپذیر) یا موقتى (از طریق حبس یا تبعید در مدتى معین) بستگى به سنگینى آن جرم خاص دارد.
هر یک از اعضاى چنین جامعهاى مىتواند در نقش خود به عنوان عضوى از این جامعه به دو نحو کاملا متفاوت با شکست مواجه شود: از یک سو، ممکن است صرفا به حد کافى خوب نباشد; یعنى ممکن است تا آن حد کمبودهایى در فضایل داشته باشد که یارى او به جامعه براى تحصیل خیر مشترک، ناچیز باشد. بدین ترتیب، ممکناست فردىشکستبخورد، بدون اینکه مرتکب جرم خاصى شود که در قوانین آن جامعه معین گردیده است. در واقع، ممکن استیک فرد دقیقا به دلیل رذایلشاز ارتکاب جرم سرباز زند.
در مقابل، شکستخوردن به دلیل ارتکاب جرمى بر خلاف قانون با شکستخوردن به دلیل اینکه فرد به حد کافى خوب نیست متفاوت است. این دو شکست کاملا با هم متفاوتاند. در واقع، هرچند فردى که به حد اعلایى فضایل را کسب کرده است آمادگى بسیار کمى نسبتبه دیگران براى ارتکاب جرمهاى سنگین دارد، ولى یک انسان شجاع و فروتن نیز گهگاه مىتواند مرتکب قتل شود و جرم او درستبه اندازه جرم یک بزدل یا یک لافزن باشد. هر دو، تا حدى به جامعه لطمه وارد آوردهاند و احتمال موفقیت طرح مشترک در آن جامعه را کمتر مىکنند و هر دو به دلیل محرومیت از خیر بد هستند، اما این محرومیتها با هم کاملا متفاوتاند. ارسطو مىداند که شرحش در باب فضایل باید به وسیله شرحى در مورد آن نوع افعال که اکیدا ممنوع است، تکمیل گردد، هرچند آن تکمله مختصر باشد.
ولى پیوند اساسى دیگرى بین فضایل و قانون وجود دارد; زیرا اینکه بدانیم چگونه قانون را به کار ببندیم تنها براى فردى ممکن است که داراى فضیلت عدالتباشد. عادل بودن عبارت است از اینکه به هر فرد آنچه را استحقاق دارد عطا کنیم. بنابراین، شکوفایى فضیلت عدالت داراى دو پیشفرض اجتماعى است:
1-استحقاقداراى ملاکهاى عقلانى است.
2- در اینکه آن ملاکها کداماند، توافق اجتماعى ریشهدارى وجود دارد.
البته بخش فراوانى از تعیین خیرها و مجازاتهاى مطابق استحقاق، تابع قاعدهاند; هم تقسیم وظایف عمومى درون شهر و هم کیفرهاى مطابق با افعال جنایى باید توسط قوانین شهرى معین گردند. (باید توجه داشت که از نظر ارسطو قانون و اخلاقیات، آنگونه که اکنون در دنیاى جدید وجود دارد، دو حوزه مجزا از هم نیستند.) اما چون قوانین تا حدودى، عامهستند،همیشه مواردخاص به صورتى پدید مىآیند که چگونگى تطبیق قانون نسبتبه آنها واضح نبوده و مقتضاى عدالت روشن نیست. از اینرو، در بعضى مواقع، محدودیتى داریم که پیشاپیش راه حلى براى آنها نیست. در چنین مواقعى باید بر طبق عقل سلیم عمل کنیم.
در واقع، حکم کردن بر طبق «عقل سلیم» عبارت است از حکم کردن در مورد کمتر یا بیشتر. ارسطو سعى دارد تا مفهوم یک حد وسط بین کمتر و بیشتر را به کار ببرد تا یک توصیف کلى از فضایل ارائه دهد; شجاعتبین شتابزدگى و بزدلى، عدالتبین ظلم کردن و مظلوم بودن و سخاوت بین اسراف و بخل قرار دارد. بنابر این، براى هر فضیلتى دو رذیلت متقابل وجود دارد و آنچه باید تحتیک رذیلت مندرج باشد بدون در نظر گرفتن اوضاع و احوال، به خوبى قابل تشخیص نیست. همان فعلى که مىتواند در یک وضعیتسخاوت باشد در وضعیتى دیگر، اسراف و در وضعیتسوم بخل است. لذا، داورى، نقشى حیاتى در زندگى یک انسان بافضیلت داراست که مثلا آن را یک انسان صرفا قانونمدار یا قاعدهمند دارا نیست.
بنابراین، یک فضیلت اصلى، فرونسیس (بصیرت، عقل نظرى) است. فرونسیس مثلسوفرسون (خویشتندارى، عقل عملى) در اصل یک واژه تحسین اشرافى است. این ویژگى کسى است که مىداند چه چیزى حق است و به گرفتن حق مباهات مىکند. به طور کلىتر، بدان معناست که او مىداند چگونه در موارد خاص داورى کند. فرونسیس یک فضیلت عقلانى است; اما فضیلتى که بدون آن هیچیک از فضایل اخلاقى را نمىتوان به کار بست. تمایزى که ارسطو بین این دو نوع فضیلت قایل است در اصل از تقابل بین روش تحصیل آنها به دست مىآید. فضایل عقلانى از طریق آموزش و فضایل اخلاقى از سرعادت بهدست مىآید.
بر طبق نظر ارسطو، علو اخلاقى و عقلى را نمىتوان از هم جدا نمود. در این مورد، ارسطو نظرى ابراز مىدارد که به نحو بارزى با نظرى که اکنون بر دنیاى جدید حاکم است، متضاد مىباشد. نزد کانتیک فرد مىتواند هم خوب باشد و هم احمق; اما نزد ارسطو نوع خاصى از حماقت مانع خوب بودن است. به علاوه آنکه عقل عملى اصیل، که به نوبه خود محتاج شناخت «خوب» است، در واقع، خودمحتاج همان نوع خوبى در صاحبش مىباشد: «...روشن است که یک انسان نمىتواند داراى عقل عملى باشد، مگر اینکه خودش خوب باشد.» (2)
قبلا ذکر کردم که تعجبى ندارد که در این امر نظریات و اعمال اجتماعى دنیاى جدید بیشتر تابع کانتباشد تا ارسطو. ارسطو استدلال نمود که یک فرد نمىتواند یکى از فضایل اخلاقى را به صورتى ریشهدار کسب کند، مگر اینکه تمامى فضایل دیگر را نیز کسب نماید. (3)
ولى واضح است که فرد مىتواند واقعا شجاع باشد، بدون اینکه از لحاظ اجتماعى، فردى خوشمشرب باشد، با اینکه ارسطو خوشمشربى را درست مانند شجاعت از فضایل شمرده است. با اینهمه، آسان مىتوان فهمید که چرا ارسطو عقیده دارد که فضایل اصلى عمیقا به هم متصلاند.
این اتصال بین فضایل توجیه مىکند که چرا این فضایل به جاى معیارهاى واضحى که به وسیله آن بتوانیم به خوب بودن یک فرد خاص حکم کنیم یک مقیاس پیچیده در اختیار ما قرار مىدهد. کاربرد این مقیاس در جامعهاى که هدف مشترکش تحقق خیر انسان مىباشد پیشفرض آن حتما توافق دامنهدارى در مورد فضایل و امور خیر در آن جامعه است. این توافق نوعى تعهد را بین همشهریانى که در نظر ارسطو یک شهر را تشکیل مىدهند، ممکن مىسازد. این تعهد عبارت از تعهد نسبتبه دوستى است ودوستى خودیکفضیلت مىباشد. ارسطومىگوید:«بهنظرمىرسدقانونگذاران، دوستى را هدفى مهمتر از عدالت قرار مىدهند.» (4) دلیلآنهمروشناست.عدالت فضیلتى است مبتنى بر جزاى استحقاق و جبران قصور در جزاى استحقاق در اجتماعى که قبلا تشکل یافته و دوستى براى این تشکیل اولیه لازم است.
در نظر ارسطو، باید دوستى را شرکت همه در طرح مشترک براى ایجاد و ادامه حیات یک شهر دانست. مفهوم این جامعه سیاسى در قالب یک طرح مشترک در جهان فردگراى آزادیخواه جدید مفهومى غریب است. ما دست کم، گاهى درباره مدارس، بیمارستانها یا سازمانهاى امور خیریه اینگونه فکر مىکنیم، ولى هیچ تصورى از چنین جامعهاى که مرتبط با سراسر زندگى باشد - آنگونه که ارسطو شهر را مرتبط با سراسر زندگى مىدانست نداریم. لذا، تعجبى ندارد که دوستى به زندگىخصوصىتنزلیافتهودرمقایسهباآنچه که در روزگارى بوده، تضعیف شده است.
البته دوستى در نظر ارسطو متضمن «محبت» است. اما این محبت در ارتباطى پدید مىآید که بر حسب یک وفادارى مشترک نسبتبه امور خیر و تعقیب مشترک آن تعریف شود. این محبتیک امر ثانوى است که به هیچ وجه نمىتوان آن را بىاهمیت دانست. از چشمانداز عصر جدید، محبت غالبا مسالهاى اساسى است. «دوستى» بیشتر اسم نوعى حالت احساسى است تا نوعى ارتباط سیاسى و اجتماعى. یک روز، فورستر اظهار داشت که امیدوارم اگر در معرض انتخاب بین خیانتبه کشورم و خیانتبه دوستم قرار گیرم، شجاعت آن را داشته باشم تا به کشورم خیانت کنم. از نظرگاه ارسطو، هرکس چنین تقابلى را بیان کند متعلق به هیچ کشورى نیست و شهرى ندارد; او تبعه هیچ جانیست، هرجازندگىکنددریکتبعید درونى به سر مىبرد. در واقع، از دیدگاه ارسطویى، یک جامعه سیاسى آزادیخواه متجدد فقط به صورت تودهاى از مردم ظاهر مىشود که تبعه هیچ جا نیستند. البته در جوامع آزادیخواه فقدان تعهد دوستى، کاملاباکثرتانگارىاخلاقى،کهخود بدان معترفاند، پیوند خورده است. آنها وحدت اخلاقى ارسطوگرایانه را به شکل باستانى و قرون وسطایىاش رها کردهاند.
مدافع نظرات آزادیخواهانه جدید در نظر اول، یک جواب ساده به ارسطوگروى خواهد داد: ارسطو صرفا نظرى بیش از حد ساده و وحدت یافته از پیچیدگىهاى خیر انسان ارائه مىدهد. اگر به واقعیات جامعه آتن بنگریم آنچه مىیابیم شناختى است از اختلاف در ارزشها و از تعارض بین امور خیر، لکن تصویر ارسطو یک تصویر ایدهآل است و او همواره به مبالغهگویىدر باره وحدت و هماهنگى اخلاقى تمایل دارد. بنابراین، مثلا، در باب وحدت فضایل به نظر نمىرسد بحثى که او باید درباره انواع ارتباط متقابل بین فضایل و رذایل گوناگون مطرح مىنماید وحدت و جداناپذیرى تمامى فضایل را توجیه کند.
شاید آنگونه که قبلا بیان نمودم، به سختى، بتوان با این اشکال اخیر مخالفت نمود. اما باید بپرسیم که چرا ارسطو در این مورد خاص، اصرار بر نتیجهگیرى تندى داشته است که حتى از دیدگاه خودش غیر لازم مىنماید. اعتقاد ارسطو به وحدت فضایل، یکىازچند بخش فلسفه اخلاق او مىباشدکه مستقیماازافلاطون به ارث برده است. نزدافلاطوناینعقیده یکحالتتنفر نسبتبه نزاع و ردآن در حیاتفردى انسان خوب و یادر حیات یک شهر خوب است.
افلاطون و ارسطو، هر دو، نزاع را یک شر تلقى مىکردند; ارسطو آن را شرى رفعشدنىمىدانست. فضایل همه با هم سازگارند و سازگارى اخلاق افراد در سایهسازگارىدولتحاصل مىگردد.
نتیجه آنکه نزاع صرفا یا حاصل نواقص اخلاقى افراد و یا حاصل برنامههاى سیاسى غیرمعقول است. این مساله نه تنها براى علم سیاست ارسطو، بلکه براى صناعتشعر او و حتى شناختشناسى او پیامدهایى دارد. در هر سه، آگون (مبارزه) جایگاه محورى عهد هومر را از دست داده است. دیگر، نزاع براى حیات شهرامرى اساسى نیست، بلکه به خطرى براى آن حیات تنزل مقام یافته است. قهرمان تراژدى در نظر ارسطو، به آن دلیلشکستمىخوردکهخودداراىنواقصى است، نه به دلیل اینکه موقعیت انسان گاهى به نحوى علاجناپذیر، فاجعهآمیز است. به هیچ وجه، جدل راه به سوى حقیقتنبرده، بلکهبیشتر یک دستورالعمل نیمه رسمىوثانوىبراى تحقیق است. جایى که سقراط به نحوى جدلى با افراد خاص به استدلال مىپردازد و افلاطون مکالمات را مىنگارد، ارسطو رسالهها وگفتارهاىتفصیلىخود را ارائه مىدهد.
بین دیدگاه ارسطو درباره خداشناسى و بیندیدگاه آسخیلوس یا سوفوکلس تقابلچشمگیرى وجوددارد. نزد ارسطو توسل به خدا، که در (آثار) آسخیلوس و سوفوکلس،هردو،بهشناسایى بنبستى فاجعهآمیز اشاره دارد، نمىتواند هیچ معناى واقعبینانهاى داشته باشد.
اشکال دیگر در تفکر ارسطو آن است که چون چنین تاملاتى غایت نهایى بشر استبین نظر ارسطو در باره انسان ضرورتا سیاسى و نظر او در باره انسان ضرورتا مابعدالطبیعى، تنش مسلمى وجود دارد. براى سعادتمند شدن، وضعیت مادى و وضعیت اجتماعى ضرورىاند. خانواده و دولت - شهر برنامه مابعدالطبیعى انسان را ممکن مىسازند; اما امور خیرى که فراهم مىآورند هر چند ضرورى و هر چند خود بخشى از کل آن حیات بشرىاند، ولى نسبتبه دیدگاه مابعدالطبیعى در رتبه دوم قرار دارند. با اینهمه، در بسیارى از عباراتى که ارسطو از فضایلفردى بحث مىکند، این تصور که کسبفضایلوعمل بهآنها درنهایت، نسبتبه تاملات مابعدالطبیعى در رتبه دوم قرار دارد،بهطورعجیبى، بىموردبهنظرمىرسد.
مثالى که مىتوان براى این مورد ذکر کرد بحث ارسطو درباره دوستى است. ارسطو سه نوع دوستى را از هم تمییز داده است: دوستى ناشى از منفعت طرفینى، دوستى ناشى از لذت طرفینى و دوستى ناشى از یک علقه مشترک به امور خیرى که براى هر دو خیر است و از اینرو، به طور انحصارى براى هیچکدام خیر نیست. دوستى نوع سوم دوستى اصیلى بوده و سرمشق خوبى براى رابطه بین زن و شوهر در خانواده و نیز براى رابطه بین دو شهروند در یک شهر است.
لذا، خیر نهایى انسان، که دستاوردش خودکفایى در تاملات او در باب استدلال مدام است، مستلزم آن نیست که انسان خوب، احتیاج به دوست نداشته باشد، همانگونه که مستلزم آن هم نیست که او احتیاج به حد خاصى از رفاه مادى نداشته باشد. به همین نحو، شهرى که بر اساس عدالت و دوستى بنیان یافته است تنها در صورتى مىتواند بهترین نوع شهر باشد که شهروندانش را قادر سازد تا از حیات همراهبا تاملات مابعدالطبیعى لذت ببرند.
درایننظاماجتماعى ومابعدالطبیعى جایگاه آزادى کجاست؟ در ساختار برهان طولانى ارسطو، این امر بسیار مهم است که فضایل براى بردگان یا بربرها قابل وصول نیست و بنابراین، خیر انسان نیز همینطور است. یک بربر چه کسى است؟ او تنها یک غیر یونانى نیست (که زبانش براى گوشهاى یونانیان صدایى چون «با،با،با» مىدهد.) بلکه فردى فاقد شهر است و از نظر ارسطو، به همین دلیل در روابط سیاسى ناتوان مىباشد. روابط سیاسى چیست؟ روابط انسانهاى آزاد با یکدیگریعنى روابط بین اعضاى جامعهاى که هم حکمرانى مىکنند و هم بر آنان حکمرانى مىشود. نفسآزاد تواما فرمانبر سیاسى و فرمانرواى سیاسى است. لذا، درگیر روابط سیاسى شدن، مستلزم رهایى از هر موضعى است که تنها از روى فرمانبردارى باشد. آزادى، پیشفرض به کارگیرى فضایل و دستیابى به خیر است.
آنچه که ما را شرمسار مىسازد بىارزش دانستن غیر یونانیان (بربرها و بندگان) نه فقط به عنوان غیر واجدین روابط سیاسى، بلکه به عنوان عاجزان از آن روابط است. مىتوان این سخن ارسطو را با این نظر او پیوند داد که فقط اغنیا و والامقامان مىتوانند به فضایل کلیدى مشخصى دستیابند; آنان که داراى سخاوت و کرامت هستند. صنعتگران و دکانداران هرچند برده نیستند، ولى طبقه مادون را تشکیل مىدهند. لذا، مزیتبه کاربستنمهارت درصنعت و کارهاى دستى در فهرست فضایل ارسطو دیده نمىشود.
البته این بىدقتى اختصاص به ارسطو نداشت، این بخشى از بىدقتى عمومى - و نه کلى - فرهنگش بود. این امر عمیقا به یک شکل، با نقطه ضعف دیگرى مرتبط بود. ارسطو درباره بربرها و یونانیان چنان مىنویسد که گویى هر دو داراى طبیعتى ثابتاند و او با این تفکر، یکبار دیگر ویژگى غیرتاریخى فهم خود از طبیعتبشر را براى ما معلوم مىدارد. افراد، به عنوان اعضاى یک نوع، داراى غایتى هستند، ولى هیچ تاریخى درباره شهر یا درباره یونان یا درباره بشرى که به سوى یک غایت در حرکت است، وجود ندارد. در واقع، تاریخ شکل معتبرى از تحقیق نیست، کمتر از شعر، فلسفى است; چون اصالتا تاریخ در صدد آن است که به افراد بپردازد، در حالى که از نظر ارسطو حتى شعر به انواع مىپردازد.
ارسطو خوب متوجه بود که آن نوع معرفتى که او واقعا علمى مىانگارد و اپیستمه را تشکیل مىدهد (یعنى معرفت ماهیات اصلى که از طریق حقایق کلى ضرورى فهمیده مىشود و منطقا از اصول اولیه خاصى قابل اقتباس است) به هیچ وجه نمىتوان آن را به نحو بارزى در باب مسائل بشرى دارا شد. او مىدانست که تعمیمات مناسب آنهایى هستند که فقط در «اپىتو پلو» (بیشتر موارد) معتبرند و آنچه او درباره آن تعمیمات مىگوید با آنچه من قبلا درباره تعمیمات دانشمندان علوم اجتماعى جدید بیان داشتم وفق دارد.امابهرغماینتشخیص او، بهوضوح هیچ نیازى براى تعقیب بیشتر مساله ماهیت این تعمیمات احساس نمىکرد.
احتمالا منشا این امر متناقضنما آن بود که ارسطو، که شکلهاى حیات اجتماعى دولت - شهر را براى ماهیت ذاتى انسان بهنجار مىدید، خود خدمتگزار آن قدرت سلطنتى مقدونى بود که دولت - شهر را به عنوان یک جامعه آزاد از بین برد. ارسطو به موقتى بودن شهر پى نبرد; چون عموما او فهمى از اصالت تاریخ (5) نداشتیا فهم اندکى داشت. از اینرو، به طور کلى، یک سلسله مسائل نمىتوانستبراى او بروز کند; از جمله مسائلىکهبه راههایى مىپردازد که انسانها مىتوانند از بردگى یا بربریت گذر کنند و شهروند یک شهر شوند. از نظر ارسطو، بعضى انسانها «ذاتا» بردهاى بیش نیستند.
ولى هنوز این امر صادق است که این نقاط ضعف در شرح ارسطو در باب فضایل، لزوما آسیبى به طرح کلى او در باره درک جایگاه فضایل در حیات بشرى نمىرساند تا چه رسد به اینکه نظراتمتعددخاصتر او را معیوب کند. در اینجا مناسب استبه دو مورد از این نظرات اشاره شود; اولین آن مربوط به جایگاه لذت در حیات بشر و دومین آن مربوط به تفسیر عقل عملى است.
توصیف ارسطوازلذتبه «رویدادى بر اثر کارى موفقیتآمیز»، ما را قادر مىسازد تا هم بفهمیم که چرا مجازیم لذت (یا مسرت یا خوشى) را غایتحیات بشر تلقى کنیم و هم بفهمیم که چرا با این حال، این امر مىتواند یک اشتباه باشد. لذتى که ارسطو مىشناسد همان است که به طور مشخص همراه دستیابى به مزیت در یک عمل است. چنین عملى مىتواند داراى انواع گوناگون و بسیارى باشد; مانند: سرودن یا توضیح اشعار، انجام بازىها و اجراى طرحهاى پیچیده اجتماعى. ما سعى داریم کارى را انجام دهیم که ما را مسرور مىکند و بنابر این، آن لذت یا مسرت یا خوشى غایت کار ماست. اما این نیز مهم است که توجه کنیم دقیقا همان ملاحظات ارسطویى که ما را به سوى این نتیجه رهنمون ساخت ما را از پذیرش هر نظرى که لذت یا مسرت یا خوشى را معیارى براى هدایت افعال ما تلقى کند، باز مىدارد. تنها به این دلیل که یک نوع لذت خاص بر اثر نوعى کار خاص، که با موفقیتبهدستآمدهاست،روىمىدهددلیل مبادرتبهکارى کهکردهایم نمىشود. علاوه بر آن، آنچه من شخصا از آن لذت مىبرم، بستگى به این دارد که من چه جور آدمى هستم واینکه منچهجور آدمى هستم قطعا مربوط به فضایل و رذایل من مىشود.
پس از رختبر بستن ارسطوگروى از فرهنگ ما، دورهاى در قرن هجدهم پیش آمد که این نظر، که فضایل چیزى نیست جز اوصافى که ما عموما آن را خوشایند یا مفید مىیابیم، امرى عادى شد. غرابت این نظر در این واقعیت نهفته است که آنچه ما همه خوشایند یا مفید مىیابیم بستگى به این دارد که ما عموما چه فضایلى را دارا هستیم و در فرهنگمانترویج مىکنیم.لذا، نمىتوان فضایل را بر حسب خوشایندى یا مفید بودن تعریف نمود یا تشخیص داد.
مىتوان به این اشکال پاسخ گفت که مطمئنا اوصافى وجود دارد که براى بنىآدم به عنوان اعضاى یک نوع خاص زیستشناختىبا یک نوع محیط خاص، خوشایند یا مفید باشد. معیار منفعتیا لذت به انسان جایگاه یک موجود حیوانى مىدهد، انسانى که قبل از هر فرهنگخاصى، فاقد آن لحاظ گردیده است. ولى انسان بدون فرهنگ یک اسطورهاست. قطعا ماهیت زیستشناختى ما محدودیتهایى بر تمامى امکانات فرهنگى ما قرار مىدهد.
مطمئنا شرح ارسطو از عقل عملى در کلیات درست است. این شرح داراى چند ویژگى مهم مىباشد. اول اینکه ارسطو نتیجه یک قیاس عملى را یک نوع فعل خاص مىانگارد. البته این تصور، که یک برهان مىتواند به یک عمل منتهى شود، برخلاف پیشداورىهاى فلسفى هیوم و ماقبل هیوم است که بر طبق آن، تنها گزارهها مىتوانند داراى ارزش صدقباشند و در نسبتسازگارى و ناسازگارى، که تا حدىبراهینقیاسىرامشخصمىکند،داخل شوند. خود گزارهها، چون قابلیت ابراز باورها را دارند، داراى این ویژگىها مىگردند وقطعا افعال هرچند همواره نه به روشنى و وضوح اقوال، ولىباقطعیتى به اندازه اقوال مىتوانند باورها را ابراز دارند.
درستبه همین دلیل است که ناسازگارى بین افعال یک عامل مفروض است و گزارههایش مىتواند ما را متعجب سازد; مثلا، باید از کسى که درباره او سه چیز را مىدانیم متعجب شویم: اول اینکه او مىخواهد سلامتخود را حفظ کند. دوم اینکه او صادقانه ابراز داشته است که خیسشدن و یخکردن در یک زمان، مىتواند براى سلامتى او مضر باشد و نیز ابراز نموده است که تنها راه گرم و خشک ماندن در زمستان این است که پالتویش را بپوشد. و سوم اینکه او عادتا در زمستان بدون پالتویش بیرون مىرود; چون ظاهرا فعل او باورى را ابراز مىدارد که با دیگر باورهاى ابراز شدهاش ناسازگار است.
اگر فردى به طور منظم بدین نحو، در ناسازگارى باشد به زودى، نزد اطرافیانش فردى نامعقول جلوه خواهد کرد.ما نخواهیم دانست اینگونه افراد چه کارى انجام مىدهند یا مقصودشان از آنچه گفتهاند چیست و یا هر دو.
پس در نظر ارسطو استدلال عملى داراى چهار رکن اساسى است: پیش از همه، خواستها و اهداف عامل است که در استدلال او مسلم فرض شده، ولى بیان نشده است. بدون اینها هیچ زمینهاى براى استدلال وجود نخواهد داشت و مقدمات کبرى و صغرى نمىتوانند به خوبى تعیین کنند که عامل مىخواهد چه نوع کارى را انجام دهد. رکن دوم، مقدمه کبرى است. بیانى که ابراز مىدارد انجام فلان کار یا داشتن فلان چیز یا در جستجوى آن بودنکارىاست کهبراى فلان چیز خوب یا لازم است. رکن سوم مقدمه صغرىاستکهدرآنعاملبااتکابهیکحکمنظرى بیان مىکند که این یک مصداق یا یک مورد از آن نوع لازم است و همانگونه که قبلا گفتم نتیجه آن فعل است.
این شرح ما را به این سؤال ارجاع مىدهد که ارتباط بین عقل عملى و فضایل چیست; زیرا احکامى که مقدمات قیاس را براى عقل عملى یک عامل فراهم مىآورد شامل احکامى مىباشد مانند اینکه براى شخصى چون او، خوب است چه کارى انجام دهد و چگونه باشد. قابلیت عامل نیز براى تغییر و عمل بر طبق این حکم بستگى به فضایل و رذایل اخلاقى و عقلانى او دارد. ماهیت دقیق این ارتباط را تنها مىتوان به وسیله شرحى از عقل عملى تبیین نمود که از آنچه ارسطو به ما ارائه داده است کاملتر باشد.
شرح او به حد قابل توجهى گنگ بوده و محتاج بازنویسى و تفسیر است، ولى او به خوبى به ما نشان داده است که از دیدگاه ارسطویى، چگونه عقل نمىتواند خادم احساسات باشد; زیرا تربیت احساسات در انطباق با طلب چیزى که عقل نظرى آن را غایت مىداند و عقل عملى آن را فعلى صواب مىداند، که در هر زمان و مکان خاصىانجاممىگیرد، همانچیزى است که اخلاق درباره آن سخن مىگوید.
ما در جریان این شرح چند نکته را مشخص کردیم که مىتوان در شرح ارسطو از فضایل، زیر سؤال برد. بعضى از آنها مربوط به بخشهایى از نظریه ارسطو است که باید آنها را رد کرد; مانند دفاع توجیهناپذیر ارسطو از بردگى. ولى دست کم، در سه مورد اعتراضاتى پیش مىآید که اگر نتوان به نحو مناسبى، بدانها پاسخ گفت کل نظام ارسطو به خطر مىافتد:
اولاینکه زیستشناسى متافیزیکى ارسطو زمینهساز غایتگروى او مىشود. آیا اگر ما آنگونه که بایسته است، آن زیستشناسى را رد کنیم راهى براى حفظ آن غایتگروى داریم؟
بعضى از فیلسوفان اخلاق جدید، که عمیقا با شرح ارسطو از فضایل موافقاند، هیچ مشکلى در اینجا نمىبینند. لذا، دلیل آوردهاند که آنچه لازم استبراى توجیه شرحى از فضایل و رذایل فراهم آوریم، شرحى استبسیار کلى درباره چیزى که شکوفایى و بهبود بشر را در بر دارد. پس به خوبى مىتوان فضایل را به اوصافى که براى ترقى چنین شکوفایى و بهبودى لازم است، توصیف نمود; زیرا اختلاف نظر ما در جزئیات آن موضوع، هر چه باشد، باید بتوانیم به طور معقولى، درباره آنچه فضیلت و رذیلت است توافق داشته باشیم. این نظر، جایگاه اختلاف عمیق موجود در تاریخ فرهنگ ما بر سر آنچه که واقعا شکوفایى و بهبود بشر را در بر دارد و شیوهاى که در آن باورهاى رقیب و ناسازگار در این موضوع، فهرستهاى رقیب و ناسازگار از فضایل را به وجود مىآورند، نادیده مىگیرد.
ارسطو و نیچه، هیوم و عهد جدید نامهایى هستند که نماینده قطبهاى مخالف در این مسایلاند. لذا، هر شرح غایتگرایانه خوبى باید براى ما شرحى واضح و قابل دفاع از غایت فراهم آورد و هر شرح خوبى که در مجموع ارسطویى هستباید شرحى غایتگرایانه تهیه کند که بتواند جایگزین زیستشناسى متافیزیکى ارسطو شود.
دوم، درباره رابطه اخلاق با نظام شهر، اگر ارسطو در موارد بسیارى در شرح خود از فضایل، زمینه روابط اجتماعى را که مدتها پیش در دولت - شهر باستانى از بین رفته است، پیشفرضمىگیرد، چگونه ارسطوگروى مىتواند به نحوى تدوین شود که در دنیایى که هیچ دولت - شهرى وجود ندارد حضور اخلاقى داشته باشد؟
سوم، وارثان ارسطو، که داراى فکرى افلاطونى بودند، اعتراضاتى در مورد وحدت و هماهنگى بین نفوس افراد و دولت - شهر و در مورد فهم عقلانى ارسطو از تعارضات به عنوان چیزى که باید از آن اجتناب کرد یا آن را کنترل نمود مطرح کردهاند. اشکالى که در صدد طرح آن هستیم در اصل به بهترین وجه، در طى یک برخورد بین ارسطو و سوفوکلس بیان شده است. همانگونه که قبلا بیان داشتم، نزد ارسطو تنها وقتى شکل سوگناک یک روایت تثبیت مىشود که قهرمانى همراه با نقصى باشد، نقصى در عقل عملى که از در اختیار داشتن یا به کار بستن نامناسب یک فضیلت ناشى مىشود. بنابراین، در دنیایى که هر کس به حد کافى خوب باشد هیچ قهرمان سوگبارى تصویر نمىشود.
ارسطو به وضوح، بخشى از این نظر را از روانشناسى اخلاقى خود اقتباس کرده است، ولى بخشى را هم خود از خواندن نمایشنامههاى سوگناک و بخصوص از پادشاه اودیپوس اقتباس نموده است. با این حال، اگر شرح قبلى من از سوفکلس درستباشد، روانشناسى اخلاقى ارسطو موجب سوء تعبیر او از سوفوکلس شده است; چون قطعا تعارضات سوگنامه مىتواند تا حدى شکلى به خود بگیرد که به دلیل نقایص آنتیگون و کروئن، ادیسه و فیلوکتتوس به خود گرفته بودند. ولى آنچه موجب اختلاف و تعارض سوگبار آن افراد مىشود تعارض خیر با خیر در برخوردهایشان است که سابق بر هر خصوصیت فردىو مستقل از آن مىباشد و ارسطو نسبتبه این جنبه سوگنامه در مجموعه سرودهها دید درستى ندارد و نباید داشته باشد. فقدان این دید نسبتبه محور بودن اختلاف و تعارض در حیات بشرموجب گردیده که یک منبع مهم دانش بشرى درباره فضایل و یک زمینه مهم عمل به فضایل نیز از ارسطو مخفى بماند.
فیلسوف بزرگ استرالیایى، جان اندرسون اصرار مىورزد که «درباره یک نهاد اجتماعى سؤال نکنیم که چه غایتیا هدفى را برآورده مىسازد، بلکه به جاى آن، باید سؤال کنیم که این نهاد چه اختلافاتى را در بردارد؟» (6) اگر ارسطو این سؤال را هم درباره شهر و هم درباره فرد عامل بپرسد، مىتواند منبع دیگرى براى فهم ویژگى غایتگرایانه فضایل و نیز شکلهاى اجتماعى، که زمینهاى براى آن فضایل فراهم مىآورد، داشته باشد; چون دید اندرسون، سوفوکلسى بود که مىگفت: ما از طریق تعارضات مىآموزیم که غایات و اهدافمان چیست.
پىنوشتها:
1- politikon zآon
2- (37 a 1144)
3- اخلاق نیکوماخوس، a 1145
4- (24 a 1155)
5- historicity
6- (پسمور 1962، ص 22)