آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۴

چکیده

متن

خاقانی شاعر بزرگ فارسی سرای ایران، اشعار بسیاری در فنون مختلف ادبی از خود به جای گذاشت. او در میان شعرا، به «حسّان العجم» معروف گشت.این لقب را عمو و استاد وی به او دادند و دیگران نیز خاقانی را بدان لقب ستوده اند.
چون دید که در سخن تمامم     حسّان عجم نهاد نامم
همچنین می گوید:
خاقانیی که نایب حسّان مصطفی است     مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
تولد خاقانی، با توجّه به اقوال مختلف، حدود سال 500 هجری و وفاتش در سال 595 هجری بوده است. او در تبریز در محلّه سرخاب آرمیده است. از خاقانی دو اثر مکتوب به جای مانده؛ که یکی دیوان وی است که شامل، غزلیات، قصاید، رباعیات، ترجیحات و ترکیب بندها و اشعار متفرقه است. اثر دیگرش مثنوی تحفة العراقین است که سفرنامه منظوم حج او به حساب می آید و مستقلاً به چاپ رسیده است. آنچه در این رساله می آید گزیده ای است از سفرنامه منظوم حج که فقط اشعار مربوط به اعمال و اماکن و حالت مربوط به حج انتخاب شده است.
آن کعبه که از سکون معافست     او را همه گرد خود طوافست
آن خانه کعبه که خانه قدم بود     آن وقت که وقت در عدم بود(1)
نه بر سر راهش امّ غیلاننه گرد درش سپاه پیلان
راهش همه حلّه های در بازبنشسته قریشیان سر باز
از فیض نخست زمزم اووز عزّ اساس محکم او
رنگ هجرش سواد دلهاخاک حرمش مراد دلها
خط ملکوت ناودانشبستان ازل بود مکانش
دست آبدهِ مجاورانشاز زن دِهِ برج کو ترانش
مانده همه ساکنانش مادامدر سعی و وقوف و طوف و احرام
چون دایره هر کجا روی صدرهر روزشْ عید و هر شبش قدر
چون نقطه یکی شده وجودشبیت اللّه اولین حدودش
اینک رهِ کعبه شهنشاهکو پخته عشق و سختی راه
«خاقانی» از این قدم که هستیدر کعبه دل گذر که رستی(2)
هر گه که حدیث کعبه رانمعقل آید و مِی زند زبانم
زین نام چو پر کنم دهان راجان بوسه زند سر زبان را
دانی که هوای کعبه دارمجان روی نمای کعبه دارم
آن کعبه کدام؟ قبله شرعمنسوب به وادٍ غیر ذل زرع(3)
هیچ افتدت ای فتاده بردارکز سرّدلم شوی خبردار
آیی به حواله گاه احراممیقاتگه خواص اسلام
چون مقدمت از عراق دانندمیقات تو ذات عرق خوانند
اعمال مناسک ار ندانیاز مجتهدانش باز خوانی
بینی نقبای عرش صف صفاِستاده میان قاع صف صف(4)
کرده سپه ملائک از پَربر عالم سایبان اخضر
بر بسته مظلّه چون علاماتاز اجنهه طیور جنات
افکنده مِهان حمایل از بربنهاده سران عمامه از سر
لبیک عبارت برونشانسبحانک اشارت درونشان
ز آنجا که عنان دل بپیچیراه عرفات را بسیجی
آیی به پناهگاه بُشریدشت عرفات و رکن اعلی
آن مقصد عزم رهنوردانآن غایت کار نیکمردان
دهلیز سراچه الهیدهلیز چه، صدر پادشاهی
ماتمگه راندگان برونشدولتگه خواندگان درونش
بیرون و درونش هست مافاکدامان اثیر و جیب افلاک
زینسو همه حیرت آورد بَرزانسو به جوار حق کشد سَر
این دار خلافت و دیر خذلانآن شط امان و خط ایمان
خلق دو سرای حاضر آنجامیعاد و معاد ظاهر آنجا(5)
پس بر سر کوه رحمت آییآن قبه عهد آشنایی
آدم به سرش فراز رفتهطاق آمده جفت باز رفته
جودی(6) همه ساله در طوافشالعبد نوشته کوه قافش
تر روی بلندی از پی نوردندانه تیغ او سر طور
بر هر کمریش طور طرفستسنگش زرِ صرف و سنگ صرفست
زانسو چو تمام شد عبارتبر مزدلفه است مزد کارت
آن، جای اجابت دعاهاستمَلجاء انابت از خطاهاست
صاحب نظران هفت پردهاز سنگش سنگ سرمه کرده
رضوان اثرش به دیده جُستهخاکش به هزار آب شسته
ز آنجا چو شروط شد تمامتراهست به مشعر الحرامت
اَنْبُه بینی چو روز محشراز معشر جن و انس معشر(7)
در گوش تو آید از مسالکآواز ز جانب ملائک
بکران فلک میان مردانمجمردار و سپند گردان
سیمرغ گرفته بوی عنبرچون طاووسان به فرق مجمر
ز آنجا سوی جمره درکشی راهاز شعله عشق برکشی آه
مردم همه سنگبار بینیدیوان همه سنگسار بینی
روح از پی قهر دشمنانشعَرّاده نهاده در میانش
سنگی که ز دستها بجستهپیشانی اهر من شکسته
هر سنگ در آن مبارک اوطانچون نجم شهاب و رجم شیطان(8)
بینی ز می منی زُحَل سانمریّخ سلب ز خون قربان
خاکش همه شام و رنگ و گلگونسرخی شفق گرفته از خون
خوابی که خلیل دید شبگیرجز در بر او نکرده تعبیر(9)
هر پیش کشی که او نهادهحق کرده مزید و باز داده(10)
یا تست دلم کبوتر آساقربانشْ کنی به ساعت آنجا
ور تو نَبوی به ذبح راجحبِدْهیش به دست سعد ذابح
ز آنجا ره مکّه پیش گیریتشریف ز مکّه بیش گیری
از ننگ کسوف جان ستانتبدهد بلد الأمین امّت(11)
سطر دومین ز حرز عالممکه است ز بعد اسم اعظم
در سایه مکه چون نشستیاز سایه خاک باز رستی
چون نام مهین حق نمارشاو خُرد و بزرگ کار و بارش
پاکان که طریق مکّه پویندبسم اللّه و بسم مکّه گویند
ابدال(12) ز حرمت نهادشبا عطف بیان کنند یادش
رضوان نگشاد از احترامشدرهای بهشت جز به نامش
زان عرش بلند نام گشته استکاین نام مهین بر او نوشته است
تازه شود از چهار اضدادآن هفت هزار ساله میعاد
دانم که به فرّ کعبه پاکمکّه ز حوادث است بی باک
تا کعبه درون اوست ساکنشد ساحت او ز ساحت ایمن
مکّه به مکانت آسمان استکعبه به محل قطب از آن است
کعبه وطن اندرو گزیدهبحری به جزیره در خزیده
گویی که به گنج تنگ پهناگنجی است نهاده آشکارا
عرشی که فلک به ساق داردسر بر سر کعب کعبه دارد
آن دار الأنس جان پاکانوین بیت الاَمن درد ناکان
از فیض نثار بر زمینشجبریل شده نثار چینش
گردون بینی به طمع گوهرچون غواصان شده نگون سر
پرداخته حوضها جنان راسقّا شده حور تشنگان را
بسته کمر نیاز جانهادر باز گشاده آسمانها
از یارب رهروان یکایکایوان فلک شده مشبّک
رخنه شده ز آه عاشقانهبام فهم آبگینه خانه
کرده دعوات صبحگاهیاز گنبد ماه دامِ ماهی
از خلقان صفر گشته آفاقدر کعبه اُلوف اُلوف عشاق
یک نسخه ز راه کعبه خواندهبر دنیا خطِ سنخ رانده
مرد از پی راه کعبه تازدآن طفل بود که کَعْب بازد
از جان سازی نثار گردشبر گردی هفت بار گردش
بینی به چهار رکن گرداندر هفت طواف هفت مردان
بینی حجرش، بلال کرداربیرون سیه و درون پُر انوار
آن سنگ زر خلاصه دینبر چهره کعبه خال مشکین
نور است در آن سود پنهانچون در ظلمات آب حیوان
یا در خم طرّه جبهه حوریا در حَدقه حدیقه نور
یا سرّ نبی میانه حرفیا در شب تیره صورت برف
از سنگ سیه چو بازگردیزی زمزم راه در نوردی
ز آنجا گذرت به زمزم افتدچشمت به سواد اعظم افتد
بینی ثقلین عالم خاکاستاده فراز چشمه پاک
همچون سگ کهف زیر ژندهلب خشک و زبان برون فکنده(13)
با صفوت زمزم مطهّرمحتاج طهارت است کوثر
از بس کشش رسن به هر گاهدندانه شده دهانه چاه
میم است به شکل سین نوشتهیا منشار است حلقه گشته
یاری ده ای حیات عالمبا دلو کشان چاه زمزم
گر دَلْوْ همی دریده گرددیا گر رسنش بریده گردد
دَلْو فلک آوری به چاهشسازی رسن از نطاق ماهش
با تشنه دلان برای تسکینآیی سوی ناودان زرّین
بینی همه بحرها کم و کاستبا ریزش نم که ناودان راست
رفته خطرات بحر اخضرپیش قطرات ناودان در
بام فلک است بهر تمکینمحتاج به ناودان زرّین
پس هم به زمان ز سر کنی پایآری سوی مروه و صفا آی
از سنگ صفا، صفا پذیریمُرو از جمالِ مروه گیری
بینی دو برادران هم خوییکرنگ همیشه روی در روی
چو جوزا فرق سر گشادهاز یک مادر دو گانه زاده
ز آنجا به مقام عُمره تازیاز عُمره تو را عُمر سازی
آنجا بینی مقام محمودآنجا یابی کمال مقصود(14)
آخر عمل از مناسک این استآن دیوان را فذلک این است
پس باز به کعبه بازگردیگِرد نُقَط نیاز گردی
چون مرغ که دانه چیند از گلسنگ سیهش ببوسی از دل
چون ابر که ریخت قطره بارانخاک حرمش ببوسی از جان
بر کعبه چه منّت از زمین بوسیا بر مصحف ز پرّ طاووس
چون سنگ سیاه را کنی لمسنندیشی از آفت اذالشمس(15)
سود، نکنی زمینش از پایپیشانی را کنی زمین سای
زان چند زبان چنانکه خواهیگو یا کنی آن زبان که خواهی
همچون لب یار باشی آنجایعنی لبش آتشی است گویا
تحمید گزاردن بدانیوین فصل به گوش کعبه خوانی
ای قطب مراد جان مردانگردت چو بَنات نعش گردان
ای پاکْ سلاله مکرّمدر ناف زمین ز صلب عالم
ای اختر ثابت از تعظّمسطح ز می از تو چرخ هشتم
بیت المعمور، مادر توستبیت المقدّس برادر توست(16)
هفت اعضای زمین به نیروی توستتا ذات تو هفت هیکل اوست
رگهای زمین بسی است هر کسامّا رگ جان او تویی بس
مانی به عروس حجله بستهدر حجله چار سو نشسته
حوری به مثال عبقری پوششاهی به مثل دواج بر دوش(17)
هم معتکفی چو بختیارانهم موضع اعتکاف داران
چرخ ار نه به فرّت ایستادیبر ناف زمین شکم نهادی
تا مصحف و تو زمین نشینیدبحرَین جواهر یقینید
شش سوی جهان عمر فرسایبا این دو چهار سوست بر پای
بل عرش که چار سو نمایستهم زین دو چهار سو به پای است
خاک عرب از تو شد زر خشکناف ز مَی از تو نافه مشک
ای جان فلک ز تو به شادیبر جسم زمین چه ایستادی
افسوس که جای شرمساری استمرکوب نه در خور عماری است
دارنده هاشمی شعاریپس جامه رومیان چه داری
بادی که به دامن تو پیوستاز دامن تو بر آسمان جست
از گرد تو پست خوش نمک ساختپس سفره آدم و ملک ساخت
گردون چو تراز و ایستادهتو سنگ زری در او نهاده
گر بگسلد این ترازو از همیک جو نشود ز سنگ زر کم
گردون گِل بامت از پی خَوردهمچو گُل سر به گِل بپرورد
زان گُل خورش ستارگان استاین زردی روشنان از آن است
مهره تبشان به دَم از تُستگلگونه رویشان هم از تُست
کرده است حق از صوا بدیدتخاقانی را دِرَم خریدت
***
خاقانی از این کثیف منزل     دارد به تو روی خیمه دل
خواهد که رسد به بارگاهت     تا خاک زمین و خار راهت
از بوسه کند ترنج کردار     وز اشک کند چو دانه نار
در خدمت توست پنج هنگام     گه دال و گهی الف گهی لام
هر صبح که مُرغ، دم برآرد     مرغ دل او سر تو دارد
وِردش همه این بود سحرگاه     کای بیت اللّه عمّرک اللّه
تا بر در حکم توست کامش     شد هندوی هندوی تو نامش
این هندوِ هندوش چه نامست     یعنی حجرِ تو را غلامست
حق حلقه بگوش در کشیدش     وین داغ بروی بر کشیدش
چون لاله و چون بنفشه زین کوی     شد حلقه به گوش و داغ بر روی
تا چشم جهانیان سوی توست     او از سر و چشم هندوی توست
هندوی تو اعجمی زبان بود     هم دولت تو زبانشْ بگشود
برداشت چو از تو داشت مکتب     هندوی تو قفل رومی از لب
بِپْذیر ثنای نو رسیده     زین هندوی داغ بر کشیده
دیدار تو بر نیافت چشمش     زان بر بَصَر خود است خشمش
وا داشت از این تأسف خویش     در حبس ظلم، دو یوسف خویش
رخ در خوی حیرت است زین دل     چون کوزه آب و کوزه گِل
گل گل خوی خون نشسته بر رخ     خط خط شکن او فتاده در رُخ
پیچیده ز غم چنانکه از تاب     بر لب، لب جوی شاخ لبلاب
امسال عزیمت تو می داشت     لیک اَندُهِ والدیْنشْ نگذاشت
چون بر دل والدین گره دید     بار اَمَلش گشاده، بِه دید
افکند رضای این و آتش     بر پای دو کنده گرانش
شد دست قضاش میخ دامن     شد بند قَدَر طناب گردن
نه هیچ دلی و داغ بودش     نه برگ مَنِ اسْتِطاع بودش(18)
مانند زمین زِمَن فرو مانددر جیفه گهِ عُضُ فرو ماند
در گریه به خنده می سرایدکز مَرد زِمَن سفر کی آید
***
سودات به کعبتین فرو داشت     کو نیز چو تو چهار سو داشت
ز اشکال، مربّعی گزیده است     کان شکل به صورت تو دیده است
بر خاتم آهنین که می داشت     نام تو چهار حرف بنگاشت
وان خاتم را که از سر و ساخت     شبه تو نگین چار سو ساخت
نام تو بر آن نگین عیان کرد     الکعبةُ قبلتی نشان کرد
نام تو به خاتم سرون بر     زان زد که نداشت خاتم زر
خاتم چه که یک جهانْشْ نقد است     زر چه که هزار کانْشْ نقد است
ز اقبال تو خاتمی که او ساخت     از یاره آفتاب پرداخت
با فرّ تو چشمها گشادش     ز انگشترئی که خضر دادش
می بوسه زند ز آرزویت     بر دیده هر که دید رویت
از دیده کند برای جاهت     نعل سُم مَرکبان راهت
***
در جمله، قرارِ عالم از توست     اجزای زمین فراهم از توست
گر نقل کنی ز منزل خاک     از هم بشود مفاصل خاک
سنگ تو اساس هشت مَأوی است     چاه تو پناه هفت دریاست
سنگ تو ز صد هزار کان، بِه     جسم تو ز صد هزار جان، بِه
چون از تو حیات خلق دانم     حاشا که تو را جهاد خوانم
ارواح که آب دست جویند     روی از نم ناودانْتْ شویند
مرغان ز بَرَت گذر ندارند     مرغان چه که روشنان نیارند
سکّان تو ز اختران فزون باد     ارکان تو ز آسمان مصون باد
با سنگ تو هر که داشت غضبان     مرغانْشْ کنند سنگ باران
در زلزله دو نفخه صور     آفت ز چهار رکنِ تو دور(19)
نَپْرورده کشتزار حیوانچار ارکانْتْ چون چهار ارکان
***
ای صیقل مصر آفرینش     آئینه یوسفانِ بینش
آن دیده ز تو دو یوسف خوب     کز یوسف دیده چشم یعقوب(20)
چون طلعت کعبه دیده باشیدر ظلِّ وی آرمیده باشی
ز آنجا ورق مدینه خوانیده روز به یک زمان برانی
تازی به چهارگانه تازیزی شهر خدایگانِ تازی
بِرْهاندت آب و خاک یثرباز آب سیاه و بحر مغرب
عباسیِ شب قلم کند دستنَکْند عَلَم سپید تو پست
جلبابِ تو را فلک نیاردکِش رنگِ سُکاهِنی بر آرد
***
بنیاد مدینه سدّ دنیاست     حَیّاً هَا اللّه، حیات جانهاست
چون ریزش روزی مسلمان     دخلش کم و بَرْکتش فراوان
نخلش همه دست کشت جبریل     گُشنی دِهِ نخل او سِرافیل
تخمش به گلاب پروریده     آدم ز بهشتش آوریده
نخلش به عمود صبح مانند     چون درعِ سحاب، بند در بند
وان شاخ به روز جنبش دور     بشکافته طَلع و نو شده نور
***
صبح است دریده بادْبانش     خورشید نموده از میانش
مریم به مسیح پاک زاده     خرماش به جای زقّه داده(21)
وان دم که مسیح را رسیدهبر نخلستان او دمیده
هر نخلی از آن سپهر بالاهر خوشه چو خوشه ثریّا
خرما که ز نخلهاش زادهمَه بر طَبَق فلک نهاده
بر صورت نخلهاش حورااز موم ببسته نخل خرما
فهرست بِلاد عالمش دانخضرای سواد اعظمش خوان
***
هفت اجرامش ز روی تعظیم     خواندند خدیو هفت اقلیم
راتب خورا و عراق و ارّان     اجراکش خدمتش خراسان
روم است سِتانه روب جاهش     چین است نثار چین راهش
ترکستان گردنش نهاده     قسطنطین سرگزیت داده
هندو خزرش دو حلقه در گوش     این قُند زِدار و آن فَنَک پوش
مصر و یمن از حواشی او     با شام و حجاز، خویشی او
آن مقصد هودَجِ رسالت     آن مهبط موکب جلالت
بیتُ الشّرف اختر بخارا     دارالکتب آیت و خارا
دهرش به جهان فرو نهاده     آن روضه جان در او نهاده
جز دیده شش جهت مخوانش     آن جوهر نور در میانش
چون نقطه باد، بِسمِ ذاتش     سه عالمِ علم در صفاتش
***
بینی حرم محمدی را     دیوانگه سرِّ سرمدی را
او شمس و حظیره مغرب پاک     نه حجره خاص او نه افلاک
پیشش دو خلیفه رخ نهاده     جوزا به کنار شمس خفته
هر سه شده یک نهاده و یک راه     چون یک الف و دو لامْ اَللّه
خاکش ز چهارم آسمان بِه     ذاتش ز مسیح جاودان بِه
آن از سبکی فلک نشین است     وین بهر کمال در زمین است
آفاق چو دخمه ای است یکسر     سلطان پیمبران بَرو در
در چرخ نگر که دخمه سانست     عیسی ز برش چو دخمه بانست
بشناس که فرق این و آن چیست     سلطان چه کسی و دخمه بان کیست
او رفته به ناز در شکر خواب     وان حارسِ بام او به هر باب
بر بام چهارمین نشستش     دو چوب به شکل لا به دستش
در دیده شکسته خارِ وسواس     از سهم أَ أَنْتَ قُلتُ للنّاس(22)
بر چوب همی زند به آوایا ضامن اَجْرِنا اَجِرْنا
احمد به حق است شاه دنیاچوبک زن بام اوست عیسی
گر صورت جای این فرو دستوان هست بلند جا چه بودست
در قصر شهان چو بنگری سیرنه حارسش از برست و شه زیر
یک موی ز شاه و هر دو عالمیک جو سر پاسبان و بل کم
***
ای در خط حکم تو خطرناک     پرگار سپهر و نقطه خاک
بر دست تو ای محمّد احسان     شیطانِ نیاز شد مسلمان(23)
از جود تو در جهان امّیدکان در سفر است همچو خورشید
تو گوهر کان لایزالییعنی که سلاله جلالی
میت کرمت چو کعبه شد فاشبا کعبه چه کردی ای کَرَم پاش
کعبه ز وجود تو چه دیده استاز میوه جود تو چه چیده است
تا خلعت کعبه هم تو سازیاعلام خلیفتی طرازی
وام است زِ زرِّ بی شمارتبر کعبه هزار پیلوارت
گر تو بُوی از مکانِ مکّهزرّین کنی آستان مکّه
کعبه ز تو نام جاودان یافتمکّه به بقات آن مکان یافت
قیصر ره روم در نورددنوبت زن میرِ مکّه گردد
***
در طالعِ کعبه گاه تأثیر     دیدند منجمان تقدیر
کز جنبش رهروان گردون     در بیت حیات، رُبع مسکون
شعری که به شام باز خوانند     روغنگر باغ مصر دانند
در طالع هر که او مکان یافت     پیرایه ملک جاودان یافت
سادات عرب هم از کمالش     کردند پرستش امتثالش
این اختر از آسمان برآید     بیت اللّه از او منوّر آید
ناظر نشود به هیچ دوری     در طالع کعبه چون تو شعری
کز شام بری به مکّه لشگر     صحرای عرب کنی معسکر
خیل تو به زیرِ پرّ جبریل     گیرند هزار میل در میل
در بادیه رانی از کرامات     بحری ز چهار جوی جنّات
از حنظل سازی آب حیوان     روضه شِکُفانی از مغیلان
مصنع سازی ز حوض کوثر     مرتع کنی از بهشت، انور
میل عرفات سازی از زر     ریگش همه دانه های گوهر
سازی پی نُزهت روانها     در مزدلفه سخن ستانها
از بهر گذار بحر اخضر     پل سازی از منی به مشعر
از قوس قزح پلی بسازی     پس چارده طاق بر فرازی
آئینه نهی به طاق پُل بَر     بَر سان مناره سکندر
بر عنقارای اگر گُماری     بر کوه صفا و مروه اش آری
حصن هرمان به مکّه آری     بیخ بلسان به مکّه کاری
آری به زمین مکّه مشهور     از هندُسِتان درختِ کافور
پس گنج روان کنی هزینه     آئی تو ز مکه تا مدینه
ابلیس چو بیند این مثابت     کآدم ز تو یافت این نیابت
در سجده آدم از دل و جان     می آید و انْتَ خیر گویان
پس زانسوی قاف برکند پای     سازد سرِ بوقُبَیس را جای
چون مکنت مکّه از تو بیند     سقّایی مکّه برگزیند
پَذْرفته کند به نیم ساعت     آن اَند هزار ساله طاعت
آواز رود ز نسل آدم     در چار کنار هر دو عالم
کابلیس ز کفر شد مجرّد     در عهد جمال دیْن محمّد
ای جان محمّد اندر اسلام     نازنده به جان چون تو همنام
نامت به محمّدی وفا کرد     خود نام بگو کجا خطا کرد
***
ای وصف تو خُلد خاطر من     چرب آخور روز آخر من
ای پیشنهاد من هدایت     دیباچه طبع من ثنایت
تا خر گهِ ازرق است بر پای     بادا سر خیمه تو بر جای
اجراکش لشکرت فلک باد     لشکرکش اُمتّت ملک باد
توقیع تو بر مثال تقدیر     لشگرگاه تو عالم پیر
کعبه به تو مقصد بقا باد     قرآن به تو مورد شفا باد
پی نوشتها:

________________________________________
1 ـ اشاره به فضیلت کعبه است که پیش از خلقت زمین، مکان و مکانت کعبه در نظر باری تعالی محفوظ و مکرّم بوده است. طبق احادیث فریقین کعبه محاذی بیت المعمور است که در عرش می باشد. در بعضی روایات آمده است «خداوند تبارک تعالی مسجدالحرام را پیش از زمین آفریده، آنگاه زمین را از آن گسترانید.»
برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مقاله «اسرار و عرفان حج» در مجله «میقات حج»، شماره 19
شیر مردانند در عالم مدد     آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند     آن طرف چون رحمت حق می دوند
آن ستونهای خللهای جهان     آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند     همچو حق بی علّت و بی رشوتند
(مثنوی، تصحیح رمضانی، دفتر دوم، 108)
از نظر مولوی ابدال را بدان جهت ابدال می گویند که آنها خود را مبدّل کرده و صفات حیوانی و انسانی را به صفات الهی بدل کرده اند و به قول وی خمرشان به خلّ الهی مبدل شده است.
کیست ابدال آنکه او مبدل شود     خمرش از تبدیل یزدان خل شود
(مثنوی، تصحیح نیکلسون، دفتر دوم، ص228)
صد هزار جانور زو می چرخند     ابرها هم از برونش می برند
باز دریا آن عوضها می کشد     از کجا رانند اصحاب رشد
(همان مدرک، ص120)
این دم ابدال باشد ز آن بهار     در دل و جان روید از وی سبزه زار
فصل باران بهاری با درخت     آید از انفاسشان در نیک بخت
(همان مدرک، دفتر اوّل، ابیات 2043 و 2042)
2 ـ عرفا برای خداوند سبحان دو خانه قائلند که عبارت اند از: بیت ظاهر و بیت باطن. بیت ظاهر همان مسجدالحرام و کعبه مکرّمه است. بیت باطن دل انسانی است که کعبه دل است. از نظر عرفا حاجی باید نخست کعبه دل را پاک گرداند تا لیاقت تشرّف به کعبه گِل را حاصل کند. نک : «مجله میقات حج»، شماره 19، ص 34
3 ـ (رَبَّنا اِنّی أسْکَنْتُ مِنْ ذرّیتی بوادٍ غیر ذل زرع) ابراهیم: 37، «بار پروردگارا! من از اولاد خود در این بیابان لم یزرع اسکان دارم».
4 ـ (فقل ینسفها ربّی نسفاً، فیذرها قاعاً صفصفا) طه: 106
«پس بگو پروردگار من پستی و بلندیهای زمین را از بین برده و آن را صاف و هموار گرداند».
5 ـ الف ـ(وَ یَوْمَ یَحْشُرُ هُمْ جَمِیعاً...)، سباء: 40 «و روزی که همه انسانها را جمع می کنند...».
ب:(و ان ربّک هو یحشرهم انّه حکیم علیم)، حجر:25
«و یقیناً تنها پروردگارت همه آنها را جمع کرده و محشور می سازد که خداوند بسیار دانا و حکیم است».
6 ـ (و غیض الماء و قضی الأمر و استوت علی الجودی و قیل بعداللقوم الظالمین)، هود:44 (و زمین آب را فرو برد و حکم الهی محقق گشت و کشتی بر کوه جودی لنگر انداخت و گفته شد که شر ظالمان به دور باد».
7 ـ (یا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا...)، الرحمن:33، (ای گروه جن و انس اگر توانستید از محدوده زمین خارج شوید، خارج شوید.!...»
8 ـ (...الا من استرق السمع فاتبعه شهاب مبین)، الحجر: 18
«مگر آنکه استراق سمع کند که در این صورت شهابی آشکار او را تعقیب خواهد کرد.»
9 ـ (یا بنیّ انی أری فی المنام انی اذبحک فانظر ماذا تری)، الصافات: 102
«ابراهیم گفت: ای پسرم، من در خواب دیدم که تو را قربانی می کنم پس ببین که نظر تو چیست.»
10 ـ (لهم ما یشاءون و لدنیا مزید) ق:35، «برای آنها هر چه خواهند هست و نزد ما بیش از خواسته آنها موجود است».
11 ـ (و هذا البلد الأمین)، التین:3 «و قسم به این بلد امن».
12 ـ ابدال انسان های وارسته و به حق پیوسته اند. انسان هایی که به مقام بدل سازی رسیده اند یعنی می توانند قالبهای مثالی و بدلی از خود ساخته و به اطراف و اکناف عالم بفرستند و از مظلومان و درماندگان دستگیری کنند.
13 ـ (و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید)، الکهف:18
«و سگ آنها دو دست خود را بر در غار گسترده بود».
14 ـ (عسی أن یَبعثَکَ ربّک مقاماًمحموداً)، الاسرا:78، «چه بسا خدایت تو را به مقامی ستوده برساند».
15 ـ (اذ الشمس کُوّرت)، التکویر:1 «آنگاه که خورشید کدر شود».
16 ـ (...و البیت المعمور)، الطور:4، «و قسم به بیت المعمور».
17 ـ (حور مقصورات فی الخیام... متکئین علی رفرفٍ خُضرٍ وعَبقَری حسان) الرحمن: 76، 72
«حوریانی که سراپرده اند... در حالی که بر پیشانی های سبز و زیبای نیک تکیه داده اند.»

تبلیغات