آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۲

چکیده

موزر در این نوشته با ذکر تمایز سه‌گانه، به اختصار دربارة هریک پرداخته است. نخست، تمایز معرفت‌شناختی است که از نظر نویسنده، ملاک این تمایز به توجیه آنها مربوط می‌شود. طبیعی است که در این صورت، بحث به قضایا منحصر می‌شود. در این باب، وی به مفهوم حداقلیِ آن باور دارد به این معنا که معرفت پیشینی مستلزم یقین (به هیچ یک از معانی آن) نیست. تمایز دوم، تمایز فلسفی آنها است که به بحث ضرورت و امکان ارتباط پیدا می‌کند. در این بحث به دیدگاه‌های لایبنیتس و شاؤل کریپکی اشاره می‌کند. تمایز سوم، تمایز میان حقایق تحلیلی و ترکیبی است. نویسنده با تعریف حقایق تحلیلی به اینکه منطقاً ضروری باشد، بحث درباره ضرورت و ترکیبی بودن را بیان می‌دارد، آنگاه به ذکر مهم‌ترین دیدگاه‌ها درباب علت و منشأ پیشینی شدن یک معرفت پرداخته است. نتیجه‌ای که وی از این بحث می‌گیرد آن است که لازم است قبل از همه، یکی از دیدگاه‌ها درباب منشأ پیشینی شدن معرفت را پذیرفت و آنگاه از خلط متافیزیکی فیزیکی و معرفت‌شناختی مساله اجتناب نمود.

متن

تمایزهای اولیه

پرسش‌های فلسفی دربارة معرفت پیشینی (a priori) متضمن تمایزهای سه‌‌گانه قدیمی است: تمایز معرفت‌شناختی میان معرفت پیشینی و پسینی (a posteriori)، تمایز فلسفی میان ضرورت (necessity) و امکان (contingency)، و تمایز معناشناختی (semantical) میان حقیقت تحلیلی و ترکیبی. برخی از این پرسش‌ها عبارت‌اند از: شرایط ضروری و کافی برای برخورداری از معرفت پیشینی چیست؟ آیا بشر می‌تواند این شرایط را تأمین نماید؟ آیا هر گزاره‌ای که به‌نحو پیشینی قابل شناخت است، می‌بایست حقیقت تحلیلی و ضروری الصدق باشد؟ یا اینکه راجع به گزاره‌های ترکیبی صادق یا گزاره‌های ممکن الصدق، می‌توان معرفت پیشینی داشت؟ موضوع جدیدتری که متخذ از آثار معرفت‌شناختی و. و. کواین (W. V. Quine) است، این است که آیا خودِ مفهوم معرفت پیشینی به‌لحاظ فلسفی، مفهومی غلط و نادرست است. واضح است که نمی‌توان به این پرسش‌ها پاسخ داد مگر اینکه توضیح مفهومی از قبل ارائه نماییم.
[بحث را] با تمایز میان معرفت پیشینی و پسینی آغاز می‌نماییم. این تمایز، تمایز معرفت‌شناسانه است؛ چون میان دو نوع معرفت تفکیک می‌نماید. به‌طور مشخص‌تر، می‌توان به‌نحو موجه این تمایز را تمایزی تلقی نمود حاکی از دو نوع توجیه معرفتی (epistemic justification)، نوع توجیهی که با معرفت تناسب دارد. از این‌رو، در صورتی یک معرفت، مصداق معرفت پیشینی است که توجیه آن به‌نحو پیشینی باشد به این معنا که [در توجیه خودش] به دلایل ناشی از تجربة حسی، وابسته نباشد. معرفت به حقایق ریاضی و منطقی و حتی معرفت به حقیقت داشتنِ هستیِ خودمان، معرفت پیشینی به معنای کنونی آن دانسته می‌شوند. در مقابل، یک معرفت درصورتی مصداق معرفت پسینی است که توجیه آن به‌نحو پسینی باشد به این معنا که [در توجیه خودش] به دلایل ناشی از تجربة حسی وابسته باشد. معرفت تجربی مفروض ما به حقایق علوم طبیعی عموماً معرفت پسینی به‌‌معنای کنونی آن دانسته می‌شوند.
خصیصة ممتاز توجیه معرفتی آن است که به‌نحو مناسب باور را به صدق ارتباط می‌دهد. از این‌رو، فرض متعارف آن این است که یک باور به لحاظ معرفت‌شناختی درصورتی موجه است که احتمال صدقِ آن، بیش از احتمال کذبش باشد.  فیلسوفان در این‌ باره که «اگر باوری موجه بود دقیقاً چه مقدار صدقِ آن، از کذبش محتمل‌تر باشد»، اختلاف‌نظر دارند؛ اما بر این دیدگاه اتفاق‌نظر دارند که توجیه معرفتی، مستلزم «یقین» (certainty) به هیچ‌یک از معانی سه‌گانة معروف آن نیست. نخستین معنای «یقین» آن است که خطاناپذیری (infallibility) مستلزم صدق است که به حسب آن، باوری یقینی است که (منطقاً) امکان خطا نداشته باشد. دومین معنای یقین، آن است که یک باور تردیدناپذیر (indubitability) غیرمستلزم صدق باشد که به حسب آن، باوری یقینی است که در معرض هیچ تردید روان‌شناختی یا هر نوع زمینة معرفتی برای تردید، ولو ضعیف، نباشد. معنای سوم، معنای استلزامی (entailment) است که به حسب آن، باوری یقینی است که منطقاً دلایل مؤیدی آن را ایجاب نموده باشد. این معنای سوم قطعاً مستلزم صدق نیست زیرا ممکن است دلایل مربوطه مشتمل بر گزاره‌های کاذب باشند. مضاف بر آن، هر نوع توجیه استقرایی یا احتمالی را غیرممکن می‌سازد. با وجود این، فرض متداول در میان معرفت‌شناسان معاصر آن است که توجیه معرفتی مستلزم هیچ‌یک از انواع نام‌بردة یقین نیست. زیرا آنچه که معمولاً معرفت دانسته می‌شود متضمن هیچ‌کدام از آن انواع یقین نیست. برای نمونه، معرفت مفروض ما را نسبت به حقایق شیمی یا زیست‌شناسی مدّ نظر قرار دهید. انکار این فرض [=عدم لزوم یقین] به‌وضوح به شکاکیت معرفت‌شناختی گسترده منتهی می‌شود.
بنابراین، ما مفهومی از معرفت پیشینی داریم که حداقلی (minimal) است. طبق آن، معرفت به صدق گزاره‌ای درصورتی معرفت پیشینی است که توجیه آن مشتمل باشد بر دلایلی که (الف) به تجربة حسی وابسته نباشند و (ب) صدق گزارة مورد بحث را محتمل‌تر بسازند تا کذب آن را. با توجه به این مفهوم، می‌توان فهمید که بسیاری از خصیصه‌هایی که عموماً به معرفت پیشینی نسبت داده می‌شوند، ضرورتاً ارتباطی [با آن] ندارند. برای مثال، براساس این مفهوم، معرفت پیشینی به باور تغییرناپذیر (irrevisable) معرفت‌شناختی، باور بدیهی (self-evident) یا مفاهیم فطری (innate) احتیاج ندارد. اینک این مسأله را به اختصار توضیح می‌دهم.
باور موجه، باوری است که به لحاظ معرفت‌شناختی تغییرناپذیر بوده و می‌توان گفت دست برداشتن از آن تحت هر شرایطی، از جمله شرایطی که در آن عالم اساساً متفاوت باشد، عاقلانه نیست. به لحاظ معرفتی عاقلانه است که به چنین باورهایی معتقد باشیم، هرچه پیش آید. واضح است که معرفت پیشینیِ حداقلی به تغییرناپذیری معرفتی احتیاج ندارد، چون این قبیل معرفت‌ها با این حقیقت، که ممکن است دلایل توجیه‌کننده پیشینی یک شخص تغییر (برای مثال، بسط و گسترش) یابد، به‌نحوی که آنچه براساس دلایل ابتدایی به‌نحو پیشینی موجه بوده، دیگر براساس دلایل تغییر یافته موجه نیست، سازگار است. از این‌رو، حتی اگر تمام باورهای موجه ما از لحاظ معرفت‌شناختی قابل تغییر باشند، باز هم می‌توانیم دارای معرفت پیشینی حداقلی باشیم.
باور بدیهی به‌معنای واقعی کلمه، باوری است که موجه باشد اما توجیه آن ناشی از چیزی جز خودش نباشد. واضح است که معرفت پیشینیِ حداقلی به باور بدیهی، به‌معنای کنونی آن، احتیاج ندارد. چنین معرفتی می‌تواند معرفت پیشینی استنتاجی (inferential) باشد، به این معنا که توجیه آن ناشی از توجیه سایر معرفت‌های پیشینی باشد. برای مثال، زمانی فرد می‌تواند معرفت پیشینی به یک قضیه ریاضی داشته باشد که در توجیه پیشینی آن به دیگر قضایای ریاضی ـ که آنها خود به‌نحو پیشینی معلوم هستند ـ وابسته باشد. اما پرسش عمده در اینجا آن است که آیا تمام مصادیق معرفت پیشینی، استنتاجی ـ به‌معنای مذکور ـ هستند یا نه. دیدگاهی که اظهار می‌دارد تمام مصادیق معرفت پیشینی استنتاجی هستند، انسجام‌گرایی (coherentism) درخصوص معرفت پیشینی نامیده می‌شود؛ و دیدگاهی که معتقد است معرفت پیشینی، خلاف آن را بیان می‌کند، اظهار می‌دارد که هر معرفت پیشینی استنتاجی به باوری احتیاج دارد که توجیه پیشینی استنتاجی نداشته باشد، یعنی توجیه پیشینی که ناشی از توجیه هیچ باور دیگری نباشد، مبناگرایی (foundationalism) درخصوص معرفت پیشینی نامیده می‌شود. اما چنین توجیه استنتاجی قطعاً مستلزم بدیهی به‌معنای واقعی کلمه نیست؛ زیرا ممکن است این گونه توجیه به کمک چیزی غیر از باور (برای مثال، به کمک گونه‌ای شهود عقلی یا حالت خاصی از فهم) فراهم شده باشد. به‌تبع آن، حتی اگر هیچ‌یک از باورهای موجه، بدیهی به‌‌معنای واقعی کلمه نباشد، باز هم می‌توانیم معرفت پیشینی حداقلی داشته باشیم.
مسأله بعدی آن است که برخورداری از معرفت پیشینی حداقلی آیا مستلزم آن است که مفاهیم فطری ـ مفاهیمی که متخذ از تجربة حسی نیستند ـ داشته باشیم یا نه؟ (دیدگاه متداولی که مُلهَم از افلاطون است، این است که مفاهیم ما به اشیای ریاضی انتزاعی، نظیر مثلثات و هزارگوشه‌ها (chiliagons)، مصادیق بارز مفاهیم فطری هستند.) اگر این را فرض طبیعی بدانیم که مفاهیم همان سازه‌های گزاره‌‌ها هستند، می‌توان مسأله حاضر را به این مسأله بازنویسی نمود که آیا هر گزارة معلوم به‌نحو پیشینی می‌بایست متضمن مفاهیمی باشد که منبعث از تجربة اشیای حسی نباشد. اینکه مفهوم معرفت پیشینیِ حداقلی، مستلزم پاسخ «مثبت» به پرسش اخیر باشد، مشکوک است. زیرا این مفهوم شرایط توجیه پیشینی یک باور را مشخص می‌دارد،‌ یعنی شرایط منشأ علّی (causal origin) مفاهیم سازندة یک باور را مشخص نمی‌کند و بدین ترتیب، به تعیین چنین شرایط علّی برای هستی یک باور نمی‌پردازد. (مهم‌ترین فرض این مسأله آن است که ما نمی‌بایست شرایط توجیه یک باور را با شرایط هستی و وجود یک باور خلط نماییم.) البته ممکن است استدلال شود هر چیزی که به‌نحو پیشینی موجه باشد، می‌بایست متضمن مفاهیم فطری باشد؛ اما با نبود چنین استدلالی، نمی‌توان معقولانه معتقد شد که معرفت پیشینیِ حداقلی، مستلزم مفاهیم فطری است.
حال به این پرسش برمی‌گردیم که چگونه مفهوم معرفت‌شناختیِ معرفت پیشینیِ حداقلی با تمایز متافیزیکی میان حقیقت ضروری و ممکن ارتباط پیدا می‌کند. یک گزاره درصورتی بالضرورهًْ صادق است که امکان کذب نداشته باشد. (بسیاری از فیلسوفان حقایق منطقی و ریاضی را مصادیق بارز حقایق ضروری می‌دانند.) لایبنیتس درصدد برآمد تا مفهوم حقیقت ضروری را با توصیف گزاره‌های بالضرورهًْ صادق به گزاره‌هایی که در تمام عوالم ممکن (all possible worlds) صادق‌اند، به‌نحوی دست یافتنی نماید. از سوی دیگر، طبق گفته‌های لایبنیتس، گزاره‌‌های ممکن‌‌الصدق آن گزاره‌هایی هستند که در عالم واقعی و فعلی (acual world) صادق‌اند نه در تمام عوالم ممکن. با استعارة کمتر، می‌توان به آسانی گفت گزاره‌های ممکن‌الصدق، آن گزاره‌هایی هستند که امکان کذب داشته باشند. حقایق علوم طبیعی، مصادیق بارز برای چنین حقایق هستند. اغلب فیلسوفان معتقدند درصورتی گزاره‌ای می‌تواند کاندیدا برای معرفت پیشینی باشد که ضروری‌الصدق باشد. در ظاهر فرض مربوط به این مسأله آن است که اگر گزاره‌ای امکان کذب داشته باشد، نیازمند به توجیهی است که متضمن تجربة حسی باشد.
اما شاؤل کریپکی (Saul Kripke) مدعی است که گزاره‌های ممکن‌الصدق می‌توانند به‌نحو پیشینی شناخته شوند.  کریپکی مثال شخصی را ارائه می‌دارد که معرفت دارد به اینکه S در زمان معینی یک متر طول دارد، درحالی‌که S یک میلة معینی در پاریس است. (اما معرفت به حقیقت داشتن هستی خود انسان نیز ممکن است در همین ارتباط ارزیابی شود). مشخصاً، کریپکی مدعی است اگر شخصی میلة S را برای تعیین مصداق واژة «یک متر» به‌کار گیرد، آنگاه وی به‌خاطر همین نوع خاصی از تعریف، به‌نحو پیشینی می‌داند که S یک متر طول دارد. با این وجود، این حقیقت که S یک متر طول دارد، به‌وضوح حقیقتی ممکن است؛ و بر این اساس، کریپکی استنتاج می‌‌کند که می‌بایست معرفت پیشینی به برخی حقایق ممکن را بپذیریم. استنتاج کریپکی بحث‌های فلسفی خوبی را به‌وجود آورد. بدون درگیر شدن در این مباحث، می‌بایست یادآوری شد که تمایز مربوطه میان حقیقت ضروری و ممکن، تمایز متافیزیکی است و نه تمایز معرفت‌شناختی، چون تنها به شأن و منزلت متافیزیکی حقایق می‌پردازد و ارتباط مستقیم با شیوه‌های شناخت و معرفت پیدا نمی‌کند. از سوی دیگر، مفهوم معرفت پیشینی حداقلی مذکور مستقیماً یک مفهوم معرفت‌شناختی است و ارتباط مستقیم با منزلت حقایق متافیزیکی ندارد. درنتیجه، استدلال مستقل و جدای از این مفهوم لازم است تا این نظریه را، که گزاره‌های معلوم به‌نحو پیشینی می‌بایست بالضروره صادق باشند، تضمین نماید. نکته آموزنده و مرتبط با این مسأله آن است که از هرگونه خلط مفهومی مقولة معرفت‌شناختی پیشینی و مقولة متافیزیکی ضرورت لازم است اجتناب نماییم. ولو این‌‌که هر دو مقوله ارتباط نزدیک دارند تا آنجا که گاهی هردو، گزاره‌های واحدی را به‌عنوان زیرمجموعه‌شان شامل می‌شوند.
ضلع سوم تمایز مربوطه، تمایز و تفکیک معناشناختی میان حقایق تحلیلی و ترکیبی است. کانت معتقد است که گزاره‌های تحلیلی صادق «از چیزی در جانب محمول حکایت نمی‌کنند مگر اینکه از قبل فی‌الواقع در مفهوم موضوع منظور شده باشد، گرچه چنان با تمایز و آگاهی (کامل) نیست.»  دو مثال متداول از حقایق تحلیل عبارت‌اند از «همة اجسام امتداد دارند» و «مرد مجرد غیرمتأهل است». از این‌رو، ممکن است معتقد شویم که گزاره‌های تحلیلاً صادق فقط به‌خاطر معانی واژه‌ها یا مفاهیم سازندة آن صادق‌اند. به هر تقدیر، چنین گزاره‌هایی بدون [دچار شدن در] تناقض (self-contradiction)، تکذیب شدنی نیستند. در مقابل، گزارة ترکیبی صادق است که صدق آن تحلیلی نباشد، یعنی فقط به‌خاطر معانی واژه‌های سازندة آن صادق نیست. حقایق معروف به حقایق تجربه، مصادیق بارز برای حقایق ترکیبی هستند؛ مثلاً «برخی از اساتید دانشگاه فضل‌فروش‌ اند» و «برخی از معرفت‌شناسان مطوَّل‌نویس ‌اند». واضح است که تکذیب این‌گونه حقایق مستلزم تناقض نیست. گرچه فیلسوفانی همچون کواین کارایی مفهومی تمایز تحلیلی ـ ترکیبی را به چالش گرفته‌اند.  این تمایز در میان معرفت‌شناسان معاصر به‌نحو گسترد‌ه‌ای استمرار یافته است.
مسأله مهم برای بحث آن است که آیا هر حقیقت ترکیبی، ضروری‌الصدق بوده و به نحو پیشینی معلوم است یا نه؟ کانت بر این باور بود که برخی از حقایق متضمن ضرورتی‌اند که از تجربه امکان تحصیل ندارد.  یکی از مثال‌های کانت این مثال ریاضی بود که: «خط مستقیم کوتاه‌ترین مسیر میان دو نقطه است». کانت باور داشت که حقایق ترکیبی از این دست، می‌توانند معلوم به نحو پیشینی باشند، یعنی فقط از طریق فاهمه محض (pure understanding) و عقل محض، بدون هیچ‌گونه دلیلی از تجربه حسی. درواقع، یکی از محوری‌ترین دیدگاه کانتی این است که چنین معرفت‌های پیشینی ترکیبی، معرفت متافیزیکی حقیقی را به‌وجود می‌آورد. لیکن نظریة کانت درباب پیشینی ترکیبی کماکان موضوعی برای نزاع فلسفی است؛ تلقی‌های متضادی از سوی آیر (Ayer)، چیزُم (Chisolm) و سوین‌برن (Swinburne) ارائه شده است.
شاید بتوان مسأله اصلی را به‌نحو اختصار این گونه بیان نمود: گزاره‌ای که به‌خاطر ملاحظاتی غیر از معنای واژه‌های سازندة آن صادق است، چگونه می‌تواند به‌نحو پیشینی معلوم (مشخصاً معلوم موجه) باشد؟ شاید پاسخی در این حقیقت ظاهری جستجو شود که برخی از حقایق ترکیبی، نظیر «هر چیزی که مربع باشد، شکل‌دار است»، از ضرورتی برخوردارند که مستلزم تحلیلیت نیست. شاید این حقیقت ظاهری آغازی برای یک پاسخ باشد؛ اما پاسخ تام قطعاً به این تبیین نیاز دارد که گزاره‌هایی که موصوف به چنین ضرورت‌اند، چگونه می‌توانند منزلت معرفت‌شناختی ویژه ـ یعنی این منزلت که به‌نحو پیشینی شناختنی‌اند ـ داشته باشند. در این مسأله، توجه داشته باشید که مفهوم مذکور از معرفت پیشینی حداقلی آشکارا مقولة گزاره‌های به‌نحو پیشینی شناختنی را به گزاره‌های صادق تحلیلی منحصر نمی‌کند. دلیل جداگانه‌ای لازم است تا چنین محدودیتی را وضع یا در عوض، با گنجاندن حقایق ترکیبی در مقولة گزاره‌های به‌نحو پیشینی شناختنی، چنین محدودیتی را رد نماید. با توجه به این حقیقت که مفهوم معرفت پیشینی حداقلی، مفهوم معرفت‌شناختی است، برخلاف تمایز تحلیلی ـ ترکیبی، همین خصیصه انعطاف‌‌پذیر آن است که [با این بحث] تناسب کامل دارد.
به‌طور کلی، با توجه به خصیصة معرفت‌شناختی مفهوم معرفت پیشینی حداقلی، لازم است ویژگی محذوف به قرینه (elliptical) سخنان متداول دربارة حقیقت پیشینی را درک و فهم نماییم. عبارت توصیفی «پیشینی» بر نوعی از حقیقت دلالت ندارد، بلکه حاکی از نوعی معرفت، یا مشخص‌تر، نوعی توجیه معرفتی است.  و این مسأله درست است حتی درصورتی که اثبات شود همة موارد معرفت پیشینی متضمن نوع خاصی از حقیقت‌اند؛ منظور حقیقت تحلیلی یا به‌طور کلی، حقیقت منطقاً ضروری است. بنابراین، می‌توان سخنان متداول از حقیقت پیشینی را به‌عنوان [عبارت] محذوف از سخنی درباب حقیقتی که می‌تواند به‌نحو پیشینی (توسط انسان) شناخته شود، فهم و درک نمود.
یک نزاع قدیمی در میان معرفت‌شناسان منبعث از این مسأله است که چه چیزی خصیصة خاصة حقایقی را که ما به‌نحو پیشینی می‌توانیم به آنها معرفت پیدا نماییم، به وجود می‌آورد. به‌عبارت دیگر، قضیه از این قرار است: معیار معرَّف (defining criterion) حقایقی که بشر می‌تواند آنها را به‌نحو پیشینی بشناسد، چیست؟ شاید بتوان مواضع مهم دربارة این قضیه را این‌گونه عنوان و ارائه نمود:
الف)‌ اصالت روان‌شناسی (psychologism): بشر فقط درصورتی می‌تواند گزاره‌‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که به‌لحاظ روان‌شناختی به‌گونه‌ای ساخته شده باشد که نتواند کذب آن را تصور نماید.
ب) پراگماتیسم (pragmatism): انسان تنها درصورتی می‌تواند گزاره‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که آن گزاره نیت انسان را برای به‌کارگیری طرح خاصی از طبقه‌بندی برای نظم بخشیدن به تجربة انسانی، توصیف نماید.
ج) اصالت زبان (linguisticism): انسان درصورتی می‌تواند گزاره‌‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که قواعد (قراردادی) به‌کارگیری زبان انسانی به‌خاطر تکذیب این گزاره نقض شود.
د) اصالت قرارداد مردم‌شناسانه (anthropological conventionalism): انسان تنها درصورتی می‌تواند گزاره‌‌ای صادق را بشناسد که اشکال انسانی حیات (یعنی ماهیت بشری آنچنان که زیست‌شناسی بشر و تاریخ فرهنگی تعیین نموده) مانع معقولیت تکذیب آن گزاره (برای انسان) شود.
ه‍) اصالت شهود مبتنی بر فهم (understanding intuitionism): انسان تنها درصورتی می‌تواند گزاره‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که تمام دلایل لازم برای دانستن صدق آن گزاره، فهم او از آن گزاره باشد.
و) اصالت پیشینی مبتنی بر عقلانیت (rationality-based apriorism): انسان تنها درصورتی می‌تواند گزاره‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که ماهیت عقلانی بشر آن را تأیید نماید به این معنا که تکذیب آن تحت هر شرایطی عقل‌ستیز خواهد بود.
ز) اصالت پیشینی مبتنی بر ضرورت (necessity-based a priorism): انسان فقط درصورتی می‌تواند گزاره‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که آن گزاره بالضروره صادق باشد به این معنا که نفی آن ناسازگار (یعنی مستلزم تناقض) است و انسان می‌تواند آن گزاره را ضروری‌الصدق بشناسد.
ح) اعتمادگرایی (reliabilism): انسان تنها درصورتی می‌تواند گزاره‌ای صادق را به‌نحو پیشینی بشناسد که اعتقاد به آن گزاره توسط سازوکار قابل اعتماد (یعنی، حقیقت‌بخش و موجب صدق (truth-conducive)) مربوط به تکون باوری به‌وجود آمده باشد که دارای این خصیصه باشد: با توجه به هرنوع تجربة ممکن و کافی برای قدرت بخشیدن به انسان‌هایی (به لحاظ شناختی، همانند ما) برای اعتقاد ورزیدن به گزاره مورد بحث، سازوکار شکل‌دهندة باور در دسترس بشر بوده و، اگر اعمال شود، باور صادق به آن گزاره را به‌وجود خواهد آورد.
اکنون می‌توان وظیفة مبنایی نظریه‌ای درباب معرفت پیشینی را پروژة داوری در [حل] تعارض میان مواضع رقیب (الف) ـ (ح) شناسایی نمود. وظیفة دیگری که با آن ارتباط دارد، پروژة شناسایی مواضع رقیب دیگری است که مواضع (الف) ـ (ح) آن‌ها را شامل نمی‌شد. نهایت و انجام این طرح‌ها هرچه باشد، معرفت‌شناسان می‌بایست با شناسایی این مسأله آغاز نمایند که چه چیزی موجب می‌شود توجیه پیشینی، مقتضی محدودیت طبقه‌ای از گزاره‌های پیشینی معرفتی به مجموعه‌ای از گزاره‌هایی شود که یکی از معیارهای همچون (الف) ـ (ب) آن را متعین می‌کند. در آغاز این راه، معرفت‌شناسان خواهند پذیرفت که موضع آنان دربارة گزاره‌های پیشینی معرفتی، از نظر مفهومی به‌شدت متمایل به سمت مفهوم معرفت‌شناختی کلیدی از معرفت پیشینی حداقلی است. نتیجة دیگر آن، خطر حداقل دربارة درهم آمیختن تمایزهای سه‌گانه میان پیشینی و پسینی، ضرورت و امکان و تحلیلی و ترکیبی است.
 
A priori Knowledge
Trans by Rahmat-o-Allah Rezaei
In this essay, Paul Mower discusses three distinctions: the epistemological distinction between a priori and a posteriori, the metaphysical distinction between necessity and possibility, and the distinction analytical and synthetical truths. The essay diseases what makes a knowledge a priori knowledge. This prevents as from confusing between metaphysical and epistemological aspects of the problem.
Keywords: a priori knowledge, a posteriori knowledge, Analytical and Synthetical knowledge, Necessity, Possibility.

تبلیغات