آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۲

چکیده

با وجود نقدهایی که از مبناگرایی به عمل آمده است. اما اخیراً آثاری در دفاع از مبناگرایی و حتی مبناگرایی کلاسیک نگاشته شده‏اند.مؤلف در این مقاله ضمن نقد مبناگرایی تعدیل شده استدلال می‏کند که پایه‏های قوی برای معرفت هم ضروری است و هم دسترس پذیر و ما می‏توانیم از این راه به گونه‏ای قابل توجه برچالش‏های شک‏گرایانه غلبه نماییم.

متن

 

پرسش‏های‌ ساده‌‏ غالباً پیامدهای‌‏ آزارنده‌ای‏ دارند. ‏یکی‌ از‏ ساده‌ترین‏ پرسش‏هایی را که‌ منطقاً‌ دربارة احکام‌ معمولی‌ مان‌ مطرح‌ می‌شود، می‌توانیم‌ در سه‌ کلمه‌ بیان‌ کنیم: چگونه‌ شما می‌دانید؟
نکتة‌ چشمگیر در باره این پرسش‌ این‌ است که می‌توان آن را ]در برابر پاسخ‏های‌ احتمالی[ تکرار کرد .پاسخ‌ به‌ این‌ پرسش، در یک‌ وضعیت‌ طبیعی، مدعا یا مدعیاتی‌ خواهد بود که‌ باز هم‌ یکسره‌ با همین‌ پرسش‌ روبه‌رو می‌شوند.
در هر گفتگویی‌ که‌ یک‌ طرف‌ گفتگو صادقانه‌ این‌ پرسش‌ را می‌پرسد و طرف‌ دیگر نیز صادقانه‌ می‏کوشد تا به‌ آن‌ پاسخ‌ دهد یکی‌ از دو صورت‌ زیر  پیش‌ خواهد آمد: یا اینکه‌ گفتگو همچنین‌ ادامه‌ می‌یابد، یا پایان‌ می‌گیرد. اگر ادامه‌ یابد، پاسخ‌دهنده‌ در حرکتی‌ چرخشی‌ به‌ نقطه‏ی‌ اول‌ بازمی‌گردد و نهایتاً‌ برخی‌ از مدعیاتی‌ را که‌ ابتدا در معرض‌ همین‌ پرسش‌ بود، تکرار می‌کند، یا همچنان‌ پیش‌ می‌رود و پاسخ‌های‌ جدید بی‌پایانی‌ را در دفاع‌ از مدعیاتی‌ که‌ قبلاً‌ مطرح‌ کرده‌ بود، بیان‌ می‌کند. اگر گفتگو به‌پایان‌ برسد، یا پاسخگو به‌ حق‌ تسلیم‌ شود (واکنش‌ معقولی‌ که‌ در زندگی‌ معمولی‌ رخ‌ می‌دهد) یا به‌ مدعایی‌ چنان‌ پایه‌ای‌ می‌رسد که‌ انصافاً‌ می‌توانیم بگوییم او در باور کردن‌ آن‌ مدعا موجه‌ است‌ بی‌آنکه‌ آن‌ را براساس‌ سایر باورها اثبات‌ کند.
مبنا‏گرایی(foundationalism)   دیدگاهی‌ است‌ که‌ می‌گوید همة باورهای‌ تجربی‌ موجه‌  (justified empirical beliefs)، به‌معنایی‌ شبیه‌ معنایی‌ که‌ اخیراً‌ گفته‌ شد، پایه‌اند(basic)  یا رشته‌ای‌ از دلایل‌ مؤ‌ید(supporting reasons)  دارند که‌ می‌توانیم‌ آنها را به‌گونه‌ای باورهایی‌ که‌ پایه‌اند، بازگردانیم. اگر هم‌ هیچ‌ دو نفر عاقلی‌ چنین‌ گفتگویی‌ نداشته‌ باشند مهم‌ نیست. نکته‌ مهم‌ برای‌ مبناگرایان‌ این‌ است‌ که‌ دلایل‌ اساسی‌ برای‌ باورهای‌ موجه‌ وجود دارند و می‌توان چنین‌ دلایلی‌ را درصورت‌ لزوم‌ و شرایط‌ مطلوب‌ عرضه‌ کرد. اگر نمودار چنین‌ گفتگویی‌ را ترسیم‌ کنیم به‌ شکل‌ درختی واژگون خواهد بود که‌ هنگامی‌ که‌ دو یا چند دلیل‌، باوری‌ را در نقطة خاصی‌ تقویت‌ می‌کنند، شاخه ‌شاخه‌ می‌شود. اما نهایتاً‌ هر شاخه‌ای‌ را می‌توان‌ تا رسیدن‌ به‌ باوری‌ پایه‌ پی‌گرفت. در این‌ نقطه‌، شاخه‌ درخت‌ قراین‌(evidence tree)  به‌پایان‌ می‌رسد.
مبناگرایان‌ در میان‌ خود بر سر این‌ نکته‌ همدل‌ نیستند که‌ باورهای‌ بی‌پایه‌ چه‌ نوع‌ توجیهی‌ (justification) باید داشته‌ باشند، یا چه‌ نوع‌ روابط‌ توجیه‌کننده‌ای‌ می‌تواند ما را قادر سازد که‌ از مبنا ها(foundation)   به‌ سوی‌ باورهای‌ معمولی‌ استدلال‌ کنیم. دکارت، که‌ کتاب‌ اساسی‌ اش بانام تأملات‌ درباره ‌ فلسفه ‌ اولی‌  نقطة  عطفی‌ برای‌ اندیشه‌ مبناگرایان‌ است، در دو نقطه‌ موضعی‌ قوی‌ می‌گیرد و می‌گوید باورهای‌ پایه‌ باید یقینی‌ باشند، و روابط‌ استنتاجی‌(inference relations)   از باورهای‌ یقینی‌ به‌ باورهای‌ سطوح‌ بالاتر باید از لحاظ‌ قیاسی‌ ، معتبر(valid)  باشند، و امکان‌ خطا را در هیچ‌ مرحله‌ای‌ از استنتاج‌ باقی‌ نگذارند. اما در دهه‌های‌ اخیر گرایش‌ به‌سوی‌ تضعیف‌ این‌ دو شرط‌ بوده‌ است، و فقط‌ بر این‌ شرط‌ تأکید کرده‌اند که‌ باورهای‌ پایه‌ باید از درجه‌ای‌ (somedegree) از مقبولیت‌ درونی‌(intrinsic  plausibility)   برخوردار باشند، نه‌ از یقین‌ مطلق‌ (absolute certainty) و به‌ جای‌ پافشاری‌ بر استنتاج‌ قیاسی‌(deductive inference)   در هر مرحله، کاربرد انواع‌ گوناگون‌ روابط‌ استنتاجی‌ دیگر را که‌ قطعی‌(airtight)   نیستند، مجاز می‌دانند.
رابرت‌ آئودی‌[Robert Audi] ، از مبناگرایان‌ برجسته‌ معاصر، در برابر کاستی‌های‌ نسبتاً‌ بدیهی‌ موضع‌ دکارتی، این‌ موضع‌ بسیار معتدل‌ را برمی‌گزیند.آئودی، برخلاف‌ پیروان دکارت ، می‌تواند باورهای‌ موجه‌ درباره‌ اموری‌ را که‌ بدانها یقین‌ مطلق‌ نداریم بپذیرد. شروط‌ معتدلی‌ که‌ برای‌ باورهای‌ موجه‌ ذکر می‌کند، او را قادر می‌سازد تا با مجموعه‌ دلایلی‌ بسی‌ بیشتر از دلایل‌ در چنته‌ یک‌ مبناگرای‌ قوی‌ کلاسیک‌ آغاز کند، و بدین‌سان‌ ظاهراً می‌تواند بخت‌ خود را در عرضه‌ توجیهی‌ واقعاً‌ خوب‌ برای‌ باورهای‌ مربوط‌ جهان‌ خارج‌ ترش‌روی‌ خویش‌  مبنا‌گرایی‌ قوی بهتر است.
چیزی‌ که‌ به ‌نظر فراموش‌ شده، یا دست‌کم‌ کشف‌ناشده‌ می‌نماید، موضعی‌ است‌ که‌ دو جزء دیدگاه‌ دکارتیان‌ قوی‌ را از یکدیگر جدا می‌سازد. یقیناً‌ حق‌ با آئودی‌ است‌ که‌ می‌گوید روابط‌ استنتاجی‌ غیرقیاسی‌ برای‌ دستیابی‌ به‌ نتایج‌ جالب‌ توجه‌ لازم‌ است‌ و اینکه‌ چنین‌ استنتاج‌هایی‌ می‌توانند نیروی‌ توجیه‌کنندگی‌ داشته‌ باشند.  اما من‌ فکر می‌کنم‌ در برابر موضع‌ بسیار معتدل‌ آئودی، حق‌ با دکارت‌ است‌ که‌ بر لزوم‌ یقینیات‌ به عنوان پایه‌هایی‌ برای‌ معرفت‌ تجربی‌ پا فشاری می‏کند . با اینکه‌ بسیاری‌ از معرفت‌ های تجربی‌ ما البته‌ یقینی‌ نیستند، دلایل‌ محکمی‌ برای‌ این‌ مدعا داریم‌ که‌ باورهای‌ تجربی‌ معمولی‌ ما بر مبنای‌ از یقینیات‌ مبتنی‌اند.
هر کوششی‌ برای‌ احیای‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ باید به ‌ سه‌ پرسش‌ بدیهی‌ پاسخ‌ دهد : آیا این‌ مبنا های‌ قوی‌ لازمند؟ آیا چنین‌ مبنا هایی‌ وجود دارند؟ آیا آنها برای‌ ایجاد معرفت‌ تجربی‌ از نوع‌ معمولی‌ و روزمره‌ کافی‌اند؟
آیا مبنا‌گرایی‌ قوی‌ لازم‌ است؟
پیشنهادی‌ معتدل‌
اگر بتوانیم‌ به‌ خرده‌گیری های‌ شک گرایانه بدون‌ پافشاری‌ بر مبنای‌ از یقینیات‌ تجربی‌ پاسخ قانع کننده‌ دهیم، پس‌ قطعاً‌ چنین‌ کاری‌ معنا دارد؛ و اگر استدلال‌ را با فقط‌ با مدعیاتی‌ معتدل‌ آغاز کنیم، مسئولیتمان‌ کمتر خواهد بود. اما اگر مبناهای‌ خطاپذیر(fallible foundations)   در جلوگیری‌ از تسلسل‌ شک گرایانه کافی‌ نباشد، پس‌ برای‌ رهایی‌ از آن‌ باید به‌ مبناگرایی‌ قوی‌ بازگردیم.
مبناگرایی‌ معتدل، در شکل‌ غیرشکاکانه‌اش، می‌گویدS  داننده‌ای‌(knower)  است‌ که‌ ادعاهای‌ زیر درباره‌ وی‌ جملگی‌ صادقند:
 1.باورهای‌ تجربی‌ پایه‌ دارد (یعنی‌باورهایی که به‌نحو غیرقیاسی‌ موجه‌noninferentially justified.)
 2. باورهای‌ تجربی‌ غیرپایة موجه‌(justified nonbasic)  دارد.
 3. هرشاخه از درخت‌ قراین‌(evidence tree)  که‌ باورهای‌ تجربی‌ غیر را تقویت‌ می‌کند، به‌ باوری‌ تجربی‌ و می‌انجامد.
4. برخی‌ از باورهای‌ تجربی‌ پایه‌ S  برای‌ او یقینی‌ نیستند.
نکتة چهارم‌ بسیار مهم‌ است‌ زیرا اختلاف‌ مبناگرایی‌ قوی‌ و معتدل‌ بر سر همین‌ مدعا است. مبناگرایی‌ قوی‌ می‌خواهد این‌ مدعا را انکار و سه‌ مدعای‌ دیگر را اثبات‌ کند .برای‌ فهم‌ انگیزه‌ توجه‌ به‌ مبناگرایی‌ قوی، گفتگوی‌ زیر را در نظر بگیرید که‌ با آن‌ آغاز می‌کنیم‌ و مدعایی‌ را برمی‌گیریم‌ که‌ گفتگو کننده‌های‌ فرضی‌ دربارة باور پایه‌ گفته‌اند.
داننده :... من‌ آن‌ را می‌دانم‌ زیرا می‌دانم‌ که‌Z ‌.     ‌
شک‏گرا: بسیار خوب، من‌ می‌توانم‌ بپذیرم‌ که‌Z  دلیلی‌ خوب‌ است، مشروط‌ بر آنکه‌ شما واقعاً‌ آن‌ را بدانید. اما البته‌ من‌ حالا باید بپرسم‌ که: چگونه...‌    ‌
 داننده:  صبر کن!  شما این‌ پرسش‌ را  تا  اینجا چندین‌ بار پرسیده‌اید، اما این‌ بار دیگر تأثیری‌ ندارد. زیرا Z باوری‌ پایه‌ است؛ و من‌ در باور کردن‌ آن‌ موجهم، اما استدلالی‌ برایش‌ ندارم‌ و نیازی‌ هم‌ به‌ استدلال‌ نیست.‌    ‌
 شک گرا:  این‌ چه‌ موضع‌ احمقانه‌ای‌ است؟ آیا واقعاً‌ منظورتان‌ این‌ است‌ که‌ دقیقاً‌ در نقطه‌ای‌ می‌ایستد و جای‌ پای‌ خود را محکم‌ می‌کنید و از ارائة دلایل‌ بیشتر سرباز می‌زنید؟‌
 داننده:  نه، ابداً.  من‌ می‌خواهم‌ بگویم‌ Z  باوری‌ است‌ که‌ در پذیرش‌ آن‌ موجهم، نه‌ فقط‌ این‌ که‌  دلم ‌ می‌خواهد آن‌ را  باور کنم‌ یا همتایانم‌  می‌گذارند با چنین‌ باوری‌ از بحث‌ بگریزیم.‌    ‌
 شک گرا:  فکر می‌کنم‌ منظورتان‌ را فهمیده‌ باشم، اما اکنون‌ باید بپرسم: آیا واقعاً‌ در پذیرش‌ Z  موجهید؟ هرکسی‌ می‌تواند بگوید، «من‌ در این‌ باور موجهم» و گاهی‌ هم‌ ممکن‌ است‌ عملاً‌ صادق‌ باشد. اما آیا در اینجا هم‌ صادق‌ است؟
شک گرا پرسش‌ خوبی‌ کرده‌ است‌ و این‌ پرسشی‌ است‌ که‌ همه‌ مبناگرایان‌ باید به‌ آن‌ پاسخ‌ دهند و دقیقاً‌ در همین‌جا است‌ که‌ عرصه‌ بر مبناگرای‌ معتدل‌ تنگ‌ می‌شود.
مدعای‌ ساخته‌ و پرداخته‌
اگر من‌ مدعی‌ شوم‌ که‌ با ملکة انگلستان‌ دیدار داشته‌ام‌ و شما دراین‌ مدعا تردید داشته‌ باشید، ممکن‌ است‌ بپرسید که‌ از کجا می‌دانید؟ واکنش‌ عادی‌ من‌ این‌ است‌ که‌ دلایلی‌ برای‌ شما بیاورم، اما هیچ‌ چیزی‌ مطلقاً‌ مانع‌ از آن‌ نیست‌ که‌ بگویم. «آه، دلایلی‌ ندارم‌ بلکه‌ فقط‌ باور دارم‌ که‌ با ملکه‌ دیدار کرده‌ام» اما اگر چنین‌ پاسخی‌ دهم، شما به‌نحو کاملاً‌ منطقی‌ نتیجه‌ می‌گیرید که‌ من‌ دچار نوعی‌ دیوانگی‌ام؛ این‌ باور که‌ من‌ با چنین‌ شخصیت‌ برجسته‌ای‌ دیدار کرده‌ام، از آن‌ نوع‌ باورهایی‌ نیست‌ که‌ بتوانیم‌ در پذیرش‌ آن‌ موجه‌ باشم‌ بدون‌ آنکه‌ کمترین‌ دلایلی، ولو فقط‌ در حد محفوظات‌ و خاطره‌های‌ رنگ‌ و رو رفته، بیاورم.  اگر کسی‌ مجاز باشد که‌ با چنین‌ مدعایی‌ از بحث‌ بگریزد، دقیقاً‌ در مورد هر باور دیگری‌ می‌تواند ادعا کند که‌ موجه‌ است؛ اما در چنین‌ صورتی‌ هیچ‌ یک‌ از ما ادعای‌ وی‌ را جدی‌ نمی‌گیریم، زیرا اگر او قرینه‌ و مدرکی‌ نداشته‌ باشد که‌ نشان‌ دهد واقعاً‌ موجه‌ است، ممکن‌ است‌ آن‌ را ساخته‌ و پرداخته‌ باشد.
در اینجا دربارة آنچه‌ «قرینه  (evidence) » به‌شمار می‌آید و شخص‌ براساس آن‌ در پذیرش‌ باور خاصی‌ موجه‌ است، نکته‌ای‌ فریبنده‌ وجود دارد .مبناگرایان‌ همگی‌ می‌پذیرند برای‌ اینکه‌S   در باور P  موجه‌ باشد، و درصورتی‌ که‌ P  باوری‌ باشد که‌ S  آن‌ را از باورهای‌ دیگر استنتاج‌ کرده‌ است، پس‌ S  باید در باور کردن‌ مقدماتی‌ که‌P   را از آنها استنتاج‌ کرده‌ است، موجه‌ باشد. بنابراین، برای‌ اینکه‌ بدانم‌ S  در باور کردن‌P   موجه‌ است، باید اولا بدانم‌ که‌ S  به‌نحو موجه به‌ مقدماتی‌ باور دارد که‌ P  بر آنها مبتنی‌ است‌ و ثانیاً‌ باید بدانیم‌ روشی‌ که‌ در استنتاج‌ P  به‌کار رفته، روشی‌ مشروع است‌ - یعنی‌ بدانم‌ که‌ مقدمات‌ واقعاً‌ باور S  به‌P   را تأیید می‌کند . بر نکته‌ دوم‌ بیشتر تصریح‌ می‌کنیم. معرفت‌شناسان‌ از ارتباط‌ میان‌ مقدمات‌ و نتایج‌ به‌گونه‌ای‌ سخن‌ می‌گویند که‌ می‌توانیم آن‌ را با اصلی‌ معرفتی‌(epistemic principle)   و به‌صورت‌ شرطی‌ بیان کرد؛ تقریباً‌ بدین‌صورت که‌ اگر کسی‌ از باورهای‌ موجه‌ ، قضیه‌ای‌ را استنتاج‌ بکند، پس‌ آن‌ شخص در باور به‌ این‌ قضیه‌، موجه‌ است.
اما چنین‌ مقدماتی‌ برای‌ باورهای‌ پایه‌ وجود ندارد.  در این‌ مورد، قراین‌ و مدارک‌ به‌ صورت‌ یک اصل معرفتی‌ درخصوص‌ نحوه‌ی تشکیل‌ باور درمی‌آید؛ اصلی‌ که‌ دقیقاً می‌گوید : هرگاه‌ کسی‌ باوری‌ را به‌ روش‌X   پذیرفت آنگاه آن‌ باور موجه‌ است. این‌ اصل‌ در مواردی‌ که‌ دغدغه‌ ما تنها قراین‌S   برای‌ صدق‌ باور P (اعم‌ از مبنا و غیرمبنا) است، کاربرد ندارد بلکه‌ فقط‌ هنگامی‌ به‌ میان‌ می‌آید که‌ در پی‌ قراینی‌ برای‌ صدق‌ این‌ مدعا هستیم‌ که‌:«S   در باورش‌ به‌P   موجه‌ است ». فرد مورد بحث‌ مجبور نیست‌ این‌ اصول‌ را بشناسد؛ زیرا برای‌ دانستن‌ حقایق‌ معمولی‌ مانند «من‌ سردرد دارم« لازم‌ نیست‌ فیلسوف‌ شویم. اما این‌ اصول‌ باید صادق‌ باشند، و کسی‌ که‌ می‌خواهد بداند آیا این‌ باور S که‌ او سردرد دارد واقعاً‌ موجه‌ است‌ یا نه، منطقاً‌ می‌تواند خواستار اصلی‌ معرفتی‌ باشد (خواه‌S   از این‌ اصل‌ آگاه‌ باشد خواه‌ آگاه‌ نباشد) تا اینکه‌ ارزیابی‌اش‌ در این‌باره‌ دلخواهانه‌ نباشد و نشان‌ دهد که‌ چرا این‌ باور بدون‌ برخورداری‌ از تأیید ، استنتاجی‌ واقعاً‌ موجه‌ است.
این‌ نکته‌ در مورد باورهای‌ پایه‌ مورد بحث‌ بدین‌معنا است‌ که‌ شک گرا می‌تواند دربارة اینکه‌ باورهای‌ پایه‌ واقعاً‌ از سوی‌ یک‌ اصل‌ معرفتی‌ صادق‌ تضمین‌ می‌شوند، تردید افکند، و در پاسخ‌ آن‌ کافی‌ نیست‌ اشاره‌ کنیم‌ آنها ممکن‌ است‌ با یک‌ اصل‌ معرفتی‌ تضمین‌ شوند؛ چون‌ همچنان‌ امکان‌ دارد که‌ تضمین‌ نشوند، و شک گرا از این‌ استدلال‌ خود دست‌ نمی‌کشد مگر آنکه‌ بتوان‌ اثبات‌ کرد که‌ باورهای‌ پایة ادعایی‌ واقعاً‌ به‌گونه‌ای‌ پدید می‌آیند که‌ کسی‌ نمی‌تواند در باور کردن‌ آنها موجه‌ نباشد.
تزلزل‌ در مبناگرایی‌ معتدل‌
مبناگرایی‌ معتدل‌ معتقد است‌ که‌ باورهای‌ پایة غیر یقینی‌ وجود دارند. این‌ نکته‌ در مورد حوزة گسترده‌ای‌ از باورهای‌ موجه‌ بدین‌ معنا است‌ که‌ بگوییم‌ آنها کم‌ و بیش‌ محتملند، ولی‌ این‌ احتمال‌(probability)  کمتر از صد در صد است. اما این‌ نکته‌ به‌ طرح‌ این‌ مسئله‌ جالب‌ توجه‌ می‌انجامد که:  آیا چیزی‌ به‌نام‌ احتمال‌ وجود دارد که‌ به‌کار توجیه‌ بیاید و بر استنتاج‌ از باورهای‌ دیگر مبتنی‌ نباشد؟
فرض‌ کنید به‌ دوستی‌ در پیاده‌رو برمی‌خوریم‌ و در جریان‌ گفتگو می‌گوید:«احتمالاً‌ امروز باران‌ خواهد آمد»  واژه‌ احتمال‌ در این‌ جمله‌ چه‌ نقشی‌ دارد؟ نقش‌ آن‌ به‌ دوست‌ شما بستگی‌ دارد؛ احتمال‌ می‌تواند حاکی‌ از بیان‌ احتیاط‌آمیز(guarded utterance)   باشد دقیقاً‌ بدین‌ معنا که«من‌ فکر می‌کنم‌ باران‌ خواهد آمد، اما اگر باران‌ نیامد، مرا دروغگو مخوان» یا می‌تواند نشانه‌ اظهار اطمینان‌ (expression confidence)  باشد، بدین‌معنا که‌ «من‌ واقعاً‌ تردید ندارم‌ که‌ باران‌ خواهد آمد»  اما شاید اینها موجب‌ اهمیت‌ معرفتی‌ اظهار نظر دوست‌ شما نشود؛ گفتن‌ این‌ که‌ احتمالاً‌ باران‌ خواهد آمد (معمولاً) به‌معنای‌ این‌ است‌ که‌ دلایل‌ خوبی، هرچند غیرقطعی، برای‌ این‌ باور وجود دارد که‌ باران‌ خواهد آمد. (این‌ کاملاً‌ با این‌ نتیجه‌ می‌سازد که‌ شخص‌ نمی‌خواهد برای‌ اعمالی‌ که‌ براساس‌ گواهی‌(testimony)  او صورت‌ گرفته‌ است، مسئول‌ شناخته‌ شود، یا حداکثر اینکه‌ او اطمینان‌ زیادی‌ دارد؛ داشتن‌ دلایل‌ خوب‌ نمونه‌ای‌ است‌ از اطمینان‌ بجا. اما از حد عوامل‌ روان شناختی‌ فراتر می‌رود و توجه‌ ما را به‌ نکته‌ای‌ معطوف‌ می‌سازد که‌ برای‌ بحث‌ از مبناگرایی‌ معتدل‌ حیاتی‌ است؛ یعنی‌ به‌ این‌ نکته‌ که‌ احتمال‌ از نسبت‌ میان‌ قضیه‌ محتمل‌ و مجموعه‌ قراین‌ ناشی‌ می‌شود.
این‌ حقیقت‌ ساده‌ دربارة احتمال‌ ، معضلی‌ مهلک‌  را برای‌ مبنا‌گرایی‌ معتدل‌ پدید می‌آورد، بدین‌سان‌ که‌ اگر باورهای‌ پایه، باورهایی‌ صرفاً‌ محتملند پس‌ اساساً‌ پایه‌ نیستند؛ بلکه‌ باورهای‌ پایه‌ نسبت‌ به‌ باورهای‌ دیگری‌ که‌ آنها را پشتیبانی‌ می‌کنند، استنتاجی‌ و محتملند. پس‌ پژوهش‌ ما به‌ باورهای‌ پشتیبان‌ معطوف‌ می‌شود و معضل‌ مذکور بار دیگر مطرح می‏شود؛ بدین‌گونه‌ که‌ باورهای‌ پشتیبان‌ یا باورهایی‌ پایه‌اند، یا باورهایی‌ غیرپایه. اگر باورهایی‌ پایه‌ نیستند، باز هم‌ باید به‌ عقب‌ بازگردیم‌ و سراغ‌ باورهای‌ دیگر برویم؛ و چنانچه‌ باورهایی‌ پایه‌اند، پس‌ نمی‌توانند باورهایی‌ صرفاً‌ محتمل‌ باشند.
گریز از در پشتی‌
یک‌ پاسخ‌ طبیعی‌ به‌ این‌ استدلال، ناباوری‌(disbelief)  است؛ مثلاً‌ من‌ از طریق‌ حافظه‌ام‌ چیزهای‌ زیادی‌ می‌دانم، اما چیزهایی‌ که‌ به‌ یاد می‌آورم‌ یقینی‌ نیستند. قطعاً‌ چنین‌ است اما آیا حافظه‌ (memory) منبعی‌ خطاپذیر برای‌ باورهای‌ موجه‌ است؟ ادراک‌ ضعیف‌ و کمرنگ‌ (faint perception) چطور؟ من‌ در انتهای‌ برد شنوایی‌ام، گویی تپ‌تپی‌ ضعیف‌ و جیرجیر شنی‌ را می‌شنوم‌ - فکر می‌کنم، اما مطمئن‌ نیستم که‌ خودرویی‌ به‌ مسیر رانندگی‌ام‌ گردش‌ کرده‌ است. پیدا است‌ که‌ من‌ در این‌ مورد یقین‌ ندارم. اما اگر ادراک‌ ، منبعی‌ خطاپذیر برای‌ توجیه‌ باورهای‌ پایه‌ باشد، پس‌ در حمله‌ی مذکور به‌ مبنا‌گرایی‌ معتدل ، اشتباهی‌ صورت‌ گرفته‌ است.
این‌ پاسخ‌ گرچه‌ مقبول‌ می‌نماید، خطا است. در مورد حافظه، چیزی‌ وجود دارد که‌ مطلقاً‌ به‌ آن‌ یقین‌ دارم، یعنی، اینکه‌ گویی‌ من‌ (I seem)  این‌ خاطره‌ها را دارم. تردید هنگامی‌ پیش‌ می‌آید که‌ بپرسم‌ آیا به درستی‌ (correctly)  به‌ یاد می‌آورم، اما این‌ تردیدها معنایی‌ نخواهند داشت، مگر آنکه‌ بتوانم‌ آنچه‌ را که‌ گویی‌ من‌ به‌ یاد می‌آورم‌ به‌ طور مستقل‌ و جداگانه‌ مشخص‌ کنم. در باره‏ی ادراک‌ ضعیف‌ و کمرنگ‌ نیز تقریباً‌ وضعیت، همین‌ طور است. چیزی‌ که‌ در مورد ادراک‌ مطلقاً‌ یقینی‌ است‌ این‌ است‌ که‌ من‌ واقعاً‌ نوعی‌ تجربه‌ یقینی‌ دارم‌ (که‌ مایلم‌ آن‌ را به‌ روش‌ مذکور توصیف‌ کنم).  این‌ تجربه، پایه و مبنایی‌ است‌ که‌ حتی‌ اگر در خواب‌ باشم باز هم‌ تزلزل‌ناپذیر است. آنچه‌ غیریقینی‌ است‌ این‌ است‌ که‌ آیا حدس غریزی‌ام‌ درباره‌ علت‌ این‌ تجربه، درست‌ است‌ یا نه؟ ادراک‌ سبب‌ پیدایش‌ بسیاری‌ از باورهای‌ خودانگیخته‌ (spontaneous beliefs)   می‌شود – باورهایی‌ که‌ در به‌دست‌ آوردن آنها نکوشیده‌ام‌ و در حالت‌ معمول‌ و طبیعی‌ استدلال‌ آشکاری‌ برای‌ آنها نمی‌شناسم. این‌ باورها بی‌تردید خطاپذیرند(fallible)   و پایه‌ نیستند.
تأکید بر این‌ نکته‌ مهم‌ است‌ که‌ مبناگرایان‌ قوی‌ همچون‌ عموزاده‌ معتدل‌ خود، در استفاده‌ از باورهایی‌ ناشی‌ از ادراک‌ ضعیف، حافظه‌ خطاپذیر، و گواهی‌ غیریقینی‌(uncertain testimony)   در فرایند توجیه‌ آزادند.  آنها تنها بر این‌ نکته‌ پای‌ می‌فشارند که‌ هرکس، حتی‌ یک‌ مبنا‌گرای‌ معتدل‌ (که‌ در بند انکار لزوم‌ تکیه‌ بر یقینیات‌ است) منطقاً‌ می‌تواند از چنین‌ باورهایی‌ استفاده‌ کند، فقط‌ بدین‌ دلیل‌ که‌ سطح‌ عمیق‌تری‌ هست‌ و در آن‌ چیزهایی‌ وجود دارد که‌ او بدانها یقین‌ دارد و توجیه‌ باورهای‌ سطوح‌ بالاتر بدانها وابسته‌ است.
شیوة دیگری‌ برای‌ گریز آهسته‌ از در پشتی‌ و طفره‌ رفتن‌ از نیروی‌ استدلال‌ علیه‌ مبنا‌گرایی‌ معتدل‌ وجود دارد. ما ممکن‌ است‌ بکوشیم‌ باورهای‌ ادراکی‌ را صرفاً‌ طبقه‌ای‌ از باورها بپنداریم‌ که‌ به‌طور خودانگیخته‌ پدید می‌آیند و تعداد دفعاتی‌ را که‌ آن‌ باورها صادق‌ از آب‌ درمی‌آیند، جمع‌ بزنیم.  اگر درصد بالایی‌ از باورهای‌ ادراکی‌ که‌ به‌طور خودانگیخته‌ در من‌ شکل‌ گرفته‌اند، صادق‌ از آب‌ درآیند، آیا این‌ قرینه‌ و مدرکی‌ بر این‌ نکته‌ نخواهد بود که‌ باورهای‌ ادراکی‌ من‌ از احتمال‌ صدق‌ بالایی‌ برخوردارند؟ و بنابراین، آیا روی هم رفته‌ نمی‌توانیم‌ بگوییم‌ اینها باورهایی‌ بنیادی‌اند، هرچند صرفاً‌ محتملند؟
این‌ پاسخ‌ به‌ نوعی‌ ایهام‌(equivocation)   در کاربرد واژة محتمل‌(probable)  می‌انجامد. آن‌ معنایی‌ از واژه‌ محتمل‌ (یا هر واژه‌ دیگری‌ که‌ از نظر کاربردی‌ معادل‌ آن‌ است) که‌ برای‌ توجیه‌ لازم‌ است، معنایی‌ است‌ که‌ به‌گونه‌ای‌ بر عقلانیت(rationality)  باورهای‌ ما دلالت‌ می‌کند. اما احتمال‌ آن‌سان‌ که‌ در بند قبلی‌ به‌کار رفته‌ است، هیچ‌ ارتباطی‌ با عقلانیت ندارد، بلکه‌ با موفقیت‌success) ) سروکار دارد. کثرت‌ مواردی‌ که‌ باورهای‌ من‌ در آنها صادق‌ از آب‌ درآمده‌اند چیزی‌ درباره‌ عقلانیت‌ من‌ نمی‌گویند. آنها ممکن‌ است‌ به‌سبب‌ عواملی‌ صادق‌ شوند که‌ هیچ‌ ارتباطی‌ با کیفیت‌ دلایل‌ من‌ ندارند. (شاید دانشمندانی‌ برجسته‌ و اندکی‌ منحرف‌ (slightly twisted)  تصمیم‌ گرفته‌ اند مغز مرا از باورهای‌ خودانگیخته‌ مربوط‌ به‌ فیزیک‌ انرژی‌ بالا (hig-energy physics)  سرشار سازند). و شما ممکن‌ است‌ از سر خوش‌باوری‌ بپندارید که‌ من‌ توانسته‌ام‌ به‌طور خودانگیخته‌ای‌ رشته‌ای‌ کامل‌ از اظهارات‌ اسرارآمیز اما صادق‌ را دربارة فیزیک‌ بیان‌ کنم‌ بدون‌ اینکه‌ چیزی‌ دربارة این‌ حوزة علمی‌ بدانم، اما این‌ اثبات‌ نمی‌کند که‌ من‌ واقعاً‌ معقول‌ بوده‌ام؛ شما قویاً‌ تمایل‌ دارید که‌ فکر کنید من‌ حتماً‌ قراینی‌ و مدارکی‌ داشته‌ام‌ که‌ بروزشان‌ نداده‌ام .صرف‌ این‌ حقیقت‌ که‌ برخی‌ از باورها به‌ طور خودانگیخته‌ای‌ پدید می‌آیند و صادقند بدین‌ معنا نیست‌ که‌ موجهند، چه‌ رسد به‌ اینکه‌ پایه‌ باشند، به‌ آن‌ معنایی‌ که‌ مبنا‌گرایی‌ می‌گوید.
بنابراین، گریزگاهی‌ از این‌ معضل‌ نیست؛ اگر قرار است‌ ما باورهای‌ استنتاجی‌ موجهی‌ داشته‌ باشیم، مبناگرایی‌ قوی‌ ضروری‌ خواهد بود.
آیا مبناگرایی‌ قوی‌ وجود دارد؟
آیا هیچ‌ معرفتی‌ تجربی‌ - یعنی‌ معرفت‌ به‌ امور عینی، نه‌ معرفت‌ به‌ حقایق‌ ریاضی‌ و منطقی‌ - وجود دارد که‌ ما به‌ معنای‌ واقعی‌ کلمه‌ نتوانیم‌ دربارة آن‌ اشتباه‌ کنیم؟ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ می‌گوید چنین‌ باورهای‌ مطمئنی‌ وجود دارد و سایر معرفت‌ تجربی‌ ما بر آنها مبتنی‌ است. اما استدلالی‌ که‌ در بخش‌ پیشین‌ آوردیم‌ ما را از وجود چنین‌ مبنا هایی‌ مطمئن‌ نمی‌سازد. من‌ می‌توانم‌ اثبات‌ کنم‌ که‌ آنها ضروری‌اند، اما وجود ندارند، و در این‌ صورت‌ معلوم‌ می‌شود که‌ روی هم رفته‌ حق‌ با شک گرا است.
سردردها و همبرگرها
فرض‌ کنید شما در موقعیتی‌ قرار دارید که‌ به‌ دلایلی‌ از نوع‌ معمولی‌ و طبیعی‌ باور می‌کنید که‌ همبرگری‌ در دستانتان‌ دارید. آیا کمترین‌ احتمال‌ وجود دارد که‌ شما در این‌باره‌ بتوانید اشتباه‌ کنید؟ گرچه‌ از دیدگاه‌ عملی‌ تردید در این‌ باره‌ جداً‌ سخت‌ است، باید بپذیریم‌ که‌ احتمال‌ بسیار اندکی‌ وجود دارد که‌ شما دچار اشتباه‌ شوید؛ مثلاً‌ ممکن‌ است‌ شما استثنائاً‌ در خوابی‌ روشن‌ و  واضح‌ چنین‌ چیزی‌ دیده‌ باشید؛ به‌نظر می‌رسد که‌ همبرگری‌ هست، اما شما واقعاً‌ در بسترتان‌ و بدون‌ همبرگری‌ در اطرافتان‌ خوابیده‌اید. مواردی‌ از این‌ نوع‌ نشان‌ می‌دهند که‌ هر قدر هم که‌ باورهای‌ تجربی‌مان‌ در عمل‌ مطمئن‌ بنمایند اما کاملاً‌ یقینی‌ نیستند. برای‌ ما امکان‌ دارد که‌ چنین‌ باورهایی‌ را بپذیریم‌ و درباره‌ی آنها اشتباه‌ کرده‌ باشیم.
برعکس، باور شما به‌ اینکه‌ سردرد دارید در معرض‌ این‌گونه‌ تردیدها قرار ندارد. شما ممکن‌ است‌ بیدار یا خواب، هشیار یا ناهشیار باشد، هیچ‌ فرقی‌ نمی‌کند. اگر باور دارید که‌ سردرد دارید، حق‌ با شما است. وانگهی، باورتان‌ موجه‌ است. این‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ مانند آن‌ مورد باور نکردنی‌ نیست‌ که‌ شما (با تعجب‌ بسیار) رشته‌ای‌ از باورهای‌ خودانگیخته‌ صادقی‌ درباره‌ شتاب دهندة خطی‌ (linear accelerators) دارید، درحالی‌ که‌ از فیزیک‌ اطلاعی‌ ندارید. اما اگر چنین‌ رشته‌ای‌ از باورها دربارة سردردتان‌ داشته‌ باشید، شما بدون‌ هیچ‌ استنتاجی‌ از عواملی‌ که‌ موجب‌ صدق‌ باورتان‌ شده‌اند و بدون‌ امکان‌ لغزش‌ و اشتباهی‌ درباره‌ آنها، از سردردتان‌ آگاهید.
این‌ نکته‌ را می‌توانیم  به‌ هر نوع‌ تجربه‌ای‌ تعمیم‌ دهیم - نه‌ فقط‌ به‌ سردردها بلکه‌ به‌ احساس های‌ دیداری‌visual sensations) )، ادراک‌ بساوایابی‌tactile perception)  ، خاطره‌های‌ روشن‌( apparent memories) ، و حتی‌ یورش های‌ عاطفه‌.(rushes of emotion) در هر مورد، مرتبه‌ای‌ هست‌ که‌ شما نمی‌توانید در آن‌ مرتبه‌ درباره‌ ی تجربه‌تان‌ اشتباه‌ کنید. این‌ تجربه‌ دقیقاً‌ دارای‌ آن‌ دسته‌ کیفیاتی‌ است‌ که‌ شما باور دارید که‌ باید آنها را داشته‌ باشد. کسی‌ که‌ می‌کوشد مدلل‌ سازد که‌ شما سردرد ندارید ممکن‌ است‌ در زدودن‌ سردردتان‌ موفق‌ شود (گرچه‌ عکس‌ این‌ جریان‌ احتمالاً‌ بیشتر رخ‌ می‌دهد؛ یعنی‌ معمولاً‌ بیشتر موجب‌ سردرد می‌شوند)، اما هیچ‌کس‌ نمی‌تواند سبب‌ شود که‌ در همان‌ لحظه‌ای‌ که‌ در معرض‌ تجربة سردرد قرار دارید، احساس‌ سردرد نکنید.  سردردها برخلاف‌ همبرگرها هیچ‌ وجه‌ پنهان‌ و نهفته‌ای‌ ندارند.  میان‌ ظاهراً‌ در دست‌ داشتن‌ یک‌ همبرگر و واقعاً‌ در دست‌ داشتن‌ آن‌ تفاوت‌ وجود دارد  و  ما  می‌توانیم‌ اوضاع‌ و احوالی‌(هرچند عجیب‌ و غریب) را تصور کنیم‌ که‌ این‌ دو نوع‌ در دست‌ داشتن‌ همبرگر در آن‌ از همدیگر جدا شوند. اما اگر پزشک‌تان‌ به‌ شما بگوید که‌ شما فقط‌ به‌ نظرتان‌ می‌آید که‌ دچار سردردی‌ حاد شده‌اید و در واقع‌ احساس‌ درد نمی‌کنید، در این‌ صورت‌ وقتش‌ رسیده‌ است‌ که‌ دنبال‌ پزشکی‌ جدید بگردید.
دلالت‌ و تصحیح‌ ناپذیری‌
مبنا های‌ قوی، بدان‌گونه‌ که‌ ما در پی تشریح‌ آنها هستیم، وصفی‌ خاص‌ دارند که‌ به‌ اصلاح‌ناپذیری‌(incorrigibility)  معروف‌ است.  معنای‌ لغوی‌ آن‌ تصحیح‌ناپذیری‌ (uncorrectability)  است، اما در معرفت‌شناسی‌ معنای‌ فنی‌تری‌ دارد که‌ عبارت‌ از این‌ است: برای‌ این‌که‌ باور من‌ به‌ قضیه‌ ی ممکنه‌P   تصحیح‌ناپذیر باشد، مستلزم‌ آن‌ است‌ که، بالضروره، اگر من‌ به‌P  باور دارم، پس‌ P صادق‌ است. چگونه‌ یک‌ باور ممکن‌(contingent belief)  چنین‌ وصفی‌ دارد؟ چه‌ نوع‌ رابطه‌ای‌ ، درستی‌ (correctness)  این‌ باور را تضمین‌ خواهد کرد؟
پاسخ‌ این‌ پرسش ها در دلالت‌  (reference)  نهفته‌ است. هنگامی‌ که‌ تجربه‌ای‌ خاص‌ دارم‌ و این‌ حقیقت‌ را برای‌ شما بیان‌ می‌کنم، به چیزی‌ دلالت‌ می‌کنم‌ که‌ مستقیماً‌ از آن‌ آگاهم. من‌ احتمالاً‌ به‌ سبب‌ محدودیت های‌ زبان‌ طبیعی‌ می‌کوشم‌ از واژگان و عبارات‌ مشترکی‌ استفاده‌ کنم‌ تا کیفیت‌ تجربه‌ای‌ را  که‌ دارم‌ به‌ شما منتقل‌ کنم، اما ناگزیر نیستم‌ آن‌ تجربه‌ را برای‌ خودم‌ نیز توصیف‌ کنم‌ تا دارای‌ آن‌ تجربه‌ شوم. شاید نزدیک ترین‌ ساخت‌ زبانی‌ به‌ باوری‌ که‌ در این‌ خصوص‌ پیدا کرده‌ام‌ این‌ باشد که‌ بگویم: «من‌ این‌ را تجربه‌ می‌کنم» (I am experiencig this)  واژه‌‏ی ایتالیک‌ شده‌ با دلالت‌ بر تجربه‌ مورد بحث‌ آن‌ را متمایز می‌سازد. باوری‌ که‌ بدین‌ شیوه‌ پدید آمد نمی‌تواند بدین‌ دلیل‌ ساده‌ اشتباه‌ باشد که: اگر چیزی‌ برای‌ واژه‌‏ی این‌ نبود که‌ بر آن‌ دلالت‌ کند، اصلاً‌ پیدایش‌ آن‌ باور، ممکن نمی‌شد.
به‌سبب‌ کاربردی‌ که‌ ما برای‌ این‌ مبناها درنظر داریم، مهم‌ است‌ که‌ باورهای‌ تصحیح‌ناپذیر، وصف‌ دیگری‌ نیز داشته‌ باشند. آنها افزون‌ بر مصونیت‌ از خطا(immune to  error)    باید از ناموجه‌ بودن‌(unjustified)   نیز مصون‌ باشند. از آنجا که‌ گمان‌ می‌رود آنها همچون باورهای‌ پایه‌ عمل‌ کنند، بدین‌ معنا که‌ باید دارای‌ ویژگی‌ای‌ ذاتی‌ باشند که‌ حداقل‌ شروط‌ درونی‌ را برای‌ باور موجه‌ برآورد، سازد؛ یعنی: صدق‌ قضیه‌ نباید فقط‌ از طریق‌ عمل‌ باور کردن‌ ما تضمین‌ شود بلکه‌ باید به‌ گونه‌ای‌ درخور با نحوه‌ی ارزیابی‌ ما از موضوع‌ این‌ قضایا نیز کاملاً‌ مرتبط‌ باشد. اما از دیدگاهی‌ درونی‏گرایانه، این‌ شروط‌ را باورهایی‌ برآورده می‏سازد که‌ به‌طور اشاری‌(referntionally)    ساخته‌ شده‌اند. محتوای‌ درخور باورهای‌ اشاری‌ چیزی‌ است‌ که‌ در حوزه‏ی‌ آگاهی‌ فرد نهفته‌ است‌ و همان‌ تجربه‌ از این‌ محتوا است‌ که‌ این‌ باورها را صادق‌ می‌سازد. این‌ کاملترین‌ معنا از توجیه‌ درونی‌ است‌ که‌ یک‌ باور ممکن‌ است‌ داشته‌ باشد.
انتقادها و پاسخ‏ها
هر موضع‌ معرفت‌شناختی‌ نقدهای‌ ویژه‌ای‌ دارد و بر مبنا‌گرایی‌ قوی‌ نیز بیش‌ از همه‌ انتقاد شده‌ است. چون‌ این‌ انتقادها تاحد زیادی‌ موجب‌ گرایش‌ اخیر به‌ مبنا‌گرایی‌ معتدل‌ شده‌ است، بجااست‌ که‌ چهار مورد  از آنها را بررسی‌ کنیم.
شمار بسیاری‌ از انتقادها بر مبنا‌گرایی‌ قوی‌ ناشی‌ از آمیختن‌ طبقه‌ی تجربه‌ها با محتوای‌ آنهااست. اولین‌ انتقادی‌ که‌ باید به‌ بررسی‌ آن  بپردازیم‌ از همین‌ مقوله‌ است. بروس‌ آنه‌ (Bruce Aune) برهان‌ زیر را علیه‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ اقامه‌ کرده‌ است:
1. همة احکام‌  که به‌ لحاظ‌ شناختی‌ معنادار(cognitively significant judgements)  می‏باشند مستلزم‌ حمل(predication)  اند.
2. هر حملی‌ مستلزم‌ مقایسه‌(comparison)  است.
3. مقایسه‌ای‌ مبتنی‌ بر حافظه‌ است.
4. حافظه‌ خطا پذیر (fallible)است.
5. بنابراین، همه‌ احکام‌ به‌ لحاظ‌ شناختی‌ معنادار خطاپذیرند.
نتیجة این‌ برهان‌ البته‌ با مبنا‌گرایی‌ قوی‌ ناسازگار است. فرض‌ بر این‌ است‌ که‌ باورهای‌ پایة مبنا‌گرایی‌ قوی، باورهایی‌  می‏باشند که به‌ لحاظ‌ شناختی‌ معنادارند (وگرنه‌ نمی‌توانند نقشی‌ معرفتی‌ داشته‌ باشند)،  بلکه‌ همچنین‌ گمان‌ می‌رود یقینی‌ باشند. اگر این‌ برهان‌ درست‌ باشد، اثبات‌ می‌کند مبنا‌گرایی‌ قوی‌ یکسره‌ بی‌محتوا است.
در واقع، مدعای‌ این‌ برهان‌ بسی‌ بیش‏تر از این‌ است. اگر برهان‌ آنه‌ درست‌ باشد، اثبات‌ می‌کند که‌ هرنوع‌ حکم‌ که به‌ لحاظ‌ شناختی‌، معنادار می‏باشد محال‌ است. برای‌ مقایسه‌ کردن‌ باید چیزی‌ داشته‌ باشیم‌ که‌ با تجربه‌های‌ کنونی‌مان‌ مقایسه‌ کنیم؛ یعنی‌ باید قبلاً‌ تجربه‌ی مشابهی‌ داشته‌ و نامی‌ بر آن‌ گذاشته‌ باشیم. بنابراین، حیات ذهنی‌ ما چگونه‌ آغاز به حرکت‌ می‌کند؟ باید نخستین‌ تجربه‌ به‌ لحاظ‌ شناختی‌ معناداری‌ باشد، و چنانچه‌ مقایسه‌های‌ بعدی‌ اساساً‌ ممکن‌ باشد، پس‌ باید بتوان‌ به‌ این‌ تجربه‌ نخستین‌ نوعی‌ وصف(description)  ولو وصفی‌ مبهم‌ همچون‌ بوی‌ ناخوشایند (unpleasant smell) را به‌ شیوه‌ای‌ غیرمقایسه‌ای‌ نسبت‌ داد.
طبقه‌بندی‌ تجربه‌های‌ ما به‌ گروه‏هایی‌ با شباهت‏های‌ مناسب‌ چنانچه‌ فقط‌ بدین‌ دلیل‌ صورت‌ گیرد که‌ ما باید تجربه‌های‌ مشابه‌ پیشین‌ را به‏ یاد بیاوریم‌ تا به‌ مقایسه‌ بپردازیم‌ و حافظه‌ نیز خطاپذیر است کاری‌ نادرست‌ است  اما این‌ بدان‌ معنا نیست‌ که‌ تجربه‌های‌ ما ویژگی‏های‌ متمایزی‌ ندارند یا این‌که‌ ما ویژگی‏های‌ بارز آنها را با عمل‌ دسته‌بندی‌ ذهنی‌ ایجاد می‌کنیم. برعکس، دسته‌بندی‌ معنایی‌ ندارد مگر آنکه‌ اشیای‌ دسته‌بندی‌ شده‌ ویژگی‏های‌ و بارز مشخصی داشته‌ باشند که‌ بتوان‌ برپایه‏ی‌ آنها دسته‌بندی‌ را انجام‌ داد.
انتقاد دوم‌ به‌ مسئله‌ قراین‌ تجربی‌ له‌ یا علیه‌ باورهای‌ پایه‌ بازمی‌گرد. همة‌ ما می‌دانیم‌ که‌ امکان‌ دارد بتوان‌ ابزاری‌ ساخت‌ تا فعالیت‌ عصب‌شناختی‌ را در مغز شما پیگیری‌ کنیم‌ و دلیل‌ بسیار خوبی‌ به‌ دانشمندان‌ ارائه‌ دهیم‌ تا باور کنند شما در حالت‌ ذهنی‌ خاصی، مثلاً‌ در حالت‌ احساس‌ بی‌دردی، قرار دارید. فرض‌ کنید چنین‌ فعالیت‏های‌ عصب‌شناختی‌ هزاران‌ بار بدون‌ شکست‌ آزمون‌ شده‌ است: هنگامی‌ که‌ ابزار نشان‌ دهد مردم‌ احساس‌ درد می‌کنند، دانشمندان‌ آن‌ را تأیید می‌کنند؛ و  هنگامی‌ که‌ نشان‌ دهد آنها دردی‌ احساس‌ نمی‌کنند، آزمایشگران‌ نیز می‌پذیرند، اگر این‌ ابزار را در سر شما کار بگذارند و نشان‌ دهند که‌ شما احساس‌ خوبی‌ دارید، آیا می‌توان‌ آن‌را قرینه‌ای‌ برضد این‌ باورتان‌ که‌ سردرد شدیدی‌ دارید، به‌شمار آورد؟
اگر مسئله‌ روی‌ هم‌ انباشتن‌ قراین‌ بیرونی‌ و خارجی‌ بود، چنین‌ چیزی‌ امکان‌ داشت. اما درواقع، شما از قرمزی‌ چشمانتان، از درجه‌ حرارت‌سنج، و از بطری‌ آسپرین‌ در مشت‌ لرزان‌ خود نتیجه‌ نمی‌گیرید که‌ سردرد دارید. این‌ باور شما به‌طور تأملی‌ (referentially) شکل‌ گرفته‌ است‌ و نمی‌تواند اشتباه‌ باشد.  پافشاری‌ بر اینکه‌ آزمون‌ عصب‌شناختی‌ می‌تواند قرینه‌ و مدرکی‌ خلاف‌ باورتان‌ به‌ ما بدهد، مستلزم‌ نادیده‌ گرفتن‌ ویژگی‌ این‌ نوع‌ باورها است. آنها با جروبحث‌ بر سر قراین‌ و مدارک‌ به‌ چنگ‌ نیامده‌اند؛ بلکه‌ به‌سبب‌ نحوه‌ شکل‌گیری‌ ویژه‌شان، به‌ قراین‌ استقرایی‌ (inductive evidence) حساس‌ نیستند. تأکید بر اینکه‌ آنها در معرض‌ رد و ابطالند به‌ مثابه‌ تأکید بر تصحیح‌ناپذیر نبودن‌ آنها است‌ و چنین‌ چیزی‌ مصادره‌ به‌ مطلوب‌ است، ولو آنکه‌ کسی‌ که‌ بر آزمون‌ آنها پای‌ می‌فشارد، روپوش‌ آزمایشگاهی‌ بر تن‌ داشته‌ باشد.
انتقاد سوم‌ این‌ است‌ که‌ به‌نظر نمی‌رسد باورهای‌ تجربی‌ معمولی‌ ما فقط‌ بر مبناهای‌ اول‌ شخص‌ مبتنی‌ باشند. درواقع، برای‌ بیشتر افراد دشوار است‌ که‌ به‌ باغی‌ بنگرند و «آن‌ را چونان‌ مرتعی‌ ببینند» ، یعنی‌ تجربه‌ دیداری‌ محضی‌ داشته‌ باشند که‌ آن‌ را به‌ هیچ‌ وجه‌ تفسیر نکرده‌ باشند. سوزان‌ هاک‌ این‌ انتقاد را در مورد هرگونه‌ معرفت‌شناسی‌ مبتنی‌ بر داده‌های‌ پدیداری‌ (phenomenal data) ویرانگر می‌داند.
این‌ انتقاد در سطحی‌ کاملاً‌  منطقی‌ است، اما اگر آن‌ را انتقادی‌ بر مبنا‌گرایی‌ قوی‌ بدانیم‌ حاکی‌ از اشتباه‌ گرفتن‌ تقدم‌ روان‏شناختی(psychological priority) با تقدم‌ معرفت‌شناختی‌ است.  قطعاً‌ درست‌ است‌ که‌ نخستین‌ تصور صریحی‌ که‌ هنگام‌ مشاهده‌ باغ‌ داریم، تصور باغی‌ واقعی‌ و با  ابعاد  سه‌گانه‌ فیزیکی‌ است، و برای‌ ما دشوار است‌ که‌ مجموعه‌ای‌ ذهنی‌ پدید آوریم‌ که‌ در آن‌ بتوانیم‌ باغ‌ را بنگریم‌ و فقط‌ از مجموعه‏ای از رنگ‏ها آگاه‌ شویم، مگر آنکه‌ هنرمندانی‌ حرفه‌ای‌ باشیم.  همچنین‌ برای‌ یک‌ خواننده‌ کتاب‌ دشوار است‌ که‌ به‌ سطری‌ از نثری‌ فصیح‌ توجه‌ کند و آن‌ را نقشی‌ از ناحیه‌های‌ تیره‌ و روشن‌ روی‌ یک‌ صفحه‌ ببیند.  اما هنگامی‌ که‌ به‌ یک‌ کودک‌ در حال‌ فراگیری‌ خواندن‌ می‌نگریم، بدیهی‌ است‌ که‌ دقیقاً‌ چنین‌ چیزی‌ رخ‌ می‌دهد؛ و رشد کودک‌ و رسیدن‌ به‌ مرحله‌ خواننده‌ای‌ بالغ‌ فرایندی‌ پیوسته‌ است. نتیجه‌ای‌ که‌ از مطالعه‌ سطر مذکور می‌گیریم‌ این‌ نیست‌ که‌ آگاهی‌ از نشانه‌های‌ روی‌ صفحه‌ بی‌ارتباط‌ با مطالعه‌اند، بلکه‌ مهارت‌ فزاینده‌ (خوشبختانه) بخش‌ عمده‌ای‌ از فرایند ضمیر ناخودآگاه‌(subconscious)  را می‌سازد. به‌ همین‌ سان، پاسخ‌ این‌ انتقاد از مبنا‌گرایی‌ قوی‌ این‌ است‌ که‌ آگاهی‌ یک‌ فرد بالغ‌ از محرک‌ دیداری، بساوایی‌ و شنیداری‌ غالباً‌ ناخودآگاه‌ است‌ اما بی‌ارتباط‌ با توجیه‌ باورهای‌ تجربی‌ نیست.
چهارمین‌ و جدی‌ترین‌ انتقاد ناشی‌ از تمایز میان‌ داشتن‌ یک‌ باور و داشتن‌ یک‌ تجربه‌ است، درباره‌ این‌ انتقاد بسیار بحث‌ شده‌ است‌ اما غالباً‌ به‌ شکل‌ مغشوشی‌ بیان‌ می‌شود. بنابراین، بهتر است‌ شکل‌ مطلوب‌ و متعارف‌ آن‌ را بررسی‌ کنیم:
1. اگر باور کردن‌ این‌که‌ من‌ تجربه‌ای‌ دارم، از یک‌ سو، و داشتن‌ بالفعل‌ آن‌ تجربه، از سوی‌ دیگر، یک‌ چیز نباشد، پس‌ اصولاً‌ امکان‌ دارد که‌ یکی‌ از آنها بدون‌ دیگری‌ وقوع‌ یابد.
2. آنها یک‌ چیز نیستند.
3. بنابراین، برای‌ من‌ امکان‌ دارد که‌ باور داشته‌ باشم‌ که‌ تجربه‌ای‌ خاص‌ دارم‌ بدون‌ اینکه‌ عملاً‌ دارای‌ آن‌ تجربه‌ باشم، و درنتیجه‌ امکان‌ دارد که‌ باور من‌ نادرست‌ باشد.
مسائل‌ متعددی‌ دقیقاً‌ در زیر این‌ مقدمات‌ نهفته‌ است. نخست‌ آنکه‌ یادآوری‌ این‌ نکته‌ مهم‌ است‌ که‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ تنها بر تصحیح‌ناپذیری‌ باورهایی‌ پای‌ می‌فشارد که‌ به‌نحو اشاری‌ (referentially) پدید آمده‌اند.  از آنجا که‌ قضیه‌ واحدی‌ را می‌توان‌ به‌ طرق‌ گوناگون‌ باور کرد، پس‌ باید میان‌ محتوای‌ باورها و نحوه‌ پیدایش‌ باور فرق‌ بگذاریم‌ و به‌ یاد داشته‌ باشیم‌ که‌ نحوه‌ پیدایش‌ باور می‌تواند از لحاظ‌ معرفتی‌ با معنا باشد.  یکی‌ از موارد بدیهی‌ در این‌خصوص‌ هنگامی‌ است‌ که‌ قضیه‌ واحدی‌ در دو زمان‌ مختلف‌ و به‌ دو شیوه‌ متفاوت‌ باور شود. دیروز که‌ شما باور کردید سردرد دارید، این‌ باور را به‌نحو اشاری‌ ایجاد کردید. امروز شما باور دارید که‌ دیروز سردرد داشته‌اید. در هر دو مورد عوامل‌ یکسانی‌ موجب‌ صدق‌ باور دیروزی‌ و امروزی‌ شما می‌شوند؛ اما امروز شما به‌ این‌ حقیقت‌ نه‌ به‌نحو اشاری‌ بلکه‌ با استنتاج‌ آن‌ از حافظه، از گزارش‏های‌ مکتوب، از عکس‏های‌ صورت‌ برافروخته‌تان‌ و مانند اینها باور کرده‌اید. مبنا‌گرایان‌ قوی‌ نمی‌خواهند تضمین‌ دهند که‌ این‌ باور دومی‌ تصحیح‌ناپذیر است.
با توجه‌ به‌ این‌ تمایز، می‌توان‌ نشان‌ داد که‌ مقدمه‌ اول‌ اعتراض‌ چهارم‌ وقتی‌ که‌ بر آن‌ دسته‌ از باورهای‌ مورد نظر مبنا‌گرایان‌ قوی‌ وارد شود، نادرست‌ است. از آن‌جا که‌ مبنا‌گرایان‌ قوی‌ لازم‌ نمی‌دانند که‌ همه‌ باورها صریح‌ باشند، این‌ آزادی‌ را دارند که‌ باور را به‌نحو پوشیده‌(modest)   و مجزا  از وجود حکم‌  شفاهی‌ صریح‌ و بدون‌ نیاز به‌ آن‌ تفسیر کنند.  از این‌ نظرگاه، اصولاً‌ داشتن‌ یک‌ تجربه‌ را می‌توان‌ با داشتن‌ یک‌ باور اشاری‌ تلویحی‌(tacit referntial) برابر دانست. در اینجا در موضع‌ مبنا‌گرای‌ قوی‌ نرمشی‌ به‌چشم‌ می‌خورد.
صرف‌ نظر از اتخاذ چنین‌ خط مشی ای، برهان‌ مذکور با مشکل‌ بزرگ تری‌ روبه‌رو است‌ و آن‌ مشکل‌ نامعتبر بودنش‌ است. خطای‌ آن‌ برهان‌ را با بررسی‌ برهان‌ مشابه‌ زیر به‌روشنی‌ می‌توان‌ دید:
1. اگر خرس‌ بودن‌ و حیوان‌ بودن‌ یک‌ چیز نیستند، پس‌ اصولاً‌ امکان‌ دارد که‌ هریک‌ بدون‌ دیگری‌ تحقق‌ یابند.
2. آنها یک‌ چیز نیستند.
3.  پس‌ امکان‌ دارد که‌ خرسی‌ باشد که‌ حیوان‌ نباشد.
نکته‌ در این‌ است‌ که‌ صدق‌ مقدمات‌ اول‌ و دوم‌ فقط‌ تضمین‌ می‌کند خرس‌ بودن‌ و حیوان‌ بودن‌ می‌توانند از جهت‌ واحد(in one directiont)   منقسم‌ شوند از این‌ حقیقت‌ که‌ ما ممکن‌ است‌ الف‌ را بدون‌ ب‌ داشته‌ باشیم، نتیجه‌ نمی‌شود که‌ ما می‌توانیم‌ ب‌ را بدون‌ الف‌ داشته‌ باشیم. در پاسخ‌ به‌ اعتراض‌ چهارم‌ باید یادآور شویم‌ که‌ حتی‌ اگر درستی‌ مقدمه‌ اول‌ را بدین‌ دلیل‌ بپذیریم‌ که‌ ممکن‌ است‌ تجربه‌هایی‌ بدون‌ باورهای‌ اشاری‌ تلویحی‌ داشته‌ باشیم، نمی‏توان نتیجه گرفت که‌ امکان‌ دارد به‌ باورهایی‌ اشاری‌ بدون‌ داشتن‌ تجربه‌های‌ مربوط‌ دست‌ یابیم. درواقع، ارتباط‌ اشاری‌ نشان‌ می‌دهد که‌ چرا چنین‌ چیزی‌ ممکن‌ نیست. و بدین‌سان، اعتراض‌ چهارم‌ به‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ فرو می‌ریزد.
آیا مبنا‌گرایی‌ قوی‌ کافی‌ است؟
تنها با اثبات‌ اینکه‌ ما باورهایی‌ پایه‌ داریم که‌ نمی‌توانیم‌ دربارة آنها اشتباه‌ کنیم‌ همه‌ مسئله‌هایمان‌ حل‌ نمی‌شوند. ممکن‌ است‌ شک‏گرا  در پاسخ‌ به‌ استدلال‏هایی‌ که‌ تاکنون‌ عرضه‌ کردیم‌ شانه‌هایش‌ را بالا اندازد و بگوید: « گیریم‌ که‌ شما اثبات‌ کردید باورها و یقین‏هایی‌ تجربی‌  وجود دارند‌ که‌ دربارة‌ آنها نمی‌توانیم‌ اشتباه‌ کنید و چنین‌ چیزی‌ فی‌نفسه‌ ممکن‌ است‌ جالب‌ توجه‌ باشد. اما چگونه‌ از این‌ گزاره‌های‌ تجربی‌ به‌ صیغه‌ی اول‌ شخص‌ مفرد می‌توانید مدعیات‌ مربوط‌ به‌ جهان‌ اشیای‌ مستقل‌ از ذهن‌ را اثبات‌ کنید؟ این گزاره که «به‌نظرم‌ می‌آید که‌ چیزی‌ قرمزرنگ‌ را می‌بینم» با این گزاره: «سیب‌ قرمزی‌ وجود دارد» تفاوت  بسیاری است.
این‌ شکاف‌ میان‌ پدیدار و واقعیت‌، آخرین‌ چالش‌ در برابر مبنا‌گرایی‌ قوی‌ است. او‌لاً‌ چگونه‌ می‌توانیم‌ از نحوة‌ به‌ نظر آمدن‌ اشیا به‌ باورهای‌ موجهی‌ درباره‌ وجود اشیا برسیم؟ آیا راهی‌ برای‌ دستیابی‌ به‌ باورهایی‌ دربارة‌ واقعیت‌ مستقل‌ از ذهن‌ وجود دارد؟ ثانیاً، گیریم‌ که‌ راهی‌ باشد، آیا دلایل‌ محکمی‌ داریم‌ که‌ وجود جهان‌ خارج‌ را باور کنیم؟ به‌ هر دو پرسش‌ براساس‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ می‌توان‌ پاسخ‌ مثبت‌ داد.
معانی‌ صدور
استدلالی‌ را که‌ در اینجا بدان‌ نیاز داریم، استنتاج‌ تبیینی‌(explanatory inference) یا استنتاج‌ بهترین‌ تبیین‌ (inference to the best explanation)نام‌ دارد. ما در موقعیت ها و حوزه‌های‌ بسیاری‌ - از جرم‌شناسی(criminology)   تا پزشکی، و از فیزیک‌ ذرات‌(particle physics)  تا تعمیر خودرو - می‌کوشیم‌ تا تبیین‏هایی‌ بیابیم‌ که‌ انبوه‌ واقعیات‌ را یکپارچه‌ و فهم‌پذیر سازند. مبنا‌گرایی‌ قوی‌ می‌تواند از این‌ نوع‌ استنتاج‌ برای‌ رویارویی‌ با چالش‌ شکاکانه‌ درباره‌ صعود از باورهای‌ پایه‌ اول‌ شخص‌ به‌ یک‌ باور روبنایی‌ موجه‌ استفاده‌ کند.
استنتاج‌ تبیینی‌ ما را قادر می‌سازد که‌ به‌سبب‌ ویژگی‌ ساده‌ اما قدرتمند نظریه‌ تأیید (confirmation theory)  باورهای‌ موجه‌ داشته‌ باشیم. اگر نظریه‌ای،T ، داشته‌ باشیم‌ که‌ واقعیات‌ معلوم‌ نه‌ آن‌ را تأیید کند و نه‌ ابطال، و نیز باوری،e ، داشته‌ باشیم‌ که‌ با سایر معلومات‌ ما نه‌ تأیید شود و نه‌ ابطال، در آن‌ صورت‌ رابطه‌ زیر برقرار خواهد بود:
اگر T  بر احتمال‌e   بیفزاید، قرینه‌ای‌(evidence)   برای‌ ) افزایش‌ احتمال T ( است.
این‌ اصل‌ تأیید فزاینده‌(incermental confirmation)  نتیجه‌ای‌ قیاسی‌ از آگزیوم‏های‌ نظریه‌ احتمال‌ (probability theory)  است، و با اینکه‌ لازم‌ نیست‌ برای‌ موجه‌ بودن، این‌ اصل‌ را بدانیم‌ و بر مبنای‌ آن‌ استدلال‌ کنیم، اصلی‌ است‌ که‌ می‌توان‌ آن ‌را به‌نحو پیشینی‌ شناخت. بیشتر کسانی‌ که‌ امروزه‌ در حوزه‌ احتمالات‌ کار می‌کنند، اصل‌ تأیید فزاینده‌ را تعریفی‌ کارا از قرینه‌ و مدرک‌ (evidence) می‌دانند. هنگامی‌ که‌ دانشمندی‌ نظریه‌ جدیدی‌ مطرح‌ می‌کند و نتیجه‌ای‌ غیرمنتظره‌ از آن‌ می‌گیرد که‌ صادق‌ از آب‌ درمی‌آید، دلیل‌ محکمی‌ در دست‌ دارد که‌ این‌ نظریه‌ را جدی‌ بگیرد. این‌ به‌طور کلی‌ توضیح‌ می‌دهد که‌ وقتی‌ اینشتین‌ با استفاده‌ از نظریة نسبیت‌ پیش‌بینی‌ کرد که‌ اوضاع‌ ظاهری‌ برخی‌ ستاره‌ها هنگام‌ خورشیدگرفتگی‌ کامل‌ در سال‌ 1919 با اوضاع‌ ظاهری‌ پیش‌بینی‌ شده‌ توسط‌ فیزیک‌ نیوتنی‌ فرق‌ می‌کند، چه‌ روی‌ داد.
مبنا‌گرایان‌ قوی‌ می‌توانند از این‌ اصل‌ به‌صورت‌ زیر استفاده‌ کنند:
1. من‌ تجربه‌ شگفت‌انگیزE  را دارم.
2. اما اگر زمین‌ چمنی‌ دربرابرم‌ باشد، پر البته‌ چنین‌ تجربه‌هایی‌ خواهم‌ داشت.
پس‌ بیش‌ از پیش‌ محتمل‌ است‌ که:
3. زمین‌ چمنی‌ در برابرم‌ باشد.
این‌ بیان برهانی‌ قیاسی‌ نیست؛ زیرا ممکن‌ است‌ مقدمات‌ اول‌ و دوم‌، صادق، ولی‌ نتیجه‌ کاذب‌ باشد. پس‌ در اینجا  برهانی‌ قیاسی‌ اقامه‌ نشده‌ است، بلکه‌ برعکس، برهانی‌ غیرقیاسی‌ است. مبنا‌گرایان‌ قوی‌ نمی‌خواهند بگویند که‌ همه‌ باورهای‌ موجه‌ یقینی‌اند! و این‌ به‌معنای‌ تسلیم‌ شدن‌ در برابر مبنا‌گرایی‌ معتدل‌ نیست؛ باورهای‌ صرفاً‌ محتمل‌ در سطوح‌ بالاتر به‌ معضل‌ مذکور در بخش‌ اول‌ برنمی‌خورند، زیرا آنها برخلاف‌ باورهای‌ پایه، استنتاجی‌اند. دقیقاً‌ در باورهای‌ استنتاجی‌ است‌ که‌ انتظار داریم‌ محتمل‌ باشند، نه‌ یقینی.
شکل‌ کلی‌ و ساده‌ شده‌ برهانی‌ که‌ در اینجا آوردیم، چنین‌ است: هرگاه‌ ما با موفقیت‌ تجربه‌هایمان‌ را براساس‌ نظریه‌هایمان‌ پیش‌بینی‌ و کنترل‌ کنیم، نظریه‌ها از اعتبار برخوردار می‌شوند.  حتی‌ با اینکه‌ برای‌ تعیین‌ درجة احتمال‌ یک‌ نظریه‌ خاص‌ از اعداد خاصی‌ استفاده‌ نمی‌کنیم، باز هم‌ درست‌ است‌ که‌ بگوییم‌ تحت‌ شرایط‌ توصیف‌ شده‌ای، اعتبار T با فرض‌ وجود B از اعتبار قبلی T بیشتر است. تقریباً‌ به‌آسانی‌ می‌توان‌ نشان‌ داد مجموعه‌ قراین‌ متعددی‌ که‌ باوری‌ واحد را تقویت‌ می‌کنند با سرعت‌ چشمگیری‌ بر اعتبار آن‌ می‌افزایند. اما این‌ چیزی‌ است‌ که‌ ما دقیقاً‌ در زندگی‌ روزمره‌ با آن‌ برخورد می‌کنیم. بوییدن، دیدن، لمس‌ کردن‌ و چشیدن‌ یک‌ چیزبرگر همگی‌ کلیدهای‌ حسی‌ مستقلی‌ اند که‌ به‏ خوبی‌ با وجود واقعی‌ یک‌ چیزبرگر در دستانم‌ تبیین‌ می‌شوند، اما هیچ‌ فرضیه‌ رقیب‌ دیگری‌ آنها را بخوبی‌ تبیین‌ نمی‌کند: آنها مجموعه‌ای‌  همپوش‌ و متقابلاً‌ پشتیبانی ‌کننده‌ای‌ از قراین‌ حسی‌ دربارة این‌ باور فراهم‌ می‌کنند که‌ واقعاً‌ چیزبرگری‌ وجود دارد. از آن‌جا که‌ ما پیوسته‌ درگیر این‌ نوع‌ از پیش‌بینی‌ و کنترل‌ تجربه‌هایمان‌ هستیم، تأثیر تأییدکنندگی‌ کلی‌ قراین‌ بسیار شدید است.
یکی‌ از ویژگی‏های‌ مهم‌ این‌ روش‌ صعود از مبناها - که‌ مورد مقبول‌ مبنا‌گرایان‌ معتدل‌ و قوی‌ است‌ - این‌ است‌ که‌ جایی‌ برای‌ ورود مفاهیم‌ جدید باقی‌ می‌گذارد. برعکس، هر کوششی‌ برای‌ استفاده‌ از استنباط‌ استقرایی‌ قاعده‌مند و محض‌(pure rule-guided inductive extrapolation)   به‌ ما اجازه‌ نمی‌دهد که‌ از مدار تجربه‌های‌ اول‌ شخص‌ بیرون‌ برویم. با استنباط‌ قاعده‌مند از مقدماتی‌ درباره‌ سقوط‌ سیب ها حداکثر می‌توان‌ سقوط‌ سیب‏های‌ بیشتر یا به‌طور مبهم تر، سقوط‌ اشیا را نتیجه‌ گرفت. این‌ استنباط‌ به‌ ما اجازه‌ می‌دهد که‌ مفاهیم‌ حذف‌ کنیم‌ نه‌ این‌که‌ (مثلاً) مفهوم‌ گرانش‌ را چونان‌ بخشی‌ از تبیین‌ چرایی‌ سقوط‌ سیب ها وارد کنیم. به‌ همین‌سان، تبیین‌ استقرایی‌ از مقدمة «من‌ چیزی‌ مانند این‌ را تجربه‌ می‌کنم» حداکثر به‌ ما امکان‌ می‌دهد که‌ نتایجی‌ به‌ شکل‌: «در آینده‌ من‌ تجربه‌های‌ مشابهی‌ خواهم‌ داشت» استنتاج‌ کنیم. استنباط‌ قاعده‌مند فقط‌ می‌تواند مفاهیم‌ مندرج‌ در مقدمات‌ را مفروض‌ بگیرد و مفاهیم‌ بیشتری‌ از همان‌ نوع‌ را به‌ دست ما بدهد. اما استنتاج‌ تبیینی‌ برای‌ پیدایش‌ مفاهیم‌ مورد بحث‌ محدودیت‏هایی‌ ایجاد نمی‌کند.  ویژگی‌ معرفتی‌ مهم، رابطه‌ میان‌ فرضیه‌‏ی واقع‌گرایی‌ از یک‌سو، و تجربه‌ی ما از سوی‌ دیگر است. چگونگی‌ حصول‌ فرضیه‌ چندان‌ مهم‌ نیست.
تجربه‌گرایی‌ مفهومی‌ و فردگرایی‌ مفهومی‌
چنانچه‌ تجربه‌گرایی‌ مفهومی‌(concept empiricism)  درست‌ باشد، این‌ آزادی‌ اعطا شده‌ از سوی‌ استنتاج‌ تبیینی‌ به‌ ما چندان‌ کمکی‌ نمی‌کند. طبق‌ تجربه‌گرایی‌ مفهومی، که‌ تا حدی‌ به‌طور ناهماهنگ‌ از سوی‌ لاک‌ و بسی‌ بیشتر از سوی‌ هیوم‌ حمایت‌ می‌شد، ما نمی‌توانیم‌ هیچ‌ مفهومی‌ در ذهن‌ داشته‌ باشیم‌ مگر آنکه‌ تجربه‌ی آن‌ را به‌ ما داده‌ باشد. اگر کل‌ دارایی‌ ما تجربه‌های‌ اول‌ شخص‌ باشد، پس‌ هرگز به‌ یک‌ گفتمان‌ سوم‌ شخص‌ جدی‌ و مستقل‌ نخواهیم‌ پرداخت؛ ما نخواهیم‌ توانست‌ درباره‌  اشیا سخنی‌ بگوییم‌ مگر آنکه‌ آنها را نوعی‌ تلخیص‌ انبوه‌ تجربه‌های‌ فردی‌ خود بدانیم.
این‌ نکته‌ای‌ است‌ که‌ پدیدارشناسان‌ و واقع‌گرایان‌ مستقیم‌(direct realists) بر سرش‌ توافق‌ دارند. اختلاف‌ آنها  فقط‌ در نحوة تفسیر و کاربرد این‌ اصل‌ است. پدیدارشناسان‌ اصرار می‌ورزند که‌ ما در چارچوب‌ داده‌های‌ اول‌ شخص‌(first-person data) محصوریم‌ و هرگز نمی‌توانیم‌ از آن‌ بیرون‌ رویم‌ و سخن‌ واقع‌گرایانه‌ درباره‌ همبرگر شیوه‌ مبدلی‌ از سخن‌ گفتن‌ درباره‌ تجربه‌های‌ (دیداری، بساوایی‌ و چشایی) ممکن‌ و بالفعل‌ است.  واقع‌گرایان‌ نیز بر این‌ نکته‌ پای‌ می‌فشارند که‌ ما در جهانی‌ از واقعیات‌ و اشیای‌ مستقل‌ از ذهن‌  زندگی می‏کنیم و باید مفاهیم‌ سوم‌ شخص‌ خود را مستقیماً‌ از تجربه‌ برگیریم: ما باید مستقیماً‌ از همبرگر آگاه‌ باشیم. بسیاری‌ از مبنا‌گرایان‌ معتدل‌ معاصر می‌پذیرند که‌ دست‌کم‌ باورهای‌ خودانگیخته‌(spontaneous beliefs) دربارة‌ اشیای‌ فیزیکی‌ حاکی‌ از باورهای‌ بنیادی‌اند؛ چنین‌ دیدگاهی‌ طبیعتاً‌ به‌نوعی‌  واقع‌گرایی‌ مستقیم‌ می‌انجامد.
این‌ اصل‌ تنها برای‌ واقع‌گرایان‌ غیرمستقیم‌ یک‌ حایل‌ و مانع‌ خواهد بود و همین‌ امر تفاوت‌ آنها را با دیگران‌ نشان‌ می‌دهد. مبنا‌گرایی‌ قوی‌ از نوع‌ مورد بررسی‌ ما، برخلاف‌ عموزاده‌ معتدل‌ خود هیچ‌ گزاره‌ شیء - فیزیکی‌ سوم‌ ـ شخص‌(third-person physical-object statement)   در میان‌ باورهای‌ تجربی‌ پایه‌ ندارد و این‌ قراینی‌ از واقع‌گرایی‌ غیرمستقیم‌ است. بنابراین، مبنا‌گرایان‌ قوی‌ به‌ واقع‌گرایی‌ مفهومی‌(concept realism) پای‌بندند – یعنی‌ به‌ این‌ دیدگاه‌ معتقدند که‌ ما می‌توانیم‌ مفاهیمی‌ خلق‌ و استعمال‌ کنیم‌ که‌ فراسوی‌ تجربه‌ می‌روند.
دلایل‌ محکمی‌ برای‌ پذیرش‌ نادرستی‌ تجربه‌گرایی‌ مفهومی‌ وجود دارد.  تجربه‌گرایان‌ به‌سبب‌ دیدگاهشان‌ درباره‌ خاستگاه‌ مفاهیم‌ حسی‌ در موضع‌ بسیار دشواری‌ قرار دارند. هیوم‌ هنگامی‌ که‌ در تنگنا قرار می‌گیرد، می‌پذیرد که‌ می‌توان‌ بدون‌ داشتن‌ تجربه‏ی‌ خاصی، به‌ پاره‌ای‌ از مفاهیم‌ حسی‌ دست‌ یافت؛ مانند هنگامی  که‌ به‌ طیف‌ رنگ‏ها می‌نگریم‌ که‌ رنگی‌ از آن‌ حذف‌ شده‌ و ذهن‌ ما جای‌ خالی‌ آن‌ را با پرده‌ رنگی‌ میانی‌(intrmediate shade)   پر می‌کند(fill in) . مفاهیم‌ بسیاری‌ مانند «الکترون» یا «جاذبه» خوش‌باوری‌ ما را بدین‌ سو می‌کشد که‌ بپذیریم‌ آنها یا مستقیماً‌ از تجربه‌ گرفته‌ شده‌اند (چنان‌که‌ واقع‌گرایان‌ مستقیم‌ بر این‌ نکته‌ پای‌ می‌فشارند) یا اینکه‌ دقیقاً‌ تلخیص‌ از جنبه‌های‌ مختلف‌ تجربه‌ ما هستند (آن‌سان‌ که‌ پدیدارشناسان‌ می‌گویند).
در اینجا باید از یک‌ بدفهمی‌ احتمالی‌ جلوگیری‌ کرد. واقع‌گرایان‌ مفهومی‌ به‌ اراده‌ باوری‌ قوی‌  (strong belief-voluntorism) پای‌بند نیستند.  بسیار ناموجه‌ است‌ که‌ بگوییم، من، بدون‌ کمک‌ تجربه، و صرفاً‌ با کوشش‌ اراده‌ می‌توانستم‌ باور کنم‌ که‌ اشیایی‌ وجود دارند؛ زیرا ساختن‌ مفهومی‌ از یک‌ شی‌ مستقل‌ از ذهن‌ دقیقاً‌ با باور کردن‌ این‌که‌ چنین‌ اشیایی‌ واقعاً‌ وجود دارند، فرق‌ می‌کند، چنان‌که‌ تصور وجود واقعی‌ برای‌ اسب‌ شاخدار(unicorn)  برخلاف‌ اجماع‌ مسلم‌ جانورشناختی‌ است. واقع‌گرایی‌ مفهومی، برخلاف‌ تجربه‌گرایی‌ مفهومی، فقط‌ می‌گوید ما گاهی‌ می‌توانیم‌ مفاهیمی داشته‌ باشیم‌ که‌ از داده‌های‌ حسی‌ یا درون‌نگرانه‌(introspective data)  گرفته‌ نشده‌اند؛ مفهوم‌ شیء مادی‌ پایدار(persisting  material object)   از جمله‏ی‌ آنها است.
دو نوع‌ تقدم‌
استعاره‌ «مبناها» دست‌کم‌ از یک‌ جهت‌ ممکن‌ است‌ گمراه‌کننده‌ باشد. هنگامی‌ که‌ به‌ مبناهای‌ یک‌ خانه‌ می‌اندیشیم، مسلماً‌ می‌دانیم‌ که‌ آجرهای‌ پشتیبان‌ (supporting briks)  باید زودتر از آجرهای‌ روبنایی‌ کار گذاشته‌ شوند؛ و پس‌ از ساخته‌ شدن‌ خانه، نمی‌توان‌ مبناها را تغییر داد مگرآنکه کل‌ عمارت‌ را ویران‌ سازیم. اگر این‌ تمثیل‌ درست‌ باشد، باید انتظار داشته‌ باشیم‌ که‌ باورهای‌ پایه، برای‌ اینکه‌ از باورهای‌ تجربی‌ سطوح‌ بالاتر پشتیبانی‌ کنند، باید پیش‌ از شکل‌گیری‌ آنها پدید آیند و بنابراین‌ باید تنها پشتیبان‌ آنها باقی‌ بمانند. اما چنین‌ تصویری‌ از معرفت‌ بشری‌ دست‌کم‌ به‌ دو دلیل‌ متناقض‌نما است. اولاً، باورهای‌ پایه‌ای‌ که‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ در اختیار ما می‌نهد، موقتی‌اند؛ زیرا شامل‌ تجربه‌ کنونی‌ ما  (از جمله‌ تجربه‌های‌ حافظه‌ای‌ فعلی‌ و باورهای‌ کنونی) می‌شوند، اما در لحظه‌ای‌ که‌ این‌ تجربه‌ها پایان‌ می‌یابند، نهایتاً‌ تجربه‌هایی‌ جای‌ آنها را می‌گیرند که‌ کیفیات‌ مشابه‌ دارند. از این‌رو، گویی مبناها نابود می‌شوند! ثانیاً، ما غالباً‌ می‌کوشیم‌ از چیزی‌ پشتیبانی‌ کنیم‌ که‌ قبلاً‌ با دستیابی‌ به‌ قراین‌ بیشتری‌ بر صدقش آن‌ را باور کرده‌ایم. من‌ باور دارم‌ که‌ کیف‌ جیبی‌ام‌ را در خودروام‌ جا گذاشته‌ام، زیرا به‌ یادم‌ می‌آید که‌ آن‌ را روی‌ صندلی‌ کنارم‌ نهاده ‌بودم. از این‌رو، به‌سوی‌ خودروام‌ می‌روم‌ و عملاً‌ چیزی‌ را تجربه‌ می‌کنم‌ که‌ آن‌را دیدن‌ کیف‌ روی‌ صندلی‌ می‌نامیم. اما گر مبنا‌گرایی‌ قوی‌ درست‌ باشد، تنها رشته‌ای‌ از دلایل‌ که‌ قراین‌ و مدارک‌ به‌شمار می‌آیند، آنهایی‌ هستند که‌ می‌توان‌ رد آنها را تا باورهای‌ پایه‌ پی‌ گرفت. بنابراین، به‌نظر می‌رسد ما باورهای‌ پایه‌ را پس‌ از این‌که‌ قبلاً‌ فرضیه‌ مورد بحث‌ را باور کردیم، به‌ دست‌ آورده‌ایم. آیا مبنا‌گرایی‌ قومی‌ می‌تواند این‌ را توجیه‌ کند؟
ناکامی‌ در جدا سازی‌ تقدم‌ معرفتی‌ (epistemic priority) از تقدم‌ زمانی‌chronological ) priority)  می‌تواند مبنا‌گرایی، به ویژه‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ را به‌ طرز مأیوسانه‌ای‌ سخت‌گیر و انعطاف‌ناپذیر بنماید.  اما در صورت‌ این‌ جداسازی، پیامدهای‌ متناقض‌نما رام‌ می‌شوند. مبنا‌گرایی‌ قوی، مانند هر نظریه‌ معرفت‌ دیگری، دیدگاهی‌ درباره‌ توجیه‌(justification)  در نقطه‌ای‌ خاص‌ از زمان‌ است؛ می‌توانید بگویید مدعایی‌ فلسفی‌ درباره‌ «عکس‏های‌ فوری» (snapshots)  از باور موجه‌ است؛ و شرایطی‌ را مقرر می‌کند که‌ باید باور شخص‌ به‌P  در زمان‌ t  آن‌ را برآورد تا موجه‌ به‌شمار آید. مبنا‌گرایان‌ قوی‌ به‌ مدعاهای‌ دیگری‌ درباره‌ تحول‌ نظام‏های‌ باوری‌ ما در طول‌ زمان‌ پای‌بند نیستند. به ویژه، آنها آزادند که‌ بپذیرند یک‌ پایة کاملاً‌ تجربی‌ و اول‌ شخص‌ برای‌ معرفت‌ پیوسته‌ در تغییر خواهد بود. خاطره‌های‌ قدیمی‌ رنگ‌ می‌بازند، و تجربه‌های‌ جدید به‌ پشتیبانی‌ تازه‌ باورهای‌ ما برخواهند خاست‌ و امثال‌ این‌ امور در نوعی«فیلم‌ سینمایی» شناختی‌(cogvitive movie)  روی‌ می‌دهند. از آنجا که‌ مبنا‌گرایی‌ این‌ نوع‌ تحول‌ را نفی‌ نمی‌کند، ما می‌توانیم‌ بپذیریم‌ که‌ بسیاری‌ از باورهایمان، از نظر زمانی، از قراینی‌ که‌ اکنون‌ در تأیید آنها داریم، قدیمی‌ترند. لازمه‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ فقط‌ این‌ است‌ که‌ برای‌ اینکه‌ باورهایمان، در زمان‌ خاصی، موجه‌ باشند، باید در همان‌ زمان‌ بر ساختار دلایل‌ پشتیبانی‌ تکیه‌ کنند که‌ از لحاظ‌ معرفتی‌ می‌توان‌ رد آنها را در پایه‌های‌ یقینی‌ و تجربی‌شان‌ پی‌ گرفت.
قید و بندها
حتی‌ اگر از تجربه‌گرایی‌ مفهومی‌ دست‌ برداریم، باز هم‌ انتقادی‌ بر همة اَشکال‌ واقع‌گرایی‌ غیرمستقیم‌ وارد خواهد شد. طبق‌ این‌ انتقاد، واقع‌گرایی‌ غیرمستقیم‌ ما را در پس‌ پرده‌ای‌ از ادراک‏ها نگه‌ می‌دارد. ما ممکن‌ است‌ حدس‌ بزنیم‌ در جهانی‌ از اشیای‌ مستقل‌ از ذهن‌ سکونت‌ داریم، اما چگونه‌ می‌توانیم‌ به‌ بررسی‌ چنین‌ حدسی‌ دل‌ ببندیم؟ اگر من‌ تردید داشته‌ باشم‌ که‌ آیا فلان‌ روزنامه‌ سخنرانی‌ سیاستمدار خاصی‌ را دقیقاً‌ گزارش‌ کرده‌ است‌ یا نه، می‌توانم‌ نوار سخنرانی‌ را به دست بیاورم‌ و شخصاً‌ آن‌ را بررسی‌ کنم. اما براساس‌ واقع‌گرایی‌ غیرمستقیم‌ ما هرگز نمی‌توانیم‌ مستقیماً‌ جهان‌ را بنگریم‌ و هرگز نمی‌توانیم‌ ترتیبی‌ دهیم‌ که‌ اشیایی‌ را به‌ چنگ‌ آوریم‌ که‌ فرضاً‌ علت‌ تجربه‌های‌ ما هستند. جانتان‌ بنت‌ می‌نویسد: «برای‌ دانستن ]چنین‌ رابطه‌ای‌ علی[ به‌ دسترسی‌ مستقل‌ به‌ حقایق‌ تجربی‌ دربارة قلمروی عینی‌ نیازمندیم»(5). در نتیجه، انتقاد می‌شود که‌ ما هرگز نمی‌توانیم‌ بگوییم‌ حدسهایمان‌ درستند یا نه. واقع‌گرایی‌ غیرمستقیم‌ سرنوشت‌ شک گرایی ‌ را برای‌ ما رقم‌ خواهد زد.
دبلیو. تی. استیس (W.T. Stace) شهود فراسوی‌ این‌ انتقاد را با قید و بند زدن‌ بر استنتاج‏های‌ منطقی‌ ما به‌شرح‌ زیر توضیح‌ می‌دهد:
ما می‌توانیم‌ بدانیم‌ که‌ A  علت‌ B  است‌ فقط‌ اگرA   از آن‌ نوع‌ اشیایی‌ باشد که‌ بتوانیم‌ دست‌کم‌ در یک‌ زمانی‌ مستقیماً‌ با آن‌ مواجه‌ شویم.
این‌ قید تا آنجا که‌ تنها نحوة استنتاج‌ موجود برای‌ ما، روش‌ مقابله‌(cross-checking) ادراکاتمان‌ با خود حقایق‌ است، معقول‌ می‌نماید. به‌ تعبیر دیگر، اگر ما هرگز نتوانیم‌ پسِ‌ گردن‌ جهان‌ واقعی‌ را بگیریم‌ و آن‌ را در مقابل‌ تجربه‌های‌ حسی‌مان‌ نگه‌ داریم‌ و ببینیم‌ که‌ با هم‌ سازگارند یا نه. به‌نظر می‌رسد که‌ هرگز نمی‌توانیم‌ دلایل‌ محکمی‌ برای‌ باور کردن‌ حقایق‌ مربوط‌ به‌ جهان‌ فراسوی‌ حواسمان‌ داشته‌ باشیم. اما با بررسی‌ دقیق‏تر معلوم‌ می‌شود که‌ این‌ قید با اصل‌ تأیید فزاینده‌ پیش‌گفته‌ ناسازگار است. طبق‌ اصل‌ تأیید فزاینده، هر نظریه‌ موفقی‌ که‌ شرایط‌ مشخص‌شده‌ای‌ را برآورد، می‌تواند اعتبار بیشتر برای‌ موفقیت‌ خود دریافت‌ کند.
درواقع، ما پیوسته‌ اصل‌ تأیید فزاینده‌ را در مواردی‌ به‌ کار می‌بریم‌ که‌ قید مذکور نقض‌ می‌شود و بدیهی‌ می‌نماید که‌ چنین‌ استدلالی‌ را بتوان‌ توجیه‌ کرد. سیاه‌چاله‌ها(black holes)  را در نظر بگیرید. طبق‌ تعریف، جرم‌ آنها چنان‌ بزرگ‌ است‌ که‌ نور نمی‌تواند از درون‌ آنها بگذرد، و بنابراین‌ ما نمی‌توانیم‌ آنها را مستقیماً‌ بنگریم. با وجود این، رفتار اشیای‌ مشاهده‌پذیر در نزدیکی‌ آن‌ ممکن‌ است‌ دلیل‌ خوبی‌ باشد برای‌ اینکه‌ باور کنیم‌ سیاه‌چاله‌ای‌ در ناحیه‌ای‌ خاص‌ وجود دارد. ما وجود سیاه‌چاله‌ را استنتاج‌ می‌کنیم، زیرا آن‌ ما را قادر می‌سازد یک‌ تبیین‌ علّی‌ خوب‌ از پدیدارهای‌ مشاهده‌پذیری‌ که‌ درواقع‌ مشاهده‌ کرده‌ایم، به‌ دست‌ دهیم، مثال‌ دیگر، پژوهش‏های معاصر درباره‌ ذرات‌ بنیادی‌(fundamental particles)  برخی‌ از این‌ ذرات‌ چنان‌ ریزند که‌ حتی‌ از حیث‌ نظری‌ مشاهده‌ آنها امکان‏پذیر نیست. فیزیک‏دانان‌ برای‌ غلبه‌ بر این‌ مشکل‌ از اتاقک‏های‌ ابری‌ (cloud chambers) در مطالعه‌ تغییر و تبدل‏های‌ هسته‌ای‌ استفاده‌ می‌کنند: آنها آثار قطره‌های‌ ریز آب‌ را می‌بینند که‌ در مسیر ذره‌ای‌ باردار هنگام‌ عبور از بخار آب‌ و یونیزه‌ کردن‌ آن‌ فشرده‌ می‌شود. اگر نظریه‌ای‌ پیش‌بینی‌ کند که‌ نوع‌ ویژه‌ای‌ از ذره‌ در واکنش‌ خاصی‌ پدید خواهد آمد، دانشمندان‌ در پی‌ نشانه‌ای‌ از ردپای‌ بخاری‌ آن‌ برمی‌آیند - ردپایی‌ که‌ معلول‌ ذره‌ است‌ - نه‌ درپی‌ خود ذره.
البته، کسی‌ که‌ درباره‌ معرفت‌ تجربی‌ شک‏گرا است‌ احتمالاً‌ در مورد علم‌ هم‌ شک‌ می‌ورزد. اما نکته‌ این‌ نیست‌ که‌ نظریه‌های‌ علمی‌ کنونی‌ صادقند؛ بلکه‌ این‌ است‌ که‌ این‌ شیوه‌ استنتاج‌ غیرقیاسی‌ معقول‌ است، خواه‌ این‌که‌ نتایج‌ جزئی‌ که‌ از آن‌ بیرون‌ می‌کشیم‌ درست‌ باشد، خواه‌ درست‌ نباشد. اگر شک‏گرایان برآنند که‌ بر واقع‌گرایی‌ حمله‌ برند، بهتر است‌ راهی‌ بجویند که‌ بر قید اخیر تکیه‌ نکند.
رقیبان‌
آخرین‌ مانع‌ در به‌کارگیری‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ برای‌ دفاع‌ از واقع‌گرایی، مانعی‌ است‌ که‌ خود دکارت‌ مطرح‌ کرده‌ است؛ بدین‌سان‌ که‌ همة تجربه‌های‌ اول‌ شخص‌ ما اصولاً‌ می‌تواند ساخته‌ و پرداخته‌ موجودی‌ قدرتمند باشد که‌ هدفش‌ این‌ است‌ که‌ ما را بفریبد تا بپنداریم‌ در جهانی‌ فیزیکی‌ سکونت‌ داریم دکارت‌ این‌ موجود  را «فریبکاری‌ به‏غایت‌ توانمند و مکار» می‌نامد،a .deciver of the utmost power and cunning)  اگر مسلم‌ بگیریم‌ که‌ فرضیه‌ واقع‌گرایی‌ تجربه‌ ما را پیش‌بینی‌ می‌کند و درنتیجه‌ به وسیله‌ تجربه‌ تأیید می‌شود، به‌نظر می‌رسد که‌ فرضیه‌‏ی  فریبکار‌ شریر نیز چنین‌ می‌کند. بنابراین، آنها ظاهراً‌ پا به‌ پای‌ یکدیگر تأیید خواهند شد، اما نتیجه‌ ناخشنودکننده‌شان‌ این‌ است‌ که‌ قراین‌ موجود هرچقدر باشد، نمی‌توانیم‌ اعتبار آنها را بیش‌ از پنجاه‌ درصد افزایش‌ دهیم. این‌ نتیجه‌ای‌ چندان‌ دلگرم‌کننده‌ نیست.
اگر اساساً‌ این‌ انتقاد وارد باشد، همه‌ انواع‌ مبناگرایی‌ اعم‌ از ضعیف‌ و قوی‌ را در هم‌ می‌کوبد.  تنی‌ چند از فیلسوفان‌ کوشیده‌اند با این‌ مدعا به‌ آن‌ پاسخ‌ دهند که‌ تصور چنین‌ فریبکاری‌ بی‌معنا است‌ یا  مفهوماً‌ ناهماهنگ‌ است، بلکه‌ گویی‌ برخلاف‌ این‌ شهود قوی‌ ما است‌ که‌ دست‌کم‌ امکان‌ دارد، اما بعید است، که‌ چنین‌ فریبی‌ بخوریم. مبنا‌گرایان‌ باید بی‌درنگ‌ به‌ این‌ انتقاد پاسخ‌ دهند.
بهترین‌ رهیافت‌ به‌ این‌ مشکل‌ از بررسی‌ نظریه‌ تأیید آغاز می‌شود. حتی‌ هنگامی‌ که‌ دو نظریه،‌ هر دو پیش‌بینی‌های‌ موفقیت‌آمیزی‌ بکنند و درنتیجه‌ اعتبار هر دو افزایش‌ یابد، لزوماً‌ به‌ یک‌ میزان‌ تأیید نمی‌شوند. بویژه، اگر نظریه‌1 Tاعتبار اولیه‌ای‌ بیش‌ از نظریه‌ 2T داشته‌ باشد، و هر دو احتمال‌ صدق‌ تجربی‌e   را تا حد یکسانی‌ افزایش‌ دهند، پس‌ براساس‌ اصول‌ موضوعه‌ نظریه‌ احتمالات‌ می‌توان‌ نشان‌ داد که‌ نظریه‌ 1 T از پیش‌بینی‌ موفقیت‌آمیزe نسبت‌ به‌ پیش‌بینی‌ 2 T بیشتر تقویت(boost) خواهد شد. شکاف‌ میان‌ اعتبارهای‌ این‌ دو نظریه‌ در هر تأیید موفقیت‌آمیزی‌ به‌نفع‌ نظریه‌ دارای‌ اعتبار اولیه‌ بیشتر ژرف‏تر خواهد شد.
به‌نظر می‌رسد که‌ اعتبار اولیه‌ وجود فریبکاری‌ شریر دست‌کم‌ از اعتبار اولیه‌ واقع‌گرایی‌ معمولی‌ کمتر است؛ زیرا در فرضیه‌ فریبکار شریر دست‌کم‌ یک‌ چیز از طریق‌ هیچ‌یک‌ از حواسمان‌ هرگز بر ما آشکار نخواهد شد، و آن‌ چیز خود فریبکار شریر است‌ که‌ اگر فرضیه‌ دکارتی‌ از لحاظ‌ تجربی‌ با واقع‌گرایی‌ برابر باشد، باید در این‌ فرایند «پنهان» بماند. به‌ همین‌ دلیل، توسل‌ به‌ وجود فریبکار شریر از امتیازی‌ تبیینی‌ برخوردار نیست؛ ما می‌توانیم‌ بدون‌ فرض‌ چنین‌ موجودی‌ ادامه‌ دهیم، و هیچ‌ مسئله‌ی تجربی‌ یا علمی‌ نیست‌ که‌ به‌سبب‌ آن، وجود فریبکار شریر برای‌ ما اندک‌ اهمیتی‌ داشته‌ باشد. در فرضیه‌ دکارتی، ما نه‌ فقط‌ فریبکار را بلکه‌ حالات‌ ذهنی‌ و شخصی‌ او را داریم‌ که‌ علت‌ تجربه‌های‌ جزئی‌ ماست؛ نوع‌ ساختار (غیر فریبنده) جهانی‌ که‌ فریبکار شریر در آن‌ زندگی می‌کند چندان‌ مهم‌ نیست‌ و از آن‌ چشم‌ می‌پوشیم. وجود این‌ فریبکار برتر و فراتر از این‌ علل‌ جزئی‌ تجربه‌های‌ ما یک‌ «چرخ‌ پنجم»(fifth wheel) است. اگرچه‌ می‌توانیم‌ امکان‌ منطقی‌ وجود فریبکار را بپذیریم، کاملاً‌ معقول‌ است‌ که‌ چنین‌ موجودی‌ را جدی‌ نگیریم، زیرا تبیینی‌ ساده‌تر، موجه‌تر و بنابراین‌ با تأیید بهتر برای‌ تجربه‌مان‌ در دست‌ داریم؛ آن‌ تبیین‌ این‌ است‌ که‌ ما در جهانی‌ از اشیای‌ مستقل‌ از ذهن‌ زندگی می‏کنیم.
تصویر فراخ تر
چرا باید در این‌ اندیشه‌ باشیم‌ که‌ چه‌ نظریه‌ معرفتی‌ درست‌ است؟ پیدا است‌ که‌ معرفت‌شناسی‌ تقریباً‌ سخت‌گیر(hard) ست، و در نگاه‌ نخست‌ چنین‌ نمی‌نماید که‌ کاری‌ علمی‌ خاص‌ یا جریان‌ واقعی‌ عمل‌ احتمالاً‌ از انتخاب‌ مبنا‌گرایی‌ قوی‌ و ترجیح‌ آن‌ بر مبنا‌گرایی‌ ضعیف‌ یا حتی‌ از انتخاب‌ هر نظریه‌ غیرمبنا‌گرایی‌ دیگری‌ توسط‌ ما تأثیر بپذیرند. پس‌ چرا باید ذهنمان‌ را بر سر نظریه‌هایی‌ که‌ هیچ‌ کاربردی‌ عملی‌ ندارند، بفرساییم؟
پاسخ‌ ساده‌ اما جدی‌ این‌ است‌ که‌ انسان‌ نیازی‌ شدید به‌ دانستن‌ دارد. بسیاری‌ از دستاوردهای‌ علمی‌ که‌ غالباً‌ آنها را می‌ستاییم، بدین‌ سبب‌ رخ‌ داده‌اند که‌ آدمی‌ میل‌ فراوانی‌ به‌ درک‌ نحوه‌ کارکرد واقعی‌ اشیا و کشف‌ حقیقت‌ دارد. هر نظریه‌ معرفتی‌ که‌ چنین‌ دستاوردهایی‌ را توهمی‌ یا اتفاقی‌ بداند و رد کند، تأثیر فاجعه‌باری‌ بر جهان‌بینی‌ ما خواهد گذاشت. نکته‌ درخور توجه‌ این‌ است‌ که‌ ما ترجیح‌ می‌دهیم‌ فکر کنیم‌ که‌ باورهایمان‌ درباره‌ خودروها، خانه‌ها، درختان‌ و پیاده‌روها از باورهای‌ کسانی‌ که‌ از طالع‌بینان‌ و گوی‌های‌ بلورین‌ اشاراتی‌ فرا می‌گیرند، اهمیت‌ معنایی‌ بیشتری‌ دارند. اگر نظریه‌ای‌ معرفتی‌ در برابر این‌ برهان‌ که‌ همه‌ ما نهایتاً‌ ناچاریم‌ به‌ حدی‌ از اعتقاد نامبرهن‌ و ناموجه‌ پناه‌ ببریم، به‌ دفاع‌ برنخیزیم، ما بر خطا خواهیم‌ بود: هیچ‌ تفاوت‌ معرفتی‌ نهایی‌ میان‌ باورهای‌ ما و باورهای‌ طالع‌بینان‌ صادق‌ وجود ندارد، و این‌ فقط‌ یک‌ تصادف‌ تاریخی‌ است‌ که‌ در حال‌ حاضر طالع‌بینان‌ در اقلیت‌ به‌سر می‌برند.
تنها خط‌ دفاعی‌ معقول‌ ما در برابر هرج‌ و مرج‌ فکری، یک‌ نظریه‌ معرفتی‌ منطقی‌ و قابل‌ توجیه‌ است. این‌ بهترین‌ و شاید تنها دلیل، بلکه‌ بسنده‌ترین‌ دلیل‌ بر لزوم‌ جدی‌ گرفتن‌ معرفت‌شناسی‌ است.(6)
پی‌نوشت‌ها
1. یا دست‌کم، هنگامی‌ که‌ مبنا‌گرایی‌ از سوی‌ یک‌ درونی‏گرا(internalist)  عرضه‌ می‌شود، چنین‌ شکلی‌ خواهد داشت. اما چون‌ من‌ درون‏گرایی‌ معرفتی‌ را کلاً‌ خرسندکننده‌ می‌دانم، پس‌ مسلماً‌ در اینجا از موضع‌ درونی گرایان‌ سخن‌ می‌گویم.  مسائل‌ دیگری‌ نیز هست‌ که‌ از این‌ واقعیت‌ سرچشمه‌ می‌گیرد که‌ ما ممکن‌ است‌ در وضعیتی‌ نباشیم‌ که‌ همه‌ دلایلی‌ را که‌ عملاً‌ بر آنها تکیه‌ کرده‌ایم، بیان‌ کنیم، اما این‌ بر نکته‌ اصلی‌ در این‌جا تأثیری‌ نمی‌گذارد. برای‌ بحث‌ بیشتر بنگرید به:
 McGrew. The Foundations of Knwledge. Lanham, MD: LiHefied Adams Books, 3-8 ,1995
2. برای‌ بحث‌ در این‌باره‌ بنگرید به:
.L. Mackie, Truth, Probability and Paradox. Oxford: Clarendon Press, 379), 851 ff.1J
.Susan Haack, Evidence and Enquiry. Cambridge, M A: Blackwell, 107-108 ,1993.
4. بیشتر اهل‌ احتمالات‌ نه‌ همه‌ آنها. پیتر اچینستین‌ در منبع‌ زیر می‌گوید این‌ شرط‌ نه‌ لازم‌ است‌ و نه‌ کافی.  من‌ استدلال‌ او را خرسندکننده‌ نیافتم،  بلکه‌ این‌ مناقشه‌ ما را از موضوع دور می‌کند.
. Peter Achinstein, The Nature of Ecplanation. New Yrok: Oxford University Press,1983
.Jonathan Bennett, Locke, Berkeley, Hume: Central Themes. New York: Oxford Unviersity Press,5 .70 ,1971
5. این مقاله ترجمه‏ای است از
McGrew, Timothy, 1998. » A defrnce of classical foundationalism« in, The Theory of Knowledge: Classical and Contemporary Readings, ed by Louis P. Pojman. New York: Wadsworth Publishing Company.

تبلیغات