رابطه معنا با انسان و جامعه از مهم ترین دغدغه های فلسفه و علوم اجتماعی به شمار می رود؛ زیرا امروزه منطق علوم اجتماعی فارغ از رویکرد کلاسیک (اثباتی)، نوعی گرایش به سوی نظریه های کلان اجتماعی را نشان می دهد که علاوه بر اینکه نمایانگر فلسفی شدن جامعه شناسی است، کارکرد آن نیز معقول کردن جهان اجتماعی یا به تعبیری معنادارکردن رابطه انسان و جامعه است. بدین وصف سوژگی با وجود ظرفیتی که در علوم اجتماعی به طور عام داشته و افق های مهمی را در سنت های نظری پدیدار کرده است، اما با اکتفا به عقل جزئی و تجربی در میانه دوآلیته فلسفه غرب قرار گرفته و بالمآل در سیر تطور نظریه های اجتماعی نتیجه ای جز تصلب بی روح معنا و تزلزل سطحی معنا در رابطه با انسان و جامعه به دنبال نداشته است. بر این مبنا انسانی که به کمک سوژگی خود، جهان را استعلایی می نگریست، در بستر عواملی مانند سنت، فرهنگ، گفتمان، اساطیر و... چنان از معنا زدوده شد که گویی زاده این عوامل است و اینها نه تنها به فعل او بلکه به خود او نیز معنا می دهند، اما حکمت اسلامی از سقف عقلانیت موجود با اتصال به وجود فراتر رفته و این معناداری در رابطه انسان و جامعه را در دیالکتیک تاریخ معنوی و تاریخ تجربی و در سیر علل طولی و وسائط الهی تبیین می کند. از این حیث معانی از سویی به دلیل اعدادی به کمک اراده و اختیار درصورت افعال اعتباری انسان و از سوی دیگر به دلیل فاعلی به واسطه مشیت الهی درصورت قوه ناطقه (فطرت الهی) تحقق می یابد؛ بنابراین براساس عوالم سه گانه معانی، امر و خلق در انسان معانی عقلی و فطری به تفصیل در معانی مثالی تنزل می یابد و پس از آن به ادراک حسی پیوند می خورد و این ادراک جزئی وهمی لحظه به لحظه به معنایابی انسان در جامعه در قالب اعتبارات اجتماعی منجر می شود.