از همان زمانی که غرب و اروپای مسیحی کوشید هویتی مشخص برای خویش پردازش کند، تعریف شرق به مثابه «دیگری» ضرورت یافت و غرب تلاش کرد خود را در ساختار آن روزگار در تقابل با این دیگری تعریف کند. به بیان دیگر، شرق آن دیگری بود که غرب برای هویت یابی می باید از آن فاصله بگیرد و این فاصله گیری مستلزم شناخت این دیگری بود. غرب مدرن باید این دیگری را تعریف می کرد تا خود را در برابر آن و در تفاوت با آن تعریف کند. در همین راستا شرق شناسی شکل گرفت تا آغازی به غیریت سازی شرق باشد.