جهانهای ممکن؛ بررسی دیدگاه سول کریپکی، الوین پلنتینگا و دیوید لوئیس (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
سول کریپکی (Saul Kripke) برای ارائه معناشناسی صوری منطق موجهات، از مفهوم جهانهای ممکن استفاده کرد، اما امروزه کاربرد مفهوم جهانهای ممکن در معناشناسی موجهات خلاصه نمیشود، بلکهاین مفهوم در پارهای نظریههای مربوط به حوزه فلسفه زبان یا فلسفه منطق ـ مانند برخی نظریهها در باره ماهیت گزاره ـ نیز مورد استفاده قرار گرفته است. با توجه به اهمیت روزافزون مفهوم جهانهای ممکن، مقاله حاضر به بررسی فشرده دیدگاه پارهای از فیلسوفان تحلیلی معاصر در باره هویت این جهانها و ویژگیهای آنها میپردازد. برای این منظور، ابتدا توضیح فشردهای از دیدگاههای متافیزیکی کریپکی درباره هویت جهانهای ممکن ارائه میشود و سپس دو رویکرد عمده به مسأله جهانهای ممکن تحت عنوان «محقَّقگرایی» و«انتزاعگرایی» طرح میگردد. برای تأمین این هدف، دیدگاه دیوید لوئیس (David Levis) به عنوان نافذترین نماینده محقَّقگرایی و دیدگاه الوین پلنتینگا (Alvin Plantinga) به عنوان یکی از نمایندگان شاخص انتزاعگرایی مورد بررسی قرار خواهد گرفت.متن
جهانهای ممکن در منطق و متافیزیک
سول کریپکی برای ارائه معناشناسی صوری منطق موجهات، در مقاله بسیار مهم خود در سال1963 با عنوان «ملاحظات معناشناختی در باب منطق موجهات» (Semantical Considerations on Modal Logic) از مفهوم جهانهای ممکن استفاده کرد،به گونهای که در «ساختار- مدل» <R,G,K,>، که از سوی او ارائه شد، K مجموعهای ازجهانهای ممکن بود و ارزش صدق هر جمله به نسبت جهان ممکن مفروضی تعریف میگردید.اما امروزه کاربرد مفهوم جهانهای ممکن در معناشناسی موجهات خلاصه نمیشود. به گفته نیکلاس رشر:
«امروزه جهانهای ممکن و افراد ممکن، بیتردید، دارای محبوبیت فلسفیاند. منطقدانان، متافیزیسینهای (عالمان مابعدالطبیعه) تحلیلی، کسانی که به معناشناسی منطق موجهات یانظریههای زبانشناسانه میپردازند، همگی مشارکت فعالی در بحثهای پر رونق جاری در باره اینامور ممکن غیر واقعی دارند.» (Resher, 1999, p.403).
همچنین، مفهوم جهانهای ممکن در پارهای نظریههای مربوط به حوزه فلسفه زبان یا فلسفه منطق - مانند برخی نظریهها درباره ماهیت گزاره- مورد استفاده قرار گرفته است. برای مثال،رابرت استالنیکر، مفهوم گزاره را بر اساس جهانهای ممکن تعریف کرده است. در نظر او، حکم P معادل است با مجموعه جهانهای ممکنی که P در آنها درست است. این مجموعه، برای گزارهها ضرورتاً نادرست، مجموعهای تهی و برای گزارهها ضرورتاً درست، مجموعه تمام جهانهای ممکن است. (Stalnaker, 1976, pp.72-75).
این نکته قابل ملاحظه است که معمولاً منطقدانانی که در معناشناسی منطق موجهات از مفهوم جهانهای ممکن بهره میبرند، به بررسی هویت این جهانها (و اینکه واقعاً یک جهان ممکنچیست؟) نمیپردازند و وارد مباحث وجودشناختی و متافیزیکی جهانهای ممکن نمیشوند.یکی از شواهد این مدعا سخن هیوز و کرسول است که پس از ارائه بحثی مقدماتی از معناشناسیموجهات با استفاده از مفهوم جهان ممکن، میگویند:
«در این مرحله ممکن است این پرسش مطرح شود که یک جهان ممکن یا وضعیتقابل تصور واقعاً چیست. این مسأله در متافیزیک و در کاربرد منطق موجهات درزمینه نظریههای معناداری برای زبان طبیعی، مسألهای مهم و بحثانگیز است. امّا خوشبختانه، از دید منطق تفاوتی ندارد که دقیقاً جهانهای ممکن چه هستند... در اینکتاب، ما هیچ موضعی در باره مقام وجودشناختی جهانهای ممکن اختیار نخواهیمکرد. (Hughes and Cresswell, 1996, p.21).
بنابراین، یکی از تفاوتهای اساسی میان رویکرد منطقی و رویکرد متافیزیکی به مفهوم جهانهای ممکن آن است که در رویکرد اول، به جهانهای ممکن صرفاً به عنوان عنصری از نظام معناشناختی موجهات و ابزاری برای بیان معنای «ضرورت» و «امکان» نگریسته میشود. اما دررویکرد متافیزیکی، مسائلی از قبیل مسائل زیر نیز مورد تحقیق قرار میگیرد: هویت جهانهای ممکن چیست؟ جهانهای ممکن دیگر چه نسبتی با جهان فعلی دارند؟ آیا همه جهانهای ممکن فعلیت دارند یا فعلیت (actuality) از خصوصیات جهان کنونی است؟ وجود داشتن یک شیءدر یک جهان ممکن به چه معناست؟ آیا جهانهای ممکن تعیّنپذیرند؟ و ...
من در ادامه، میکوشم به بررسی پاسخهایی که پارهای از فیلسوفان معاصر به پرسشهایی از قبیل پرسشهای بالا دادهاند، بپردازم.
کریپکی و جهانهای ممکن
کریپکی در مقاله (Semantical Considerations on Modal Logic) توضیح چندانی درباره اینکه جهانهای ممکن واقعاً چه هستند، نداده و صرفاً از مفهوم جهان ممکن به عنوان ابزاری نموداری (schematic) برای توضیح معناشناسی موجهات بهره برده است. دیدگاه کریپکی را درباره چیستی جهانهای ممکن، میتوان در کتاب Naming and Necessity یافت. متن اصلیاین کتاب، حاصل سه سخنرانی کریپکی است که برای نخستین بار در سال 1972 منتشر گردید و سپس با افزودن مقدمه و برخی پانوشتها ـ در قالب یک کتاب مستقل ـ چاپ شد. کریپکی در بخشهایی از متن کتاب، توضیحات پراکندهای را در باره آنچه که از «جهان ممکن» در نظر دارد،آورده است، اما در مقدمه کتاب (که تاریخ نگارش آن متأخر از تاریخ انتشار اولیه متن سخنرانیهاست) شاهد توضیح منسجمتری هستیم.
رد برداشتهای ناصواب از «جهانهای ممکن»
کریپکی اظهار میکند که برخی افراد برداشت ناصوابی از اصطلاح «جهان ممکن» کردهاند و پارهای از این برداشتهای ناصواب، ناشی از بهکارگیری واژه «جهان» است. مثلاً، گاه گمان شدهاست که جهانهای ممکن چیزی شبیه سیارههای دور دستاند که مشابه محیط پیرامون میباشند و تفاوت آنها صرفاً در این است که در مکانهای متفاوتی قرار دارند.
از این رو، کریپکی پیشنهاد میکند که برای جلوگیری از برداشتهای غلط، بهتر است بهجای «جهان ممکن» از اصطلاحاتی همچون «وضعیت (یا سرگذشت) ممکن برای جهان» یا «موقعیت خلاف واقع» استفاده کنیم. البته، این کار ضرورتی ندارد، زیرا اگر مقصود از «جهان ممکن» به دقت روشن شود، زمینهای برای برداشتهایی از قبیل آنچه در بالا به آن اشاره شد، وجود نخواهد داشت. (Kripke, 1980, pp.15-16).
کریپکی، برای روشنکردن برداشت خود از مفهوم جهان ممکن به مثالی متوسل میشود. فرضکنیم دو تاس ششوجهی را همزمان میاندازیم. تاس (الف) عدد 6 و تاس (ب) عدد 5 را نشان میدهد. میدانیم مجموع حالات ممکن حاصل از انداختن این دو تاس، 36 حالت است کهحالت واقعشده (یعنی حالتی که تاس (الف) عدد 6 و تاس (ب) عدد 5 را نشان میدهد) تنها یکی از این 36 حالت ممکن است. حال اگر هر چیز دیگری را، غیر از این دو تاس و وضعیت آنها نادیده بگیریم و از اینکه ممکن بود یکی از این دو تاس یا هر دوی آنها موجود نباشند، صرف نظر کنیم، مثال مورد بحث الگویی برای جهانهای ممکن خواهد بود. 36 حالت ممکن مزبور 36 جهان ممکناند که تنها یکی از آنها (که متناظر با حالتی است که تاسها فیالواقع مستقر شدهاند) به فعلیت رسیده است. در این مثال، جهان بالفعل وضعیتی است که تاسها فیالواقع پس از پرتاب قرار گرفتهاند. این 36 وضعیت ممکن، که شامل وضعیت فعلیت یافته هم میشوند، همگی هویتهایی انتزاعی (abstract)اند نه آنکه هویتهای محقَّق فیزیکی و مرکب باشند. در مورد حالت فعلیت یافته نیز، حاصل جمع (sum) دو تاس، که یک هویت مشخص فیزیکی و محقَّق (concrete) است، جهان ممکن بالفعل را تشکیل نمیدهد، بلکه جهان ممکن، آن وضعیت (مجردی) است که فعلیت یافته است. (این مطلب، در توضیح دیدگاه پلنتینگا در آینده، روشنتر خواهد شد.)
بدین ترتیب، کریپکی مدعی میشود که توجه به مثال یاد شده میتواند از وقوع پارهای برداشتهای غلط جلوگیری کند. مثلاً، در مورد تاسها، وقتی سخن از 36 حالت یا وضعیت ممکنبه میان میآید، هیچ کس متوقع نیست که 35 حالتی که فعلیت نیافتهاند، در سرزمینهایی خیالی ودوردست وجود عینی داشته باشند.
تعریف و ویژگیهای جهانهای ممکن
با توجه به مثال تاس، کریپکی جهان ممکن را چنین تعریف میکند:
«جهانهای ممکن» عبارتاند از تمامی انحایی که جهان میتوانست به آن نحو بودهباشد یا وضعیتها یا سرگذشتهایی که کل جهان میتوانست داشته باشد. (Ibid.18).
کریپکی متذکر میشود که جهانهای ممکن در مثال تاس، که آنها را جهانهای مینیاتوری (یا ریز) (miniature) یا جهانَک (miniworld) مینامد، با جهانهای ممکن مورد نظر فیلسوفانتفاوتهایی دارد. برای مثال، جهانکهای مثال تاس، از جهت اشیایی که در آنها هستند (یعنی تاسها) و اوصاف آنها (عددی را که نشان میدهند)، کاملاً تحت اشراف و کنترل هستند، ولی در موردجهانهای ممکن چنین نیست. از سوی دیگر، اندیشیدن درباره تمام جهانهای ممکن نیاز به بسیار تصویرسازی (idealization) بیشتری دارد و نیز، سؤالات بیشتری را برمیانگیزد. فیلسوفی مفهوم جهانهای ممکن را به کار میگیرد، باید مواظب باشد که استفاده از این مفهوم او را وادار به طرح پرسشهایی نکند که معناداری آنها از سوی شهودهای اولیه، درباره مفهوم امکان تأیید نمیشود.
مسأله دیگر این است که عملاً نمیتوان یک جهان ممکن را کاملاً توصیف کرد و البته، این کار ضرورتی هم ندارد، بلکه توصیف آن جنبههایی که جهان ممکن مفروض با جهان بالفعل تفاوت دارد، کافی است. ما میتوانیم در عمل، موقعیت خلاف واقع را به عنوان یک جهانک در نظر بگیریم و توجه خود را تنها به تفاوتهای آن با جهان بالفعل محدود کنیم. این کار نیاز به تصویرسازی کمتری دارد، زیرا لازم نیست تمام حالتهای ممکن را ملاحظه کنیم. (Ibid.)
ظاهراً مقصود کریپکی آن است که هر چند هر جهان ممکن، (بر خلاف جهانکهای مثال تاس) از موقعیتهای ممکن (possible state of affairs) بسیار زیادی تشکیل میشود ولی نمیتوانطرفداران جهانهای ممکن را ملزم نمود که هر جهان ممکن را به صورت کامل تصور کنند، بلکه آنچه ضرورت دارد توجه به آن دسته از تفاوتهای جهان ممکن مزبور با جهان بالفعل (یا «جهانکنونی» یا «جهان فعلی») است که با یک بحث خاص مربوط میشود.
برای توضیح مقصود کریپکی به مثال زیر توجه میکنیم: در جهان کنونی، قلّه اورست بلندترین قلّه زمین است. حال فرض کنیم، شخصی که از جهانهای ممکن برای توضیح گزارههای موجهاستفاده میکند، برای بیان این مطلب که امکان داشت قلّه دماوند بلندترین قله زمین باشد،میگوید: جهان ممکنی را فرض کنید که در آن، قلّه دماوند بلندترین قله زمین (و دارای ارتفاعیبیشتر یا برابر با ارتفاعی که اورست در جهان کنونی دارد) باشد. بیتردید، جهان ممکن موردبحث، از جهات عدیدهای با جهان کنونی تفاوت دارد. مثلاً، در این جهان، آب و هوای شهر تهران با آب و هوای فعلی آن متفاوت خواهد بود. همچنین، وضعیت اقتصادی روستاهای اطراف دماوند (احتمالاً به دلیل حضور جهانگردان و گروههای کوهنوردی خارجی) با وضعیت کنونی آن مغایرت خواهد داشت. رشته کوههای اطراف دماوند، راههای ارتباطی و هزاران وضعیت دیگرنیز وجود دارند که از طریق آنچه کریپکی آن را تصویرسازی (idealization) نامید، میتوان آنها را تصور کرد و هیچ یک از آنها میان جهان ممکن مزبور و جهان کنونی مشترک نیستند. (و شاید این مجموعه، یعنی مجموعه اوضاعی که در این دو جهان، متفاوتاند هیچ گاه در تصورات ما به پایان نرسد). حال، سخن کریپکی این است که اساساً نیازی نیست که ما توصیف کاملی از جهانیکه در آن دماوند بلندترین قلّه زمین است، به دست دهیم. آنچه لازم است (و کافی نیز هست) ایناست که تفاوتهایی را که با مسأله مورد نظر ما مرتبطاند، مشخص سازیم.
جهانهای ممکن و تحویل موجهات
نکته دیگری را که کریپکی به آن پرداخته، آن است که مفهوم جهانهای ممکن ابزاری برای تحلیل موجهات، به گونهای که سبب تحویل آنها به امور دیگر شود، نیست و نمیتواند طبیعت عملگرها یا گزارههای موجه را تبیین (explicate) کند. در تاریخ اندیشه بشری، قضاوتهایی که متضمن مفاهیم موجه باشد (مانند «ممکن بود امروز باران نیاید») قرنها زودتر (از اندیشه جهانهای ممکن) ظاهر گردید و اندیشه جهانهای ممکن، که حاصل نوعی تجرید (abstraction) است، به لحاظ زمانی، اندیشهای متأخر است. در عمل نیز بسیار بعید است کسی که مفهوم امکان را (بهعنوان یک مفهوم موجه) نفهمد، بتواند مفهوم جهان ممکن را درک کند. بنابراین، انگیزه اصلی طرح مفهوم جهانهای ممکن ـ به اعتقاد کریپکی ـ آن بوده است که این مفهوم ما را قادر میسازد تااز ابزار و روشهای رایج در نظریه مجموعهها، در حوزه منطق موجهات، به بهترین نحو بهره گیریم. (Ibid., 19, n. 18)
کریپکی، اظهار میدارد که برخی به جهانهای ممکن به مثابه سرزمینهای دور افتادهای نگاه میکنند که برای شناسایی افراد و اشیای موجود در آنها، باید به آنها سرک کشید یا از طریق بیان کیفیات، آنها را معین کرد. وی اعتراف میکند که برخورد صوری برخی از منطقدانان، از جمله خود او، با منطق موجهات به نوعی تصویر بالا را تأیید میکند، اما، همان گونه که اشاره شد، واقعیت برخلاف این است:
«یک جهان ممکن یک سرزمین دورافتاده نیست که ما آن را کشف کنیم یا از طریق یک تلسکوپ به نظاره آن بنشینیم. به تعبیر کلی، یک جهان ممکن دیگر بسیار دوردست است و حتی اگر با سرعتی بیش از سرعت نور حرکت کنیم، به آن دست نخواهیم یافت ... جهانهای ممکن فرض میشوند، نه آنکه با تلسکوپهای قوی کشف شوند.» (Ibid.,p. 44)
رؤوس اصلی دیدگاه کریپکی در باره جهانهای ممکن
بدین ترتیب، میتوان رؤوس اصلی دیدگاه کریپکی را در باب جهانهای ممکن، در اصول زیرخلاصه کرد:
1. جهانهای ممکن (غیر از جهان واقعی) امور مادی و محقَّق نیستند که بتوان آنها را با ابزاراکتشافات علمی کشف کرد، بلکه فرضهای ممکنی هستند درباره وضعیتهای غیر واقعای کهجهان کنونی میتوانست داشته باشد لیکن نداشته یا ندارد؛ جهانهای ممکن فرض میشوند نه کشف.
2. ارائه یک توصیف کامل و کیفی از هر یک از جهانهای ممکن، از سوی طرفداران آن لازمنیست و بسا مقدور هم نباشد. آنچه ضرورت دارد آن است که صرفاً به آن دسته از تفاوتهای میانجهان ممکن مفروض با جهان بالفعل، که با بحث مورد نظر ما ارتباط دارند، توجه کنیم و نتایج اینتفاوتها را، تا حدی که به بحث ما مرتبط میشود، بررسی کنیم.
3. نمیتوان مفاهیم موجه را به مفهوم جهانهای ممکن فروکاست و مفهوم جهانهای ممکن نمیتواند موجهات را تبیین کند. مفهوم جهانهای ممکن ابزاری نمادین است برای بهرهگیری ازروشهای مربوط به نظریه مجموعهها جهت ارائه مدلی معناشناختی برای منطق موجهات.
رهیافتهای گوناگون به «جهانهای ممکن»
نگرش همه فیلسوفان تحلیلی به مفهوم جهانهای ممکن یکسان نیست. گروهی اساساً با آن مخالفت ورزیده و آن را بیمعنا یا بیفایده دانستهاند. برای مثال، مکی میگوید:
«...سخن گفتن از جهانهای ممکن... بوضوح نیازمند تحلیل بیشتری است. هیچ جهان ممکنیغیر از جهان بالفعل در میان نیست، پس با سخن گفتن در باره آنها به چه چیزی خواهیمرسید؟» (Mackie, 1973, p.90).
در میان موافقان نیز، تصویرهای مختلفی ارائه شده است که گاه تفاوتی اساسی با برداشت کریپکی دارد. بررسی مستقل و مفصل این دیدگاهها از حوصله مقاله حاضر خارج است. با اینحال، با توجه به نقشی که این مفهوم در ارائه معناشناسی ضرورت (و سایر مفاهیم موجه) و همچنین در پارهای از مباحث زبانشناختیِ مرتبط با مسأله رابطه «ضرورت» با «پیشینی»، ایفامیکند، در اینجا نگاهی کلی به پارهای از دیدگاههای دیگر در باب جهانهای ممکن میافکنیم.
در ارائه یک طرح جامع از دیدگاههای مختلف موافقانِ اندیشه «جهانهای ممکن» طبقهبندیهای مختلفی ارائه شده است. برای نمونه، خانم سوزان هاک (Susan Haack) طبقهبندی خاصی ارائه داده است که بر پایه آن، سه رویکرد اصلی به «جهانهای ممکن» وجود دارد:
الف) رویکرد زبانشناختی که در آن «جهان ممکن» به مجموعه کاملاً سازگار از جملهها تحویلبرده میشود. ب) رویکرد مفهومی (conceptualist approach) که «جهانهای ممکن» را طرقیمیداند که در آن، جهان (کنونی) متفاوت با آنچه هست، تصور میشود. ج) رویکرد واقعگرایانه که جهانهای ممکن را هویاتی واقعی میداند که کاملاً از زبان و اندیشه ما مستقلاند. (Haack, 1978, p.191).
بر پایه طبقهبندی دیگری، طرفداران جهانهای ممکن در دو دسته کلی جای میگیرند: الف) محقَّقگرایان (concretists)؛ ب) انتزاعگرایان (abstractionists).
مهمترین نماینده دسته نخست، دیوید کی. لوئیس است. شاخصترین ویژگی دیدگاه محقَّقگرایان، از جمله لوئیس، آن است که همه جهانهای ممکن، به صورت بالفعل، موجودند و سایر جهانهای ممکن با جهان کنونی (جهانی که ما در آن وجود داریم) تفاوت نوعی ندارند، بلکه تنها به لحاظ آنچه که در هر کدام واقع میشود، متفاوتاند. ویژگی جهان کنونی آن است که ما، بههمراه اشیای پیرامون خود، در آن وجود داریم. در این دیدگاه، همه جهانهای ممکن، از هویتی محقَّق برخوردارند. پیتر انگر نیز رویکرد مشابهی با رهیافت لوئیس اختیار کرده است. (Unger, 1984).
طرفداران دیدگاه دوم جهانهای ممکن را اموری نامحقَّق و انتزاعی میدانند. کریپکی، رابرت استالنیکر (Robert Stalnaker)، رابرت آدامز (Robert Adams )، رودریک چیزم (Roderick Chisholm)، جان پولاک (John Pollock)، الوین پلنتینگا در این دسته جای میگیرند. وجه مشترک اینان آن است که جهانهای ممکن را هویاتی انتزاعی - نه محقَّق- به شمار میآورند، هر چند در تفسیر اینکه جهان ممکن چیست، اختلاف نظر دارند.
اختلافنظر در نامگذاری رویکردهای گوناگون
شایان ذکر است که در نامگذاری رویکردهای مختلف به جهانهای ممکن، رویه واحدی وجود ندارد، بلکه یک دیدگاه واحد از جنبههای مختلف به نامهای گوناگونی نامیده شده است. برای مثال، گاه رویکرد لوئیس و همرأیان او به لحاظ آنکه تمام جهانها و اشیای ممکن را اموری محقَّق وموجود به شمار میآورد «ممکنگرایی» (possibilism) و رویکرد مخالفان او، که صرفاً جهانکنونی را جهان بالفعل و محقَّق میدانند، «فعلیگرایی» (actualism) نامیده شدهاست. (McMichael, 1983, p.49).
دیوید لوئیس، خود دیدگاه خویش را «واقعگرایی» (realism) مینامد، (Lewis, 478) درحالی که استالنیکر آن را «واقعگرایی افراطی» (extreme realism) نامیده است، و دیدگاه خودرا به دلیل آنکه مفهوم جهان ممکن را یک مفهوم پایه (basic) میداند، «واقعگرایی معتدل» (moderate realism) میخواند. (Stalnaker, 1976, pp.70-75).
همچنین، پلنتینگا دیدگاه خاص خود را در باب جهانهای ممکن، «بالفعلگرایی» (actualism) (Ibid., p.202) و گاه نیز «بالفعلگرایی جدی» (serious actualism) (Plantinga, 1976) مینامد و آن را روایتی از واقعگرایی موجهاتی (modal realism) به شمار میآورد. (Plantinga,1987) (مقصود از "serious actualism" دیدگاهی است که معتقد است اشیا در جهانهایی که در آن وجود ندارند، دارای هیچ وصفی نیستند.) جالب آنکه وی، نظریه لوئیس را شایسته عنوان واقعگرایی نمیداند، بلکه آن را در مقابل رئالیسم قرار داده و نام تحویلگرایی (reductionism) را بر آن مینهد.
همان گونه که ملاحظه میشود، نامگذاری واحدی در میان نیست، ولی به نظر میرسد طبقهبندی رویکردهای مختلف به جهانهای ممکن در دو دسته کلی محقَّقگرایی و انتزاعگرایی، علیالاصول مورد توافق عمومی است. همچنین عنوان انتزاعگرایی، عنوان عام و مناسبیاست که به خوبی بر همه رویکردهایی که درون آن جای میدهیم (از دیدگاه کریپکی گرفته تا رابرت آدامز، پلنتینگا و استالنیکر) منطبق میشود.
من در ادامه، به اختصار به بررسی دیدگاه لوئیس، به عنوان نماینده محقَّقگرایی، میپردازم وسپس، رویکرد پلنتینگا را، به عنوان نمونهای از انتزاعگرایی، توضیح خواهم داد. دلیل انتخاب پلنتینگا آن است که وی بیشترین تلاش را برای ارائه یک شرح تفصیلی و دقیق از انتزاعگرایی در باب جهانهای ممکن کرده است.
استدلال لوئیس بر تعدد جهانهای ممکن محقَّق
لوئیس مهمترین استدلال خود را بر تعدد جهانهای ممکن محقَّق چنین بیان کرده است:
من معتقدم جهانهای ممکنی غیر از جهانی که ما اتفاقاً در آن ساکنیم، وجود دارد. اگر نیازی به استدلال باشد، چنین میتوان استدلال کرد. این مطلب، بیهیچ گفت و گو، درست است که ممکن بود اشیا به نحو دیگری، غیر از آنچه که هستند موجودیت داشته باشند. من، و همچنین شما، معتقدیم که ممکن بود اشیا به انحای بیشماری متفاوت [با آنچه بالفعل هستند] باشند. اما این به چه معناست؟ زبان عادی چنین تفسیری را [برای اعتقاد بالا] تجویز میکند: در کنار نحوهای که اشیا بالفعل موجودیت دارند، انحای متعدد دیگری وجود دارند که اشیا میتوانستند به آن نحو موجودیت داشته باشند. این جمله، برحسب ظاهر اولیه خود، یک تسویر وجودی است. این جمله میگوید که هویتهای متعددی وجود دارند که توصیف خاصی درباره آنها صادق است، یعنی «انحائی که اشیا میتوانستند باشند». من باور دارم که اشیا میتوانستند به انحای بیشماری، متفاوت [با آنچه بالفعل هستند] باشند. من مجازم به تفسیر آنچه که بدان باور دارم، باور داشته باشم. اگر تفسیر ظاهری و روشن آنچه را که بدان باور دارم، در نظر بگیرم، به وجود هویتهایی که میتوان آنها را «انحایی که اشیا میتوانستند موجودیت داشته باشند» نامید، باور دارم. من ترجیح میدهم که آنها را «جهانهای ممکن» بنامم. (Lewis, 1973, p.84).
همان گونه که ملاحظه میشود، عبارت بالا نه تنها بیانگر جوهره دیدگاه محقَّقگرایانه لوئیس، که متضمن نوعی استدلال بر تعدد جهانهای محقَّق است. بر پایه یک تقریر ابتدایی، میتوان گفت کهاستدلال لوئیس بر سه مقدمه استوار است.
الف) در زبان معمولی، ما بر روی مفهوم «نحوهای که اشیا ممکن بود بدان نحو موجود باشند» (the way things could have been) سور میبندیم.
ب) سور همواره بر روی اشیای موجود بسته میشود. (به عبارت دیگر، دامنه متغیرهایی که ما مجاز به سور بستن بر روی آن هستیم، تنها شامل اشیای موجود میشود).
ج) مفهوم «نحوهای که اشیا ممکن بود بدان نحو موجود باشند» با مفهوم «جهان ممکن» یکسان است. از این سه مقدمه، لوئیس نتیجه میگیرد که جهانهای ممکن، به صورت هویتهای واقعی و محقَّق، موجودند.
لوئیس، دیدگاه خود را بهترین راه برای تفسیر آنچه که در زبان متعارف در باره انحای ممکندیگری که اشیا میتوانستند باشند (انحائی که متفاوت با نحوه بالفعل موجودیت اشیاست) میداند. او معتقد است که دست برداشتن از معنای ظاهری عبارتی که در زبان متعارف به کار میرود تنها در صورتی معقول است که 1) این معنای ظاهری مشکلاتی را در برداشته باشد و 2) تفسیرهای بدیلی باشند که بدون مشکل باشند و بتوان آنها را جایگزین آن معنای ظاهری نمود. به اعتقاد لوئیس، هیچ یک از این دو شرط، در مسأله مورد نظر، محقَّق نیستند؛ یعنی، نه توسل به معنای ظاهری عبارت مورد نظر (یعنی، «انحای متعدد دیگری وجود دارند که اشیا میتوانستند باشند») به مشکلی میانجامد و نه هیچ یک از تفسیرهای بدیل خالی از مشکلاند. (.Ibid) البته، همانگونه که در آینده خواهیم دید، تفسیر لوئیس چندان هم خالی از مشکل نیست.
رؤوس اصلی دیدگاه لوئیس
در اینجا، برخی از رؤوس اصلی دیدگاه لوئیس را مرور کنیم:
الف) تفسیر جهان ممکن: پیش از شرح تفسیر لوئیس از جهان ممکن لازم است اشارهای به معنای اصطلاح جزءشناسی (mereology) داشته باشیم. جزءشناسی نظریهای درباره رابطه کل- جزء است که بر اساس آن حاصلجمع جزءشناختی (mereological sum) چند شیء عبارت است از کوچکترین چیزی که اشیای مزبور، همگی، جزئی از آناند. بر این پایه، زنجیر دوچرخه حاصلجمع جزءشناختی دانههای زنجیر است، ولی خود دوچرخه چنین نیست. (چون دوچرخه، علاوه بر دانههای زنجیر، اجزای دیگری نیز دارد). در این نظریه، یک کل (whole) همان حاصلجمع اجزای خود است و در نتیجه، میان هر دو شیء مفروضی که دارای اجزای کاملاً یکسان باشند، اینهمانی برقرار است.
در دیدگاه لوئیس، x یک جهان ممکن است اگر و تنها اگر: x حاصل جمع جزءشناختی (mereological sum) تعدادی از اشیا - به عنوان اجزای x - باشد بهگونهای که: الف) هر یک از اجزای x نسبت مکانی - زمانی (spatiotemporal) با دیگر اجزای x داشته باشد و ب) هر چه کهنسبت مکانی- زمانی با هر جزئی از x داشته باشد، یکی از اجزای x باشد.
با توجه به شروط (الف) و (ب) روشن میشود که حاصلجمع جزءشناختی تعدادی از اشیائیکه با هم نسبت مکانی - زمانی دارند در دو صورت یک جهان ممکن نخواهد بود:
1) اجزائی داشته باشد که با هم رابطه مکانی- زمانی ندارند. برای مثال، اگر فرض کنیم شیء مکانی- زمانی خاصی وجود دارد که با برج ایفل نسبت مکانی- زمانی نداشته باشد، و فرض کنیمکه x حاصلجمع شیء مزبور و برج ایفل باشد، x یک جهان ممکن نخواهد بود.
2) شیئی حاصلجمع تعدادی اجزای مکانی _ زمانی باشد و با چیزی نسبت مکانی _ زمانیداشته باشد که آن چیز، از اجزای آن شیء نباشد. برای مثال، برج ایفل یک جهان ممکن نیست، زیرا با کوه دماوند نسبت مکانی _ زمانی دارد، در حالی که کوه دماوند جزئی از برج ایفل نیست. شرط (ب)، در واقع، تأمین کننده غایت جامعیت (maximality) جهانهای ممکن است. یک جهانممکن، بهغایت، جامع است، بدین معنا که با هر چه نسبت مکانی _ زمانی داشته باشد، آن چیز جزئی از آن جهان _ و نه شیئی خارج از آن- است. بنابراین، در دیدگاه لوئیس، جهانهای ممکن، مرکب از اجزاییاند که با یکدیگر نسبت مکانی _ زمانی دارند ولی با اجزای جهانهای ممکن دیگر، نسبت مکانی _ زمانی ندارند.
از اینجا رابطه جهانهای ممکن با یکدیگر روشن میشود. به تعبیر لوئیس، جهانهای ممکن به لحاظ مکانی و زمانی از یکدیگر کاملاً منفک و مجزا هستند و هیچ نسبت علّی یا مکانی - زمانی میان آنها برقرار نیست:
آنها (جهانهای ممکن) از هم مجزا هستند و هیچ نسبت مکانی- زمانی میان اشیایی که به جهانهای متفاوتی متعلقاند وجود ندارد. همچنین، هیچ واقعهای در یک جهان ممکن علت وقوع چیزی در جهان دیگری نمیشود. (Lews,1986,2) ب) تفسیر فعلیت (actuality): در دیدگاه لوئیس، بالفعل بودن یا فعلیت داشتن از ویژگیهای جهان کنونی نیست، بلکه در نظر ساکنان هر جهان، همان جهان به فعلیت متصف میگردد. بهعبارت دیگر، بالفعل بودن یک مفهوم نمایهای (indexical) خواهد بود و میتوان آن را چنینتعریف کرد:
جهان W بالفعل است اگر و تنها اگر من جزئی از W باشم.
یا
جهان W بالفعل است اگر و تنها اگر هر جزئی از W با من نسبت مکانی - زمانی داشته باشد.
به گفته لوئیس:
جهان کنونی ما تنها یک جهان در میان سایر جهانهاست. ما آن را [جهان] بالفعلمینامیم نه بدین سبب که با دیگر جهانها تفاوت نوعی دارد، بلکه صرفاً از اینجهت که جهانی است که ما در آن سکونت داریم. شاید ساکنان جهانهای دیگر نیز به درستی جهانهای خود را جهان بالفعل بنامند، اگر مقصود آنان از «بالفعل» همان مقصود ما باشد؛ زیرا معنایی را که ما برای «بالفعل» در نظر میگیریم، به گونهای است که در هر جهان i بر همان جهان i دلالت میکند. «بالفعل» یک واژه نمایهای است مانند «من» یا «اینجا» یا «اکنون»: تعیین مدلول آن وابسته به موقعیتهای گفتاراست، یعنی جهانی که گفتار در آن واقع شده است (Lewis, 1986).
همچنین، میتوان گفت که شیء x در جهان W وجود دارد اگر و تنها اگر x یکی از اجزای W باشد.
ج) نظریه مشابهت (counterpart theory): با توجه به اینکه، بر اساس دیدگاه محقَّقگرایانه لوئیس، جهانهای ممکن هیچ رابطه مکانی- زمانی یا علّی با یکدیگر ندارند، مسأله اینهمانیمیان جهانها (transworld identity) (اینکه میان دو شیء موجود در دو جهان مختلف نسبت اینهمانی برقرار باشد یا به تعبیر سادهتر، یک شیء در دو یا چند جهان ممکن وجود داشته باشد) کاملاً منتفی است، زیرا در این دیدگاه، هر شیء موجودی، تنها در یک جهان ممکن موجود است و در این صورت، دیگر این مسأله مطرح نمیشود که چگونه هویت یک شیء - که در دو یا چند جهان وجود دارد- محفوظ میماند. لوئیس، به جای اینهمانی اشیا در چند جهان ممکن، رابطه دیگری را معرفی میکند که آن را رابطه مشابهت (counterpart relation) مینامد. به گفته او:
رابطه مشابهت جانشین منتخب ما برای اینهمانی اشیا در جهانهای متفاوت است.در مقابل کسانی که میگویند: شما در جهانهای متعددی وجود دارید که در آنها اوصاف شما تا حدودی متفاوت است و وقایع متفاوتی برای شما رخ میدهد، منترجیح میدهم که بگویم شما فقط در جهان کنونی هستید ولی مشابهانی درجهانهای گوناگون دیگر دارید. مشابهان شما از حیث محتوا و زمینه، از جهات مهمی کاملاً شبیه شما هستند. آنها بیش از اشیای دیگر، در جهانهای خودشان به شما شباهت دارند، ولی آنها واقعاً شما نیستند. زیرا هر یک از آنها در جهان خودش وجود دارد و تنها شما اینجا، در جهان بالفعل هستید. در واقع، به یک تعبیرسطحی، ممکن است بگوییم که مشابهان شما، شمای موجود در جهانهای دیگرند... بهتر است بگوییم مشابهان شما انسانهاییاند که اگر جهان (کنونی) به نحودیگری بود، شما آنها میبودید. (Lewis, 1968, pp.114-115)
روشن است که اگر نظریه مشابهت لوئیس درست باشد صورت مسأله اینهمانی میان جهانها، خودبخود، پاک خواهد شد و لوئیس خود در جایی، بدین نکته اشاره میکند که این فرض که هیچچیز در بیش از یک جهان وجود ندارد، صرفاً به این کار میآید که مسائل اجتنابپذیر مربوط به تعیین هویت اشیا را در جهانهای مختلف، حذف کند. (Ibid, p.114)
با این حال، نظریه مشابهت با اعتراضات جدی روبهرو شده است. یکی از نقاط ضعف این نظریه، اجمالاً آن است که لوئیس هیچ معیار دقیق و روشنی برای تعیین اینکه چه مقدار ازشباهت بین دو شیء، برای آنکه آنها را، به اصطلاح لوئیس مشابهان یکدیگر بدانیم، کفایت میکند، ارائه نکرده است.
د) ضرورت شیئی و ضرورت گزارهای: با توجه به آنچه گذشت، میتوان دیدگاه لوئیس را درباب ضرورت شیئی (de re) و ضرورت گزارهای (de dicto) تبیین کرد. لوئیس تفکیک میان اوصاف ذاتی و اوصاف عرضی را میپذیرد، هر چند تفسیر او از این تفکیک، با تفسیر انتزاعگرایان کاملاً متفاوت است. با توجه به نظریه مشابهت، وصف p برای x وصفی عرضیاست اگر و تنها اگر x دارای p باشد و x مشابهی داشته باشد که فاقد آن وصف باشد. وصف p برای x وصفی ذاتی است اگر و تنها اگر x و تمام مشابهان آن دارای p باشند. با توجه به معادل بودن وصف ذاتی با وصف ضروری، معناشناسی ضرورت شیئی را بر پایه دیدگاه محقَّقگرایانه لوئیس، میتوان چنین بیان کرد: x ضرورتاً دارای p است اگر و تنها اگر x و همه مشابهان آن، دارای p باشند.
دیدگاه محقَّقگرایانه لوئیس در باب جهانهای ممکن و مسائل مرتبط با آن - نظیر مشابهت- موردنقد جمعی از فیلسوفان قرار گرفته است که در اینجا به طرح پارهای انتقادات اکتفا کنم.
مروری بر استدلالهای لوئیس بر له محقَّقگرایی
میتوان استدلالهای لوئیس را در تأیید دیدگاه محقَّقگرایانه خود در دو دسته جای داد: الف) استدلالهایی که در قالب استنتاجی (deductive) عرضه شدهاند. پیشتر نمونهای از این گروه را نقل کردم. (لوئیس استدلالهای مشابهی را در کتاب در باب تکثر جهانها (On the Plurality of Worlds) مطرحکرده است). هسته مشترک این استدلالها آن است که: ما، در زبان طبیعی خود، دعاوی موجه (modal) درستی داریم که میتوان آنها را از طریق سور بستن بر روی جهانهای ممکن تفسیر کرد. (مثلاً: «ممکن است سهشنبه باران ببارد» به معنای آن است که: جهان ممکنی وجود دارد که در آن، سهشنبه باران میبارد.) از سوی دیگر، سور تنها بر روی اشیای موجود بسته میشود. درنتیجه، (همه) جهانهای ممکن موجودند.
این دسته از استدلالها با اعتراضاتی جدی روبهرو شده است که نمونهای از آن را، در آینده از زبان رابرت استالنیکر خواهم آورد. به نظر من، حتی اگر با لوئیس همراه شده، بپذیریم عملگرهای موجه (modal operators) سورهایی بر روی جهانهای ممکناند، نمیتوان وجود محقَّق و واقعی جهانهای ممکن را (به مثابه شیئی مرکب از اجزای محقَّق) آن گونه که لوئیس در نظر دارد، ثابت کرد، زیرا چنین تسویری حداکثر مقتضی آن است که مفهوم مسور شده، از گونهای از وجود (خواه وجود غیرانتزاعی و خواه وجودی که از آنِ اشیای انتزاعی است) برخوردار باشد. بنابراین، حتی اگر تسویر جهانهای ممکن، لزومی داشته باشد، این تسویر با وجود انتزاعی آنها نیز سازگاراست و این (یعنی، وجود انتزاعی جهانهای ممکن) همان مدعای انتزاعگرایان است. بنابراین، انتزاعگرا میتواند مدعی شود که من نیز موجود بودن همه جهانهای ممکن را میپذیرم ولی موجود بودن آنها را نظیر موجود بودن گزارهها یا وضعیتها (state of affairs) میدانم. برای مثال، اگر کسی در بیان اصل «طرد شق ثالث» (excluded middle) از سور کلی استفاده کرده، بگوید: «برای هر گزاره p، یا p درست است یا p نادرست است»، نمیتوان او را ملزم کرد که لازمه این تفسیر آن است که گزارهها از وجود محقَّق برخوردار باشند.
بدین ترتیب، میتوان گفت که استدلال لوئیس، حتی اگر اعتبار آن را بپذیریم، نتیجهای میدهد که اعم از مدعای اوست، بدین معنا که وجود جهانهای ممکن را به عنوان اشیای مکانیـزمانی ثابتنمیکند.
ب) گروه دوم از دلایلی که لوئیس بر له دیدگاه خود ارائه داده، خصلتی کارکردگرایانه یا عملگرایانه (pragmatic) دارد. لوئیس در موارد مختلفی از فواید (benefits) دیدگاه خود سخن به میان میآورد؛ فوایدی که در دیدگاههای رقیب وجود ندارد. یکی از مهمترین فواید محقَّقگرایی، در نظر لوئیس، آن است که بر اساس آن میتوان مفاهیم موجه (ضرورت، امکان و...) را برحسب مفهوم جهان ممکن فروکاست (و از این رهگذر در واقع مفاهیم موجه حذف میشوند). به اعتقاد لوئیس، این فواید و دستاوردها، دلیل خوبی برای ترجیح دیدگاه او بر دیدگاههای رقیب است.
در برخورد با این موضع لوئیس، اجمالاً میتوان گفت: که اولاً، فواید کارکردی یک نظریه فلسفی _ خصوصاً آن هنگام که متضمن دعاوی متافیزیکی و وجودشناختی باشد_ هیچگاه منطقاً نمیتواند درستی آن نظریه را ثابت کند و چنین به نظر میرسد که بخشی از عناصر دیدگاه لوئیس را دعاوی وجودشناختی تشکیل میدهند، مانند این ادعا که علاوه بر جهان بالفعل، جهانهای ممکن دیگر نیز از وجود محقَّق برخوردارند؛ یا اینکه هر شیء ممکنی از وجود محقَّق برخورداراست؛ یا اینکه هر شیء ممکنی تنها در یک جهان ممکن موجود است.
ثانیاً، دیدگاه لوئیس - در کنار آنچه که لوئیس به عنوان فواید میشناسد - نقاط ضعفی نیز دارد که با نظر به آن، دیگر به راحتی نمیتوان کارآمدتر بودن محقَّقگرایی را (نسبت به دیدگاههای رقیب) تصدیق کرد. برای نمونه، ویلیام لایکن به 5 نکته که آنها را نقاط ضعف دیدگاه لوئیسمیداند، اشاره کرده است: (Lycan, 1979, pp.292-297).
همچنین، برخی ناقدان ایرادهای مهمی را بر دیدگاه لوئیس وارد ساختهاند. برای مثال، پلنتینگا دو اشکال معناشناختی و سه اشکال متافیزیکی بر دیدگاه لوئیس وارد ساختهاست: (Plantinga, 1974, pp.108-120).
سه اشکال متافیزیکی پلنتینگا بر دیدگاه لوئیس، به اجمال، عبارتاند از: 1) بر اساس دیدگاه لوئیس لازم میآید که همه اوصاف یک شیء اوصاف ضروری باشند. 2) اگر فیالمثل، شیئیمانند سقراط دارای وصف عاقل بودن باشد، آنگاه گزاره سقراط سفید است گزارهای ضرورتاً نادرست خواهد شد. و 3) اگر گزارهای مانند سقراط وجود دارد درست باشد، آنگاه این گزاره مستلزم هر گزاره درستی است.
من در اینجا قصد بررسی جامع دیدگاه لوئیس و ایرادات مخالفان او را ندارم (و تنها برای نمونه به بررسی نقد استالنیکر بر دیدگاه لوئیس خواهم پرداخت) بلکه صرفاً در پی تأکید بر این نکتهام که برخلاف ادعای لوئیس، که دیدگاه خود را خالی از مشکل میداند، این دیدگاه با پرسشها وایرادهای اساسی روبهروست (که به پارهای از آنها، از جمله عدم ارائه معیار روشنی برای تعیین مشابه یک شیء در جهانهای دیگر، قبلاً اشاره شد).
به هر تقدیر، به نظر میرسد پذیرفتن دیدگاه لوئیس، به ویژه با ملاحظه پارهای از ابعاد وجودشناختی و متافیزیکی آن که خصلتی کاملاً ضد شهودی دارند و با شهود عمومی ما ناسازگارند، نیازمند ارائه دلیل قاطعی در تأیید آن است. بنابراین، مادام که چنین دلیلی اقامه نشدهاست، حداکثر همدلی ما با لوئیس این خواهد بود که از موضع لاادریگرایانه و با دیده تردید به نظریه او بنگریم. لوئیس خود در جایی به این نکته اعتراف میکند که نظریه او در باب تعدد جهانهای ممکن موجود، کاملاً برخلاف شهود ماست و از این رو، نیازمند برهانی بسیار قوی است. (Lewis, 1986, pp.133-135 ).
نقد استالنیکر بر دیدگاه لوئیس
به اعتقاد استالنیکر، دیدگاه لوئیس در باب جهانهای ممکن، مرکب از چهار رأی است:
این چهار رأی در مجموع نظریهای را تشکیل میدهند که استالنیکر آن را واقعگرایی افراطی (extreme realism) مینامد. این چهار رأی عبارتاند از:
(1) جهانهای ممکن وجود دارند. سایر جهانهای ممکن هر چند به صورت بالفعلموجود نیستند، ولی به مثابه «گونههایی که اشیا میتوانستند باشند» وجود دارند.
(2) جهانهای ممکنِ دیگر، از جهت نوع، همانند جهان بالفعلاند. جهان بالفعل تنها از جهت آنچه در آن میگذرد، با سایر جهانهای ممکن تفاوت دارد.
(3) تحلیل وصف «بالفعل» به عنوان یک وصف نمایهای تحلیل درستی است.
(4) نمیتوان جهانهای ممکن را به چیز دیگری فروکاست. یکی دانستن جهانهای ممکن با هویت دیگری (مثلاً مجموعهای از جملهها یا گزارهها) درست نیست. (Stalnaker, 1976, p.67).
رأی (1) قابل قبول است، ولی رأی (2)، که ماهیت جهانهای ممکن را مشخص میکند و ثقل مدعای واقعگرایانه در باب جهانهای ممکن بر دوش آن است، شدیداً بحثانگیز است. به نظراستالنیکر، استدلالی که لوئیس برای اثبات رأی (1) به کار میگیرد، با رأی (2) ناسازگار است. برای اثبات رأی (1)، لوئیس جهانهای ممکن را معادل «انحائی که اشیا میتوانند موجودیت داشته باشند» میگیرد. این مدعا که لوئیس جهانهای ممکن را معادل «انحائی که اشیا میتوانند موجودیت داشته باشند» میداند، از عبارتهای پایانی مطلبی که قبلاً از وی نقل کردم، قابلاستفاده است؛ زیرا او میگوید: «من به وجود هویتهایی که میتوان آنها را «انحائی که اشیا میتوانستند موجودیت داشته باشند» نامید، باور دارم. من ترجیح میدهم که آنها را جهانهای ممکن بنامم».
اما از سوی دیگر، رأی (2) مبتنی بر این است که جهانهای ممکن با جهان بالفعل اختلاف نوعی ندارند، در حالی که او جهان بالفعل را «من و آنچه پیرامون من است» میداند. (Lewis, 1973, p.86).
بنابراین، همانندی نوعی جهانهای ممکن اقتضا میکند که سایر جهانهای ممکن نیز مجموعهای از اشیا باشند، نه «انحائی که اشیا میتوانند موجودیت داشته باشند». تفاوت این دو تفسیر آناست که مفهوم «انحائی که ...» یک وصف یا وضعیت است و اگر جهان ممکن را معادل آن بدانیم، جهان ممکن وصف یا وضعیت جهان خواهد بود نه خود آن. و از آنجا که اوصاف حتی بدون وجود مصداقی برای آنها، موجودند، (چرا که اوصاف نیز هویاتی انتزاعیاند) فرض موجود بودن جهان ممکن (که محتوای رأی (1) است) فرض معقولی خواهد بود. اما رأی (2) بر تفسیر دیگری از جهان ممکن استوار است که در آن، جهان ممکن مجموعهای از اشیاست. بنا بر این، نه تنها نمیتوان ازدرستی رأی (1)، درستی رأی (2) را نتیجه گرفت، بلکه این دو رأی بر دو تفسیر مختلف از جهان ممکن استوارند که ظاهراً لوئیس آن دو را با یکدیگر خلط کرده است.
ممکن است گفته شود که میتوان با رأی (3) رأی (2) را ثابت کرد. رأی (3) میگوید که بالفعلبودن جهان کنونی، یک وصف نسبی است، یعنی، وصفی است که جهان ما نسبت به خود دارد و هر جهان ممکن دیگری نیز، نسبت به خود، به این وصف متصف میشود. در نتیجه، مفهوم «بالفعل بودن»، وقتی که از موضع مطلق (یعنی غیرمقید به جهان خاص) به آن نگاه شود، به هیچ وجه سبب امتیاز جهان ما بر سایر جهانهای ممکن نخواهد بود. حال، این واقعیت که جهانهای ممکن دیگر، از جهت بالفعل بودن، با جهان ما یکساناند، بدین معناست که اشیای موجود در آنها همانقدر واقعیاند که اشیای موجود در جهان بالفعل واقعیت دارند.
خطای استدلال بالا در این است که فرض شده میتوان در این مسأله منظری مطلق (absolute standpoint) اتخاذ کرد که نسبت به همه جهانهای ممکن، از جمله جهان بالفعل، خنثی باشد. ولی حقیقت آن است که منظر مطلق، منظری است که از درون جهان بالفعل اتخاذ شود و اساساً مفهوم بالفعل بودن جهان حاضر چنین اقتضایی دارد. به عبارت دیگر در استدلال بالا درستی یک رأی معناشناختی مبنی بر نمایهای بودن معنای لفظ «بالفعل» مستلزم درستی اینرأی وجودشناختی دانسته شده که فعلیت جهان بالفعل چیزی بیش از نسبت میان این جهان واشیای موجود در آن نیست (نسبتی که در سایر جهانهای ممکن نیز وجود دارد). ولی این دو رأی، تلازمی با یکدیگر ندارند. برای مثال، یک شخص ممکن است ضمایر شخصی را الفاظی نمایهای بداند و در عین حال، یک خودگرا (solipsist) باشد، یعنی معتقد باشد که فقط خود او واقعیت دارد و هیچ شیء دیگری واقعی نیست. (Stalnaker,1976, pp.68-69).
استالنیکر نتیجه میگیرد که رأی دوم، اثبات نشده است و یک دیدگاه واقعگرایانه معتدل (برخلاف واقعگرایی افراطی لوئیس) - که او خود طرفدار آن است- رأی اول و سوم را میپذیرد و رأی دوم را رد میکند. (Ibid.p.70).
من برداشت کلی خود را در باره دیدگاه لوئیس، پس از توضیح رویکرد بدیل این دیدگاه، یعنیانتزاعگرایی، مطرح خواهم کرد.
انتزاعگرایی پلنتینگا در باب جهانهای ممکن
در نظر پلنتینگا، جهان ممکن یک وضعیت ممکن (possible state of affairs) است. هر وضعیت ممکن هویتی انتزاعی است که ممکن است واقع شود و ممکن است واقع نشود. برای نمونه، قرار گرفتن پایتخت ایران در نزدیکی کوه دماوند، وضعیت ممکنی است که واقع شده است و سروده شدن گلستان از سوی حافظ وضعیت ممکنی است که واقع نشده است. پلنتینگا تصریح میکند که مقصود از «امکان» در عبارت «وضعیت ممکن» امکان (عام) به معنای منطقی عاماست. (Plantinga,1974, 45).
البته، چنین نیست که همه وضعیتها ممکن (عام) باشند، بلکه پارهای از وضعیتها (به معنایمنطقی عام) ممتنعاند. برای مثال، اینکه سعید هم شجاع باشد و هم شجاع نباشد، وضعیتیممتنع است.
بر اساس آنچه گفته شد، جهان ممکن یک وضعیت ممکن است، ولی هر وضعیت ممکنی یک جهان ممکن نیست. (نمونههایی که در بالا برای وضعیت ممکن آورده شد، هیچ کدام یک جهانممکن نیستند). یک وضعیت ممکن، برای آنکه یک جهان ممکن باشد، باید از غایت جامعیت (maximality) برخوردار باشد. همان گونه که ملاحظه میشود، از معدود نقاط اشتراک دیدگاه لوئیس و پلنتینگا آن است که در هر دو، جهان ممکن یک امر جامع است، هر چند تفسیرجامعیت، در این دو دیدگاه، تفاوت دارد.
برای روشن شدن مقصود از جامعیت در اینجا، پلنتینگا به ارائه تعریف چند مفهوم میپردازد:
الف) مفهوم تضمن (inclusion): وضعیت S متضمن وضعیت S' است اگر ممکن نباشد (به معنای منطقی عام) که S واقع شود ولی S' واقع نشود و به عبارت دیگر، وضعیت حاصل از وقوع S و عدم وقوع S' ممتنع باشد. برای مثال، وضعیت قرار گرفتن تهران در نزدیکی کوه دماوند متضمن وضعیت قرار گرفتن تهران در نزدیکی یک کوه یا قرار گرفتن یک شهر در کنار دماوند است.
ب) مفهوم طرد (exclusion): وضعیت S وضعیت S' را طرد میکند، اگر ممکن نباشد (بهمعنای منطقی عام) که هر دو با هم واقع شوند. برای مثال، وضعیت کوچکتر بودن حمید از سعید، وضعیت بزرگتر بودن حمید از سعید را طرد میکند. حال، با توجه به مفهوم «تضمن» و «طرد» میتوان گفت: وضعیت S از غایت جامعیت برخوردار است اگر برای هر وضعیت مفروض S'، یا S متضمن S' باشد یا آن را طرد کند. سرانجام میتوان «جهان ممکن» را چنین تعریف کرد:
جهان ممکن یک وضعیت ممکن است که از غایت جامعیت برخوردار باشد.
پلنتینگا در آثار متأخر خود، و در پی تذکر جان پولاک، نکتهای را بر تعریف خود از جهان ممکنافزوده است. جان پولاک در مقالهای با عنوان «Plantinga On the Possible Worlds» به بررسی دیدگاه پلنتینگا در باب جهانهای ممکن پرداخت و در آن متذکر شد که میباید میان وضعیتهای موقت (transient) (که فعلیت یافتن آنها در زمان خاصی حاصل میشود) وغیرموقت (non-transient) (که فعلیت یافتن آنها مقید به زمان خاصی نیست) تفکیک کرد. شرکت نیکسون در انتخابات ریاست جمهوری وضعیتی موقت است ولی شرکت نیکسون در انتخاباتریاست جمهوری در سال 1970 وضعیتی غیرموقت است. پولاک نتیجه گرفت که: «تنها وضعیتهای غیرموقت در ساختار جهانهای ممکن وارد میشوند». (Pollock, 1985, p.122).
ملاحظه شد که جهان ممکن مجموعه بهغایتْ جامعی از وضعیتهای ممکن است. اما گزارههای فراوانی هستند که ارزش صدق آنها، در زمانهای مختلف تغییر میکند. مثلاً، گزاره سعید در حال نوشتن است در پارهای زمانها (یعنی، هنگامی که سعید مشغول نوشتن است) درست است و در پارهای دیگر، (مثلاً، وقتی سعید خوابیده است) نادرست است. حال، اگر گزاره بالا که آن را a مینامیم درست باشد، وضعیت متناظر با آن یعنی نوشتن سعید در a واقع میشود و به عبارت دیگر، a متضمن وضعیت نوشتن سعید است. امّا این مطلب به معنای آن است که a خود صرفاً در زمانهای خاصی فعلیت مییابد (یعنی زمانهایی که در آن سعید در حال نوشتن است). و در سایر زمانها دیگر a جهان بالفعل نیست.
برای رفع این اشکال، میباید تغییر مختصری در تعریف «جهان ممکن» ایجاد کرد. اگر وضعیتها را به دو دسته: «وضعیت زماناً متغیر» (temporally variant) و «وضعیت زماناً غیرمتغیر» تقسیم کنیم، در تعریف جهان ممکن باید گفت: جهان ممکن وضعیت ممکنِ زماناً غیرمتغیریاست که - از لحاظ متضمن بودن وضعیتهای ممکن زماناً غیرمتغیر- کامل است، بدین معنا که برای هر وضعیت ممکنِ زماناً غیرمتغیر s، جهان ممکن یا شامل s است یا آن را طرد میکند.
بدین ترتیب، اگر فرض کنیم که سعید در زمان T در حال نوشتن است، a (جهان بالفعل) متضمن وضعیت نوشتن سعید در زمان T است. ناگفته پیداست که این وضعیت، برخلاف وضعیت نوشتن سعید، وضعیتی زماناً متغیر نیست، زیرا گزاره سعید در زمان T در حال نوشتن است، در همه زمانها درست است.
جهان ممکن و جهان بالفعل
جهان کنونی یا جهان بالفعل تنها یکی از جهانهای ممکن است با این ویژگی که فعلیت یافته و واقع شده است.
پلنیتنگا این مطلب را مسلم میگیرد که دستکم یک جهان بالفعل داریم که واقع شده است. از سوی دیگر، به اعتقاد او، حداکثر یک جهان ممکن میتواند فعلیت یابد. زیرا فرض کنیم دوجهان W و W' هردو فعلیت یافته باشند. از آنجا که برحسب فرض، W و W' دو جهان متمایزند، دست کم باید وضعیتی مانند S وجود داشته باشد که W متضمن S بوده، ولی W' آن را طرد کند. در این صورت، فرض فعلیت یافتن W و W' مستلزم آن است که S هم واقع شده باشد وهم واقع نشده باشد و این نتیجه نامعقولی است. (Plantinga, 1974, p.45).
البته، هر جهان مفروضW (غیر از جهان کنونی) در خودش بالفعل است، بدین معنا که اگر W فعلیت یابد، این جهان W (و فقط جهان W ) است که فعلیت یافته است. (Ibid.p.48).
کتاب جهان ممکن
متناظر با هر جهان ممکنی یک کتاب (Book) وجود دارد. کتاب جهان W مجموعهای از گزارهها است که در W درستاند. گزاره P در صورتی در جهان W درست است که اگر W فعلیت یابد، P درست باشد. بنابراین، کتاب جهان W مجموعهای از گزارهها است که اگر W فعلیت یابد، گزارههای مزبور درست خواهند بود. کتابها نیز همچون جهانها کاملاند. اگر B یک کتاب باشد، برای هر گزاره P یا P عضوی از B است یا ~P. متناظر با هر جهان ممکن، تنها یک کتاب وجود دارد، زیرا فرض کنیم B و B' هر دو کتاب جهان W باشند؛ از آنجا که برحسب فرض B و B' دو کتاب متمایزند، دست کم باید گزارهای مانند P عضو B باشد و عضو B' نباشد و در نتیجه (با لحاظ کامل بودن B') ~P عضوی از B' خواهد بود. در این صورت، در فرض فعلیت یافتن W میباید هم P درست باشد و هم ~P و این به معنای آن است که W یک جهان (وضعیت) ممکن نباشد که خلاف فرض ماست.
گزاره P در جهان بالفعل درست است اگر P درست باشد و این گزاره در صورتی در جهان مفروض W درست است که اگر W فعلیت یابد، آنگاه P درست باشد.
وجود اشیا و اتصاف آنها به اوصاف در جهانهای ممکن
اشیا (objects) و افراد (individuals) در جهانهای ممکن وجود دارند. وجود داشتن شیء x درجهان W به معنای آن است که اگر W فعلیت یابد، x موجود میشود. به دیگر سخن، x در W موجود است اگر ممتنع باشد که W واقع شود ولی x موجود نگردد. همان گونه که ملاحظه میشود، وجودی را که پلنتینگا برای اشیا در جهانهای ممکن در نظر میگیرد، وجودی مشروط است. با توجه به فعلیت یافتن جهان کنونی، وجود اشیا در این جهان از حالت مشروط خارج شده است. از این رو، اشیا در این جهان به صورت بالفعل موجودند، ولی وجود آنها در جهانهای دیگر مشروط به فعلیت یافتن آن جهانهاست. توجه به این نکته، تفاوت دیدگاه پلنتینگا را با رأی لوئیسنشان میدهد.
برخی اشیا، فیالمثل سقراط، تنها در برخی جهانهای ممکن موجودند و پارهای دیگر، مثلاً عدد 7، در همه جهانهای ممکن موجودند. اشیای دسته دوم، اشیای ضروریاند. افزون بر این، اشیا میتوانند در جهانها دارای اوصافی باشند. برای مثال، فیلسوف بودن سقراط در W بدین معناست که اگر W فعلیت یابد، سقراط دارای وصف فیلسوف بودن خواهد بود. بهعبارت دیگر، W متضمن وضعیت فیلسوف بودن سقراط است و کتاب W شامل گزاره سقراط فیلسوف است میباشد. (Ibid., p.47).
در نظر پلنتینگا، وجود اشیا (البته «وجود» به معنای مشروط آن) اعم از فعلیت آنهاست و وجود گزارهها اعم از درستی آنهاست. هر گزارهای در هر جهان ممکنی وجود دارد، بدین معنا که برایهر گزاره P و جهان W، اگر W فعلیت یابد، گزاره P وجود خواهد داشت. حتی میتوان گفت که هر جهان ممکنی در هر جهان ممکن دیگری وجود دارد، بدین معنا که در هر جهانی که فعلیت یابد، جهانهای دیگر، به عنوان وضعیتهای ممکن صرف، وجود دارند. بنابراین، در جهان کنونی، همه جهانهای ممکن دیگر - به مثابه وضعیتهای ممکنی که از غایت جامعیت برخوردارند - وجود دارند، هر چند هیچ یک فعلیت نیافتهاند. همچنین، در جهان کنونی، همه گزارهها (حتّی گزارههای نادرست) وجود دارند، هر چند تنها پارهای از آنها درستاند. (Ibid.).
تفاوت محقَّقگرایی و انتزاعگرایی
یکی از تفاوتهای اساسی میان دو دیدگاه محقَّقگرایانه و انتزاعگرایانه در باب جهانهای ممکن آن است که در دیدگاه نخست، میتوان سخنگفتن درباره موجهات (modal discourse ) از جمله ضرورت را به صحبت از جهانهای ممکن تحویل برد. در این دیدگاه، سایر جهانهای ممکن، همچون جهان ما، اموری واقعی، محقَّق و بالفعلاند و از این جهت هیچ تفاوتی با جهان ما و اشیا و افراد موجود در آن ندارند. بر این پایه، میتوان با سور بستن بر روی جهانهای ممکن، حقایق موجه را بدون توسل به مفاهیم ضرورت، امکان و... بیان کرد. اگر w متغیری باشد که دامنه آن مجموعه جهانهای ممکن است و Pw به معنای درست بودن P در جهان w باشد، آنگاه:
8 Rº(w)Rw
àRº($w)Rw
امکان خاص P را نیز به صورت زیر نشان میدهیم:
ÑPº($w) Pw & ($w) ~Pw
در این دیدگاه، مفهوم جهان ممکن مفهوم پایه (basic) و اولیه (primitive) و مفاهیم موجه (یعنی همان ضرورت و امکان) مفاهیم ثانویه خواهند بود که قابل تحویل به مفهوم اولیه جهان ممکناند. در دیدگاه محقَّقگرایانه، تعریف ما از جهان ممکن، مبتنی بر جهات نیست و از این رو، تحویل جهات برحسب جهانهای ممکن با محذور دور مواجه نمیگردد.
اما در دیدگاه انتزاعگرایانه، تحویل موجهات به جهانهای ممکن با مشکل دور روبهرو است، زیرا مفهوم «جهان ممکن» خود مبتنی بر یکی از جهات، یعنی مفهوم امکان، است. برای نمونه، همان گونه که دیدیم، در روایت پلنیتنگا از انتزاعگرایی، جهان ممکن یک وضعیت ممکن بهغایتْ جامع است. همان گونه که ملاحظه میشود، در این تعریف، مفهوم امکان به مثابه وصفی برای وضعیت مورد نظر - که آن را جهان ممکن میدانیم- اخذ شده است. بنابراین، تبیین اینکه جهان ممکن چیست، مبتنی بر روشن شدن مفهوم امکان است و اگر بخواهیم امکان را نیز - بهعنوان یک جهت - بر اساس جهانهای ممکن تبیین کنیم، با یک دور آشکار مواجه خواهیم بود.
برای نشان دادن اینکه مفهوم جهان ممکن، در دیدگاه انتزاعگرایان، خود مبتنی بر مفاهیم موجه است، فرض ذیل را در نظر میگیریم:
شخصی وضعیتی را توصیف کرده، مدعی میشود که وضعیتی ممکن (عام) است، در حالی که در واقع امر چنین نیست. ما چگونه میتوانیم نادرستی مدعای او را ثابت کنیم؟ اگر تحویل موجهات به جهانهای ممکن درست باشد، ممتنع بودن وضعیت مزبور را از این طریق میتوان ثابت کرد که نشان دهیم هیچ جهان ممکنی نیست که در آن وضعیت مزبور واقع شود. اما شخص مقابل به راحتی میتواند مدعی شود که مجموعهای که ما به عنوان مجموعه جهانهای ممکن در نظر گرفتهایم، جامع تمام جهانهای ممکن نیست، بلکه جهان ممکن دیگری هست - که ما آن را منظور نکردهایم- و در آن جهان، وضعیت مورد بحث تحقق مییابد. بدین ترتیب، برای فیصله دادن این نزاع، ما باید ثابت کنیم که مجموعهای از جهانهای ممکن که آن را در نظر گرفتهایم، مجموعه تمام حالات و وضعیتهای ممکن است و برای این منظور، چارهای جز تمسک به مفهوم «امکان» نداریم، مفهومی که برحسب فرض درصدد تحویل آن بودیم. (Shalkowski, 1984).
حاصل آنکه، بر اساس انتزاعگرایی، «جهانهای ممکن» ابزاری برای تحویل (reduction) موجهات نیستند و با این حال، از جهات زیر مفیدند:
1. ایده جهانهای ممکن ابزاری کمکی و راهنما (heuristic device) برای فهم بهتر گزارههای موجهی است که در زبان طبیعی به کار میروند.
2. با وارد کردن مفهوم جهانهای ممکن در معناشناسی موجهات، امکان بهرهگیری از ابزار وروشهای نظریه مجموعهها و مدلهای معناشناسی مرتبط با آنها فراهم میآید (نمونهای از این امر، در مدل معناشناختی کریپکی برای منطق موجهات که در مقاله «ملاحظات معناشناختی در باب منطق موجهات» در سال 1963 عرضه شد، تحقق یافته است).
داوری میان دو رویکرد محقَّقگرایانه و انتزاعگرایانه و بررسی نقاط ضعف و قوت هر کدام بحثی گسترده میطلبد. به اختصار، در نقد دیدگاه لوئیس، میتوان گفت: دیدگاه محقَّقگرایانه لوئیس از ابعاد مختلفی برخوردار است که در نقد و بررسی این دیدگاه، میباید ابعاد مزبور از همتفکیک شوند. یکی از ابعاد این دیدگاه، بعد معناشناختی آن است که بر پایه آن از مفهوم جهانهایممکن برای ارائه معناشناسی موجهات استفاده میشود. اما نظریه لوئیس توابع و لوازم وجودشناختی و معرفتشناختی خاصی نیز دارد. برای مثال، ادعای عدم اختلاف نوعی جهانهای ممکن و تحقق همه جهانهای ممکن به مثابه کلهای مرکب از اشیای محقَّق و فیزیکی، ادعای بسیار قوی است که باری متافیزیکی و وجودشناختی دارد.
همچنین، مسائلی نظیر اینکه چگونه میتوان اوضاع داخلی جهانهای ممکن دیگر را شناخت یااساساً چگونه میتوان تمایز این جهانها را درک کرد، ناظر به لوازم معرفتشناختی این نظریه است.
نظریه لوئیس، در بعد معناشناختی آن تا حدی کارآمد است و به تعبیر لوئیس، فوائدی دارد، که شاید مهمترین آنها این باشد که بر اساس این نظریه، میتوان سخن گفتن از موجهات را به گفتار درباره هویتهای محقَّق و واقعی - که همگی همچون جهان کنونی ما وجود دارند و از فعلیت برخوردارند- تحویل برد؛ کاری که بر اساس انتزاعگرایی ممکن نیست.
اما در بعد وجودشناختی، نظریه لوئیس با مشکلاتی روبهروست. اولاً، همان گونه که اشاره شد، برخی از لوازم متافیزیکی این نظریه - مانند عدم اختلاف نوعی جهانهای ممکن دیگر با جهان ما- به همان اندازه که بار وجودشناختی سنگینی را به همراه دارند، با شهود عمومی ما ناسازگارند و از اینرو، اثبات آنها نیازمند ارائه برهان یا براهین قاطعی است. از سوی دیگر، به نظر میرسد کهاستدلال لوئیس مبنی بر سور بستن بر روی «نحوهای که جهان میتوانست موجودیت داشتهباشد»، در اثبات این مدعای قوی (یعنی وجود سایر جهانهای ممکن به عنوان اشیای محقَّق وفیزیکی) کامیاب نیست. علاوه بر این، همان گونه که استالنیکر نشان داد، چنین مینماید که در نظریه لوئیس میان دو تفسیر از جهان ممکن (تفسیر آن به عنوان «نحوهای که جهان ما میتوانست به آن نحو وجود داشته باشد» و تفسیر آن به عنوان «حاصلجمع تعدادی از اشیای محقَّق وفیزیکی که با یکدیگر نسبت زمانی- مکانی دارند») خلط شده است.
همچنین، نظریه مشابهت، مادام که معیار دقیقی برای تعیین اینکه چه حدی از مشابهت میان دوشیء موجود در دو جهان برای آنکه یکی را مشابه دیگری (به معنای مصطلح آن در نزد لوئیس) بدانیم، کفایت میکند، ارائه ندهد، با اشکال اساسی روبهروست.
با ملاحظات فوق، به نظر میرسد که اگر بخواهیم با رویکردی متافیزیکی به جهانهای ممکن بنگریم پذیرش انتزاعگرایی، در مقایسه با محقَّقگرایی، معقولتر است.
منابع:
1-Haack, S. Philosophy of Logics, (Cambridge: Cambridge University Press, 1978).
2- Hughes, G. E. and M. J. Cresswell, A New Introduction To Modal Logic, (London: Routledge, 1996).
3- Kripke, S. "Semantical Considerations on Modal Logic", Acta Philosophica Fennica, 16, 1963, pp. 83-94. Reprinted in Reference and Modality, L. Linsky (ed.), (Oxford: Oxford University Press, 1971).
4- Kripke, S. Naming and Necessity, (Oxford: Basil Blackwell, 1980).
5- Lewis, David., "Counterpart Theory and Quantified Modal Logic", Journal of Philosophy, 1968.
6- D. Lewis, "Attitudes de dicto and de re", Philosophical Papers I, pp. 134-135.
7- Lewis, David, Counterfactuals (Cambridge: Mass, 1973).
8- Lewis, David, On the Plurality of Worlds, (Oxford: Basil Blackwell Ltd, 1986).
9- Lycan, William, "The Trouble with Possible Worlds", in The Possible and The Actual, M. Loux (ed.), (Ithaca and London: Cornell University Press, pp.292-297, 1979).
10- Mackie, J. L., Truth, Probability and Paradox, (Oxford: Clarendon Press, 1973).
11- McMichael, Alan, "A Problem For Actualism About Possible Worlds", The Philosophical Review, XCII, No. 1, 1983.
12- Plantinga, A. ,The Nature of Necessity, (Oxford: Clarendon Press, 1974).
13- Plantinga, A., "Actualism and Possible Worlds", Theoria, 42, 1976.
14- Plantinga, A., "Two Concepts of Modality: Modal Realism and Modal Reductionism", Philosophical Perspectives, 1, (Metaphysics), 1987.
15- Pollock, John, "Plantinga On the Possible Worlds", in Alvin Plantinga ,James Tomberlin and Peter van Inwagen (eds.), (Dordrecht: D. Reidel Publishing Company, 1985).
16- Resher, N., "How Many Possible Worlds Are There?", Philosophy and Phenomenological Research, Vol. LIX, No. 2, June 1999.
17- Shalkowski, Scott A., The Metaphysics of Modality: a Study in the Foundations of Necessity, Ph. D Dissertation: University of Michigan, 1984Stalnaker, R., "Possible Worlds", Nous , Vol. 10, 1976.
18_ Unger, P., "Minimizing Arbitrariness: Toward a Metaphysics of Infinitely Many Isolated Concrete Worlds", Midwest Studies in Philosophy IX, 1984, pp. 29-51.
پی نوشت:
1_ استادیار دانشگاه تربیت مدرس