گفتگوی اسلام و مسیحیت از دیدگاه ابن عربی و اکهارت (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
ادیان بزرگ ابراهیمى امروز در برابر هجوم اندیشههاى الحادى قرار گرفتهاند و باید پاسخگوى انتظارات بشر این عصر از دین باشند. از این رو گفتگوى آنها براى رسیدن به مواضعى واحد اجتنابناپذیر مىنماید. این مقاله بر آن است که راه گفتگو را باید در باطن دین جستجو کرد و در این میان عرفا بیشترین سهم را مىتوانند، داشته باشند. نگارنده در راستاى گفتگوى بین اسلام و مسیحیت، ابن عربى و اکهارت را که بزرگترین عرفاى نظریه پرداز اسلام و مسیحیت اند برگزیده و از دیدگاه آنان بحث را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است. تسامح دینى و فرق آن با پلورالیسم، وحدت ادیان و اختلاف شرایع و نیز موانع کلامى گفتگوى بین اسلام و مسیحیت و راههاى رفع آنها از دیدگاه این دو عارف مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است.متن
1- مقدمه:
موضوع این مقاله گفتگوى ادیان، بویژه اسلام و مسیحیت است به عنوان بزرگترین و پر پیروترین ادیان ابراهیمى. ابتدا تذکر این نکته لازم است که این ادیان نیستند که به گفتگو مىپردازند، بلکه این متدیانند که در گفتگو شرکت مىکنند. چرا که هدف از گفتگو، برخلاف مناظره، تغییرى است که در اثر تفهیم و تفاهم در هر یک از دو طرف ایجاد خواهد شد و روشن است که ادیان و تمدنهاى گذشته تغییر نمىکنند، بلکه متدینان و متمدنان هستند که برداشتهایشان از فرهنگ و دین دگرگون مىشود و یا تکامل مىیابد و راه تفاهم هموارتر مىشود.
امروز، در دهکده بزرگ جهانى، ادیان بطور کلى و ادیان ابراهیمى بطور خاص، از یک طرف مواجه با حملات و خطراتى هستند که دین خاصى را نشانه نرفته، بلکه اصل دیانت و معنویت را مورد هدف قرار دادهاند و قطعا سکولاریسم و مدرنیسم و پست مدرنیسم نه بدترین آنها هستند و نه آخرین آنها. از سوى دیگر این ادیان که مدعى رسالت هدایت و نجات بشرند، باید براى مشکلات و نابسامانیهایى که بشر امروز بویژه در بعد اخلاقى، روانى و معنوى با آن مواجه است، راه حلى بیابند. برخوردهاى متعصبانه دینى که گاه تا حد توحش و نسل کشى بنام دین از بشر قرن بیستم شاهد بودیم، خود مشکل دیگرى در مقابل ادیان است که البته خاص امروز نیست و سابقه تاریخى دارد.
حال اگر بتوان براى ادیان، و بویژه ادیان ابراهیمى، اصل واحدى پیدا کرد، در این صورت، گفتگوى ادیان بر مبناى آن اصل، هم مىتواند تقویت جبهه واحد دین در برابر حملات عصر جدید باشد، و هم گامى در جهت تعاون براى حل مشکلات بشرى، و هم زمینهاى براى کاستن از نزاعهاى دینى و مذهبى. در این میان، چون پس از پیروزى انقلاب اسلامى، و آمیخته شدن اسلام با مسائل سیاسى، اسلام در صحنههاى سیاسى و رسانههاى گروهى جهان به عنوان یک خطر بالفعل براى فرهنگ و تمدن فعلى بشر قلمداد مىشود، این گفتگو براى مسلمانان بیش از هر زمان دیگرى ضرورى مىنماید.
2- یافتن گوهر واحد براى ادیان
اسلام به عنوان آخرین دین بزرگ عالم، به همه ادیان گذشته نظر دارد و بیش از هر دین دیگرى باب گفتگو را باز مىکند و بویژه پیروان سایر ادیان ابراهیمى یعنى اهل کتاب را مخاطب قرار مىدهد. اسلام اساس این گفتگو را همان چیزى مىداند که ما به عنوان اصل و گوهر دین تلقى مىکنیم و آن از نوع ایمان و باور و معناست نه از نوع عمل و صورت: «بگو اى اهل کتاب بیایید بر سر سخنى که بین ما و شما یکسان است بایستیم که جز خداوند را نپرستیم و براى او هیچ گونه شریکى نیاوریم و هیچکس از ما دیگرى را به جاى خداوند، به خدایى برنگیرد» (آل عمران / 63)، «و با اهل کتاب جز به شیوهاى که نیکوتر است، مجادله نکنید، مگر با ستمگران آنان، و بگویید به آنچه بر ما و به آنچه بر شما نازل شده ایمان آوردهایم، و خداى ما و خداى شما یکى است و همه ما فرمانبردار اوییم.» (عنکبوت / 46)
آن کلمه مشترک که ادیان بر اساس آن مىتوانند به گفتگو پردازند همانا «خدا» و ایمان به اوست. بنابراین در این جا سخن از دینى است که باطن شریعت است و در پس صورتهاى به ظاهر متفاوت همه شرایع، نهفته است. همچنان که به قول مولوى همین معنا در پس عالم ظاهر، پنهان و باطن است.(2)
این معنا و گوهر واحد نه تنها راه گفتگو را آسان مىکند، بلکه پاسخگوى تشنگى انسان معاصر نیز خواهد بود. همین معناست که با فطرت انسان آمیخته است و در جان او ریشه دارد و از راه ولایت بدان مىتوان رسید. مفهومى که براى مسیحیت در قالب عیسى علیهالسلام تجلى یافته است و در عرفان دینى ما جایگاهى عظیم دارد. از این رو، در گفتگوى بین ادیان، باید در جستجوى عرفان دینى باشیم. چرا که به گفته برخى از محققان: «در میان همه انواع اندیشههاى بشرى، عرفان تقریبا همیشه و همه جا یکسان است.» (Oliver, 1988: P.1) به همین سبب بعضى دیگر، عرفان را چاره درد امروز ما دانسته و گفتهاند: «ما هیچ زمانى در تاریخ به اندازه امروز نیاز به یادگیرى زبان عرفا نداشتهایم. چرا که جداییها و خط کشىها ما را تهدید به نابودى مىکند. عرفاى فرهنگهاى مختلف با زبانى سخن مىگویند که ما را متحد مىسازند.»(Steindle-Rast: P.x.) و نیز ادعا شده است که عرفان در همه زمانها و مکانها یکى است و رهاى از زمان و مستقل از تاریخ همواره یکسان بوده است. شرق و غرب و سایر اختلافات در این جا رنگ مىبازد... زیرا اینجا یک تجربه واحد اینجا بیشتر سخن نمىگوید و زبانها عارضى است. شرق غرب است و غرب شرق.(3)(Otto: P.13)
بنابراین، براى یافتن گوهر دین باید به باطن شریعت رفت. آن جا گمشده بشر است. خدایى است که از صورتها رنگ نپذیرفته است و این گوهر را در عرفان دینى مىتوان یافت. هیوستون اسمیت مىنویسد: «علت گرایش بسیارى از افراد در قرن حاضر (بیستم) به ماتریالیسم، تلقى کردن خداشناسى سنتى به عنوان قرائت انحصارى از خداشناسى است... اینان چون خداشناسى سنتى را سطحى و کودکانه یافتهاند، ماده گرایى را به عنوان تنها روش زندگى صادقانه پذیرفتهاند... هیچ چیز براى کلیسا مهمتر از این نیست که به این افراد بفهماند که در پس درهاى ظاهرى و بیرونى کلیسا که همیشه باز است، در دیگرى وجود دارد که بسته است، ولى قابل در زدن است. «مایستر اکهارت» از کسانى است که در آن سوى در منتظر است تا به آنان که از این در وارد مىشوند، خوش آمد بگوید.»(College, Edmaund: P.x.vi.)
به اعتقاد نگارنده این جا همانجاست که عرفا به نور ولایت انبیاء و اولیاء منورند. امثال ابن عربى نیز در همین جا ایستادهاند که باطن همه ادیان ابراهیمى است.
3- تسامح دینى
همانطور که گفتیم اسلام بیش از هر دین دیگر باب گفتگو با سایر ادیان را باز مىکند و با توجه به متأخر بودن اسلام از سایر ادیان، این امر طبیعى است. اسلام یهودیان و مسیحیان را اهل کتاب مىخواند و کتاب آنان را حق مىشمرد. حتى انجیل و توراتى را که در عصر پیامبر صلىاللهعلیهوآله در دست یهودیان و مسیحیان بود حاوى حق مىداند. (ر.ک: کاکایى: 60-59) اما در این میان به مسیحیان صدر اسلام بیشتر روى خوش نشان مىدهد و این بخاطر قوى بودن جنبههاى معنوى در شرع مسیحیان آن زمان است. به تعبیر قرآن آنان اهل تلاوت آیات خدا، بیدارى شب، اشک و نیایش، رهبانیت و سجده بودند و اسلام زمینه مساعدترى در گفتگو با آنان مىیابد.(4) همچنین احادیث قدسى بسیارى در روایات اسلامى یافت مىشود که از عیسى علیهالسلام نقل شده است و باز هم نشانه جنبههاى روحانى مسیحیت است که مورد تأیید اسلام مىباشد.
از سوى دیگر مسیحیت نیز باب تسامح، تساهل و محبت را نسبت به سایر امتها باز مىداند و حتى معتقد است که باید سایر امتها را با عمل محبتآمیز به سوى خدا دعوت کرد نه با زبان: «و سیرت خود را در میان امتها نیکو دارید تا در همان امرى که شما را مثل بدکاران بد مىگویند، از کارهاى نیکوى شما که ببینند در روز تفقد خدا را تمجید نمایند.» (اول پطرس: 12/2) اما على رغم همه اینها پس از سپرى شدن پنج قرن از ظهور اسلام، تاریخ شاهد یکى از بزرگترین، وحشیانهترین و طولانىترین جنگهاى مذهبى بین مسیحیان و مسلمانان بود. جنگهایى که به جنگهاى صلیبى معروف شد و قریب دویست سال (1300-1100 میلادى) طول کشید. این جنگها چیزى نبود مگر تعصب و جمود بر ظواهر دین که خیلى آسان آلت دست سیاست بازان و دنیا طلبان قرار مىگیرد.
اما در دل همین جنگهاى صلیبى است که بزرگترین عرفاى مسیحى و مسلمان ظهور مىکنند و با تمسک به گوهر دین باب گفتگو بین ادیان را باز مىنمایند. نمونه بارز آن ابن عربى (متوفاى 1240 میلادى) و مایستر اکهارت (متوفاى 1328 میلادى) مىباشند. ابن عربى در اندلس مىزیسته و در غرب جهان اسلام، مرز برخورد با صلیبىها، سفرها داشته و این جنگها را از نزدیک مشاهده کرده است. حتى با صلاح الدین ایوبى که از او به ملک ناصر یاد مىکند، هم عصر بلکه مرتبط بوده (ابن عربى، بىتا: 2/264 و 4/490) و با پسر او، ملک ظاهر، دوستى و مراوده داشته است. (همان: 3/70-69)
وى فتح بیت المقدس در سال 581 ق و پیروزى مسلمانان را که از آنان به سپاه توحید و مجاهد (غازى) یاد مىکند، در سال 591ه، پیش بینى مىکند.(همان: 4/220) با این اوصاف وى باید مسیحیان را کافر و محارب، و ایشان را بخاطر قول به تثلیث و احترام به صلیب مشرک بشمرد. اما با کمال شگفتى مىبینیم که مىگوید: اما اهل تثلیث بخاطر فردیتى که در تثلیث است، امید به تخلص آنان وجود دارد. چرا که فرد از صفات واحد است. پس آنان موحدند با توحید ترکیب و امید است که رحمت مرکبه آنان را فرا گیرد... چه بسا اهل تثلیث در حضرت فردانیت به موحدان ملحق شوند نه در حضرت وحدانیت. من در کشف معنوى آنان را چنین دیدم و قادر به تمییز بین موحدان و اهل تثلیث نبودم.(همان: 3/172)
ابن عربى مسیحیان را حتى بخاطر صورت گرایى، سرزنش نمىکند، بلکه سعى مىنماید که براى این کار آنان توجیه و محملى بیابد و بر آن است که این صورت گرایى به نحوى دیگر در اسلام نیز وجود دارد:
«از اصول عیسویان توحید تجرید از طریق مثال است. چرا که وجود عیسى علیهالسلام از ذکوریت بشرى نبود، بلکه از تمثل روح در صورت بشر بود. به همین جهت بر امت عیسى بن مریم علیهماالسلام ـ و نه بر سایر امم ـ قول به صورت غالب شده است. آنان در کلیساهاى خود تصویرهایى مىکشند و با توجه به آنها در نفس خودشان به عبادت مىپردازند، چرا که اصل پیامبرشان از تمثل بوده و این حقیقت تا به امروز در امت اوسارى شده است. هنگامى که شرع محمد صلىاللهعلیهوآله آمد، از صورت نهى کرد، در حالى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله حاوى حقیقت عیسى علیهالسلام بود و شرع او شرع وى را در برداشت. در نتیجه براى ما مشروع ساخت که خدا را بپرستیم آن گونه که گویا او را مىبینیم (اعبداللّه کانک تراه). بنابراین او را براى ما در خیالمان داخل ساخت و این همان معناى تصویر است. با این تفاوت که آن را در حس نهى کرد تا مبادا این امر در این امت [نیز] بصورت حسى درآید.» (همان، 1/223)
این تسامح ابن عربى نسبت به مسیحیت از شیوه کلى او در برخورد با عقاید گوناگون در باب خداوند نشأت مىگیرد. او معتقد است که خداوند در عین این که در هیچ قید و بندى قرار نمىگیرد، ولى در عین حال هر قیدى را قبول مىکند. ابن عربى نام این امر را «اتساع الهى» مىگذارد. به اعتقاد او عارف باللّه نیز این وسعت و سعه صدر را دارد که آسان به انکار این و آن که دم از خدا مىزنند نپردازد:
«اهل کشف بر همه مذاهب و نِحَل و مِلَل و گفتارها در باب خداوند، اطلاع جامع دارند و به هیچ یک از آنها جاهل نیستند. بعضى از عقاید خاص و گفتارهایى که اهل ملل و نحل در باب خدا و هستى اظهار مىدارند متناقضند، بعضى مختلفند و بعضى متماثل. صاحب کشف مىداند که این گفتار و اندیشهها و عقاید از کجا اخذ شدهاند و آنها را به موضع [واقعى] خود منسوب مىکند و براى قائلان آن عقاید عذر پیدا کرده، آنان را تخطئه نمىنماید و قول آنان را عبث نمىشمرد. زیرا خدا آنچه را در زمین و آسمان و بین آنهاست، عبث نیافرید و انسان را نیز بیهوده خلق نکرد. بلکه او را آنچنان آفرید که بر صورت خدا باشد. پس هرکه در عالم است به کل جاهل است و به بعض عالم. مگر انسان کامل [که به کل عالِم است.]»(همان 3/398)
بنابراین، انسان کامل آن توانایى را دارد که گوهر دین را که با ولایت مرتبط است ادراک کند و در هر عقیدهاى در باب خداوند بارقهاى از حقیقت بیابد. این امر از اعتقاد ابن عربى برمىخیزد که: «هر چه در وجود است، حق است و هر چه در شهود است، خلق است.»(همان، 3/306) بنابراین بین عالم واقع و آنچه در شهود عارفان مىآید هماهنگى مىیابد:
«بر اهل اللّه است که علم هر فرقه و دینى را درباره خداوند بدانند تا او را در تمام صورتها مشاهده کنند و در موطن انکار نمانند. زیرا خداى تعالى در وجود سریان دارد. پس غیر از [شخص] محدود، کسى او را انکار نمىکند. اهل اللّه تابع کسى هستند که اهل او محسوب مىشوند [یعنى خدا] و حکم او بر آنان جارى است و حکم خدا عدم تقیید است. پس او داراى «وجود عام» است و اهل او داراى «شهود عام» اند... کسى که وجود او (خدا) را مقید سازد، شهود خویش را مقید ساخته است و از اهل اللّه نیست.» (همان، 3/161)
اکهارت نیز به عنوان کشیش رسمى کلیساى کاتولیک در زمان جنگهاى صلیبى، قطعا در مسائل سیاسى تابع پاپ و کلیسا بوده است و على القاعده مىباید موضع خصمانهاى نسبت به شرق مسلمان داشته باشد؛ ولى او در پس ظواهر دین، جویاى گوهر آن است. به همین جهت، هر چند عارفى بسیار آرام و مؤدب است، تنها موردى که نگارنده ملاحظه کرده است که از جاده اعتدال خارج شده و به تندى سخن گفته، در برابر مقدس مآبان مسیحى است که حقیقت دین را در پاى ظواهر آن قربانى مىکنند:
«آنچه مىخواهم بگویم یک حقیقت است و حق را بر حقانیت این مطلب، به شهادت مىگیرم و قلبم را گرو مىگذارم... آنان که از مادیت و دنیاى حقیر خود بیرون نیامده و براى اعمال خویش در پیشگاه ربوبى وزنى قائلند و باطن حقایق الهى را تا حد همین اعمال ظاهرى پایین مىآورند، به ظاهر شایسته نام «مقدس»اند اما باطنشان خرى است که هیچ ادراکى در باب حقیقت الاهى ندارد.(1981: P.214)
همین خر مقدسها را مىبینم که از آن سو، اکهارت را به محاکمه کلیسا مىکشند و آثارش را توقیف مىکنند و از سوى دیگر، در جناح مسلمانان، شیخ اشراق را به فرمان سردار جنگهاى صلیبى، صلاح الدین ایوبى و بدست پسرش ملک ظاهر به جرم بى دینى شهید مىنمایند.
اکهارت نیز مانند ابن عربى معتقد است که براى حقیقت یک منبع بیشتر وجود ندارد. تکوین و تشریع هر دو از همین منبع سرچشمه مىگیرند. (Ibid:27) فلاسفه غیر مسیحى، و در رأس آنان ابن سیناى مسلمان، موسى علیهالسلام و مسیح علیهالسلام همه حقیقتى واحد را تعلیم کردهاند و صرفا در نحوه بیان تفاوت دارند. (Oliver, 1994: P.xvll) او نیز مانند ابن عربى عارف کامل را کسى مىداند که اهل تسامح در باب عقاید باشد:
«خدا براى اولیاء و انبیاء شریعتى قرار داد و به آنان قدرتى عطا فرمود تا آن را به همان نحو که مىفهمند تبعیت کنند. بنابراین آن طریقه نیکوترین کارى بود که آنان مىتوانستند انجام دهند. ولى خدا هرگز بندگى انسان را مقید به طریقى خاص نکرده است. هر امکانى که در یک شیوه زندگى وجود دارد، در همه شیوههاى دیگر نیز یافت مىشود. چرا که آن طرق نیز عطاى خداوند است و خداوند عطایش را از هیچ کس منع نکرده است. هیچ طریق خیرى با سایر طرق در تضاد نیست. ما موظفیم که طرق دیگر نیکان را ملاحظه کنیم و هیچ یک را خوار نشماریم. بگذار تا هر یک، راه خود را بپیماید و محسنات سایر طرق را نیز اخذ نماید و در نتیجه جامع ارزشهاى همه طرق باشد.»(Eckhart, 1941: PP.23-4)
4- حق مطلق و حق معتقد به
دیدگاه تسامح آمیز ابن عربى و اکهارت نسبت به عقاید، چنانکه گفتیم، از شناخت آنان نسبت به خدا ناشى مىشود. چرا که خداوند وسیعتر از آن است که مقید به اعتقاداتى شود که زاییده تخیلات انسانهاست و یا در بند برداشتى قرار گیرد که محصول اندیشه محدود بشر است:
جناب کبریایى لاابالى استمنزه از قیاسات خیالى است.(5)
به اعتقاد ابن عربى، هر کس خدایى را مىپرستد که ساخته و پرداخته ذهن خودش مىباشد و به اصطلاح خدا را در اعتقاد خویش مقید مىسازد:
«خدا در اعتقاد بندگانش تخلق پیدا مىکند. زیرا هنگامى که کسى در خدا تفکر مىکند، در نفس خویش و با فکر خویش آنچه را بدان معتقد است، خلق مىنماید. پس غیر از آن خدایى را که خود با فکر خویش خلق کرده است نمىپرستد. به او گفته است باش و او پیدا شده است. به همین سبب به ما مردم امر شده است که خدایى را بپرستیم که رسول آورده و کتاب بدان ناطق است، زیرا هنگامى که تو این خدا را بپرستى چیزى را پرستیدهاى که مخلوق نیست، بلکه خالق خود را پرستیدهاى و حق عبادت را درباره او بجا آوردهاى.»(بى تا: 4/3-142)
و مسلم است که خدایى که رسولان معرفى مىکنند، یکى بیشتر نیست. اکهارت نیز کلماتى دارد که کاملاً با گفته ابن عربى هماهنگ است:
«انسان نباید خدایى داشته باشد که صرفا مخلوق اندیشه خودش باشد و نباید به چنین خدایى راضى شود. زیرا در این صورت با از بین رفتن اندیشه، خدا نیز از بین مىرود. بلکه باید خدایى داشت که حاضر و از اندیشه بشر بسیار فراتر باشد.»(1981:P.253)
اما باید توجه داشت که خدایانى که در اندیشههاى انسانى تجلى مىکنند و بدان معتقد مىشوند و ابن عربى آنها را «حق معتقد به» مىنامد، تجلى همان خداى واحدند در ظرف اندیشهها و مزاجهاى مختلف.(6) در اعتقاد به چنین خدایى خطایى نیست. خطا آنجا رخ مىدهد که این «حق معتقد به» را حق مطلق پنداشته غیر او را انکار کنیم. عارف کامل به این نکته واقف است و خدا را با همه تجلیاتش مىپذیرد.
این که انسانها خداوند را به اعتقادات خویش مقید مىسازند و جلوههاى دیگر خدا را در سایر اعتقادات منکر مىشوند، مضمون روایاتى است که در آنها چنین عنوان شده است که در قیامت، خداوند براى بندگانش تجلى مىکند و بندگان تنها آن صورتى را از خدا قبول مىکنند که با مزاج و طبع و عقلشان موافق افتد و بقیه را انکار مىکنند. به تعبیر ابن عربى:
«روز قیامت خداوند تجلى مىکند و مىگوید من پروردگار شما هستم. با آن که او را مىبینند و با وجود رؤیت و برداشته شدن حجاب، او را انکار مىکنند و تصدیق نمىنمایند. اما هنگامى که خدا به صورت و یا علامتى که آن را مىشناسند، تحول پیدا کرد، وى را تصدیق کرده مىگویند تو پروردگار مایى. در حالى که این همان است که آن را انکار مىکردند و از وى برائت مىجستند و آن همین است که بدان اقرار و اعتراف کردند.»(همان، 3/41-540)
در جاى دیگر علت آن انکار و این قبول را در این مىداند که هر کس خدا را با عینک عقیده خویش مىبیند و در آینه خدا جز خود و عقاید خود را مشاهده نمىکند:
«هر شخصى به ربش عقیدهاى دارد که با آن عقیده به او رجوع مىکند و او را در آن عقیده طلب مىنماید. پس اگر خدا در آن عقیده بر او تجلى نماید، به او اقرار مىکند و اگر در غیر آن عقیده برایش ظاهر شود، او را انکار مىنماید و از او برائت مىجوید. در واقع نسبت به او اسائه ادب مىکند، هر چند از دیدگاه خویش نسبت به او ادب مىورزد. پس هر معتقدى، تنها از طریق آنچه در نفس خودش خلق مىکند به خدا معتقد است. پس خدا در اعتقادات آنان مجعول است، یعنى آنان جز نفس خویش و آنچه را در آن جعل کردهاند نمىبینند.»(ابن عربى، 1366: 1/1130)
ابن عربى براى تبیین این امر که خدایى که از همه رنگها و قیدها بیرون است، چگونه به رنگ عقاید گوناگون، به حسب ظرفیت و طبع و مزاج افراد درمىآید، این قول جنید را مىپسندد که «لون الماء لون انائه» رنگ آب رنگ ظرفش است:
«از جنید درباره معرفت و عارف سؤال شد. گفت رنگ آب رنگ ظرفش است، پس اثر را براى ظرف و مظروف قرار داد و این براى آن است که بدانى چه کسى را شناختهاى و بدانى که حکمى به معروف نمىکنى مگر به خودت. پس غیر خودت را نشناختهاى. در چشم انسان هر رنگى که براى ظرف باشد، آب به همان رنگ درمىآید و کسى که علم ندارد، حکم مىکند که آب چنین است، چرا که چشم او بر این مطلب گواهى مىدهد.»(بىتا: 3/161)
در جاى دیگر تجلى خدا به صورت اعتقادات مختلف را به آینه واحدى تشبیه مىکند که هر کس بدان بنگرد تنها صورت خود را در آن مىبیند:
«پس گویا عین واحدى جاى یک آینه را گرفته است و اگر ناظرى به صورت معتقد خود در خدا نظر کند آن را مىشناسد و به آن اعتراف مىکند و اگر اتفاقا معتقد غیر خود را در آن ببیند آن را انکار مىنماید. چنانکه در آینه، صورت خود و صورت غیر خود را ببیند. در هر دو مورد آینه عین واحدى است و صورتها در چشم رائى کثیر است.» (1366:1/184)
اکهارت نیز دیدگاه مشابهى دارد و معتقد است که نباید خداى مطلق را در اعتقادات محدود خویش مقید سازیم:
«کسى که اعتقادش از موردى به موردى تغییر مىکند و خدا با صورتى خاص برایش عزیزتر از صورتى دیگر است، خام، تعلیم نایافته و کودک است. خدا را بطور یکسان و در هر چیزى دیدن مرد بودن است.»(1941:P.235)
توصیه ابن عربى نیز دقیقا همین است:
«بپرهیز از این که به عقیده مخصوص مقید شوى و غیر آن را کفر بورزى؛ چرا که در این صورت خیر کثیر از تو فوت مىشود. بلکه علم به واقعیت را از دست مىدهى. پس در نفس خود براى صور معتقدات مانند هیولى باش. چرا که خداوند وسیعتر و بزرگتر از آن است که عقیدهاى غیر عقاید دیگر، او را محصور کند. زیرا او مىگوید: «فاینما تولوا فثم وجه اللّه» هر جا رو کنید با خدا مواجهید.»(1366:1/113)
اکهارت نیز دقیقا همین دیدگاه و همین توصیه را دارد:
«بعضى از افراد از [تجلى] خدا به طریقى خاص ملتذ مىشوند، اما از طریق دیگر نه. آنان مصرند که خدا را به یک طریق خاص واجد باشند، نه طریقى دیگر. من این امر را درک مىکنم، ولى کاملاً غلط است. اگر کسى بخواهد خدا را کما هو حقه درک کند، باید بطور مساوى پذیراى او در هر چیزى باشد... تو نباید بر هیچ صورتى اصرار ورزى. زیرا خدا هیچ صورتى ندارد. نه این و نه آن» (Ancelet, H: P.100)«... هر کس خدا را در طریق خاص جستجو کند، طریق را مىگیرد و خدایى را که در پشت آن طریق پنهان است از دست مىدهد. هر کس خداى بدون قید را جستجو کند او را آن چنان که هست بدست مىآورد.»(Eckhart, 1991: P.201)
اینجاست که معناى دعاى معروف اکهارت روشن مىشود که: «ما دعا مىکنیم که خدا ما را از خدا وارهاند.»(Ibid: 45) یعنى اکهارت خدایى را مىطلبد که فوق خداست؛ درست به همان صورتى که ابن عربى در پس «حق معتقد به» خدایى را جستجو مىکند که «حق مطلق» است. مسلم است که این خدا به تعبیر اکهارت در کلیسا و مزرعه بطور یکسان تجلى دارد.(Ibid: 144) و تجلیش براى انسان در حال مراقبه و یا در درون عبادتگاه بیشتر از تجلى او در کنار بخارى و یا در آغل حیوانات نیست.(Forman. R: P.113) خدایى است که در مسجد و کنشت یکسان تجلى دارد. «کسى به خدا به نحو اعلى معرفت دارد که او را بطور یکسان در هر جا بیابد.»(Eckhart, 1991: P.139) و این همان «دین حب» ابن عربى است که در شعر معروف خود چنین مىسراید:
«قلب من پذیراى هر صورتى است، پس چراگاه آهوان، دیر راهبان، خانه بتان، کعبه طایفان، الواح تورات و کتاب قرآن است. من به دین عشق مىگروم و به دنبال روندگان راه آن هستم، هر جا که بروند، پس عشق دین و ایمان من است.»(1381: 4-43)
5- وحدت ادیان و اختلاف شرایع
از آنچه بیان شد مىتوان انتظار داشت که امثال ابن عربى و اکهارت، در پس خدایان متعددى که متدینان بدان معتقدند خداى واحدى را جستجو کنند و در باطن شرایع مختلف، به دنبال دین واحدى باشند. این جا آن شعر معروف ابن عربى معنا پیدا مىکند:
«خلق خدا در مورد خدا عقاید مختلفى پیدا کردند و من جمیع آنچه را آنان معتقدند شهود کردهام.»(7)
و خود در توضیح آن مىگوید:
«عارف کامل، خدا را در همه صورتهایى که بدان تجلى کرده و بدان نازل شده است مىشناسد و غیر عارف او را تنها در صورت معتقد خود مىشناسد و اگر در صورتى غیر آن تجلى نماید، وى را انکار مىکند. چنانکه دائما خود را به اعتقاد خویش گره مىزند و منکر هر اعتقادى غیر آن مىشود.»(بىتا: 3/132)
بنابراین، وحدت ادیان الهى، بدان معنا که پلورالیستها مىگویند، مورد نظر ابن عربى نیست. اگر فیلشناسى آن قوم که فیل را ندیدهاند، در تاریکى و با کف دست (عقل جزیى) باشد، به اندازه همان کف دست فیل را مىشناسند و هر کدام فیل را به چیزى تشبیه مىکنند که غیر آن دیگرى است و اختلاف به وجود مىآید. ولى اگر در نور شمع ولایت به دنبال شناخت باشند، اختلاف از میان برمىخیزد.(8) براى ابن عربى اسلام دقیقا چیزى جز حقیقت تجربه ولوى نیست. همه شرایع مختلف تجلیات همین حقیقت هستند. در عین حال به اعتقاد او آنچه پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله به عنوان قرائت نهایى اسلام آورده است حقیقت را به نحو اکمل در بردارد.(Austin, R: PP.37-8)
اختلاف ادیان ناشى از اختلاف ظرفها و امزجه است. لون الماء لون انائه. یعنى این که تجلى بوسیله قوابل رنگ مىپذیرد.(Chittick: P. 229)
پس از یک سو، دین واحد است و از سوى دیگر، شرایع مختلفند. چنانکه در تفسیر آیه شریفه: «و ما ارسلنا من قبلک من رسول الا یوحى الیه انه لا اله الا انا فاعبدون.» (انبیاء: 25) ابن عربى چنین مىگوید:
«این توحید اقتدا و تعریف است و از قسم توحید «انایت» است و توحیدى است عجیب و تام. این را «تعریض» مىگویند؛ یعنى تو نیز چنین باش؛ «مثل ما یقال لک الا ما قد قیل للرسل من قبلک» (فصلت: 43). به هر حال، در آیه مورد نظر [فاعبدون آمده است یعنى [عبادت را آورده، ولى اعمال خاصى را ذکر نکرده است. برعکس آنجا که فرموده است: «لکل جعلنا منکم شرعة و منهاجا».(مائده: 48) یعنى آیه اخیر [مربوط به شریعت و [تعیین اعمال است و البته مراد [از اعمالى که خاص هر رسول است] اعمالى مىباشد که مدت حکم آنها به انتها مىرسد و از آن در کلام علماى شریعت به نسخ یاد مىشود. اما عمل عامى که در هر نبوتى سارى است، غیر از اقامه دین و اجتماع بر آن و کلمه توحید نیست و این همان قول خداى تعالى است که: «شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الذى اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا» (شورى: 13) بخارى در این مورد بابى را باز کرده است تحت این عنوان که «دین انبیاء یکى است و آن عبارت است از توحید، اقامه دین و عبادت» در این امر همه انبیاء مجتمعند. (ابنعربى، بىتا: 2/214)
پس ابن عربى، دین را واحد مىداند و شرایع را مختلف. «دین انبیاء واحد است و امر زائدى در کار نیست و شرایع هر چند مختلفند امّا امر جامعى وجود دارد... و آن اقامه دین و عدم تفرقه در آن است.»(همان: 4/444) اما این دین واحد را که در ابتداى فصوص از آن به «یگانگى راه مقصود» یاد مىکند.(همان، 1366: 1/47) به صورت ادیان و مذاهب گوناگون در مىآید و علت آن اختلاف نیز تنوع امتها از حیث فهم، طبع، مزاج و استعداد است: «دینها و مذهبها به خاطر اختلاف امتها، مختلف شدند.»(همان) ابن عربى در تبیین این تفاوتها مىگوید:
«خدا مردم را بر مزاج واحد خلق نکرده، بلکه آنان را متفاوت المزاج آفریده است و این امر بطور ضرورى و بدیهى از تفاوت مردم در عقل و ایمان مشهود است (همان، بىتا: 3/251)... امکان این که آحاد خلق داراى مزاج واحدى باشند، نیست و چون مزاجها مختلفند، در عالم هستى، عالِم و اعلم و فاضل و افضل وجود دارد. از همین روى، عدهاى خدا را بدون تقیید مىشناسند، عدهاى قادر به تحصیل علم به خدا نیستند مگر از طریق تقیید به صفاتى که موهم حدوث نبوده، کمال موصوف را اقتضا داشته باشد، و عدهاى نیز به خدا علم پیدا نمىکنند، مگر این که او را به صفات حدوث مقید سازند و تحت ظرف زمان و مکان و حدود و مقدار درآورند. چون امر مربوط به خدا در عالم و در اصل آفرینش بر این منوال و بر این مزاج طبیعى است، خدا شرایع را بر این مراتب، نازل کرد تا فضل الهى شامل جمیع خلق شود.»(همان: 2/219)
بنابراین، در هدف ادیان که همانا آشنایى و هدایت انسان به سوى خداست، تفاوت مزاجها و استعدادهاى انسانها در نظر گرفته شده است و براساس این تفاوت، نوع تأکید شرایع بر جنبهاى از جنبههاى خداشناسى مختلف شده است. چرا که طبع بعضى از انسانها خداى مطلق را مىطلبد که لا اسم و لارسم له؛ برخى با صفات جلال مأنوسند و بر جنبه تنزیه بیشتر تأکید مىورزند؛ و برخى صفات جمال با طبعشان سازگارتر است و خدا را بیشتر با جنبههاى تشبیه مىشناسند. اما خداى همه آنها یک خدا بیشتر نیست. این امر کاملاً با دیدگاه وحدت وجودى ابن عربى هماهنگ است. چرا که بر طبق وحدت وجود، خدایان مختلف تجلیات گوناگون خداى مطلقند. هر کسى خدا را در شکل اعتقادى خاص خویش پرستش مىکند.(Izutso.T: P.83) هر انسانى رب خاص خویش را دارد که او را پرستش مىنماید. این تفاوتها همانطور که گفتیم، ناشى از تفاوت مزاجها و استعدادهاست و ادیان الهى به این نیاز و استعداد انسانها پاسخ مىگویند:
«پس شرایع، همه آن چیزى را که مزاج خلق مىطلبند در برمى گیرند و هیچ معتقدى از یکى از اقسام [خداشناسى یاد شده] خالى نیست، امّا کامل المزاج کسى است که همه این اعتقادات را در بر بگیرد و محل صدور و محل ورود آنها را بشناسد و هیچ یک از آنها از او غایب نباشند.(ابنعربى، بىتا: 2/20-219)
این امر عبارت است از اعتقاد به همه معتقدات. ولى نباید آن را با پلورالیسم رائج یکى دانست. ابن عربى قائل به حقانیت همه شرایع الهى است، اما بین آنها درجات تکاملى قائل است که این درجات ناشى از نزول حقیقت واحد در ظرفهاى زمانى، مکانى و مزاجى مختلف است. کاملترین درجه این حقیقت در شریعت پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله ظاهر مىشود. در اینجا ابن عربى باز هم از تمثیل آینه استفاده مىکند و آن این که هر انسانى مزاجش چون آینهاى است که خدا را نشان مىدهد و مزاجها و طبعها چون متفاوتند، خدا را متفاوت نشان مىدهند:
«آینهها از نظر شکل مختلفند و به حسب شکلشان ـ که عبارت است از طویل، عریض، مستوى، معوج و کروى بودن و نیز، نقص و زیادت و تعدد مرئى را در نظر رائى تغییر مىدهند. پیامبران مزاجشان از همه مردم متعادلتر است. چرا که رسالات پروردگارشان را قبول مىکنند و هر کس میزان رسالتى که از جانب خدا قبول مىکند به اندازه ترکب مزاجى است که خدا به وى عطا کرده است. هیچ پیغمبرى نیست، مگر آن که خاص قومى معین باشد، چرا که بر مزاج خاصى مقصور است. محمد صلىاللهعلیهوآله بدان دلیل به رسالت عام براى همه مردم برانگیخته شد و بدان دلیل این رسالت را قبول کرد که داراى مزاجى عام است که حاوى مزاج هر رسول و هر نبى مىباشد. پس او متعادلترین و کاملترین مزاجها و پایدارترین نشآت را داراست... پس ظهور حق در آینه محمد صلىاللهعلیهوآله کاملترین و نیکوترین ظهور است. چنانکه آینه او چنین اقتضائى دارد. پس اگر خدا را در آینه محمد صلىاللهعلیهوآله درک کردى کمالى را از او درک نمودهاى که آن را از حیث نظر در آینه خودت نمىیابى.»(همان: 3/251)
بنابراین، اگر دین حضرت خاتم صلىاللهعلیهوآله را جامع همه ادیان (نه ناسخ همه آنها) بدانیم، تمام ادیان تجلى و ظهور همین دین واحدند در قالبهاى زمانى و مکانى و مطابق با استعدادها و مزاجهاى خاص. به همین سبب همه انبیاء نور واحدى هستند که در قالب انسانهاى کامل در زمانهاى مختلف ظهور کردهاند و معناى قول پیامبر صلىاللهعلیهوآله که فرمود: «من آن زمان که آدم هنوز بین آب و گل بود، پیامبر بودم.» (کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین)(مجلسى: 16/402 و 18/287) و یا قول عیسى علیهالسلام که «پیش از آنکه ابراهیم باشد من بودم.» (یوحنا، 58:8) همین است.
بود نور نبى خورشید اعظم
گه از موسى پدید و گه ز آدم
(شیخ محمود شبسترى، گلشن راز)
به همین سبب ابن عربى مىگوید:
«هر نبى از آدم تا آخرین پیامبر، هیچ یک چیزى دریافت نمىکنند، مگر از مشکات خاتم النبیین، او هر چند طینتش متأخر است، امّا حقیقتش موجود است و این همان قول پیامبر صلىاللهعلیهوآله است که: من پیامبر بودم و آدم هنوز بین آب و گل بود. پیامبران غیر او، پیامبر نبودند مگر هنگام بعثت.»(بىتا: 1/4-63)
6- موانع گفتگوى اسلام و مسیحیت و راههاى رفع آنها
با دیدگاههایى که از ابن عربى و اکهارت در باب تسامح دینى و وحدت ادیان و شرایع نقل کردیم باید ببینیم که موانع گفتگوى اسلام و مسیحیت چیست و آیا این موانع از نظر ابن عربى و اکهارت قابل رفع است یا خیر؟ به نظر مىرسد که اگر گوهر ادیان ابراهیمى را اعتقاد به خداى واحد بدانیم که توسط انبیاء تبلیغ شده و مردم به آن دعوت شدهاند، در این صورت بیشترین اختلاف اسلام و مسیحیت اولاً در تفاوت تثلیث مسیحى و توحید اسلامى است و دیگر در باب شخصیت عیسى علیهالسلام است که آیا پیامبر خداست یا پسر خدا و یا خود خدا.
در باب اول انجیل یوحنا آمده است:
«در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود و همه چیز بواسطه او آفریده شد (یوحنا/3-1:1) کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد، پر از فیض و راستى و جلال او را دیدیم. جلالى شایسته پسر یگانه خدا (14) خدا را هرگز کسى ندیده است. پسر یگانهاى که در آغوش پدر است، همان او را ظاهر کرده است. (18)»
و در باب سوم انجیل یوحنا آمده است: «خدا این قدر جهان را محبت نمود که پسر یگانه خود را داد تا هر که بر او ایمان آورد، هلاک نگردد، بلکه حیات جاودانى یابد.» (16/3)
بنابراین در انجیل یوحنا مسائل چندى تصریحا عنوان شده که در سه انجیل قبلى به آن تصریح نشده است، بلکه بطور تلویحى و همراه با تفسیر و تأویل مىتوان آنها را در آن سه انجیل یافت. این مسائل عبارتند از:
1- کلمه خدا ازلى و با خدا بود.
2- کلمه خدا بود
3- بواسطه کلمه همه چیز آفریده شد.
4- عیسى علیهالسلام یگانه فرزند خدا بود که پدر او را به دنیا آورد (فرستاد).
5- عیسى علیهالسلام تجسد همان کلمه بود.
6- خدا (پدر) بوسیله عیسى علیهالسلام در عالم ظهور کرده و تجسد یافته است.
این دیدگاه ها با مفهوم «تجلى» نو افلاطونى قابل تطبیق است.(Sells.M: P.193) با این تفاوت که در این جا تعیین مصداق نیز شده است و کلمه یا Logos بر عیسى علیهالسلام تطبیق داده شده و تجلى به تولد تعبیر شده است. اکهارت که عارفى است با دیدگاههاى نوافلاطونى، به بسط این دیدگاه در کلام مسیحى پرداخته است. چنانکه مىتوان گفت که اساس فلسفه او را توضیح و تبیین همین «کلمه» تشکیل مىدهد.(Fox, M: P.60) او که حقیقت را واحد مىداند و فلاسفه غیرمسیحى را نیز مبین حقیقت مىشمرد، مشکلى در این امر نمىبیند که اعتراف نماید که انجیل یوحنا که از سایر اناجیل متأخر و فلسفىتر است یک نوع قرائت نوافلاطونى از معناى Logos و کلمه را در باب اول خود ارائه مىدهد. به اعتقاد او کلمه در متون مقدس و آثار افلاطونى و نوافلاطونى فراوان بکار رفته است و معناى واژه یونانى Logos همان کلمه «word» و نیز Idea است.(Eckhart, 1981: P.123) اکهارت تصریح مىکند که آگوستین در کتاب اعترافات گفته است که بسیارى از قسمتهاى انجیل یوحنا و بخصوص فصل اول آن را مىتوان در کتابهاى نوافلاطونیانى چون فلوطین و فرفوریوس خواند.(Ibid)
استفاده از واژه «کلمه» که عبارت است از آشکار ساختن آنچه در باطن متکلم است (اعراب عما فى الضمیر) کاملاً با نظریه «تجلى» سازگار است. حال اگر عیسى علیهالسلام را همان کلمه بدانیم و ضرب المثل «الولد سرّ ابیه»(9) را در نظر بگیریم، نتیجه مىشود که عیسى علیهالسلام که کلمه است تجلى خدا و در نتیجه فرزند خدا و سرّ پنهان اوست. اکهارت تصریح مىکند که اطلاق پدر بر خدا به مناسبت این است که هستى بخش مىباشد.(1986: P. 102) و نیز مىگوید: «متولد ساختن در این جا به معناى متجلى کردن خود است. این که گفته مىشود که پسر از پدر متولد مىشود به خاطر آن است که پدر به عنوان پدر بطون خویش را در او ظاهر مىسازد. (Ibid: 301)
این دیدگاه با نظریه «انسان کامل» که ابن عربى بخصوص در ابتداى فص آدمى مطرح مىسازد، کاملاً سازگار است. وى درست در ابتداى دیباچه فصوص از انبیاء به عنوان «کلمات حکمت الهى» یاد مىکند(10) و سپس 27 فص را به صورت تجلیات گوناگون خدا در انبیاى الهى مطرح مىکند و از این تجلى به «کلمه» یاد مىکند: کلمة آدمیه، کلمة شیثیه، کلمة عیسویه، کلمة محمدیه و...که جمعا 27 کلمه را مطرح مىسازد. در اول فص آدمى مىگوید: هنگامى که خداوند سبحان خواست که اسماى حسناى خویش را در هستى جامعى که همه آنها را در برداشته باشد ببیند و سر خود را در آن ظاهر سازد و آن را آینه خودش قرار دهد، آدم را آفرید، یعنى خدا خود و سرّ خود را بطور جامع در آینه آدم دید.(ابنعربى، 1366: 10/50-48) اکهارت نیز همین سخن را در رابطه با آدم دوم یعنى عیسى علیهالسلام مطرح مىکند:
«خدا کاملاً در پسر به رضایت مىرسد. زیرا او هر چیزى را که متعلق به خودش مىباشد در آنجا مىبیند و هیچ چیز غیر شبیه در او نمىیابد: «این است پسر محبوب من که از او خشنودم» (متى 17/3) هر فاعل و یا والد هدفش این است که چیز دیگرى شبیه خود بسازد.»(1981:P.151)
اما آدم اول در فصوص و آدم دوم نزد اکهارت همان انسان کامل است. این امر از سراسر آثار ابن عربى روشن است. اکهارت نیز مىگوید:
«مردم خیال مىکنند که خدا تنها در آنجا (تجسد عیسى) به صورت بشر در آمده است. این چنین نیست. خدا در این جا (نفس) همانقدر به انسان تجلى مىیابد که در آنجا.» (1986:293)
به همین علت است که خدا همه انسانها را فرزند خویش مىخواند. در رساله اول یوحنا آمده است: «ملاحظه کنید، چه نوع محبت پدر به ما داده است تا فرزندان خدا خوانده شویم و چنین هستیم.» (اول یوحنا / 1:3) اکهارت این آیه را نه به صورت یک تشریف و یا تکریم اعتبارى، بلکه به صورت امرى تکوینى قرائت و تفسیر مىکند:
«من فرزند آن چیزى هستم که مرا صورت بخشیده و مرا به صورت خود و شبیه خود به دنیا آورده است. کسى که این چنین متولد شده باشد پسر خدا است.»(1991:311)
در این جا اکهارت به آیات آغازین سفر پیدایش نظر دارد که مىگوید: «خدا آدم را به صورت خود آفرید و او را بصورت خدا آفرید.» (پیدایش / 1:26) عین این حدیث که «خلق الله آدم على صورته» و یا «خلق الله آدم على صورة الرحمن» در جوامع روائى اسلامى نیز آمده (مجلسى: 3/5-11) و بارها مورد استشهاد ابن عربى قرار گرفته است.(بىتا: 2/490 و 102؛ 1366: 1/125) اکهارت در جایى دیگر این صورت الهى را که آدم بر آن آفریده شده است، همان کلمه مىداند.(1981: P.43)
پس در جمعبندى مىتوان گفت که آنچه در انجیل یوحنا آمده است، با نظریه «تجلى» و «انسان کامل» ابن عربى قابل تطبیق است و اکهارت به بهترین وجه زمینه این تطبیق را فراهم مىکند. اما چند نکته در زمینه چگونگى تطبیق مصداق این دو نظریه بر عیسى علیهالسلام و کلمه بودن او، پسر خدا بودنش و نیز خدا بودن وى، و در نتیجه قول به تثلیث، باقى مىماند که بعضى از آنها در نگاه اول با مبانى اسلام سازگار به نظر نمىرسد.
1-6- کلمه بودن عیسى علیهالسلام
تطبیق کلمه که ابن عربى بر تمام پیامبران روا مىدارد، در قرآن بطور خاص در مورد عیسى علیهالسلام بکار رفته است و درباره سایر انبیاء استعمال نشده است. در سه آیه از قرآن، عیسى را کلمهاى از او (خدا) (آل عمران / 45) کلمه او (النساء / 170) و کلمهاى از خدا (آلعمران / 39) خوانده است. در سوره نساء مىفرماید: «انما المسیح بن مریم رسول اللّه و کلمته القیها الى مریم و روح منه» (النساء / 170) یعنى مسیح کلمه خدا است که آن را به مریم فراداد (القا کرد). لازمه این سخن این است که این کلمه نزد خدا بود و آن را به سوى مریم القاء کرد و به صورت عیسى علیهالسلام درآمد و این با دو آیه از باب اول انجیل یوحنا همخوانى دارد: «کلمه نزد خدا بود (1) و کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد (14).»
همچنین قرآن کریم یحیى علیهالسلام را تصدیق کننده کلمه خدا مىداند و در بشارتى که خدا به زکریا علیهالسلام مىدهد مىفرماید: «ان الله یبشرک بیحیى مصدقا بکلمة من اللّه» (خداوند تو را به [فرزندى بنام] یحیى بشارت مىدهد که گواهى دهنده بر [حقانیت[ کلمهاى از خداست» (آل عمران / 39) و در چند آیه بعد به مریم بشارت مىدهد به کلمهاى از خدا که نامش مسیح پسر مریم است (آل عمران / 45).
بنابراین مشخص مىشود که آن کلمهاى که یحیى علیهالسلام به آن گواهى مىدهد، همان عیسى بن مریم علیهالسلام است. و این نیز با باب اول انجیل یوحنا هماهنگ است: «شخصى از جانب خدا فرستاده شد که اسمش یحیى بود. او براى شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد (7-6) و کلمه جسم گردید.... و یحیى بر آن شهادت داد (14).»
نکته دیگر این که قرآن عیسى علیهالسلام را کلمهاى از خدا «کلمة من اللّه» و یا «کلمة منه» مىداند که منافات با این ندارد که خدا کلمات بسیار دیگرى نیز داشته باشد. چنانکه اکهارت کل عالم را کلمات خدا مىداند.(Eckhart, 1991: PP.58-62) به بیان ابن عربى: «همه عالم حرفى است که براى بیان معنا آمده است و معناى آن خداست که احکام خود را در آن ظاهر مىکند.» (بىتا: 3/148) امّا خدا اسماء گوناگونى دارد که با آن اسماء در عالَم ظهور مىکند و عالم همه صورتند و آن اسماء معنا. یعنى همه موجودات کلمات خدایند امّا خصوصیتى که عیسى علیهالسلام دارد این است که کلمة الله است، یعنى کلمهاى است منسوب به اسم «اللّه» که اسم جامع است.(ابنعربى، 1369: 57) همچنان که قرآن نیز که کلام اللّه است، کتاب جامع مىباشد. پس در مسیحیت و در اسلام و در تکوین و تشریع کلمه خدا ظهور یافته است.(11)
خداوند در آیه شریفه «انما قولنا لشىء اذا اردنه ان نقول له کن فیکون» (النحل / 40)
«کن» را قول و یا کلمه خدا شمرده است و در آیه شریفه «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون» (یس / 82)، «کن» را امر خدا شمرده است. به اعتقاد ابن عربى «کن» امر تکوینى خداست که با آن امر، همه هستى پیدا مىشود؛ چرا که «کن» امر خداست و امر خدا واحد است. زیرا فرمود «و ما امرنا الا واحدة» (القمر / 50)
پس از دیدگاه ابن عربى: «خدا تکوین را به خودش نسبت داده است؛ اما با امر الهى که همان کلمه کن است.» (1366: 1/116) و «این امر واحد است، یعنى کلمه خدا واحد است این دیدگاه ابن عربى درباره کلمه کن با Logosقابل تطبیق است (Sells, M: PP.250-1) و در نتیجه با آنچه مسیحیت درباره کلمه مىگوید، سازگار باشد: او گفت و شد، امر فرمود و قائم گردید (مزامیر / 9: 33) و او فرمود: پس آفریده شدند. (مزامیر / 4: 148) و اگر این برداشت را در کنار آیات قرآن قرار دهیم و امر خدا را نیز واحد بدانیم و این مطلب را به آیات اول از باب انجیل یوحنا اضافه کنیم که: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود همه چیز به واسطه او آفریده شد و به غیر از او چیزى از موجودات وجود نیافت.» (یوحنا / 3-1:1)، به گفته اکهارت مىرسیم که: «خدا تنها یک کلمه گفته است. کلام او واحد است. با این کلام او پسر را تکلم کرده است و با آن روح القدس و همه مخلوقات پدید آمدهاند. تنها یک کلام در خدا وجود دارد.»(1986: P.293)
این دیدگاه را اگر با آنچه از پیامبر صلىاللهعلیهوآله رسیده است که «اول ما خلق اللّه نورى» (مجلسى: 1/97، 105) مقایسه کنیم و در نظر بگیریم که در نظریه ابن عربى، انسان کامل یک نور بیشتر نیست و آن نور در پیامبران مختلف و در ادوار گوناگون، ظهور و تجلى یافته است، در آن صورت همدلى و همزبانى اکهارت و ابن عربى به عنوان دو عارف مسیحى و مسلمان مشخص مىشود.
نکته دیگر آن که معناى فوق در باب انسان کامل و نقش او در آفرینش را تنها در سایه فهمیدن معناى ولایت تکوینى و واسطه فیض بودن اولیاء مىتوان فهمید. به همین علت است که بعضى از نویسندگان مىگویند که امثال حدیث یاد شده (اول ما خلق اللّه) و نیز قول مذکور، تنها در میان شیعه ظاهر شده است که در وصف آن نور مىگویند از زمانى به زمانى و از قومى به قومى و از نسلى به نسلى منتقل شده و به صورت آدم، نوح، ابراهیم، موسى و غیر ایشان ظاهر شده است.(ابوالعلا عفیفى: 2/137)
نزد عرفا این کلمه و این نور همان کلمه محمدیه و یا حقیقت محمدیه است.(12) این جا پیوند بین شیعه و صوفیه مشخصتر مىشود و در معناى باطن دین که همان ولایت است، باب گفتگو بین اسلام و مسیحیت گشوده مىشود.
2-6- پسر خدا بودن عیسى علیهالسلام
در مسیحیت مطرح شده است که عیسى علیهالسلام پسر خداست. حال اگر از یک سو قبول کنیم که عیسى علیهالسلام سر خداست و کلمه خداست که در مریم علیهاالسلام تجلى یافته است و پدرى از جنس بشر نیز نداشته است. و نیز اگر پدر و والد را کسى بدانیم که در پیدایش شخص نقش داشته و پسر به صورت او آفریده شده است، در این صورت، اگر تعبیر ابوت و بنوت در مورد خدا و عیسى به عنوان ظاهر و مظهر در نظر گرفته شود، ابن عربى نه تنها آن را رد نمىکند، بلکه حتى ابائى از این ندارد که خدا را پدر خویش بنامد:
«حقى که من مىشناسم، پدر هستى است و هستى من فرزند اوست.»(13) و یا این که همه هستى را تولد یافته از خدا بداند: «هیچ کس همتاى او نیست. عجیب است که او از همنشین و فرزند منزه است. لیکن تمام عالم اعم از صاحب روح و جسم و جسد. همگى از او تولد یافتهاند.»(14) وى در موضعى دیگر، حق را براى عالَم (و بخصوص انسان) به منزله پدر و طبیعت (به معناى عرفانى) را به منزله مادر مىگیرد: «عالم بر صورت خدا آفریده شدهاند. پس کسى که طبعش بر او غالب باشد، شباهتش به پدرش است و کسى که عقلش بر او غالب باشد شباهتش به پدرش قوىتر است. چرا که عالم بین طبیعت و حق و بین وجود و عدم قرار دارد، نه وجود خالص است و نه عدم خالص.»(بىتا: 4/151)
به هر حال اگر نخواهیم بر الفاظ جمود داشته باشیم و معانى را در نظر بگیریم، در ن امر اشکالى نیست که عیسى علیهالسلام که در زمان خودش بزرگترین تجلى خداست، ابن اللّه خوانده شود. آنچه را ابن عربى منکر است، تخصیص این امر به عیسى علیهالسلام است، نه اصل نسبت دادن بنوت به او:
«بدان که چون خداى تعالى داراى مطلق وجود است و تقییدى براى او مانع تقییدى دیگر نیست، پس او مطلق تقیید است و هیچ نسبتى به او سزاوارتر و اولى از نسبتى دیگر نیست. کسى که کافر شد، تنها بخاطر تخصیص نسب چنین شد(همان: 3/162)... بعیدترین نسبتها درباره خدا بنوت و ابوت است و در عین حال صحیحترین نسبتها نیز همین است. کسانى که گفتند مسیح پسر خداست، صرفا به خاطر محدود کردن این نسبت [به مسیح[ کافر شدند... خدا با این گفته که «... لو اراداللّه ان یتخذ ولدا...» اصل [امکان] این امر (فرزند داشتن) را جایز شمرده و صرفا تعلق اراده به آن را نفى کرده است.»(همان، 4/93)
اکهارت نیز «تولد» را به «تجلى» برمىگرداند و مدعى است که این امر اختصاص به عیسى علیهالسلام ندارد و خدا در هر انسانى متولد مىشود؛ یعنى تجلى مىنماید:
«هر انسان شریف یگانه فرزند متولد از خداست که پدر از ازل او را به دنیا آورده است... پدر، مرا، فرزندش را، به دنیا مىآورد، همچنان که پسرش (عیسى علیهالسلام ) را به دنیا مىآورد(1981: P.79)... جایى که پدر، پسرش را در من به دنیا مىآورد، در آنجا من همان پسرم نه کسى دیگر.(1986: P.51)
نکته دیگرى که مىتواند مانعى بر سر راه گفتگوى اسلام، یهودیت و مسیحیت باشد، این است که یهودیان خود را تنها قوم برگزیده خدا مىدانند، چنانکه خدا در تورات به قوم بنى اسرائیل مىگوید: «تو براى یهو خدایت قوم مقدس هستى. یهوه خدایت ترا برگزیده است تا از جمیع قومهایى که روى زمینند، مخصوص براى خود او باشى؛ (تثنیه / 6: 7)
مسیحیان نیز خود را بواسطه ایمان به مسیح، فرزندان خدا مىشمارند: «اما به آن کسانى که او (مسیح) را قبول کردند قدرت داد تا فرزندان خدا گردند (یوحنا / 12:1)...یک خدا یک ایمان یک تعمید. یک خدا و پدر همه که فوق همه و در میان همه و در همه شما است. (افسیسیان / 6: 4).»
اکهارت در عبارات فوق نوعى اظهار محبت مىبیند؛ یعنى خدا از جنبه محبت به پدر تشبیه شده است. چرا که به اعتقاد اکهارت، خدا را بیشتر باید دوست داشت تا از او ترسید و به همین سبب در بعضى از ادعیه بجاى «اى رب»، «اى پدر» آمده است، تا رابطه محبتآمیز بیشترى در میان باشد.(1991: P.495) اکهارت ضمن آن که ارتباط خدا را با اشیاء نفى مىکند، در عین حال از آیه اخیر (افسیسیان / 6: 4) چنین برداشت مىکند: «خدا به هیچ چیز تعلق ندارد و هیچ چیز به او تعلق ندارد. او احد است... پدر همه... وقتى مىگوییم «پدر» مبین نوعى ارتباط بین ما و اوست. او پدر ماست و ما فرزند او.»(1986: P.280)
قرآن کریم، یهود و نصارى را بخاطر این که خود را برگزیده و یا فرزند خدا مىدانند چنین سرزنش مىکند: «یهودیان و مسیحیان گفتند: ما فرزندان خدا و محبوبان او هستیم. بگو پس چرا شما را به خاطر گناهانتان عذاب مىکند.» (مائده / 18)
ابن عربى علت این توبیخ و سرزنش را، محدود کردن این نسبتها به قوم و گروه خاص مىداند، نه اصل نسبت دادن:
«کسى که کافر شد، تنها به خاطر تخصیص نسبتها چنین شده است. مثل قول یهود و نصارى که درباره خودشان ـ و نه سایر دینها و مذاهب ـ مىگفتند: ما فرزندان و محبوبان او هستیم (بىتا: 3/162)... کسانى که گفتند ما فرزندان و محبوبان خدا هستیم کافر نشدند، مگر بخاطر محدود کردنشان. زیرا نسبتى را ذکر کردند که اگر صحیح باشد، شامل کل ماسوى الله مىشود و اگر صحیح نباشد، آنان و کل عالم در این امر مساویند.»(همان: 4/93)
به همین سبب است که در روایات اسلامى نیز نسبت اهل و عیال و فرزند را در مورد خداوند مىبینیم امّا این نسبت براى همه خلق بکار رفته است نه قومى خاص:
«مردم همه عیال خداوند هستند و کسى که عیال دیگرى را اطعام کند، در واقع او را اطعام کرده است.»(مجلسى: 5/314 و 74/307)
3-6- خدا بودن عیسى علیهالسلام
اختلاف دیگرى که بین اسلام و مسیحیت است: مربوط به ماهیت و شخصیت عیسى علیهالسلام مىشود. در اعتقاد اسلامى، عیسى علیهالسلام پیامبرى از پیامبران خداست که ظهور یافته، قوم خود را هدایت نموده، سپس به آسمان عروج کرده و اکنون نیز زنده است و روزى دو مرتبه باز خواهد گشت و هدایت قومش را تکمیل خواهد نمود. امّا به اعتقاد مسیحیت، عیسى خود خداست (و کلمه، خدا بود) که در برههاى از تاریخ تجسد یافته، رنج کشیده، مصلوب گردیده، بخاک سپرده شده، سپس دو مرتبه از خاک برخاسته به آسمان عروج کرده است و روزى مجددا باز خواهد گشت و ملکوت آسمان را براى قومش به ارمغان خواهد آورد. پس در این امر که عیسى براى هدایت مردم دوبار در تاریخ ظهور مىکند و هم اکنون نیز زنده است، تفاوتى نیست. اختلاف در این است که آیا او پیامبر است و یا خدا.
ابن عربى با دیدگاهى که در باب انسان کامل و باطن دین یعنى ولایت دارد، گوهر دین را یکى بیشتر نمىداند که همان حقیقت محمدیه است و شرایع مختلف را نیز جلوههاى همان شریعت محمدى صلىاللهعلیهوآله ، یعنى اسلام، مىداند. در این میان براى عیسى علیهالسلام ، جایگاهى خاص قائل است. به اعتقاد وى، همانطور که پیامبر اسلام خاتم نبوت است، عیسى علیهالسلام نیز خاتم ولایت مىباشد: «عیسى علیهالسلام محمدى است و به همین علت در آخر الزمان فرود مىآید و خدا با او ولایت کبرى را ختم مىکند. او روح خدا و کلمه او است و کلمات حق پایانناپذیر است. پس محمدى غایتى ندارد.»(بىتا: 3/507) این است که به اعتقاد وى، عیسى علیهالسلام دو مرتبه ظهور مىکند و به شریعت محمد صلىاللهعلیهوآله حکم مىنماید. (1366: 1/4-163) اکهارت نیز مقام عیسى علیهالسلام را همان مقام انسان کامل مىداند و چنانکه دیدیم، آنچه را درباره عیسى علیهالسلام جایز مىشمرد، براى هر انسان کاملى نیز ممکن مىداند. اگر براى عیسى وحدت با خدا قائل باشد، این امر ناشى از دیدگاهش در باب وحدت وجود است که مطابق این دیدگاه هر موجودى مظهر خداوند و از باب اتحاد ظاهر و مظهر با او متحد است و انسان کامل مظهر تام اوست و بیشترین درجه ظهور را دارد.
اما نکته این است که در مورد عیسى علیهالسلام ادعاى الوهیت شده و چنین ادعایى درباره هیچ پیغمبرى بیان نشده است. ابن عربى سعیش بر این است که براى قائلان به این قول عذرى موجه بیابد. چرا که شیوه او جدل و مناقشه نیست، بلکه تساهل و تسامح با خداگرایان است:
«طریق ما تبیین مآخذ [اعتقادات] هر طائفهاى است و این که آن اعتقاد از کجا در آن دین پیدا شده و چه چیز براى آن طایفه تجلى کرده است... ما به رد هیچ یک از خلق خدا همت نمىگماریم، بلکه [برعکس] چه بسا براى آنان در قولشان عذرى مىیابیم، بخاطر وسعتى که در خدا هست. زیرا خدا [حتى] درباره کسانى که [مشرکند و] از راه برهانى که آن را به زعم خود دلیل مىدانند، خداى دیگرى را با خدا مىخوانند عذر آورده است و مىگوید: «هر کس در جنب خداوند خدایى را بپرستد، در حالى که در این کار حجتى نداشته باشد، جز این نیست که حسابش با پروردگارش است.»(مؤمنون / 117)(بىتا: 1/204)
این است که ابن عربى در این جا نیز در صدد توجیه و معذور دانستن قوم عیسى علیهالسلام در ادعاى خدایى براى او برمىآید و مىگوید:
عیسى علیهالسلام با صورت بشرى، مرده زنده مىکرد [در حالى که مرده زنده کردن فعل خداست]... بنابراین در هنگام زنده کردن مردگان [توسط عیسى علیهالسلام ] گفته مىشود که او او نیست (هو لا هو) و در مورد او حیرت ایجاد شد... بعضى به قول به حلول گرائیدند و این که او خداست، چرا که مرده زنده مىکند و به همین جهت به کفر نسبت داده شدند که ستر و پوشاندن است «لقد کفر الذین قالوا ان الله هو المسیح بن مریم» زیرا خدایى را که مرده زنده مىکرد، پوشاندند... پس بین اهل ملل در عیسى علیهالسلام اختلاف شد.
کسى که از حیث صورت انسانى به او نگاه کند، مىگوید ابن مریم است. کسى که از حیث صورت ممثل بشرى به او بنگرد او را به جبرئیل نسبت مىدهد و کسى که به او در مرده زنده کردن بنگرد او را از حیث روح به خدا نسبت مىدهد و مىگوید روح اللّه است، یعنى در هر کسى بدمد حیات در او پیدا مىشود و خدا [هر سه قول را تأیید کرده آنجا که] گفته است: «انما المسیح عیسى بن مریم رسول الله و کلمته القاها الى مریم و روح منه» (همان: 4/170)... پس گاهى حق در او متوهم است و گاهى ملک در او متوهم است و گاهى بشریت انسانى. پس نزد هر ناظرى، به حسب آن چیزى است که بر او غلبه دارد، او کلمة اللّه و روح اللّه و عبداللّه است. براى هیچ کس جز او در عالم حس چنین امرى واقع نشده است.»(1366: 1/3-142)
مشاهده مىشود که در این جا سر زدن فعل خدایى از صورت بشرى را موجب قول به خدا بودن مسیح مىداند. در جاى دیگر، صفات خدایى چون نخوردن و نخوابیدن را که از عیسى علیهالسلام ظاهر مىشد، زمینه ساز این قول مىداند. آنجا که از صیام الدهر (روزه داشتن همه سال) سخن به میان مىآورد و مىگوید:
عیسى علیهالسلام در طول سال روزه داشت و افطار نمىکرد. شب را نیز برپا بود و نمىخوابید. [یعنى] در عالم، در روز به اسم «دهر» ظاهر مىشد [که اسم خداست] و در شب به اسم «قیوم» که چرت و خواب او را فرا نمىگیرد. پس در مورد او ادعاى الوهیت شد و گفته شد که خدا همان مسیح ابن مریم است و درباره هیچ پیامبرى قبل از او چنین چیزى گفته نشده است. بنابراین خدا آنان (مسیحیان) را به کفر نسبت داد تا از جانب ایشان عذرى اقامه کرده باشد. چرا که آنان مشرک نشدند، بلکه فقط به خدا قائل شدند، در حالى که مشرک کسى است که با خدا چیز دیگرى قرار مىدهد. پس این کافر است نه مشرک.
خدا فرمود: «کافر شدند آنان که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است» یعنى آنها را به ستر و پوشاندن موصوف کرده است. آنان ناسوت عیسى را مجلا گرفتند. عیسى بر این مقام تنبه داده است، آنجا که خدا از حال ایشان خبر داد و آنان را بر آنچه گفتند تثبیت کرد [در ادامه این آیه مىگوید:] «حال آنکه مسیح مىگفت: اى بنى اسرائیل خداوند را که پروردگار من و پروردگار شماست بپرستید» آنان گفتند این چنین مىکنیم پس خدا را در عیسى علیهالسلام پرستیدند.(بىتا: 1/652)
مشاهده مىشود که ابن عربى اولاً، مسیحیان را به گونهاى معذور داشته است که گویا هر کس دیگرى نیز که جاى آنان بود با آن همه فعل خدایى که از عیسى علیهالسلام مشاهده مىکرد، به چنین اعتقادى مانند آنان مىگرایید. ثانیا، آنان را مشرک ندانسته است؛ چرا که آنان خداى واحد را پرستش مىکردند، اما در قالب و در ناسوت عیسى علیهالسلام . ثالثا، به تبع قرآن آنان را کافر دانسته است، اما کافر بودن آنان به این معنا است که آنان خدا را در قالب عیسى علیهالسلام مىپوشاندند و ناسوت عیسى علیهالسلام را براى خداوند ساتر قرار مىدادند. خطا در همین جاست که چگونه خدایى که «لیس کمثله شىء» مىتواند همان انسانى باشد که مثل و شبیه دارد. ابن عربى معتقد است که اگر آنان باطن مسیح، یعنى حقیقت محمدى را که ازلى است، خدا مىدانستند خطایشان کمتر بود. در حالى که آنان نه باطن را بلکه همان عیسى ابن مریم را خدا دانستند. پیامبر اسلام با آنکه همان مقام را داشت و جلوه همان نور بود، براى آن که قومش به این خطا دچار نشوند، از جانب خدا فرمود «قل انما انا بشر مثلکم» (بگو من فقط بشرى مانند شمایم). به تعبیر ابن عربى:
«چقدر فاصله بعید است، بین کسى که «لیس کمثله شى» با کسى که اشیاء مثل اویند. کامل صلىاللهعلیهوآله فرمود: انا بشر مثلکم و این را بخاطر امر الهى فرمود که به او گفت: «قل انما انا بشر مثلکم» پس وى نیز گفت: «قل انما انا بشر مثلکم» [و نفرمود انما انا بشر مثلکم [از این مسأله مىفهمیم که این از امر الهى بوده است. چرا که وى امر را منتقل کرد، همانطور که مأمور منتقل مىکند. این قول دواى مرضى بود که کسانى که عیسى علیهالسلام را عبادت کردند بدان گرفتار شدند و گفتند خدا همان مسیح ابن مریم است و علم کثیرى از آنان فوت شد آنجا که گفتند ابن مریم و آگاهى نداشتند. (همان: 1/664) یعنى اگر ابن مریم را که ناسوت عیسى علیهالسلام است، نمىگفتند، قولشان به حق نزدیک بود.
4-6- توحید یا تثلیث
سرانجام به محورىترین اختلاف اسلام و مسیحیت در مسأله خدا مىرسیم و آن این که مسیحیت قائل به تثلیث مىباشد و معتقد است که خداى پدر، فرزند به دنیا مىآورد، و خداى پسر، متولد مىشود، و هر دو یک خدایند. اما اسلام قائل به توحید است و یک خدا را باور دارد که نه مىزاید و نه زاییده مىشود «لم یلد و لم یولد». ولى دو عارف بزرگ شرق و غرب، ابن عربى و اکهارت، در دل جنگهاى صلیبى، در این مسأله نیز به توافق مىرسند. خدایى که نفس اکهارت طالب آن است، فوق تثلیث و وراى آن است:
«نفس مىخواهد ذات خدا را بشناسد. مىخواهد به ذات بسیط برود. به برهوت آرامى که در آن هر گونه تمایزى محو مىشود و نه از پدر خبرى است و نه از پسر و نه از روح القدس.»(McGinn, B: P.76)
بنابراین در این جا از متکلمان غیر عارف فاصله مىگیرد. تعلیم رسمى آکویناس و سایر شخصیتهاى مسیحى این بوده است که «وحدت خدا» صفتى عقلانى یا فلسفى است که هر کس اعم از مسیحى، یهودى و مسلمان مىتواند آن را فهم کند. اما تثلیث اقانیم حقیقتى است وحیانى که باطن افعال حیات الهى را آشکار مىسازد و صرفا در دسترس کسانى است که به نور ایمان مسیحى منور گشته باشند. وحدت در سطح است و تثلیث در عمق. اما اکهارت موضعى کاملاً متفاوت دارد. به اعتقاد وى، تثلیث اقانیم مبین کثرت مىباشد، در حالى که وجود باطنى خدا که وحدت است، در باطن آن قرار دارد. تثلیث را مىتوان به صفات خدا نسبت داد. چنانکه اکهارت خود، قدرت را به پدر، حکمت را به پسر، و محبت را به روح القدس تعبیر مىکند؛ در حالى که ذات و حقیقت خدا نه اسمى دارد و نه وصفى: او که وحدت صرف است بى طور است، بى وصف است. بدین معنا، نه پدر است و نه پسر است و نه روح القدس. نه این است و نه آن. بنابراین از دیدگاه وى، تثلیث مجموعهاى از صفات قابل فهم خداست، در حالى که توحید باطن اسرارآمیز اوست.(Caputo.J: P.212)
اکهارت اساس خلقت را بر تثلیث استوار مىداند و تثلیث را در تکوین و تشریع و طبیعت و اخلاق و هنر متجلى مىبیند و معتقد است که: «هر عملى در طبیعت، اخلاق و یا هنر در کلیتش سه چیز را دربردارد.»(1986: P.50) اما بین مقام الوهیت (GOd) که متصف به صفات مىشود و تثلیث در آنجا ظهور مىکند و بین مقام ذات (Godhead) که فوق الوهیت است و هیچ کثرتى در آن راه ندارد، تفاوت مىگذارد. وى خدا را به ترتیب نزول در چهار نشئه متجلى مىبیند.
1- ذات خدا (Godhead) که «لم یولد و لم یلد» است.Unbegotten-not begetting
2- پدر (Father) که لم یولد و یلد است. Unbegotten-begetting
3- پسر (Son) که یولد و یلد است. begotten-begetting
4- عالم اعیان موجوده که یولد و لم یلد است. begotten-not begetting
چنانکه دیدیم خداى اکهارت، همان ذات است که «لم یلد و لم یولد» مىباشد و آن مقامى است که لا اسم و لا رسم له. این است که جمعى چون شورمان، معتقدند که اکهارت با رفتن به مقام لا اسم و لا رسم له از مسیحیت فراتر رفته است.(OMeare: PP.180-1)
از سوى دیگر، ابن عربى مسلمان را نیز مىبینم که در عین حال که اساسىترین شعارش این است که «قل هو اللّه احد، اللّه صمد، لم یلد و لم یولد» اما او نیز بین مقام ذات و مقام الوهیت فرق مىگذارد. «هو» را مربوط به مقام ذات مىداند و «تولد» را به معناى خلقت و علیت و نسبت پیدا کردن مىگیرد و در تفسیر سوره اخلاص و قول لم یلد و لم یولد مىگوید:
«از حیث ذات نه او از چیزى است و نه چیزى از اوست. هر چه را شرع و عقل بر آن دلالت مىکنند، الوهیت است، نه ذات. خدا از حیث اله بودن، ممکنات بدو مستندند.»(ابنعربى، 1410: 4/555)
ابن عربى ابائى ندارد که این انتساب را به تولد تعبیر کند: «عجیب است که او از همنشین و فرزند منزه است، ولى در عین حال هر چه در عالم است از او تولد یافته، اعم از صاحب روح، جسم و جسد.»(بىتا: 4/349)
با این تعبیر، او نیز مانند اکهارت، ابایى ندارد از این که اساس همه عالم، اعم از علم و عین و جسم و دلیل منطقى را بر تثلیث استوار بداند. آنجا که خداوند فرموده است: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون»، معتقد است که خلقت بر همین عمل استوار است. در این جا سه حقیقت جلوه گر شده است: 1- هویت حق 2- اراده و توجه او 3- کلمه و قول او «کن»:
«براى جسم اسم طول از خط و اسم عرض از سطح و اسم عمق از ترکیب دو سطح حاصل مىشود. پس جسم بر تثلیث قیام دارد. چنانکه نشئه ادله نیز بر تثلیث (صغرى، کبرى، استنتاج) استوار است. همچنین اصل وجودى که حق است، تنها با سه حقیقت در ایجاد ظهور کرده است: 1- هویت حق 2- توجه او 3- قول او. پس عالم چه حسا و چه معنا بصورت موجد خود (یعنى تثلیث) آفریده شده است.»(همان: 3/275)
منابع
1- ابن عربى، ابو عبداللّه محمد بن على، ترجمان الاشواق، بیروت: 1381 ق.
2- ـــــــ، فصوص الحکم، تصحیح ابوالعلاء عفیفى، انشارات الزهرا، 1366.
3- ـــــــ، رحمة من الرحمن فى تفسیر و اشارات القرآن، جمع و تألیف محمود محمود الغراب، مطبعة نضر، 1410 ق.
4- ـــــــ، الفتوحات المکیة، بیروت، دار صادر، بىتا.
5- ـــــــ، العبادلة، مکتبة القاهرة، 1369 ق.
6- مجلسى، محمدباقر، بحار الانوار، دار احیاء التراث العربى، 1403 ق.
7- کاکایى، قاسم، توحید افعالى در قرآن و کتاب مقدس، کیهان اندیشه، ش: 58، 1373.
8- Ancelet - Hustache, Jeanne, Master Eckhart and the Rhineland Mystics, Translated by Hilda Graef, London, Longmans, Green and o.Ltd, 1957.
9- Austin, R. W. J. Translation and Introduction on Ibn alArabi, The Bezels of Wisdom, Lahore, Suheil Academy, 1988.
10- Caputo, John, "Fundamental Themes in Meister Eckhart's Mysticism" in The Thomist, Vol. 42, No. 2, 1978.
11- Chittick, William. C. The Sufi Path of Knowledge, New York, State University of New York Press, 1989.
12- College, Edmund and Bernard McGinn Editors, Meister Eckhart, The Essential Sermons, Commentaries and Defence, Paulise Press, New York, 1981.
13- Davis, Oliver, God within, the Mystical Tradition of Northern Europe, New York,PaulistPress, 1988.
14- Davis, Oliver, Meister Eckhart, Selecting Writings, Penguin Books, 1994.
15- Eckhart, Meister, Breakthroug, Meister Eckhart's Creation Spirituality in New Translation, Introduction and Commentaries by Mattew Fox. New York, Image Books, 1991.
16- Eckhart, Meister, Meister Eckhart, A Modern Translation, Translated by Reymand Bernard Blakney, New York, Harper and Brothers Publishers, 1941.
17- Eckhart, Meister, Meister Eckhart, Teacher and preacher, Edited by Bernard McGinn, New York, Paulist Press, 1986.
18- Eckhart, Meister, The Essential Sermons, Commentaries and Defence, Edited by Edmund College and Bernard McGinn, New York, Paulist press, 1981.
19- Forman, Robert K.C. "Eckhart, Gezuchen and the Ground of the Soul" in the Problem of pure Conciousness, Mysticism and Philiosopy, Edited by Robert K.C. Forman, New York, Oxford University Press, 1990.
20- Fox, Mattew, Introduction and Translation on Breakthrough, Meister Eckhart's Creation Spirituality in New Translation, New York, Image Books, 1991.
21- Izutso, Toshihiko, Sufism and Taoism, Berkeley, University of California Press, 1983.
22- McGinn, Bernard, "Love, Knowledge and Unio Mystica in the Western christian Tradition" in Mystical Union in Judaism, Christianity and Islam, Moshe Idel and Bernard McGinn Editors, New York, Continuum, 1996.
23- O'Meara, Thomas, "The Presence of Meister Eckhart", in The Thomist, 42, 1978.
24- Otto, Rodulf, Mysticism, East and West, A Comparative Study of the Nature of Mysticism, Translated by Bertha L.Bracy and Richena C. Pane, New York, Macmillan Publishing Co; 1976.
25- Sells. Michael, Mystical Languages of Unsaying, Chicago, The University of Chicago Press, 1994.
26- Steindle - Rast, David, Foreward on Meister Eckhart from Whom God Hid Nothing, Edited by David O'Neal, Boston and London, shambhala, 1996.
1 ـ استادیار گروه فلسفه و حکمت دانشگاه شیراز
2 ـ صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنى بماند جاودان
چند بازى عشق با نقش سبوبگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش دیدى ز معنى غافلى از صدف درى گزین گر عاقلى
(مثنوى)
3 ـ این جملات اوتو، انسان را به یاد اشعار مولوى مىاندازد:
از نزاع ترک و رومى و عرب حل نشد اشکال انگور و عنب
کور مرغانیم و بس ناساختیم کان سلیمان را دمى نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم لاجرم وامانده ویران شدیم
مىکنیم از غایت جهل و عما قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشنندپر و بال بى گنه کى برکنند
...پر آن مرغى که بانگش مطرب است از برون مشرق است و مغرب است
(مثنوى)
4 ـ براى نمونه رجوع کنید به: آل عمران / 14-113، 55، مائده / 3-82 و الحدید / 27.
5 ـ شعر از شیخ محمود شبسترى در گلشن راز است.
6 ـ ابن عربى در این زمینه مىگوید: خداوند وسیعتر، والاتر و بزرگتر از آن است که در صفتى منحصر شود که او را مقید سازد و نزد بعضى از بندگان باشد و نزد دیگران نباشد. اتساع الهى از این امر ابا دارد. خداى تعالى مىگوید: هو معکم اینما کنتم و اینما تولوا فثم وجه الله و وجه هر چیزى حقیقت و ذات آن است. اگر خدا نزد بعضى از بندگان مىبود و نزد بعضى دیگر نمىبود، آن کسى که خدا با او نبود و هم خدا را مىپرستید نه رب خود را و حال آنکه [خداى تعالى مقدر کرده است که کسى واقعا و تکوینا غیر از خدا را نپرستد؟] لذا مىگوید: «و قضى ربک ان لا تعبدا الا ایاه یعنى چنین حکم ومقدر کرده است.» (بىتا: 1/405).
7 ـ عقد الخلائق فى الاله عقائدا و اناشهدت جمیع ما اعتقدوه
8 ـ از نظر گه گفتشان شد مختلف آن یکى دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعى بدى اختلاف از گفتشان بیرون شدى
چشم حس همچون کف دستست و بس نیست کف را بر همه او دسترس
(مثنوى)
در نزد پلورالیستها این فیلشناسى، فیلشناسى نابینایان با کف دست است و در نتیجه، هیچ راهى به شناخت فیل وجود ندارند و باید به حقانیت همه بطور مساوى فتوى داد. اما براى امثال مولوى مراد از این تمثیل، فیلشناسى در تاریکى است. یعنى اگر نور ولىّ و نور هادى به میان آید امکان شناخت کامل وجود دارد و مىتوان همه آن شناختهاى جزئى را به یک معنى خطا شمرد.
9 ـ پسر (فرزند) سرّ و باطن پدرش است.
10 ـ الحمدللّه منزل الحکم على قلوب الکلم. منظور از کلم (جمع کلمة) در اینجا پیامبران هستند. (ابن عربى، 1366: 1/47)
11 ـ چنانکه ابن عربى مىگوید: «حکم کلمات خدا حکم خلق خداست.» (بىتا، 3/247)
12 ـ نام احمد نام جمله انبیاستچونکه صد آمد نود هم پیش ماست (مولوى)
13 ـ انما الحق الذى اعرفه والد الکون و کونى ولده (بىتا: 3/416)
14 ـ فانه لم یکن له کفوا احدعجبا فى تنزیه عن الصاحبة و الوالد
و عنه تولد فى العالم ما تولدمن ذى روح او جسم و جسد (بىتا: 4/349).