این نوشته، در صدد تطبیق عقل عملی بر عقلانیت تمدنی (عقل عامل در عرصه تمدن) است تا راه را برای رویکردهای عملی در ساحات متعالی، هموار کرده و تحقق عملیِ آموزههای دینی را ممکن سازد. از رهگذر چنین عقل فعالی در اندیشه دینی، نه فقط مقابله با سکولاریزاسیون (نفی آتوریته دین از صحنه زندگی) سهل می شود، بلکه کارآمدی دنیوی و تمدنی علوم دینی؛ مانند الهیات و اخلاق در عرصههای کلان اجتماعی، امکان پیدا میکند.
در این مقاله به بررسی دیدگاه یوجین فونتینل در زمینه جاودانگی فردی می پردازیم. او با استفاده از روش تجربی و پراگماتیستی ویلیام جیمز و پروردن نظریه میدانی او و ایده های روانشناسانه اش درباره ""خود""، دیدگاه خاصی برای امکان وجود زندگی پس از مرگ ارائه کرده است. از نظر ایشان با استفاده از آرای جیمز، درون جهانی که پوینده و دارای رابطه محسوب می شود، می توان فناناپذیری را تصور کرد. اعتقاد به جاودانگی موضوعی جدا از زندگی ما در این جهان نیست، بلکه از زندگی این جهانی ما نیرو می گیرد. منظور فونتینل، ارائه نظریه ای معقول دربارة جاودانگی فردی است که منطقاً ناسازگار نباشد. بنابراین نظریه فونتینل در زمینه جاودانگی از این جنبه اهمیت دارد که بدون داشتن دیدگاهی دوگانه انگارانه و بدون اینکه پای از دایرة تجربه بیرون نهد، زندگی پس از مرگ را توجیه و به این ترتیب دیدگاه تجربه گرایان را در مخالفت با جاودانگی فردی متزلزل کرده است.
نظریة نفس اسپینوزا اینهمانی نفس و بدن را در مقابل سنت دوگانه انگار دکارتی قرار می دهد. این دوگانه انگاری و اینهمان انگاری نفس و بدن موجب واکنش هایی در فلسفه های اخیر شده است. فیلسوفان فمنیست ضمن اعتراض و انتقاد از دوگانه انگاری هایی که سنت دکارتی پیش روی تاریخ تفکر غربی نهاده است، به فلسفه اسپینوزا به عنوان برونشدی از برخی از این دوگانه انگاری ها نگریسته اند. این مقاله نشان می دهد که چگونه فمنیست ها نظریة نفس اسپینوزا را به عنوان برونشدی از معضلات حاصل از سنت دوگانه انگارانه دکارت در باب نفس و بدن دیده اند و نیز چالش پیش روی این تفسیر را مطرح می نماید.
گیلبرت رایل میان معرفت گزاره ای (Knowing that) و معرفت مهارتی (Knowing How) تمایز قائل شده است. او بر خلاف سنت فلسفی موجود نه تنها عقیده ای به برتری معرفت گزاره ای نسبت به معرفت مهارتی ندارد، بلکه معتقد است معرفت مهارتی دارای تقدم و اولویت است. عقیده به برتری و تقدم هر کدام از این دو شکل از معرفت نسبت به دیگری، دو طیف خردگرایی و ضدخردگرایی رادیکال را شکل بخشیده است. هدف این مقاله تحلیل و نقد نگرش های خردگرایی رادیکال و ضدخردگرایی ملایم و رادیکال و ارائه الگوی جدیدی با عنوان خردگرایی ملایم است. روش به کار گرفته شده در این مقاله رویکرد تحلیل زبان عادی رایل است؛ لذا برای ایضاح مطلب به توصیف مفاهیم خردگرایی و ضدخردگرایی در نسبت میان معرفت گزاره ای و معرفت مهارتی از یک سو و معرفت مهارتی و توانایی از سوی دیگر پرداخته شده است. در الگوی خردگرایی ملایم، معرفت گزاره ای مستقل از معرفت مهارتی بوده، معرفت مهارتی لزوماً مستلزم توانایی نیست. این طرح جدید نشان دهنده آن است که می توان در عین باور به تمایز و عدم تقلیل میان این دو نوع معرفت، از نقش بنیادین معرفت گزاره ای برای دست یافتن به معرفت مهارتی مناسب سخن گفت که در آن، معرفت گزاره ای نه به شکل صریح، بلکه به گونه ای ضمنی و تدریجی در شکل بخشیدن به معرفت مهارتی حضور خواهد داشت.