مقاله حاضر، بر پیدایش علم فلسفه اخلاق متمرکز است. نویسنده، برخلاف اندیشه رایجی که با توسل به سیر تحولات و مباحث فکری به وجود آمده در میان سوفیست ها و فیلسوفان یونان باستان، علم فلسفه اخلاق را محصول اختصاصی یونانیان می داند، مدعی است که با در نظر گرفتن تحولات و فرایندهای مشابهی که در سایر سنت های اخلاقی پدید آمده، نمی توان قاطعانه فلسفه اخلاق را به مثابه یک علم، محصول خاص و انحصاری یونان باستان دانست، بلکه این مباحث در میان سایر فرهنگ ها نیز به چشم می خورد. در این باره، نویسنده، به ویژه به منازعات اخلاقی و تحولاتی اشاره می کند که در سنت اخلاقی چین میان اخلاق کنفوسیوسی و دیدگاه های موتزو رخ نمود. این تشابهات، برای رد ادعای مختص بودن فلسفه اخلاق به یونانیان و فرهنگ غرب کافی است، هرچند که نمی توان منکر این واقعیت شد که فلسفه اخلاق غربی دارای نوعی ویژگی های اختصاصی است که در سایر فرهنگ ها به چشم نمی خورد.
برهان چرخهای افلاطون در فایدون در اثبات بقای نفـس پـس از مرگ با محوریت «آمـوزهای کهن» در باب «چرخه زایشهای متوالی» و با توسل به اصل پیدایش ضد از ضد، که در فرهنـگ یونانـی از زمان هسیـودوس تا افلاطـون وجـود داشـته است، با بیانی اسطـورهای – فلسفی اقامه میشود. این برهان، به رغم ایرادهایش، برهانی است که افلاطون آن را به مثابه گام نخست دیالکتیک مربوط به اثبات جاودانگـی نفس تلقـی میکند و معتقـد است اجمالا بقای پس از مرگِ نفس را اثبات میکند.
در آثار همینگوی، مرگ موضوع مهمی است که در نقطه مقابل زندگی قرار میگیرد. در آثار او این حقیقت بیان میشود که زندگی معنای واقعی خود را در مقابله با مرگ می یابد. بنابراین بیشترین نماد در تمام آثار همینگوی موضوع مرگ و خشونت است که زندگی و هویت انسانی را مطرح میسازد. در آثار همینگوی، معنای زندگی در تکرار تجربه مرگ یافته میشود و این تنش بین زندگی و مرگ باید همواره پویا باشد. در غیر این صورت قهرمانان داستان هویت فردی خود را از دست میدهند و جزئی از جمعیت عامه مردم میشوند. می توان نتیجه گیری کرد که درک مفهوم مرگ، بیهودگی زندگی روزمره را می شکند و انسان را از ورطه مشغولیات روزمره رها میسازد. بعلاوه، با درون گرایی اندیشه مرگ، انسان از ابعاد محدود کننده مرگ در زندگی رهایی مییابد.