از آنجا که مثنوی مولوی، اثری تعلیمی ـ عرفانی است، سعی شاعر بر این بوده است که در قالب داستانها، حکایتهاو تمثیلها به بیان پند و اندرز و گوشزد کردن مسائل اخلاقی و همچنین تشریح افکار و اندیشه های عرفانی خود بپردازد. لذا داستانها، حکایتها و تمثیلهای مثنوی از شمول و تنوع بسیاری برخوردار است . بهترین نمونه از تداخل حکایات مثنوی در دفتر سوم در ضمن "قصه اهل سبا و یاغی کردن نعمت، ایشان را" نمود یافته است. این حکایت با بیت "282" آغاز، ولی دنباله اش رها می شود و مجددا در بیت "364" بدان باز می گردد و نقل آن به پایان می رسد. این پراکنده گویی در بیان حکایت، باعث کثرت و تنوع کاربرد شخصیتها در مثنوی می شود؛ چه پایه و اساس هر داستانی را شخصیتهای آن تشکیل می دهد که خود عامل یا معمول رخدادها هستند. مولوی در مثنوی از سه شیوه در پردازش شخصیتها سود جسته که عبارت است از: الف) شیوه مستقیم که در این شیوه با صراحت در مورد افراد اظهار نظر می کند. ب) شیوه غیر مستقیم: در این روش این تنها به نمایش کردار شخصیتها می پردازد و خواننده خود را خلال نقشی که آنها ایفا می کنند به حقیقت وجود آنها پی می برد. ج) شیوه تلفیقی که آمیزهای از روش مستقیم و غیر مستقیم است. همچنین در این مقاله به ابزارهای شخصیت پردازی مولانا، ویژگی شخصیتها در مثنوی و دسته بندی نام اشخاص در داستانهای مثنوی پرداخته شده است.
وحی در قران مفهوم گسترش یافته ای دارد که شامل انواع هدایت های ناشناخته از هدایت جماد و نبات و حیوان گرفته تا هدایت انسان را شامل میشود. مولوی با نگاهی نو و بدیع به آیات قرانی، انواع و مراتب وحی را بیان داشته و همچنانکه شیوه خاص اوست تفسیر عرفانی لطیف و بی سابقه ای ارائه میدهد. او هر چند عالی ترین مرتبه وحی را مخصوص پیامبران عظام میداند که کسی را یارای دستیابی بدان نیست ولی با بهای آسمان را پس از ختم نبوت به روی زمینیان بسته نمی داند و می گوید هر انسانی باتحمل ریاضت و مجاهدت می تواند محل وحی الهی و در معرض وزش نسیمهای رحمت و الهامات پروردگار قرار گیرد. نوشتار حاضر، سعی دارد آراء مولوی را در خصوص معانی و مراتب مختلف وحی در مثنوی باز نماید و در پایان رابطه انسان کامل با وحی و الهام و عدم تفاوت وتمایز اساسی میان این دو اصطلاح را در نزد مولانا، مورد بحث و بررسی قرار دهد.
یکی از راههای شناخت ابعاد هنری مثنوی ورود به دنیای ساختار قصههای این کتاب و شناخت شگردهای اصلی قصهپردازی مولاناست. یکی از این شگردها، به کار بستن عنصر تعلیق و انتظار است. تلاش عمده این مقاله آن است تا از راه مقایسه ساختاری چند حکایت، نشان دهد که کمیت و کیفیت حضور این عنصر در داستانهای مولانا چگونه است. در این مقاله به این نتیجه میرسیم که تعلیق در قصههای مولانا از چهار راه حاصل میشود: 1. از راه پرداختن به معنایو مفاهیمی که روایت مستقیم قصه را قطع میکند. 2. از راه درج تلمیحات فراوان 3. از راه درج حکایتهای میان پیوندی که حضور آنها در میانه قصه، به هیچ وجه از پیش سنجیده نبوده است و صرفا به واسطه تداعیهای آزاد مولانا و به منوظر ایجاد شگفتی و تنوع و تغییر ذائقه خواننده، در میانه قصه اصلی راه یافتهآند. 4. از راه حذف حضور خود، به عنوان راوی و سپردن جریان روایت به دست اشخاص قصه. باری، عنصر تعلیق در قصههای مولانا، آنچنان هنری دارد که به هیچ وجه حالت انفعال را در وجود خواننده بر نمیتابد و او را به لطایفالحیل وا میدارد تا قصه را تا پایان آن ادامه دهد.
برای خواننده مثنوی در بادی امر دریافت موضوع عقل مبهم و دشوار جلوه می کند؛ آیا عقل، در این کتاب دریاگونه مطابق اندیشه کدام یک از نحله ها تعریف شده است؟ آیا همان است که متکلمان، فلاسفه، علمای اخلاق، صوفیه - که عقل نزد هر یک از آنان تعریف جداگانه ای دارد.....