آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۵

چکیده

متن

1 . کسب معرفت و شناخت‏ در این سفر، گروههاى متفاوت، رنگارنگ، با لهجه‏هاى گوناگون‏ از اینجا و آنجا، دور و نزدیک مى‏بینى. کسانى راکه قبلاً ندیده بودى و نمى‏شناختى. چهره‏ها و فرهنگهایى که برایت ناشناخته بود. ایمانى که جوشش آن را در دل اینهمه مسلمان، از خاور تا باختر عالم پهناور، لمس نکرده بودى‏ مى‏آیند و مى‏روند، مى‏جوشند و مى‏گریند و مى‏نالند. محشرى از ملّتهاست. صحنه، یادآور قیامتِ کبرى‏ است. در اطراف کعبه، در روضه حضرت رسول، در ارتفاعات‏ کوه حرا و کوه ثور، در پهندشت عرفات و در وادى منا، اینهمه جمعیت... چه مى‏گویند، و چه مى‏خواهند؟ خدایا!... با اینها چه کرده‏اى که عاشقانه به این دیار آمده‏اند. عشق چیست؟ بندگى کدام است؟ راز و رمز جاذبه حج در کجاست؟ حج چیست؟ «بنده» کیست و «آزاد» کدام؟ اینهمه چشم گریان و دل امیدوار، به درگاه خدا آمده‏اند. اینهمه زائر، برگِرد خانه خدا و یادگار ابراهیم خلیل مى‏چرخند. اى ابراهیم! تو کیستى و چه کرده‏اى و اسماعیل و هاجرت که بودند و چه کردند؟ زمزم و صفا و مروه، یادگار آن عشق زلال و عبودیّت ناب است. اینجا، گردنها همه در پیشگاه خدا کج است و سرها بر سجده و چشمها پراشک و دستها به نیایش باز. «منا»، حال و هواى دیگرى دارد و «عرفات»، رمز و رازى دیگر. «طواف»، خود دریایى از معرفت و عشق و شیفتگى و جذبه است. سنگهاى روى هم قرار گرفته «کعبه»، تاریخ مجسّم توحید است. و... «حجرالاسود»، نشان پیمان خدا با بندگان. تو از کجا آمده‏اى؟ و... به کجا آمده‏اى؟ چه کسى تو را آورده و وسیله پذیرایى در این ضیافت معنوى چیست؟ و رهاورد عرفانى تو و سوغات معنوى زائر این دیار چیست؟ اینجا مفهوم «حیات» را، راز «زندگى» را، شکوهِ اسلام را، مفهوم عبودیّت را، بیشتر و بهتر درک مى‏کنى. اینجا سرزمین «معرفت و شناخت» است. این نیز، درسى از این سفر است. 2 . رهایى از تعلّقات‏ این که از خانه و کاشانه، از شهر و وطن جدا مى‏شوى و از «زندگى روزمرّه» دل مى‏کنى، و در پى‏هدفى متعالى، خود را به سختى سفر و رنج راه مى‏سپارى. این‏که از همسر و فرزند و اقوام، جدا مى‏شوى. و دورى آنان را بر خویش هموار مى‏سازى، این که «نقد دنیا» را مى‏فروشى تا «اجر آخرت» را به دست آرى، اینها همه، آموزش و تمرین رهایى از تعلّقات و وابستگیهاست. تا به خدا نپیوندى، از غیر خدا نمى‏گُسلى! گسستن از غیر، مقدمه پیوستن به خداست. «قطع علایق»، هم با جبران و اداى «حق النّاس» است، هم با دل کندن از آلودگیهاى نگاه. اگر زائر کوى یارى، رنج غربت هم برایت راحت جلوه مى‏کند. اگر مشتاق حضور در میقاتى، دل کندن از زمین و وطن هم برایت آسان مى‏شود. اگر با پاى اراده آمده باشى و سر سوداى با خدا را داشته باشى، جاذبه‏هاى غیر او در نظرت کاسته مى‏شود و راحت‏تر مى‏توانى بار این «سفر معنوى» را ببندى. هم جسم را با خویش بیاور، هم دل را. اگر جسمت «اینجا» باشد ولى جانت در وطن، هنوز نیامده‏اى. مگر رسیدن، تنها با جسم و بدن است؟ اى بسا آمدگان که نیامده‏اند! و اى بسا نیامدگان و در وطن ماندگان، که دل و جانشان اینجاست، و پیش از تو در میقات و طواف و سعى و رمى حضور دارند. اگر جاذبه‏هاى غیر الهى را از قلب خویش زدوده‏اى، به مفهوم حج نزدیک شده‏اى. حج، تمرین این قطع علایق است. آرى... گسستن از وابستگى‏ها! 3 . کبر زدایى‏ آموزش دیگر«حج»، فروتنى و خاکسارى و «کبرزدایى» است. این درس، از همان آغاز پوشیدن لباس احرام و تلبیه آغاز مى‏شود، در طواف و سعى و هروله ادامه مى‏یابد و پا به پاى همه، در عرفات حضور یافتن و در مشعر خفتن و در «منا» رمى جمرات کردن و حلق و وقوف و... خود را بهتر و بیشتر آشکار مى‏سازد. اگر لباسهاى عادى، نشان تشخّص است، اینجا دو جامه احرام، آن را از تو مى‏گیرد. اگر «خودمحورى»، نشانه تکبّر و خودبزرگ بینى است، اینجا خود را در «جمع» فانى ساختن و قطره‏وار به دریا پیوستن و «خود» را ندیدن و مطرح نکردن در کار است، و گوش به فرمان خدا و مطیعِ امر و برنامه بودن و خاکى زیستن و برخاک خفتن! اگر همیشه، خود را مى‏دیده‏اى، با همه منصب‏ها و عنوانها و اعتبارها، اینک زنى چون «هاجر» و جوانى چون «اسماعیل» را مى‏بینى و بر گِرد خانه‏اى از سنگ، مى‏چرخى و «بیت خدا» را محور حرکت خویش مى‏سازى. سعى در صفا و مروه، گامى دیگر در این راه است، و... «هروله»، تکاندن خود از غرورها و کبرهاست. وقتى به فرمان حق، از خانه و هتل واستراحتگاه دست مى‏کشى و آواره و مقیم کوه و دشت و بیابان مى‏شوى و در دریاى خلایق، «گم» مى‏شوى،» آنگاه است که خود را پیدا مى‏کنى و هویّت بندگى خویش را در این «خود فراموشى» و «خداجویى» مى‏یابى. اصلاً تو کیستى که به حساب آیى؟! تو چه داشته و دارى، که سبب غرورت شود؟ چه امتیاز پایدار و ماندگارى دارى که عامل تکبّرت گردد؟ در این وقوفها، حالتى اضطرارى و موقعیّتى موّقتى و شرایطى کم امکانات براى تو پیش مى‏آید. اینجاست که از «روزمرّه‏گى» به درمى‏آیى و از پوسته و قشر زندگى، به عمق مفهوم حیات پى مى‏برى. اینجا هم کبر و خود بزرگ‏بینى؟ باز هم خود را برتر دیدن و انتظار سلام و احترام گذاشتن؟ باز هم «خود» را دیدن؟ مگر بنا نبود که آیین بت شکنى از ابراهیم بیاموزى و همچون او، شیطان وسوسه‏گر را «رمى» و طرد کنى؟ شیطانِ تو همان «نفس» است. بتِ تو، همان «خود» است. آیا توانسته‏اى نفسانیّات را در «مذبح ایمان» ذبح کنى و «خود» را در قربانگاه منا، زیر پا بنهى و تیغ بر حلقِ «نفس امّاره» بگذارى؟ اگر نه، پس چه عیدى و چه وقوفى؟! آرى... درس حج، خاکسارى و «کبرزدایى» است. 

تبلیغات