مناسک حج عاشقان (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
نیّت خالص
اى دل اگر عَزْم دیار یار دارى قصد حجاز و کعبه دیدار دارى شوق شهود حضرت دلدار دارى اوّل زدل نقش سِوَاللَّه پاک گردان چون سوى صحراى حجاز عشق رفتى اوّل به میقات وفا لبّیک گفتى چونبلبل افغانکردى و چونگل شکفتى از شوق روى گُلْ رخى در طرف بستان باید نخست از جامه عصیان برآیى با جامه طاعت بکوى دلبر آئى بشکست اگر پایت در این رَهْ با سرآیى تاگام بتوانى زدن در کوى جانان احرام بستى در رهش از جان گذشتى؟ وز دنیى دُون در رَهِ ایمان گذشتى؟ از هر چه جُز یاد رخ جانان گذشتى؟ کانجا شوى در باغ حسندوست مهمان؟ لبّیک گویان آمدى در کوى یارى؟ کردى در آن درگاه عزّت آه و زارى گشتى ز اشگ شوق چون ابر بهارى تا خار زار دل شود باغ و گلستان دادى در آنجا بینوائى را نوائى یا تشنه را آبى مریضى را دوائى کردى رها مظلومى از رنج و بلایى؟ بودى به خَلْقان مهربان چون مهر تابان؟ با زیردستان همچو سلطان داد کردى؟ ویرانه دلهارا ز مهرآباد کردى؟ دلجوئى از همسایه ناشاد کردى؟ بنواختى محزون یتیمى را به احسان؟ احرام چون بستى بکوى عشق ایزد؟ لبّیک گفتى دعوت آن یار سرمد؟ گشتى چو محو جلوه آن حُسنِ بى حدّ دیدى درون کعبه دل، نور سبحان؟ اى حاجیان رفتید چون در کوى دلبر دلبر پسندد قلب پاک و دیده تر یاد آورید از عهد وصل و روز محشر هنگام پاداش و جزاى عدل و احسان اى حاجیان بوسید چون خال جمالش مدهوش گردید از تجلاى جلالش از طور عشق آیید در کوى وصالش سرمست و مشتاقانه چون موسىِ عمران چون جان شود محرم به تن احرام گیرى کز وعده دیدار جانان کام گیرى وز زمزم چاه زنخدان جام گیرى بوسى حَجَر خال لَب لعل نگاران کار تن و جان را به ایزد واگذارى زادى بجز مهرش در این ره برندارى گامى مزن جز بر رضاى ذات بارى جُز طاعتش باش از همه کارى پشیمان رنج ار به پیش آید شمر گنج نهانى رنج ره عشق است فیض آسمانى جور از رفیقان بینى و نامهربانى افزاى بر حلم و سخا و جود و اِحسان تا میتوان بخشا نوائى بینوا را بر خلق بگشا درگه صلح و صفا را از پاى مظلومى بکش خار جفا را خار جفا برکَن درخت عدل بنشان
ورود به مسجد الحرام چون در حریم قدس عزّت پانهادى کردى هم از روز لقاى دوست یادى؟
دل زین سفر از مهر خوبان یافت زادى؟ تا ایزدت منزل دهد در بزم خاصان؟ محرم چو گشتى در حریم قدس داور رفتى در آن درگاه عزّت زار و مضطر؟ شد دامنت گلگون زاشک دیده تر؟ مقبول آن درگه شُدى زانعام سلطان؟ بر سفره احسان خود خواندى فقیرى؟ کردى زپاى افتادهاى را دستگیرى؟ خشنود و شادان ساختى قلب اسیرى؟ تا ملک و عزّت بخشدت سلطان خوبان
غسل اِحرام چون غسل کردى تن به آب توبه شستى با عاشقان در کوى یار اِحرام بستى؟
هر عهد بستى غیر عهد حق شکستى؟ تا در صف پاکان شوى زین عهد و پیمان شستى تن از زمزم دل از آب محبّت؟ در بزم مشتاقان زدى ناب محبّت؟ از وزن دل تافت مهتاب محبّت؟ روشن روان گشتى بنور عشق و ایمان؟
ورود به عرفات در وادى عرفات و مشعر محفل راز خواندى دعا وزپرده دل کردى آواز؟
گشتى بدان سلطان گل با ناله دمساز؟ چون بلبلان چیدى گلى با آه و افغان؟ دیدى قیامت را در آن اَعراف و مشعر؟ دیدى در آن صحراعیانغوغاى محشر؟ دیدى خلایق را کفنها کرده در بر؟ یاد از قیامت کن درآن دشت و بیابان
مشعر الحرام شب چون بمشعر رفتى و بیدار ماندى ذکر و دُعا با اشک و آه و ناله خواندى؟
از دیده بر خاک رهش گوهر فشاندى؟ بگرفتى از دست دُعا زان یار دامان؟ شب تا سحر کردى تماشاى سماوات؟ دیدى خداى انجم آراى سماوات؟ گشت از عنایت باز درهاى سماوات؟ آگه شُدى زآه دل شب زندهداران؟ از روز سخت مرگ آنجا یاد کردى؟ غمگین فقیرى را به احِسان شاد کردى؟ جانى زرنج و درد و غم آزاد کردى؟ تا ایزدت شادان کند در باغ رضوان آگاه گشتید از هیاهوى قیامت؟ شُستید زاب دیده گَرد حِرص و غفلت؟ ترک هواى نفس کردید از ندامت؟ تا دل شود مِرآت حُسن پاک یزدان
ورود به مِنى چون در مِنى رفتى زخود بینى حذر کن بتراش سر یعنى غرور از سر بدرکن
اِحرام بشکن جامه تقوا بِبَر کن نفس بهیمى ذبح کن هنگام قربان بهر خدا کردى فقیرى را زغم شاد؟ در ماندهاى از دام رنج و محنت آزاد؟ بر جان مظلومى ترحّم کردى و داد؟ تا شاد گردد جانت از الطاف رحمان همسایه را کردى نوازش با عطائى؟ مظلومى از جور و ستم دادى رهائى؟ خواندى بمهمانى فقیرى بینوائى؟ تا خواندت ایزد بباغ خلد، مِهمان؟
طواف و نماز طواف آنکه نمازى بانیاز و سوز و اخلاص بگذار و شو در قلزم توحید غوّاص
تا چون خلیل اللَّه شوى در محفل خاص بعد از طواف هفت شوط حکم یزدان سعى صفا و مروه مشتاقانه کردى؟ با هَروله ذکر و دُعا مستانه کردى؟ وجدى زشوق روى صاحبخانه کردى؟ با دوست دست افشان بعالم پاى کوپان
رکن مستجار رفتى بر کن مستجار و دامن یار؟ بگرفتى آنجا بافغان و ناله زار؟
از دل برون کردى دو عالم را به یکبار؟ تا دل شود عرش خداى فرد سبحان جان از صفا آئینه جانان نمودى؟ دِل از وفا خلوتگه سبحان نمودى؟ بر نفس کافر عرضه ایمان نمودى؟ دل ساختى آئینه حقّ کعبه جان؟
دخول به کعبه در کعبه بشکستى بُت نفس و هوى را؟ بگزیدى از جان طاعت و عشق خدا را؟
بگرفتى آنجا عز تسلیم و رضا را؟ تا یار بنوازد ترادر باغ رضوان آنجا زغیر حقّ دل و جان پاک کردى؟ اخلاص خاص عاشقان ادراک کردى؟ شرک و نفاق و شید را در خاک کردى؟ درد ترا کرد آن طبیب عشق، درمان؟ از کعبه تن رَهْ به کوى دِل گرفتى؟ دَر عرش رحمان از صفا منزل گرفتى؟ زنگ گناه از این دل غافل گرفتى؟ در گلشن رضوان شدى زین تیره زندان؟ از کعبه جسم آمدى در کعبه دل؟ چونعاشقانکردىبهکوىدوست منزل؟ آئینه دل گشت با رویش مقابل تا سازدتْ حسن ازل چون ماه کنعان
وداع بیتاللَّه وقت وداع خانه صاحب خانه دیدى؟ وز دیده جان، طلعت جانانه دیدى؟
در بحر عشق آن گوهر یکدانه دیدى؟ عهدش دگرمشکن بهمشگین موى جانان
مسجد خیف در مسجد خیف وصال یار رفتى؟ از خوف حقّ بادیده خون بار رفتى؟
چون عاشقان آنجا پى دیدار رفتى؟ با حمد و تسبیح و دُعا و ذکر سُبحان
رمى جَمَره رمىجمرکردى زدى بردیو دون سنگ؟ هم برسر نفس شریر پُر فسون سنگ؟
انداختى بر فرق دنیاى زبون سنگ؟ تا جانت ایمن گردد از آفات دوران ابلیس را راندى بدان سنگ ریاضت؟ کردى براه دوست آهنگ ریاضت؟ دادى زمان نفس در چنگ ریاضت؟ کز نفس اهریمن رهى با لُطف یزدان گِرد حَرم کَردى طواف عاشقانه؟ چون قدسیان بر عرش سلطان یگانه؟ با یاد حق کردى به فردوس آشیانه؟ بوسیدى آن سنگ نشان کوى جانان؟ غسلى به آب زمزمِ اخلاص کردى؟ ذکر و نمازى در مقام خاص کردى؟ روشندلازتوحید خاصالخاصکردى؟ همچون خلیلاللَّه عشق پاک ایمان؟
ورود به مدینه بعد از وداع کعبه رفتى در مدینه؟ پر نور از آن سیناى عشقت گشت سینه؟
شستى به آب توبه حرص و حقد کینه؟ تا جام مىنوشى ز دست حُور و غلمان رفتى چو در یثرب بَرِ پیغمبر1 عشق؟ کردى شهود حسن یکتا دِلبر عشق؟ آنجا زدى ناب طهور از کوثر عشق؟ کردى دلازاشراق آنشه عرش رحمان؟ از زهره زهرا دلت گردید روشن؟ از حُسْن روى مجتبى جان گشت گلشن؟ بگرفتى از سجاد ذکر و حرز و جوشن؟ تا ایمن آئى از فریب نفس و شیطان
ائمه بقیع - علیهمالسلام - دیدى امام مجتبى سلطان جان را؟ و آن سیّد سجاد فخر انس و جان را؟
و آن باقر و صادق امام راستان را؟ و آن حمزه عمّ مصطفى شاه2 شهیدان؟
شُهداى اُحُد آنجا شهیدان احُد را یاد کردى؟ از هجر خوبان ناله و فریاد کردى؟
جان را ز قید آب و گل آزاد کردى؟ کزدام ارکان پرفشاند طایر جان؟ با آن دو3 دلبند پیمبر راز گفتى؟ راز دلى با آن دو طفل ناز گفتى؟ یعنى به ابراهیم و قاسم بازگفتى؟ از روزگار امّت و حال پریشان؟ با آن دو طفل مصطفى همراز گشتى؟ نالان تذرو آن دو سرو ناز گشتى؟ با مادر4 شیر خدا دمساز گشتى؟ گفتى غم دل را به آن بانوى امکان؟ بازآمدى چون از حریم حضرت یار عهد خود و صدق و صفاى دل نگهدار تا دل شود آئینه آن ماه رخسار چشم مَلَکْ گردد در آن آئینه حیران باز آمدید اى جاجیان هرگه ز کویش باشید در بیتاللَّه دل یاد رویش سازید دل آئینه روى نکویش تا شام تار هجر یار آید به پایان
رجوع به وطن چون در وطن بازآمدى اى جان هشیار پیوسته نقش دیده دل کن رُخ یار
عهد خدا را اى بنى آدم نگهدار مشکن تو عهد دوست را از امر شیطان چون از مسافرخانه دنیاى فانى خواهى سفر کردن به ملک جاودانى بر شاخه طوباى جنّت پَرفشانى اى مرغ لاهوتى ببال علم و ایمان خواهى شوى در هر دو عالم از غم آزاد ساز آنچه بتوانى دل غمدیدگان شاد بسیار کن از رفتگانِ این سفر یاد تا یوسف جانت رهد زین تیره زندان چندانکه با خلق خدا کردى نکویى پاداش نیکو در دو عالم بازجویى بگزین چون پاکان جهان افرشته خویى تا چون ملک در باغ خلد آیى خرامان گفتند رو نیکى کن و در دجله انداز تا پاک ایزد در بیابانت دهد باز آموز ز اهل معرفت این گوهر راز پند حکیمان بهتر از لعل بدخشان دایم کنید اى غافلان یاد از قیامت وز گیر و دار برزخ و روز ملامت ریزید بر خط خطا اشک ندامت شوئید ز آب دیدگان اوراق عصیان
حجّ مشتاقان گفتار کوته حجّ مشتاقان همین است آداب و حکم کعبه جانان همین است
سجادوصادق راحدیثاىجانهمین است عشق این مناسک گفت و شرع عرش بنیان اسرار حج عاشقان نظم «اِلهى» است سِرِّ ازل وحى ابد بروى گواهى است صیت شرف زین خانه از مهتا بهماهى است بگرفته ز آدم تا به خاتم عشق پیمان
مناجات با خدا یا ربّ بسرالسر ذات بىمثالت روشندلم گردان به اشراق جمالت
عمرى است دل دارد تمنّاى وصالت با یک نظر درد فراقم ساز درمان لبّیک گویان آمدم تا محفل یار طى کرده مشتاقانه راه منزل یار با دست جان یا رب نچیده نوگل یار پاى دلم پرخون شد از خار مغیلان نالم بکویت حالى از درد جدایى گریم که شاید پرده از رخ برگشایى تو افکنى بر من نگاه دلربایى من بنگرم آن حسن کل با دیده جان ما جُز تو یا ربّ یاور و یارى نداریم با حضرتت حاجت به دیّارى نداریم جز رحمتت با کس سرو کارى نداریم باز است بر بیچارگان درگاه سلطان مائیم و درگاه تو اى سلطان هستى نوشیم با یادت مى ناب الَستى چون عندلیبان از نواى عشق و مستى عالم کنیم آگه ز حُسن روى جانان یا رب «اِلهى» را مقامى ده بکویت شام سیاهم روز روشن کن برویت جان مىدهم اى جان جان! در آرزویت چشم روانم بر جمالت ساز حیران پاورقىها: - 1 - یعنى پیغمبر ملقّب به حبیباللَّه. 2 - حمزه ملقب به سیّدالشهدا بود. 3 - ابراهیم و قاسم. 4 - فاطمه بنت اسد.
اى دل اگر عَزْم دیار یار دارى قصد حجاز و کعبه دیدار دارى شوق شهود حضرت دلدار دارى اوّل زدل نقش سِوَاللَّه پاک گردان چون سوى صحراى حجاز عشق رفتى اوّل به میقات وفا لبّیک گفتى چونبلبل افغانکردى و چونگل شکفتى از شوق روى گُلْ رخى در طرف بستان باید نخست از جامه عصیان برآیى با جامه طاعت بکوى دلبر آئى بشکست اگر پایت در این رَهْ با سرآیى تاگام بتوانى زدن در کوى جانان احرام بستى در رهش از جان گذشتى؟ وز دنیى دُون در رَهِ ایمان گذشتى؟ از هر چه جُز یاد رخ جانان گذشتى؟ کانجا شوى در باغ حسندوست مهمان؟ لبّیک گویان آمدى در کوى یارى؟ کردى در آن درگاه عزّت آه و زارى گشتى ز اشگ شوق چون ابر بهارى تا خار زار دل شود باغ و گلستان دادى در آنجا بینوائى را نوائى یا تشنه را آبى مریضى را دوائى کردى رها مظلومى از رنج و بلایى؟ بودى به خَلْقان مهربان چون مهر تابان؟ با زیردستان همچو سلطان داد کردى؟ ویرانه دلهارا ز مهرآباد کردى؟ دلجوئى از همسایه ناشاد کردى؟ بنواختى محزون یتیمى را به احسان؟ احرام چون بستى بکوى عشق ایزد؟ لبّیک گفتى دعوت آن یار سرمد؟ گشتى چو محو جلوه آن حُسنِ بى حدّ دیدى درون کعبه دل، نور سبحان؟ اى حاجیان رفتید چون در کوى دلبر دلبر پسندد قلب پاک و دیده تر یاد آورید از عهد وصل و روز محشر هنگام پاداش و جزاى عدل و احسان اى حاجیان بوسید چون خال جمالش مدهوش گردید از تجلاى جلالش از طور عشق آیید در کوى وصالش سرمست و مشتاقانه چون موسىِ عمران چون جان شود محرم به تن احرام گیرى کز وعده دیدار جانان کام گیرى وز زمزم چاه زنخدان جام گیرى بوسى حَجَر خال لَب لعل نگاران کار تن و جان را به ایزد واگذارى زادى بجز مهرش در این ره برندارى گامى مزن جز بر رضاى ذات بارى جُز طاعتش باش از همه کارى پشیمان رنج ار به پیش آید شمر گنج نهانى رنج ره عشق است فیض آسمانى جور از رفیقان بینى و نامهربانى افزاى بر حلم و سخا و جود و اِحسان تا میتوان بخشا نوائى بینوا را بر خلق بگشا درگه صلح و صفا را از پاى مظلومى بکش خار جفا را خار جفا برکَن درخت عدل بنشان
ورود به مسجد الحرام چون در حریم قدس عزّت پانهادى کردى هم از روز لقاى دوست یادى؟
دل زین سفر از مهر خوبان یافت زادى؟ تا ایزدت منزل دهد در بزم خاصان؟ محرم چو گشتى در حریم قدس داور رفتى در آن درگاه عزّت زار و مضطر؟ شد دامنت گلگون زاشک دیده تر؟ مقبول آن درگه شُدى زانعام سلطان؟ بر سفره احسان خود خواندى فقیرى؟ کردى زپاى افتادهاى را دستگیرى؟ خشنود و شادان ساختى قلب اسیرى؟ تا ملک و عزّت بخشدت سلطان خوبان
غسل اِحرام چون غسل کردى تن به آب توبه شستى با عاشقان در کوى یار اِحرام بستى؟
هر عهد بستى غیر عهد حق شکستى؟ تا در صف پاکان شوى زین عهد و پیمان شستى تن از زمزم دل از آب محبّت؟ در بزم مشتاقان زدى ناب محبّت؟ از وزن دل تافت مهتاب محبّت؟ روشن روان گشتى بنور عشق و ایمان؟
ورود به عرفات در وادى عرفات و مشعر محفل راز خواندى دعا وزپرده دل کردى آواز؟
گشتى بدان سلطان گل با ناله دمساز؟ چون بلبلان چیدى گلى با آه و افغان؟ دیدى قیامت را در آن اَعراف و مشعر؟ دیدى در آن صحراعیانغوغاى محشر؟ دیدى خلایق را کفنها کرده در بر؟ یاد از قیامت کن درآن دشت و بیابان
مشعر الحرام شب چون بمشعر رفتى و بیدار ماندى ذکر و دُعا با اشک و آه و ناله خواندى؟
از دیده بر خاک رهش گوهر فشاندى؟ بگرفتى از دست دُعا زان یار دامان؟ شب تا سحر کردى تماشاى سماوات؟ دیدى خداى انجم آراى سماوات؟ گشت از عنایت باز درهاى سماوات؟ آگه شُدى زآه دل شب زندهداران؟ از روز سخت مرگ آنجا یاد کردى؟ غمگین فقیرى را به احِسان شاد کردى؟ جانى زرنج و درد و غم آزاد کردى؟ تا ایزدت شادان کند در باغ رضوان آگاه گشتید از هیاهوى قیامت؟ شُستید زاب دیده گَرد حِرص و غفلت؟ ترک هواى نفس کردید از ندامت؟ تا دل شود مِرآت حُسن پاک یزدان
ورود به مِنى چون در مِنى رفتى زخود بینى حذر کن بتراش سر یعنى غرور از سر بدرکن
اِحرام بشکن جامه تقوا بِبَر کن نفس بهیمى ذبح کن هنگام قربان بهر خدا کردى فقیرى را زغم شاد؟ در ماندهاى از دام رنج و محنت آزاد؟ بر جان مظلومى ترحّم کردى و داد؟ تا شاد گردد جانت از الطاف رحمان همسایه را کردى نوازش با عطائى؟ مظلومى از جور و ستم دادى رهائى؟ خواندى بمهمانى فقیرى بینوائى؟ تا خواندت ایزد بباغ خلد، مِهمان؟
طواف و نماز طواف آنکه نمازى بانیاز و سوز و اخلاص بگذار و شو در قلزم توحید غوّاص
تا چون خلیل اللَّه شوى در محفل خاص بعد از طواف هفت شوط حکم یزدان سعى صفا و مروه مشتاقانه کردى؟ با هَروله ذکر و دُعا مستانه کردى؟ وجدى زشوق روى صاحبخانه کردى؟ با دوست دست افشان بعالم پاى کوپان
رکن مستجار رفتى بر کن مستجار و دامن یار؟ بگرفتى آنجا بافغان و ناله زار؟
از دل برون کردى دو عالم را به یکبار؟ تا دل شود عرش خداى فرد سبحان جان از صفا آئینه جانان نمودى؟ دِل از وفا خلوتگه سبحان نمودى؟ بر نفس کافر عرضه ایمان نمودى؟ دل ساختى آئینه حقّ کعبه جان؟
دخول به کعبه در کعبه بشکستى بُت نفس و هوى را؟ بگزیدى از جان طاعت و عشق خدا را؟
بگرفتى آنجا عز تسلیم و رضا را؟ تا یار بنوازد ترادر باغ رضوان آنجا زغیر حقّ دل و جان پاک کردى؟ اخلاص خاص عاشقان ادراک کردى؟ شرک و نفاق و شید را در خاک کردى؟ درد ترا کرد آن طبیب عشق، درمان؟ از کعبه تن رَهْ به کوى دِل گرفتى؟ دَر عرش رحمان از صفا منزل گرفتى؟ زنگ گناه از این دل غافل گرفتى؟ در گلشن رضوان شدى زین تیره زندان؟ از کعبه جسم آمدى در کعبه دل؟ چونعاشقانکردىبهکوىدوست منزل؟ آئینه دل گشت با رویش مقابل تا سازدتْ حسن ازل چون ماه کنعان
وداع بیتاللَّه وقت وداع خانه صاحب خانه دیدى؟ وز دیده جان، طلعت جانانه دیدى؟
در بحر عشق آن گوهر یکدانه دیدى؟ عهدش دگرمشکن بهمشگین موى جانان
مسجد خیف در مسجد خیف وصال یار رفتى؟ از خوف حقّ بادیده خون بار رفتى؟
چون عاشقان آنجا پى دیدار رفتى؟ با حمد و تسبیح و دُعا و ذکر سُبحان
رمى جَمَره رمىجمرکردى زدى بردیو دون سنگ؟ هم برسر نفس شریر پُر فسون سنگ؟
انداختى بر فرق دنیاى زبون سنگ؟ تا جانت ایمن گردد از آفات دوران ابلیس را راندى بدان سنگ ریاضت؟ کردى براه دوست آهنگ ریاضت؟ دادى زمان نفس در چنگ ریاضت؟ کز نفس اهریمن رهى با لُطف یزدان گِرد حَرم کَردى طواف عاشقانه؟ چون قدسیان بر عرش سلطان یگانه؟ با یاد حق کردى به فردوس آشیانه؟ بوسیدى آن سنگ نشان کوى جانان؟ غسلى به آب زمزمِ اخلاص کردى؟ ذکر و نمازى در مقام خاص کردى؟ روشندلازتوحید خاصالخاصکردى؟ همچون خلیلاللَّه عشق پاک ایمان؟
ورود به مدینه بعد از وداع کعبه رفتى در مدینه؟ پر نور از آن سیناى عشقت گشت سینه؟
شستى به آب توبه حرص و حقد کینه؟ تا جام مىنوشى ز دست حُور و غلمان رفتى چو در یثرب بَرِ پیغمبر1 عشق؟ کردى شهود حسن یکتا دِلبر عشق؟ آنجا زدى ناب طهور از کوثر عشق؟ کردى دلازاشراق آنشه عرش رحمان؟ از زهره زهرا دلت گردید روشن؟ از حُسْن روى مجتبى جان گشت گلشن؟ بگرفتى از سجاد ذکر و حرز و جوشن؟ تا ایمن آئى از فریب نفس و شیطان
ائمه بقیع - علیهمالسلام - دیدى امام مجتبى سلطان جان را؟ و آن سیّد سجاد فخر انس و جان را؟
و آن باقر و صادق امام راستان را؟ و آن حمزه عمّ مصطفى شاه2 شهیدان؟
شُهداى اُحُد آنجا شهیدان احُد را یاد کردى؟ از هجر خوبان ناله و فریاد کردى؟
جان را ز قید آب و گل آزاد کردى؟ کزدام ارکان پرفشاند طایر جان؟ با آن دو3 دلبند پیمبر راز گفتى؟ راز دلى با آن دو طفل ناز گفتى؟ یعنى به ابراهیم و قاسم بازگفتى؟ از روزگار امّت و حال پریشان؟ با آن دو طفل مصطفى همراز گشتى؟ نالان تذرو آن دو سرو ناز گشتى؟ با مادر4 شیر خدا دمساز گشتى؟ گفتى غم دل را به آن بانوى امکان؟ بازآمدى چون از حریم حضرت یار عهد خود و صدق و صفاى دل نگهدار تا دل شود آئینه آن ماه رخسار چشم مَلَکْ گردد در آن آئینه حیران باز آمدید اى جاجیان هرگه ز کویش باشید در بیتاللَّه دل یاد رویش سازید دل آئینه روى نکویش تا شام تار هجر یار آید به پایان
رجوع به وطن چون در وطن بازآمدى اى جان هشیار پیوسته نقش دیده دل کن رُخ یار
عهد خدا را اى بنى آدم نگهدار مشکن تو عهد دوست را از امر شیطان چون از مسافرخانه دنیاى فانى خواهى سفر کردن به ملک جاودانى بر شاخه طوباى جنّت پَرفشانى اى مرغ لاهوتى ببال علم و ایمان خواهى شوى در هر دو عالم از غم آزاد ساز آنچه بتوانى دل غمدیدگان شاد بسیار کن از رفتگانِ این سفر یاد تا یوسف جانت رهد زین تیره زندان چندانکه با خلق خدا کردى نکویى پاداش نیکو در دو عالم بازجویى بگزین چون پاکان جهان افرشته خویى تا چون ملک در باغ خلد آیى خرامان گفتند رو نیکى کن و در دجله انداز تا پاک ایزد در بیابانت دهد باز آموز ز اهل معرفت این گوهر راز پند حکیمان بهتر از لعل بدخشان دایم کنید اى غافلان یاد از قیامت وز گیر و دار برزخ و روز ملامت ریزید بر خط خطا اشک ندامت شوئید ز آب دیدگان اوراق عصیان
حجّ مشتاقان گفتار کوته حجّ مشتاقان همین است آداب و حکم کعبه جانان همین است
سجادوصادق راحدیثاىجانهمین است عشق این مناسک گفت و شرع عرش بنیان اسرار حج عاشقان نظم «اِلهى» است سِرِّ ازل وحى ابد بروى گواهى است صیت شرف زین خانه از مهتا بهماهى است بگرفته ز آدم تا به خاتم عشق پیمان
مناجات با خدا یا ربّ بسرالسر ذات بىمثالت روشندلم گردان به اشراق جمالت
عمرى است دل دارد تمنّاى وصالت با یک نظر درد فراقم ساز درمان لبّیک گویان آمدم تا محفل یار طى کرده مشتاقانه راه منزل یار با دست جان یا رب نچیده نوگل یار پاى دلم پرخون شد از خار مغیلان نالم بکویت حالى از درد جدایى گریم که شاید پرده از رخ برگشایى تو افکنى بر من نگاه دلربایى من بنگرم آن حسن کل با دیده جان ما جُز تو یا ربّ یاور و یارى نداریم با حضرتت حاجت به دیّارى نداریم جز رحمتت با کس سرو کارى نداریم باز است بر بیچارگان درگاه سلطان مائیم و درگاه تو اى سلطان هستى نوشیم با یادت مى ناب الَستى چون عندلیبان از نواى عشق و مستى عالم کنیم آگه ز حُسن روى جانان یا رب «اِلهى» را مقامى ده بکویت شام سیاهم روز روشن کن برویت جان مىدهم اى جان جان! در آرزویت چشم روانم بر جمالت ساز حیران پاورقىها: - 1 - یعنى پیغمبر ملقّب به حبیباللَّه. 2 - حمزه ملقب به سیّدالشهدا بود. 3 - ابراهیم و قاسم. 4 - فاطمه بنت اسد.