آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۴

چکیده

وقایعی که هم­زمان رخ می‎دهند، می‎توانند از منشأ و عاملی واحد برخوردار باشند. انقلاب عینی فرانسه و انقلاب ذهنی فلسفة کلاسیک آلمان, که دو رویداد مهم سیاسی و فلسفی غرب محسوب می‎شوند، با یکدیگر تداخل زمانی داشته‎اند. این مقاله, اصل قانون­گذاری را که محصول جنبش روشنگری در فرانسه و آلمان بوده است، منشأ ظهور دو رویداد فوق می‎داند. سپس به تأثیرات آن­دو بر یکدیگر می‎پردازد و در نهایت, سبب رخ ندادن انقلاب واقعی و عینی در آلمان را بررسی می­کند.

متن

1_ منشأ ظهور فلسفة کلاسیک آلمان و انقلاب فرانسه

مفهوم انقلاب بر دگرگونیها و تحولاتی دلالت دارد که بنیاد برانداز باشند. باور این امر مشکل است که انقلاب دفعتاً و یک­باره به وجود آید. هر انقلابی _ اعم از سیاسی، فرهنگی، صنعتی و مانند آن _ مسبوق به عواملی است که بدون آنها تحقق انقلاب ممکن نیست. انقلاب فرانسه, که بین سالهای 1789 تا 1799 میلادی رخ داد، یکی از مهم­ترین حوادث تاریخی غرب و جهان محسوب میشود. این رویداد سیاسی مرحلة تازهای را در تاریخ مغرب زمین پدید آورد و تأثیر عمیقی بر افکار مردم جهان گذاشت. در همان دوران, انقلاب دیگری در عالم ذهن و اندیشه رخ داد: فلسفة کلاسیک آلمان, که از نیمة دوم قرن هجدهم آغاز شد و تا نیمة قرن نوزدهم تداوم یافت، تحولی در تاریخ فلسفه بود و این دوره را باید از مهم­ترین دورههای تفکر فلسفی اروپا در دوران جدید دانست. آغازگر این تحول فلسفی کانت بود که به تعبیر خود, به انقلابی کپرنیکی دست زده است. از آنجا که فلسفة کانت شاخصترین و مناسب­ترین نمایندة فلسفه کلاسیک آلمان است، میتوان کل این نگرش فلسفی را انقلاب تلقی کرد. شلینگ انقلاب فرانسه را انقلابی در عالم واقع و فلسفة کانت را انقلابی ذهنی و ایده­آل می­دانست. هگل نیز میگوید: «در فلسفههای کانت، فیخته و شلینگ, انقلاب در شکل اندیشه نهاده و بیان میشود … اما در فرانسه, به شکل واقعیت فوران کرده است» (خراسانی (شرف): 214).

عوامل متعددی در شکلگیری این دو رویداد سیاسی و فلسفی نقش داشته است. حاکمیت فئودالیسم ((feudalism، امتیازات طبقاتی، روشهای غیر عادلانة مالیاتی و بیکفایتی حکومت در رفع مشکلات معیشتی مردم از جمله عواملی بود که مردم را به قیام و شورش علیه «رژیم سابق» (ancien regime) واداشت تا این­که انقلاب فرانسه شکل گرفت. هم­چنین وجود دو مکتب مهم فلسفی در حوزة معرفت­شناسی _ یعنی عقل­گرایی و تجربهگرایی _ دیدگاه جزمگرایانه و دگماتیستی نظام لایب­نیتس ـ ولفی در مسائل متافیزیکی و در مقابل, رویکرد ضد متافیزیکی هیوم از جمله عواملی بود که سبب شد کانت در عالم فلسفه انقلاب کند و نظام فلسفی خود یعنی فلسفة نقادی را بنیاد نهد.

شاید در بادی امر بتوان گفت که عوامل ظهور هر کدام از این دو واقعه, مستقل و بیارتباط با هم بوده­اند. اما ما در این بخش از مقاله به دنبال منشأ یا عامل اصلی و مشترکی هستیم که آن­دو را به هم مربوط سازد. عاملی که هم ظهور انقلاب در فرانسه و هم فلسفة کلاسیک آلمان از آن نشأت گرفته باشد.

در چگونگی ارتباط میان این دو رویداد اختلاف است: برخی فلسفة کلاسیک آلمان و اندیشههای فیلسوفان آن را متأثر از انقلاب فرانسه میدانند و عدهای دیگر بر این باورند که فلسفة کلاسیک آلمان حاصل نبوغ و خلاقیت فیلسوفان آن است و این فلسفه در روند سیاسی انقلاب و اعتبار بخشیدن به آن, نقش تعیین کنندهای داشته است.

در میان خود فیلسوفان کلاسیک آلمان نیز این اختلاف نظر وجود داشت. فیخته اندیشههای سیاسی خود, به­ ویژه در باب آزادی را ملهم و برگرفته از انقلاب فرانسه میدانست: «همان­طور که ملت [فرانسه] انسان را از غل و زنجیرهای خارجی آزاد می­کند، نظام من هم او را از قید و بندهای شیء فینفسه، از نفوذ خارجی آزاد میسازد و او را در مبدأ نخستینش موجودی مستقل معرفی میکند» (Henrich: 86). اما شلینگ بر این باور نبود. او ادعای کسانی را که ارزش و درخشش فلسفة کانت را نتیجة انقلاب فرانسه می­انگاشتند، خیالی و موهوم میدانست. از نظر او, هم فلسفة کلاسیک و هم انقلاب فرانسه از یک منشأ واحد سرچشمه گرفته­اند و روح واحدی بر آن­دو حاکم بوده است که در فرانسه به شکل انقلاب عینی و واقعی و در آلمان به شکل ذهنی و نظری بروز کرد: «یک روح و همان روح از مدت­ها قبل رشدیابنده بود که بنا بر ویژگیهای متمایز دو ملت و دو اوضاع و احوال، خود را در یک مورد به صورت انقلاب واقعی و در مورد دیگر به صورت انقلاب در چارچوب ایده بیان کرد» (Ibid: 87).

ما در این باره با شلینگ هم عقیده هستیم و تنها یک عامل را منشأ اصلی ظهور این دو رویداد میدانیم: اصل خود قانون­گذاری (Autonomy), که شکل دهندة اندیشة آزادی است، ریشة اصلی و زیربنای این دو واقعه بوده است.

توضیح آن­که ارتباط و وابستگی این دو رویداد، در واقع, به پیشفرضهایی بازمیگردد که در هر دو مشترک بوده و زیربنای تغییرات و تحولات در آن­دو شده است. این پیش­فرضها یا میتواند ناشی از مسائل سیاسی و اجتماعی باشد و یا برخاسته از جریانهای فکری و عقلی. حال اگر این پیش­فرضها را به مسائل اجتماعی و سیاسی مربوط بدانیم، آن­گاه در مورد انقلاب فرانسه صادق خواهد بود؛ زیرا این انقلاب سراسر یک آشوب سیاسی و اجتماعی بوده است. حکومت استبدادی و دیکتاتوری شاهان در فرانسه _ شاهانی که حقوق طبیعی مردم را زیر پا می­گذاشتند _ ورشکستگی مالی حکومت به خاطر جنگهای پرهزینة شاهان، بی­نظمی در سازمانهای دولتی و اداری، بیکفایتی حکومت در سر و سامان دادن به وضعیت اقتصادی کشور، یک­نواخت نبودن قوانین حقوقی و قضایی در تمام نقاط فرانسه، همة این­ها عواملی بود که موجب نفرت مردم از حکومت شد و در نهایت, به انقلاب انجامید.

اما این احتمال در مورد فلسفة کلاسیک آلمان صدق نمیکند. اوضاع سیاسی و اجتماعی آلمان در آن دوران به گونهای بود که نمیتوانست موجب بروز چنین فلسفهای شود. آلمان, از قرن هفدهم به بعد, رفته رفته موقعیت و اهمیت اقتصادی خود را از دست داد, تا آنجا که به خاطر انتقال مراکز مهم بازرگانی به نقاط دیگر اروپا و جهان، دچار رکود اقتصادی گردید. «جنگ­های سی­ساله»[3] در دوران امپراتوری هابسبورگ موجب از دست رفتن قدرت سیاسی و نظامی ‌آلمان و نیز در هم شکستن وحدت در این کشور شد. پس از صلح «وستفالی» ((westfalien, آلمان به دولتهای محلی کوچک تقسیم شد که عدد آن به حدود سیصد نیز میرسید. عواملی که در کنار هم موجب شکلگیری انقلاب در فرانسه شد، در آلمان تقسیم شده و به لحاظ اقتصادی توسعه نایافته, پیشرفت چندانی نداشت. بدین سان نمیتوان پیشفرضهای سیاسی و اجتماعی در آلمان را عامل مستقیم و بلاواسطة فلسفة کلاسیک آلمان دانست.

اما بر اساس احتمال دوم, یعنی پیش­فرضهای ناشی از جریانهای فکری و عقلی, میتوان بین این دو واقعه ارتباط برقرار کرد. پیشفرضهای عقلی و فکری موجب رشد اذهان و افکار مردم شد و نوع نگرش آنها را به زندگی تغییر داد. اندیشمندان و متفکران فرانسه و آلمان با طرح مسائلی چون حقوق طبیعی، مبارزه با حکومت استبدادی، تساوی همگان در برابر قانون، آزادی بیان و اندیشه و نیز با اصالت دادن به انسان و فهم انسانی توانستند به انسان جان تازهای بخشند. از آن پس, انسان­ها ارزش واقعی خود را دریافتند و به درجهای از آگاهی و شناخت رسیدند که بتوانند سرنوشت خودشان را خود تعیین کنند. دیتر هنریش، فیلسوف معاصر آلمانی، میگوید: «ما باید برای جریانهای عقلی, در تمامیت پیششرطهایی که انقلاب فرانسه و فلسفة کلاسیک آلمان از آن ظهور یافت، تأثیر مستقلی قائل باشیم» (Ibid: 90).

همة تحولات سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی از همین تحول در آگاهی و بینش انسان صورت می­گیرد. ماکس وبر ((max weber تجدید سازمان اساسی یک نظام اقتصادی را بدون تحول در نحوة آگاهی و شیوة زندگی, ممکن نمیداند. انسان در نتیجة تحولات آگاهیاش, به توصیف خود و اشیای پیرامون خود میپردازد. او در این خود توصیفی، خود را فاعلی با اراده مییابد که میتواند جهانی را بر اساس خواستههای خود بسازد و نظامهای مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و دینی را سازماندهی کند. این ارادة خود قانون­گذار است که حدود و ثغور ساختارها را معین می­کند و به آنها شکل میبخشد. مفهوم عقلانی خود قانون­گذاری, که در فرانسه زمینه را برای انقلاب فراهم ساخت و در آلمان موجب رشد فلسفة کلاسیک شد، به صورتی خود انگیخته راه­های نظام تفکر و نظام حیات را به وجود آورد. «بدین ترتیب, تحولات در شیوة آگاهی, هم در مبنای روند انقلاب و هم در مبنای پیداش فلسفة کلاسیک آلمان قرار دارد» (Ibid: 91). در بخش دوم و سوم, مفهوم خود قانون­گذاری و منشأ آن بیشتر کاویده می­شود.

اگر منشأ و عامل ظهور دو رویداد واحد باشد، آن دو برای حفظ ارتباط و پیوند میان خود باید در شکل رشد و توسعهشان نیز اشتراک داشته باشند؛ یعنی هدف واحدی را دنبال کنند. این امر در مورد انقلاب فرانسه و فلسفة کلاسیک آلمان تحقق پیدا کرد: پس از ظهور هر یک از این دو واقعه, وظایف مشترکی بر عهدهشان قرار گرفت. از این پس, آنها باید مشکلات اساسی انسان و جامعة انسانی را در مییافتند و در صدد حل آنها بر میآمدند.

احیای حقوق طبیعی انسان­ها, به ویژه آزادی، اجرای حکومت دموکراسی، از بین بردن ظلم و بیعدالتی، اعتبار بخشیدن به قانون و اثبات تساوی همگان در برابر آن, از جمله وظایف آنها بوده است. همان­گونه که هنریش میگوید, «وظیفة بنیادینی که انقلاب در حوزة سیاست به عهده گرفت با حوزه و تلقی وظیفة عقلیای که فلسفة کلاسیک آلمان آن را دنبال میکرد, مطابق بود. سرآغازهای هر دو جنبش با ورود به نظام جدیدی از مسائل انجام شد. بدین ترتیب, هر یک از آنها با این وظیفه مواجه بودند که مشکل جدید را در کلیتش دست یافتنی سازند، آن را مشخص سازند و برای آن راهحلی پایدار به­ دست آورند» (Ibid: 94).

جمهوری شدن حکومت فرانسه، صدور اعلامیة حقوق بشر و تدوین چند قانون اساسی در سالهای مختلف انقلاب را میتوان از دستاوردهای انقلاب فرانسه دانست. هم­چنین ارائة نظریههای اساسی و پایدار در باب سیاست، حقوق, اخلاق و تدوین آثار برجسته در این زمینهها حاصل تلاشهای فکری و نظری فیلسوفان کلاسیک آلمان بوده است.

2_ منشأ خودآگاهی و خود قانون­گذاری در فرانسه و آلمان

اینک به منشأ تحولات آگاهی انسان, یعنی جنبش روشنگری (Enlightenment) میپردازیم؛ تحولاتی که در فرانسه به جنبش سیاسی و در آلمان به جنبش نظری فلسفة کلاسیک منتهی شد. قرن هجدهم در اروپا به عصر روشنگری معروف است. روحیة کلی حاکم بر این جنبش, چه در فرانسه و چه در آلمان، اصالت دادن به عقل و استفاده از آن در تمام مسائل مربوط به جهان و انسان بود؛ اعتقاد بر آن بود که قوه عقل, به تنهایی و بدون آن­که به دین یا منابع دیگر نیازمند باشد, میتواند برای انسان رفاه، سعادت، آزادی و پیشرفت به ارمغان آورد. کاپلستون میگوید: «مقصود کلی نویسندگان عصر روشنگری از عقل، عقلی بود که اعتقاد به وحی، تسلیم در برابر قدرت و مرجعیت، احترام به آداب و سنن و نهادهای تثبیت شده مانعی در راه آن نباشد» (کاپلستون، 1380: 49). آنها تأثیر پایداری در تکوین ذهن آزاد اندیش و نیز رشد بینش عقلانی داشتند.

تجلّی کامل این جنبش در فرانسه بوده است. «فرانسه در سدة هجدهم، جایگاه تکامل یافته و دقیقترین شکل روشنگری بود» (گلدمن، 1375: 29). فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه از فیزیک گرفته تا روان­شناسی و اخلاق، حتی در زندگی اجتماعی به توسعه و پیشرفت نگرش علمی اعتقاد راسخ داشتند. آنان توانستند بر افکار انسان­ها عمیقاً تأثیر بگذارند و شکل زندگی را تغییر دهند.

در جنبش روشنگری دو نظریة مهم سیاسی مطرح گردید که یکی نظریة آزادی لاک ((lucke بود و دیگری نظریة دموکراسی روسو (Rousseau). اگرچه این دو نظریه کاملاً مثل هم نبودند، اما اصول مشترکی داشتند. هر دو تشکیل حکومت را بر پایة قرارداد اجتماعی میدانستند، حکومت استبدادی را نفی میکردند, خواهان حکومت عامه بودند و از حقوق طبیعی بشر حمایت می­کردند.

اکثر فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه _ اگر نگوییم همة آنها _ تحت تأثیر اندیشههای جنبش روشنگری, نسبت به رژیم سابق خصومت میورزیدند و با اندیشههایشان آن چنان تحولی در آگاهی انسان ایجاد کردند که در نهایت, به انقلاب منجر شد. علاوه بر روسو، مونتسکیو (Montesquio)، ولتر (Voltaire)، کندیاک (Condillac)، دیدرو (Diderot) و دیگر اصحاب دایره­المعارف[4] از اندیشمندان برجستة عصر روشنگری فرانسه بودند.

در آلمان نیز متفکران جنبش روشنگری هم­چون کریستیان تومازیوس(Christian Thomasuius)، موزس مندلسزون (Moses Mendelssohn)، فردریک کبیر (Frederick the Great)، لسینگ (Lessing)، هردر (Herder) و دیگران با اصالت دادن به عقل، محور قرار دادن انسان و احترام به حقوق انسانی, به ویژه حق انتخاب و آزادی, توانستند موجب رشد و آگاهی انسان­ها شوند و بینش جدیدی را به آنها اعطا کنند. همین آگاهی متحول و رشد یافته در شکلگیری فلسفة کلاسیک آلمان مؤثر واقع شد.

علاوه بر آن­که وضعیت فرهنگی و آموزشی آلمان بهتر از فرانسه بوده است, آلمان در مقایسه با فرانسه، در نیمة دوم قرن هجدهم, نظام آموزشی توسعه یافتهتری را واجد بود. در این دوران, انتشار کتب و توجه مردم به مطالعه در سطح بالایی قرار داشت. هم­چنین چند مرکزگرایی (Polycentrism) در آلمان, اگرچه مانع تشکیل حکومت واحد و یک­نواخت می­شد، در زمینة فرهنگی و نظام آموزشی تأثیری مثبت برجای گذاشت. بعضی از دولتهای محلی _ که هر یک تحت حکومت اشراف و امیران خاصی بودند _ در اشاعة فرهنگ بسیار مؤثر واقع شدند. سرزمین ساکس وایمار (Saxe-Weimar) که یکی از دولت­ها و امیرنشینهای معروف آن دوره بود، از درخشان­ترین نمونههای گسترش فرهنگی آلمان محسوب می­شد. در این سرزمین, کارل آگوست (Karl August) فرمانروایی داشت که چون به اشاعة فرهنگ بسیار علاقه­مند بود، گوته (Goethe) را مشاور خود قرار داده بود.

از دیگر فواید چند مرکزگرایی آن بود که حاکم واحدی بر تمدن کشور مسلط نبود. بدین ترتیب زبان، شیوة تفکر و آداب و رسوم هر دولت محلّی به همان شکل خود باقی می­ماند و بهتر میتوانست به اختیار خود, آرای اندیشمندان جنبش روشنگری و آگاهی رشدیافته را در خود بپذیرد. «زبان و ذهنیت, به یک­باره از تبدیل شدن به آداب و رسوم محفوظ ماندند و تنها به این طریق, آمادة پدید آمدن صورتی از تفکر شدند که با آگاهی تحول یافته منطبق بود» (Henrich: 92).

3_ تأثیر فلسفة کلاسیک آلمان بر انقلاب فرانسه

بی­شک مردم جامعه­ای که دست به شورش و انقلاب می­زنند، برای خود افکار و اندیشه­هایی دارند تا در صورت تشکیل حکومت جدید بتوانند اهداف و افکار خود را به فعلیت برسانند. اما باید توجه داشت که این گونه اندیشه­ها و بینش­ها اگر ریشه در آرای اندیشمندان و متفکران سیاسی و فلسفی نداشته باشد، در همان مقام ذهن باقی خواهد ماند و به منصة ظهور نخواهد رسید. اندیشههایی که منجر به انقلاب در صحنة اجتماع می­شود، نه­ تنها در ایجاد و ظهور خود به نظریات متفکران بزرگ نیازمند است, بلکه در تداوم و بقای خود نیز باید از حمایت این متفکران و دیدگاه­های معتبر آنها برخوردار باشد.

همان­گونه که پیش­تر اشاره شد، نظریة آزادی لاک و نظریة دموکراسی روسو از مهم­ترین عوامل فکری و نظری پیدایش انقلاب فرانسه اما آنچه انقلاب را تداوم و اعتبار تام بخشید، فلسفة کلاسیک آلمان بودند؛ روند سیاسی انقلاب نمیتوانست مستقلاً عهده­دار رشد خویش باشد, بلکه در این راه به یک متمم نیاز داشت. این متمم جنبشی فلسفی به نام فلسفة کلاسیک آلمان بود. در توضیح باید گفت که افعال ما و به طور کلی, زندگی ما زمانی آگاهانه و معنادار خواهد بود که خود و جهانی را که در آن زندگی می­کنیم, خوب بشناسیم و بتوانیم آنها را به نحو مناسب و مطابق با یکدیگر توصیف کنیم. «هیچ فعلی از حیات آگاهانه بدون یک توصیف از خود, مناسبِ این حیات و تصویر از جهانی که این توصیف از خود را در خود جای میدهد, نمیتواند تثبیت شود» (Ibid: 95).

هر فاعلی, اعم از فاعل اخلاقی و فاعل سیاسی, با توجه به باور خاصی که از ماهیت و منشأ رفتارش دارد، فعلی را مرتکب می­شود. هیچ فعلی, به طور خودکار و بدون اندیشه, از فاعل عاقل سر نمی­زند. بدیهی است که با تعدّد افعال، بینش­ها و باورهای به آنها نیز متعدّد شود. اما زمانی که این باورهای متعدّد هم­خوان و سازگار باشند و هیچ­گونه تعارضی با یکدیگر نداشته باشند، آن­گاه شبکة واحدی به وجود میآید که میتوان آن را «تصویر جهان» (image of the world) نامید؛ تصویری از جهان که دارای اعتبار و کلیت است و برای همة افعال اخلاقی ارزش و اعتبار قائل است. از این رو, همة انسان­ها به عنوان فاعل­های عاقل به ارزش فعل اخلاقی و سیاسی یقین پیدا کرده, بدان عمل می­کنند. اگر چه ممکن است در مواردی, خلاف آن ثابت شود و فعل غیراخلاقی و غیرانسانی انجام گیرد، اما این مصادیق جزئی, ناقض اعتبار کلی تصویر جهان نیست. غایت جهان پیروزی اخلاق و سربلندی فاعلهای اخلاقی است.

نظریة «تصویر جهان» توسط کانت مطرح شد. هنریش در کتاب حکم زیباشناختی و تصویر اخلاقی از جهان می­گوید: «مفهوم تصویر جهان مضامین فلسفی زیادی دارد. یکی از آنها بیتردید معنای کانتی است؛ یعنی تصوراتی از جهان که در بسترهای خاصی پدید می­آید» (Ibid: 3)؛ هم­چون اخلاق و سیاست که از بسترهای این­گونه تصورات هستند. هنریش هم­چنین ایمان را در عبارت معروف کانت که: «من لازم دیده­ام دانستن را کنار زنم تا جایی برای ایمان باز کنم» (Kant: 29) این گونه تفسیر می­کند که مقصود کانت از ایمان «چیزی جز معنا و محتوای تصویر اخلاقی از جهان نیست» (Henrich: 5).

فصل دوم از بخش دوم نقد عقل محض کانت که به بحث از «ایده­آل خیر اعلا» می­پردازد، می تواند مدعای هنریش را ثابت کند؛ زیرا این بحث، در واقع تفسیری است از تصویر اخلاقی از جهان. کانت در این فصل می گوید: «من جهان را اگر موافق با همة قوانین اخلاقی باشد، که این امر توسط آزادی موجودی عاقل می­تواند تحقق یابد، جهان اخلاقی مینامم»(Kant: 637).

بر اساس نظریة «تصویر جهان», اصل خود قانون­گذاری که نیروی شکل­دهندة آزادی است, مورد تأکید قرار می­گیرد و اعتبار تام می­یابد. مطابق این اصل, همة انسان­ها از حق آزادی برخوردار می­شوند و در مقام اندیشه و عمل میتوانند از این حق بهره ببرند و برای خود آیین و قانون وضع کنند. به خاطر این اصل است که زندگی واقعی انسان, یعنی زندگی همراه با حق انتخاب و آزادی, اعتبار و مشروعیت می­یابد. اگرچه این اصل و اندیشة آزادی زمینه­ساز جنبش عملی و سیاسی انقلاب فرانسه نیز بوده است, اما اعتبار تام آن نمی­توانست در این جنبش تداوم یابد، بلکه نیازمند آن بود که در بستری از یک نظام عقلی و فلسفی قرار گیرد. در واقع, فلسفة کلاسیک آلمان بود که چنین بستری را برای مفهوم آزادی فراهم کرد و آن را وسعت بخشید.

فلسفة کلاسیک آلمان, بدون تکیه بر هر عامل خارجی و تنها با تلاش عقلانی خود و با اعتماد به قوة عقل, توانست نهال آزادی را در بستر خود بپروراند و آن را از آسیب هرگونه آفت نظری مصون نگه دارد. «اگر مفهوم آزادی در چنین بستری قرار نمیگرفت، به زودی گمان میرفت که توهمی نامعقول و نسنجیده است یا داستانی است که از روی دل­بستگی به وجود آمده است» (Henrich: 95).

اندیشههایی که به انقلاب فرانسه انجامید, بعضاً مورد انتقاد و اعتراض قرار گرفتند؛ تفکراتی در جهت خلاف اندیشههای آزادی­خواهی و حقوق بشر ارائه می­شد که مستلزم شکگرایی و بیتوجهی به مسألة آزادی بودند _ همان­گونه که ادموند برک (Edmund Burke)، یکی از مخالفان انقلاب فرانسه، روند انقلاب را در کتاب خود با عنوان تأمّلات در باب انقلاب فرانسه، مورد انتقاد قرار داد. اما فلسفة کلاسیک آلمان, که به خاطر اعتبار بخشیدن به اندیشة آزادی مورد استقبال متفکران و اندیشمندان زمان خود قرارگرفت، مانع از نفوذ این گونه نظریهها شد.

4_ تأثیر انقلاب فرانسه بر فلسفة کلاسیک آلمان

همة فیلسوفان کلاسیک آلمان با انقلاب فرانسه هم عصر بودند و هر یک به نحوی, از این واقعة بزرگ متأثر شدند و در برابر آن واکنش نشان دادند. هگل معتقد بود که فلسفة هر زمان برخاسته از شرایط همان زمان است: «فلسفه یعنی زمانة فلسفه، آن­گونه که در افکار فهم شده است» (هگل: ص19). فلسفة هر یک از فیلسوفان آلمان بازتاب و نتیجة عینی شرایط اجتماعی و سیاسی همان روزگار بود. کارل مارکس (Karl Marx) میگوید: «فلسفة کانت را به درستی باید نظریة آلمانی انقلاب فرانسه تلقی کرد» (خراسانی (شرف): 175).

برای روشن­تر شدن مطلب, به نظرات هر یک از فیلسوفان این دوره دربارة انقلاب فرانسه و میزان تأثیرپذیری آنها اشاره میکنیم.

کانت: او, به­رغم طبع آرام و رفتار محافظه کارانه­اش، یکی از پرشورترین ستایشگران انقلاب فرانسه بود. وی در هر فرصتی, انقلابیون فرانسه را به خاطر عمل ارزشمند و مؤثرشان تحسین میکرد. هنگامی که او از طریق اخبار و روزنامه متوجه پیروزی انقلاب فرانسه شد، اشک شوق از چشمانش جاری شد و به دوستانش گفت: «حال می­توانم مانند شمعون (نام یکی از حواریون حضرت عیسی) بگویم: خداوندا، اکنون بگذار تا بندة تو بیارامد؛ زیرا دیدگان من سلام و رحمت تو را دیدند» (دورانت، 1374: 254).

کانت حتی پس از مواجهه با دستاوردهای منفی انقلاب _ مثل دورة وحشت[5] و رهبری ژاکوبن­ها (Jacobins)[6] _ هم­چنان احساس شیفتگی نسبت به انقلاب فرانسه را حفظ کرد و از آن روی­گردان نشد. البته می­توان در نوشتههای کانت عباراتی را یافت که دالّ بر موضع­گیری متضاد وی در برابر انقلاب باشد, گویی او دوست نداشت چنین انقلابی در آلمان زمان خودش اتفاق افتد. اما باید گفت موضع­گیری منفی کانت در قبال انقلاب فرانسه, بر خلاف بعضی از معاصرینش، هم­چون گوته که تنفری جدی نسبت به انقلاب داشت، یک موضعگیری اصولی و بنیادی نبود؛ لذا قائل بود که اگر چنین واقعهای روی دهد, همه باید آن را بپذیرند و از حکومتی که از راه انقلاب بر سر کار آمده است, پیروی کنند.

در مجموع، ارزیابی کانت از این رویداد بزرگ این بود که انقلاب نویدبخش پیشرفت نوع انسان به سوی خیر و سعادت است. او میگوید: «چنین پدیدهای در تاریخ بشر هرگز فراموش نمیشود؛ زیرا استعدادی را برای کمال­پذیری و بهبود در طبع آدمی به ظهور رسانیده است که سیاست­مداران حتی به خواب هم نمیدیدند» (کورنر: 19).

فیخته: او با مشاهدة حادثه انقلاب فرانسه, شور و هیجان زیادی یافت. وی آرزو می­کرد که اگر چنین انقلابی نتواند در کشورش آلمان رخ دهد، دست­کم کشورش بتواند از دستاوردهای معنوی آن بهره­مند شود. او در همین دوران بود که تفکر فلسفی را آغاز کرد تا بتواند شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آلمان را بهبود بخشد. او در اثر خود به نام مقالاتی در جهت اصلاح حکم عامّه در باب انقلاب فرانسه, که در 1793میلادی منتشر شد، به دفاع از انقلاب فرانسه و دستاوردهای آن _ آزادی, حقوق طبیعی و... _ پرداخت. طرفداری او از انقلاب فرانسه به حدی بود که انتشار این اثر«او را به عنوان یک دموکرات و هوادار ژاکوبن­ها و یک چهرة خطرناک سیاسی، نام­ آور کرد» (کاپلستون، 1375: 44). او درباره نظام فکری و فلسفی خود میگوید: «نظام فکری من تحلیل مفهوم آزادی است و در این زمینه نمی­توان هیچ اعتراضی را وارد دانست؛ زیرا این مفهوم هیچ عنصر دیگری به همراه ندارد» (مجتهدی، 1380: 260).

البته باید توجه داشت که حمایت و پشتیبانی فیخته از انقلاب تا آخر عمرش دوام نیافت. پس از پیروزی ناپلئون بر آلمان، شرایط عینی و رویدادهای اجتماعی آلمان بر افکار او تأثیر مستقیم گذاشت. دگرگونی­هایی که در صحنة اجتماعی آلمان, به ویژه میان فئودالیسم و بورژوازی (bourgeoisie)[7] پدید آمد، در تفکر فیخته انعکاس یافت: از شیفتگی­اش به انقلاب فرانسه کاسته شد؛ تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی انقلاب تبلور کمتری در فکرش پیدا کرد؛ اندیشه­هایش بیشتر منعکس­کنندة شرایط اجتماعی و تاریخی واپس ماندة مخصوص خود آلمان شد؛ حس میهن پرستی در او شکوفا شد و به ملی­گرایی (Nationalism) گرایش پیدا کرد. وی در خطابه­هایی تحت عنوان «سخنانی با ملت آلمان» به طرفداری از رسالت فرهنگی ملت آلمان, سخنانی ایراد نمود که زمینه­ای برای ملی­گرایی افراطی در آلمان شد. کاپلستون می­گوید: «از نظر سیاسی، وی از یک دیدگاه جهان میهنی (Cosmopolitan) آغاز کرد، اما سپس به ملت باوری گرایید» (کاپلستون، 1375: 83). کاپلستون در جایی دیگر این گرایش فیخته و خطابه­های وی را توجیه می­کند و می­گوید: «برای آن­که شرط انصاف را دربارة او به جای آورده باشیم, باید به خاطر آوریم که این سخنان در دوران چیرگی ناپلئون [بر آلمان] بر زبان رانده شد» (همان: 47).

شلینگ: انقلاب فرانسه در دوران دانشجویی شلینگ رخ داد. او به همراه دیگر دانشجویان, شاهد این رویداد تاریخی و نتایج و آثارش بود. آنان مشتاقانه از این واقعه طرفداری میکردند. دغدغة مهم آنها این بود که چگونه می­توان چنین انقلابی را در زمینة تفکر و اندیشه پدید آورد. شلینگ حتی قوی­تر از فیخته به دفاع از آزادی, که مهم­ترین دستاورد انقلاب فرانسه بود, پرداخت. از جمله آثار وی که در این زمینه نوشته شده است, می­توان به جستارهای فلسفی در باب ذات آزادی بشری اشاره کرد. او در نامة خود به هگل می­نویسد: «آزادی حرف اول (آلفا) و حرف آخر (امگای) هر فلسفه است» (مجتهدی، 1380: 83). به نظر او, اصل نهایی هر فلسفه­ای در«من مطلق» (absolute ego) است که با هیچ چیز دیگر مشروط و مقیّد نشده است و از اختیار تام برخوردار است.

این تفکر شلینگ فقط محدود به مرحله­ای از زندگیاش بود. پس از آن, هم­چون فیخته، اشتیاقش به انقلاب و آزادی کم شد؛ تا حدی که از هر گونه جنبش و شورش, با هر علّت و انگیزه­ای, گریزان بود. او که در دوران جوانی طرفدار پرشور آزادی بود و اندیشههای درخشانی را در راه گسترش آزادی آفریده بود، در اواخر عمر, یک عنصر سازشگر و هوادار وضع موجود آلمان به شمار میرفت.

هگل: او هم­چون دیگر فیلسوفان کلاسیک آلمان, در گونهای از شرایط اجتماعی و سیاسی پرورش یافت که پس از انقلاب فرانسه، در حال تحول و دگرگونی بود. بدیهی بود که او نیز نمیتوانست از این رویداد بزرگ تأثیر نپذیرد و واکنش نشان ندهد. او که در بیست سالگی شیفتة انقلاب فرانسه شد، «صحنههای پیاپی درام عظیم انقلاب کبیر فرانسه را از نزدیک و با شور و اشتیاق دنبال کرد. در پایان زندگی خود، در بحبوحة دوران بازگشت که تعصب­ورزی و خشونت بیداد میکرد، از اعلام این نکته بیمی به دل راه نداد که انقلاب فرانسه، پس از پیدایش مسیحیت، تعین­ کنندهترین رویداد تاریخی است» (دونت: 12). در این دوران, هگل نه مانند یک فیلسوف جوان, بلکه هم­چون سیاست­مداری پرشور ظاهر شد و حکومت آلمان را نابسامان و خودکامه معرفی نمود. او پس از حملة ناپلئون به آلمان، حکومت کشورش را زیر سؤال برد و گفت: «آلمان دیگر کشور نیست [8] یک گروه بشری هنگامی می­توانند خود را کشور بنامند که همگی برای آن دست به دست هم دهند» (دورانت، 1370: 898).

از این رو, هگل آرزو میکرد که کشورش از دستاوردهای انقلاب فرانسه هم­چون آزادی بهره­مند شود. وی مفهوم و اندیشة آزادی را محور فلسفة سیاسی خود قرار داد. «در فلسفة هگل, شکل کاملاً بسط­یافتة آزادی به انجام می­رسد. از این لحاظ, او وارث مشروع و قانونی فکر انقلاب فرانسه است. هگل متفکر انقلاب فرانسه است [9] او انقلاب فرانسه را، به عینه، محور فلسفة خود قرار داده است» (جهانبگلو: 37).

البته او نیز هم­چون فیخته و شلینگ, پس از مواجهه با دوران وحشت و دورة امپراتوری ناپلئون، از دفاع اولیه خود از انقلاب فرانسه دست کشید؛ اما بر خلاف آنها هم­چنان اهمیت زیادی برای انقلاب فرانسه, از لحاظ تاریخی و سیاسی, قائل بود. به طور کلی, عقیدة او در کتاب پدیدارشناسی روح دائر بر آن است که «انقلاب کبیر فرانسه، کوششی از ناحیة روح جهان برای جمع و متحقق ساختن امر فینفسه و لنفسه است» (مجتهدی، 1371: 167). او هم­چنین در مجموعه دروس فلسفه تاریخ, که در آن موضعی محافظه­کارانه دارد, میگوید: «با بروز انقلاب کبیر فرانسه، مسأله حق و حقوق, به هر طریق, به نحو عمیق مطرح شده است» (همان: 167).

بدین ترتیب, مشاهده کردیم که فلسفة کلاسیک یا به تعبیری ایده آلیسم آلمان چگونه از انقلاب فرانسه تأثیر پذیرفته است. حمید عنایت در پیش­گفتار کتاب فلسفة هگل میگوید: «برخی از متفکران، ایده آلیسم آلمان را نظریة انقلاب فرانسه نامیدهاند، نه بدین معنی که تعبیر نظری کانت و فیخته و شلینگ و هگل از انقلاب باشد, بلکه از این حیث که نتیجة واکنش آن فیلسوفان در برابر جنبش مردم فرانسه برای سازمان دادن دولت و جامعه بر بنیاد عقل و سازگار کردن تأسیسات اجتماعی و سیاسی با آزادی و مصلحت فردی بود. متفکران ایدهآلیست آلمانی، با آن­که برخی از عواقب انقلاب فرانسه، خاصه مرحلة معروف به حکومت هراس[8] را که پس از انقلاب پیش آمد, نکوهش می­کردند، لیکن همگی خود انقلاب را به نام سرآغاز دورانی تازه در تاریخ بشر می­ستودند و اصول اساسی فلسفة خود را به آرمان­های آن مرتبط می­ساختند. اندیشههای انقلاب فرانسه هم­چون شرابی زودگیر این فیلسوفان را سرمست کرده بود تا جایی که در مبانی عقلی تعالیمشان نیز نفوذ میکرد» (استیس (پیش­گفتار مترجم) : هفده).

5_ علت رخ ندادن انقلاب واقعی در آلمان

آنچه در این بخش, در پی پاسخ­گویی به آن هستیم, پرسش­هایی از این قبیل است: چرا در خود آلمان انقلابی واقعی رخ نداد؟ چرا اندیشه­های فیلسوفان کلاسیک آلمان در همان مقام آرمان و اندیشه باقی ماند و تنها در قالب تفکرات فلسفی متبلور شد؟ به قول مارکس, چرا «آلمانها در سیاست به آن چیزی اندیشیده‏اند که خلقهای دیگر عمل کردند؟» (خراسانی (شرف): 172) یا آن­گونه که هگل گفته است: «چرا فرانسوی­ها از امر نظری به امر عملی گذر کردهاند، اما آلمانیها در انتزاع نظری باقی مانده­اند؟» (دونت: ص27). این همه در حالی بود که اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آلمان آن روزگار حتی از فرانسة دوران «رژیم سابق» وخیم­تر بوده است. با توجه به شرایط نامناسب اجتماعی و خفقان سیاسی و نیز با توجه به این­که اندیشههای آزادی­خواهی در بستر فلسفة کلاسیک آلمان رشد پیدا کرد، انتظار می­رفت مردم آلمان نیز این جنبش فلسفی و این اندیشهها را در مقام عمل و در صحنة اجتماع پیاده کنند تا در آلمان نیز انقلابی عینی و واقعی شکل گیرد.

پاسخ به این پرسش نقش بسیار مهم و مؤثر بورژوازی یا طبقة متوسط را در انقلاب فرانسه نشان می­دهد. هر چند آنها در ابتدا صرفاً دارای قدرت اقتصادی بودند, به تدریج وارد صحنة سیاست شدند، تا حدی که قدرت و نفوذ سیاسی آنها کمتر از قدرت اقتصادی­شان نبوده است. مارکس در مانیفست میگوید: «بورژوازی, از نظر تاریخی, بالاترین نقش انقلابی را داشته است» (مارکس و انگلس: 38). این نقش در انقلاب فرانسه کاملاً محسوس و مشهود است، به طوری که انقلاب فرانسه را انقلاب بورژوازها و پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم می­دانند.

توجه به بورژوازی نه تنها در فهم روند سیاسی انقلاب، بلکه در فهم فلسفة کلاسیک آلمان نیز ضرورت دارد. لوسین گلدمن که جهان­نگری کانت را مناسب­ترین نمایندة فلسفة کلاسیک آلمان می­داند، میگوید: «اگر بخواهیم با تحلیل شرایط اجتماعی که در آن, نظام کانتی تشکیل شد, آغاز کنیم، باید پیش از هر چیز، زایش و رشد بورژوازی اروپایی را به طور کلّی و به ویژه بورژوازی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم» (گلدمن، 1381: 36). لذا خوب است به وضعیت بورژوازی در آلمان بپردازیم و آن را با بورژوازی فرانسه مقایسه کنیم.

همان­گونه که پیش­تر اشاره شد, آلمان از قرن هفدهم به بعد دچار رکود اقتصادی گردید. پس از صلح وستفالی در پایان جنگ­های سی­ساله، آلمان به حدود سیصد دولت محلی کوچک و مستقل تقسیم شد و در نتیجه, قدرت سیاسی و نظامی و نیز وحدت ملی خود را از دست داد. آن جنگها نه تنها موجب ویران شدن زمینهای کشاورزی، از بین رفتن نیروهای تولید، ناامنی و ناتوانی در مردم شد، بلکه فاجعه­ای بزرگ­تر, یعنی تسلط امیران قدرت­طلب و مستبد در سراسر آلمان را در پی داشت. هر یک از آن امیران در پی تأمین منافع و قدرت شخصی خود بودند و در این راه با هم رقابت داشتند. هم­چنین تولید اقتصادی در این دوران به شکل فئودالی بود و طبقة متوسط یا بورژوازی هیچ نقشی در امور اقتصادی و سیاسی کشور نداشت.

حملة ناپلئون به آلمان در آغاز قرن نوزدهم, میتوانست نویدبخش اصلاحات و تحولات در آلمان باشد؛ اما حس میهن­پرستی مردم آلمان و نفرت آنان از تسلط نیروی بیگانه بر کشورشان مانع از این تحولات گردید. پیروزی آلمانی­ها بر ناپلئون باعث شکست بورژوازی، احیای مجدد عوامل ارتجاعی و قرون وسطایی، حکومت استبدادی امیران و روی کار آمدن دوبارة نظام فئودالی در آلمان شد. این در حالی بود که در فرانسه و بعضی از کشورهای دیگر اروپایی چون انگلستان, حکومت مرکزی تشکیل شده بود و بورژوازی دارای قدرت و نفوذ بود و در مسائل مهم کشور دخالت داشت. در آن کشورها, طبقة متوسط توانست نیروهای فئودالی را به عقب براند و بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مسلط شود. در کشورهای مذکور «مقامات مهم دستگاه­های حکومت به دست طبقات متوسط افتاد, به نحوی که محروم کردن کامل ایشان از قدرت سیاسی محال به نظر می­آمد؛ ولی در آلمان، که فئودالیسم آن بر قدرت نظامی و اداری تکیه داشت، مشاغل دولتی در انحصار اشراف بود» (استیس (پیش­گفتار مترجم) : ده).

در چنین شرایطی بود که بورژوازی آلمان نتوانست همگام با بورژوازی فرانسه پیش رود. از همین­رو, خاطر اندیشه­های فیلسوفان آلمان فقط در قالب تفکرات فلسفی تبلور یافت و نتوانست وارد صحنه اجتماع شود تا به انقلاب واقعی تبدیل گردد. «خصلت بورژوازی آلمان در این دوران, یعنی نامصمم بودن، بی­رمق بودن، ناپی­گیر بودن و سرانجام سازشکار بودن, در اندیشههای فیخته، شلینگ و هگل مجسم و متبلور می­شود. فلسفة نیمة اول سدة نوزدهم آلمان، در واپسین مرحله، چیزی نبوده است جز بازتاب واقعیت عینی اجتماعی آن سرزمین و شرایط آن در اندیشه­های فیلسوفان آن سرزمین» (خراسانی (شرف) : 183).

منابع

1ـ آشوری، داریوش، دانشنامة سیاسی (فرهنگ اصطلاحات و مکتب­های سیاسی)، تهران، انتشارات مروارید، چاپ چهارم، 1376.

2ـ استیس، و. ت، فلسفة هگل، ترجمة حمید عنایت، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ پنجم، 1371.

3ـ جهانبگلو، رامین، انقلاب فرانسه و جنگ از دیدگاه هگل، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول، 1368.

4ـ خراسانی (شرف)، شرف­الدین، از برونو تا کانت، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1376.

5ـ دورانت، ویل، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب خویی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوازدهم، 1374.

6ـ دورانت، ویل و آریل، تاریخ تمدّن (عصر ناپلئون)، ترجمه اسماعیل دولتشاهی و علی اصغر بهرام­بیگی، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ اول (ویراستة دوم)، 1370.

7ـ دونت، ژاک، درآمدی بر هگل (نگاهی به زندگی، آثار و فلسفة هگل)، ترجمة محمد جعفر پوینده، تهران، انتشارات فکر روز، چاپ اول، 1377.

8ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه (جلد چهارم: از دکارت تا لایب­نیتس)، ترجمة غلامرضا اعوانی، تهران، انتشارات سروش و شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1380.

9ـ ـــــــــــــــــــ ، تاریخ فلسفه (جلد هفتم: از فیخته تا نیچه)، ترجمة داریوش آشوری، تهران، انتشارات سروش و شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1375.

10ـ مجتهدی، کریم، فلسفه و غرب (مجموعه مقالات)، تهران، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1380.

11ـ ـــــــــــــــــــ ، پدیدارشناسی روح برحسب نظر هگل، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1371.

12ـ کورنر، اشتفان، فلسفة کانت، ترجمة عزت­الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، 1367.

13ـ گلدمن، لوسین، فلسفة روشنگری، ترجمة شیوا (منصوره) کاویانی، تهران، انتشارات فکر روز، چاپ اول، 1375.

14ـ ـــــــــــــــــــ ،کانت و فلسفة معاصر، ترجمة پرویز بابایی، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه، چاپ اول، 1381.

15ـ مارکس، کارل و فریدریش انگلس، مانیفست، تهران، انتشارات همراد، 1357.

16ـ هگل، فریدریش، عناصر فلسفة حق، ترجمه مهبد ایرانی­طلب، تهران، انتشارات پروین، چاپ اول، 1378.

17_ Kant, Immanuel, Critique of Pure Reason, translated by Norman Kemp Smith, New York, 1956.

18 _ Henrich, Dieter, Aesthetic Judgment and the Moral Image of the World, California, Stanford University Press, 1992.

_____________________________

1_ فارغ­التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشتة فلسفه دانشگاه مفید

2_ استادیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی

3_ این جنگ­ها بین سال­های 1619 تا 1648میلادی در جریان بود.

4_ دایره­المعارف در قرن هجدهم و به سردبیری دیدرو منتشر می­شد. همکار اصلی وی دالامبر بود. لامتری، هولباخ و هلوسیوس از دیگر اصحاب و نویسندگان دایره­المعارف بودند. اهداف آنها طرفداری از علوم و افکار جدید، کم­اعتقادی به تحقیقات حکمای پیشین، توجه تام به شیوة مشاهده و تجربه و اهمیت دادن به حس، شهود و نقادی بود. تألیف دایره المعارف در سال 1766میلادی به پایان رسید و در 21 مجلّد بزرگ به چاپ رسید.

5_ فاصلة یک سالة میان 1793 تا 1794میلادی, که با اعمال خشونت­آمیز و افراطی همراه بود، به دورة وحشت یا ترور (Terror) معروف شده است.

6_ از انجمن­های سیاسی انقلاب فرانسه، متشکل از دسته­ای از انقلابیون افراطی که در ابتدا جلسات خود را در صومعه ژاکوبین در شهر پاریس برگزار می­کردند.

7_ در قرون وسطا, فردی را که نه ارباب بود و نه دهقان، بورژوا می­گفتند. در سده­های هفدهم و هجدهم, ارباب و کارفرما را در برابر دوره­گرد و کارگر یا بازرگان را در برابر پیشه­ور به این نام می­خواندند. بدین ترتیب, بورژوا به معنای فردی از طبقة متوسط یا میانه شد. بورژوازی در فرانسه عنوانی بود برای طبقة میانة سوداگر و پیشه­ور یا شهرنشینانی که بر ملاک دارایی, از حقوق سیاسی برخوردار بودند (آشوری: ص67).

8_ مراد دورة وحشت یا ترور است.

 

تبلیغات