آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۴

چکیده

تعریفی‌ که‌ نیچه‌ از تراژدی‌ به‌ دست‌ می‌دهد، هیچ‌گونه‌ قرابتی‌ با معنای‌ متداول‌ آن‌ در تاریخ‌ و به­ویژه در عصر حاضر ندارد. درواقع‌ نیچه‌ تراژدی‌ را نگاهی‌ هستی‌شناسانه‌ به‌ حیات‌ انسانی‌ می‌داند. تفسیر نیچه‌ از تراژدی‌ بر فلسفه‌ شوپنهاور و آرمانهای‌ زیبایی‌شناسانه‌ ریشارد واگنر استوار است‌. این‌ فیلسوف‌ جوان‌، در آن‌ زمان‌، شیفتة‌ آرمانهای‌ استادان‌ بزرگش‌ در فلسفه‌ و موسیقی‌ بوده‌ است‌. نیچه‌ نخستین‌ تأمل‌ انسان‌ را، تأمل‌ دربارة‌ مرگ‌ و فناپذیری‌ وی‌ می‌داند. انسان‌ تنها جان­داری‌ است‌ که‌ بر مرگ‌ خویش‌ واقف‌ است‌. این‌ حقیقت‌ دردناک‌ عامل‌ روی‌آوری‌ بشر به‌ هنر است‌. خلاقیت‌ وی‌ برای‌ فرار از مرگ‌, در هنر تجلی‌ می‌یابد؛ و تراژدی‌ اوج‌ خلاقیت‌ بشر در هنر است. این‌ قالب‌ بزرگ‌ ادبی‌, در نخستین‌ مرحلة‌ ظهورش‌، در گروه‌ همخوانان‌ تجلی‌ می‌یابد. گروه‌ همخوانان‌ با سرودهای‌ نشئه‌آورشان‌, که‌ «دیتیرامْب‌» نام‌ دارد، موجوداتی هستند با نام‌ «ساتیر» که‌ به‌ شکل‌ نیمه‌انسان‌ و نیمه‌بز روی‌ صحنه‌ ظاهر می‌شوند و «دیونوسوس‌», خدای‌ شراب‌ و وجد و سرمستی‌ را در عیش‌ و نوشها و شادمانیها همراهی‌ می‌کنند. ساتیرها و دیونوسوس‌ مظهر وحدت‌ هستی‌ ناپایدار و فناپذیرند. در این‌ حالت‌ وحدانی‌ و بنیادین‌، انسان‌ نسبتی‌ حضوری‌ با عالم‌ و آدم‌ و مبدأ شان‌ پیدا می‌کند. اوج‌ هنر تراژدیک‌ در همین نسبت‌ حضوری‌ است‌ که‌ انسان‌ هم‌ فاعل‌ شناسایی‌ است‌ و هم‌ متعلق‌ آن‌. تنها در این‌ هنر متعالی‌ است‌ که‌ بشر به‌ توجیه‌ زندگی‌ دست‌ می‌یابد و برای‌ غلبه‌ بر فناپذیر بودنش‌ و فایق‌ آمدن‌ بر حقیقت‌ دهشتناک‌ هستی‌ زمینی پیدا می‌کند. از نظر نیچه‌, با ظهور نخستین‌ بذرهای‌ عقل‌گرایی‌, که‌ نماد آن‌ سقراط‌ و سقراط‌گرایی‌ است‌، مرگ‌ تراژدی‌ فرامی‌رسد. تعریف‌ نیچه‌ از تراژدی‌, در مقایسه‌ با تعریفی‌ که‌ در دورة‌ روشنگری‌ از تراژدی‌ ارائه‌ شده‌ است‌ و, مرگ‌ تراژدی‌ با ظهور عقل‌گرایی‌, که‌ نیچه‌ از آن‌ با عنوان‌ سقراط‌گرایی‌ یاد می‌کند، موضوع‌ این‌ مقاله‌ را تشکیل‌ می‌دهد.

متن

«به‌ نظر من‌, نخستین‌ کشف‌ علمی‌ بشر; حقیقت‌ مرگ‌ است‌. بشر از آن‌ زمان‌ تا کنون‌, در حیرت‌ از این‌ حقیقت‌ به‌ سر می‌برد حقیقتی‌ که‌ او را به‌ سوی‌ مابعدالطبیعه‌، هنر و تمام‌ ترفندهای‌ بشری‌ سوق‌ داده‌ است‌. او با وقوف‌ بر‌ میرایی‌اش‌ در پی راه‌ گریزی‌ از این‌ فناپذیری‌ است‌ و این‌ تلاش‌, از او موجودی‌ خلاق‌ و همچنین‌ ویرانگر ساخته‌ است‌. حال‌, معمای‌ بزرگ‌ این‌ است‌: چگونه‌ بشر می‌تواند با علم‌ به‌ این‌ حقیقت‌ دردناک‌ به‌ گونه‌ای‌ زیست‌ کند، تو گویی‌ جاوید و ابدی‌ است‌؟...»

Friedrich Durrenmatt‌

 نیچه‌ در ایران‌ نامی‌ آشنا و پرآوازه‌ است‌. کمتر فیلسوفی‌ تا این‌ اندازه‌ با اقبال‌ همگانی‌ روبه‌­رو بوده‌ است‌. ازاین‌­رو آشنایی‌ با نیچه مختص‌ نخبگان‌ و جماعت‌ فیلسوفان‌ و ارباب علم‌ و ادب‌ نیست‌. بیشتر آثار نیچه‌ به‌ زبان‌ فارسی‌ ترجمه‌ شده‌ است‌ و این‌ برگردان‌ تا حد زیادی‌ شامل‌ نقد آثار این‌ فیلسوف‌ بزرگ‌ می‌شود. عبارات‌ شعرگونه‌ و تغزلی‌ قطعات‌ فلسفی‌ او و سخنان‌ بی‌پرده‌ و جسارتهایی‌ که‌ در بیان‌ تجارب‌ فکری‌اش‌ به‌ خرج‌ می‌دهد، از جمله‌ عوامل آوازه است.

گرچه‌ نام‌ نیچه‌ در ایران‌ یادآور بزرگترین‌ اثرش‌ «چنین‌ گفت‌ زرتشت‌» است‌، جنجالی‌ترین‌ و بی‌پرواترین‌ اثر او که‌ آوازه‌ آن‌ در کشور ما کمتر به‌ گوش‌ رسیده‌ است‌, «تولد تراژدی‌ از روح‌ موسیقی‌» است. تولد تراژدی‌ نخستین‌ اثر نیچه‌ محسوب‌ می‌شود. او در این‌ کتاب‌، چنان به‌ متفکرانی‌ که‌ عقل‌ و دل‌ بدانان سپرده‌ است‌, ادای دین می‌کند که‌ شهرت‌ علمی‌ و دانشگاهی‌اش‌ برای‌ همیشه‌ خدشه‌دار می‌شود. شیفتگی‌ فوق­العاده نیچه‌ در این‌ کتاب‌ نسبت‌ به‌ هراکلیت‌، شوپنهاور و واگنر انکار کردنی نیست. او تاوان‌ این‌ شیفتگی‌ را با حملات‌ پی‌­در­پی‌ دوستان‌ و مجامع‌ دانشگاهی‌ به‌ خود می‌پردازد. نیچه‌ با آن که‌ در نوشته‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ «انتقاد از خود»، با جسارت‌ کاستیهای‌ نخستین‌ اثرش‌ را بازگو می‌کند، تا پایان‌ عمر به‌ تفکر تراژدیک‌ وفادار می‌ماند. تعریفی‌ که‌ نیچه‌ از تراژدی‌ در این‌ کتاب‌ به‌ دست‌ می‌دهد، هیچ‌گونه‌ قرابتی‌ با معنای‌ متداول‌ آن‌ در تاریخ‌ و به­ویژه در عصر حاضر ندارد. او در تعریف‌ تراژدی‌, ریشه‌ کلامی‌ این‌ واژه‌ را ملاک‌ قرار می‌دهد. معنای‌ تحت‌اللفظی‌ تراژدی‌ آواز بز است. واژه‌ یونانی‌ تراگوس‌ به‌ معنای‌ بز و اُده‌ (آواز) ترکیب‌ تراژدی‌ را برمی‌سازد. این­که‌ چرا «آواز بز» پایه‌ نمایشهای تراژدیک قرار گرفته‌ است‌، حدس‌ و گمانهایی‌ را برانگیخته‌ است که‌ نمی‌توان‌ با قاطعیت‌ بر هیچ کدام از آنها صحه‌ گذاشت‌. معمولاً درباره‌ منشأ تراژدی‌، نظریه‌ ارسطو را ملاک‌ قرار می‌دهند که‌ در قرن‌ چهارم‌ قبل‌ از میلاد در فصل‌ چهارم‌ بوطیقا گفته‌ است‌:

 «شک‌ نیست‌ که‌ تراژدی‌ نیز چون‌ کمدی‌، نخست‌ از بدیهه ‌سرایی‌ آغاز شد. تراژدی‌ از اشعار دیتیرامبیک‌ ریشه می‌گیرد و کمدی‌ از سروده‌های‌ فالیک‌ که‌ هنوز در بسیاری‌ از شهرهای‌ ما باقی‌ مانده‌ است‌. از آن‌ پس‌, تراژدی‌ اندک‌اندک‌ پیش‌رفتن‌ آغاز کرد و در هر مرحله‌ بهتر از مرحله‌ پیشین‌ شد. اشعار دیتیرامبیک‌ یا دیتیرامب‌، سرودهای‌ وجدآور و بهجت‌ بخشی‌ است‌ که‌ ساتیرها در بزرگداشت‌ خدای‌ شراب‌، دیونوسوس‌   سر می‌دادند.» (مجموعه‌ مقالات‌، 1377 : ص12).

 بنابراین‌ در جست­وجوی‌ وجه‌ تسمیه‌ تراژدی‌ باید مفهوم‌ سه‌ واژه‌ مشخص‌ گردد: «دیتیرامب‌، ساتیر و دیونوسوس‌.»

 در افسانه‌های‌ اساطیری‌ آمده‌ است‌ که‌ ساتیرها موجوداتی‌ نیمه‌انسان‌ و نیمه ‌بز هستند که‌ با خواندن‌ سرودهای‌ دیتیرامب‌، مرگ‌ و تولد دوباره‌ دیونوسوس‌، خدای‌ شراب‌, را پاس‌ می‌داشتند. دیونوسوس‌ در میان‌ ایزدان‌ یونانی‌ از ویژگی‌ خاصی‌ برخوردار است‌، او از پیوند زئوس‌ و پرسفونه، الهه‌ زیرزمین‌، متولد می‌شود. با دسیسه‌ چینی‌ هرا، همسر زئوس‌، تیتانها وی‌ را از هم‌ می‌درند و می‌خورند. به‌ همین‌ دلیل‌, دیونوسوس‌، زاگرس‌, یعنی‌ مثله‌ و قطعه‌قطعه‌ شده‌, نام‌ می‌گیرد. آتنا، دختر تئوس‌، قلب‌ دیونوسوس‌ را از دست‌ تیتانها می‌رباید و آن‌ را به‌ زئوس‌ می‌بخشد. تولد دیونوسوس‌ دوم‌ در فرهنگ‌ اساطیر یونان‌ و رم‌ چنین‌ وصف‌ شده‌ است‌: «دیونوسوس‌ پسر زئوس‌ و سمله, که‌ مورد علاقه‌ زئوس‌ بود, از او خواست‌ تا با تمام‌ نیرو و جلال‌ ایزدی‌ بر او ظاهر شود و زئوس‌ نیز برای‌ رضای‌ او به‌ این‌ امر تن‌ داد; ولی‌ سمله‌ که قدرت‌ تحمل‌ مشاهده‌ انوار جمال‌ عاشق‌ خویش‌ را نداشت‌, به‌ حالت‌ برق‌ زده‌ای‌ به‌ زمین‌ افتاد. زئوس‌ به‌سرعت‌ طفل‌ شش‌ ماهه‌ او را که‌ هنوز در شکم‌ مادر بود بیرون‌ کشید و آن‌ را به‌ ران‌ خود دوخت‌ و در پایان‌ مدت‌ مقرر, طفل‌ را صحیح‌ و سالم‌ خارج‌ کرد. این‌ طفل‌، دیونوسوس‌, یعنی‌ دوبار تولد یافته‌, نام‌ گرفت‌.» (گریمال‌، 1356 : ص258)

 تفکر تراژدیکی‌ که‌ نیچه‌ از آن‌ سخن‌ می‌گوید, دقیقاً بر مرگ‌ و تولد دوباره‌ دیونوسوس‌ استوار است‌. دیونوسوس‌ حاصل‌ پیوند جاودانگی‌ و فناست‌. افسانة‌ دیونوسوس‌ او را مظهر ویژگیهایی دوگانه قرار می‌دهد و هستی‌ بشری‌ نیز با این‌ ویژگیهای‌ متضاد و دوگانه‌ رقم‌ خورده‌ است‌ و آیینه‌ تمام‌نمای‌ تضادهاست‌. داستان‌ سرگذشت‌ دیونوسوس‌ از این‌ جهت‌ نقل‌ شد، که تفکر تراژدیک‌ نیچه‌, تحت‌ تأثیر تفکر هراکلیت‌, با تمسک‌ به‌ سرگذشت‌ دیونوسوس‌ شکل‌ می‌گیرد. ذکر این‌ داستان‌ برای فهم‌ نسبت آواز بز با نمایشهای‌ تراژدیک‌، بسیار اساسی‌ است‌.

 دیونوسوس‌ برای‌ در امان‌ ماندن‌ از نیرنگ‌ و فریب‌ «هرا»، همسر زئوس‌، به‌ محلی‌ دور از یونان‌ به‌ نام‌ «ینا», که‌ به‌ روایتی‌ در آسیا و به‌ روایتی‌ دیگر در اتیوپی‌ یا آفریقاست‌، منتقل‌ می‌شود. زئوس‌ برای‌ ناشناخته‌ ماندن‌ دیونوسوس‌ او را به‌ شکل‌ بزغاله‌ای‌ در می‌آورد و مسؤولیت‌ نگهداری‌اش‌ را به‌ الهه‌های‌ آن‌ سرزمین‌ می‌سپارد.

 دیونوسوس‌ در آغاز جوانی,‌ انگور و روش استفاده‌ از آن‌ را کشف‌ می‌کند و با قدرتی‌ که‌ در برکت‌بخشی‌ و آبادانی‌ تاکستانها می‌یابد، ایزد شراب‌ نام‌ می‌گیرد. البته‌ این‌ یکی‌ از صفاتی‌ است‌ که‌ به‌ او نسبت‌ داده‌اند. در واقع‌ مشهورترین‌ ویژگی‌ او مستی‌ و شراب‌ است‌. برای‌ بزرگداشت‌ دیونوسوس‌، خدای‌ شراب‌، باروری‌ و حاصل‌خیزی‌, هر ساله‌, آغاز فصل‌ بهار، دسته‌های‌ بزرگی‌ از زنها، ساتیرها و سیلن­ها (موجودات‌ نیمه‌انسان‌ - نیمه‌حیوان‌) به‌ راه‌ می‌افتادند و «دیتیرامب‌»  را همراه‌ با رقص‌ و آواز سر می‌دادند و طی‌ این‌ مراسم‌, شبیه‌ یا شمایل‌ دیونوسوس‌ را با خود حمل‌ می‌کردند و به‌ معبد مخصوص‌ می‌بردند. در تمام این‌ مدت‌, رقص‌ و آواز برپا بود و حیواناتی‌ را در پیش‌ شمایل‌ قربانی‌ می‌کردند. این‌ مراسم‌ که‌ «دیونوسیا» نام‌ داشت‌, در میان‌ وجد و سرور پرجذبه‌ای‌ به‌ پایان‌ می‌رسید. «یکی‌ از این‌ جشنها که‌ برای‌ نخستین‌بار در آن‌ درام‌ یا درواقع‌ تراژدی‌ عرضه‌ شد، چنان‌ محبوبیتی‌ یافت‌ که‌ بقیه‌ دیونوسیاها را تحت‌الشعاع‌ قرار داد و کانون‌ تمام‌ جشنها واقع‌ شد. به‌ این‌ ترتیب‌, در سال‌ 534 قبل‌ از میلاد, تراژدی‌ و اجرای‌ آن‌ رسمیت‌ یافت‌. (مجموعه‌ مقالات‌، 1377 : ص17)

بنابراین وجه‌ تسمیه‌ تراژدی‌ به‌ آیینهای‌ دیونوسوس‌ برمی‌گردد که‌ ساتیرها و سیلنها برای‌ پاسداشت‌ خدای‌ شراب‌، آوازهای‌ مستانه‌ (دیتیرامب‌) سرمی‌دادند که‌ با گوش‌ دادن‌ به‌ این‌ آوازها, حالت‌ وجد و جذبه‌ و بی­خودی‌ به‌ آدمی‌ دست‌ می‌داد. چون‌ خواننده‌ این‌ آوازها ساتیرها یا موجودات‌ نیمه‌انسان‌ _ نیمه‌بز بودند، این‌ آواز، آواز بز و تراژدی‌ نام‌ گرفت‌; هرچند در روایات‌ مختلف‌, ساتیرها را از حالت‌ افسانه‌ای‌شان‌ خارج‌ می‌کنند و معتقدند که‌ خوانندگان‌ این‌ مراسم‌ انسانهایی‌ بوده‌اند که‌ خود را به‌ هیأت‌ بز درمی‌آورده‌اند. در هر صورت‌, تنها نسبت‌ منطقی‌ آواز بز با نمایشهای‌ تراژدیک‌، نحوه‌ بزرگداشت‌ دیونوسوس‌ در قالب‌ «دیونوسیا» است‌ که‌ کتاب‌ «تولد تراژدی‌ از روح‌ موسیقی‌» بر این‌ اساس‌ نوشته‌ شده‌ است‌.

 اما انگیزه‌ اصلی‌ نیچه‌ برای‌ نگارش‌ این‌ کتاب‌ چیست‌؟ وی‌ در نوشته‌ «انتقاد از خود» تولد تراژدی‌ را نوعی‌ واگنرزدگی‌ برمی‌شمارد، بدین ترتیب, مقصود اصلی‌ از نوشتن‌ این‌ اثر را مشخص‌ می‌کند. نیچه‌ برای‌ توجیه‌ آرمان‌گرایی‌ واگنر در احیای‌ اساطیر قدیم‌ آلمانی‌ در قالب‌ «اپرادرام‌», به‌ منشأ تراژدی‌ رجوع‌ می‌کند و موسیقی‌ اصیل‌ را موسیقی‌ای‌ می‌داند که‌ آدمی‌ را به‌ مقام‌ سکر و بی­خودی‌ برساند. او تحت‌ تأثیر واگنر، «زبان‌» را از بیان‌ ژرفترین‌ تجربه‌های‌ بشر در هستی عاجز می‌داند و رساترین‌ زبان‌ از نظر او، زبان‌ موسیقی‌ اصیل‌ به‌ مفهوم‌ دیونوسوسی‌ است‌ که‌ در آن‌ ایام‌ آن‌ را در واگنر می‌بیند وباز به‌ پیروی‌ از او, برنیاز بشر به­اسطوره‌ پای­می­فشارد.

 از نظر نیچه‌, هر فرهنگی‌ بدون‌ اسطوره‌ نیروی‌ طبیعی‌ سالم‌ و خلاقش‌ را از دست‌ می‌دهد و اسطوره‌ها عامل‌ وحدت‌ بخش‌ یک‌ جریان‌ فرهنگی‌ هستند. بازگشت‌ به‌ تراژدی‌ اصیل‌ تنها به‌جهت‌ یافتن‌ افقی‌ روشن‌ برای‌ اندیشه‌های‌ واگنری‌ نیست‌; چون‌ بر کرانه‌ این‌ افق‌، تفکر هراکلیت‌ و شوپنهاور نیز سایه‌ انداخته‌ است‌. گرچه‌ غرض‌ اصلی‌ از این‌ کتاب‌ ستایش بی‌ چون ‌و چرا از واگنر و احیای‌ اساطیر آلمانی‌ در قالب‌ اپرادرامهای‌ واگنری‌ است‌، آنگاه‌ که‌ نیچه‌ از تفکر تراژدیک‌ سخن‌ می‌گوید، هراکلیت‌ و شوپنهاور در آیینه‌ افکار او تجلی‌ می‌یابند. نیچه‌ هستی‌ بشر را تراژدیک‌ می‌داند. در این­جا اما تراژدیک‌ به‌ معنای‌ متداول‌ منظور و مراد نیچه‌ نیست‌; تفکر تراژدیک‌، نخستین‌ تجربه‌ هستی‌شناسانه‌ نیچه‌ به‌شمار می‌رود. در نگاه‌ تراژدیک‌، تولد و مرگ‌، آغاز و پایان‌، طلوع‌ و غروب‌ و روز و شب‌ با هم‌ درمی­آمیزند و واحدی‌ به‌ نام‌ هستی‌ را تشکیل‌ می‌دهند. بی‌اندیشة‌ مرگ‌, نمی‌توان‌ به‌ مفهوم‌ تولد رسید. تا پایانی‌ وجود نداشته‌ باشد، شروع‌ و آغاز بی‌معناست‌. با معنی‌ غروب‌ می‌توان‌ به‌ مفهوم‌ طلوع‌ دست‌ یافت‌ و مفهوم‌ شب‌ است‌ که‌ به‌ روز معنا می‌بخشد. پس همه‌چیز در حال‌ تبدیل‌ است‌، هیچ‌چیز از بین‌ نمی‌رود, بلکه‌ همه‌چیز به‌ یکدیگر تبدیل‌ می‌شود. آنچه‌ واحد است‌، شدن‌ و صیرورت‌ است‌. باور هستی‌، ایمان‌ آوردن‌ به‌ صیرورت‌ است‌. در این‌جا تأثیر دیالکتیکی‌ هراکلیت‌ بر نیچه‌ به‌خوبی‌ مشهود است‌ و نیچه‌ پس‌ از 2500 سال‌, هراکلیت‌ را تکرار می‌کند. وی‌ تنها نظمی‌ را که‌ بر عالم‌ مترتب‌ می‌بیند، نبرد و جدال‌ پایان مرگ‌ و زندگی‌، شب‌ و روز، حق‌ و باطل‌ و چون آنها است‌. براین اساس واقعیت‌ زندگی‌ چیزی‌ جز کثرت‌ نیست‌. نیچه‌ در تبیین‌ هستی‌شناسی‌ تراژدیکش‌، سخت‌ تحت‌ تأثیر معلم‌ بزرگش آرتور شوپنهاور است. جهان به مثابه خواهش و نمایش یا جهان همچون اراده و تمثل, مطرحترین اثر شوشنهاور است که محوری­ترین تجارب فکری نیچه با خواندن این کتاب شکل می­گیرد. این اثر با شرایط روحی نیچه در سال 1865, کاملاً مطابقت دارد. او از تعلق خاطرش به شوپنهاور چنین سخن می گوید: «من به آن دسته از خوانندگان شوپنهاور تعلق دارم که پس از خواندن صفحه اول کتاب وی, مسلم می دانند که تمام صفحات کتاب را خواهند خواند و به تک­تک کلمات آن گوش خواهند سپرد... من شوپنهاور را چنان حس می کنم تو گویی او فقط برای من نوشته است ... » (janz, 1918: p.218) اگر شوپنهاور بر پایه باورهای کانتی به­جای پدیدار, واژه تمثل و به­جای شیء فی نفسه, واژه اراده را به­کارمی­برد, نیچه نماد تمثل را در آپولون(Apolo)  و نماد اراده را در دیونوسوس جست­ و جو می­کند. از نظر شوپنهاور «جهان محسوس, جهان تصاویر ساده و منظم رخدادهای حس متعارف است که جهان به مثابه تمثل یا نمایش را تداعی می­کند. زیر نهاد مابعدالطبیعی این جهان , جهان به مثابة اراده است» (یانگ , 1380: ص16) عالم تمثل , عالم کثرت است و عالم اراده , عالم وحدت .

نیچه با تکیه بر این تفکر بنیادین شوپنهاور, هنر را محصول پیوند دو ایزد بزرگ یونان می­داند: آپولون و دیونوسوس. از نظر او, آپولون مظهر تصور و دیونوسوس نماد اراده است. همان­گونه که موجود زنده محصول  دو جنس مخالف است, هنر نیز با پیوند این دو بزرک ایزد یونان متولد می­شود. نیچه برای هنر ریشه ای طبیعی قائل است. او هنر را تقلیدی از طبیعت نمی­داند, بلکه آن را تمثیلی برای زایش هنری تلقی می­کند. اگر دیونوسوس خدای شراب, باروری, حاصلخیزی و وجد و بی­خودی است, آپولون خدای آفتاب, نظم و سامان و رؤیاست. نیچه بر تمثل رؤیا برای وصف آپولون تأکید می ورزد. بشر برای فایق شدن بر حقیقت دردناک مرگ, که فنا و متناهی بودن وی را رقم می­زند, نیازمند شادی و بهجت است تا با نیروی تخیل دمی از یاد مرگ غافل بماند. سفر به عالم رؤیا مظهر اسم آپولون قرار می­گیرد و خدای آفتاب که شعاع نورانی­اش, تیره­ترین نقاط زمین را روشن می­سازد, دروازه عالم خیال را به روی آدمی, می­گشاید. از نظر نیچه, آپولون نماد هنرهای تصویری است و دیونوسوس که ایزد پریشان عنصر وجد و بی­خودی است, مظهر هنر غیر تصویری یعنی موسیقی است. آپولون به عنوان ایزد نظم و سامان­دهی مظهر «اصل فردیت(Principium Individuationis)» است. نیچه اصطلاح اصل فردیت را از شوپنهاور اقتباس می­کند که معتقد است عالم از نظر فهم انسانی به واسطه صورتهای مشاهده زمان, مکان و علیت به عنوان کثرت پدیدارهای محدود به تصور در می آید. این تصور, همان تمثل و پدیدار است. تا زمانی که اصل فردیت وجود دارد, هنر آپولونی حکم­فرماست. با درهم­شکستن اصل فردیت, عالم وجد و سرور و بی­خودی و سرمستی, یعنی عالم دیونوسوس­, آشکار می­شود. عالم دیونوسوس در تراژدی تجلی می­یابد. در اوج هنر تراژدیک, انسان نسبت خضوری با عالم و آدم و مبداء عالم و آدم پیدا می­کند و در آن­جاست که انسان هم فاعل شناسایی است و هم متعلق آن. این جاست که  نیچه با نگاهی هراکلیتی به هستی, که همه­چیز را در تغییر و تبدّل می­بیند. سرگذشت دیونوسوس را که مجموعه­ای از این  دوگانگی و تغییرات و تبدلات است, رمزی برای این هستی­شناسی بر می­شمارد. او از نخستین تأمل انسان سخن می گوید . از نظر نیچه, نخستین تأمل انسان, تأمل در باره مرگ و فناپذیری این است. در این­جا نیچه, بر خلاف شوپنهاور که به زندگی «نه» می گوید, معتقد است با روی­آوری به هنر می­توان به زندگی «آری» گفت. او در هنر در پی رستگاری و رهایی نیست. که مذهب و اخلاق منادی آن هستند, بلکه هنر را توجیه زندگی بشری می­داند.

تنها با توجیه زیباشناسانه وجود می­توان دمی از رنج حقیقت مخوف مرگ و فناپذیری بشر آسود. در این جا نیچه حکایتی نقل می­کند که شایسته تأمل است: «شاه میداس در جنگل در پی ساتیرها روان می شود و با یافتن «سیلن», که حکیم و فرزانه است, در جواب می­گوید: بهترین چیزها همیشه از دست­رس تو بیرون است, زیرا بهترین چیزها این است که زاده نشده باشی, هیچ نباشی.»   (Nietzsche, 1973: pp.29_30)

اگر نبودن و هیچ نبودن بهترین چیز برای بشر است, که سیلن فرزانه آن را توصیه می کند, بدیهی است که نیچه برای بشری که محکوم به زندگی است و بهترین چیزها که همان نبودن است از دست­رسش بیرون است, راه نجات و رستگاری نبیند و صرفاً برای توجیه زندگی به هنر تراژدیک متوسل شود. در هنر تراژدیک است که بشر با بی واسطه و شهودی به مرتبة جان­بینی و وجد و بی­خودی دست می یابد:

دیدن روی تو را دیده جان بین باید               این کجا مرتبه چشم جهان بین من است   (حافظ)

با تعریفی که نیچه از تراژدی به دست می­دهد, رنگ و صبغه عرفانی در تراژدی اصیل, تنها در آیینهای دیونوسوسی تجلی می­یابد که ساتیرهای همخوان (پایه گروه همخوانان در تراژدیهای بعدی) نغمه دیتیرامب سر می­دادند و تماشاگران را به مرحله وجد و سرمستی می رساندند. او معتقد است که تنها با موسیقی دیونوسوسی می­توان به این مرحله از وجد و سرمستی رسید. با موسیقی می­توان بر تمام نغمه­های ناساز ناهمخوان هستی غلبه کرد. نیچه در این­جا بر خلاف شوپنهاور, که موسیقی را وسیله تسکین و آرامش می­داند, آن را عامل تهییج برمی­شمارد. از نظر او, تنها قهرمان تراژدی دیونوسوس رنج کشیده و موضوع تراژدی بیان درد و رنج دیونوسوس است. که در مرگ و تولد دوبارة او نهفته است.

با حضور دیونوسوس, احساس تراژدیک که غفلت از خود را برای انسان به ارمغان می آورد, غالب می شود و با چیرگی عنصر آپولونی, احساس تراژدیک رخت بر می­بندد.

نیچه به غیر آیینهای دیونوسوسی از آیسخولوس ( پدر تراژدی) و سوفوکلس (دومین تراژدی نویس نامدار یونانی) را می­ستاید, اما معتقد است که با ورود او ریپیدس (سومین تراژدی سرای نامدار یونانی) زوال تراژدی رقم می­خورد. نیچه مرگ تراژدی را با تولد عقل گرایی مقارن می­داند  و قاتلان تراژدی از نظر او سقراط و اوریپیدس هستند. نیچه پیش از آنکه از مرگ خدا در کتاب دانش طربناک سخن گوید, از مرگ تراژدی در کتاب «تولد تراژدی از روح موسیقی» صحبت می­کند. مرگ خدا و مرگ تراژدی بی شباهت نیستند; با این تفاوت که نیچه در مرگ خدا, دم سرد تهی بودن بشر را حس می­کند که هر لحظه او را در تاریکی فرو می برد, اما در مرگ تراژدی به دم گرم واکنری برای تولد دوباره آن امید بسته است. تراژدی در نبرد با عقل­گرایی بی چون­وچرای سقراط, که جهان را محصور در شبکه علیت می­بیند, شکست می­خورد و از نفس می­افتد . با سیطرة عقل بر هستی بشر و سست شدن پایه­های اسطوره­ای تراژدی, این هنر به کام مرگ فرو می رود. بنابراین مرگ تراژدی با نام اوریپیدس و سقراط پیوند می­خورد. پایه و اساس تراژدی اوریپیدس, نمایش­نامه­های کمدی مناندر(Menander)  است.

اوریپدیدس در نمایش­نامه «باکخای» که زنان پرستنده دیونوسوس در مراسم او شرکت می­کردند و مست و دیوانه با شمشیر, آدمیان و ددان را از هم می­دریدند, از دیونوسوس انتقام می­گیرد. از نظر نیچه, اوریپیدس چهره حقیقی دیونوسوس را در این نمایش­نامه مخدوش می­سازد. تضعیف نقش گروه همخوانان, اسطوره­زدایی و ایده­آل­زدایی قهرمان اصلی, افزودن بر نقش شخصیتها و دیالوگها, گرایش شدید او به روان­شناسی و تحلیل رفتار شخصیت­های نمایش, از جمله عواملی است که نیچه آنها را پایه زوال و انحطاط تراژدی یونانی بر می شمارد.

از نظر نیچه, با سقراط نطفه عصر روشنگری قرن هجدهم بسته می­شود و به دنبال آن, مرگ اساطیر فرا می­رسد. سقراط تنها به یک جنبه از هستی بشری توجه می­کند: جنبه منطقی و عقلانی روح بشری . او از شناخت شهودی و نسبت بی­واسطه با اشیا بهره­ای نبرده است: درحالی­که تراژدی بر شناخت شهودی و حکمت­گونه پیش ­سقراطیان استوار است. ایزدان به وحدتی که در هستی انسانی کثرت یافته است واقفند, اما این وحدت در تفکر انسانی همواره متکثر است. با عقل سقراطی نمی­توان پرده از این حقیقت واحد برداشت و صرفاً با حکمت می­توان به جلوة غیرعقلانی عالم بشری پی برد. با ظهور سقراط, طبیعت منطقی بشر آشکار می­شود و ماهیت تراژدی در محاق فراموشی فرومی­رود. از نظر سقراط, انسان موجودی نظریه­پرداز است. با تولد شناخت نظری, آگاهی تراژدیک دم فرو می­بندد. آگاهی تراژدیک, وقوف به دو امر است: یکی حکمت «سیلن» که بهترین چیز را برای بشر, مرگ و فنا می­داند و, دیگر این حقیقت که انسان موجودی فانی است و در برابر قدرت ایزدان که سرنوشت او را رقم می­زنند, ناتوان است و تنها با هنر می توان به این تجربه تراژدیک دست یافت; چون هستی بشری را با فکر و منطق مسخ کرده است. با طرح انسان عقل­زده و منطق­گرا, جهان­بینی تراژدیک ضعیف و ناتوان می­شود. در نبرد جهان­بینی عقلانی و جهان­بینی تراژدیک, دومی شکست می­خورد و بر زمین می­افتد. از آن­جا که تلقی نیچه از تراژدی به تلقی یک متفکر یا ادیب از قالبی ادبی محدود نمی­شود و درواقع نوعی جهان­بینی و هستی­شناسی را در بر می­گیرد, اساساً نمی­توان نظر او را دربارة تراژدی با آرای تراژدی­ پردازان و تراژدی­نویسان بزرگ دنیا مقایسه کرد و اگر امکان مقایسه­ای هم هست, صرفاً مقایسه­ای هستی شناسانه­ است. قبل از آن که به مقایسه تراژدی نیچه و تراژدی در دوره روشنگری بپردازیم, لازم است اشاره شود که نیچه با تمسک به اندیشه­های واگنر دربارة اسطوره و موسیقی, که ترکیب این دو در مشهورترین اپراهای او به چشم می­خورد, دل به تولد دوباره تراژدی از روح موسیقی می­بندد, او همان­طور که در آغاز این مقاله اشاره شد, با انگیزه اثبات اندیشه­های واگنر و بازآفرینی مجدد تراژدی, نوشتن این کتاب را می­آغازد.

عصر روشنگری در قرن هجدهم از دوره­هایی است که تمام نظریه­پردازان ادبی آن را دوره شکوفایی تراژدی نامیده­اند. حال پرسش این است که در دوره پیشرفت­های روزافزون علمی, آزادی, خوش­بینی, فردگرایی و عقل­گرایی بشر نیازی به تراژدی دارد؟ به عبارت دیگر, انسان دوره روشنگری که با کلید علم معماهای هستی را می­گشاید و دغدغه­ای جز چیرگی بر طبیعت و پیشرفت علمی ندارد از کدام پایان غم انگیز در تراژدی سخن می­گوید؟ او که بر کرسی خدایی نشسته و حاکم سرنوشت خویش است, از کدامین محدودیت و چه دردی صحبت می­کند؟ نظریه­پردازان معتقدند به جهت ارجی که دوره روشنگری برای آزادی انسانی قائل است, محدود شدن این آزادی درحصار تضادهای قوانین اجتماعی, اخلاق, عرف و نیازهای طبیعی بشر, دست­مایه تراژدی در عصر روشنگری شده است.

از نمایندگان برجسته عصر روشنگری می­توان از «یوهان کریستف گوتشد» و «گوتهلد آبراهام لسینگ» نام برد. این دو ادیب بزرگ دربارة تأثیری که دیدن تراژدی بر آدمی می­گذارد, امکان مقایسه را با تأثیر تراژدی یک تأثیر اخلاقی است و با تراژدی می­توان بشر را بر قلة رفیع اخلاق نشاند. انسان حاکم بر سرنوشت خویش است و این حاکمیت برای او مسؤولیت می­آفریند. محدودیت­هایی که این حاکمیت را متزلزل می­کند برخاسته از کژراهه­هایی است که او می­پیماید. با دیدن یک نمایش تراژدیک, آدمی با عوامل شکست خویش در زندگی آشنا می­شود و از تکرار آنها در زندگی واقعی اجتناب می­کند. در نتیجه این که با تراژدی می­توان به تربیت اخلاقی بشر دست یافت. گوتشد می­گوید: «غرض اصلی برانگیختن احساس حیرت, همدردی و ترس است. با موضوع نمایش و برانگیختن این احساسات در آدمی, می­توان او را با چهارچوبهای الاقی­اش آشنا ساخت.»  (Alt, 1994: p27)گوتشد غایت تراژدی را کاملاً اخلاقی می­داند.

در دورة روشنگری تعریفی که ارسطو از تراژدی به دست می دهد ملاک و معیار قرار می­گیرد. ارسطو تأثیرات و انفعالات تراژدی را ترس و همدردی می­داند که آدمی را به مرحله کاتارسیس یعنی تزکیه می­رساند. او برای ترس واژة یونانی (PHOBOS) و برای همدردی واژة (ELEOS) را به ­کار می­ برد. در سراسر دورة روشنگری, ترجمة این کلمات نقش تعین کننده­ای در تعریف نظریه تراژدی داشته است.

گوتشد, علاوه بر ترس و همدردی, از حس حیرتی که هنگام تماشای صحنه نمایش به تماشاگر دست می­دهد, سخن می­گوید و این حس را در کنار حس ترس و همدردی می­نشاند. تأکید گوتشد بر عنصر حیرت, گرایش و تمایل او را به تراژدیهای شهادت­طلبانه عصر «باروک» نشان می­دهد. از نظر وی, ترس و همدردی و حیرت, با توجه به موقعیت اخلاقی بشر, به کاتارسیس می­انجامد. او می­گوید:«تراژدی, تماشاگر را هوشمندتر, محتاطتر واستوارتر از همیشه به منزل می­فرستد.»      (Alt, 1994: p. 71)

گوتشد برخلاف ارسطو, که کاتارسیس را نوعی تزکیه نفسانی برای رسیدن به آرامش فیزیولوژیک می­دانست, نتیجة تأثیرات و انفعالات نفسانی ناشی از دیدن نمایش بر روی صحنه را کاملاً اخلاقی و عقلانی می­بیند. از نظر او, صحنه نمایش صحنه تدریس است. با برانگیختن عواطف انسانی, می­توان به تعلیم و آموزش اخلاقی پرداخت. گوتشد صحنة نمایش را مدرسة صبر و دانایی می­داند. آدمی با دیدن نمایش تراژدیک, به پیامدهای کردارش پی می­برد و متنبه شده, به انسانی اخلاقی مبدل می­گردد.

اما از نظر نیچه, غرض تراژدی غرضی اخلاقی نیست; چون اخلاق بر باورهای مذهبی و قوانین جامعه استوار است و برای او, که اساساً نه مذهبی را باور دارد و نه به چهارچوبهای اخلاقی زمانه وقعی می­نهد, اصول اخلاقی معنا ندارد. کاتارسیس در نزد نیچه, همان یافتن نسبت حضوری انسان با عالم هستی از طریق موسیقی است که به هنگام غفلت از خود و فراموشی اصل فردیت و در حالت وجد و جذبه و سرور تجلی می­یابد. لذت تراژدیک, در خلسة دیونوسوسی آن نهفته است. با تراژدی, جذبه و خلسة باطنی بر عقل و اخلاق چیره می­شود.

نیچه با نقد نمایش­نامه­های اوریپیدس نشان می­دهد که دغدغه آموزه­های اخلاقی را ندارد. زیرا اخلاقی انگاشتن غرض تراژدی, نهادن آن در شبکه­ای علّی و معلولی است و شناخت تراژدیکی­ای که نیچه از آن سخن می­گوید نه­تنها از اساس با چنین باوری در تضاد است, بلکه چنین تراژدی­هایی را نهایت زوال و انحطاط تراژدی می­بیند.

اما لسینگ, که تأثیر دویست سالة او بر ادبیات آلمان, به ویژه ادبیات نمایشی انکارناپذیر است, هدف تراژدی را برانگیختن حس همدردی با بازیگران و بهبود شخصیت اخلاقی تماشاگر می­داند. مفهوم کاتارسیس نزد لسینگ, بهبود اخلاقی است; یعنی پاک شدن از تمام هیجانها, تأثیرات و فعل و انفعالات نفسانی. به نظر او, انسانی که اهل همدردی و دلسوزی است, بهترین انسان برای کسب فضایل اخلاقی و اجتماعی است. در مقابل, برای نیچه خوب یا بد بودن کسب فضایل اجتماعی مطرح نیست و خوبی از نظر او, آن دم یا وقتی است که بشر به بنیاد واحد عالم کثرت دست یابد و این آن­گاه میسر می شود که از خود بی خود گردد. آنچه به نام تراژدی در عصر روشنگری رقم می خورد, در نظر نیچه چیزی جز زوال, انحطاط و مرگ تراژدی نیست. چون وی نه­تنها مرگ تراژدی را با تولد عقل­گرایی مقارن می­داند, بلکه گرایش روزافزون به اخلاقی کردن شخصیتهای تراژدی را مزید بر این علت می­شمارد. در واقع اهدافی که گوتشد و لسینگ در تراژدی به دنبال آن هستند, از نظر نیچه مرگ تراژدی است. هرچه آنها در استوار ساختن و محکم کردن اصل فردیت و قوام بخشیدن به آن تلاش می­کنند, نیچه به در هم فروریختن این اصل با تراژدی اصیل و حقیقت دیونوسوسی که درموسیقی ایزدی خدای شراب تجلی می­یابد. بنابراین در این­جا نمی­توان از دو نظریة متفاوت دربارة تراژدی سخن گفت; بلکه پای دو نگاه متفاوت به هستی در میان است.

منابع

1 _ مجموعة مقالات, کتاب سروش, تراژدی, تهران, سروش, چ اول, 1377

2 _ گریمال, پیر, فرهنگ اساطیر یونان و روم, ترجمه:احمد بهمنش, تهران, امیر کبیر, چ دوم, 1356, ج اول

3_ یانگ, جولیان, فلسفه هنر نیچه, ترجمه: سید رضا حسینی, سید محمد رضا باطنی, تهران, آتیه, چ اول, 1380

4_ janz, curt paul, friedrich Nietzsche Biographie, Munchen, dtv, 1981, bd.1

5_ Nietzsche Friedrich, Werke in drei Banden, Wien, Carl Hanser Verlag: 973, bd. 1

6_ Alt, Peter Andre, Tragodie der Aufklarung, Tubingen, Francke Verlag, 1994.

پی نوشت:

1_ استاد راهنما; استاد یار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی  

2 _ مربی دانشکده زبان­های خارجة دانشگاه آزاد اسلامی.  

 

تبلیغات