وجود فی نفسه در فلسفه سارتر (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
سارتر خود را نه رئالیست مىداند و نه ایدئالیست. او، به عنوان یک پدیدار شناس، از سویى معتقد است که واقعیتى به نام نومن در پس فنومنها یا پدیدارها قرار ندارد و از سوى دیگر پدیدارها را متکى به آگاهى یا فاعل شناسا نیز نمىداند. پدیدارها خود تکیهگاه خود هستند. بدین ترتیب، ما با دو نوع وجود مواجه مىشویم که یکى آگاهى و دیگرى متعلقات آگاهى یا پدیدارهاست. سارتر نوع اول را «وجود لنفسه» و نوع دوم را وجود «فى نفسه» مىنامد. از نظر او، وجود فى نفسه سه ویژگى اصلى دارد: 1- هست 2- در خودش است 3- هست آنچه هست. در این مقاله ابتدا رهیافت پدیدار شناسانه سارتر - که بر اساس آن وجود را به دو نوع بنیادى تقسیم مىکند- و بعد سه ویژگى اصلى وجود فى نفسه توضیح داده مىشودمتن
التفاتیت
کلمه پدیدارشناسى(phenomenology) به تمایزى باز مىگردد که کانت میان نومن (noumenon) و فنومن(phenomenon) قائل شد. فنومن یا پدیدار عبارت است از: ظهور و نمود واقعیت براى آگاهى؛ در حالى که نومن خود واقعیت است و در پس فنومن قرار دارد. هوسرل قرار دادن واقعیت را در پس پدیدار نادرست دانست و گفت براى دست یافتن به ماهیت آنچه هست باید به پدیدار توجه کرد و اهمیتى ندارد که این پدیدار وجودى جدا از آنچه ما آن را مىشناسیم دارد یا نه. از نظر او ما باید واقعیتى را که ادعا شده در پس پدیدار قرار دارد، در پرانتز بگذاریم و از آن بحث نکنیم. فیلسوف فقط باید به بررسى چیزى بپردازد که براى آگاهىاش پدیدار شده است. او باید توصیف دقیقى از پدیدار ارائه دهد، زیرا حقیقت عبارت است از: آن چیزى که پدیدار مىشود نه آنچه در پس پدیدار قرار دارد.(2)
یکى از اصول اساسى پدیدارشناسى این است که آگاهى عبارت است از آگاهى از چیزى. آگاهى همواره داراى متعلقى است و به چیزى اشاره مىکند که شناخته شده است. این متعلق مىتواند یک حقیقت ریاضى، یک درخت یا حتى موجودى خیالى باشد. متعلق آگاهى، هر چه که باشد، نه آگاهى است و نه در آگاهى جاى دارد. آگاهى چیزى غیر از متعلق خود است. اما در عین حال کل آگاهى رویکردى به سوى متعلق خود دارد و این آن چیزى است که التفاتیت آگاهى (intentionality of consciousness) نامیده شده است و ساختار اساسى آگاهى را تشکیل مىدهد.
در ژانویه سال 1939 سارتر در مقاله «یک مفهوم اساسى در پدیدارشناسى هوسرل: التفاتیت» کوشید تا التفاتیت را، که به پیروى از هوسرل آن را پذیرفته بود، براى مخاطبان فرانسوى خود توضیح دهد. او در آن مقاله مىگوید: خطاى مشترک رئالیستها و ایدئالیستها این است که عمل شناختن را با عمل خوردن اشتباه کردهاند. ایدئالیستهاى فرانسوى از آگاهى به نحوى سخن مىگویند که گویى، آگاهى عنکبوتى است که چیزهاى مختلف را هضم مىکند و آنها را به جزئى از وجود خود تبدیل مىکند. سارتر این نظر را مغایر با نظریه التفاتیت مىداند. بر اساس نظریه التفاتیت، در عمل شناخت، اشیاء به همان صورت باقى مىمانند و در آگاهى جذب و حل نمىشوند. درختى که ما مىبینیم، در مکانى است. ما آن را کنار جاده، میان گرد و خاک، تنها و در خود تپیده زیر گرما و در بیست فرسنگى ساحل مدیترانه مىبینیم، اما درخت وارد آگاهى ما نمىشود، بلکه بیرون از آن به صورت درخت باقى مىماند؛ زیرا طبیعت درخت با طبیعت آگاهى ما متفاوت است. آگاهى مقوم وجود متعلق خود نیست؛ به بیان دیگر، آگاهى متعلق خود را ایجاد نمىکند. سارتر پس از رد کردن نظر ایدئالیستها درباره شناخت، نظر خود را بیان مىکند و مىگوید شناختن عبارت است از «منفجر شدن به سوى».
آگاهى پاک و تصفیه شده است، مانند بادى عظیم روشن است. هیچ چیز در آن وجود ندارد، مگر حرکتى براى گریز از خود، سر خوردنى به بیرون از خود. اگر بر فرض محال مىتوانستید «در» آگاهى وارد شوید، در گردبادى گرفتار مىشدید و به بیرون، کنار درخت، میان گرد و خاک انداخته مىشدید. زیرا آگاهى «درونى» ندارد و فقط عبارت است از بیرون از خود. همین گریز مطلق، همین امتناع از جوهر بودن است که به آن قوام مىبخشد. (سارتر، 1962: 23)
آگاهى بیرون از خود است و اگر بکوشد تا خود را باز پس گیرد یا بر خودش منطبق شود و در را به روى خود ببندد، نابود مىشود. این ضرورت که آگاهى باید همواره آگاهى از چیزى غیر از خود باشد و این گریز کامل از خود را سارتر التفاتیت مىنامد.
هوسرل مسأله وجود خارجى متعلق آگاهى را به عنوان مسألهاى بى ارزش کنار گذاشته بود، اما سارتر آن را به این سادگى کنار نمىگذارد، بلکه معتقد است که پدیدار داراى وجود واقعى و انضمامى است. او در هستى و نیستى این رهیافت پدیدار شناسانه را که وجود چیزى جز سلسلهاى از نمودها و پدیدارها نیست تأیید مىکند. سیب سرخ چیزى جز مجموعهاى از رنگ و بو و طعم خاص نیست. وجود سیب صرفا عبارت است از سلسله بهم پیوستهاى از پدیدارها که هر یک جنبهاى از سیب را نشان مىدهند. سارتر، به عنوان یک پدیدار شناس، نومن را به عنوان واقعیتى که در پس فنومنها یا پدیدارها قرار دارد، نمىپذیرد؛ اما در عین حال وجود پدیدارها را به صرف پدیدار شدن و شناخته شدن آن فرو نمىکاهد. او این فرو کاستن را به معناى پذیرش ایدئالیسم افراطى بار کلى مىداند که بر اساس آن «بودن یعنى مدرک بودن».(esse est percipi) سارتر معتقد بود که این نوع ایدئالیسم در پدیدارشناسى هوسرل بطور ضمنى وجود دارد؛ زیرا از نظر هوسرل التفاتیت عبارت است از: ساختار درونى حالات ذهنى که بر اساس آن این حالات به سوى متعلقات خود جهتگیرى مىکنند؛ اما به هیچ وجه ضرورى نیست که این متعلقات، مستقل از آگاهى باشند. (ادواردز، 1972: 209) از نظر سارتر آنها باید مستقل از آگاهى باشند، زیرا در غیر این صورت وجود خود را مدیون آگاهى خواهند بود و این منجر به ایدئالیسم مىشود. به همین دلیل او راه خود را از هوسرل جدا مىکند و وجود واقعى متعلقات آگاهى یعنى پدیدارها را مىپذیرد.
در پدیدارشناسى سارتر نومن به عنوان تکیه گاه پدیدارها رد مىشود، اما در عین حال آنها بطور کامل وابسته و متکى به مدرک یا فاعل شناسا نیستند. پدیدارها خود تکیهگاه خود هستند. «آگاه شدن از چیزى به معناى مواجه شدن با حضور واقعى و پر چیزى غیر از آگاهى است.» (سارتر، 1957: lx) اگر میزى که من مىشناسم، با عمل شناخت من یکى باشد، آن فقط آگاهى من خواهد بود و به عنوان یک میز ناپدید مىشود. (lvii) آگاهى همواره از سوى چیزى غیر از خود حمایت مىشود. از این رو طبیعت آگاهى مستلزم چیزى وراى خود است.
سارتر از رویکرد آگاهى به چیزى بیرون از خود، تحت عنوان «برهان وجودى» (ontological proof) بحث مىکند. او در مقدمه هستى و نیستى از دو نوع برهان وجودى سخن مىگوید: یکى برهان وجودى سنتى در اثبات وجود خدا که ابتدا آنسلم و سپس دکارت و لایب نیتس آن را مطرح کردند و دیگرى تفسیرى از التفاتیت که خود سارتر آن را ارائه داده است. ویژگى مشترک این دو برهان این است که هر دو به دنبال اثبات موجودى در عالم خارج هستند.(3) برهان وجودى سارتر نشان دهنده جنبه التفاتى آگاهى است که بر اساس آن، آگاهى با فراتر رفتن از خود به سوى موجودى در عالم خارج که همان متعلق آگاهى است روى مىآورد.
آگاهى عبارت است از آگاهى به چیزى. این بدان معناست که فراروى، (Transcendence) ساختار قوام بخش آگاهى است؛ یعنى آگاهى با حمایت موجودى غیر از خود به وجود مىآید. این آن چیزى است که ما برهان وجودى مىنامیم. (سارتر، 1957: lxi)
استدلال سارتر در اثبات تفسیر خود از التفاتیت کوتاه است و بسیارى از مفسران آن را قانع کننده نمىدانند. (کینگ، 1974: ص 24) اما در هر صورت این استدلال نشان مىدهد که او به وجودى واقعى وراى آگاهى اعتقاد دارد. سارتر این وجود را وجود فى نفسه (being - in - itself) و آگاهى را وجود لنفسه (being - for - itself) مىنامد. این دو قلمروى کاملاً متمایز، قلمروهاى اصلى وجود هستند.(4) او فلسفه خود را بر اساس دوگانگى میان این دو نوع وجود بنیان مىنهد و از این جهت در سنت فلسفى دکارت قرار مىگیرد که میان امتداد و فکر تمایز و دوگانگى قائل شد.(5) سارتر دو اصطلاح فى نفسه و لنفسه را از هگل گرفته است، اما باید توجه داشت که در نظام هگلى رابطه فى نفسه و لنفسه رابطهاى دیالکتیکى است؛ در حالى که در هستى و نیستى وجودشناسى سارتر فاقد چنین رابطه پویایى است.(6) اکنون باید ببینیم سارتر وجود فى نفسه را چگونه تعریف مىکند و چه ویژگیهایى را براى آن برمىشمارد.
وجود فى نفسه
همه موجودات عالم که فاقد آگاهى هستند، از جمله بدن خود انسان، در قلمرو وجود فى نفسه جاى مىگیرند.(7) با توجه به آنچه قبلاً گفته شد روشن است که فى نفسه واقعیتى متمایز از پدیدار نیست، بلکه آنچه براى آگاهى پدیدار مىشود و متعلق آن قرار مىگیرد، عبارت از وجود فى نفسه است. (کولینز، 1952: ص 52) پیش از پرداختن به ویژگیهاى وجود فى نفسه باید این نکته را متذکر شویم که سارتر، به عنوان یک پدیدارشناس، به تعریف وجود نمىپردازد، بلکه صرفا بعضى از خصوصیات وجود فى نفسه را توصیف مىکند. تعریف، برخلاف توصیف، یک چیز را با مشخص کردن طبقه آن و همچنین با متمایز کردن آن از اعضاى دیگر آن طبقه دسته بندى مىکند.
براى مثال در تعریف انسان او را در طبقه یا جنس حیوان قرار مىدهند و ناطقیت را به عنوان فصل ممیز او ذکر مىکنند؛ بدین ترتیب، تعریف انسان عبارت است از «حیوان ناطق». اما وجود را اصلاً نمىتوان تعریف کرد، زیرا هیچ چیزى عامتر از وجود نیست و از طرف دیگر هر چیزى که میان چیزهاى مختلف تمایز مىنهد خودش موجود است. در مقابل، وقتى ما چیزى را توصیف مىکنیم، آن را طبقه بندى نمىکنیم، بلکه مىکوشیم تا آن را بهتر بشناسانیم.
ویژگى اول: سارتر در اواخر مقدمه هستى و نیستى در توصیف وجود فى نفسه چنین مىگوید: «وجود هست. وجود فى نفسه است. وجود هست آنچه هست.» (سارتر، 1957: lxvi) این سه ویژگى ویژگیهاى اصلى وجود فى نفسه را تشکیل مىدهند. او در توضیح ویژگى اول یعنى «وجود هست» مىگوید:
«این بدان معناست که وجود، نه مىتواند از موجود ممکن ناشى شود و نه مىتواند به موجود ضرورى فروکاسته گردد. ضرورت به رابطه میان قضایاى مفهومى مربوط مىشود، نه به ارتباط میان موجودات. پدیدار موجود هرگز نمىتواند از موجودى دیگر از این حیث که موجود است ناشى شود. این آن چیزى است که ما عدم ضرورت وجود فى نفسه خواهیم نامید. اما وجود فى نفسه از یک امکان نیز نمىتواند ناشى شود. امر ممکن ساختار لنفسه است ؛ یعنى به قلمرو دیگر وجود تعلق دارد. وجود فى نفسه هرگز نه ممکن است نه ناممکن. آن هست. این چیزى است که آگاهى با بیان انسانوار انگارانه آن را چنین بیان مىکند: وجود زیادى(de trop) است ـ یعنى آگاهى به هیچ وجه نمىتواند وجود را از هیچ چیز اخذ کند، خواه از وجودى دیگر خواه از یک امکان و خواه از یک قانون ضرورى. وجود فى نفسه که نامخلوق، بدون دلیل براى وجود و بدون هیچ ارتباطى با وجودى دیگر است، براى همیشه زیادى است.»(lxvi)
این که «وجود هست» معنایى جز این ندارد که عالم و آنچه در آن است بدون دلیل، توجیه و ضرورت است. وجود فى نفسه داراى واقعیتى ضرورى نیست که مبناى وجودش باشد. هیچ رابطه ضرورىاى میان وجود فى نفسه و واقعیتى دیگر برقرار نیست. اصولاً ضرورت را باید در میان معانى و مفاهیم جستجو کرد نه در میان موجودات. وجود را از امکان نیز نمىتوان اخذ کرد، زیرا امکان یکى از جنبههاى وجود لنفسه یا انسان است و از طریق طرحهایى که او براى آیندهاش دارد، وارد وجود فى نفسه مىشود. براى مثال امکان فرود آمدن بر کره ماه زمانى پیش آمد که تکنولوژى بشرى آنقدر پیشرفت کرد تا او بتواند، این هدف را به نحو واقع بینانهاى مد نظر خود قرار دهد. گفتن این که «وجود هست» به معناى اظهار عدم ضرورت وجود و در نتیجه زیادى بودن آن است.
سارتر این ویژگى فى نفسه را به تفصیل در تهوع توضیح داده است. اوج این داستان زمانى است که روکانتن، قهرمان داستان، در پارک شهر روى نیمکتى در کنار یک درخت شاه بلوط کهنسال نشسته است. ریشههاى کلفت و سیاه درخت که عمیقا در زمین فرو رفتهاند توجه او را جلب مىکنند و در این هنگام اشراقى ناگهانى به او دست مىدهد و چهره واقعى وجود برایش آشکار مىشود. روکانتن در پس روابطى که اشیاء را به عنوان ابزارهاى برطرف کننده نیازهاى عملى ما نزد ما حفظ مىکنند، با واقعیت نامنظم، بى معنا و بى دلیل وجود فى نفسه مواجه مىشود. وجود هر چیزى، مانند وجود ریشه درخت شاه بلوط، صرفا آنجاست و تودهاى بى معنا را تشکیل مىدهد. روکانتن در مواجهه با این دریاى ابهام و پوچى احساس مىکند که هر چیزى از جمله خودش زیادى است و در برابر نامعقول و بى معنا بودن وجود احساس تهوع مىکند.(8) کلید تهوع او کشف ناضرورى بودن کامل هر چیزى و فقدان هر گونه دلیلى براى وجود است. هیچ موجودى را نمىتوان به وسیله موجودى دیگر توضیح داد. آنها همه در پوچى وجود سهیم هستند. وجود را نمىتوان استنتاج کرد، بلکه فقط مىتوان تسلیم بى معنایى کامل آن شد. فى نفسه ما را احاطه مىکند و در ما نفوذ مىکند. درباره این وجود بى معنا، پوچ، بى دلیل، غیر ضرورى و زیادى فقط مىتوان گفت: «آن هست».(9)
ویژگى دوم ـ ویژگى دیگر وجود این است که فى نفسه یا در خودش است. این ویژگى نشان دهنده وحدت یا اینهمانى موجودات عالم است. براى مثال سیب سیب است، درخت درخت است و غیره. وجود «فراتر از سلب است، همچنان که فراتر از اثبات است.» (سارتر، 1957: lxv) «وجود عبارت از ارتباطى با خودش نیست. آن خودش است. وجود تحققى است که نمىتواند به خود تحقق بخشد، اثباتى است که نمىتواند خود را اثبات کند، فعالیتى است که نمىتواند فعالیت کند، زیرا به خودش چسبیده است.» (lxv)
واقعیت موجودات عالم بر اساس یک رابطه قوام نیافته است. آنها در خودشان هستند و وجودشان را نمىتوان با مفاهیمى مانند «شدن» یا «تغییر یافتن» توصیف کرد. براى مثال درخت فقط در ارتباط با آگاهى تغییر مىیابد و از حالتى به حالت دیگر تبدیل مىشود. بدون آگاهى هر مرحله از رشد درخت کاملاً با مرحله دیگر و با کل درخت یکى است. آگاهى مراحل مختلف رشد درخت و حرکات متفاوت آن را در یک تمامیت به نام «درخت» جمع مىکند؛ اما وجود فى نفسه که فاقد آگاهى است، همیشه بر خودش منطبق است و حرکت و تغییرى در آن روى نمىدهد. سارتر این خصوصیت فى نفسه را در تهوع این گونه بیان مىکند:
مسلما حرکت چیزى سواى درخت بود. ولى با این همه یک مطلق بود. یک چیز، چشمهایم هرگز با چیزى جز پرى برخورد نمىکرد. وجودها در نوک شاخهها وول مىزدند، وجودهایى که مدام خودشان را تجدید مىکردند و هرگز زاده نمىشدند... همه چیز پر بود، همه چیز بالفعل بود، ضربان همه چیز تند بود، همه چیز، حتى نامحسوسترین جست و خیز، از وجود ساخته شده بود. و همه آن موجوداتى که گرداگرد درخت در جنبش بودند از هیچ جا نمىآمدند و به هیچ جا نمىرفتند. آنها یکباره وجود داشتند و سپس یکباره، دیگر وجود نداشتند. (سارتر، 1371: 246)
وجود فى نفسه غلظت و تراکم نامتناهى است و به همین دلیل نمىتواند قوه باشد یا قوه داشته باشد. (1957: 98) «ابر باران بالقوه نیست؛ آن، در خودش کمیت خاصى از بخار آب است که در دماى معین و تحت فشار معین دقیقا هست آنچه هست. فى نفسه فعلیت است.» ابر فقط براى انسان «باران بالقوه» است، اما در خودش فقط همان است که هست. از آنچه گفته شد مشخص مىشود که وجود فى نفسه مخلوق نیست. سارتر نظریه خلقت را نمىپذیرد، زیرا بر اساس این نظریه، مخلوقات یا وجود خاص و مستقل خود را دارند یا ندارند. در صورت اول بطور کامل از خدا جدا و متمایز مىشوند و دیگر نشانى از مخلوقیت نخواهند داشت و در صورت دوم در واقع جزئى از وجود خالقشان یعنى خدا خواهند بود و در او محو و ناپدید مىشوند. در هر دو صورت، خلقت متناقض و محال است. نظریه خلقت، وجود را به امرى منفعل تبدیل مىکند، در حالى که وجود فراتر از فعل و انفعال است. از نظر سارتر، مفاهیمى مانند انفعال، علیت، حرکت و مانند آن مفاهیمى بشرى هستند و وجود فى نفسه را با رفتار انسانها مربوط مىکنند. وجود فى نفسه وراى هر گونه سلب و اثباتى در خودش است.
ویژگى سوم ـ ویژگى سوم وجود فى نفسه یعنى «هست آنچه هست» در واقع بیان بهتر و کاملترى از همان ویژگى دوم است. پیش از توصیف این ویژگى، باید بگوییم که از نظر سارتر عبارت «هست آنچه هست»، برخلاف ظاهرش، یک حکم تحلیلى و به بیان دیگر یک همانگویى (tautology) نیست. زیرا این عبارت فقط وجود فى نفسه را توصیف مىکند، نه همه وجود را. همانطور که پیشتر گفتیم، وجود قلمرو دیگرى نیز دارد به نام وجود لنفسه یا آگاهى که ویژگى اصلیش این است که «هست آنچه نیست و نیست آنچه هست». بنابراین، باید کلمه «هست» را در عبارت «هست آنچه هست» به معنایى محدود و خاص در نظر بگیریم. این کلمه به وجود پدیدار اشاره دارد و نشان مىدهد که وجود فى نفسه کاملاً با خودش یکى است و پر از خودش است. به همین دلیل براى خودش تیره و کدر است. وجود فى نفسه هیچ درونى ندارد که در مقابل بیرونى باشد. فى نفسه هیچ رازى ندارد بلکه توپر (solid) است؛ از این رو سارتر در فلسفه خود از نماد سنگ براى توصیف آن استفاده کرده است. «وجود یک پرى است که انسان هرگز نمىتواند ترکش کند.» (سارتر، 1371: 248) به یک معنا مىتوان فى نفسه را یک ترکیب دانست. اما این ترکیب تجزیه ناپذیرترین ترکیبهاست، زیرا ترکیب خودش با خودش است. (1957 lxvi:)
«نتیجه آشکار این است که وجود در وجود خود مجزاست و هیچ ارتباطى با آنچه خودش نیست برقرار نمىکند. انتقال، شدن و هر چیزى که به ما اجازه مىدهد بگوییم که وجود هنوز آنچه خواهد بود نیست و یا این که از قبل آنچه نیست هست ـ همه اینها اصولاً ممنوع است. زیرا وجود عبارت است از وجود شدن و به همین دلیل فراتر از شدن است. آن هست آنچه هست. این بدان معناست که وجود به تنهایى حتى نمىتواند آنچه نیست باشد؛ در واقع ما دیدیم که آن نمىتواند هیچ سلبى را در برداشته باشد. آن ایجاب کامل است. وجود هیچ دیگرى را نمىشناسد و هرگز خود را به عنوان غیر ـ از ـ وجودى ـ دیگر فرض نمىکند. وجود نمىتواند به هیچ ارتباطى با دیگرى تن در دهد. آن به نحو نامحدود خودش است و خود را در وجود تحلیل مىبرد. از این دیدگاه ما بعدا خواهیم دید که آن در معرض زمانمندى نیست. آن هست و هنگامى که فرو مىپاشد، حتى نمىتوان گفت که دیگر نیست. یا، دست کم، آگاهى مىتواند از آن به عنوان آنچه دیگر نیست آگاه شود، دقیقا به این دلیل که آگاهى زمانمند است. اما وجود فى نفسه در جایى که بود به عنوان یک فقدان وجود ندارد؛ ایجاب کامل وجود هنگام فرو پاشیدنش دوباره شکل مىگیرد. آن بود و اکنون موجودات دیگر هستند. همین و بس.» (lxvi)
سارتر در بخش دوم هستى و نیستى که از وجود لنفسه یا آگاهى سخن مىگوید این قلمرو از وجود را از لحاظ انطباق یا عدم انطباق با خود با قلمرو دیگر وجود یعنى وجود فى نفسه مقایسه مىکند. او در این جا بار دیگر وجود فى نفسه را «هست آنچه هست» توصیف مىکند و این ویژگى را بیشتر توضیح مىدهد.
وجود آگاهى در یک وفاق کامل با خودش منطبق نیست. چنین وفاقى که از آنِ فى نفسه است با این قاعده ساده بیان شده است که: وجود هست آنچه هست. در فى نفسه ذرهاى از وجود نیست که بطور کامل در خودش بدون فاصله باشد. هنگامى که وجود این گونه تصور مىشود، کمترین نشانى از دو گانگى در آن وجود ندارد؛ همین مقصود ماست وقتى مىگوییم غلظت وجود فى نفسه بى نهایت است. وجود فى نفسه یک پرى است. مىتوان گفت اصل اینهمانى (The principle of identity) ترکیبى است، نه تنها به این دلیل که قلمرو خود را به وجود معین محدود مىسازد، بلکه بویژه به این دلیل که در خود بى نهایت غلظت را جمع مىکند. «الف الف است» به این معناست که الف در یک فشردگى بى نهایت با یک غلظت بى نهایت وجود دارد. اینهمانى مفهوم محدود کننده یگانگى (Unification) است: درست نیست که فى نفسه نیازى به یگانگى ترکیبى وجودش دارد؛ وحدت، در حد نهایى خود، ناپدید مىشود و در اینهمانى مندرج مىگردد. اینهمانى آرمان «واحد» است و «واحد» به وسیله واقعیت بشرى وارد جهان مىشود. فى نفسه پر از خودش است و هیچ پرى کاملتر و وفاق تامترى را میان ظرف و مظروف نمىتوان تصور کرد. کمترین خلائى در وجود نیست و نه کوچکترین ترکى که از آن، عدم بتواند به درون بلغزد.(74)
فى نفسه سارتر یادآور وجود در فلسفه پارمنیدس است که نامتغیر، مداوم، نامخلوق و فناناپذیر است و در مورد آن فقط مىتوان گفت «هست». باید توجه داشت که ویژگیهاى وجود فى نفسه مانند بى رابطه بودن، بى دلیل بودن، غیر از موجودى دیگر نبودن و غیره همه از آنجا ناشى مىشود که این نوع وجود فاقد آگاهى است. رابطه، دلیل براى وجود، دیگرى بودن و غیره مستلزم آگاهى است و با وجود آگاهى یا انسان است که تحقق پیدا مىکند.
منابع
1- catalano, Joseph, A commentary on Jean - Paul Sartre's "Being and Nothingness", Chicago: The University of Chicago Press, 1980.
2- Cochrane, Arthur, The Existentialists and God, Philadelphia: The Westminster Press, 1956.
3- Collins, James, The Existentialists, A Critical Study, Chicago: Regnery, 1952.
4- Edwards, Paul, Encyclopeian of Philosophy, vol. 7, New York: Macmillan, 1972.
5- Hartmann, Klaus, Sartre's Ontology, Evanston: Northwestern University Press, 1973.
6- King, Thomas, Sartre and the Sacred, Chicago: University of Chicago Press, 1974.
7- Laycock, Steven, "Nothingness and emptiness: Exorcising the shadow of God in Sartre", Man and World, 1991.
8- McLachlan, James, "The Theological character of Sartre's Atheology in "Being and Nothingness", Epoche, 1997, 5(1-2).
9- Roberts, David, Existentialism and Religious Belief, New York: Oxford University Press, 1960.
10- Sartre, Jean-Paul, Situations I, tr.Annette Michelson, New York: Collier Books, 1962.
11- Warnock, Mary, Ethicsl Since 1900, Oxford: Oxford University Press, 1990.
12- سارتر، ژان پل، تهوع، ترجمه امیر جلال الدین اعلم، تهران، نیلوفر، 1371.
1 ـ دانشجوى دکترى رشته فلسفه غرب، دانشگاه تهران.
2 - باید توجه داشت که هوسرل ریاضیدانى بود که به فلسفه روى آورد. او در فلسفه به دنبال همانوضوح و قطعیتى بود که در ریاضیات یافته بود؛ از این رو همان روش را در فلسفه به کار گرفت. ریاضیدان آنچه را، براى مثال، در مفهوم دایره کامل وجود دارد، تجزیه و تحلیل مىکند، اما به این مسأله که دایره کامل در خارج وجود دارد یا نه نمىپردازد. هوسرل با بکارگیرى این روش مسأله وجود خارجى را کنار گذاشت و آن را در پرانتز قرار داد.
3- برهان وجودى سارتر از یک جهت مهم با برهان وجودى آنسلم و دکارت تفاوت دارد. برهان وجودى سارتر، برخلاف برهان وجودى آنسلم و دکارت، به تحلیل مفاهیم نمىپردازد، بلکه مبتنى بر رابطه میان یک قلمرو از وجود (وجود لنفسه یا آگاهى) و قلمرو دیگر وجود (وجود فى نفسه) است. به همین دلیل است که از نظر سارتر این که آگاهى موجودى غیر از خود را اقتضا مىکند، نشان مىدهد که چنین موجودى وجود دارد، اما برهان وجودى آنسلم و دکارت نمىتواند وجود خدا را اثبات کند. بنگرید به: (کاتالانو، 1980: 39)
4 - تمایز میان فى نفسه و لنفسه در فلسفه سارتر بطور کلى مطابق است با تمایز ) در فلسفه هایدگر.-تمایز میان فى نفسه و لنفسه در فلسفه سارتر به طور کلى مطابق است با تمایز ) در فلسفه هایدگر. بنگرید میان وجود و دازاین(Daseinبه: (کوچرِیْن، 1956: ص 68)
5- شکاف میان فى نفسه و لنفسه در فلسفه سارتر با شکافى که در فلسفه دکارت میان شىء ممتد (res extensa) و شىء متفکر(res cogitans وجود دارد، متفاوت است. زیرا نفس و بدن در فلسفه دکارت دو جوهر هستند اما لنفسه در فلسفه سارتر یک مطلق غیر جوهرى است. لنفسه نفى فى نفسه است نه چیزى که نفى مىکند. در واقع، به یک معنا، میان فى نفسه و لنفسه دو گانگى وجود ندارد. بنگرید به: (لِیْکاک، 1991، ص 398)
6- سارتر گفته است که مدتها پیش از سال 1945 از طریق سمینارها و سخنرانىها هگل را مىشناخته است، اما فقط پس از آن تاریخ مطالعه جدى فلسفه او را آغاز کرده است. (ر.ک: مک لاچلان، 1997، ص 74)
7- هارتمن معتقد است که از نظر سارتر چهار نوع وجود فى نفسه وجود دارد. بنگرید به: (هارتمن، 1973: ص 102)
8- اگر بخواهیم نظر سارتر و هایدگر را در خصوص وجود با هم مقایسه کنیم باید بگوییم در حالى که هایدگر با زبان زهد فلسفى از مواجهه با «راز» سخن مىگوید سارتر با زبان نفرت و تهوع از مواجهه با صرف داده شدگى شىء صحبت مىکند. رؤیت وجود که هایدگر ما بعد الطبیعه گذشته را به سبب ناتوانى از دستیابى به آن مورد انتقاد قرار داده است، از نظر سارتر نه تنها غیر قابل حصول، بلکه زائد است. (ر.ک: رابرتز، 1960: 197، 200)
9- انتقادهاى زیادى به توصیفى که سارتر از وجود فى نفسه یا عالم ارائه مىدهد شده است. جیمز کولینز مىگوید آنچه سارتر در هستى و نیستى در این باره مىگوید صرفا بیان فلسفى احساسى است که در تهوع از مواجه شدن قهرمان داستان با عالم به او دست مىدهد. هیچ توجیه نظرى در هستى و نیستى افزوده نشده است. نقطه ضعفى که وجود دارد به رابطه میان تجربه احساسى اولیه در تهوع و تأمل وجود شناختى در هستى و نیستى مربوط مىشود. آن تجربه احساسى اگر مىخواهد به یک اصل فلسفى تبدیل شود، باید از بوته چندین آزمون بگذرد؛ اما سارتر آن تجربه را تعمیم مىبخشد بدون آن که دلیلى براى آن بیاورد. نتیجهگیرى سارتر بیشتر مبتنى بر یک داستان است، نه بر یک رساله در باب وجود شناختى. ابزار اصلى او در توصیف ویژگیهاى وجود، تخیل است. سارتر درست مىگوید که موجودات عالم غیر ضرورى هستند، اما او هیچ دلیلى ارائه نمىدهد که چرا باید عدم ضرورت را با پوچى و بى معنایى یکى دانست.
مرى وارناک نیز، معتقد است که سارتر بر آنچه فقط نگرش بعضى از انسانها به عالم است بیش از اندازه تأکید کرده است. چرا او از میان همه کیفیاتى که اشیاء دارند، فقط بعضى از کیفیات مانند تهوع آور بودن یا پوچ و بى معنا بودن را مورد توجه قرار داده است؟ هر فلسفهاى که بخواهد کل عالم را توصیف کند، دچار این مشکل مىشود زیرا در این صورت فقط چند جنبه از آن را براى توصیف انتخاب مىکند و جنبههاى دیگر را کنار مىگذارد و هیچ دلیل و توجیهى هم نمىتوان براى انتخاب این جنبهها و نه جنبههاى دیگر ارائه داد. توصیف عالم و رفتار بشر با استفاده از چند اصطلاحى که سارتر به کار مىبرد ناممکن است. (ر.ک: کولینز، 1952: 54، 55؛ وارناک، 1990: 118)