شرح و نقد آراء «لایب نیتس» درباره رابطه نفس و بدن (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
در این مقاله این مسأله مورد بحث قرار گرفته است که نفس و بدن در فلسفه لایب نیتس از یک جنسند یا نه؟ و آیا در یکدیگر تأثیر و تأثر دارند و انطباق آنها چگونه تبیین مىشود؟ به بیان دیگر، آراء لایب نیتس درباره ارتباط نفس و بدن بررسى و نقد شده است. به این منظور برخى مقالات لایب نیتس، بویژه منادولوژى و گفتار درباره مابعدالطبیعه و بعضى از نامههاى او مانند نامههاى او به کلارک و آرنو و همچنین آثار شارحین او از قبیل شرح لاتا، راسل و ایشیگورا به دقت مطالعه و مطالب مربوط به رابطه نفس و بدن استخراج و سپس تجزیه و تحلیل و نقد شده و نتایج زیر به دست آمده است: 1ـ از نظر لایب نیتس نفس و بدن هر دو از یک جنسند؛ نفس مناد حاکم و بدن مجموعه بىنهایت منادهاى تابع است، اما با این نظریه لایب نیتس نمىتوان موافقت کرد، زیرا هیچ برهان صحیحى براى اثبات مناد وجود ندارد و لازمه منادِ حاکم بودن نفس این است که در برخى موارد بدن باید نفس محسوب شود. 2ـ نفس و بدن در فلسفه لایب نیتس هیچ گونه تأثیر و تأثرى بر یکدیگر ندارند و انطباق آنها صرفاً با اصل هماهنگى پیشین بنیاد تبیین مىشود، ولى این نظریه مستلزم قول به جبر و از دست رفتن بهترین دلیل اثبات نفس است. 3ـ ترکیب نفس و بدن در سطح منادها انضمامى و در سطح پدیدارها اتحادى است و صحت این نظریه بر صحت نظریه مناد و تعریفى مبتنى است که لایب نیتس در مورد نفس و بدن ارائه کرده است. 4ـ نفس براى تمام بدن حاضر است، اما حضور آن به معناى انتشار نیست.متن
مقدمه
از زمان افلاطون و ارسطو همواره در مورد رابطه نفس و بدن دو نظر وجود داشته است: افلاطون نفس را در بدن همچون مرغى در قفس و یا ناخدایى در کشتى مىداند. از نظر او ترکیب نفس و بدن ترکیبى انضمامى است که از انضمام دو جوهر کاملاً متباین حاصل شده است. ارسطو نفس را صورت بدن را ماده و ترکیب آنها را اتحادى مىداند؛ یعنى، از ترکیب آنها جوهر واحدى به دست مىآید.
این مسأله در غرب به گفته براد (PP.118-9) از دکارت شروع شد. او مىگوید: «دکارت نفس و بدن را دو جوهر از دو نوع کاملاً متفاوت مىدانست و تأثیر آنها در یکدیگر از دو جهت براى او با اشکال مواجه بود: یکى این که اگر نفس دربدن تأثیر کند، مقدار حرکت کل عالم مادى افزایش خواهد یافت و حال آن که مقدار حرکت کل عالم مادى باید ثابت باشد. دوم این که جوهر غیرمادى، چگونه مىتواند در جوهر مادى تأثیر کند و برعکس. پیروان دکارت مسأله را با علیت موقعى حل کردند.»
در این مقاله به دنبال یافتن پاسخ این پرسش هستیم که لایب نیتس این مسأله را چگونه حل کرده است؟ آیا از نظر او نفس و بدن دو جوهر از دو نوعند و آیا بین نفس و بدن رابطه علیت وجود دارد؟ آیا آراء او در این مسائل صحیح است؟ هدف در این مقاله تبیین و نقد نظر لایب نیتس در مورد رابطه نفس و بدن با توجه به دیگر آراء او بویژه نظریه مناد و اصل هماهنگى پیشین بنیاد اوست.
روش تحقیق
روش تحقیق در این مقاله کتابخانهاى و با استفاده از منابع دست اول لایب نیتس، مانند منادولوژى، گفتار درباره مابعدالطبیعه و نامههاى او به کلارک و آرنو و همچنین شارحین او نظیر؛ لاتا، راسل، ایشیگورا و براد و مقالات نقادانه دیگر نویسندگان است. ابتدا گزارههاى مربوط به رابطه نفس و بدن از منابع فوق استخراج شده، سپس تجزیه و تحلیل و نقد شدهاند. بنابراین روش تحقیق توصیفى همراه با تجزیه و تحلیل و نقد است.
* * *
لایب نیتس تأثیر و تأثر بین دو مناد مخلوق را نمىپذیرد وانطباق آنها را با هماهنگى پیشین بنیاد تبیین مىکند. او این نظریه را نخستین بار براى توجیه انطباق نفس وبدن مطرح و سپس در مورد هر دو جوهرى که عرفا علت و معلول نامیده مىشوند، جارى کرد. بنابراین قبل از توضیح و بررسى آراء لایب نیتس در مورد رابطه نفس وبدن ،باید نظریه او را در مورد مناد و علیت به اختصار بررسى کنیم:
1 ـ مناد
1-1- شرح آراء لایب نیتس:
نام «لایب نیتس» تداعى کننده نام مناد (جوهر فرد) است. به گفته بوترو(E. Boutroux) «مناد لفظى است یونانى به معناى واحد یا چیزى که فرد و واحد باشد و لایب نیتس اولین بار در سال 1697 این لفظ را به کار برده است. [هر چند قبل از او نیز این لفظ مورد استفاده قرار گرفته بود].»(ر.ک: لایب نیتس)
لاتا(P.34) در مورد واژه مناد مىگوید: «کلمه مناد تقریبا به قدمت فلسفه اروپایى است و [در طول این مدت [در معنا و کاربرد دستخوش تحولات بسیارى شده است. برونو(G. Bruno) کمى قبل از زمان لایب نیتس این واژه را استعمال کرده است. منادهاى او نقاط کروى نهایى [در فرایند تقسیم جسم]اند که دو خصوصیت روحانى و جسمانى دارند.»
لایب نیتس در منادولوژى (1983: P.179) مناد را این گونه تعریف و اثبات مىکند: «مناد که در این جا از آن سخن خواهیم گفت، چیزى جز جوهرى بسیط؛ یعنى بدون جزء نیست که مقوم اشیاء مرکب است و چون اشیاء مرکب وجود دارند، [معلوم مىشود که[ جوهرهاى بسیط نیز باید وجود داشته باشند، زیرا مرکب چیزى جز انبوه یا اجتماع بسیطها نیست. جایى که هیچ جزئى نباشد، نه اصلاً امتدادى وجود دارد و نه شکلى و نه امکان تقسیمى و این منادها اتمهاى حقیقى طبیعت و خلاصه عنصرهاى اشیاءاند.»
چنانکه مشاهده مىشود، مناد عبارت است از جوهر بسیط و بدون جزئى که هیچ گونه شکل و امتدادى ندارد و از این رو غیر قابل تقسیم است. مناد موجودى حقیقى و بدون امتداد است و به بیان دیگر موجودى است روحانى و نه مادى، زیرا اگر مادى و داراى امتداد باشد، قابل تقسیم خواهد بود و معلوم مىشود که در واقع بسیط نبوده است.
راسل (P.103) در مورد اثبات مناد مىنویسد: «جسم تودهاى از اجزاء است. این اجزاء باید هر کدام یا یک واحد باشند و یا ترکیبى از واحدها، بنابراین، جسم در نهایت از اجزاء واحد بسیط ترکیب شده است. این اجزاء واحد بسیط یا باید نقطههاى ریاضى باشند و یا اتمهاى دموکریتوس و یا جواهر بسیط و احد حقیقى. نقطه واقعیت ندارد و اتم هم به دو دلیل ابطال مىشود: یکى به این دلیل که چون مادى صرف است، نمىتواند مبدأ فعالیت باشد و دوم، این که چون مادى و جسمانى است، بسیط حقیقى نیست، زیرا ما دامى که داراى بعد باشد، قابل تقسیم خواهد بود.»
به این ترتیب مىتوان از وجود اجسام (جواهر مرکب) به وجود منادها (جواهر بسیط) پى برد، زیرا مرکب بدون بسیط نمىتواند وجود داشته باشد.
لایب نیتس در جایى دیگر مىگوید: «اگر جسم را تحلیل کنیم، در نهایت به نقطههاى طبیعى (با حفظ حالت جسمانى) مىرسیم. نقطههاى طبیعى فقط در ظاهر غیر قابل تقسیمند و نقطههاى ریاضى، دقیق ولى غیر واقعىاند و فقط جهت را به ما نشان مىدهند. اما نقطههاى ما بعد الطبیعى هم دقیقند و هم واقعى. نقطههاى طبیعى فقط از واقعیت برخوردارند و نقطههاى ریاضى فقط از دقت، اما نقطههاى ما بعد الطبیعى از هر دو برخوردارند.»(Loemker: P.456)
لاتا (P. 30) عبارت بالا را این گونه شرح مىدهد: «با توجه به اشکالاتى که به آراء پیروان دکارت و اصحاب ذرّه وارد است، جوهر باید به گونهاى تعریف شود که داراى دو صفت واقعیت و تقسیم ناپذیرى باشد. نقطه ریاضى واحد است، اما واقعیت ندارد، زیرا چیزى نیست، جز حدّ خط و حدّ یک مفهوم عدمى است، بنابر این مناد نمىتواند از جنس نقطههاى ریاضى باشد. نقطه طبیعى هم که همان حد اقل امتداد است، قابل تقسیم است و از این رو واحد حقیقى نیست. جوهر فرد باید هم واقعى باشد و هم واحد حقیقى. تنها راه براى قبول چنین واحدى این است که واقعیت آن را از مقوله کمیت خارج کنیم تا بتوانیم وحدت حقیقى و واقعیت خارجى آن، هر دو را حفظ کنیم، بنابر این جوهر فرد عبارت است از و اقعیتى بدون بُعد که لایب نیتس آن را مناد مىنامد.»
در این جا مناسب است که با توجه به بحث مناد به این مسأله بپردازیم که جوهر جسمانى چه بهرهاى از واقعیت و هستى دارد. براد(P.87) در این مورد مىگوید: «تنها جوهر اصیل، جوهرى است از جنس نفس و جوهر جسمانى اصلاً واقعیت ندارد. مجموعهاى از نفوس به نظر داراى بُعد و جرم و قابل حرکت مىرسند. اجسام از تراکم نفوسى به نام مفاد درست شدهاند.» و یا مىنویسد: «منادها روحىاند و از مجموعه آنها جسمى به نظر مىرسد که داراى بعد است، پس مناد جزء جسم ممتد نیست، بلکه به نظر ما چنین مىرسد؛ به عبارت دیگر، جسم ممتد در واقع وجود ندارد، بلکه فقط منادهاى بىبعد وجود دارند و از مجموعه آنها واقعیتى حاصل مىشود که به نظر ما داراى بُعد، جرم و قابلیت حرکت مىرسد. خلاصه، جوهر جسمانى «پدیدار خوش بنیاد» است؛ یعنى، پدیدارى است که با واقعیات معقول [منادها] قابل توضیح است؛ نظیر رنگین کمان.» (ibid., P. P. 90 - 92)
لاتا(P.111) پدیدار بودن جسم را به این بیان توضیح مىدهد: «جسم به خاطر ادراکات مغشوش نفوسى است که جواهر مرکب را مشاهد مىکنند، از این رو از دید الهى هیچ جسمى وجود ندارد، زیرا تمام ادراکات او واضح و متمایز است.»
منظور لاتا، این است که آنچه واقعیت دارد عبارت است از مجموعهاى از جواهر (منادها) و این مجموعه را اگر کسى ادراک کند که داراى ادراکات مغشوش است، به صورت جسم پدیدار مىشود.
بنابر این، از نظر لایب نیتس فقط منادهاى فاقد بُعد موجودات واقعىاند و از اجتماع آنها جسمى پدیدار مىشود که داراى بُعد است و از این رو جسم، پدیدارى خوش بنیاد است؛ یعنى، هر چند مانند مناد موجود حقیقى نیست، اما بر اساس موجودات حقیقى بنا نهاده شده است؛ مانند رنگین کمان که واقعیت ندارد، اما از برخورد نور خورشید با قطرات باران حاصل مىشود که بنا به فرض موجوداتى واقعىاند. در این جا هم، جسم داراى بُعد در واقع وجود ندارد، اما حاصل اجتماع بى نهایت منادهایى است که موجودات واقعىاند.
ایشیگورا،(P. 146) پدیدار خوش بنیاد را این گونه توضیح مىدهد: «پدیدارهایى که بطور واقعى بر وجود منادها بنا نهاده شدهاند.»
از نظر لایب نیتس هر جسمى بالفعل بى نهایت تقسیم شده است، نه اینکه فقط قابلیت تقسیم تا بى نهایت را داشته باشد. بنابر این، هر جسمى از بى نهایت منادى تشکیل شده است که موجوداتى بسیط (بدون جزء) و غیر مادى (فاقد امتداد)اند: «ذات این منادها از «نیرو» تشکیل شده است و نیرو داراى هیچ یک از خصوصیات ماده (امتداد، قابلیت تقسیم،...) نیست و به عبارت دیگر اصل نیرو اصل مادى نیست، بنابر این عنصر اولیه اشیاء نه اتمهاى مادى کم و بیش ممتد، بلکه اتمهایى است غیر مادى و فلسفى.»(لایب نیتس: ص 53)
1-2- نقد آراء «لایب نیتس»:
دلیلى که «لایب نیتس» براى اثبات مناد (جوهر بسیط) اقامه مىکند، از دو مقدمه تشکیل شده است:
1- اشیاء مرکب که همان اجسام باشند، وجودشان بدیهى است.
2- شىء مرکب چیزى جز انبوه یا اجتماع بسیطها نیست.
از طرف دیگر چنانکه گذشت، از نظر لایب نیتس جسم، پدیدارى خوش بنیاد است؛ یعنى، اجسام حقیقتا وجود ندارند. اجسام مادى واقعا در خارج وجود ندارند، بلکه فقط منادهاى روحى واقعیت دارند. به این ترتیب لایبنیتس مقدمه اول دلیل اثبات مناد را که واقعیت داشتن اجسام است، ابطال مىکند و در نتیجه خود دلیل نیز باطل مىشود.
شرحى که «راسل» در مورد اثبات مناد بیان کرده است، نیز قابل قبول نیست، زیرا اجزاء جسم ممکن است. جوهرهاى ممتد در سه بعد باشند که هر چند قابل قسمتند، اما بالفعل هر کدام یک واحد متصلند، از این رو این که راسل مىگوید: «اجزاء جسم یا باید نقطههاى ریاضى باشند و یا اتمهاى دموکریتوس و یا جواهر بسیط واحد حقیقى.» مطلب صحیحى نیست، زیرا احتمال چهارمى وجود دارد و آن این که جوهرهاى سه بعدى باشند، که هر چند قابل قسمتند، ولى بالفعل هر کدام یک واحد متصلند. بعلاوه این مطلب که مىگوید: «مادى صرف نمىتواند مبدأ فعالیت باشد.» باطل است، زیرا هیچ دلیلى نداریم که مادى بودن مستلزم عدم فعالیت باشد. توضیح: هر چند اجسام مادى در نظر ابتدائى لخت (inert) به نظر مىرسند، صدرا با دقت فلسفى اثبات کرده است که یکپارچه حرکت و جنبشاند. در علوم جدید نیز به اثبات رسیده است که ماده را مىتوان به انرژى تبدیل کرد و این نظریه که ماده میدان است، بطور جدى مطرح است. در هر حال هیچ دلیلى نداریم که ماده آن گونه که به نظر مىرسد، ساکن و لخت باشد.
این که «لاتا» مىگوید: «نقطه طبیعى هم که همان حداقل امتداد است، قابل تقسیم است و از این رو واحد حقیقى نیست.» اشتباه است، زیرا او بین واحد و بسیط خلط کرده است: بسیط، چیزى است که هیچ نوع جزئى نداشته باشد، حتى جزء مقدارى که جزء بالقوه است، ولى واحد در مقابل کثیر قرار دارد و به معناى شیئى است که بالفعل مرکب از اجزاء نباشد، هر چند جزء بالقوه داشته باشد. بنابراین یک کمیت متصل واحد، هر چند قابل قسمت است و اجزاء بالقوه دارد و به بیان دیگر بسیط نیست، اما یک کمیت واحد است، زیرا اجزاء بالفعل ندارد. بالفعل تقسیم شدن با واحد بودن منافات دارد، نه با قابل قسمت بودن.
2ـ علیت در فلسفه لایب نیتس
2-1- شرح آراء لایب نیتس:
لایب نیتس قبول دارد که حالتى از جوهر علت است براى حالت بعدى همان جوهر و همچنین رابطه علیت را بین خدا و خلق مىپذیرد، ولى تأثیر و تأثر بین دو جوهر مخلوق را نفى مىکند.(ر.ک: (Broad: pp.45-8 او در منادولوژى، شماره 7 مىگوید: «بعلاوه، هیچ راهى براى توضیح این مطلب وجود ندارد که چگونه یک مناد مىتواند به وسیله شىء مخلوق دیگرى تغییر ماهیت دهد [و به شىء دیگرى تبدیل شود] و یا [با حفظ ماهیت خود [حالت آن تغییر کند، زیرا محال است& مکان چیزى در درون مناد عوض شود و یا حرکتى ایجاد شود؛ جهت یابد؛ افزایش یا کاهش یابد، هر چند تمام این امور در مورد مرکباتى که بین اجزاء آنها تغییراتى وجود دارد، ممکن است. منادها هیچ پنجرهاى ندارند تا از میان آنها چیزى بتواند وارد یا خارج شود؛ اعراض هم نمىتوانند از جواهر جدا شوند. بنابراین، نه جوهر و نه عرض، هیچ کدام نمىتوانند از خارج وارد مناد شوند.»((Leibniz: P.179
چنانکه مشاهده مىشود، دلیل لایب نیتس براى نفى تأثیر و تأثر بین دو مناد مخلوق بساطت مناد است. مناد چون بسیط حقیقى است، منفذ ندارد و از این رو به چیزى اجازه ورود یا خروج نمىدهد و تصور تغییر یا حرکت چیزى در درون آن محال است. اگر فقط به این قبیل ادله و کلماتى نظیر آنچه تا کنون از لایب نیتس نقل کردیم، اکتفا کنیم، حق با ایشیگورا خواهد بود که مىگوید:
«درست است که لایب نیتس منکر علیت است، اما باید دید مراد او چیست. بعضى گمان کردهاند که لایب نیتس مىگوید: هیچ ارتباطى بین رخدادهاى یک شىء و رخدادهاى اشیاء دیگر وجود ندارد. اگر چنین بود معنا نداشت او همواره به تحقیقات مکانیکى علاقمند باشد ... بعضى دیگر گمان کردهاند که از نظر لایب نیتس علیت بین اجسام که پدیدارند مطرح است، اما بین منادها علیت نیست و حال آن که او نخستین بار علیت را بین نفس و بدن انکار کرد و از نظر او بدن پدیدار است... لایب نیتس در منادولوژى منادها را به آینهاى تشبیه مىکند که هر کدام از آنها بقیه عالم را منعکس مىکند و از طرف دیگر مىگوید: منادها پنجره ندارند، از این جا معلوم مىشود که آنچه او نفى مىکند، علیت به معناى انتقال جزئى از علت و داخل شدن آن به معلول است، اما علیت را به معنایى که در آینه تحقق دارد، قبول مىکند؛ یعنى، هر تغییرى در اشیاء خارجى موجب تغییرى در تصویر آینه مىشود. اشعه به سطح آینه مىتابد، اما داخل آن نمىشود. بنابر این به نظر من کسانى که مىگویند: لایب نیتس رابطه علیت را قبول ندارد، چون او مىگوید: هر جوهرى بطور جداگانه براى تمام عمر برنامه ریزى شده است، اشتباه مىکنند.»(Woolhouse: v.3, pp.400-1)
با توجه به سایر ادلهاى که لایب نیتس براى انکار تأثیر و تأثر بین دو جوهر مخلوق ذکر مىکند، بطلان نظر ایشیگورا واضح مىشود: او در گفتار شماره 14 مىگوید: «یک جوهر خاص هرگز بر جوهر خاص دیگر اثر نمىکند و از آن تأثیر نیز نمىپذیرد. این، نتیجه آن مطلب است که هر چه بر سر شیئى بیاید فقط پیامد مفهوم کامل خود آن است، زیرا آن مفهوم کامل از قبل شامل تمام محمولات و حوادث است و کل عالم را نمایش مىدهد.»(1988: P.54)
او در این عبارت انکار تأثیر و تأثر بین دو جوهر خاص را، نتیجه قول به مفهوم کامل جوهر جزئى مىداند که شامل تمام حوادث گذشته، حال و آینده یک جوهر است و در ادامه تصریح مىکند که اگر تمام اشیاء خارج از من نابود شوند و فقط من و خدا باقى بمانیم، حوادث آینده من هیچ تغییرى نخواهد کرد. با این وجود کلام صریح لایب نیتس، دیگر تمسک به تشبیه مناد به آینه بى معناست. وجود و عدم سایر اشیاء تأثیرى در حالات آینده یک جوهر ندارند، چون آنها هیچ تأثیرى در این جوهر ندارند و به گفته او (ibid., P. 53) هر جوهرى براى خود مانند یک جهان، از هر چیز دیگرى جز خداوند مستقل است، از این رو تمام حوادث و پدیدارهاى ما پیامدهاى طبایع خود ما هستند. او در منادولوژى، شماره 11 مىنویسد: «... از آنچه گفته شد، نتیجه مىشود که تغییرات طبیعى منادها از مبدئى درونى ناشى مىشود، زیرا یک علت خارجى هیچ تأثیرى بر وجود درونى آنها ندارد.»(1983: p. 180)
اکنون که معلوم شد، یک جوهر مخلوق، هیچ تأثیرى بر جوهر مخلوق دیگرى ندارد، این پرسش مطرح مىشود، که انطباق بین جواهر مخلوقى که عرفا علت و معلول نامیده مىشوند، چگونه قابل توجیه است؟ اگر حالات فعلى هر جوهرى معلول حالات قبلى همان جوهر است و آن حالات هم معلول حالات قبلى تا به خداوند منتهى شود و هیچ رابطه متقابل تأثیر و تأثر بین اشیاء وجود ندارد، چرا همواره حالتى از یک جوهر با حالتى از جوهر دیگر مقارن است؟ لایب نیتس پاسخ این پرسش را در فرضیه هماهنگى پیشین بنیاد خود مىداند که به اختصار آن را توضیح مىدهیم:
لایب نیتس،(1983: pp.130-2) اصل هماهنگى پیشین بنیاد (Pre - established harmony) را با ذکر یک مثال هم توضیح مىدهد و هم اثبات مىنماید:
«دو ساعتى را که بطور کامل [با یکدیگر] منطبقند در نظر بگیرید. این انطباق به سه طریق ممکن است حاصل شود: اولین طریق عبارت است از تأثیر طبیعى ... دومین روش عبارت است از این که صنعتگرى ماهر همواره بر آنها نظارت داشته باشد و پیوسته آنها را تنظیم کند. سومین روش این است که از آغاز دو ساعت را آنچنان ماهرانه و دقیق بسازیم که از انطباق بعدى مطمئن باشیم.
اکنون به جاى دو ساعت، نفس و بدن را قرار دهید. انطباق یا توافق آنها نیز از یکى از این سه طریق ممکن است ناشى شود: طریق تأثیر، روش فلسفه متداول است، اما از آن جا که محال است، تصور کنیم که ذراتى مادى یا کیفیّات و صورى غیر مادى، بتوانند از یک جوهر به جوهر دیگر عبور کنند، مجبوریم این نظریه را رها کنیم. روش دوم، همان طریق نظام «علل موقعى»(occasional cause) است، اما من معتقدم که این نظریه، ابداع خداى خارج از دستگاه است براى امور عادى و طبیعى ... بنابر این فقط نظریه من باقى مىماند که طریق هماهنگى پیشین بنیاد است؛ یعنى، هر کدام از جواهر از آغاز با مهارت فرجام بینى الهى چنان تکوین یافتهاند که صرفا با تبعیت از قوانین خود که همراه با ایجاد شدن، دریافت کردهاند، با جوهرهاى دیگر منطبق است، گویى بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند یا گویى خداوند علاوه بر اسباب عمومى و فوق آنها همواره آنها را تنظیم مىکند.
فکر مىکنم چیز دیگرى باقى نمانده است تا اثبات کنم، مگر این که از من خواسته شود تا اثبات کنم که خداوند حکمت لازم را براى استفاده کردن از این مهارت فرجام بینى واجد است؛ چیزى که ما حتى نمونههایى از آن را بین انسانها به نسبتى که هوشمندند، مىبینیم و با این فرض که خداوند توانایى چنین کارى را داشته باشد، واضح است که این، براى او بهترین و شایسته ترین طریق است.»
چنانکه مشاهده شد، لایب نیتس احتمالات ممکن براى تحقق انطباق دو جوهر را منحصر در سه طریق مىداند. طریق اول را به همان دلایلى که قبلاً گذشت، باطل مىداند و طریق دوم را چون مستلزم خداى خارج از دستگاه (Deus ex machina) و فرض معجزهاى دائمى است، ابطال مىکند و نتیجه مىگیرد که بهترین روش، طریق سوم است و خداوند از آنجا که به بهترین روش عمل مىکند، یقینا به همین طریق جواهر را با یکدیگر منطبق مىکند.
انحصار طرق تحقق انطباق دو جوهر در سه احتمال مذکور بدون دلیل است و از این جا ضعف این دلیل واضح مىشود.
لاتا(PP.41-3) در توضیح اصل هماهنگى پیشین بنیاد و تفاوت آن با علیت موقعى مىنویسد:
«هر منادى در آفرینش جهان چنان از پیش تنظیم شده است که تمام تغییرات آن با تغییرات منطبق منادهاى دیگر همراه خواهد بود ... بین علیت موقعى و هماهنگى این تفاوت وجود دارد که اولى اشیاء را از هرگونه فعالیتى تهى مىپندارد، در حالى که دومى اشیاء را خود انگیخته و فعال مىداند، بنابر این طبق علیت موقعى، براى مثال، در طبیعت هیچ یک از نفس یا بدن چیزى وجود ندارد که بتواند پاسخى باشد، براى این پرسش که چرا این پدیده نفس با آن پدیده خاص بدن همراه شد و نه با پدیده دیگرى از آن ...
این اصل [اصل هماهنگى پیشین بنیاد] براى علاج نقائص فرضیههاى قبلى ابداع شده است: نظریه فلاسفه قبل از دکارت در مورد رابطه نفس و بدن این بود که واقعا عناصرى از یکى به دیگرى منتقل مىشود. دکارت مسأله را بدون حل باقى گذاشت، اما پیروان او مسأله را با علیت موقعى حل کردند، که عبارت است از این که خداوند تنها علت حقیقى است و جواهر متناهى بر یکدیگر هیچ تأثیرى ندارند؛ تغییراتى که در نفس و بدن رُخ مىدهد، مستقیما به وسیله خداوند انجام مىگیرد؛ بنابراین در موقعیت ظاهر شدن یک پدیده در یک جوهر، خداوند پدیده منطبق را در جوهر دیگر به وجود مىآورد. دو پدیده کاملاً از هم مستقلند و فقط به وسیله خداوند هم زمان به وجود آمدهاند.»
از آنچه گذشت، معلوم شد، انکار تأثیر و تأثر دو جوهر مخلوق و طرح هماهنگى پیشین بنیاد در فلسفه لایب نیتس، نخست براى حلّ مسأله دوگانگى نفس و بدن مطرح و سپس در مورد هر دو جوهرى تعمیم داده شده است. طبق این نظریه حالات هر جوهرى معلول حالات قبل همان جوهر است، تا به خداوند منتهى شود و خداوند از آن جا که از ازل به حوادث آینده و نتایج و پیامدهاى هر حالتى علم داشته است، از آغاز چنان مخلوقات را آفریده و به هر یک چنان طبایعى داده است که حالات هر جوهر در حالى که فقط معلول حالات قبل همان جوهر است، با حالات جواهر دیگر منطبق باشد، گویى جواهر بر یکدیگر تأثیر و تأثر دارند.
لایب نیتس، در سال 1687 در نامهاى به آرنو، اصل هماهنگى پیشین بنیاد را با مثالى خاص (اثر سنجاق در بدن و درک درد در نفس) چنین توضیح مىدهد: (Loemker, P. 340) «حالات فعلى هر جوهرى پیامد طبیعى حالات قبلى همان جوهر است. هر جوهرى از آغاز چنان آفریده شده است که به موجب قوانین طبیعت خود، هماهنگ با آنچه در اجسام رُخ مىدهد، عمل مىکند. بنابراین حالات یک جسم به دنبال حالات قبلى همان جسم و حالات نفس به دنبال حالات قبلى همان نفس مىآید. حالات نفس بازنما و بیان کننده حالات منطبق موجود در جهان و خصوصا موجود در بدنى است که به آن تعلق دارد، از این رو چون اثر سنجاق بخشى از حالات جسم در لحظه خاصى است، بیان و نمایش آن یعنى درد نیز، بخشى از حالات نفس در همان لحظه خواهد بود، زیرا همان طور که یک حرکت به دنبال حرکت دیگر مىآید، همین طور هم در جوهرى که طبیعت آن باز نمایى است، یک نمایش به دنبال نمایش دیگر مىآید. خداوند از آغاز جواهرى باز نما آفریده است، بطورى که آنها به وسیله قوانین خود، بیان کننده تمام رخدادهاى اجسام دیگرند.»
2-2- نقد آراء لایب نیتس: اولاً:
چنانکه گذشت، نفى علیت و تأثیر بین دو جوهر مخلوق در فلسفه لایب نیتس بر نظریه مناد و بسیط بودن و در نتیجه نفوذ ناپذیرى آن مبتنى است و از آنچه گذشت، بطلان این آراء واضح شد، در نتیجه بطلان نظریه نفى علیت بین مخلوقات نیز مسلم مىشود.
ثانیا، لایب نیتس از این که محال است جوهر یا عرض از خارج وارد مناد شود، زیرا منادها هیچ پنجرهاى ندارند تا از میان آنها چیزى بتواند وارد یا خارج شود و اعراض هم نمىتوانند از جواهر جدا شوند، نتیجه مىگیرد که علیت بین دو جوهر مخلوق منتفى است؛ از این جا معلوم مىشود، که از نظر لایب نیتس، علیت عبارت است از: عبور اجزائى از علت به سوى معلول و حال آن که علیت به این معنا نیست. توضیح:
واژه علت داراى دو معناست:
1- آنچه از وجودش، وجود شىء دیگر و از عدمش، عدم شىء دیگر لازم آید.
2- آنچه وجود شىء دیگر بر آن متوقف است.(سهرودى: صص 7-376)
معناى دوم علاوه بر علت تامه، علل ناقصه را نیز شامل مىشود، زیرا وجود معلول بر وجود هر یک از علل ناقصه توقف دارد، ولى معناى اول فقط بر علت تامه صدق مىکند. بنابراین، معناى دوم اعم از معناى اول است.
هر دو معناى «علت» از وجدانیات و در نتیجه کاملاً واضحند. توضیح:
هر انسانى نفس خود را و همچنین افعال بىواسطه آن را، از قبیل اراده و تصرف در صور ذهنى، با علم حضورى مىیابد و در نتیجه رابطه بین نفس خود را با آن افعال با علم حضورى درک مىکند. این رابطه، مصداقى از علیت به معناى اول است و ذهن انسان قدرت دارد از معلوماتى که با علم حضورى درک مىشوند، مفهوم گیرى کند؛ براى مثال، نفس انسان با علم حضورى تشنگى یا ترس خود را مىیابد و ذهن او از این معلوم حضورى مفهوم تشنگى یا ترس را به دست مىآورد. بنابراین ذهن مفهوم علیت را از مصداقى که با علم حضورى درک کرده است، به دست مىآورد. همین طور نفس رابطه بین اراده خود را با مبادى اراده؛ از قبیل تصور و تصدیق، با علم حضورى درک مىکند. این رابطه مصداقى از علیت به معناى دوم است و ذهن از این مصداقى که نفس با علم حضورى درک کرده است، به مفهوم علت (به معناى دوم) نائل مىشود. (طباطبائى: ج 2، ص 77)
اکنون که معلوم شد، مفهوم علت از مفاهیم واضح و بدیهى است، این اشکال به لایب نیتس وارد مىشود که در هیچ یک از این دو مفهوم، علیت به معناى عبور اجزاء از علت به معلول نیست.
ثالثا، انکار علیت بین جواهر مخلوق، مستلزم ایده الیسم است:
انسان واقعیات خارجى را مستقیما نمىیابد، بلکه فقط صور ذهنى آنها را درک مىکند و از این صور ذهنى به وجود خارجى آن واقعیات پى مىبرد. استدلالى که هر کس بطور ارتکازى براى اثبات واقعیات خارجى اقامه مىکند، به این صورت است: صورى را در نفس خود مىیابم که من آنها را ایجاد نکردهام، زیرا به میل و اختیار من آن صور در نفس حاصل نشدهاند و از بین نمىروند. بنابراین، اشیائى خارج از نفس، آن صور را در نفس ایجاد کردهاند و به این ترتیب وجود واقعیات خارجى اثبات مىشود.
این استدلال چنانکه مشاهده مىشود، بر قبول اصل علیت و وجود رابطه علیت بین اشیاء خارجى مبتنى است، بنابراین با انکار علیت راهى براى اثبات اشیاء خارجى باقى نخواهد ماند و ناچار به ایدهالیسم منتهى خواهیم شد.
رابعا، انکار علیت موجب مىشود، تمام علوم تجربى نابود شوند: (همان، ج3، ص 234)
روش علوم تجربى مشاهده و آزمایش است و آنچه از تجربه و مشاهده حاصل مىشود، چیزى جز علم به جزئیات نیست و از طرف دیگر علوم تجربى از قضایاى کلى تشکیل مىشوند. براى این که از ادراکات جزئى به قضایاى کلى راه یابیم و یا به عبارت دیگر به وسیله مشاهده و تجربه جزئیات به قضایاى کلى نائل شویم، باید ابتدا با یک یا چند آزمایش، علت یک پدیده را کشف کنیم، تا بتوانیم با توجه به این که هر کجا علت محقق شود، وجود معلول ضرورى خواهد بود، به قضایاى کلى برسیم. براى مثال، با چند آزمایش، کشف مىکنیم که حرارت علت انبساط فلزات است و سپس به صورت یک قضیه کلى مىگوئیم: فلز در اثر حرارت منبسط مىشود. از آنچه گذشت، معلوم شد که بدون قبول اصل علیت و وجود رابطه علیت بین اشیاء هرگز نمىتوان به کمک ادراکات جزئى، علوم تجربى را تدوین کرد.
در مورد نظریه هماهنگى پیشین بنیاد، تذکر این نکته لازم است که اگر امر دائر شود بین نظریه علیت موقعى و نظریه هماهنگى پیشین بنیاد، در این صورت نظریه هماهنگى پیشین بنیاد با کمال خداوند سازگارتر است، اما دائر شدن امر، بین این دو نظریه متوقف است، بر نفى علیت بین جواهر مخلوق و چون نفى علیت چنانکه گذشت، باطل است، از این رو امر دائر بین آن دو نظریه نخواهد بود و در نتیجه نمىتوان نظریه هماهنگى پیشین بنیاد را به علت سازگارتر بودن با کمال خداوند تأیید نمود.
3ـ تعریف نفس و بدن
3-1- شرح آراء لایب نیتس:
نفس از نظر لایب نیتس منادى است که ادراکات آن صریح باشد. هر منادى داراى ادراک است، اما مراتب ادراک از بىنهایت مبهم وکوچک شروع مىشود وبه بىنهایت بزرگ وصریح که همان ادراک خداوند است، ختم مىشود. او در این مورد مىگوید: «اگر بخواهیم هر چیزى را که داراى ادراکها و شوقها، به معناى عامى که بیان کردم باشد، نفس بنامیم، تمام جواهر بسیط یا منادهاى مخلوق را مىتوان نفس نامید، اما از آن جا که آگاهى امرى فراتر از ادراک ساده است، ترجیح مىدهم که نام عمومى منادها وکمالهاى اول براى جواهر بسیطى که ادراکى بیش از ادراک ساده ندارند، کافى باشد ونفس فقط به جوهرهایى گفته شود که ادراک آنها متمایزتر وهمراه با حافظه است.»(1983: P.181)
تا این جا معلوم شد که تفاوت نفس با منادهاى بسیط، فقط در مرتبه ادراک است؛ اما در مورد بدن: با توجه به این که بدن جسم است وجسم از نظر لایب نیتس پدیدارى خوش بنیاد است که ازاجتماع بىنهایت مناد به دست مىآید، از این رو حق با راسل است که مىنویسد: «از آن جا که فقط منادها واقعیت دارند، بدن پدیدارى است، حاصل از اجتماع بىنهایت مناد. منادها در مرتبه وضوح ادراک، با هم تفاوت دارند. آنهایى که ادراک واضح ترى دارند، فعالتر وبر دیگر منادها حاکمند. نفس یک مناد حاکم است که بر تمام منادهاى بدن حکومت دارد.»(P.140)
بوترو همین مطلب را چنین بیان مىکند: «به نظر لایب نیتس، نفس کمال اول بدن است، یعنى، نفس واجد درجهاى از کمال است؛ به این معنا که داراى ادراکات بالنسبه متمایزى است که به صورت مبهم در بدن وجود دارند.»(لایب نیتس: ص 160)
اکنون که معناى کمال اول بودن نفس براى بدن معلوم شد، مفهوم این عبارت لایب نیتس(1983: P.190) واضح مىشود که مىگوید: «از این جا مىفهمیم که هر جسم زنده، کمال اول حاکمى دارد که در حیوان نفس است، اما اندام این جسم زنده پُر از جانداران، گیاهها وحیوانهاى دیگرى است که هر کدام باز داراى کمال اول یا نفس حاکم خود است.»
بنابراین، نفس منادىاست که ادراک آن نسبت به ادراک منادهاى بدن واضحتر است وبه این معنا مىتوان گفت: حاکم بر منادهاى بدن ویا کمال اول بدن است (حکومت نفس بر بدن و کمال اول بودن آن براى بدن فقط به این معناست که ادراک آن صریحتر و واضحتر است) وبدن پدیدار خوش بنیادى است که از بىنهایت مناد تشکیل شده است، از این رو نفس وبدن از دو نوع کاملاً متفاوت نیستند، بلکه تفاوت آنها فقط در درجه ادراک است.
بنابراین اشکالى که بر سر راه دکارت براى قبول تأثیر نفس بر بدن بود، مانع راه لایب نیتس نمىشود، با این وجود لایب نیتس تأثیر نفس را بر بدن نمىپذیرد؛ زیرا او تأثیر و تأثر بین دو جوهر مخلوق را منکر است و نظریه هماهنگى پیشین بنیاد را مطرح مىکند.
3-2- نقد آراء لایب نیتس:
لایب نیتس نفس را مناد حاکم بر منادهاى بدن و حاکم بودن آن را به معناى داشتن ادراکات واضحتر و صریحتر مىداند، بنابراین هر منادى که نسبت به منادهاى دیگر داراى ادراک واضحتر و صریحتر باشد، بر آنها حاکم و نفس آنها محسوب مىشود. ازطرف دیگر از نظر او در بین مخلوقات، علت و معلول در واقع دو مخلوق هماهنگى هستند که هیچ گونه تأثیرى بر یکدیگر ندارند؛ از آن دو هر کدام که داراى ادراک صریحتر باشد، در ظاهر علت و دیگرى معلول خوانده مىشود. بنابراین، آنچه در ظاهر علت محسوب مىشود، در واقع منادى است که ادراکاتش از ادراکات مناد دیگرى که با آن هماهنگ است، صریحتر باشد.
با توجه به این دو مطلب، این اشکال بر لایب نیتس وارد است که: همان طور که نفس در ظاهر بر بدن تأثیر دارد و آن را به حرکت درمىآورد، بدن نیز بر نفس در ظاهر تأثیر دارد؛ براى مثال، ضربهاى به بدن موجب درد در نفس مىشود. در این موارد که بدن در ظاهر علت محسوب مىشود، باید از نظر لایب نیتس بدن داراى ادراکات صریحترى باشد وبه بیان دیگر بدن باید نفس محسوب شود و این مطلبى است که قابل قبول نیست.
این که لایب نیتس مىگوید: «... هر جسم زنده کمال اول حاکمى دارد که در حیوان نفس است، اما اندام این جسم زنده پر از جانداران، گیاهها و حیوانهاى دیگر است...» تا آن جا که مربوط به وحدت یا کثرت نفس انسانى مىشود، مطلب کاملاً صحیحى است. توضیح:
هر انسانى با علم حضورى خود را مىیابد که یک فرد است. و مىیابد که این فرد در طول سالها باقى است و همین فرد است که ادراک مىکند، متأثر مىشود،... بنابراین نفس انسانى واحد است، اما در بدن هر انسانى تعداد بسیار زیادى سلولها وجود دارد که هر کدام را مىتوان از بدن جدا نمود و در شرایط مناسبى رشد داد و یا تکثیر نمود. بنابراین هر یک از این سلولها تغذیه، رشد و تولید مثل دارند و به بیان دیگر، داراى حیات حیوانى هستند.
چنانکه مشاهده شد، در فلسفه لایب نیتس، نفس و بدن هر دو از یک نوعند و تفاوت آنها فقط در درجه ادراک است. هر دو منادند ومناد جوهر بسیط روحى است. این نظریه علاوه بر این که با ابطال نظریه مناد، خود به خود ابطال مىشود، به هیچ وجه قابل قبول نیست، زیرا بدن از آن جا که دستخوش تغییر و حرکت است، معلوم مىشود که داراى ماده اولى است و به بیان دیگر مادى است، ولى نفس با دلیلهاى متعددى اثبات شده است که مجرد است.(ابن سینا: صص 195-187) با توجه به این دو مطلب، هرگز نمىتوان نفس و بدن را از یک نوع دانست.
4ـ هماهنگى پیشین بنیاد بین نفس وبدن
4-1- شرح آراء لایب نیتس:
رابطه نفس وبدن مصداقى است از رابطه یک مناد بامناد دیگر که در فلسفه لایبنیتس با هماهنگى پیشین بنیاد توجیه مىشود.(Latta: P.263) او در منادولوژى (1983: P.192) در این مورد مىگوید: «... نفس از قوانین خود وجسم نیز از قوانین خود پیروى مىکنند وبه موجب هماهنگى پیشین بنیاد بین تمام جواهر با یکدیگر منطبق مىشوند؛ زیرا تمام جواهر نمایشهاى یک عالمند. نفوس با امیال، اهداف و وسایل طبق قوانین علل غایى و اجسام طبق قوانین علل فاعلى یا حرکات عمل مىکنند واین دو قلمرو (قلمرو علل فاعلى وغایى) با یکدیگر هماهنگند. بنابراین نظام، اجسام چنان عمل مىکنند که گویى (به فرض محال) هیچ نفسى وجود ندارد ونفوس چنان عمل مىکنند که گویى هیچ جسمى وجود ندارد و هر دو چنان عمل مىکنند که گویى بر یکدیگر تأثیر مىگذارند.»
لایب نیتس، در پنجمین نامه خود به کلارک در این مورد مىنویسد: «تمام نیروهاى طبیعى اجسام تابع قوانین مکانیکى است و تمام قدرتهاى طبیعى ارواح تابع قوانین اخلاقى. اولى نتیجه نظم علل فاعلى است ودومى نتیجه نظم علل غایى؛ اولى بدون اختیار عمل مىکند؛ نظیر ساعت؛ دومى با اختیار؛ هر چند دقیقا منطبق است با آن دستگاهى که علت مختار متعالى دیگرى پیشاپیش آن را با آنها وفق داده است.»(Alexander: p.95)
لاتا در این مورد مىگوید: «از نظر لایب نیتس نفس وبدن دو منادمستقل خودکارند که بین آنها ارتباط ادراک یا نمایش وجود دارد وخداوند از پیش آنها را طورى خلق کرده وبه آنها طبیعتى بخشیده است که هماهنگ عمل کنند.»(Latta, p.45)
بطور خلاصه مىتوان گفت: خداوند از آغاز نفس وبدن را چنان آفریده وبه آنها چنان طبیعتهایى داده است که حالتى از نفس علت حالت بعدى آن وحالتى از بدن علت حالت بعدى آن باشد ودر همان حال، حالات نفس وبدن با یکدیگر انطباق داشته باشند، به این معنا که مثلاً فرو رفتن سوزن در دست که حالتى از حالات بدن است، با درد که حالتى از حالات نفس است، منطبق باشد، هر چند در واقع فرو رفتن سوزن موجب درد نشده است، بلکه درد معلول حالات قبلى خود نفس است.
لایب نیتس، این نظریه را داراى امتیازهاى بسیار زیاد و زیباییهاى بسیار قابل ملاحظهاى مىداند (Loemker: P.457) و به گفته برتراند «او فرضیه خود را از سه جهت [بر نظریه مالبرانش وپیروان دکارت] برتر مىداند: 1ـ با مقتضیات علوم سازگارتر است. 2 ـ از مقام الوهیت تصورى عالىتر ارائه مىدهد. 3 ـ اختیار و آزادى مخلوق را بهتر تأمین مىکند.»(ر.ک: لایب نیتس: صص 5-174)
اکنون که معلوم شد، رابطه بین نفس و بدن همچون سایر جواهر مخلوق با هماهنگى قبلى تنظیم مىشود، این نکته نیز روشن مىشود که هر کدام از آنها تا آن جا که داراى ادراکات صریح ومتمایز است، موثر و تا آن جا که ادراکات آن مبهم و نامتمایز است، متأثر خواهد بود. لایب نیتس(1952: p.159) در این مورد مىگوید:«... این دو جوهر [نفس وبدن [تا آن جا مىتوانند به یکدیگر متکى باشند که دلیل افعال واقع در یکى از آنها، در دیگرى وجود داشته باشد واین رابطه را خدا از آغاز آفرینش بر قرار کرده است. خداوند تا آن جا که نفس داراى افکار متمایز وکامل است، بدن را تابع نفس قرار داده وترتیبى داده است که بدن مطیع افکار روشن نفس باشد و تا آن جا که نفس داراى تصورات مغشوش است، نفس را همراه بدن قرار داده است؛ یعنى، در مورد تصورات مغشوش وحاکى از نقص نفس، این نفس است که خود را با بدن هماهنگ مىکند.»
4-2- نقد آراء لایب نیتس:
نظریه هماهنگى پیشین بنیاد بین نفس و بدن، مستلزم از دست رفتن بهترین دلیل اثبات نفس و همچنین موجب قول به جبر است:
یکى از مهمترین ادله اثبات نفس براى موجودات داراى نفس این است که از این موجودات افعالى صادر مىشوند که یکنواخت نیستند. بنابراین، در هر یک از این موجودات، علاوه بر صورت نوعیه که مقتضى آثار یکنواخت است، نفسى وجود دارد که علت این آثار متنوع است.(Ibid: p.5) این برهان که به برهان «طبیعى» شهرت یافته است، بنابر نظریه هماهنگى پیشین بنیاد از اعتبار ساقط مىشود؛ زیرا افعالى که یکنواخت نیستند، طبق این نظریه، معلول نفس محسوب نمىشوند، بلکه معلول حالات قبلى همان جسمند و از این رو براى ایجاد آنها نیازى به وجود نفس نداریم.
لازمه نظریه هماهنگى پیشین بنیاد بین نفس و بدن این است که اعمال جوارحى؛ یعنى اعمال خارجى که به وسیله بدن انجام مىگیرد، تحت تأثیر نفس و اراده آن نباشد، بلکه فقط با آن هماهنگ باشد؛ به این معنا که هم زمان با اراده و تصمیم نفس، بدن حرکت کند، بدون این که اراده نفس موجب حرکت بدن شده باشد و چنین عملى را نمىتوان عمل اختیارى دانست، زیرا عمل اختیارى عملى است که در اثر اراده تحقق یابد. عملى که متأثر از اراده نباشد، هر چند هم زمان با آن باشد، عمل اختیارى نیست. با توجه به این مطلب معلوم مىشود که لازمه نظریه هماهنگى پیشین بنیاد بین نفس و بدن این است که اعمال جوارحى، اختیارى نباشند.
5ـ ترکیب نفس وبدن
5-1- شرح آراء لایب نیتس:
پرسشى که در این جا مطرح است، این است که ترکیب نفس وبدن اتحادى است یا انضمامى. آیا نفس وبدن دو جوهر منضم به همند؟ یا این که از ترکیب آنها جوهر واحدى حاصل مىشود؟
نظرى که راسل از بعضى از مفسرین لایب نیتس نقل وآن را تقویت مىکند و مىگوید با سایر مطالب او سازگار است، عبارت است از این که: «هر جسم انداموار از بىنهایت جسم انداموار کوچکتر ترکیب شده و داراى یک مناد حاکم به نام نفس است وحکومت آن به معناى این است که از سایر منادها واضحتر نمایش مىدهد وادراکات واضحترى دارد. نفس وبدن روى هم رفته جوهر واحدى تشکیل نمىدهند، بلکه دو جوهرند که هیچ تأثیر وتأثر واقعى بین آنها نیست.»(Russell, pp.148-9)
چنانکه مشاهده مىشود، راسل مىگوید از نظر لایب نیتس ترکیب نفس وبدن انضمامى است ودر ردّ کسانى که مىگویند: لایبنیتس قائل به ترکیب اتحادى است، مىنویسد: «از نظر لایبنیتس موجود زنده داراى یک نفس ویک جسم الى است واین جسم الى خود مجموعهاى از جواهر دیگراست. [حال آن که اگر ترکیب آنها اتحادى بود، هیچ کدام به تنهایى نمىتوانستند وجود داشته باشند.]»(Ibid: p.158)
کاپلستون(P.313) وچنانکه راسل(P.148) نقل مىکند، برخى از شارحین لایب نیتس ترکیب نفس وبدن را در فلسفهاو اتحادى مىدانند. شایدبتوان بین این دو نظر به این ترتیب جمع کرد که یک موجود زنده از بىنهایت منادى تشکیل شده است که یکى از آنها حاکم وبقیه تابعند، از این رو اگر در سطح منادها که موجودات حقیقىاند، نظر کنیم، بىنهایت موجود مىیابیم که به هم ضمیمه شدهاند، اما اگر در سطح پدیدار نظر کنیم، از تمام این منادها (خواه حاکم وخواه تابع) جوهر واحدى ظاهر وپدیدار مىشود، همان طور که در موجودات بىروح از مجموع بىنهایت مناد جوهر جسمانى واحدى پدیدار مىشود.
5-2- نقد آراء لایب نیتس:
این مطلب که ترکیب نفس و بدن انضمامى است یا اتحادى، به این بستگى دارد که نفس و بدن را چه چیزى بدانیم. بنابر صحت نظریه مناد و تعریفى که لایب نیتس در مورد نفس و بدن ارائه کرده است، نظر او در مورد ترکیب نفس و بدن همان است که بیان شد و هیچ اشکالى هم بر آن وارد نیست، ولى از مباحث گذشته معلوم شد که نظریه مناد فاقد دلیل است و از طرف دیگر بیان کردیم که بدن، مادى و نفس، مجرد است. با توجه به این مطلب معلوم مىشود که ترکیب آنها ترکیب موجودى مجرد باموجودى مادى خواهد بود و چنین ترکیبى مسلما ترکیب انضمامى است.
6ـ حضور نفس در بدن
6-1- شرح آراء لایب نیتس:
لایبنیتس حضور نفس را در بدن به حضور واحد در عدد تشبیه مىکند و مىگوید: (Loemker, p.457)«نفس در بدن همچون واحد در کثرتى است که نتیجه واحدهاست» ولاتا(pp.314-5) در توضیح این عبارت مىنویسد: «دکارت نیز معتقد بود که نفس باید براى کل بدن حاضر باشد، اما مىگفت: با وجود این جزئى در بدن وجود دارد که نفس نقش خود را بیشتر در آن اعمال مىکند تا در سایر اجزاء. آن جزء عبارت است از غده صنوبرى در مغز. لایب نیتس در صدد است، ثابت کند که بنابر نظریه او، ارتباط نفس وبدن بسیار نزدیکتر است. نفس بدون واسطه در کل بدن حضور ودر هر جزیى از آن وجود دارد، همان طور که واحد در هر جزئى از کثرت وجود دارد.»
این نکته را باید در نظر داشت که حضور بدون واسطه ونزدیک نفس براى هر جزئى از بدن در فلسفه لایبنیتس، به معناى انتشار نفس در بدن نیست، زیرا او در نامه سوم به کلارک مىنویسد: «...گفتن این که نفس در سرتاسر بدن منتشر است، نفس را ممتد و قابل قسمت دانستن است. قول به این که کل نفس در همه اجزاء بدن است، [در حکم [جدا کردن آن از خویش است.»(Alexander, p.28)
نفس چون مناد است، از این رو بُعد ندارد، ولى به جسم داراى بُعد تعلق دارد و «معناى تعلق آن به بدن، این است که دیدگاههاى نفس که نقاط ریاضىاند، در بدن قرار دارند واز آن دیدگاههاست که نفس عالم را نمایش مىدهد وبه این معنا مىتوان گفت نفس در کل بدن است.»(Russell, p.125)
6-2- نقد آراء لایب نیتس:
بدون شک نفس براى کل بدن حضور دارد و به همین دلیل به هر عضوى از اعضاى بدن ضربهاى وارد شود، نفس متألم مىشود، ولى این ادعاى لایب نیتس که این حضور بدون واسطه و مستقیم است، نیاز به اثبات دارد، همان طور که ادعاى دکارت که مدعى است، این حضور با واسطه غده صنوبرى است، نیازمند دلیل است. لایب نیتس براى اثبات ادعاى خود دلیلى اقامه نکرده است، بلکه فقط ادعا مىکند که حضور نفس براى بدن نزدیک و بدون واسطه است؛ از این رو ادعاى او را تا اثبات نشود نمىتوان پذیرفت.
نتیجه
از آنچه گذشت معلوم شد که:
1ـ نفس در فلسفه لایب نیتس مناد حاکمى است که معناى حاکمیت آن بر بدن صراحت و تمایز ادراکات اوست و بدن مجموعه بىنهایت مناد تابعى است که به صورت جسم به نظر مىآید. معناى تابعیت بدن فقط ابهام ادراکات آن است و همانند تمام اجسام دیگر پدیدارى است خوش بنیاد؛ یعنى، پدیدارى است که بطور واقعى بر وجود منادها که موجودات حقیقىاند، بنا نهاده شده است؛ زیرا تنها منادها که جواهرى بسیط و روحى(بىبعد و غیرمادى)اند از وجود واقعى برخوردارند، ولى این آراء خالى از اشکال نیست، زیرا پدیدار خوش بنیاد بودن جسم، دلیلى را که لایب نیتس براى اثبات مناد اقامه کرده است، ابطال مىکند و شرحى که «راسل» و «لاتا» پیرامون اثبات مناد ارائه کردهاند، خالى از اشکال نیست، از این رو وجود مناد را به علت این که فاقد دلیل است، نمىتوان پذیرفت. لازمه تعریفى هم که لایب نیتس براى نفس بیان کرده است و آن را مناد حاکم دانسته و حکومت رابه معناى داشتن ادراکات صریحتر تفسیر کرده است، این است که در مواردى که در ظاهر، بدن بر نفس تأثیر مىگذارد، بدن باید نفس محسوب شود.
2ـ نفس و بدن هیچ گونه تأثیرى بر یکدیگر ندارند، همان طور که هیچ دو مناد مخلوقى بر یکدیگر تأثیر و تأثر ندارند و انطباق آنها صرفاً با اصل هماهنگى پیشین بنیاد تبیین مىشود، به این صورت که حالتى از نفس به دنبال حالت قبلى همان نفس و حالتى از بدن به دنبال حالت قبلى همان بدن مىآید، زیرا بین حالات یک مناد مخلوق رابطه علیت وجود دارد، اما بین حالات نفس و بدن هیچ گونه تأثیر و تأثرى نیست و خداوند از ازل چنان نفس و بدن را خلق کرده است که حالات آنها با هم منطبق باشد، اما باید توجه داشت که نفى علیت بین دو جوهر مخلوق در فلسفه لایب نیتس علاوه بر این که بر نظریه مناد و بسیط بودن آن مبتنى است، به این علت است که او علیت را به معناى عبور اجزائى از علت به سوى معلول مىداند و حال آن که علیت به این معنا نیست.
همچنین اثبات شد که لازمه انکار علیت بین مخلوقات از دست رفتن تمام علوم تجربى و منتهى شدن به ایدهالیسم است و نظریه هماهنگى پیشین بنیاد بین نفس و بدن مستلزم از دست رفتن بهترین دلیل اثبات نفس و همچنین موجب قول به جبر است.
3ـ ترکیب نفس و بدن را اگر در سطح منادها که وجودهاى واقعىاند در نظر بگیریم، ترکیب انضمامى و اگر در سطح اجسام که پدیدارهاى خوش بنیادند نظر کنیم، ترکیب اتحادى است و صحت این نظریه بر صحت نظریه مناد و تعریفى مبتنى است که لایب نیتس در مورد نفس و بدن ارائه کرده است.
4ـ نفس براى تمام بدن حاضر است، نه فقط براى قسمتى از آن، اما این حضور به معناى انتشار نیست؛ زیرا نفس مناد و مناد فاقد بعد است و این ادعاى لایب نیتس را که مىگوید: حضور نفس براى بدن، مستقیم و بدون واسطه است، نمىتوان پذیرفت، زیرا هیچ دلیلى براى اثبات این ادعا اقامه نکرده است.
منابع و مآخذ
1- ابن سینا (ابوعلى)، حسین، طبیعیات شفا، ج 2، تحقیق: الدکتور محمود قاسم، قاهره، دارالکاتب العربى للطباعة و النشر، 1395 ه . ق.
2- سهروردى، شهاب الدین یحیى، مجموعه مصنفات شیخ اشراق، ج1، مصحح: هنرى کربن، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى (پژوهشگاه)، 1372 ه . ش.
3- طباطبائى، محمد حسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2 و 3، پاورقى از شهید مطهرى، قم، انتشارات صدرا، 1375 ه . ش.
4ـ لایب نیتس، گتفرید ویلهلم، منادولوژى (مقدمه و شرح از بوترو و دیگران)، ترجمه: یحیى مهدوى، چاپ اول، تهران، انتشارات خوارزمى، 1375 ه . ش.
5- Alexander, H.G., The Leibniz - Clarke correspondence, U.S.A. Manchester university press, 1956
6- Broad, C.D., Leibniz an introduction, edited by C.Lewy, London, Cambridge university Press, 1975
7- Copleston - S.J., frederick, A History of philosophy, U.S.A., Doubleday, 1985
8- Ishiguro, Hide, Leibnizs philosophy of logic and language, second edition, New York - U.S.A., Cambridge university press, 1990
9- Latta, Robert, Leibniz the monadology and other philosophical writings, London, Oxford university press, 1898
10- Leibniz, G.W., Theodicy, edited by Austin farrer, translated by E.M.Huggard, London, Routledge & Kegan Paulltd, 1952
11- Leibniz, G.W., Leibniz philosophical writings, edited by G.H.R. Parkinson translated by Mary Morris and G.H.R. Parkinson, London, Every mans Library, 1983
12- Leibniz, G.W., Discourse on metaphysics and related writings, edited & translated by R.N.D. Martin & Stuart Brown, U.S.A., Manchester university press, 1988
13- Loemker, Leroy E., Gottfried Wilhelm Leibniz philosophical papers and letters, second edition, Dordrecht - Holland, D.Reidel publishing company, 1969
14- Russell, Bertrand, A Critical Exposition of the philosophy of Leibniz, London, Alden press, 1975
15- Woolhouse, R.S., G.W. Leibniz Critical Assessments, V.1-4, London, Routledge, 1994
1 ـ استادیار گروه الهیات دانشگاه اصفهان.