سازش و ستیزش دین و دولت در فلسفه سیاسی ویلیام اوکامی (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
بین دو مقطع فکرى کلاسیک (پیش از آگوستین) و مدرن (پیش از رنسانس)، فاصله بلندى به طول هر یک هزاره وجود دارد، که از سوى بسیارى به «عصر ظلمت» (Dark Age) شهرت یافته و به دوران استیلاى الهیات بر عقل، نامور است. تامل جدى و دقیق در دوران مذکور، منکر این یکسونگرى است. اولین فیلسوف سیاسى این فاصله زمانى، آگوستین است، که فهم را پاداش ایمان مىدانست و توصیه مىکرد که «در پى آن مباش که بفهمى تا ایمان آورى بلکه ایمان بیاور تا بفهمى.» از آگوستین (به عنوان فیلسوف برجسته الهیات) که بگذریم، در همین هزاره و در قبال مذهب اصالت الهیات، ابن رشد و ابن رشد گرایان هم بودهاند، که از اصالت عقل در قبال اصالت ایمان و الهیات به دفاع برخاسته و تأملات فلسفى را یکى از اوامر تکلیفى شریعت قلمداد کردهاند. هماهنگى، دو سر این طیف را توماس آکویناس عهده دار شد و او به سبکى روشمند و دقیق به ترسیم مرز بین عقل و وحى، دین و دولت، خدا و انسان پرداخت. اما این تقابل و تعاملها بدین معنا نبود که هیچ فیلسوف دیگرى درباره موارد مذکور به بحث و بررسى نپرداخته است. ویلیام اوکامى از جمله فیلسوفان سیاسى برجستهاى است که از استخدام علم و ایمان در پیشگاه عقل دورى کرده و استبداد کلیسائیان را عین رفض علیه مسیحیت نامید. به عقیده اوکامى، مسیحیت دین رحمانیت است و عمل کلیسائیان در تحدید عقل و تحقیر انسان خلاف متن مقدس است. مقاله حاضر، بخشى از تلاشها و اندیشههاى اوکامى در مقابله با استبداد و سلطنت مطلقه پاپ را تبیین مىکند و استدلال نویسنده این است که اندیشهها و افکار اوکامى، در قرن چهاردهم، نقش ممتازى در تکوین اندیشه مدرن و تعالى عقل در قبال ایمان ایفا کرده است.متن
مقدمه
پیکر ایمان در قرن چهاردهم، بر اثر «تیغ» ویلیام اوکامى(2) ضربهاى پایدار را تحمل کرد، اما رنجور و لرزان دوام آورد، تا نوبت به برونو، گالیله، دکارت و اسپینوزا، بیکن و هابز رسید. آنان موفق شدند، ساز و کار و ماهیت کلیسا و کلیسائیان را یکسره دگرگون کنند. ویلیام اوکامى دانش آموخته دانشگاه پاریس در عهدى مىزیست که کشمکشى سخت و دیرپا بین کلیسا ـ امپراطور درگرفته بود. اوکامى در این کشمکش بىطرف نماند و چنان پرسشهایى در مورد کلیسا و حدود اقتدار آن مطرح کرد که تا آن روز کسى را یاراى طرح آن نبود.
متأسفانه در تکوین و تداوم رنسانس، به آراء این قبیل اندیشمندان توجه نمىشود. گویى تاریخ اروپا از اگوستین تا رنسانس تعطیل بوده است. «شاید پتراک (Petrach) نخستین کسى بوده باشد که دوره هزار ساله پس از سقوط امپراطورى روم را دوران «تاریک» نامید. اما تا پیش از سده هفدهم، یعنى نخستین سده بزرگ علم مدرن، تقسیم تاریخ به سه مقطع باستان، میانه و مدرن کاملاً تبلور نیافته بود.
در عصر روشنگرى، قرون وسطا کاملاً نادیده گرفته شد و ولتر به عنوان یکى از سخنگویان دوران مدرن، قرون وسطى را مظهر بربریت، غیر عقلانیت و خرافه نامید. وى در رساله «در باب رسوم» (Essay on Custom) مىگوید: دانستن تاریخ آن عصر (قرون وسطا) تنها براى تقبیح آن لازم است.(بومر: 43) علاوه بر ولتر، «بولینگبروک» در سال 1735 نوشت: دانش اندوزى درباره سده میانه، براى هر که بخواهد به حال عصر کنونى سودمند باشد، فضل فروشى و تظاهرى مسخرهآمیز است.(همان؛ ویل دورانت: 1454، 1247، 1324)
تقبیح قرون وسطا و بىتوجهى به اندیشمندانى مانند ویلیام اوکامى محدود به دو اندیشمند فوق نیست. بسیارى دیگر از محققان و عالمان عصر روشنگرى، قرون وسطا را مظهر حبس عقل و عصر نیرنگ قلمداد کردهاند. این تلقى افراطى موجب ارزیابى تفریطى از قرون وسطا توسط رومانتیکها شده است. اندیشمندان رومانتیک در واکنش به عقلگرایى افراطى عصر روشنگرى، قرون وسطا را دوران زندگى شوالیههاى پرافتخار، راهبان پارسا، شعراى نغمه سراى بسیار، افزار مندان ماهر و دهقانان پرشور و نشاط نامیدهاند. به عنوان نمونه، مىتوان از توماس کارلایل یاد کرد، که در کتابى با عنوان «گذشته و حال» (Past and Present) کیش پول پرستى، در انگلستان عصر جدید را، با دیدگاه اجتماعى سده دوازدهم مقایسه و آن را تحقیر مىکند. نگاه ارزشى و مغرضانه به اروپا در قرون وسطا باعث شده، تا در باب ریشههاى احتمالى رنسانس در فکر و عمل عالمان این دوران تامل کافى نشود. بویژه در زبان فارسى، هیچ کتاب مستقلى، در تبیین آراء منطقى ـ سیاسى ویلیام اوکامى وجود ندارد. تنها اثر «اتین ژلیسون» که در باب منطق اوکامى بحثى بسیار فلسفى آورده و کتابچهاى کم حجم و کلى به قلم «روث ال باو» توسط خشایار دیهیمى ترجمه شده است. یک فصل بسیار کلى هم در مجموعه «تاریخ فلسفه غرب» به قلم «لاسکم» با ترجمه «سعید حنایى کاشانى»، مجال نشر یافته است. بنابراین، تحقیق در این وادى، بسیار سخت، اما شیرین است که مقاله حاضر نیز در پى آن است. بر این اساس ابتدا اوضاع زمانه اوکامى و سپس افکار و اندیشههاى او را تبیین مىکنیم.
زندگى و آثار ویلیام اوکامى
تاریخ تولد ویلیام اوکامى بطور دقیق مشخص نیست. راسل مىگوید: او بین سالهاى 1290 تا 1300 میلادى به دنیا آمده است.(راسل: 3-652) در حالى که روث ال. ساو تاریخ تولد اوکامى را حدود سال 1300 میلادى و دیوید لاسکم تاریخ تولد او را احتمالاً سال 1285 میلادى مىداند.(3) همین طور در خصوص تاریخ درگذشت اوکامى، ابهام همچنان پابر جاست و این ابهامات گویاى ناشناخته بودن اوکامى است، که کار بحث و فحص را قدرى مشکل مىنماید. به هر حال، ویلیام اوکامى، در اواخر قرن سیزدهم میلادى متولد شده است. او در نوجوانى در آکسفورد تحصیل کرد و اندکى پس از آن به جرگه فرانسیسیان پیوست که در مقابل دومینیکنها صف آرایى کرده بودند و برخلاف آنها خواهان تحدید اختیار مقامات کلیسایى بودند. اوکام از سال 1315 تا 1323 میلادى در آکسفورد تدریس کرد. او به عنوان یک نومینالیست(3) در انگلستان شهرت زیادى کسب نمود، اما مسائل زمانه او تحت الشعاع نزاع کلیسا ـ امپراطور یا دولت قرار گرفته بود و همین باعث شد تا اوکامى به خوبى شناخته نشود.
در قرن سیزدهم، رسم بر آن بود، که معلمان فلسفه، دوره درسى شان را با تدریس «چهار کتاب احکام» شروع مىکردند. «چهار کتاب احکام» مجموعهاى بود که توسط «پیرلومبارد» در سال 1150 گردآورى شده و عقاید بزرگان کلیسا در مورد الهیات را گرد آورده بود. اوکامى در تدریس مجموعه مذکور، رویکردى تجربه گرایانه داشت و بدین لحاظ روش او در رد و طرد مبانى سنتى آموزههاى الهیاتى آئین شکنانه بود.(لاسکم: 164، 221، Caryoj) به خاطر همین روشهاى خلاف عادت مرسوم بود، که پاپ، او را به آوینیون فرا خواند تا تعالیمش به محک زده شود.
داورى در مورد تعالیم اوکامى به تأخیر افتاد و او در این ایام محبوس گردید. در سال 1326 میلادى هیأت رسیدگى کننده، مرکب از شش نفر از متألهین، 51 مورد ارتدادى را، در تعالیم اوکامى مطرح کردند. اوکامى از موضع خودش عدول نکرد، و در سال 1328 موقعیت خود را بیش از پیش به مخاطره افکند.(روث ال: 10) در این ایام، پاپ «آموزه فقر مطلق حواریون» را که درویشان فرقه فرانسیس، بدان پایبند بودند، محکوم کرده بود، اما مرشد فرقه، «میکله چزنایى» این حکم را نپذیرفته بود. اوکام به چزنا پیوست و نامه اعتراضى را که چزنا علیه توقیع رسمى پاپ نوشته بود، امضا کرد.
مشهور است که، ویلیام اوکامى از حمایت «امپراطور لویى (لودویک) باواریا» نیز برخوردار بود. اوکامى، به امپراطور گفته بود که تو با شمشیر از من حمایت کن، من با قلم به دفاع از تو، خواهم پرداخت. امپراطور، در این زمان، به حمایت افرادى چون اوکامى نیاز داشت و در نزاع با کلیسا درصدد تقویت جبهه خویش بود. لویى باواریا، در سال 1327 فرمان خلع «پاپ ژان بیست و دوم» را صادر و به انتخاب خود، نمایندهاى را در رم مستقر کرده بود.
اوکامى با پیوستن به امپراطور، خود را به گونهاى موثر از قید اقتدار پاپ رهانید و پاپ نیز متقابلاً او را تکفیر کرد. در چنین شرایطى اوکامى به امپراطور نزدیکتر و وابستهتر شد و شروع به نوشتن جزوههایى علیه حوزه اقتدار و حیطه اختیار پاپ نمود، که مهمترین آنها عبارتند از:
- هشت پرسش درباره قدرت و شأن پاپ
- گفتگو میان مرشد و مرید
ـ درباره قدرت امپراطوران و پاپها
کتابهاى فوق به همراه برخى دیگر از نوشتههاى اوکامى توسط آ.اس. مگ گراد و جى. کیل کولن گردآورى و منتشر شده است. هدف اساسى این نوشتههاى اوکامى، اعتراض علیه نظام متصلب کلیسایى و ساماندهى قدرت سیاسى به نفع مردم بود. اوکام در همین رابطه و در نقد پاپهاى روزگارش مىگوید:
«در برابر خطاهاى این پاپ دروغین «من صورتم را مانند خارسنگ آماده کردهام تا نه دروغها، نه دشنامها و نه هر قسم آزادى... و نه انبوهى، هر قدر بزرگ، از کسانى که به او اعتقاد دارند یا ارادت دارند، یا حتى از او دفاع مىکنند و... مرا از حمله کردن به خطاهاى او و رد کردن آنها بازدارند.»(لاسکم: 179)
جسارت و شهامت اوکامى در طول دوران زندگیش، نه به خاطر حمله به دستگاه کلیسایى، که جهت تبلیغ اصل نمایندگى سیاسى در کلیسا و دولت بود. اوکامى در همین راستا، از شخصیت حقیقى، در مقابل شخصیت حقوقى، دفاع مىکرد و تصمیمگیرى شهروندان را ناشى از قانون طبیعت مىدانست. اوکامى در حالى که در حمله به کلیسا و کلیسائیان مصمم شده بود، امپراطور با «پاپ بندیکتوس دوازدهم» وارد مذاکره شد و سعى کرد، عذر و بهانههایى براى اعمال گذشته خود بیاورد و در این راه همرزمان پیشین خود، از جمله چزنا و اوکامى را فدا کرد و سرانجام در سال 1344 در برابر «پاپ کلمنت ششم» شرایط خفت بارى را پذیرا شد.
پنج سال بعد، یعنى در سال 1349 یا 1350 میلادى که بیمارى طاعون در اروپا بیداد مىکرد، اوکامى [احتمالاً در اثر ابتلاء به طاعون] درگذشت و او را در کلیساى کهن فرانسیسیان در مریخ دفن کردند. به گفته روث ال.ساو، در سال 1802، گور او را از محل اصلىاش در برابر محراب برداشتند و بقایاى او را به محلى بردند که هنوز هم معلوم نیست. برخى مىگویند که او در انتهاى عمر خویش، یعنى پس از سازش امپراطور با پاپ در سال 1344، با کلیسا آشتى کرد، ولى این آشتى در اغلب منابع نادرست خوانده شده است.(راسل: 4-653) از این رو اوکامى در چنین فضایى با دستگاه کلیسا در افتاده بود. اهمیت اندیشه اوکامى هنگامى واضحتر مىشود که در پرسشهاى زمانه اوکامى تأمل کنیم.
قرون وسطا: عصر تاریکى یا زمینه روشنگرى
همان طور که بیان شد، اغلب، تاریخ اروپا را به سه دوره متمایز تفکیک مىکنند: اروپاى قبل از میلاد، اروپاى قرون وسطا و اروپاى مدرن. در این تقسیم بندى، دوره هزار ساله قرون وسطا (از آگوستین تا ماکیاول) معمولاً نادیده گرفته مىشود، یعنى فقط به تعالیم اگوستین و اکویناس اشاره مىرود و بلافاصله به فیلسوفان و تحولات دوره رنسانس به بعد پرداخته مىشود.(ایلخانى: 509) بنابراین، دوره قرون وسطا به عصر تاریکى (Dark Age) و تعطیلى تعبیر مىشود و ما در این مقاله، مىکوشیم، نادرستى این ادعا را اثبات کنیم و خاطر نشان سازیم، که بسیارى از تحولاتى که در زمینه انسان، قدرت و طبیعت طى عصر جدید (پس از ماکیاولى) مطرح گردید، در اروپاى قرون وسطا به نحوى مورد توجه بوده است. اما معضل این بوده، که در قرون وسطا، این نداها منفرد ماند و تبدیل به یک فرایند جامع نشد. همین امر موجبات ضعف و زوال این صداها را فراهم ساخت.
«اندریاس اشپیر» مدیر «مؤسسه توماس»، که به منظور تحقیق در فلسفه قرون وسطا تأسیس گردیده است، خطاب به کسانى که قرون وسطا را عصر تاریکى قلمداد مىکنند، یادآور مىشود: اصطلاح عصر تاریکى از طرف کسانى ابراز مىشده و مىشود که شاید درباره سدههاى میانه یا منابع و ویژگیهاى آن مطالعه نکردهاند و بیشتر به بحثهاى جنجالى پرداختهاند. این گونه افراد، حتى نمىدانند، که جنبش روشنگرى و رنسانس از دل همین سدهها و با نخستین جنبشهاى آزادى دینى از درون خود مسیحیت به عنوان واکنش علیه استبداد دینى شکل گرفت و سپس به دیگر گروهها و بویژه روشنگران، فیلسوفان و اندیشمندان گسترش یافت...
علاوه بر این، ویژگى مهم قرون وسطا از نگاهى فلسفى، این است، که این دوران، فلسفه را، از طریق زبان لاتین، چند فرهنگى کرد؛ یعنى با گسترش فلسفه به زبانهاى عبرى و عربى و تا دروازههاى بیزانس، باعث پیوند فیلسوفان شرق، ایران و غرب شد. در این ایام، فلسفه جهانى شد. تا سده سیزدهم، مردم اروپا، فکر مىکردند، در دنیاى یگانه، با زبانى یگانه ـ لاتین ـ و البته با سنت دینى زندگى مىکنند.(اسپیر)
بنابراین، اگر شتابزده قضاوت نکنیم و به تعبیر اشپیر، شناخت شناسانه بنگریم، مىتوان گفت: اندیشههاى نو، گامهاى تازه، دگرگونیهاى جدید و پیشرفت نهادهاى اندیشگى ـ فرهنگى و فلسفى ـ سیاسى در بسیارى موارد از دل سدههاى میانه برمى آید. هزار سال حیات فکرى را نمىتوان بطور کلى نادیده گرفت، هر اندیشه و اندیشمندى را در ساختار و زمانه خود باید شناخت. با چنین نگاهى است که ادبیات فلسفى، هنرى و فرهنگى قرون وسطا جلب نظر مىکند.
فلسفه سیاسى قرون وسطا را هنگامى مىتوان فهمید که با اندیشههاى رایج آن زمان همدلانه و معرفت شناسانه برخورد کنیم و نه ایدئولوژیک. این نکته درستى است که فلسفه قرون وسطایى جهت خاصى داشت و عقل معمولاً در خدمت فهم ایمان بود و به خاطر کنترل کلیسایى، عقل خود بنیاد و مستقل قابل طرح نبود، اما هر چه از اکویناس دور مىشویم و به قرون سیزدهم و چهاردهم پیش مىرویم، حرکتهاى مهمى در عرصه فلسفه سیاسى، قابل ملاحظه است، که لزوما، رویکرد صرف خداشناسى و دینى ندارند.
براى شناخت مقام اوکامى در چنین جغرافیاى اندیشگى، خوب است ابتدا به دغدغههاى دانش پژوهان قرون وسطا نظرى داشته باشیم، تا میزان برجستگى مباحث اوکامى و جسارت شخصى وى هویدا شود. همان گونه که بیان شد، فیلسوفان قرون وسطى اغلب در خدمت و استخدام کلیسا بودند و در محیط کلیسا مطلب مىنوشتند یا تدریس مىکردند.
آنان اغلب از عقل براى فهم ایمان کمک مىگرفتند. عقل، میان ایمان و شهود قرار مىگرفت، اما همچنان عقل بود و از آن به طرق مختلفى استفاده مىشد. اگر در این دوران، متون بیرون جهان مسیحى مطالعه مىشد، بدین خاطر بود که بر غناى تجربه مسیحى افزوده شود، چرا که باور مسلط این بود که هبوط آدم، عقل بشر را زبون ساخته و فیلسوف قرون وسطا موظف بود، به تبیین حالات متفاوت عقلى و شناخت بپردازد؛ یعنى به معارفى از قبیل خداشناسى، فرشتهشناسى، علمى که انسان در لقاى خدا از آن برخوردار مىشود و علم انسان هبوط کرده. البته این قبیل مطالعات، نیاز به روشهاى تحقیق را از بین نمىبردند و استفاده از منطق و مطالعه زبان رواج گستردهاى داشت و بدون تردید در چنین زمینهاى منزلت اوکامى قابل توجه است.
اوکامى، در کنار برخى دیگر از فیلسوفان سیاسى قرون وسطا، بخصوص متفکران قرن سیزدهم، سعى داشت، ضمن بحث از وجود (بودن) کلىها، ناهمگرایى و غیره، از حق خردورزى آدمى دفاع کند. البته، چنین کارى دشوار بود، چون محور مباحث موجود، انسان مستقل و خودبنیاد نبود، بلکه انسان هبوط کردهاى بود، که مستلزم تشفى دانسته مىشد. برجستگى و شکوه پرسشهایى که اوکامى درباره حدود اختیارات شاه، پاپ و مردم مطرح نمود، هنگامى قابل توجه است که مراد و مقصود کلیسائیان را از آموزش منطق و فلسفه دریابیم.
از قرن نهم تا ابتداى قرن پانزدهم آموزش علم، فقط محدود به هفت فن آزاد بود. این هفت فن عبارت بودند از: دستور زبان، فن مباحثه، سخن سنجى، حساب، هندسه، موسیقى و هیئت.(دستغیب: 91) پس از قرن نهم، آموزش فلسفه، به خدمت کلیسا درآمد و کشیشهاى جوان، به آموختن بخشهاى مجاز فلسفه واداشته شدند و بدین ترتیب دوره معروف به اسکولاستیسیسم آغاز شد. مراد کلیسائیان از آموختن فلسفه به پیروان خود این بود که از حقانیت دین خود، در مقابل ادیان دیگر و نیز شکاکان، دفاع کنند و با بکار بردن عقل، پایه ایمان را هر چه بیشتر استوار سازند و تا حد ممکن باور به ظهور خدا در وجود عیسى مسیح را تبیین کنند.(همان: 108)
آشتى دادن این باور فراطبیعى، با تفکر انسانى و پاسخ به اعتراض و ایراد مخالفان کلیسا (مخالفان عیسى و خدا) مستلزم فهم فلسفى بود، به همین خاطر اسکولاستیسیستها فاصله منطق و فلسفه با دین را از بین بردند و فهم فلسفه را صرفا براى دفاع از ایمان مجاز نمودند. اما برداشت اوکامى از فلسفه و فلسفه سیاسى فراتر از آن بود که کلیسا انتظار داشت.
ویلیام اوکامى چه مىگوید؟
اوکامى، به عنوان آخرین فیلسوف برجسته قرون وسطا، آرائى را مطرح کرد که در زمان خود، جدى و جدید بود. علاوه بر این آراء، عوامل و مباحث مختلفى باعث شهرت او شدند.(اتین؛ Sukhbir: 323-4; Mulford 9,273) بخشى از این موارد به موضوع بحث و شیوه تحلیل منطقى او و بعضى دیگر به تهورات و ابتکارات وى مربوط مىشد. آراء و فعالیت فلسفى اوکامى را مىتوان، پیرامون سه موضوع کلیدى زیر طرح و جمع بندى نمود.(لاسکم: 194)
1- اسم گرایى (نام گرایى) و تقسیم بندى مفاهیم
نام گرایان (نومینالیستها) قرن پانزدهم، اوکامى را بانى مکتب خویش معرفى مىکنند. البته اگر اوکامى بانى مکتب هم نباشد، در این خصوص مقامى غیرقابل اغماض دارد. عصاره سخن اوکامى در این مورد عبارت بود از این که: مفاهیم (اسمها) دو دستهاند: 1- مفاهیمى که اسم اشیاء هستند؛ 2- مفاهیمى که اسم کلماتند.
مثلاً «انسان» اسم شیئى است، ولى «نوع»، اسم انسان است. فرق میان انسان و نوع با این که هر دو مفهوم کلى هستند، در این است که با اسم اولى، یعنى انسان، اشیاء خارجى را نام گذارى مىکنیم و با مفهوم و اسم دوم، کلمات را نام گذارى مىکنیم. پس لغاتى مانند دیوار، گل، شیشه و... اسماء و اشیاء خارجى هستند؛ ولى نوع، جنس، قضیه، فصل، با این که مفاهیم کلى هستند، ولى با آنها اشیاء دسته اول را نام گذارى مىکنیم، نه این که اشیاء خارجى را نام گذارى کنیم. از این نظر، مفاهیم دسته اول، مفاهیم اولى هستند، چون اشیاء خارجى را نام گذارى مىکنند و مفاهیم دسته دوم، مفاهیم ثانوى هستند، چون اسماء خارجى را نام گذارى مىکنند. پس مفهوم به دو قسم قابل تقسیم است، یکى اسم شىء و دیگرى اسم کلمه.(ملکیان: 119)
اوکامى، از این تقسیم بندیها دو نتیجه مىگیرد. یکى این که مىگوید: تفاوت بین منطق و علوم دیگر، این است که منطق با اسم کلمه سر و کار دارد، در حالى که علوم دیگر از اسم شىء بحث مىکنند. دوم، آن که سخت بودن فلسفه، به این دلیل است، که فلسفه گاهى از اسم شىء صحبت مىکند و گاه از اسم کلمه، و این امر سبب خلط و مغالطههاى فراوانى مىشود.
2- بحث کلیات
مهمترین بحث فیلسوفان مدرسى، بحث درباره کلىها بود. کلى آن است که بر بیش از یک فرد اطلاق مىشود و مصداق آن محصور نیست. در مورد مفاهیم کلى این پرسش مطرح بوده است که اگر این مفاهیم موجودیتى نداشته باشند و معدوم به حساب آیند، چگونه قابل حمل هستند؟ و اگر موجودند، کجا وجود دارند؟ این بحثى است، که از زمان افلاطون به این طرف، مطرح بوده است. در جواب به این پرسش سه مکتب وجود دارد:(McGrade:49) 1- رئالیسم، 2- ایده آلیزم، 3- نومینالیزم. نظریه رئالیزم به افلاطون برمىگردد. افلاطون معتقد بود، مفاهیم کلى در عالم خارجى تحقق دارند. پس اینها امورى واقعى هستند و حقیقتا تحقق خارجى دارند. ولى نباید آنها را موجود در عالم محسوسات دانست، بلکه آنها در عالم مثل موجودیت دارند. از این رو مىگفت: مفهوم گریه، مفهوم آهو و... واقعا مصداق دارند آن هم در عالم مثل. این نظر را نظریه رئالیزم مفاهیم کلى مىنامند و گاهى با تعبیر مبهمى آن را رئالیزم معرفت شناختى مىگویند.
ارسطو این نظر را رد کرد و قائل به ایدهلیسم معرفت شناختى یا ایده لیسم مفاهیم کلى شد، به عقیده ارسطو، این مفاهیم تنها در عالم ذهن آدمى تحقق دارند. اگر آدمیان نبودند، یا آدمیان ذهن نداشتند، دیگر خبرى از این مفاهیم هم نبود و تحققى نداشتند.
وجه تمایز اوکامى از افلاطون و ارسطو این بود که اوکام نه ایده الیست بود و نه رئالیست. به عقیده وى، مفاهیم کلى وجودى ندارند تا بگوییم جاى تحقق آنها کجاست. در واقع وجه مشترک ارسطو و افلاطون این بود که هر دو، وجودى را براى این مفاهیم قائل بودند، در موطن آن اختلاف نظر داشتند. ولى اوکامى گفت: اساسا این مفاهیم واقعیتى ندارند.
اوکامى مسأله حمل مفاهیم کلى و معناى آنها را چنین حمل مىکرد که وقتى از انسان، حیوان و... یاد مىکنیم، در واقع یکسرى علائم و رموز را به ذهن مىآوریم. خود عدد یک یا دو یا علامت مثبت، یا منفى فقط رموزند، نه مفاهیم داراى مکان استقرار. این علائم را به عنوان رمزى براى چیزى گرفتهاند، ولى هیچ کدام تحقق بیرونى ندارند. اگر بپرسند، قضیه الف ب است، صادق است یا کاذب؟ پاسخ این است که هیچ کدام. چون از آنها چیزى در ذهن، منعقد نمىشود. ما اگر به جاى الف، «پرویز» مىگذاشتیم و به جاى ب «غایب» را، در آن صورت «پرویز غایب» است، قابلیت صدق یا کذب در ذهن، مىیافت.
ویلیام اوکامى، معتقد است که جمله «پرویز غایب است» هم، چیزى جز رمز نیست. انسان هم اسم است، ولى مفهوم نیست، پرویز هم اسم است، ولى مفهوم نیست، اینها تسمیه یا نام گذارى هستند، ولى هیچ چیزى از آنها فهمیده نمىشود. این نظریه، نظریهاى است که واضع آن ویلیام اوکامى مىباشد.(ملکیان: 1-120)
3- تیغ ویلیام اوکامى
ویلیام اوکامى، به سبب جملهاى، که عبارت است از: «تکثیر امور بدون ضرورت جایز نیست» معروف شده است. راسل مىگوید: این جمله را اوکامى نگفته، جمله صحیح بدین صورت است که «بیهوده است کارى را که با کمتر مىتوان کرد با بیشتر کرده شود.» یعنى اگر در علمى بدون اتخاذ فلان امر مفروض، همه چیز قابل تعبیر باشد، دیگر دلیلى ندارد که آن امر را فرض کنیم.(راسل: 656؛ ویل دورانت: 1545) چنین مفروضى، باعث مىشود، که اوکامى هر آنچه را که از طریق حس نمىتواند درک کند، به کنار نهد. به بیان دیگر اوکامى مىگوید: باید به اقتضاى عقل، چیزهایى را بپذیریم که خود آنها را حس کرده باشیم، چه با حس ظاهر و چه با حس باطن.
اوکامى با این استدلال، بسیارى از هستىها را نادیده مىگیرد. او روشن نمىکند که با خطاى حواس چه مىتوان کرد؟ یعنى اگر حواس، قادر به حس نباشد، آیا مىتوانیم بگوییم، آن شىء وجود ندارد؟ اوکامى با این وصف، مفاهیم نظرى را از حیطه شناخت خارج مىکند. مفاهیم نظرى، آنهایى هستند که خودشان محسوس نیستند، ولى آثارشان محفوظ است. درست مانند حرارت و آتش. مصداق حرارت محسوس است، ولى مصداق آتش محسوس نیست، بلکه اثر آن محسوس است. به مفهوم حرارت یا سوزش، مفهوم مصداقى و به آتش «مفهوم نظرى» مىگویند. بر اساس پیشنهاد اوکامى، مفاهیم نوع دوم (نظرى) را مىتوان انکار نمود و احتمال دست برداشتن از آنها وجود دارد. این داورى اوکامى که گامى در جهت اثبات تجربى و پرهیز از تخیل و حدس نظرى است، به «تیغ اوکامى» شهرت یافته است.
آراى سیاسى ویلیام اوکامى
اوکامى حدود نیم قرن از عمر خویش را در سده چهاردهم سپرى کرد. به عقیده بسیارى از مورخان، این قرن (14) به صورتى توصیف شده است که در آن اعتماد به نفس فکرى، رو به انحطاط مىنهد. به عنوان مثال، «دیوید نولز» از فرو ریختن همنهاد قرون وسطا یاد مىکند و «ژیلسون» از طلاق فلسفه از خداشناسى پس از ماه عسلى کوتاه سخن مىگوید. «استیون آزمنت» (Steven Ozmant) بطور صریحترى، سخن مىگوید و سقوط تفکر غربى در قرن چهارده را با بلایاى اجتماعى ناشى از شیوع طاعون، مصائب سیاسى جنگ صد ساله و بحران دینى شدیدى مقایسه مىکند که بر اثر انشقاق بر سر پاپ رخ داده بود.(لاسکم: 165)
اما با وجود این تعابیر، قرن چهاردهم، آغاز یک حیات جدید فکرى هم بود و فیلسوف مورد نظر ما (اوکامى) موفق گردید به گونهاى ظاهر بشود که «گوردون لف» آن را «دگردیسى گفتار مدرسى» مىنامد.(همان: 169) اوکامى به همراه «اکهارت» تحرک تازهاى براى مطالعه منطق فراهم آوردند و به تعبیر «دیوید لاسکم» بخشى از عمارتى را فرو ریختند که ارباب مابعدالطبیعه پیشتر قادر بودند با روایتى عقلى از خداشناسى از آن حمایت کنند.(همان: 172)
اوکامى، در گفتگوهایش بخشهایى از عهد قدیم و جدید و تعالیم کلیسا را مورد حمله قرار داد. او معتقد بود که تعریف بد دینى و حقیقت، نه کار پاپها و شوراهاى عمومى، بلکه کار استادان در مدارس بود. خدایى که مورد توجه اوکامى است، فاقد محدودیت، اتکا و واسطه است. خداى اوکامى، خداى خیر و رحمت و نامتناهى و بى نیاز از مثل است. این قبیل باورهاى خداشناختى، اوکامى را به طرح پرسشهایى وا داشت که زیر ساختهاى منصلب کلیسایى را به چالش مىطلبید. هشت پرسش اوکامى از پاپ و دستگاه کلیسایى، هر چند که پاسخ لازم را نیافت، ولى زمینه را براى رنسانس دینى آغاز نمود. پرسشهاى هشت گانه اوکامى عبارتند از:
1- آیا یک نفر مىتواند هم در کلیسا و هم در دولت، صاحب عالیترین مقام باشد؟
2- آیا مقام دولتى، بى واسطه از جانب خدا تعیین مىشود یا خیر؟
3- آیا پاپ، حق دارد، قضاوت در امور دنیوى را به امپراطور و سایر حکام واگذار کند؟
4- آیا انتخاب شدن بوسیله انتخاب کنندگان، اختیارات تام به پادشاه آلمان مىدهد؟
6/5 - کلیسا از طریق حقوق اسقفها و پادشاهان متبرک چه حقوقى را به دست مىآورد؟
7- آیا تاجگذاریى که بدست یک اسقف اعظم غیر صالح انجام بگیرد، حائز اعتبار است؟
8- آیا انتخاب شدن بوسیله انتخاب کنندگان، به پادشاه آلمان لقب امپراطور مىدهد؟
گفتنى است، این پرسشها هنگامى طرح و نقد مىشد که پرسش از محدوده قدرت شاه و امپراطور، بحثى خطیر و خطرساز بود. در پرسشهاى فوق نکتههاى بدیع و قابل تأملى نهفته است، که میزان جسارت و فراست اوکامى را یادآور مىشود. بدین صورت که اوکامى اولاً، در محدوده اختیارات پاپ و امپراطور خلق پرسش مىنماید. ثانیا، قدرت پادشاه و امپراطور را با هم طرح کرد و بدین ترتیب حساسیت قدرت و احتمال سوء استفاده از آن را گوشزد مىکند. ثالثا، اوکامى در هنگام طرح این پرسشها، پیرو وعده پیشین، تحت حمایت شمشیر امپراطور زندگى مىکند و مىکوشد با نقد پارادایم مسلط (قدرت کلیسایى) رضایت امپراطور را هم جلب نماید. از مجموع هشت پرسش پیش گفته، پنج مورد آن مستقیما به ماهیت و دامنه قدرت پاپ مربوط مىشود. بى دلیل نیست که لوتر از بین همه مدرسیان «اوکامى» را ترجیح داد.(Aryj :208-211) چون مسائلى که اوکامى طرح کرده بود، بسیار کلیدى به نظر مىرسید. طرح این پرسشها در آن زمان، گویاى تلاشى مجدانه براى حصر قدرت است. اوکامى ضمن این که از کلیسا انتقاد مىکرد، به قدرت شاه (امپراطورى آلمان) هم گریز مىزد. چرا که اوکامى بطور کلى انقباض قدرت در یک مکان و جایگاه را مضر و قابل سوء استفاده مىدانست. با این توضیح، آراى سیاسى اوکامى را مىتوان به شرح و ترتیب ذیل تبیین نمود.(Sukhbir: 324)
1- تحدید قدرت
اوکامى با ملاحظه رفض «ژان بیست و دوم» بطور جدى بر آن شد که قدرت پاپ باید محدود شود. اما این تحدید قدرت پاپ، به مفهوم تحکیم قدرت شاه یا امپراطور نبود. اوکامى با تفکیک جایگاه و حوزه اختیارات دولت و کلیسا، در حقیقت یک جهش فکرى به وجود آورد که در قرون وسطا بسیار قابل توجه بود. به اعتقاد او، کلیسا سازمانى ضرورى براى رستگارى روح انسان است و مقامات کلیسا نباید در امور دنیایى مردم مداخله نمایند.(طباطبایى: 1-80) او ضمن تأیید اقتدار پاپ، کلیسا را متصدى امرى دانست که مخصوص آن است.
پاپ مورد نظر اوکامى مسؤول نجات روح انسان است و او هر چه را که براى تحقق این هدف لازم است، مىتواند انجام دهد. امپراطورى که متصدى و متولى امور دنیا مىشود، باید محدود گردد. مسؤولیت امپراطور مطلوب اوکامى، این است که حکومت خوب به وجود آورد و به مردم کمک کند، تا بهتر زندگى کنند. قدرت فرمانرواى غیردینى اوکامى به رضایت اتباع او که به کمک اعیان و اشراف کشور، او را انتخاب کردهاند، بستگى دارد. نه قدرت دینى و نه قدرت غیردینى نباید خودکامه باشند. هم قدرت فرمانروا و هم قدرت پاپ محدود به قانون الهى و قانون طبیعى است. اوکامى ضمن تصریح به محدودیت قدرت شاه ـ پاپ، به مصادیق قانون و حقوق طبیعى نمىپردازد.
اوکامى هر چند ظاهرى مسلک بود، یعنى به نقد و تعدیل قدرت با استفاده از کتاب مقدس تأکید داشت، اما به هر حال خواهان تحدید دستگاه کلیسا بود. به نظر او نمىتوان به منابع حقوق رم استناد کرده و قدرت پاپ را از انتقاد و پرسش مصون ساخت، نه فقط قدرت کلیسا، بلکه وحدت خدا و اقالیم ثلاثه هم قابل مناقشه است. در صورتى که قدرت خدا و قدرت پاپ اصلاً قابل مقایسه نیست، چگونه مىتوان از مقامات کلیسا و از اختیارات مطلقه آنها، پرسش یا انتقاد کرد؟
اوکامى با طرح چنین پرسشهایى، با توجه به امکانات و محدودیتهاى زمانى خویش نسبت به تحدید قدرت مبادرت ورزید، امرى که مهمترین بخش دوره روشنگرى را تشکیل مىدهد (مشروط سازى قدرت). البته او به تشریح و رفع نابرابرى حقوقى اکتفا نکرد و از وجود قانونى بین ملتها هم سخن به میان آورد.
2- قانون بین ملتها (Jus Yentium)
قانون بین ملتها، از قوانین طبیعى و قانون الهى استخراج مىشود، با این تفاوت که بر اساس اوضاع و شرایط قابل جرح و تعدیل است. عرف و باورهاى متداول مهمترین بخش قانون بین ملتها را تشکیل مىدهد و فرمانروایان در مملکتدارى باید حد آن را نگه دارند. به عقیده اوکامى بهتر این بود، که در همه جوامع، همه انسانها و فرمانروایان از قانون طبیعى تبعیت مىکردند، ولى چون چنین وضعى آرمانى است، باید از حقوق بین ملتها به عنوان راه حل مطلوب استفاده شود.(عالم: 310) این روش مىتواند، حقوق و نظم را در اجتماع برقرار نماید و به فراخور تحول در روشهاى تأمین رفاه عمومى تعدیل پذیرد. همان گونه که ملاحظه مىشود، اوکامى مىکوشد، افسار قدرت در دست دستگاه واحدى نباشد.
3- برابرى سیاسى
یکى از نکات کلیدى گفتگوهاى اوکامى، لغو و حذف نابرابریهاى متداول است. به اعتقاد اوکامى، ایمان موجب امتیاز نیست و افراد روحانى و غیر روحانى برابرند. کلیسائیان نمىتوانند به واسطه مقام مذهبى تفاخر کنند، بلکه کلیسا هم مجموعهاى از مؤمنان است که با دیگران (غیر روحانیان) برابرند. اوکامى حتى زنان را هم برابر با روحانیان مىداند و در این راستا، از مارسیلیو هم پیش مىافتد. چرا که مارسیلیو (از دانشمندان ضد پاپ) چنین حقى براى زنان قائل نبود. از این رو پاپ، شاه، امپراطور و زن امتیازى بر هم ندارند، حتى اگر پاپى را که گمان مىرود، رافضى شده مىتوان عزل کرد. اوکامى خواهان ساماندهى امور جارى، بوسیله همه مردم بود، ولى چون چنین عملى را ناممکن یافت، پیشنهاد کرد، که جمعى از اهل فن جمع شوند و امور جارى را سامان دهند. اما اوکامى همچنان به اقتدار، از جمله اقتدار جمع، بدبین بود و مىگفت: اگر مجلسیان خطا کنند، باید، به ارباب کلیسا روى آورد، اگر آنان هم خطا کنند، باید به زنان و کودکان متوسل شد، سرانجام مىتوان، به سراسر کلیسا متوسل شد، حتى به مردهها، زندهها و آنان که هنوز متولد نشدهاند!(همان: 312)
اوکامى به همه الفاظ و اقشار متوسل مىشود تا بتواند دیو قدرت استبدادى بخصوص نوع مذهبى و ایمانى آن را مهار کند. طرفدارى از چنین اندیشهاى در دوران تفتیش عقیده و نمایندگى خدا در زمین توسط کلیسائیان، خالق نوعى برابرى است که هر چند کلى و مبهم بود، اما به هر حال مشابه حقوق شهروندى و منزلت انسان به ما هو انسان است که بعدها از اصول بنیادین لیبرالیسم گردید.
اوکامى ضمن اعتراض، به تبعیض موجود، بین مقامات کلیسایى و غیر کلیسایى خواهان این بود، که مردم نسبت به ستم مضاعفى (ظلم مقامات کلیسا با استناد به احکام خدا) که بر آنها مىرود مطلع شوند. او براى بیدار سازى مردم فریاد برمىآورد که «اى مردم! شمایان که در این عالم خاکى مسکن گزیدهاید، گوش فرا دارید و بشنوید که من بر دشمنیها و بیدادگریهایى از جانب آن که افتخار مىکند، بر تخت پطرى نشسته است و دیگران که در این سلطه مستبدانه و بدکارانه پیشتر از او آمده بودند، بر همه شما مىشود و مایه خسران جهانیان را فراهم مىآورد، گریه سرداده و ندبه مىکنم.
نتیجهگیرى
امروزه در اغلب تفاسیر ارائه شده در خصوص مبانى رنسانس، از اندیشه ماکیاولى بسیار یاد مىشود. این قبیل مفسران، ضمن برجسته سازى آراى ماکیاولى به زمینه سازان رنسانس در عهد وسطا توجهى نمىکنند. آنها از ایده «ملى گرایى» دانته «در کمدى الهى» و پیکار تمام عیار «مارسیلیو پادوایى» با دستگاه کلیسایى سخنى به میان نمىآورند و بلافاصله پس از رنسانس به متون اصحاب قرارداد و کانت استناد مىکنند.
به عقیده نگارنده، یکى از اندیشههاى اساسى که بدست فراموشى سپرده مىشود، افکار ویلیام اوکامى است که از اوضاع زندگانى، چالشهاى زمانه و باورهاى ذهنى او به تفصیل بحث کردیم. اما یک نکته را همچنان باید، برجسته نمود و آن سهم اوکامى در تکوین نظریههاى مشروطه خواهى و تحدید قدرت سیاسى ـ مذهبى است که اغلب مفسران اندیشه اوکامى، بدان اشاره مىکنند. «آ.اس. مک گرد» اوکامى را یکى از بسترسازان اصلى پیدایش نظریه دولت محدود، تلقى مىکند.(Maurer, A:51) و آغاز تاریخ جدید و معاصر را ماکیاولى و دکارت نمىداند. اوکامى به عنوان خلف وفادار و پایدار پادوایى و دانته، ضمن برشمردن مضرات حکومت مطلقه کلیسا، سلطنت را ودیعهاى الهى مىداند که به دست مردم به شاه تفویض مىشود.
این دیدگاه اوکامى، هم منشأ الهى اقتدار سیاسى را مىپذیرد و هم نقش تعیین کننده مردم و شاه را در مقابل کلیسا یادآور مىشود.
اوکامى با استناد به کتاب مقدس، بین دین و دنیا از یک طرف و کلیسا و پادشاه از طرف دیگر تفکیک قائل مىشود. بدین ترتیب که کلیسا، مجمعى از مؤمنان مسیحى و امپراطورى، تشکیلاتى فرض مىشود که نه براى سعادت معنوى و رستگارى اخروى که براى تثبیت نظم سیاسى، موجودیت یافته است. اوکامى به صراحت مىگوید:... امپراطورى روم وابسته به وجود پاپ نیست... امپراطورى روم بر نهاد پاپى تقدم دارد، زیرا امپراطورى پیش از میلاد عیسى مسیح وجود داشت، همچنان که امپراطورى کافران، وابسته به وجود پاپ نبود، زیرا اگر چنان مىبود، پاپ بتواند درباره امپراطورى و رعایاى او داورى کند. این امر در سخن حوارى نفى شده است: «چگونه مىتوانم درباره مردمان بیرون داورى کنم؟... مردمان بیرون را خداوند داورى خواهد کرد.»(4) همچنین اگر امپراطورى روم وابسته به وجود پاپ مىبود، این وابستگى برابر حقوق الهى یا حقوق انسانى مىتوانست باشد.
امپراطورى وابسته به حقوق الهى نیست، زیرا در این باره، در کتاب مقدس چیزى نیامده است و حتى خلاف آن آمده، در واقع، عیسى مسیح و حواریان هرگز نگفتهاند که امپراطور رم موظف است، بپذیرد که امپراطورى او از پادشاه فرانسه و یا هر پادشاهى دیگرى به پاپ بیشتر وابسته است... پاپ بر پایه حقوق انسانى هم نمىتواند، نتیجهگیرى کند که امپراطور روم به وجود او وابسته است. در واقع، امپراطوران روم جانشین امپراطوران دوره جاهلى شدند و خود را قیصر و امپراطور همایون خواندند. آنان به همان اندازه از حقوق امپراطوران دوره جاهلى بهرهمندند، زیرا عیسى مسیح براى کاستن از حقوق امپراطوران دوره جاهلى نیامده است.(طباطبائى: 89)
با ملاحظه این متن مهم، تقریبا مىتوان دغدغه بنیادین ویلیام اوکامى را فهمید. بر این اساس و نیز موارد پیش گفته مىتوان اذعان نمود که مقام ویلیام اوکامى در فلسفه سیاسى قرون وسطا بسیار منیع و تعیین کننده است.(بریان مگى: 91) مبارزه اوکامى بر ترفیع مقام مخالفان کلیسا (امپراطور، شاه، مردم) موقعیت او را در گذار قرون وسطا به رنسانس اروپا، بسیار چشمگیر مىسازد.
با این توضیح، نکات کلیدى و برجسته در فلسفه سیاسى اوکامى را مىتوان چنین عنوان نمود:
1- از نگاهى روش شناختى، ویلیام اوکامى به عنوان یک منطقدان، زبانشناس و معنا کاو، تأملى عمیق در مورد روال و روش دانش سیاسى مبذول داشت. به گونهاى او را برجستهترین مدرسیان قلمداد کردهاند.
2- ویلیام اوکامى با طرح هشت پرسش کلیدى در اثرى به همین نام (هشت سوال درباره قدرت و شأن پاپ) تداوم بخش موجى شد که به همت دانته، جان سالیسبورى، ویکلیف و مارسیلیو پادوایى آغاز شده بود. اوکامى داراى این فصل خاص بود که پایه اقتدار کلیسا را با استناد به کتاب مقدس مورد چالش قرار داد، نه از طریق رمان، مشاجره یا نبرد نظامى. این مشى معرفتى اوکامى در فلسفه سیاسى بسیار حائز اهمیت است.
3- ویلیام اوکامى ضمن نقد کلیسائیان و حرمت نهادن به امپراطور (شاید بخاطر وعدهاى که از شاه گرفته بود)، مقام مردم را بسیار ارتقاء بخشید. او خاطر نشان ساخت که سلطنت ودیعهاى الهى است، که با دستان مردم به پادشاه (امپراطور) تعلق مىگیرد. همانطور که بیان شد، بسیارى از مفسرین اوکامى، این جمله او را گامى اساسى در راستاى تأسیس و تحکیم دولت محدود و مشروطه ارزیابى مىکنند.
4- ویلیام اوکامى، از دین مسیحیت چهرهاى انسانى و رحمانى ارائه نمود. به عقیده «جواد طباطبایى» فهم اوکامى از دین مسیحیت، دین آزادى و آزادى قانونى بود که با اعمال ولایت مطلقه توسط پاپ مغایر بود.(91) به گفته اوکامى، اگر در مسیحیت پاپ داراى ولایت مطلقه و اختیار تام مىبود، پاپ مىتوانست هر آنچه اراده کند، به مردم تحمیل نماید. این که عیسى مسیح، امت خویش را از بسیارى از تکالیف موجود در تورات که براى بنى اسرائیل آمده بود، معاف مىدارد، دلیلى است بر این که دین مسیحیت، نه دین بردگى که دین قانون آزادى است. براین اساس است که اوکامى، ولایت مطلقه پاپ را با روح مسیحیت بیگانه، براى دیانت خطرناک و حتى عین رفض مىداند.
گفتنى است، تعارض تعالیم اوکامى با کلیسا در برخى اوقات، بسیار به تندى مىگراید. او به پاپ اعلام جنگ نمود، فهم کلیسایى را رفض دانست و در برخى مواقع، کلیسا را تابع امپراطور قلمداد کرد.
منابع
1- اتین، ژیلسون، نقد تفکر فلسفى غرب، ترجمه: احمد احمدى، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374.
2- ایلخانى، محمد، فلسفه قرون وسطا در ایران، تهران: انتشارات روزنه، 1380.
3- بریان مگى، فلاسفه بزرگ، آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه: عزت ا... فولادوند، تهران، خوارزمى.
4- بومر، فرانکلین لوفان، جریانهاى بزرگ در تاریخ اندیشه غربى، ترجمه: حسین بشریه، تهران، نشر باز، 1380.
5- توماس اسپیر، پارادوکس منطقى، سدههاى میانه: هزاره بزرگ تاریخ اندیشه و...، روزنامه عصر آزادگان، پنج شنبه 12/12/1378.
6- دستغیب، عبدالعلى، سخنى در آغاز و سرانجام دوره انتقالى قرون وسطا، نامه فلسفه، شماره 6 (تابستان 1378).
7- راسل، برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ج اول، ترجمه: نجف دریابندرى، تهران: نشر پرواز، 1365.
8- روث ال. ساو، ویلیام اوکام، ترجمه: خشایار دیهیمى، تهران: نشر کوچک، 1378.
9- طباطبایى، جواد، مفهوم ولایت مطلقه، تهران: انتشارات نگاه معاصر، 1380.
10- عالم، عبدالرحمن، تاریخ فلسفه سیاسى غرب، تهران: دفتر مطالعات سیاسى و بین المللى، 1376.
11- لاسکم، دیوید، تفکر دوره قرون وسطا، ترجمه: سعید حنایى کاشانى، تهران: نشر قصیده، 1380.
12- ملکیان، مصطفى، تاریخ فلسفه غرب، ج دوم، بى جا: انتشارات پژوهشکده حوزه و دانشگاه، 1379.
13- ویل دورانت، تاریخ فلسفه ج 4: عصر ایمان، ترجمه: ابوالقاسم طاهرى، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، 1378 چ ششم.
14- Adams, Marilyn, McGord, William Ockham, Notre Dame, Ind Press, 1987.
15- Cary. J. Modermant, Medeval Political Thoory: A Reader, New York: Routledge press,1993.
16- Gray, J. Nederman and Kate Longdon Forham, Medival political theory, New York: Routledge press, 1993.
17- M Judd Harman, Political Thought From plato to the present, London: Mcgrow Hill, Company, 1964.
18- Maurer, A, Ockams Razor and Chattons Anti Rasor, Mediaveal Studies, Vol 46, 1987.
19- McGrad, A. S. and Kilcullen J.(ed), A Letter to the Friars Minor and other Writings, Cambridge, Cambridge university press, 1995.
20- McGrade, Arthu.s, The political Thought of William of Ockham, Cambridge, Cambridge University Press, 1974.
21- Mulford q. sibley, political Ideas and Ideohogies, New York: Harper and Row publishers, 1990.
22- Norman Kretzman et all, The Cambridge History of Medieval Philosophy, Cambridge, Cambridge Unversity Press, 1984.
23- Sukhbir, singh, History of political thought, volum 1, India, 1996.
24- William of ockham, A short Discourse on the Tyrannical Government over things Divine and Human, cambridge, Cambridge university press, 1992.
1 ـ دانشجوى دکترى دانشگاه تربیت مدرس
2 ـ معناى «تیغ اوکامى» در ادامه مقاله توضیح داده خواهد شد.
3 ـ نومینالیسم (Nominalism) یا نام انگارى عبارت است: از نشانههایى، که فیلسوفان را در یادآورى و فراخوانى اندیشه هایشان یارى مىنمود. نام، واژهاى است که به دلخواه همچون نشانهاى به کار مىرود و مىتواند در ذهن انسان اندیشهاى را برانگیزد، بسان اندیشهاى که پیشتر داشته و چون براى دیگران ادا شود، برایشان علامتى دال بر یک اندیشه است. نام انواع مختلفى دارد، برخى از نامها مختص یک چیزند مانند: حسن و برخى دیگر عام و مشترک براى چیزهاى بسیارند، مانند درخت. اوکام و هابز علایق نومینالیستى داشتند.
4 ـ به نقل از کتاب مقدس، آیه 12 و 13 فصل پنجم، ترجمه فارسى، ص 447.