بحران مدرنیته و مشارکت سیاسیPOSTمنطق پسایند (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
تفکر سیاسى مدرن در ذیل تفکر مدرن قرار مىگیرد و از نتایج آن تاثیر مىپذیرد . آنچه فلسفه سیاسى مدرن خوانده مىشود، در واقع از بسیارى از جنبهها، شکل بازسازى شده بینش مدرن در قلمرو سیاست است . به همین دلیل، نمىتوان از سیاست مدرن سخن گفت، بدون آنکه ابعاد فلسفى امر مدرن را در نظر گرفت . در مقاله حاضر یکى از جنبههاى تفکر مدرن، یعنى میل به بازسازى مداوم نظم و دغدغه جانشین کردن نظم جدید به جاى نظم قبلى براى رفع بحران مورد بحث قرار مىگیرد . فقدان این انگاره در نزد اندیشمندان پست مدرن یکى از عوامل مهم در این چرخش فلسفى پست مدرنیسم مىباشد . در گفتمان پست مدرنیسم، دائمى بودن و چاره ناپذیرى بحران به عنوان یک اصل پذیرفته مىشود و تدبیر سیاسى براى نظم بخشى و استقرار نظم جدید مغفول مىماند . این موضوع رویکرد پست مدرن به سیاست را از رویکرد مدرن متمایز مىکند . در مقاله حاضر تبعات این طرز تلقى براى اندیشه سیاسى پست مدرن بررسى و مشارکتسیاسى به عنوان مصداقى براى این موضوع مورد بحث قرار مىگیرد .متن
در آثار اخیر در زمینههاى فلسفه و علوم اجتماعى پیشوند «پسا» ، (Post) رواج زیادى یافته و در انواع ترکیبات از آن استفاده مىشود . پیشوند «پسا» یکى از اجزاى این اصطلاحهاى تازه باب شده را تشکیل مىدهد . بطور مثال، از جامعه «پسا صنعتى» ، ( Post - industrial) زیاد صحبت مىشود . این جامعه، مطابق تعریف، مرحله انقلاب صنعتى و صنایع دودکش دار را پشتسر گذاشته و در آن تکنولوژى اطلاعات وجه غالب را تشکیل مىدهد . در جامعهشناسى و فلسفه معاصر واژههاى دیگرى مانند «پسا عرفى» ، ] ,(Post - secular) پسا کمیابى» ، ] ,(Post - scarcity) پسا ساختارگرا» ، (Post - structuralist) و «پست مدرن» ، (Post - smodern) ، اندک اندک به اطلاعات جا افتاده و کاملا تعریف شدهاى تبدیل مىگردند .
«وانیشتاین» حتى واژه غریب «مدرنیته پسا تمدنى» ، (Post - scivilzed modernity) را به کار برده است . عصرى که در آن «وحشى مدنى» متجدد، با رمززدایى از فرهنگ شروع به واسازى خود مىکند و با انتقاد از خود و انتقاد از ناکامیهاى مدرنیته بدنبال یافتن لذت و کامجوییهاى زندگى در یک «پساتمدن» جدید است . (2) طبعا چنین فضایى رفتارهاى مشارکتى خاص خود را مىطلبد و انتظارات نیز فرق خواهد کرد .
کاربرد پیشوند «پسا» تنها جامعهشناسى و فلسفه محدود نمىشود، بلکه آن را در آثار هنرى، تاریخى و روانشناسى نیز مىتوان یافت; اما این واژه چرا این چنین رواج یافته است؟ و بالاتر از آن، این واژه را چگونه باید تعبیر کرد؟ به نظر مىرسد، ایندو موضوع به هم مربوط باشند . زیرا گفتگو درباره منشاء پدیدهها از بحث درباره نحوه «تفسیر» شان جدایىپذیر نیست .
زمانى که ما بدانیم یک امر چه خاستگاهى دارد، به مراتب بهتر خواهیم توانست درباره کم و کیف آن داورى کنیم . بنابراین، شناخت اسباب و علل ظهور ایده «پسا - بودن» در مباحث فلسفى و اجتماعى به درک معناى این ایده کمک مىکند .
در مقاله حاضر بحران مدرنیته به منزله پیش زمینه ظهور «منطق پسایند» در مطالعات فلسفى و اجتماعى معرفى شده است و بر مبناى آن درباره رابطه مدرن و پست مدرن بحث مىشود . بطور کلى، پست مدرنیسم، به عنوان یک «گفتمان فلسفى» ، حاصل باز اندیشى در امر مدرن و تقلاى مدرنها براى حل بحران آن است . در این چارچوب پست مدرنیسم نه نفى مدرن بلکه بازسازى آن و فلسفه پست مدرن خود فهمى جدید از گفتمان فلسفى مدرن محسوب مىشود .
منظور از «گفتمان» در این جا همانا نظامهاى معنایى و راههاى باز نمونى خودمان و جهانمان به دیگران است که طى آن نه تنها آنچه را که مىاندیشیم و انجام مىدهیم و آرزوها و اشتیاقهایمان را بیان مىکنیم بلکه «موضوعهاى شناسایى» خویشتن را مىسازیم و آن را در جریان گفتگوها و استدلالهایمان باز تولید مىکنیم . فراگرد تولید یک گفتمان، شامل قالب ریزى دادهها در مدلهایى و مربوط کردن آن با شرایط و دادههاى جدید است . در این تلقى، وجه شناختى «گفتمان» بر سایر ابعاد آن مىچربد و نویسنده به وجود پیوند نزدیکى بین تفسیر و نحوه بازنمونى آن در برخوردهاى اجتماعى قائل است . (3)
پست مدرنیسم، در مقام یک «گفتمان فلسفى» نظام معنایى نوینى براى جهان مدرن و تبدیل مدرنتیه به یک «موضوعشناسى» ارائه مىدهد . در این تعبیر «مدرن» با افزودن واژه «پسا» به یک «غیر» تبدیل مىشود و سپس به نقد کشیده مىشود . استدلال نگارنده در طول مقاله بر این محور استوار است که این «غیریتسازى» همانند «غیریتسازیهاى» مشابه در چارچوب گفتمانى و در درون یک بستار صورت مىگیرد; و گرنه ساختن «پست مدرن» به عنوان یک «همان» و قرار دادن آن در مقابل «دیگرى» مدرن با اصول اولیه پست مدرنیسم تعارض آشکار دارد .
ازسوى دیگر، به این موضوع پرداخته خواهد شد که ایده «مدرن» بر اساس منطق «نظم دادن به امور» (مصنوع سازى امور) شکل گرفته و توالى مدرنیته بر اساس زنجیره نظم - بحران - نظم جدید مىباشد . ظهور منطق «پسایند» بدنبال گسیختگى در این زنجیره صورت گرفته است . به این معنا که پس از حلقههاى نظم بحران نوبتبه مشروع سازى یک نظم جدید نرسیده بلکه اصولا در امکان برقرارى چنین «نظمى» شدیدا تردید مىشود . از این رو، پسامدرنیسم تنها حاصل تحول در شناختشناسى معاصر نبوده است، (4) بلکه گذشته از آن، از وجود بحران در مدرنیته - یعنى بحران نظم مدرن - نشات مىگیرد .
مدرن و پست مدرن; گسستیا تداوم
منشا گفتمان پست مدرن بازاندیشى «مدرن» ها درباره خویش است . به عبارت دیگر، متفکران معاصر به مرحله «ریشه زنى» رسیدهاند و اکنون مىتوانند اساس و مبانى تفکر خود را به چالش بگیرند . رسیدن به چنین مرحلهاى آنقدرها هم که به نظر مىرسد، آسان نیست و نمونههاى آن در تاریخ اندیشه بسیار شاد و نادر است . مفهوم «پسایند» در سایه همین نوع تفکر یعنى «به چالش طلبیدن خود» ، معنا پیدا مىکند، اما آیا این امر به معناى پایان یافتن است؟ پاسخ نگارنده به این پرسش منفى است . گرایشى در بین پژوهشگران وجود دارد که پست مدرنیسم را گسستى کامل از مدرنیته تلقى کنند و از آن به عنوان «عصرى تازه» و «مستقل از عصر مدرن» نام ببرند . آنان پیشوند «پسا» را همچون ابزارى براى این تفکیک گذارى سختبه کار مىگیرند . در این صورت پست مدرنیسم معنایى جز «نفى مدرن» نخواهد داشت .
البته همانطور که برخى نظریه پردازان پست مدرنیسم مانند «دیویدهاروى» ، «فرانسوا لیوتار» و «ژان بودریار» اشاره مىکنند، شرایط پست مدرن محصول توسعه و فن آوریهاى اطلاعاتى و گسترش شبکههاى رسانهاى و رایانهاى است; ولى از این تحولات نمىتوان نتیجه گرفت که عصر مدرن پشتسر گذاشته شده و با عصرى کاملا متفاوت مواجه هستیم . برخى اندیشمندان نزدیک به این نحله فکرى به این نکته اذعان دارند و پست مدرن را صرفا مرحلهاى از مدرن تصور مىکنند . براى مثال، «لیوتار» در مقاله «پاسخ به پرسش: پست مدرنیسم چیست؟» صریحا چنین اظهار نظر مىکند که «بى تردید پست مدرنیسم بخشى از مدرن است» . (5)
اگر چه برخى پست مدرنیستها در ضمیر ناخود آگاه خود داعیه آوردن چیز کاملا جدیدى را دارند، ولى حتى آنها نیز در نهایت مجبورند بپذیرند که اصولا باور به «پایان چیزى» و اعتقاد به آغاز امر تازه با چارچوبهاى تفکر پست مدرنیستى سازگار نیست . در واقع، بدنبال «امر نو» و «شروع جدید» بودن، جزء دغدغههاى تفکر مدرن و نه پست مدرن است و پست مدرنها از چنین وسوسهاى دستشستهاند . یکى از ویژگیهاى پست مدرنیسم تردید کردن در امکان آوردن چیزى جدید و تردید در امکان ایجاد گسست و پیشتاز بودن است .
کسانى که چنین اوصافى را به پست مدرنیسم نسبت مىدهند، خطوط اصلى و استخوانبدى این گفتمان را نادیده مىگیرند . گوهر پست مدرنیسم سازش با آنچه موجود و قطع امید از امکان ارائه امر نوین است . از این لحاظ، پست مدرنیسم با تفکرات اولیه مدرن منافات دارد . نخستین اندیشمندان مدرن شور ایجاد تحولات بنیادین را در سر داشتند . آنها مىخواستند بر «جهان کهن» نقطه پایان بگذارند و عصرى تازه را بگشایند . (6) چنین شور سرکشى در پست مدرنیسم وجود ندارد .
در نظر گرفتن «امر مدرن» به عنوان «امرى جدید» مسائل فلسفى خاصى را به دنبال دارد . بر طبق آن، مدرنیته «دال» عصر بدیع و تازهاى قلمداد مىشود . بینشها و آداب رفتارى این دوره با بینشها و آداب گذشته یکسره تفاوت دارد . از این چشم انداز، مدرنیته یک رویداد تاریخى بخصوص نیستبلکه گسست تاریخى است . این گسستبه دفعات در تاریخ و در جریان پیشرفتبشرى بوقوع مىپیوندد .
البته به طریق دیگرى نیز مىتوان از «امر متمایز» مدرن سخن به میان آورد و آن درک مدرنیته بر مبناى مقولات متعددى است که مدرنیته زاده آنها است . در این حالت نیز مدرنیته یک شروع نو محسوب مىشود . زیرا با گسست گفتمانى و تثبیتبنیادهاى جدید همراه است; با این تفاوت که دیگر نمىتوان دعوى تکرار مداوم و مرتب آن را داشت . در این حالت مدرنیته به یک دوره تاریخى تبدیل مىشود که نقطه آغاز دارد، تداوم زمانى یافته و نقطه پایانى براى آن قابل تصور است . کسانى که مدرنیته را یک «دوره تاریخى» در نظر مىگیرند، معمولا کمترین دستاورد این نگرش را شناخت پیوستگیهاى گفتمانى و حد و مرزهاى مدرنیته ارزیابى مىکنند . چنین تلقى از مدرنیته با این تصور که امر مدرن قبل و پس دارد، کاملا منطبق است .
به نظر مىرسد، کسانى که با چنین استدلالى بین مدرن و پست مدرن تفکیک مىگذارند، دچار یک اشتباه تئوریک شده باشند . آنها با در نظر گرفتن مدرنیته، به مثابه یک کلیت، عملا مدرنیته را به یک هویتساخته و پرداخته تقلیل مىدهند و بدین ترتیب آن را به یک «موضوع» محدود تبدیل مىکنند و سپس آن را به وسیلهاى براى «غیریتسازى» بین مدرن و پست مدرن بدل مىکنند . چنین تصورى با اساس تفکر پست مدرن همخوان نیست . زیرا پست مدرنها، برخلاف فیلسوفان مدرن، اصلا چنین احساسى ندارند که باید بین خود و قبل از خود گسستى ایجاد کرد . مشکل بسیارى از پست مدرنها این است که با طرح مساله «لزوم فراگذرى از مدرن» خود به منطق اندیشیدن بر مبناى متضاد سازى و متافیزیک حضور دچار مىشوند . به همین نسبت، ایده مدرنیته به عنوان یک دوره کمال یافته و آماده گذار به دوره بعدتر نیز با روح تفکر پست مدرن بىارتباط است .
راهبردهاى پست مدرنیستى اصولا با ضرورت «انتخاب» بین دو چیز و اختیار یکى به دستاویز غیریتسازى علیه دیگرى مخالفند . تفکر مدرن با اتخاذ چنین روشى پر و بال پیدا کرد; در حالى که پست مدرنیسم نمىتواند به «توهم» پایان قائل باشد . گذشته از آن، بسیارى از موضوعهاى مورد علاقه مباحث پست مدرنیستى جزء میراث به جامانده از گذشته است . (7) با توجه به این مساله سخن گفتن از گسست تاریخى بین مدرن و پست مدرن و مشاجره بر سر تعیین زمان آن منتفى مىشود .
مدرنیته و بحران نظمزا
بطور کلى، به سختى مىتوان در مورد مفهوم «مدرن» واژه «پایان» را به کار برد . وجود «امر مدرن» وابسته به تلاش خستگىناپذیر و بى قرارانه ذهن مدرن براى ارائه تفسیر مداوم درباره خود و جهان است . آنچه تفکر مدرن را از تفکر پیش از آن جدا مىکند، باز اندیشى پیوسته مدرنها در مبانى خویش است . آگاهى مدرن مدام هشدار مىدهد، انتقاد مىکند و به طرز وقفه ناپذیرى در پى ایجاد تغییر در چیزها است . تفکر مدرن، به مفهوم ناب آن، مدام مىخواهد که از چهره واقعیت نقاب برگیرد و از نظمى در برابر نظم دیگر دفاع مىکند، ولى این جایگزینیها بدون بحران میسر نیست .
در دورههاى بحران، نظمها فرو مىپاشند و پس از یک دوره انتقالى جاى خود را به نظم جدید مىدهند، ولى نظمهاى بعدى نیز از فروپاشى مصون نیستند . این منطق تحولى در دوره قبل از مدرن قابل تصور نبود . زیرا نظم امرى طبیعى تصور مىشد . در واقع، نظم براى نخستین بار در دوره مدرن به صورت امرى مصنوعى فرض شد .
در تفکر مدرن - درستبرخلاف تفکر قبل از آن - حالت طبیعى، گونهاى هرج و مرج قلمداد مىشود . در این تفکر دستبردن در طبیعتبراى «نظم بخشیدن» به طبیعت جزء وظایف انسانى است .
تفکر سیاسى و فلسفى مدرن براساس نیتى شکل گرفت . از این لحاظ، «توماس هابز» فیلسوف سیاسى از انگلیس را مىتوان جزء متقدمین تفکر سیاسى مدرن قرار داد . او با میراث ارسطویى در سیاست مقابله کرد و به جاى آن که آدمى را «حیوانى مدنى الطبع» بداند، فرض را بر این قرار داد که انسان موجودى است که براى زندگى سیاسى آموزش ببیند .
به عقیده «هابز» انسان از طریق روند «اجتماعى شدن» آماده زندگى در جامعه سیاسى مىشود; و گرنه حالت طبیعى انسانى آکنده از هرج و مرج و اغتشاش است . جهان طبیعى یک جهان در سیلان است و براى مهار آن، به عقیده «هابز» باید نظمى تعبیه کرد . او با بیان این مطلب، فیلسوفى مدرن محسوب مىشود . زیرا تلاش براى استقرار یک جامعه بسامان که آفریده انسان باشد، جزء ملزومات تفکر مدرن است . از این رو، مدرنیته صرفا یک کلیت تاریخى یا جغرافیایى محض نیستبلکه حاوى نوعى نگرش خاص نسبتبه نظم و شرایط اجتماعى است . مدرنها به نظمى باور دارند که مانع و رادعى در برابر مسیر ممتد گذران طبیعى قرار دهد و آن را بر حسب قدرت اراده و محاسبه تسخیر کند . از آنچه گفته شد، مىتوان چنین نتیجه گرفت که بین «نظم نوین» و «آگاهى به نظم» رابطه تنگاتنگى وجود دارد .
از سوى دیگر، تفکر مدرن خواه ناخواه باید پاسخى به مساله «تولید نظم» بدهد . متفکران مدرن مىکوشند تا با «ابهام زدایى» از زندگى به این مقصود دست پیدا کنند . مدرنیته زائیده اشتیاق انسان به آموختن زبان جهان و شفافیتشناخت جهان است . مدرنها مىخواهند زبان طبیعت را بشناسند و مهمتر از آن، کوشیدهاند این زبان را تحت کنترل خود در آورند و نظم دلخواه خود را بر طبیعتحاکم گردانند .
به این ترتیب، همان گونه که «زیگموند باومن» در کتاب «مدرنیته و ابهام» توضیح مىدهد، هدف نهایى مدرنیته همواره خلق یک دنیاى آزاد از ابهام، شفاف و داراى انتخابهاى عقلانى بوده است . (8) این حرکت طیف وسیعى از فعالیتهاى مختلف سیاسى و اقتصادى و فنى را شامل مىشود . مدرنها، جدا از این که چه سمتگیرى ایدئولوژیکى داشتهاند، همواره از استقرار یک نظم فارغ از ابهام و بى یقینى دفاع کردهاند، اما از آن جا که چنین هدفى به سختى تحققپذیر است، نظمها مشکل ساز مىشوند و طرح ابهام زدایى از جهان، کامیاب نبوده است . در طول دو قرن اخیر بارها امیدهاى انسانى به کابوس تبدیل شدهاند; بصورتى که اندک اندک شور مدرن براى جایگزینى یک نظم مصنوعى نهایى و ابدى و ابهام زدایى از جهان و تکمیل طرح ناتمام مدرنیته رنگ باخته است .
ظهور منطق «پسایند» و کوشش جمعى از اندیشمندان براى فاصلهگیرى و فاصله گذارى با مدرنیته با التفات به بحران دنیاى متجدد صورت گرفته است . اساس این بحران را اختلال مکانیزم رفتن از یک نظم به نظم بالاتر و بر هم خوردن تقابل سازى بین نظم و خائوس تشکیل مىدهد .
البته، همان گونه که قراین نشان مىدهد، این بحران بیانگر حاکم شدن حالت آشوب و اغتشاش نیست، بلکه بیشتر به نقطه بحرانى یک چرخش شباهت دارد . این بحران مولود آگاهى به نارسایى برنامههاى مدرن است و به نوبه خود مولد نوعى نسبى گرایى بوده است . پست مدرنها براى درمان این بحران قدم به میدان گذاردهاند .
نقطه جدایى مدرن و پست مدرن و معنادار شدن پیشوند «پسا» در همین لحظه است . به این ترتیب، اندیشههاى پست مدرن را مىتوان در چارچوب نوعى نظریه «بحران» تفسیر کرد . این بحران در ارکان مختلف اندیشهها و زندگى مدرن بازتاب دارد . براى مثال، مىتوان نمودهاى آن را در بحران اقتدار، بحران مشروعیت و بحران غایتمندیها مشاهده کرد .
شاید بتوان کلىترین شکل این بحران را در تردیدهاى موجود در صحت روایتهاى اعظم مدرنیته یافت . (9) این روایتهاى اعظم مدعى شان و جایگاه فراروایى عام هستند و کلیت روایتى را پدید مىآورند . پست مدرنیسم این را که بتوان جهان را در ارتباط با روایتهاى اعظم و نظریههاى کلان شناخت، رد مىکند و بر ضرورت همزیستى تکثر و تنوع - باتوجه به تنوع شرایط - تاکید دارد .
بهر حال، این رویکرد بیانگر آنست که پست مدرنیسم بیش از آن که محصول دگرگونى بنیادى در زندگى مدرن و ورود به یک صورتبندى نوین سیاسى - اجتماعى باشد، از تغییر نگاه به خود و جهان و تردید در مورد امکان تغییر در نظمهاى موجود به متبهتر شدن نشات مىگیرد . بى تردید بسیارى از آثار و جوانب زندگى مدرن (مانند فردگرایى، سرمایه دارى، حس خودفرمانى، اندیشه انتقادى و غیره) همچنان باقى است .
این امر بدان معناست که شرایط زندگى انسانها طى 50 سال اخیر تا حدود زیادى دست نخورده باقى مانده است . ظهور موج نظرات پسامارکسیستى، پست مدرن و پسا ساختار گرایانه نشانه تغییر بنیادى جوامع بشرى نیست; بلکه این تحولات فکرى زاییده به چالش طلبیده شدن روایتهاى اعظم مدرن - خواه چپ و خواه راست - و شکاکیت نسبتبه افکار گذشته است .
این شکاکیت از آن جا ناشى مىشود که ما، هر چه بیشتر دنیا را بشناسیم، بیشتر به این نکته واقف مىشویم که از طریق فنون و دانش خود قادر به کنترل آن نیستیم . به همین خاطر، «نوئل اسو لیوان» بدرستى به این نکته اشاره مىکند که مساله دنیاى پست مدرن، بر خلاف دنیاى مدرن مورد نظر «ماکس وبر» دیگر آن نیست که بیش از حد سازمان یافته است و تحت کنترل دیوان سالارانه قرار دارد، بلکه مشکل اصلى چنین دنیایى آن است که همه چیزهاى آن اساسا از کنترل خارج شده و هیچ طریق واحدى براى به چنگ آوردن این دنیا نمىتواند متصور باشد . (10)
چنین شرایطى پیامدهاى خاصى را در پى دارد . از جمله این که در قابلیتهاى زبانى براى «حل مساله» به نحو جدى شک مىشود . زیرا این قابلیتهاى زبانى، بدنبال محو قابلیت آن در آفرینش دنیاى نو، رنگ مىبازد . نگرشهاى جدید عقلانیت مدرن را از «دکارت» تا «کانت» به نقد مىکشند و دیگر در پى یافتن کلیات و یا دستیابى به یک «عقل فراگذرنده» نیستند و به جاى پرداختن به امور کلى به بحث درباره امور محتمل الوقوع توجه بیشترى نشان مىدهند . زیرا نسبتبه امکان رسیدن به اصول کلى و یک «نظم جهانى» مشکوکند .
طبق این روایت امور نسبیت دارند و اصالت منظم (11) مجال ظهور پیدا مىکند . بطور کلى، هر چشماندازى (پرسپکتیو) یک راه نگریستن است و از آن جا که در پست مدرنیسم راهى یگانه براى نگریستن وجود ندارد، راه حلى جز تکثر و اتکاء به طیف وسیعى از چشم اندازهاى مختلف باقى نمىماند . وجه مشترک همه رویکردهاى اخیرى که با پیشوند «پسا» شناخته مىشوند، در این است که هیچ یک از آنها به روش واحدى براى توضیح و حل مسائل قائل نیستند و در مقابل از بازى زبانى، تکثر شناختشناسانه و تاکید بر امور محتمل الوقوع سخن مىگویند .
در چنین تلقى از جامعه و معرفتبشرى، ابهام همچنان به قوت خود باقى مىماند . با این فرق که برخلاف متفکران مدرن، اکنون این ابهام به رسمیتشناخته مىشود . مدرنها وجود ابهام را تایید مىکنند ولى حاضر به پذیرش آن نیستند . با وجود این، اصولا ابهام و تردید و شک جزء ذاتى اندیشه مدرن و همزاد آن است . در واقع، عبارت «من مىاندیشم پس هستم» (توجیه دکارتى درباره ذهنیت مدرن) در پاسخ به «اضطراب دکارتى» و براى توجیه واقعیت ارائه شد . این تشکیک و تردید و ابهام از ابتدا در بطن مدرنیته بوده است . پست مدرنیسم نه تنها از این دایره خارج نشد بلکه با آن به سازش رسیده است . پست مدرنیسم ابهامى را که از ابتدا در تفکر مدرن وجود داشته، تقویت مىکند . این امر در حوزه هاى مختلف مشاهده مىشود، ولى شاید مهمترین شکل آن «بحران بازنمایى» باشد . نقطه اوج این بحران «سیطره وانموده» است . وانمودهاى که دیگر نه با آنچه واقعى بلکه با خودش مبادله مىشود و در مدارى بسته و فاقد ارجاع قرار دارد . تاکید بر «وانموده» معمولا در نقد نظریه «باز نمایى» آورده مىشود . «ژان بودریار» در مقالهاى پیامدهاى ناشى از غلبه «نمودن» بر «باز نمایى» را چنین توضیح مىدهد:
«بازنمایى از این اصل آغاز مىشود که نشانه و امر واقعى با یکدیگر برابرند . این برابرى گرچه آرمانى است، کماکان اصلى است نخستین و بنیادین . از سوى دیگر، وانمودن از آرمانى بودن این اصل برابرى، از نفى ریشهاى نشانه به مثابه ارزش، از نشانه به منزله سرنگونى و حکم مرگ همه نشانهها آغاز مىشود . گرچه بازنمایى سعى در جذب وانمودن از راه تفسیر آن به منزله بازنمودنى کاذب دارد، وانمودن تمامى ساختمان بازنمایى را به منزله چیزى که خودگونهاى وانمودن بیش نیست، در بر مىگیرد .» (12)
منطق پسایند و مساله خودآگاهى
اندیشمندان مدرن از ابتدا، براى توصیف و بیان پدیدهها، نیاز به یک زبان جدید را احساس مىکردند . اهمیت پیشگامان فکرى مدرنیته در آن است که آنها به این موضوع واقف بودند که جهان قدیم غیر قابل اعاده است . دغدغه این اندیشمندان تحکیم بخشیدن به یک «نظم نوین» بود . آنها در صدد پاسخگویى به این پرسش برآمدند که چه باید کرد تا نظم نو ابقاء شود؟
اندیشه مدرن پیش از «کانت» و «هگل» پاسخ در خورى براى این پرسش نداشت . تنها وقتى فلسفه مدرن متاخر توانستبطور تمام عیار به پرسش بالا پاسخ گوید که مساله «آگاهى خود به شرایط خویش» مطرح شد و براى تفکر اهمیت فورى پیدا کرد . در این مقطع «فلسفه آگاهى» به یکى از شعبه هاى فلسفه تبدیل شد . و فلسفه آگاهى به جاى جهانى بى نهایت آشفته و مغشوش، سازمانى از تجربهها را در نظر آورد که وحدت آن را وحدت ذهن شناسا یا عامل ادارکى تضمین مىکرد . این تحول داراى قصدى بود . در واقع، زمانى که وحدت وجود شناختى و عینى جهان رو به اضمحلال گذارد، فلاسفه مدرن، براى جبران این خلاء، کوشیدند که وحدت ذهن شناسا را جایگزین وحدت وجود شناختى از دست رفته کنند . این وحدت جدید مبتنى بر عنصر «آگاهى» بود و فلسفه آگاهى ابزار توجیه آن بود .
پست مدرنیسم فلسفه آگاهى و وحدت ذهن شناسا را به نحو مرگبارى به چالش گرفته است، ولى قصد اولیه مدرنها (یعنى نیاز به تامل در شرایط و باز اندیشى در آن) همچنان اهمیتخود را حفظ کرده است . به هر حال، با این که اهداف روشنگرى و مدرنیته محقق نشده، ولى پیامدهاى آن ادامه دارد . هر چند پست مدرنیسم از طرح پرسش (واقعیت چیست؟) طفره مىرود، ولى کماکان به سنت مدرنیستى پرسش درباره «اکنونى» وفادار است و طرح پرسش «اکنونى ما چیست؟» را کاملا روا مىداند .
«میشل فوکو» در بخش پایانى مقاله «درباره روشنگرى چیست کانت» متعرض این موضوع شده است و بین پرسش درباره واقعیت و تامل درباره اکنونى فرق مىگذارد و دومى را زنده و قابل طرح مىداند . وى مىنویسند: «اکنونى ما چیست؟» حوزه کنونى تجربههاى ممکن کدام است؟ در این جا مساله تحلیل حقیقت نیست، بلکه چیزى است که مىتوان آن را یک هستىشناسى زمان حال و هستىشناسى خود ما نامید .» (13)
زمانى که درباره اکنونى Actuality ] » پرسش مىکنیم، صرفا نمىخواهیم بدانیم که در موقعیت کنونى چه مىتوان گفتیا چه تصمیم فلسفى یا اخلاقى مىتوان اتخاذ کرد، اگر چنین باشد، پست مدرنیسم حرف زیادى براى گفتن در این خصوص ندارد; بلکه طرح مساله اکنونى به پرسش درباره چیستى «وضعیت کنونى» باز مىگردد . حیث وجود شناختى (انتولوژیک) این رومى به تجربه ما مربوط مىشود . ظهور منطق پسایند حاصل باز اندیشى در این اکنونى است و موج اخیر نظریهها با پیشوند «پسا» را در پى آورده است .
فلاسفه، به خصوص فلاسفه مدرن، همواره با این پرسش دست گریبان بودهاند که اگر شالوده ثابت و محکمى در بین نباشد، پس با هرج و مرج فکرى و اخلاقى بعد از آن چه باید کرد؟ در نظریههاى با پیشوند «پسا» دیگر کمتر نگرانى در این زمینه به چشم مىخورد و این واهمهها جاى خود را به نگرانیهاى ناشى از نارساییهاى مدرنیته داده است .
یکى از وجوه بارز این دلهرهها ترس از «ریسک» یا مخاطره است . به هر حال، شرایط زمانى و مکانى تغییر کرده است . در آغاز دوره انقلاب صنعتى مساله اصلى رها شدن مردم از قید مناسبات فئودالى و پیوستن آنها به جامعه صنعتى بوده اگر چه این انتقال همراه با تنش صورت گرفت ولى در مقایسه با تنشهاى جامعه صنعتى معاصر، تنشهاى آن دوره به مراتب کمتر بوده امروزه با افزایش مخاطرههاى جهانى (از مخاطرات زیست محیطى، اتمى، رکود جهانى و افزایش رقابتهاى جهانى بر سر منابع گرفته تا مسائل مربوط به اشتغال، امنیت اجتماعى و بحران اقتصادى کشورها) بیش از پیش نسبتبه این موضوع آگاهى حاصل مىشود که تغییر برنامهها ضرورت دارد و انسانها دیگر نمىتوانند به روشهاى سابق ادامه بدهند .
آنچه بیش از هر چیزى این خود آگاهى را موجب شده، پیش بینىناپذیر بودن مخاطرات ناشى از توسعه کشورها است . این آگاهى بتدریج در حال شکلگیرى است که آنچه مدرنیته براى حل مسائل مبتلا به جهان عرضه مىکند، کافى نیست و دیگر نمىتوان زیر لواى «پیشرفت» بسیارى از سیاستهاى سابق را توجیه کرد و «عقلانیت ابزارى» ، (رابطه هدف و وسیله) را ملاک تصمیمگیرى قرارداد، افزایش مخاطرات جهانى انسانها را به حزم و خویشتندارى فرا مىخواند .
همانطور که اشاره شد، تفکر مدرن با ایجاد این همانى بین طبیعت و خائوس و تحمیل اراده بشر بر طبیعتبدنبال نظم و کنترل کردن است . فایدهمندى، ملاک اصلى شناخته مىشود . حرکتبه سوى نظمهاى پیچیدهتر به خاطر دستیابى به فایدههاى بزرگتر صورت مىگیرد . این طرز فکر تنها به جوامع سرمایه دارى محدود نیستبلکه خاص سوسیالیسم نیز هست .
مارکسیسم و مدرنیته هیچ منازعه جدى با هم ندارند . «مارکس» بخش عمده آثارش را به نقد جامعه مدرن سرمایه دارى اختصاص داد، ولى راه حلهاى پیشنهادى وى باز هم با اصول جامعه مدرن پیش از شرایط پست مدرن سنخیت داشت . نظریههاى پسا مارکسیستى براى چاره کردن این معضل آمدهاند . بى تردید، بین بحران نظم در دنیاى مدرن با فروپاشى نظم سیاسى - اقتصادى جوامع سوسیالیستى اردوگاهى، رابطهاى وجود دارد . مساله ایستادگى پست مدرنى در برابر مدرن و تعارض با یکسان سازى و یک شکلى فرهنگى در شرق نیز به اندازه غرب مطرح بوده است .
موج نظریههاى جدید نه تنها به تکثرگرایى در حیطه دانش، ارزشها و اسلوبهاى زیبا شناختى باور دارند، بلکه در کنار آن به خطیر بودن موقعیتبشر نیز واقفند . آگاهى به این موضوع مبناى طرح رویکرد جدیدى نسبتبه ایدههاى نوسازى یا مدرنیزاسیون بوده است . این رویکرد نوین اصطلاحا «نوسازى بازتابى» نامیده مىشود .
«اولریخ بک» ، «آنتونى گیدنز» و «اسکات لش» جملگى از واضعان نظریه «نوسازى بازتابى» محسوب مىشوند . این سه تن معتقدند که در عصر نوین به نحو خلاقانهاى وسایل خود ویرانگرى جامعه صنعتى فراهم آمده است چاره کار تحول بنیادى مفاهیم توسعه است . نوسازى در وجه ساده یا ارتدوکس آن با تجزیه صورتبندیهاى اجتماعى و اقتصادى سنتى و ادغام آنها در صورتهاى اجتماعى - صنعتى جدید همراه بود .
اکنون این روند یکپارچه سازى دستخوش ابهام زدگى شده است و زمان تجزیه صورتبندیهاى اجتماعى و اقتصادى مدرن و ادغام آنها در صورتهاى اجتماعى نوسازى بازتابى فرا رسیده است . این بازنگرى همواره تعمدى و از روى قصد نیستبلکه مىتواند بطور خودبه خودى و طى یک مرحله نسبتا طولانى واقع شود . در این مرحله بازتابى از نوسازى اولا کنشگران اجتماعى، در قیاس با ساختارها، باید قدرت فزایندهاى پیدا کنند . ثانیا تاکید بر صفت «بازتابى» نوسازى بیانگر آنست که در این مرحله عناصر شناختى نوسازى اهمیتبیشترى مىیابند . (14)
نوسازى بازتابى را مىتوان به منزله «نوسازى نوسازى» در نظر گرفت . این تعبیر از پدیده نوسازى با نگرشهاى سنتى توسعه قابل جمع نیست و در رده نظریههاى با پیشوند «پسا» قرار مىگیرد . نوسازى بازتابى واکنشى در برابر مجموعهاى از تحولات متعارض اجتماعى (شامل رونق، به خطر افتادن امنیت اجتماعى، بحران بیکارى، ملى گرایى، فقر جهانى، جهانى شدن، جنگ و مهاجرتهاى جهانى) مىباشد و بر اساس تامل در علل منسوخ شدن پایههاى دومین انقلاب صنعتى شکل گرفته است . هواداران نوسازى بازتابى مىگویند که باید به طرز زیرکانهترى با مسائل جهانى و منطقهاى برخورد کرد .
این گفته به معناى آن نیست که مردم در جریان نوسازى بازتابى باهوشتر مىشوند، بلکه از آن چنین مستفاد مىشود که در دنیاى پساسنتى مردم مجبورند که براى مقابله با بحرانهاى فزاینده، تدابیر زیرکانهترى را بیاندیشند . در چنین شرایطى، دادهها تنها به یک گروه محدود از نخبگان و کارشناسان اختصاص نمىیابد بلکه باید تعداد هر چه بیشترى از افراد بتوانند حجم وسیعترى از دادهها را تفسیر و تحلیل کنند . در نتیجه، نوسازى بازتابى با نواندیشى درباره نو و اکنونیت مربوط است . این ایدهها در نظریات ارتدوکس نوسازى (به نمایندگى فونکسیونالیسم و مارکسیسم) مجال طرح پیدا نکرد، ولى از جمله لوازم نوسازى در قرن بیست و یکم مىباشد .
منطق پسایند و مشارکت
در یک جمع بندى مىتوان گفت، در مقاله حاضر از این موضوع سخن به میان مىآید که منطق بکارگیرى واژه «پسا» به معناى انقطاع کامل از گذشته پیش از آن نیستبلکه حاکى از وجود نوعى بازسازى است . گفته شد، اصولا نگرش پست مدرنى داعیه «آوردن چیزى تازه» و «شروعى نو» ندارد . چنین ادعاهایى مختص فلسفههاى مدرن است . در واقع، پست مدرنیسم دنباله مدرن است و اساس آن را باز اندیشى درباره بحران دنیاى متجدد تشکیل مىدهد .
نگارنده، ریشه این بحران را در نارسایى نظریههاى مدرن در ارائه تصویرى از نظم مطلوب و آرمانى مىبیند . این آرمانهاى اولیه بر اساس غیریتسازى بین «طبیعت» و «امر مصنوع» در تفکر مدرن شکل گرفت . در این غیریتسازى امر طبیعى به خائوس و امر مصنوعى به نظم منتسب است . نگرشهاى متجدد طلب با طرح این ادعا که سازنده بهترین نظمها هستند، داعیه تبدیل شدن به گفتمان مسلط را دارند . یکى از مقدمات تفکر پست مدرنیستى تردید جدى در چنین ادعاهایى است . در عین حال، به این نکته اشاره شد که بسیارى از زمینههاى پست مدرن خاستگاه مدرن دارند . این جوانب در پست مدرنیسم شدت پیدا مىکنند . در مجموع، تفکر مدرن با پذیرش اصل بحران، شکاکیت و تردید، بیگانه است و بر پایه مکانیزم نظم - هرج و مرج - نظم جدید استوار است . با این حال، موج اخیر نظریههاى جدید از آن درجه از انعطافپذیرى برخوردارند که از مدرن فراتر روند و با بازاندیشى در بحران معاصر و تامل در اکنونیت، در برخى از ریشه دارترین عقاید تجدید نظر کنند . پست مدرنیسم و پسا ساختارگرایى حاصل چنین تحولى است . از این رو، برخلاف برخى تعابیر موجود، پست مدرنیسم در اساس خود نه ضد مدرن است و نه مؤید بازگشتبه دوره قبل از مدرن مىباشد بلکه حاصل بازسازى مدرن بر اساس نقد کثرت گرایانه تفکر مدرن است .
با توجه به این ملاحظات فلسفى، مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که معضل اصلى فلسفه سیاسى پست مدرن، در برخورد با مساله مشارکت، نداشتن یک ساز و کار ثابت و ماندگار براى برقرارى نظم از طریق مشارکت است . به هر حال، فلسفه سیاسى پست مدرن، به سنتهاى دمکراتیک اعتقاد دارد و آن را در قالب عباراتى مانند چند صدایى بودن، نفى غیریتسازى و نقد رژیمهاى حقیقت و غیره بیان مىکند . از این لحاظ منطق پست مدرن کاملا بر روى ایده مشارکت گشوده است و از آن استقبال مىکند، ولى از جانب دیگر در مورد یکى از مهمترین جنبههاى فلسفى مشارکتسیاسى در دنیاى مدرن سکوت پیشه مىکند و حاضر به تایید آن نیست .
مشارکتسیاسى، به مفهوم مدرن آن، هدف برقرارى نظم جدید سیاسى بر اساس خواسته شهروندان را به کرسى نشاند . در واقع، کارکرد مشارکتسیاسى در دنیاى مدرن این است که نظمهاى بحران زده را اصلاح کند و براساس خواست عمومى نظم سیاسى را تحکیم بخشد .
در دنیاى پست مدرن چنین انگارهاى به آسانى مقبولیت پیدا نمىکند . زیرا هدف معطوف به نظم جایگاهش متزلزل شده است . تا آنجا که به دامنه مشارکتسیاسى مربوط مىشود، پست مدرنیسم مفهوم مشارکتسیاسى را گسترش داده است و بسیارى از زمینههایى را که در گذشته در مباحثات مربوط به مشارکت چندان مورد اعتنا قرار نمىگرفت - مانند جنسیت - اکنون به نحو برجستهترى مطرح مىکند ولى هدف از مشارکت، یعنى برقرارى نظم، را دیگر دنبال نمىکند و اصولا به آن قائل نیست .
این امر از لحاظ ایدئولوژیک پیامدهاى خاصى به همراه دارد . به این صورت که در جنبشهاى سیاسى مدرن و پسا ساختارگرا نقش اصول ایدئولوژیک رنگ مىبازد و اشارهاى به آرمان سیاسى نمىشود .
در تفکر سیاسى مدرن بخصوص در رویکرد اندیشه انتقادى - همواره پیوند نزدیکى بین سه مؤلفه نظم، مشارکت و آرمان به چشم مىخورده است . فیلسوفان سیاسى اغلب از نظم سیاسى دفاع کردهاند که مشارکتسیاسى را به منظور تحقق یک آرمان سیاسى تجویز مىکند . آرمان امرى تحقق نیافته بود که در آینده قابل حصول تصور مىشد و مشارکتبسترى بود که در چارچوب آن، نظمى مطابق با آن آرمان مستقر مىشد .
در منطق پسایند رابطه بین این سه مولفه کاملا گسسته شده است . از یکسو، داعیه آوردن نظم جدید معناى خود را از دست داده است; زیرا شروع نو غیر قابل تصور است . از سوى دیگر، از این دیدگاه، مشارکتبه معناى اصیل کلمه دیگر قابل تحقق نیست; زیرا به نظم جدیدى منجر نمىشود . گذشته از این، پست مدرنیسم تمایز روشنى بین ایدئولوژى و آرمان قائل نیست و به دلیل عدم پایبندى به مفهوم «حقیقتسیاسى» نمىتواند تصویر آرمانى از سیاست ارائه دهد . در نتیجه، پیوند میان سه حلقه نظم، مشارکت و آرمان کاملا بر هم مىخورد . این امر مىتواند، به نوبه خود، تاثیر بسزایى بر نظریههاى توسعه بر جاى گذارد .
این شیوه تفکر ممکن استیک اثر مثبت و یک اثر منفى بر جاى بگذارد . جنبه مثبت آن این است که این بازنگرى در مفهوم «مشارکت» موجب مىگردد که این ایده ملعبه سیاستبازى قرار نگیرد . متفکران سیاسى پست مدرن و پسا ساختارگرا کوشیدهاند با سنجش امکانات مشارکت و محدود کردن دامنه معنایى آن از احتمال استفاده ابزارى از مفهوم مشارکتبراى مقاصد سیاسى بکاهند، اما جنبه منفى آن این است که انتظارات موجود از ایده مشارکت را کاهش مىدهد و اصولا به خوش بینیها درباره نقش مشارکت در توسعه و رشد کشورها پایان مىدهد .
این طرز تلقى بخصوص براى کشورهایى که از چنگال خودکامگى رها شدهاند، مىتواند بسیار دلسرد کننده باشد . اندیشمندان و مصلحان سیاسى در این قبیل کشورها امیدوارند که بتوانند از طریق گسترش مشارکت عمومى و افزایش نقش مردم در تصمیمگیریها دوره جدیدى از حیات سیاسى در کشورشان ایجاد کنند و بدین ترتیب، مرحله جدیدى از توسعه سیاسى را طى کنند . تفکر سیاسى پست مدرن با تردید به این مقصود مىنگرد .
پست مدرنیسم و مشارکت در کشورهاى در حال توسعه
چنین تعبیرهایى موجب گردیده که برخى از منتقدین استفاده از نظریههاى پست مدرن را براى توضیح مسائل توسعه در کشورهاى در حال توسعه منع کنند . با این حال باید اذعان کرد که تفکراتى که بر اساس منطق پسا درباره مشارکت و توسعه شکل گرفته، براى کشورهاى در حال توسعه حکم شمشیر دولبه را دارد .
با این اوصاف، اینک مىتوان با دقتبیشترى به این پرسش پاسخ داد که پست مدرنیسم در کشورهاى در حال توسعه چه شکلى مىتواند پیدا کند؟ به عقیده نگارنده پست مدرنیسم در جهان سوم قبل از هر چیز به معناى «بومى کردن مدرن» است . به عبارت دیگر، پست مدرنیسم در جهان سوم وظیفه به انجام رساندن طرح مدرن در قالبهاى بومى را پیش مىبرد . این فرضیه بدون شک توسط کسانى که پست مدرنیسم را در اصول ضد مدرن توصیف مىکنند، بلافاصله رد خواهد شد، ولى باید توجه داشت که روشنفکران جهان سومى با پیروى از آراى پست مدرنیستى در واقع خود را به تفکرات مرحله خاصى از تفکر مدرن پیوند مىدهند . به این قضیه به شکل دیگرى نیز مىتوان نگریست . بحران زدگى ایده جهان شمول بودن و اقبال به نسبیت فرهنگى و خاص گرایى تاریخى موجب مىشود که روشنفکران در جهان سوم به مسائل بومى و مبانى فکرى و فرهنگى جامعه شان توجه بیشترى نشان دهند، اما این رویکرد را نباید به عنوان نوعى «بازگشتبه گذشته» تلقى کرد، بلکه بیشتر به نوسازى حال بخاطر آینده شباهت دارد . در وجه پست مدرن این نوسازى بازتابى اکنونیت - شالوده مهم مدرن - همچنان حفظ مىشود، ولى در عین حال دیگر افکار مدرن به طرز غیر انتقادى و تقلیدى پذیرفته نمىشود بلکه با توجه به مقتضیات روز در آن بازسازیهایى صورت مىگیرد .
پست مدرنیسم در جهان سوم مخالفانى نیز دارد . معمولا کسانى که با رواج دیدگاههاى پست مدرنى در کشورهاى در حال توسعه مخالفت مىورزند، به دو گروه اصلى تقسیم مىشوند: گروه نخستبه طرزى تکامل گرایانه و تاریخى به قضیه مىنگرند . از دیدگاه این افراد، در حالى که هنوز این جوامع از مرحله مدرن گذر نکردهاند، چه سودى دارد که مردمان آنها با عقاید و افکار پست مدرنیستى آشنا و مانوس شوند؟ به نظر آنان مساله کنونى این جوامع مدرن شدن و نه فرا گذشتن از مدرنیته است و طبق دیدگاه دوم، رواج عقاید پست مدرنیستى روند نوسازى جوامع در حال توسعه را مختل مىسازد و به توسعه نیافتگى و عقب ماندگى آنها منجر مىگردد; بویژه آن که معمولا در این گونه جوامع افراد یا گروههایى وجود دارند که مترصد استفاده از هر فرصتى براى اختلال در فرایند نوسازى مىباشند، پست مدرنیسم عملا در خدمت منافع چنین گروههایى قرار مىگیرد . از این دیدگاه پست مدرنیسم و انشعابهاى مختلف آن مبلغ افکار ضد مدرن در جهان سوم مىباشند . این منتقدین خواسته یا ناخواسته نظریههاى با پیشوند پسا را در زمره عقاید «زیان آور» براى مردم جهان سوم ردهبندى مىکنند .
با توجه به مطالب گفته شده در مقاله حاضر، مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که نظریههاى با پیشوند پسا فى نفسه ضد مدرن نیستند، بلکه منوط به بازنگرى ریشهاى در اصول اولیه مدرنیته مىباشند . از جمله مقتضیات این طرز تلقى آن است که طرحهاى استاندارد توسعه، اعتبار خود را از دست دادهاند . قبلا گفته مىشد که این طرحها و برنامهها فاقد هر گونه محدودیت مکانى و زمانى مىباشند . امروزه تردیدهاى بنیادى درباره درستى چنین تعابیرى وجود دارد و به جاى آن توجه بیشترى به ویژگیهاى زبانى و فرهنگى و مکانى و تکثرگرایى شده است . بعلاوه، بحران نظم مدرن تنها خاص جوامع توسعه یافته غربى نیستبلکه آثار آن کم و بیش در جوامع در حال توسعه نیز نمود دارد .
با این اوصاف، پست مدرنیسم در جهان سوم موضوعى بى ارتباط با امر توسعه نیست، بلکه مىتواند بینش تازهاى در این زمینه ارائه دهد . البته این امر به معناى آن نیست که راههاى تازه قطعا قرین موفقیتخواهند بود . زیرا هیچ تضمینى در این زمینه وجود ندارد . با در نظر گرفتن این مسائل باید گفت که کشورهاى در حال توسعه نمىتوانند نسبتبه مباحثات پسایند بى تفاوت باقى بمانند .
امروزه این ایده بطور جدى در بین روشنفکران در جوامع غیر غربى مطرح شده است که نوسازى جامعه نباید به طریقى تقلیدآمیز و با الگوبردارى صرف از مدلهاى غربى توسعه صورت گیرد، بلکه زمان بازاندیشى در این الگوها و تاسیس الگوهاى تازه و ارائه نگرشهاى نو فرارسیده است . این امر، یقینا راههاى جدیدى را براى مشارکت مىگشاید و در جهت ایجاد شرایط مناسبى براى آزمون شیوههاى غیر غربى مشارکت ثمربخش است .
در حال حاضر، یکى از مسائل عمده در زمینه توسعه سیاسى کشورهاى در حال توسعه ابداع و تاسیس شیوههایى است که با مقتضیات و شرایط خاص این کشورها سنخیت داشته باشد . یکى از مهمترین ضعفهاى نظریههاى مدرنیستى توسعه آن بوده که این ملاحظات و مقتضیات را نادیده مىگیرند . بدون شک، اگر کشورهاى در حال توسعه بتوانند، بخصوص با مراجعه به سنتهاى خود، شیوههاى بدیعى را براى مشارکتسیاسى ارائه دهند، خواه ناخواه فضاى بیشترى براى اصلاح و باز اندیشى در نظم سیاسى فراهم مىآید، ولى به نظر مىرسد، روشنفکران و سیاستمداران در جهان سوم مجبورند از این پروژه فراتر بروند و پیشنهاداتى براى برقرارى یک نظم سیاسى جدید بهتر ارائه دهند . از این لحاظ عملکرد آنها به تفکر مدرن نزدیکتر است . بهرحال، چنین مىنماید که هنوز هم مساله اصلى مشارکت در جهان سوم دستیابى به یک نظم سیاسى آرمانى باشد . بنابراین، منطق سیاسى پسا در کشورهاى در حال توسعه عمدتا متناقض است و بدلایل خاص تاریخى کاملا قابل اجراء نیست .
به هنگام بحث درباره مشارکت، بر مبناى ایدههاى پست مدرن، این نکته جلب توجه مىکند که اشکال نوین مشارکت در کشورهاى در حال توسعه باید با شکلگیرى نوعى آگاهى نوین درباره دامنه بحران در این کشورها و عمق مسائل این کشورها همراه باشد و این، نگاهى نو را مىطلبد و در عین حال مؤید آن است که زمان ارائه روشهاى جدید فرارسیده است . این امر بیانگر آن است که میل به نوسازى بازتابى، در جهان سوم در حال گسترش مىباشد . رویگردانى از مدرن ضرورتا به معناى نفى آن نیست، بلکه مىتوان با نوسازى به قرائتى پست مدرن از مدرن سازى در جهان سوم رسید . در این صورت، پست مدرنیسم در جهان سوم به معناى بازگشتبه ایده مدرن از طریق بازاندیشى و بومى کردن مدرن خواهد بود .
پىنوشتها:
1) استادیار دانشکده حقوق و علوم سیاسى دانشگاه تهران .
2. Michal Weinstein, Culture/flesh: Explorations of post - civilized modernity, London: Rowan and little field. 1995,P114.
3) براى آشنایى با این نحوه تلقى ازمفهوم گفتمان Discourse مراجعه شود به:
- Tim Dant, Knowledge, ideology anddiscovrse, London Routiedge, 1997, P.162.
- Viven Burr, An intriduction to social constructionism, London Routiedge, 1988, P.85.
- Lovis Holzman and fred Newman, The end of Knowledge, London Routiedge, 1990, P. 53-55.
4) در مقاله حاضر تنها موضوع دوم به بحث گذاشته شده است . به موضوع نخست در مقاله زیر پرداختهام: جهانگیر معینى علمدارى، «پست مدرنیسم، حقیقت و نظریه سیاسى» ، اطلاعات سیاسى - اقتصادى، شماره یازدهم و دوازدهم، مرداد و شهریور 1378، صص 172- 183 .
5) ژان فرانسوالیوتار، «پاسخ به پرسش: پست مدرنیسم چیست؟ یک درخواست» ، در پست مدرنیته و پست مدرنیسم، ترجمه و تدوین: حسینعلى نوذرى، تهران: انتشارات نقش جهان، 1379، ص 185 .
6) یکى از صریحترین بیانهاى مدرنیته به عنوان «پایان دادن به یک نظم کهن و آغازى نو» را مىتوان در تعریف «آرنت» از پدیده «انقلاب» یافت . به عقیده وى «انقلابهاى مدرن نه تنها عامل فرایند پایان دادن به نظام دیرین و تولد جهانى نو بودند بلکه چنین تلقى از انقلاب تنها مىتوانست در دوره مدرن نضجبگیرد و اصولا در دوره قبل از آن امکان ارائه چنین روایتى از انقلاب وجود نداشت .» به نقل از: هانا آرنت، انقلاب، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، خوارزمى، 1361، ص 58 .
7) در این باره که چه تفکرات مدرن یا ماقبل مدرنى به پست مدرن منتقل شده، بین صاحب نظران اختلاف نظر وجود دارد . اکنون نویسندگان به نحو آشکارترى درباره عاریهگیریهاى پست مدرنیسم از مدرنیته و تفکر مدرن استدلال مىکنند . این موارد بسیار بیش از آن است که قبلا تصور مىشده است . بطور مثال، «دونسى» رومانتیکهاى قرن نوزدهم، سورئالیستها، «بورخس» و «نیچه» را جزء منادیان پست مدرنیسم بر مىشمرد.
- M.J. Devancy, since at least plato and other postmodernist myths, London: Macmillan, 1997, P.3.
8. Zigmunt Bauman, Modernity and ambivalence, Cambridge Polity press, 1995, P.230.
9) لیوتار» یکى از ویژگیهاى شاخص شرایط پست مدرن را زوال روایتهاى اعظم Grand Narratives و بى اعتبار شدن آنها مىداند و تاثیر این امر را بر تبدیل مشروعیت دانش به یک معضل در جامعه پسا صنعتى و فرهنگ پست مدرن بررسى کرده است.
- Jean - Francois Lyotard, The postmodern condition, Minnesota: University of Minnesota perss, 1084, P.34-38.
10. Noel O|sulivan ``political integration, limited state and the philosophy of postmodernism||, political stvdies, vol41, 1993, P.25.
11) براى آشنایى بیشتر با اهمیت و جایگاه مفهوم «اصالت Perspectivism در تفکرات پست مدرنمنظم» به اثر زیر مراجعه شود:
- Steven Best and Douglas Kellner, Postmodern theory, London macmillan, 1991, PP. 264-270.
12) ژان بودریار، «وانمودهها» در سرگشتگى نشانهها، ویراسته مانى حقیقى، تهران: نشر مرکز، 1374، ص 91 .
13) میشل فوکو، «درباره روشنگرى چیست کانت» ، ترجمه همایون فولادپور، کلک، شماره 25، دى 1370، ص 66 .
14) اولربخ یک» و «اسکات لش» و «آنتونى گیدنز» هر کدام رویکرد خاصى نسبتبه «نوسازى بازتابى» Reflexive moderization دارند . «یک» ویژگى اصلى نوسازى بازتابى را فردیت و معاوضه با ریسک یا مخاطره مىداند . «گیدنز» نوسازى بازتابى را درمانى براى تضمین بقاى بشر در جوامع پسا - سنتى ارزیابى مىکند; در حالى که «اسکات لش» عمدتا بر وجه زیبا شناختى نوسازى بازتابى تاکید مىگذارد . خطوط اصلى این سه دیدگاه در مجموعه زیر آمده است:
- Ulrich Becek, Anthony Giddens, Scott Lashde: ted, Reflexive moderization, Cambridge: polity press, 1994.