یورگن هابرماس و دموکراسی مشورتی (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
هابرماس ضمن آسیبشناسى جوامع مدرن، سرمایه دارى متاخر را تحقق ناقص عقل در تاریخ و بهرهگیرى متناقض و ناهماهنگ از آن مىداند. او با کاربست مفاهیم جهان زیست، کنش ارتباطى و شناسایى متقابل، بر آن است تا با زبانى کردن قداستها و داعیههاى اعتبار، زمینههاى شکلگیرى همکارى و تشریک مساعى، قطعیات و یقینیات مشترک و توافق ارزشهاى فراگیر را هر چه بیشتر فراهم آورد. به نظر او، گفتگو و استدلال تلاشى براى ترمیم توافقهاى از هم فروپاشیده در جوامع سنتى و ماقبل مدرن است. اما نباید انتظار داشت که استدلال بطور روزمره منتجبه توافق باشد. بلکه سخن بر سر آن است که نمىتوان بر هیچ چیزى جز هنجارهایى که در خود فرایند استدلال وجود دارد، اتکا نمود. در این رابطه، دموکراسى مشورتى پروژه نهادینه کردن حقوق و وظایفى است که براى تداوم عمل استدلال ضرورى است. این نوع از دموکراسى کانون توجه را از نتایج نهایى به ویژگى فرایندهایى که این نتایجبه وسیله آنها قابل دستیابى هستند، تغییر مىدهد. بدین سان، در میان تکثر، تعارض و تنوع زندگى مدرن انگیزشى ارتباطى به سوى حل و فصل وجود دارد. بدون این انگیزش، جایگزینى عقلانى براى خشونت و اعمال فشار به عنوان روشهاى تشکیل ارادههاى جمعى و حل منازعه وجود نخواهد داشت.متن
مقدمه مترجم:
هابرماس از مهمترین چهرههاى حیات روشنفکرى امروز و شاید مهمترین جامعه شناس از زمان ماکس وبر بدین سو است. سهم او در حوزه علوم انسانى بسیار گسترده بوده و حوزههاى پراکنده و وسیعى چون زبانشناسى، فلسفه سیاسى، نظریه دانش و ارتباطات و جامعهشناسى سیاسى را در برمىگیرد. اگر چه با گذشت زمان تفکر او جهات گوناگونى یافته و تا اندازهاى واکنش به تفکر بسیارى از پیشینیان و معاصرانى تلقى مىشود که اندیشههاى آنها در شکلگیرى دیدگاههاى خود او نقش اساسى داشته است، اما موضوع مشترک در همه آثار او علاقه پایدارش به وضع نظریهاى انتقادى است که به کمک آن بتوان جامعهاى عقلانى ساخت.
هابرماس در 1929 در خانوادهاى متوسط زاده شد، سالهاى کودکى خود را در دوره حکومت نازیها گذراند و در آستانه فروپاشى این رژیم به بلوغ سیاسى رسید. دادگاه نورنبرگ چشمان او را به روى وحشت این دوره باز کرد و از پى بردن به این که بسیارى از آلمانىها از اذعان به وحشیگریهاى نازیها سر باز مىزنند، وحشت کرد. او در دوره بازسازى دموکراتیک، شکست آلمان در دیگر کشورهاى صنعتى سرمایه دارى را در تحقق آرمانهاى برابرى، آزادى و دموکراسى دوره روشنگرى به نقد مىکشد. در حالى که در همان حال، امکانات مثبت متعددى در این جوامع مشاهده مىکند. (3)
به نظر او، بوژروازى سده نوزدهم در پیگیرى منافع خویش، بحث عمومى باز و نامحدود را به منزله شرط لازم مشروعیتبخشیدن به کنش سیاسى و حکومتى نهادینه ساخت. در این دوران، بحث عقلانى در یک «حوزه عمومى» تا حدى مستقل نهادینه مىشود و وضعیت جدیدى پدید مىآید که در آن، دیگر اعتبار قانون به اراده شهریار، اقتدار آسمانى یا اقتدار مبتنى بر همخونى و زور بستگى ندارد، بلکه مبناى آن بهرهگیرى از عقل و استدلال است. کنش در این حوزه، در اصل با توجه به منافع قابل تعمیمى مشروعیت مىیابد که از منافع خاص گروهها و افراد رقیب فراتر مىرود. (4) این مباحث که در نخستین کتاب مهم هابرماس «تحول ساختارى حوزه عمومى (1962) مطرح شده، با بحثهاى او در «بحران مشروعیت» (1973) پیوند مىخورد.
در این کتاب، او با نگاهى آسیبشناختى به سرمایه دارى متاخر، سه بحران شایع را در آن مشخص مىکند. این بحرانها عبارتند از: بحران اقتصادى، بحران سیاسى و بحران اجتماعى - فرهنگى. (5) جامعهشناسى سیاسى هابرماس در این جا در پس زمینه نظریه عمومى سیستمها تحول یافته و در تلاش است تا مفاهیم ساختار و عاملیت را در یک نظریه کل گرد با هم جمع کند. (6) پیشتر، هابرماس در «شناخت و علایق انسانى» (1968) نقش فاعل شناسایى را در بر ساختن معرفت تصدیق کرده بود. ولى او برخلاف کانت، این فاعل را سوژهاى غیر تاریخى و استعلایى محسوب نمىکند. هابرماس، با تکیه بر دیدگاهى که تاریخ و واقعیت اجتماعى، و حتى طبیعت (انسانى شده) را محصول کار و کنش نوع بشر مىداند، مىکوشد تا مساله تولید معرفت را در پرتو تلاش انسان براى «تولید هستى و بازتولید وجود نوعى خویش» مورد بررسى قرار دهد. از دید او، شرایط عام بر ساختن و رشد معرفت، همان شرایط تاریخى و ملموسى هستند که تحول و رشد نوع بشر در متن آنها رخ داده است. (7) هابرماس در این کتاب، در هیات میراثدار مکتب فرانکفورت ظاهر مىشود. دو مجموعه از مقالات او یعنى «به سوى جامعه عقلانى» و «نظریه و کنش» در همین راستا است.
اما هابرماس در «نظریه کنش ارتباطى» (1981) که به اعتقاد بسیارى از منتقدان، شاهکار هابرماس به شمار مىآید، تکلیفش را با نظریهها و گزارشهاى نویسندگان پیشین مکتب فرانکفورت، به ویژه هورکرمایمر و آرورنو، روشن و یکسره مىکند. چند کتاب دیگر هابرماس نیز که مجموعه مقالات هستند، حاوى بحثهایى با همین مضامین هستند. مهمترین آنها «ارتباط و تکامل جامعه»، «آگاهى اخلاقى و کنش ارتباطى»، و «توجیه و کاربرد» هستند. و سرانجام، هابرماس «نظریه کنش ارتباطى» را آشکارا در کتاب «مابین واقعیتها و هنجارها» (1992) در مورد قانون و حکومتبه کار مىگیرد. (8)
مقدمه
یورگن هابرماس همواره به دموکراسى رادیکال متعهد بوده است. هدف این فصل تفسیر کار تئوریک وى به مثابه بیان معناى دموکراسى رادیکال، جایگاه آن در نظریه انتقادى جامعه و نقش آن در خود جامعه مىباشد. در واقع، هابرماس در اوضاع و احوال فکرى دوره پس از جنگ، به عنوان اولین نظریهپرداز آلمانى دموکراسى، توصیف شده است. (9) در این صورت، این امر که بسیارى از آثار هابرماس بطور سیستماتیک به مساله دموکراسى نمىپردازد، چه بسا متناقض نما، (Paradoxical) به نظر رسد. دموکراسى مقولهاى حاشیهاى، (Background) است; زیرا تمرکز هابرماس بر پرسش مهم قابلیت دوام، ( Sustainability) جامعه و فرهنگ مدرن به مثابه یک کل است. با وجود این، دموکراسى نوع مشورتى، مؤلفه محورى پاسخ هابرماس به این مساله است.
هابرماس به سنت روشنگرى و آرمانهاى وابسته به آن در مورد ترقى و آزادى تعلق دارد. او معتقد است که انسانها با بهرهگیرى از عقل توان آن را دارند که از منفعتشخصى، پیش داورى و جزم اندیشى، (Dogma) فراتر بروند. اعتماد هابرماس به عقل، به رغم این واقعیت که در جامعه غربى حوادث بسیارى در جهت تضعیف خوشبینى روشنگرى اتفاق افتاده، پایدار مانده است. انسانها قطعا از عقل بهره مىجویند، اما دقیقا همین کاربرد [عقل] است که اکنون، چونان علت مشکلات معاصر بشر، اغلب مورد انتقاد قرار گرفته است. پرسشهایى در این باره پدید آمده است که آیا اصلا هیچ بنیانى براى عقل وجود دارد تا چنان مورد استفاده قرار گیرد که منافع همگان را تحقق بخشد.
کار هابرماس پاسخى مثبتبه این پرسشها تدارک مىکند. او در پى اثبات این نکته است که عقل انسانى ذاتا یک نیروى اخلاقى و ارزشى است. به هر روى، در چارچوب انتزاعى تحلیل هابرماس، اغلب به نظر مىرسد که مشکلات موجود در جوامع مدرن در حال محو شدن هستند. گاهى اوقات استدلال مىشود که نظریه هابرماس با تجارب عملى فاصله بسیار دارد. (10) با وجود این، اگر اصرار بر پیوند نظریه و عمل را بتوان علاقهاى کاملا مارکسیستى دانست، در این صورت، هابرماس خود را قاطعانه در درون این سنت جا مىدهد. در واقع، دو پاسخ به انتقاد اخیر از این نقطه نظر است که هابرماس خود را «آخرین مارکسیست» نامیده است. (11)
در حالى که از زاویههاى گوناگونى مىتوان به روند کار هابرماس پرداخت، اما در این جا تلاش کردهایم تا آن را به عنوان کوششى مداوم در پیوند ابعاد فلسفى و عملى نظریه درک کنیم. کوششهاى هابرماس براى ایجاد این پیوند، تا اندازهاى در اطراف مفهوم دموکراسى به هم مىرسند. به این دلیل، اهمیت دارد که نخست زمینه انگیزشى تعهد او به دموکراسى بررسى شود. بخشهاى دوم و سوم این فصل به دو سطح اساسى انتزاع در برداشت هابرماس از دموکراسى مربوط مىشود. بخش دوم توجیه آشکار فلسفى دموکراسى را در اصطلاحات نظریه عقلانیت و تاریخ نشان مىدهد. بخش سوم نشان مىدهد که چگونه هابرماس این رهیافت فلسفى را با تصورى از استلزامات نهادى تکمیل مىکند. بخش چهارم سهم او را در نظریه دموکراسى رادیکال تحلیل مىنماید. نهایتا، بحثى درباره مشکلات دائمى رابطه نظریه با عمل مطرح مىشود. به دلیل اختصار، در هر بخش تنها مفاهیم و موضوعات اساسى بررسى مىشود.
پیشینه: زمینه سیاسى و نظرى
هابرماس اظهار مىدارد که «آنچه واقعا دیدگاههاى سیاسى مرا تعیین کرد، سال 1945 بود.» (12) او در آن سال، در سن شانزده سالگى عضو جوانان هیتلر بود و به خطوط دفاع غربى آلمان اعزام شد. هابرماس پایان جنگ را تجربه «آزاد سازى» (13) مىخواند. هر چند در آلمان، فرهنگ سیاسى براى مدتى در خود فرو رفته، (Inhibited) باقى مانده و از رویارویى باز و آشکار با گذشته خوددارى مىکرد، فرهنگ عام خوش بینى در میان جوانان وجود داشت. (14) او با توجه به این حوادث نوشته است: «ما بر این باور بودیم که نوسازى معنوى و اخلاقى ضرورى و اجتنابناپذیر بود.» (15) هر چند هابرماس به اندازه زیاد به برآورد احتمالات مىپردازد، اما او مفهومى آشکار و مشخص از معناى دموکراسى بدست آورد. براى نمونه، پس از 1945، ما در «این تجربه روزمره و عمیق زندگى مىکنیم که با ارائه معرفى مجدد از دموکراسى اشیا بهتر شدهاند»; (16) هابرماس به لحاظ هستى شناختى معناى دموکراسى و اهمیت آن را دستاوردى تاریخى مىدانست. او در سطح فلسفى، دموکراسى را متعهد به دفاع از مزایاى دموکراسى علیه آنان مىداند که منحصرا بر ضرر و زیانها یا بر ویژگى غالب کنونى آن متمرکز هستند. هابرماس مىنویسد: «این واقعیت که شخص تنها زمانى از وجود این یافتهها و داشتهها، (Acquisitions) آگاه مىشود که آنها مورد تهدید قرار گیرند، شایسته توجه فلسفى است»; (17)
تعهد هابرماس به دموکراسى را همچنین مىتوان در این «آموزش مجدد» آلمانى پس از جنگ دنبال کرد. این امر شور و شوقى را براى نیل به جمهورى فدرال که در صدد دستیافتن به فرهنگهاى سیاسى دموکراتیک و متوازن انگلستان، فرانسه و ایالات متحده است، موجب مىشود. (18) به هر روى، از آن جا که بزودى آشکار شد که دگرگونى دموکراتیک به آن سرعتى که او امید داشت، در حال وقوع نبود، احساس شدید و عمیق به تردید و تحیر نیز گسترش یافت. نخست، پیوستگى و تداومى ضرورى در دانشگاهها و نظام سیاسى وجود داشت که این هراس را به وجود مىآورد که گسستى واقعى با گذشته انجام نشده بود; (19) هابرماس اظهار مىدارد که این جنبش دانشجویى اواخر دهه 1960 بود که سرانجام از درون تمایلات اقتدارگرایانه سخت و بى امان راه را گشود. (20) این امر کافى بود تا داستان زندگى را در دوره آدناور، (Adenauer) که «ما همگى اکنون دموکرات هستیم»، (21) آشکار نماید.
بارى، در اوائل 1977 هابرماس دوباره بخاطر آسیب پذیرى فرهنگ سیاسى آلمان دچار آشفتگى شد. با بازگشتبحران اقتصادى، ظهور تروریسم و سوء استفاده از این وضعیت توسط نخبگان محافظه کار جهتحفظ احساس دلهره و اضطراب و تقلیل احساس «واقعگرایى»، (22) بهانه و دستاویزى براى رها نمودن ارزشهاى دموکراتیک به وجود آمد. در دوره متاخرتر، او از «داستان دوم زندگى» (23) سخن گفته است. این عقیدهاى به لحاظ سیاسى مؤثر و تعیین کننده است که فرایند متحدسازى دوباره آلمان، ملتى در سابق از هم جدا را از مسؤولیتهاى دموکراسى آسوده کرده است. بنا بر اعتقاد هابرماس، این باور شایع حاکم است که جمهورى فدرال قدیم در پرتو یهودکشى، (Holocaust) به وسیله دموکراسى لیبرالى از کار افتاده بود. داستان دوم زندگى ناشى از این است. بر اساس آن، آلمان نوسازى شده هماکنون مىتواند جستجوى پیشین خود را براى هویت ملى جدا از اروپاى غربى ادامه دهد.
هابرماس تاکید مىورزد که دورنماى تئوریک کارآمد باید مشتمل بر این تمایلات دوگانه و ضد و نقیض باشد. در این رابطه، ارتباط او با نظریه انتقادى مکتب فرانکفورت بسیار مهم است. درک و بینش محوریى که هابرماس از این سنت، بویژه از هربرت مارکوزه، کسب نموده، این است که ما همواره نیازمند بازنمایى در محدودهاى هستیم که همگى تا آنجا بطور آگاهانه در رضایت و تسلیم متداول و متعارف سهیم هستیم. این رضایت و تسلیم شرایط موجود را در اندیشههاى ما بدون آزمایش «مفهومى» که در پس این شرایط وجود دارد; یعنى این احتمال عینى و ملموس که آنها مىتوانند دستخوش توسعه تاریخى شوند، استحکام مىبخشد. (24)
رهیافت نظرى یک بعدى و غیرمنصفانه احتمالا نمىتواند در هر دو مورد شرایط موجود و «مفهومى» که در پس آنها قرار دارد، عدالت را رعایت نماید. هابرماس با این تصور، علاقمند است تا از فلسفه امید و یاس (25) پرهیز نماید. به رغم تاثیرپذیرى عمیق او از تئودور آدورنو، (Theodor Adorno) یعنى کسى که مثالى از این فلسفه بود، هابرماس خواهان اخذ و پذیرش این جنبه از تفکر او نیست. هابرماس مطمئن است که این فلسفه نتیجه زیادى ندارد و شخص تنها از طریق دیگر مىتواند در چرخه امید و یاس وارد شود. فلسفه صرفا مىتواند دلیل - هر چند تحریف و سرکوب شده - پنهان در این جهان را شناسایى نماید و نمىتواند از اطمینان و قطعیت درباره احتمالات تحقق آن در آینده برخوردار باشد.
اهمیت دارد تا مفهوم این رهیافتبازساز، (Reconstructive) فلسفه را براى تلاش هابرماس به منظور پیوند نظریه و عمل تاکید نماییم. این رهیافت محدودیتهاى سختى را بر آنچه هابرماس به عنوان یک فیلسوف مىتواند درباره مشکلات اساسى جوامع مدرن بگوید، اعمال مىنماید. بازسازى تنها (به شیوهاى خطاپذیر) به درد شناسایى شرایط و پیش فرضهاى (مفهوم) ضروریى مىخورد که در پس اعمال و رفتارهاى روزانه ما نهفته است. (26) این شرایط تعیین کننده آنچه است که ما بطور آرمانى تلاش مىکنیم تا حتى به رغم ناآگاهى از آن، در اظهار و ابراز عقاید و احساسات خود بدست آوریم. بازسازى غالبا مىتواند ما را از چرایى عمل آگاهتر نماید، اما نمىتواند چگونگى عمل را به ما بگوید. بدین ترتیب در ظهور نظریه دموکراسى هابرماس تنها بازسازى شرایطى وجود دارد که نظارت دموکراتیک را توسط شهروندان بر زندگى مشترک خود ممکن مىسازد به پرسشهاى اساسى جز از طریق خود دموکراسى نمىتوان پرداخت.
در حالى که رهیافتبازساز محدودیتهایى را بر آنچه هابرماس مىتواند به عنوان یک فیلسوف بگوید، اعمال مىکند، با وجود این، او در نقشها و وظایف شهروند و روشنفکر فعالیت دارد. او در انجام این امر، مثالى از عمل و رفتارى که نظریه او بر آن دلالت دارد، ارائه کرده است. از دهه 1950 یعنى زمان انتشار مقالاتى در باب مسائل فلسفى و جامعهشناختى در روزنامهها و مجلات که توده مردم را مورد خطاب قرار مىداد (27) ،تا مداخلات اخیرتر او در مسائلى چون جنگ خلیج [فارس] و اتحاد آلمان، هابرماس غالبا در مناقشات سیاسى وارد شده است. در واقع، او سهم چشمگیرى در تثبیت نقش عمومى ویژهاى براى روشنفکر در آلمان ایفا کرده است. (28) هابرماس خواهان آن است تا بین روشنفکر نخبه گرا و غیر اهل عمل، (Impractical) که مدعى در اختیار داشتن حقیقت عینى است، از یک سو و روشنفکرى با ادعاها و تظاهرهایى به قدرت که امیدوار است تا در سیاست نهادى نقشى ایفا نماید، از دگر سو، جایگاهى میانه پیدا کند. هابرماس در بین این دو نقش، مکانى براى روشنفکر به عنوان کاتالیزور و عامل شتابدهنده، ( Catalyst) بحث انتقادى در حوزه عمومى سیاسى مىیابد. در این جا، روشنفکر درباره اراده - شکل، (Will- Formation) دموکراتیک، خود ادراکى، (Self-Understanding) تجویزى، (29) را اختیار مىکند. به این معنا که او نگرشى مساوات گرا، ( Egalitarian) و خطاپذیر اتخاذ کرده و عقیده و ایمان را در مقام حوزه عمومى مىنشاند تا خود عقیده و ایمان و نگرشهاى آن را به روى توان ادعاها، منبع آن ادعاها هر چه که باشد، بگشاید.
انتخاب چند عامل از مفهوم تفسیریى که کار هابرماس را آشکار مىسازد، به قصد تقلیل تلاشهاى تئوریک او به مجموعهاى از تجربیات اجتماعى - روانشناختى صورت نگرفته است; بلکه تنها به منظور ارائه پس زمینهاى عام براى سر و کار داشتن او با نظریه دموکراتیک در نظر گرفته شده است. بخش مهمى از آن نقش و مشارکت، تلاش براى نشان دادن این بوده است که جانبدارى، ( Partisanship) از دموکراسى صرفا مسالهاى فردى و روانشناختى نیست. هابرماس بر اساس رهیافتبازساز خود، مىخواهد نشان دهد که نوع ویژهاى از دموکراسى شالوده اعمال و رفتارهاى اجتماعى و سیاسى جوامع لیبرالى غربى را تشکیل مىدهد. این بدان معناست که دموکراسى صرفا اولویت و ترجیحى، (Preference) فردى و یا حتى جمعى نیست، بلکه چیزى است که ما هم اکنون در تلاشهاى خود به منظور زندگى دسته جمعى صلحآمیز تلویحا مورد حمایت قرار مىدهیم.
توجیه فلسفى دموکراسى
برداشت هابرماس از دموکراسى جایگاه خود را در نظریه جامع و مبسوط مدرنیته پیدا کرد. هابرماس اظهار مىدارد که از مرحله آغازین کارش، مساله اساسى براى او «نظریه مدرنیته» بوده است; نظریهاى در باب آسیبشناسى مدرنیته، از دیدگاه تحقق بخشیدن - تحقق بخشیدن معیوب و منحرف، - (Deformed) به عقل در تاریخ». (30) هابرماس در پاسخ به این مساله، مدعى است که ما باید نخستخود بنیان زندگى انسان را مورد بررسى قرار دهیم تا مشاهده کنیم که چه توانایى و ظرفیتى براى عقل وجود دارد. پس از آن، ممکن خواهد بود تا مشاهده کنیم که چگونه مدرنیته بهرهگیرى و کاربرد متناقض و ناهماهنگ توان آزادسازى عقل را نشان مىدهد. تحلیل هابرماس از بنیادهاى زندگى انسان آغاز مىشود و تدریجا راه خود را به فهم جایگاه دموکراسى در جهان مدرن گسترش مىدهد.
عقلانیت و کنش ارتباطى، (Communicative Action)
شهود، گفتار و کنش انسان همواره مستلزم تلاش براى تحقق بخشیدن به چیزى است تعقیب اهداف گوناگون در زندگى همچنین متضمن بهرهگیرى و کاربرد شناخت است. هابرماس مدعى است که مفهوم «خرد» یا «عقلانیت» با کیفیتشناخت ما، یعنى توانایى آن در قادر سازى به تحقق بخشیدن به اهداف مربوط است. با وجود این، خرد را نباید با محتواى شناختیکى دانست. به نظر هابرماس، مهم این است که ما ضرورتا ادعا مىکنیم که فراگیرى و بهرهگیرى از شناخت توسط ما مناسب و کافى است. ما در کنشها و اظهارات، آنچه را که هابرماس «ادعاهاى اعتبار»، (Validity Claims) مىنامد، مطرح مىکنیم. این ادعاها معیارهایى هستند براى آنچه که ما در ارزیابى تلاشهاى خود به منظور تحقق بخشیدن به اهداف بدانها اشاره مىنماییم. اظهارات و کنشها زمانى که قابل نقد و دفاع باشند، پیش شرط عقلانیت را برآورده مىکنند. خود خرد زمانى که ممکن باشد تا در فرایند استدلالى، ( Discursive) آزمون، اصلاح و تایید ادعاهاى اعتبار دخالت نماید، قابل بهرهبردارى مىشود. (31)
فعالیت هابرماس به پیامدهاى دامنهدار ماهیت زبانى خرد انسانى معطوف است. از دید هابرماس، گونههاى انسانى از دیگر اشکال زندگى متمایز مىشود. در آن اشکال، رفتار حیوانى در مرحله فرهنگ اجتماعى رشد تحت لوازم و ضروریات ادعاهاى اعتبار از نو سازماندهى مىشود. (32) این به معناى آن است که شکل باز تولید اجتماعى، در هر زمان و مکان ویژهاى، اصولا با نوعى از فرایند عقلانى نقد و اصلاحى که در بالا ذکر شد، پیوند خورده است. شناختى که شامل روشهاى بازتولید زندگى مىشود، داراى امکان رقابت، (Open to contestation) است. این ویژگى فرضى گشودگى، (Openness) است که یادگیرى را ممکن مىسازد. هابرماس مىنویسد: گفتهها و اظهارات عقلانى به دلیل انتقاد پذیریشان همچنین پذیراى پیشرفت هستند; اگر ما بتوانیم با موفقیت اشتباهات خود را شناسایى کنیم، خواهیم توانست تلاشهاى شکستخورده را تصحیح نماییم. (33) او نشان مىدهد که این توان یادگیرى تا حدى در جوامع ما قبل مدرن محدود شده بود. روشهاى ارضاى نیازهاى زندگى انسان در توافقى غیر مسالهدار، (Unproblematic) تقدیس مىشد. جهان بینىهاى دینى و متافیزیکى ثابت و قطعیتیافته اعمال و رفتارهاى روزانه را طبیعى و ابدى تلقى مىنمود. تابوهاى این «اقتدار مذهبى» از نقد شناخت جلوگیرى به عمل مىآورد. هابرماس اظهار مىدارد که به رسمیتشناختن این اقتدار مذهبى احساس الزام اخلاقى، (Moral Obligation) را در فرد به وجود مىآورد; زیرا آن الزام با هالهاى که بطور همزمان، هراسناک، جذاب، وحشتناک و افسونگر مىباشد، احاطه شده است. (34)
این اقتدار شناخت مذهبى تدریجا با آغاز جوامع مدرن کنار گذاشته شد. بدین ترتیب، این پیشامد از رشد روشهاى جدید ایجاد و حفظ نظم اجتماعى سرچشمه مىگرفت. این تحولات که به نظر هابرماس هنوز هم خود را آشکار مىسازند، عرصه را براى اشکال عقلانىتر باز تولید اجتماعى باز مىکنند. آنها بر اساس شناخت قابل نقد همکارى و تشریک مساعى را ممکن مىسازند. نظریه مدرنیته هابرماس براى توضیح روشهاى عامى که فرصتبر اساس آن، خود را نمایان مىسازد، در نظر گرفته شده است. آن نظریه همچنین راههاى کمتر عقلانى دیگر را که مىتوان اتخاذ نمود، نشان مىدهد.
«کنش ارتباطى» و «جهان زیست»، (Lifeworld) مفاهیمى مکمل و محورى هستند که براى درک توان اشکال عقلانىتر نظم اجتماعى به کار رفتهاند. در حالى که تحلیل هابرماس از این مفاهیم پیچیده است، براى اهداف این مقاله کافى خواهد بود تا نقش اساسیى که این مفاهیم در چارچوب نظرى هابرماس ایفا مىنمایند، توضیح دهیم.
ایده جهان زیست این نگرش را بیان مىکند که نوعى از قداست هرگز بطور کامل از زندگى اجتماعى مدرن ناپدید نمىشود. این قداستبه ارزشها، اعتقادات و رفتارهایى دلالت دارد که «از میان عبارات زبانى عبور کرده»، استحکام یافته و تثبیت مىشوند.
آنها «از بیرون» رو در روى افراد قرار مىگیرند. آزادسازى عقلانیت معادل سعه صدر نسبتبه پرسش از انواع اعتقادات و هنجارهاست. با وجود این، بررسى استدلالى هیچگاه بطور کامل از هنجارهاى بى چون و چرا آزاد نیست. مجموعه دیگرى از پیش فرضها وجود دارد که «در پس» گفتگوهاى صریح و بى پرده ما قرار دارند. هابرماس اظهار مىدارد که بدون «تخته سنگى عظیم، حتى ساده انگارانهترین سخنان ما نیز بى معنا خواهند بود. (36) همچنین ما فاقد انگیزه عمل خواهیم بود و هیچ جهتگیرى «طبیعى» به اشیاء، دیگران و یا خودمان نخواهیم داشت. مفهوم جهان زیست، هرچند به دشوارى، اما کاملا نشان مىدهد که انسانها نمىتوانند در خلا فرهنگى، اجتماعى یا شخصیتى زندگى نمایند. نابود سازى این نوع از «قداست»، پیشفرضها و آگاهى دقیقا به معناى سست کردن بنیانهاى ارتباط زبانى و نیز شیوه انسانى زندگى خواهد بود. مفهوم کنش ارتباطى مکمل مفهوم جهان زیست است. هابرماس کنش ارتباطى را به کنشى تعریف مىکند که «متمایل به دستیابى، حفظ و تجدید توافق است.» (37) توافق اهمیت دارد; زیرا هابرماس هم سو با دورکیم، اصرار مىورزد که اگر قرار نیست جامعه از درون متلاشى شود، نیاز داریم تا نسبت معینى از اعتقادات و هنجارهاى فردى را بطور مشترک حفظ نماییم. کنش ارتباطى با هدایت نمودن برنامههاى کنش شرکت کنندگان به روش و شیوه توافقى، از این گنجینه اخلاق اجتماعى محافظتبه عمل مىآورد. کنش ارتباطى گویندگان و شنوندگان را متعهد مىسازد تابه ادعاهاى یکدیگر در بیان اهداف و مقاصد فردى خود جدا توجه نمایند. کنش ارتباطى در پى آن است تا اهداف و آرمانهاى مشخص فردى را با فهمى مشترک از اهداف و اعتقادات جمعى هماهنگ سازد. کنش ارتباطى تنها در بستر جهان زیست مىتواند این کار را انجام دهد. «جهان زیست زمانى که به نوبه خود، خود را تنها از طریق کنشهاى جمعى جارى باز تولید مىکند، هم افق شرایط کلامى و هم منبع تفاسیر را شکل مىدهد. (38)
دموکراسى و خرد
عرصه کنش ارتباطى با آغاز جوامع تکثرگراى مدرن بطور فوق العاده رشد مىکند. این عرصه در جوامع سنتىتر، از یک سو با قداست نهادها و از دگر سو، با مجموعه نسبتا متجانسى از مفروضات و مهارتهاى موجود در پس صحنه محدود مىشد. اختلافات تا هر جا و اندازهاى که روى مىداد، مىتوانستبا ارجاع به توافقى محکم و فراگیر بر لزوم تداوم زندگى بسادگى رفع شود. این تغییر، نخستبا آنچه که هابرماس آن را زبانى کردن، (Linguistification) قداست، (39) مىنامد، صورت گیرد. جوامع از طریق قدرت افسون ساز، (Spellbinding Power) قداست، کمتر و کمتر و با اتکا بر فرایند کنش ارتباطى جهتحصول توافقات آشکار و صریح بیشتر و بیشتر گرد هم مىآیند. ثانیا، همچنان که شیوههاى زندگى به دلائل مختلفى متنوع مىشود، جهان زیست واحدى که شامل کل جامعه شود، دیگر وجود ندارد. مدرنیته بر زمان و مکانى دلالت دارد، که در آن، افراد، گروهها و ملتها در زمینههاى تجربه زیستى و اجتماعى - فرهنگى خود بسیار از هم دور شدهاند. (40)
این روندها بدان معناست که اختلاف نظرها و فقدان جهتگیرى در عمل و رفتار روزمره بیشتر عادى مىشود. مسؤولیتى رفیع به عهده افراد گذاشته شده تا همکارى و تشریک مساعى نموده و بطور آشکار قطعیات و یقینیات مشترکى خلق نمایند. توان عقلانیت (41) که در کنش ارتباطى ریشه دوانده، پاسخى سودمند را به این مقوله ممکن مىسازد. با وجود این، آزادى ورود در تعقل به معناى رشد متناسب و برابر در مسؤولیتهاى سنگینى است که افراد باید پذیرا باشند. در واقع، جهانهاى زیست در مرحلهاى معین به همپوشیهاى یکدیگر بطور مؤثر پایان مىدهند تا آن که کنش ارتباطى با موففیت قرین شود. شیوههاى زندگى افراد و گروهها چه بسا آن قدر تفاوت یابد که حداقل فهم مشترک مورد نیاز نیز قابل دسترسى نباشد. هابرماس به توصیف معضلى مىپردازد که در آن ما هنوز درباره داوریهاى اخلاقى و اعتقادات اقامه دلیل مىکنیم، در حالى که توافق - ارزش فراگیر در مورد هنجارهاى اخلاقى فرو پاشیده است. (42)
در این شرایط، عقلانیت کنش ارتباطى هنوز هم مىتواند با توجه به عمل استدلال، (Argumentation) به مثابه دادگاه استیناف، (43) خود را نشان دهد. استدلال به عنوان شکل انعکاسى کنش ارتباطى تعریف مىشود. به محض این که شرکت کنندگان درباره هنجارهاى اخلاقى بنیادى توافق کنند، تنها چیزى که آنهادر آن سهیم مىشوند، وابستگى به شکل ارتباطى خاصى از زندگى است. این بدان معناست که آنها همچون انسانها، زندگى خود را از طریق زبان بازتولید مىکنند. از آن جا که این اشکال زندگى، بطور مشترک داراى برخى جنبههاى ساختارى هستند، شرکت کنندگان مىتوانند تنها به مضامین هنجارى این جنبههاى مشترک به عنوان بنیان، جهتگیریهاى مشترک، (44) تکیه نمایند.
این مضامین هنجارى ساختارهاى شناسایى متقابل، (Reciprocal Recognition) هستند که بخش ضرورى ارتباط زبانى عادى و معمولى شدهاند. تنها چیزى که مىتواند بطور عقلانى هر شرکتکنندهاى را به تلاش مستمر ترغیب نماید تا نزاعهاى خود را بطور توافقى حل و فصل نمایند، این است که آیا آنها مىتوانند مطمئن باشند که نیازها و منافعشان به رسمیتشناخته خواهد شد. هابرماس این ایده را قاعده گفتگو یا استدلال مىخواند: تنها آن هنجارهاى کنش و رفتار معتبر هستند که همه اشخاصى که ممکن است تحت تاثیر آن قرار گیرند، به عنوان شرکت کنندگان در گفتگوهاى عقلانى بر آن توافق نمایند. (45)
گفتگو یا استدلال تلاشى استبراى ترمیم فقدان توافق پیشین. هابرماس گفتگو یا استدلال را آن نوع سخن تعریف مىکند که در آن، شرکت کنندگان ادعاهاى اعتبار مورد اعتراض را بررسى کرده و تلاش مىکنند تا آنها را از طریق استدلال توجیه کرده و یا مورد انتقاد قرار دهند. (46) به نظر هابرماس، سه ادعاى معتبر عام، (Universal) وجود دارد: حقیقت، (Truth) ،درستى، ( ،و صداقت، .(Truthfulness or Sincerity) یک سخنگو در هنگام برقرارى ارتباط با اشخاص دیگر، مدعى است که آنچه آنها مىگویند، حقیقت دارد، اگر آنها به جهان واقعى اشاره کنند. اگر آنها به جهان اجتماعى مشترک با شنونده اشاره کنند، آنها مدعىاند که گفتهشان درست است. اگر آنها به جهان تجربه واقعى درونى خاص خود اشاره کنند، در این صورت آنها مدعى اند که صادق هستند. در حالى که هر سه ادعاى اعتبار در تلاش براى حل و فصل مسالهاى خاص، ایفاى نقش مىکنند، این امر بویژه در منازعات بر سر درستى هنجارى این ادعا خواهد بود که تنظیم واکنشهاى شخصى مخاطرهآمیز است.
به هر روى، این پرسش به وجود مىآید که آیا بىطرفى، (Impartiality) مىتواند اختلاف نظرهاى اخلاقى همیشگى را واقعا حل نماید. آیا ما مىتوانیم انتظار داشته باشیم همه آنهایى که ممکن است تحت تاثیر قرار گیرند، هر گاه به خاطر عدم توافق بر همه موضوعات دیگر، تنها به استدلال پناه برده باشند، درباره موضوعى توافق نمایند. این همان موضوع بسیار دشوارى است که هابرماس در تعیین خصوصیات فلسفى دموکراسى از آن بهره مىجوید. هر چند نمىتوان انتظار داشت که استدلال بطور روزمره نتایجى به شکل توافق داشته باشد، اما شرکتکنندگان نمىتوانند بر هیچ چیزى جز هنجارهایى که در خود فرایند استدلال وجود دارد، اتکا نمایند. این بدان معناست که اگر آنها هنوز بر تنظیم زندگى خود به شیوهاى توافقى اصرار مىورزند، آنها باید حقوق و وظایفى را که براى تداوم عمل استدلال ضرورى است، با یکدیگر سازگار نمایند. استدلال هابرماس در تعیین دموکراسى به عنوان پروژه نهادینه کردن این حقوق و وظائف اساسى به اوج مىرسد. (47)
با این مفهوم پویا از دموکراسى است که هابرماس امیدوار است تا اندیشه اساسى روشنگرى را حفظ نماید. این به معناى آن است که در حالى که باز تولید واقعى زندگى اجتماعى با بىنظمى تحت محدودیتها و الزامات روى مىدهد، با وجود این، این بازتولید در برگیرنده آرمان رفتار آگاهانه زندگى به عنوان نیروى اصلاح گر است. شناخت متقابل ادعاهاى اعتبار به معناى آن است که ما مىتوانیم تحت اشراف دیدگاههاى عام با موضوعات و نزاعهاى اساسى سر و کار داشته باشیم. ما به رغم بار محافظه کارانه شرایط موجود، به جستجوى حقیقت، درستى و صداقت اصرار مىورزیم. نظریه و عمل به همان اندازه که یکدیگر را نفى مىکنند، اکنون بطور همزمان با هم پیوند مىخورند. بدین ترتیب، در میان تکثر، تعارض و تنوع زندگى مدرن انگیزشى ارتباطى به سوى حل و فصل وجود دارد. هابرماس اظهار مىدارد که بدون این انگیزش، ما جایگزین عقلانى براى خشونت و اعمال فشار به عنوان روشهاى تشکیل اراده جمعى و حل منازعه نخواهیم داشت. (48) البته، با این انگیزش، مساله لزوم توضیح چگونگى بازتولید اجتماعى چه بسا از زمینه سستى چون زمینه ادعاهاى اعتبار فراسوى متن، (Context-Transcending) ناشى شود. (49) هابرماس در تحلیل نهادى زیر به این مساله مىپردازد.
ویژگیهاى نهادى دموکراسى
تلاش هابرماس براى پیوند نظریه و عمل در لایههاى نظرى متفاوت صورت گرفت. شرح بالا خطوط کلى انتزاعىترین سطح را ارائه مىکرد. این بخش پس از توصیف شمارى از مشکلاتى که در جامعه مدرن رو در روى دموکراسى قرار دارد، جلوههاى نهادى عینىتر آن را بررسى مىکند. همچنین باید به خاطر داشت که هابرماس حتى در سطح نهادى نیز تنها بطور بازسازنده اقدام مىکند. او خود را به توضیح شرایط شیوه دموکراتیک محدود مىسازد.
مجموعهاى از موانع وجود دارد که در مقابل پاسخ دموکراتیک به فروپاشى، (Disintegration) شیوههاى سنتى زندگى قرار مىگیرد. منازعات شدید طبقاتى، نژادى و مذهبى که در جوامع مدرن مجددا رخ دادهاند، نمونههایى از رهیافتى متفاوت هستند. آنها نمونههایى هستند از آنچه هابرماس «کنش استراتژیک» مىنامد. کنش استراتژیک در شرایط عدم توافق، جایگزینى براى کنش ارتباطى است. کنش استراتژیک مستلزم بازیگرى است که به دیگران تنها به حسب میزان سودمندى آنها براى دستیابى به هدفى پیش پنداشته، (Rreconcieved) مىنگرد. (50) یک دلیل براى این پرسش که چرا انسانها ممکن است کنش استراتژیک را بر کنش ارتباطى ترجیح دهند، از نارساییهاى درونى در ساختارهاى جهان زیست نشات مىگیرد. آنها چه بسا فاقد منابع و انگیزشهاى مناسب (فرهنگى، اجتماعى و شخصیتى) باشند که به آنها اجازه مىدهد تا از دیدگاه خاص خود فراتر رفته و دیدگاهى دیگر را به رسمیتبشناسند. (51) هابرماس اظهار مىدارد که مهمتر از این، آن عواملى هستند که در خارج از قابلیتهاى جهانهاى زیست مدرن در عرضه توان ارتباطى خود جلوگیرى به عمل مىآورد. در اینجا او مىگوید که سیستمهاى جوامع مدرن شیوههاى کنش استراتژیک را بر افراد تحمیل مىکنند.
مفهوم سیستم به حوزههاى کاملى از زندگى اجتماعى اشاره دارد که کنش استراتژیک در آنها بطور قانونى نهادینه شده است. (52) به این معنا که بازیگران بطور قانونى از مقتضیات هماهنگ سازى کنشهاى خود به شکل ارتباطى آزاد و رها هستند. این به معناى هرج و مرج، (Anarchy) نیست، زیرا سیستمها براى هماهنگ سازى، مکانیسم بدیل و جایگزینى ارائه مىکنند. هابرماس نشان مىدهد که دو سیستم مرکزى در جامعه مدرن، اقتصاد و دولتبوده و مکانیسمهاى هماهنگ سازى در آنها، به ترتیب پول و قدرت است. پول و قدرت، از آنجا که «رسانههاى گروهى را هدایت مىکنند»، با ارائه یک اصل مرجع براى همه شرکت کنندگان درگیر، کنش را نیز تنظیم مىنمایند. آنها جریان رایج و مشترک هستند که در گفتگو بر سر ادعاها و نزاعها در موقعیتهاى سیستماتیک مورد استفاده قرار مىگیرند. (53)
به نظر هابرماس، مشکلات زمانى پدید مىآید که این رسانههاى گروهى از قلمروهاى قانونى خود بگریزند و دقیقا جهان زیست را مورد حمله قرار دهند. (54) افراد و گروهها به علت اشغال سیستماتیک جهان زیست از اداره مستقل زندگى جمعى خود بازداشته شدهاند. از این رو، پول و قدرت به حسب شرایط خاص خود بیانگر مسائل و مشکلاتى بوده و راه را بر تفاسیرى که بطور ارتباطى به وجود آمده، مىبندند. از حوزه زندگى صنعتى تا حوزه محیط زیست، تصمیمات براساس معیارهاى از پیش تعیین شده اتخاذ مىشود تا به وسیله استانداردهاى غیر جانبدارانه گفتگوى دموکراتیک، با اهمیت است که این پدیده نه تنها از ایجاد دموکراتیک توافقات جلوگیرى به عمل مىآورد، بلکه همچنین به ساختارهاى شناخت متقابل جهان زیست که اساس دموکراسى هستند، آسیب مىرساند.
یک گرایش مهمتر در مدرنیته دشواریهاى دموکراسى را تشدید مىکند. کار توافقى جدا از تفاسیر در رابطه با نهادمندسازى مجزاى ادعاهاى اعتبار با دشوارى بیشترى همراه است. کار علمى، نظام حقوقى و نهادهاى نقد هنرى پرسشهایى را درباره حقیقت، درستى و صداقتبراى متخصصان به وجود مىآورد. ادعاهاى اعتبار نه تنها از یکدیگر بلکه از جهتگیریهاى روزانه نیز جدا مىشوند. شهروندان باید رودرروى پیچیدگى شگفتانگیز مهارت و تخصصى که فهم آنها را از واقعیتبه چالش مىکشد، قرار گیرند. متخصصان و کارشناسان نه تنها ممکن است درباره اینکه چه چیزى حقیقت، درست و صادق است، در میان خود اختلاف نظر داشته باشند، بلکه همچنین با صرف زندگى خود در این پرسشها، تفاسیر خود را ارائه مىکنند.
ممکن است درباره همه این مطالب بپرسیم که آیا هابرماس مفهومى عملى از دموکراسى ارائه کرده است. احزاب سیاسى، اتحادیههاى تجارى و سازمانهاى رسمى دیگر پایه سنتى جنبشهاى مترقى بودهاند. با وجود این، به نظر هابرماس، این مجموعه پایگاههاى بالقوه دموکراتیک در درون سیستمها براى شهروندان از بین رفته است. او این پایگاهها را مشمول منطق سیستماتیک کنشى مىداند که از دموکراتیزه سازى رادیکال ناتوان است. از این رو منتقدین او اظهار داشتهاند که تحلیل برخورد و نزاع بین سیستم و جهان زیست که در نظریه کنش ارتباطى عرضه شده، از ارائه نظریهاى عملا روشنگر ناتوان بوده است. (55) هابرماس اعتراف مىکند که او برخلاف گفتههاى پیشین خود، مفهومى سوسیالیستى از دموکراسى ارائه نکرده است. (56) او هدایت اقتصاد و دولت را براساس دموکراسى رادیکال غیر قابل تردید مىداند. در مقابل، وظیفه کنونى دموکراسى رادیکال و ایجاد سدى دموکراتیک علیه تعدى استعمارى دستورات الزامى سیستم در بخشهایى از جهان زیست است. (57) این وظیفه، وظیفهاى دفاعى است: پاسدارى از ساختارهاى شناخت متقابل و مسؤولیت آن با حوزههاى عمومى غیررسمى و انجمنهاى مدنى در درون جهان زیست است.
جدا از پرسشهاى حقوقى درباره پذیرش اصول اساسى نظریه سیستمهاى هابرماس، چه بسا صرفا بپرسیم که آیا از این انجمنهاى غیر رسمى شهروندان مىتوان انتظار داشت تا حتى از این پروژه دموکراسى رادیکال محدودتر نیز استقبال نمایند. در واقع، تحلیل هابرماس در نظریه کنش ارتباطى پاسخ روشنى به اثر بخشى، (Efficacy) احتمالى «ادعاهاى ضعیف اعتبار» نداده است. هابرماس در آخرین کار بزرگ خود، بین واقعیتها و هنجارها چند راه حل عملى ارائه کرده است. در آن جا، چرخش قدرت در جامعه مدرن و نقشى که دموکراسى در آن ایفا مىکند، بطور روشنتر شرح داده شده است.
در استدلال هابرماس دو نکته اساسى مربوط به هم وجود دارد. نکته اول به تجدید نظر در برداشت او از قانون مدرن مربوط مىشود، در حالى که نکته دوم به شرح و توضیح مفهوم "قدرت" مىپردازد. نکته آغازین این واقعیت را بر جا مىگذارد که سیستمها نیازمند توجیه قانونى هستند. این نیاز قانونى بین سیستم و جهان زیست مجرا و کانالى ایجاد مىکند که هر یک از طریق آن مىتوانند دیگرى را تحت تاثیر قرار دهند. (58)
در حالى که دغدغه پیشتر هابرماس تاثیرگذارى سیستم بر جهان زیستبود، او در آخرین اثرش، کانون توجه خود را تغییر داد. به دلیل اختصار، من تنها به استدلالات مربوط به قانون خواهم پرداخت.
مرحله نخست در رویکرد هابرماس به قانون شامل این فرضیه مىشود که قانون مدرن مظهر پویایى اساسى دموکراسى است. هابرماس نشان مىدهد که «از منظر نظریه حقوقى، نظم حقوقى مدرن مىتواند مشروعیتخود را تنها از ایده خودمختارى و اراده آزاد، (Self- Determination) کسب نماید: شهروندان همواره باید قادر باشند تا خود را به مثابه نویسندگان قانون بدانند. افزون بر آن، آنها به عنوان مخاطبان قانون تحتسلطه آن نیز خواهند بود. (59) هابرماس تاکید مىکند که تنها مفهوم استدلالى دموکراسى مىتواند بطور قابل قبولى این ایده را بیان نماید. (60) ما در بالا مشاهده کردیم که این مفهوم در بردارنده افرادى است که حقوق و تکالیف مورد لزوم براى گفتگوى عقلانى را بطور متقابل به یکدیگر اعطا مىکنند.
هابرماس نشان مىدهد که هر گاه این فرایند در بین قانون به تمام معنا مدرن رخ دهد، نتیجه آن، سیستم اساسى حقوق است. این سیستم سرآغاز حقوق نهادیى است که ایده خودمختارى و اراده آزاد را ممکن مىسازد. سیستم حقوق مدنى اساسى به قرار زیر است:
1- حقوق اساسیى که منشا آن شرح و بسط به لحاظ سیاسى مستقل حق آزادیهاى فردى برابر تا بیشترین حد ممکن است.
2- حقوق اساسیى که منشا آن شرح و بسط به لحاظ سیاسى مستقل شان و منزلت فرد در انجمنى ارادى از متحدان تحت قانون است.
3- حقوق اساسیى که منشا آن مستقیما تعقیب پذیرى، (Actionability) حقوق و شرح و بسط به لحاظ سیاسى مستقل حمایتحقوقى از فرد است.
4- حقوق اساسى براى فرصتهاى برابر به منظور مشارکت در فرایندهاى شکلگیرى عقیده و اراده که شهروندان به وسیله آن خودمختارى سیاسى خود را اعمال کرده و قانون مشروع را به وجود مىآورند. (61)
سه حق نخست اشاره به مخاطبان قانون داشته و آنچه را که ما اکنون خودمختارى خصوصى، (Private) موضوعهاى حقوقى مىنامیم، ضمانت مىکنند. (62) آنها را تنها مىتوان بطور رسمى توصیف نمود; زیرا مضمون واقعى آنها باید نتیجه عمل و رفتار دموکراتیک شکلگیرى اراده توسط شهروندان به عنوان نویسندگان باشد. (63) حق اساسى چهارم از این نیاز و درخواست نشات مىگیرد. دموکراسى به عنوان قلب این نظام حقوق اساسى و نیز پروژه تحقق این حقوق در شرایط خاص جوامع مدرن تعریف مىشود. (64) بطور خلاصه، سیستم حقوق پویایى اساسى دموکراسى را قانونى مىسازد. هابرماس اظهار مىدارد که هم اکنون «اولین اقدام براى عمل نهادسازى گوه، (Wedge) ایده فراگیر و جامع را به درون پیچیدگى اجتماعى سوق مىدهد. (65)
در این جا باید خاطر نشان ساخت که مفهوم استدلالى دموکراسى در حالى که متضمن مفهوم تبادل نظر متقابل درباره حقوق است، وظایف سخت گفتگو را تحمیل نمىکند. شهروندان این حق را دارا هستند که به این الزامات متعهد نباشند. آنها مجاز هستند تا در قلمروهاى استراتژیک افرادى آزاد باقى بمانند. (66) هابرماس به این دلیل اظهار مىدارد که دموکراسى نهادى در نهایتبه انگیزشهاى درونى شهروندانش وابسته است. در همین زمان، این انگیزشها که سابقا فعال شدهاند، مىتوانند اثرات وسیع و دامنه دارى داشته باشند. براى اثبات این ادعا، باید به دومین مرحله از رویکرد هابرماس به قانون نگاهى بیافکنیم.
هابرماس اظهار مىدارد که چون قانون نقشى حیاتى و سرنوشتساز در ایفاى وظیفه انسجام اجتماعى دارد، پویایى دموکراسى همانند تار عنکبوت مىتواند به کل جامعه گسترش یابد. (67) هابرماس به گزارشهاى ارائه شده توسط دورکیم و بویژه تالکوت پارسوتر درباره شیوه جایگزینى قانون به جاى امر مقدس و مذهبى، (Sacred) به مثابه نیروى مرکز گرا، (Centripetal) در جوامع مدرن نزدیک شده است. (68) همچنان که اکنون مشاهده مىشود، زوال و فروپاشى، (Dissolution) امر مقدس و مذهبى به کنش ارتباطى مسؤولیت ایجاد جهتگیریهاى مشترک را اعطا مىکند. این قدرت کنش ارتباطى به نوبه خود، در اوضاع و احوال جوامع پیچیده محدود مىشود. هابرماس بیان مىکند که قانون با عمل کردن به عنوان «تبدیل کننده» (69) ( Transformer) جامعه شناسانه توافقات بدست آمده در جهان زیست، این محدودیت را جبران مىکند. ویژگى محورى جامعه شناسانه قانون این است که قانون توقعات رفتارى را متوازن مىسازد. قانون اجازه مىدهد به اعضاى جمع و گروه اجتماعى تا به این امر پى ببرند که آنها ممکن است چه رفتارى، در چه زمانى و در چه شرایطى از یکدیگر توقع داشته باشند. (70) از آنجا که قانون تاثیر نظارتى گسترده داشته و به بررسى استدلالى پیوند خورده است، ویژگیهاى مجرد و انتزاعى کنش ارتباطى را در زمان و مکان نیز گسترش داده است. بطور خلاصه، ادعاهاى اعتبار بر ویژگى سست و شکننده آنها چیره مىشود.
هابرماس با این برداشت از قانون، مجبور بوده است تا تمایزى را که پیشتر بین قانون به عنوان نهاد و قانون به عنوان رسانه (71) قائل شده بود، اصلاح نماید. آن تمایز بطور گسترده توان و استعداد دموکراتیک را از موقعیتها و شرایط سیستماتیک که در آن، قانون بدون نیاز به بازپرسى اساسى عمل مىکرد، محروم مىساخت. اولا، قانون به عنوان رسانه به تنظیم درونى شرایط سیستماتیک کنش یارى مىرساند. ثانیا، قانون به عنوان رسانه اشغال جهان زیست را به وسیله قانونى ساختن گسترش رسانههاى سیستماتیک مشروع مىنمود. ثالثا، قانون به عنوان نهاد بطور رسمى از ساختارهاى جهانهاى زیست مدرن پاسدارى به عمل مىآورد. هابرماس این رویکرد را در متاخرترین نوشتهاش کنار گذاشته و تاکید مىورزد که قانون همواره نهاد است. قانون صرف نظر از این که به چه چیزى نظم و سامان مىبخشد، همواره با فرایندهاى ارتباطى پیوند خورده است. (72) این بدان معناست که او بطور مفهومى هدایت دموکراتیکتر سیستمهاى دولت و اقتصاد را مجاز مىشمرد.
مرتبط ساختن مفاهیم اصلاح شده و گسترش یافته قانون و قدرت به هابرماس این امکان را مىدهد تا چند پیشنهاد سیاسى مطرح نماید. براى نمونه، او بیان مىدارد که براى دموکراتیزه سازى دستگاه ادارى به وسیله فیلتر مشروعیت، باید به قانون آیین نامهاى، (Procedural) توجه داشت. (73) او پیشنهاد مىکند که دولت مىتواند به وسیله پاسدارى از منافع عمومى در مقابل معاملات پنهانى در میان سازمانهاى بزرگ، در ترتیبات نو کورپوراتیستى، (Neo-Corporatist) نقش دموکراتیکترى ایفا نماید. (74) همین امر در مورد رهبران حزبى دموکراتیک در رابطه با قدرتمندان دستگاه ادارى نیز صادق است. (75) مهارت قضات بر مسائل صحت و درستى نیازمند ارتباط دائمى با تبادل نظرهاى انتقادى گسترده است. (76) دموکراسى استدلالى همچنین داراى توان تاثیر گذارى بر نظارت موجود بر محل کار است. (77) این فرصتها به این دلیل پدید مىآید که نهاد قانون آییننامههاى قانون گذارى مشروع را به وجود مىآورد. این آیین نامهها عمدتا بدون توجه به شرایط یا شایستگیهاى بازیگران بیانگر تاثیر دموکراتیزه سازى است. افراد و گروهها در سطح اجتماعى فرایندهاى نهادمند شدن از طریق فیلترهاى دموکراتیک اجبار مىشوند. (78) هابرماس این فرایند را بین الاذهانى، (Intersubjectivity) سطح بالاتر، توصیف مىکند که دادههاى ذهنى را به نمایش مىگذارد. (79)
این تجدید نظرها در مفاهیم قانون و قدرت به این معناست که سیستم سیاسى رسمى بطور دموکراتیک مشروع نیست مگر آن که به طرز چشمگیرى عملکردهاى داخلى آن به روى فرایندهاى وسیعتر شکلگیرى عقیده و اراده گشوده شود. به نظر هابرماس، حوزههاى نیرومند سیستم سیاسى که بطور رسمى سازمان یافتهاند، تصمیمات را اتخاذ کرده و به عنوان «مقام داورى»، ( Context of Justification) انجام وظیفه مىکنند. حال آن که «حوزههاى ضعیف» جهان زیستبه عنوان «مقام کشف»، ( ContextofDiscovery) منشا اثر هستند. (80) و در نهایت، نقطه آغاز و پایان براى دموکراسى، کنشهاى ارتباطى خیلى وسیعتر و پراکندهتر جهان زیست است.
هابرماس اظهار مىدارد که کنشهاى ارتباطى در «جامعه مدنى» که «هسته نهادى آن، شامل پیوندهاى غیردولتى و غیراقتصادى و انجمنهاى ارادى است»، (81) قرار دارد. حوزه عمومى به واسطه این دموکراسى غیررسمى بطور نهادى ضمانت مىشود. از این رو، نمىتواند سازمان یافته و یا نهادینه شود. حوزه عمومى ساختارى «آشفته» و «گسترده» است که «با سازمان به عنوان یک کل مخالفت مىورزد.» (82) انجمنهاى جامعه مدنى، در مقایسه با سیستم سیاسى، در مورد مسائل اجتماعى حساستر بوده و براى ظهور تفاسیر مناسب و راه حلهاى مشکلات شایستهترین [تشکیلات] هستند. بدین ترتیب، هابرماس تاکید مىورزد که گردش منظم و نهادى قدرت، تنها به شرطى محفوظ مىماند که سیستم سیاسى «مرکزى» به «حاشیه» حوزه عمومى دائما پاسخگو باشد. (83)
به رغم تجدیدنظرها و استنباطات بالا در - یااز - کار پیشتر هابرماس، ممکن است هنوز بپرسیم که آیا برداشت او از دموکراسى واقع گرایانه است. خود هابرماس مىپذیرد که «کار عادى و طبیعى سیاست» نمىتواند شرایط سخت الگوى دو سویه «دموکراسى مشورتى» را برآورده سازد.» (84) بنابراین او بیان مىدارد که حوزه عمومى باید قادر باشد تا مشکلات اجتماعى را کشف کرده، آنها را به صورت «آگاهى از بحران» تبدیل کرده و از این رو، آن مشکلات را در مفهوم پارلمانى ارائه نماید; بطورى که برنامههاى عادى و روزمره بعدى را مختل سازد. (85) رویکرد بازسار به نظریه، بیش از اشاره به این امکان نمىتواند کارى انجام دهد. در پایان، امید به دموکراسى بستگى به این دارد که شهروندان اعمال تواناییهاى ارتباطى خود را گزینش نمایند و در نهایت، پویایى دموکراسى باید توسط خود شهروندان تولید و باز تولید شود.
کمک به نظریه دموکراسى
در مقدمه متذکر شدیم که پیوند بین نظریه و عمل تنها یک چشم انداز براى نزدیک شدن به کار هابرماس است. تنش، و نه تضاد، بین این دو فراهم کننده پویایى و تحرک براى یادگیرى فرایندها بوده و در مفهوم دموکراسى گنجانده مىشود. در واقع، هابرماس در سراسر کار خود، از مفاهیم کنش ارتباطى و اخلاق گفتگویى بهره جسته است تا در نظریه بر کثرت «دوگانگیها»، ( Dualisms) چیره شود. رهیافت «دیالکتیک» او درصدد است تا بر یک جانبهگى، (One - Sidedness) چارچوبهاى تئوریک رقیب غلبه کرده و حقایق مربوط به آن را در نگرش فراگیرتر او جا دهند. این امر در مشارکت هابرماس در نظریه حقوقى و دموکراسى بسیار آشکار است. در این جا، احتمالا پیشنهاد و کمک اصلى او، تلاش براى خاتمه دادن به رقابت دیرین بین لیبرالیسم و جامعه گرایى، (Communitarianism) است. به دلیل اختصار، تنها مىتوان با متمرکز شدن بر مشارکت هابرماس در مفهوم دموکراسى رادیکال، بطور غیرمستقیم بدان دستیازید. زیرا این همان پروژهاى بوده که از آغاز انگیزه کار او بوده است.
تاکنون مشاهده نمودهایم که پذیرش فرضیههاى اساسى هابرماس در نظریه سیستمها، پروژه دموکراسى رادیکال را تحدید مىکند. این پروژه همچنین به وسیله ویژگى کثرت گرایانه جهان زیست که قابل تقلیل به خیر عمومى، (Common Good) نیست، تحدید مىشود. این امر هابرماس را به بازسازى دموکراسى رادیکال به حسب مفهوم روند - گرایانهاى، ( Proceduralist) از «سیاست مشورتى» سوق مىدهد. جوهره سیاست مشورتى این است که اولویتها و عقاید شهروندان که به مباحثه گذاشته مىشوند، باید بطور همگانى قابل توجیه باشند. تنظیم و تدوین سیاست و اراده تنها در صورتى دموکراتیک است که شهروندان صرفا به انباشت اولویتهاى شخصى نپردازند، بلکه همچنین در گفتگوهایى که راه بررسى مستدل را بر این اولویتها مىگشاید، وارد شوند. دموکراسى مشورتى کانون توجه را از نتایج نهایى به ویژگى فرایندهایى که این نتایجبه وسیله آنها قابل دستیابى هستند، تغییر مىدهد. (86) این امر آشکار است که دموکراسى مشورتى فراتر از الگوى لیبرالى قرار مىگیرد; الگویى که تنها به ارائه مقرراتى براى تضمین سازش عادلانه منافع معین مىپردازد. با وجود این، دموکراسى مشورتى همچنین در الگوى جمهورى تجدید نظر به عمل مىآورد. هابرماس خواهان آن است تا همچنان به دموکراسى رادیکال حمله نماید، بى آن که آن را به عنوان یک نظام شهروندى در نظر بگیرد. نظامى که بیانگر راه مشترک زندگى است. هابرماس هر مفهومى از «سوژه اجتماعى کلان»، (Macrosocial) را به ایده «ارتباطات بىسوژه» تبدیل مىکند. (87)
هابرماس با این رویکرد، کانون توجه دموکراسى رادیکال را از تحقق واقعى هدف به چارچوب روش کار تغییر داد تا به مشکلات اجتماعى موجد این پرسش که «ما باید چه کار کنیم» پاسخ دهد. در این صورت، نیاز به ابزار خیر عمومى، تنها به عنوان یک عامل در رویکرد جامع و فراگیر در حل مشکل به حساب مىآید. در این رویکرد، جنبههاى تحلیلى متفاوت در مشکلات باید بطور جداگانه مورد رسیدگى قرار گیرند. (88) نخست، آن جنبههایى از مساله مطرح است که پذیراى توافق بوده و باید از طریق گفتگو حل شوند. گفتگوى عملگرایانه، (Pragmatic) به یافتن مناسبترین ابزارها براى دستیابى به اهداف مشخص کنونى مىپردازد. گفتگو درباره اخلاق جمعى، (Ethical) به وظایف کلاسیک دموکراسى رادیکال یعنى توضیح و شکل دهى عقلانى راه مشترک زندگى اشاره دارد. گفتگو درباره اخلاق فردى، (Moral) تعیین مىکند که منافع یکسان همه انسانها چیست. این گفتگو ارزشهایى را معین مىکند که به مثابه شاخصها و شرایط تحدید کننده دو نوع گفتگوى دیگر عمل مىکنند. دموکراسى استدلالى براى جنبههایى از مشکلات که با توافق امکان حل ندارند، تسهیلات لازم را فراهم مىنماید. این امر به فرایندهاى چانه زنى که در پى سازش عادلانه منافع است، نیاز دارد. با وجود این، گفتگو هنوز پیوندى غیرمستقیم با چانهزنى دارد; زیرا باید شرایطى را تعیین نماید که بر اساس آن مىتوان به سازشى عادلانه دستیافت.
هابرماس اظهار مىدارد که نتایج مباحثات درباره مشکلات و سیاستهاى به وجود آمده براى حل آنها، زمانى قانونى است که این روند در درون چارچوب نهادى سابقا توصیف شده، تعقیب شود. او بیان مىدارد که همچنین اهمیت دارد سیاستها را در معرض تجدید نظر منصفانه قرار دهیم تا از تناسب آنها با سیستم حقوقى موجود اطمینان یابیم. (89) هابرماس اظهار مىدارد که این تنها راهى است که ما مىتوانیم امروزه دموکراسى رادیکال را درک نماییم. او مدعى ارائه مفهومى متوازن و متناسبتر از دموکراسى است که در آن، عناصر سنتهاى لیبرالى و جمهورى خواهى جایگاههاى مربوط به خود را پیدا مىکنند. اما، آیا این تنها دموکراسى رادیکال اسمى است؟
انتقادات
تلاش هابرماس براى زنده نگهداشتن پروژه دموکراسى رادیکال را مىتوان به شنا بر خلاف موج تشبیه کرد. مفهوم استدلالى دموکراسى در حالى که همه گرایشهاى مدرنیته را که مفروضات بنیادى تفکر سوسیالیستى را سست کرده، شامل مىشود، آرمانهاى هنجارى رادیکال را در اختیار دارد. (90) ممکن استبپرسیم که آیا این امر مفهوم نامتوازن و نامتناسبى از دموکراسى رادیکال را نتیجه مىدهد. در اینجا مىخواهم تنها آن نوع از انتقاد را ذکر نمایم که علیه هابرماس در این رابطه مطرح شده است.
این مساله متضمن توجیه هابرماس از دموکراسى در تعابیر هنجارى شدید نظریه کنش ارتباطى مىباشد. ما قبلا متذکر شدهایم که به نظر هابرماس، دموکراسى از نیاز جدى شهروندان به تعقیب اهداف جمعى و اداره منازعات آنها بطور توافقى نشات مىگیرد. اگر دموکراسى ریشه در ادعاهاى اعتبار نمىداشت، امکان تشخیص و تمایز آن از روشهاى خشونتآمیز یا استراتژیک وجود نمىداشت. بنابراین، در حالى که سیستم سیاسى رسمى باید بطور مداوم تصمیم سازى نماید، تصمیماتى که ممکن است مورد پذیرش همه متاثران از آن نباشد، نکته مهم و جدى براى هابرماس این است که تنها انگیزه توافق اعمال کننده تاثیر دموکراتیزه سازى سخت و بى امان است. به هر روى، برخى منتقدان اظهار مىدارند که هابرماس شرایط بسیار سخت و دشوارى براى دموکراسى معین مىکند بطورى که توانایى آن را جهت ارائه بدیل و جایگزینى براى خشونتبه خطر مىاندازد. (91)
نخست، مفهوم استدلالى دموکراسى چه بسا براى شهروندان شاق و سختبه نظر نرسد، زیرا این مفهوم بر هیچ توافق اساسى پیشینى، (Prior) متکى نیست. این امر تنها به بازشناسى اعتبار اصل بىطرفى بستگى دارد. با وجود این، بیان شده است که حتى این اصل صورى و ظاهرى تا حد زیادى وابسته است. در اوضاع و احوال کثرت گرایى مدرن، شهروندان همواره نمىتوانند بر آنچه که بى طرفى مستلزم آن است، توافق نمایند. یک گروه مىتواند تعریف گروه دیگر را از بىطرفى، بر ضد منافع خود ببیند و برعکس. این ادعاى هابرماس که بى طرفى یک اصل عام و مشترک است، به این منظور در نظر گرفته شده تا از این دیدگاههاى فرقهگرایانه، (Sectarian) جلوگیرى به عمل آورد. هر چند توماس مک کارتى، (Thomas Mccarthy) این نکته را مطرح مىکند که جداسازى روند و روش صورى از محتواى اصلى هرگز مطلق و قطعى نیست: ما نمىتوانیم بدون دستیابى به حدى از توافق بر آنچه خوب است، بر آنچه عادلانه است، توافق نماییم; (92) اگر این چنین است، پس محتمل نیست که هیچ اصلى، صرفنظر از چگونگى صورى و ظاهرى بودن، بتواند عام و شامل باشد.
مفاهیم توافق و بى طرفى در شرح و گزارش هابرماس مهم و حیاتى هستند. شهروندان نیازمند تمایز گذارى بى طرفانه بین جنبههاى اخلاق فردى، اخلاق جمعى و عملگرایانه مسائل سیاسى هستند تا بر انواع ضرورى و بایسته گفتگو و چانه زنى ستیابند. اگر آنها نتوانند در این مرحله مقدماتى بر توافقات مستدل توفیق یابند، در این صورت، دموکراسى استدلالى مىباید در شرایط عملى شکستبخورد. اشتیاق و انگیزش به توافق به جاى برانگیختن و تحریک به (93) فرایندهاى دموکراتیک چه بسا کاملا موجد نومیدى و نارضایى، (Disaffection) باشد.
ماهیتبه وضوح طولانى و بىپایان گفتگوها و مباحثات کنونى در مورد اخلاق فردى و جمعى گواه بر گرفتارى و مخمصه، ( بالا است. (94) از این دیدگاه، چه بسا گفته شود که خود مشروعیت دموکراسى از توانایى بى نظیر آن در حل مشکلاتى که جایى براى توافق نمىگذارد، ناشى مىشود. بدین ترتیب، شناسایى میل و رغبتشهروندان به حل غیر خشونتآمیز درگیریها به وسیله ترغیب و انگیزش به توافق ظاهرا نادرستباشد. منتقدان تاکید مىکنند که اگر قرار است دموکراسى غیرعملى و ناممکن نباشد، گفتگو حتى در مورد پرسشهاى صراحتا اخلاقى - فردى و جمعى - باید غالبا راهى به سوى چانه زنى و سازش عادلانه ارائه نماید. اگر این امر ضرورت عملى دموکراسیهاى مدرن است، پس شرح هنجارى از مشروعیتباید گسترش یابد تا شکلهاى سازشى را که صرفا بر محاسبه استراتژیک متکى است، (95) شناسایى نماید. در غیر این صورت، مفهوم (از اساس) هنجارى دموکراسى ممکن است مشروعیت مفهوم عام دموکراسى را نیز تضعیف نماید.
نتیجهگیرى
سهم هابرماس در تئورى به مثابه یک کل، بازسازى پروژه ناتمام مدرنیته است. سهم او در نظریه دموکراسى باید در این مفهوم درک شود. مفهوم روندگرایانه دموکراسى مشارکتى به این منظور مورد توجه قرار گرفته تا تصور موجود در مرکز و کانون فرهنگهاى سیاسى داراى خاستگاه لیبرالى و نیز موانع همیشگى و نه خیلى همیشگى رو در روى تحقق آن را آشکار سازد. این تصور تصورى از سازمان اجتماعى است، به تنهایى از درون عقیده استدلالى و شکلگیرى اراده پدید آمده است.
هابرماس در برابر آنهایى که از نظریه انتقادى جامعه توصیههاى سیاسى عینى و مشخصى را جویا مىشوند، مقاوم و نفوذناپذیر باقى مانده است. هابرماس در حالى که توصیه نمىکند که ما باید چه کار بکنیم، پرسشهایى مطرح کرده و در صدد یارى ما جهت رشد خود آگاهى درباره تنش بین نظریه و عمل که ما هم اکنون در آن گرفتار آمدهایم، است. هابرماس با این رهیافتخود تحدیدگر، (Self- limiting) این احتمال را همچنان باز مىگذارد که ما به عنوان شهروندان جوامع دموکراتیک ممکن است در واقع عقلانى و مسؤولیتپذیر شویم.
پىنوشتها:
1)
2) دانشجوى دکتراى علوم سیاسى دانشگاه تهران.
3) پیتر کیویستو، اندیشههاى بنیادى در جامعهشناسى، ترجمه منوچهر صبورى، تهران: نشر نى، 1378، صص 8-107.
4) مایکل پیوزى، یورگن هابرماس، ترجمه احمد تدین، تهران: هرمس، 1378، ص 119.
5) یان کرایپ، نظریه اجتماعى مدرن، از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران: آگاه، 1378، ص 306.
6) همان، ص 296.
7) یوسف اباذرى، خرد جامعهشناسى، تهران: طرح نو، 1377، ص 27.
8) مایکل ایچ، لسناف، فیلسوفان سیاسى قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهیمى، تهران: نشرکوچک، 1378، صص 1-430.
9)
10) براى گزارش متاخر و رایجتر از این استدلال بنگرید به:
John Ralston Saul, Voltaire|s Bastards (New York, Vintage, 1993)
11)
12)
13) Dews, Autonomy and solidarity, p. 77
14) Ibid., pp. 77,188
15) Ibid., p. 43
16) Ibid., p. 189
17) Ibid., pp. 138-9
18) Ibid., p. 79
19) Ibid., pp. 43-4, 47, 78-80
20) Ibid., pp. 229-36
21)
22) Dews, Autonomy and solidarity, p. 48
23) Habermas, The second life fiction
24)
25)
26)
27) Wiggerhaus, The Frankfurt School, p. 539
28)
29) Habermas, Heinrich Heine, p. 93
30) Dews, Autonomy and solidarity, p. 98
31)
32)
33) Habermas, Theory of Communicative Action one, p.18
34)
35)
36) Habermas, Theory of Communicative Action one, p. 336
37) Ibid., p.17
38) Habermas, Between Facts and Norms, pp. 22
39) Habermas, Theory of Communicative Action two, p. 77-111
40)
41) Habermas, Theory of Communicative Action Two, P.77
42)
43) Habermas, Thory of Communicative Action One, P.17
44) See Habermas, "On the cognitive content", pp. 352-3
45) Habermas, Between Facts and Norms, p. 107
46) Habermas, Theory of Communicative Action One, p.18
47) Habermas, Between Facts and Norms, pp.110-11
قسمتسوم فصل به چیستى حقوق و وظایف مىپردازد.
48)
49) Habermas, Between Facts and Norms, p.8
50) Habermas, Theory of Communicative Action One, pp. 285-6
51)
52) هابرماس اظهار مىدارد که سیستمها نیازمند نهادینه سازى قانونى در جهان زیست هستند. ر.ک:
Habermas, Theory of Communicative Action Two, pp. 172-9
53) به هر روى، تفاوتهاى مهمى بین این دو رسانه وجود دارد. مفهوم «قدرت» را نمىتوان کاملا به «رسانه هدایت گر» در مفهوم پارسونز فروکاست. ر.ک:
Habermas, Theory of Communicative Action Two, pp.267-72
هابرماس در تاکید به این نکته که قدرت دستگاه ادارى باید به وسیله «قدرت ارتباطى» حوزه عمومى بطور مداوم مشروعیتیابد، بویژه بر هانا آرنت متکى است. ر.ک:
Between Facts and Norms, pp. 146-50.
54) - Habermas, Theory of Communicative Action Two, pp.301-73
55)
56)
57)
58) Habermas, Theory of Communicative Action Two, p. 185
59)
60) نقد هابرماس از بیانهاى بدیل و جایگزین در قسمتبعدى مورد توجه قرار گرفته است.
61) Habermas, Between Facts and Norms, pp. 122-3
62) Ibid., p. 123
63) Ibid., p. 121
64) Ibid., pp. 125-9
65) Habermas, Postscript, p. 462
66) Habermas, Between Facts and Norms, pp. 119-20
67) Ibid., p. 437
68)
69) Habermas, Between Facts and Norms, p. 81
Ibid., p. 177 (70
71) Habermas, Theory of Communicative Action Two, pp. 362-5
72) Jurgen Habermas, Remarks on the discussion, p. 130
هابرماس هنوز تصدیق مىکند که قانون مىتواند براى اهداف غیر دموکراتیک ابزار قرار گیرد. به هر روى، این امر مسالهاى تجربى است و نه موضوع مفهوم سازى براى دو نوع متفاوت از قانون.
73) Habermas, Between Facts and Norms, pp. 440-1
74) Ibid., pp. 350-1,441
75) Ibid., p. 443
76) Ibid., pp. 439-40
77) Ibid., pp. 413-14
78) Ibid., pp. 340-1
79) Ibid., p. 299
80) Ibid., P. 307
81) Habermas, Between Facts and Norms, p. 366
82) Ibid., P. 307
83) Ibid., pp.354-6
84) The Meaning of "deliberative democracy" is considered further below
85) Habermas, Between Facts and Norms, pp.356-9
86) در مورد مفهوم سیاست مشورتى کتابشناسى مختصرى در یادداشت نخست مقدمه مترجم بر هابرماس ارائه شده است. Between Facts and Norms, p. 517.
87) Habermas, Between Facts and Norms, p. 299
88) Ibid., pp. 151-68
89) Ibid., p. 167
90)
91)
92) McCarthy, "Practical discourse", p.62
93) Habermas, "Postscript", p.462
94)
95) Rehg and Bohman, "Discourse anddemocracy", p.94
این نویسندگان مجموعه ضعیفترى از شرایط معرفتى براى تفکر و غور و بررسى دموکراتیک بازسازى کردهاند. pp.94-9 براى پیشنهادات دیگر در این رابطه، ر.ک:
McCarthy, "Practical discourse", pp. 66-8,
و نیز قسمت ویژه در کارلو در .Philosophy and Social Criticism, 22 (1996)