در آستان جانان: پژوهشی در سلوک فکری و معنوی کی یر که گور (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
کى یرکگور متاله پرشور دانمارکى، تاثیر ژرفى در جنبش فلسفى اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم و بر متفکران این فکرى داشته است. او و مولوى از برخى جهات فکرى، شخصیتى و سیر و سلوک معنوى شبیه به یکدیگر بودهاند. در این مقال ضمن معرفى کى یرکگور، به وجود اشتراک این دو سالک طریق معنویت پرداخته خواهد شد. در عین حال به برخى از وجود افتراق نیز اشاراتى مىشود. این نوشتار در هفتبند تدوین یافته و در تمام موارد، به متن آثار این دو متفکر استناد شده است.متن
کى یرکگور
سورن ابوکى یرکگور (1813 - 1855)، متاله پرشور دانمارکى، زندگى و آثارش آشکارا نشان دهنده آن است که وى متفکرى اگزیستانسیالیستبوده است. در واقع، جنبش فلسفى اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم، تا حد زیادى وامدار او است و تاثیر ژرفى که بر متفکران این نحله فکرى داشته بر کسى پوشیده نیست. میگل داونامونو، متفکر اسپانیولى، گرایش اگزیستانسیالیستى خود را مرهون کشف کى یرکگور مىدانست و معتقد بود: شناختن کى یرکگور یکى از بزرگترین حوادث حیات روحیش بود، تا آنجا که او را - براى فهم عمیقتر کى یرکگور - به آموختن زبان دانمارکى واداشت. اونامونو، کى یرکگور را برادر روحانى خود مىشمرد. (اونامونو، 1360، ص 25).
تاثیر ژرف کى یرکگور، بر طرز نگرش و تفکر اونامونو، از خلال مهمترین اثرش،«درد جاودانگى»، کاملا پیداست. کى یرکگور در خانوادهاى نشو و نما یافت که سخت مؤدب به آداب دینى بود. پدرش مؤمنى راسخ و ثابتقدم بود ولیکن مزاجى مالیخولیایى داشت. او سورن را که آخرین فرزندش بود بر طبق تعلیم و تربیتى خشک و خشن و مقرون به سختگیرى دینى بارآورد. سورن بعدها، بدین سبب، از پدر رویگردان شد و حتى در دل از وى متنفر گردید. او به تاثیر از پدر همواره در هول و هراس اداى تکلیف و احساس گناه بود. پدرش گمان مىکرد که خداوند او و خانوادهاش را نفرین کرده است. پدرش تا دوازده سالگى در زادگاهش (قریهاى از قراى یوتلند شبانى مىکرد. سپس دست تقدیر، او را در همین سنین به کپنهاگ فرستاد تا در کارگاه دایى خود خدمت کند. روزى در همین سنین کودکى - که در بیابان یوتلند به چراى گوسفندان مشغول بود - برایش حادثهاى اتفاق افتاد که اثرى ژرف و ماندگار بر زندگى او و پسرش گذاشت.
ماجرا از این قرار بود که در آن روز نه فقط از تنهایى بلکه از سرما و گرسنگى به جان آمد و خشم و نومیدى چنان بر وى مستولى شد که زبان به کفر گشود و به خدا ناسزا گفت و این تجربه تلخ تا پایان زندگیش در خاطر او باقى ماند. سورن رویگردان از ربیتخشن پدر، و زندگى پر هول و هراس و آکنده از اندوه او، میل به گریز پیدا کرد. خود درباره زندگیش مىگوید:
«من از زمان کودکیم، در پنجه اقتدار اندوهى بزرگ بودم، بسى بزرگتر و سنگینتر از آنکه بتوانم به نیروى خنده یا تفریح یا هر گونه تظاهر دیگر چیزى از آن بکاهم. به عکس در همه این ادوار بعدى، یگانه دلخوشى من این بود که هیچ کس نمىتوانست دریابد که من چقدر بدبختم... هول و اضطراب و تشویشى که در من وجود داشت مایه آن بود که همیشه تمایل به فرار از خویش داشته باشم. دریغا که من هرگز جوان نبودهام. هنگام بلوغ، هزار سال پیرتر از یک پیرمرد بودهام. (مستعان، 1374، 9 - 28).»
در جاى دیگر مىگوید:
«من تخیل، قدرت دیاکتیک و اندوه را از پدر به ارث بردهام (همان، 25).»
در سال 1830، کى یرکگور وارد دانشگاه شد و آزاد از بند قیمومت پدر، اعمال دینى را یکباره به کنارى نهاد و در دامگه بىبند و بارى گرفتار آمد و در راه ارضاى بلهوسىهاى خود قرضدار شد.اما در 1838، در پى یک بحران روحى - که خود آن را «زمین لرزه بزرگ» نامیده - حیات پرشور و حرارت دینى را در پیش گرفت و پاسدارى آیین پروتستان را برگزید و به اخذ درجات علم کلام مسیحى نایل آمد. سپس به کسوت روحانیت درآمد و در کلیسایى در شهر کپنهاگ به کار گماشته شد. وقتى به عنوان یک روحانى سوگند یادکرد گفت :
«براى من زندگى چیزى جز مسیح نیست و مرگ براى من غنیمتى است (همان، 66).»
در سال 1841، با نوشتن رسالهاى درباره مفهوم طنز به اخذ درجه دکترى نایل آمد. خود کى یرکگور هرگز و در هیچجا صریحا چیزى درباره این «زلزله» معروف زندگیش نگفته است و بطور کلى وقایع مهم و مؤثر زندگى او در پرده اسرار باقى مانده است.
فقط اینقدر گفته است که:
«در این هنگام بود که «زلزله» بزرگ اتفاق افتاد.تکان وحشتآورى که ناگهان مرا در پنجه اقتدار قانونى جدید و شکستناپذیر گرفتار کرد، بحدى که لازم دیدم در مورد احوال و امور عالم به گزارش جدیدى بپردازم. این شک در من بیدار شد که سن زیاد پدرم نه حاکى از لطف بل حاکى از قهر و نفرین الهى بوده است. پدرم را دیدم که موجود تیره بختى است و محکوم است پس از همه ما زنده بماند. او صلیب بزرگى بود که سایه آن بر گورهاى آمال همه ما افتاد...»
(Rev. Reynold Borzaga,1966,P.6)
به هنگام تحصیل در دانشگاه، به دخترى بیست و سه ساله به نام رگین اولسن دل بست و با او نامزد شد. این عشق دیرى نپایید و سورن پس از یک سال، نامزدى خود را با رگین اولسن بههم زد. بعدها عشق به نامزدش براى او به صورت عشقى واقعى وشکستناپذیر نمودار شد. این عشق براى او گاه کوشش،گاه سستى، گاه شادى، گاه غم، گاه خمول، گاه نشاط، گاه کفر و گاه ایمان به ارمغان آورد. بارها دیوانهوار به سوى او شتافت و بارها احمقانه و وسواسگونه از وى گریخت و سرانجام همه رشتههاى الفت و پیوندش را با او گسیخت.
کى یرکگور نظام فکرى و فلسفى منسجمى ندارد و نمىتوان او را به سهولت در یکى از قالبهاى معهود فکرى جاى داد. عنوان برخى از نوشتههاى او - که خیلى از آنها به نام مستعار منتشر شدند - خود گویاى این مدعاست. هردو - و، تکهپارههاى فلسفى، ترس و لرز، و پىنوشتهاى ناعلمى پایانى، از جمله این آثارند.
خاستگاه فکرى - فلسفى کى یرکگور نقد فلسفه هگلى است. کى یرکگور هنگام تحصیل در دانشگاه به خوبى با فلسفه هگل آشنا شد. لیکن بعدا از آن روى برتافت و بر هگل سختخرده گرفت. نقد کى یرکگور از نظام فلسفى هگلى اینک یکى از دو سه نقد بسیار مهم از این نظام فلسفى، شمرده مىشود; دو نقد مهم دیگر از فلسفه هگل یکى نقد شوپنهاور است و دیگرى نقد مارکس .
کى یرکگور در سنت هگلى پرورش یافته بود و هرگز موفق نشد کاملا خود را از قید آن برهاند. او در دوره حدت و شدت هگلیانیسم، در دانشگاه کپنهاگ درس خوانده بود. در عین حال مخالف سرسخت اصالت تاریخ هگل بود و در مورد وى تعابیر تند و گزندهاى داشت:
«پیش از هگل هم فیلسوفانى بودند که مىخواستند تاریخ را تبیین کنند. پروردگار وقتى تلاشهایشان را در این راه دید، لبخند مىزد. البته نمىخندید، زیرا انسانیت و صمیمت و صداقتشان را مىدید. ولى امان از هگل! این جا دیگر به زبان و بیان هومر نیاز دارم. بانگ قهقهه خدایان گوش فلک را کر مىکرد! تصور کنید پروفسور حقیر چندشآورى را که مدعى استبه وجوب هر چیز و همه چیز پىبرده است و اکنون با ارگ دستهدارش مىخواهد صداى قضیه را درآورد; گوش کنید، خدایان المپ، گوش کنید... خواندن شوپنهاور به من آنقدر لذت بخشیده که از بیانش عاجزم. کاملا درست مىگوید.. و اگر بىادبانه مىگوید، آلمانیها حقشان است، از خودشان بىادبتر نیست. بیان کى یرکگور هم از لحاظ بىپردگى کمتر از شوپنهاور نیست. هگلیانیسم را «روح درخشان پوسیدگى» و «نفرتآورترین شکل بىبند و بارى» مىخواند و سپس از «کپک فضل فروشى و قلنبهگویى» و «شهوترانى فکرى» و «شکوه ننگین فساد» آن سخن مىگوید. (پوپر، 1369، 4-1133)»
دلیل این ستیهندگى با هگل چیست؟ کى یرکگور دشمن هرگونه «سیستم» و «سیستم سازى» بود. پدیدارشناسى روح هگل مرحلههاى بیدارى ذهن [یا روح] را استادانه شرح مىدهد که چگونه ذهن به خودآگاهى مىرسد و سپس به آگاهى کلى و اندیشه مطلق. اما کى یرکگور دیالکتیکى را بسط داد که از بیخ و بن با دیالکتیک هگل فرق داشت. نخست آنکه این دیالکتیک فرایندى است که از طریق آن، روح صورت فردیتبه خود مىگیرد، یعنى صورت فرد موجود و محقق، نه صورت کلیت همهگیر. دوم آنکه، گذار از یک مرحله به مرحله دیگر نه با اندیشیدن که با انتخاب صودت مىگیرد; با عمل اراده و بدین معنى با یک جهش. مساله عبارت از برگذشتن از آنتىتزها و نیل به سنتز مفهومى نیست، بلکه عبارت از انتخاب میان آلترناتیوهاست و برگزیدن گزینه والاتر، یعنى گذار به مرحلهاى والاتر از دیالکتیک و درگیر کردن داوطلبانه وجود خویش. در کلىسازىمفهومى فردیت و تشخص از دست مىرود.دیالکتیک کى یرکگور، برخلاف دیالکتیک هگلى، ناپیوسته است. در این قسم دیالکتیک، گذار از یک مرحله به مرحله دیگر، نه با میانجیگرى مفهومى بلکه با جهش و نوعى خطرکردن صورت مىگیرد. و لذا طبیعى است هنگامى که با مساله ایمان دینى رویاروى مىشود، جاى چندانى براى عقل باز نمىگذارد و در عوض بر نقش خواست و اراده تکیه مىکند. شرح و بیان کى یرکگور از ایمان از یک نظر پرخاشى استبر شیوه برخورد فلسفه نظرى با آن - که نماینده اصلى آن فلسفه هگل است - یعنى شیوه برخوردى که کار آن به هم آمیختن فرق میان انسان و خدا و عقلانى کردن دگمها و اعتقادات مسیحى و به قالب ریختن نتایجى است که از لحاظ فلسفى برهانى شدهاند.
«آنچه او را بویژه بر سر خشم مىآورد این بود که مىدید مسیحیتخود به نهادى متعارف کاهش یافته است. مسیحیت در آداب و رسوم قومى حل شده است و لذا به مسیحیتى بدل گشته است که معنایى که عموما از آن مىفهمند این است که آدمى را در خردسالى تعمید داده، او را در کلیسا بار آورند و در سن مناسبى ایمانش را - به اتکاى برهان و استدلال - بىخلل و بىگزند سازند (مککوارى، 1377، 188).»
این مسیحیت مرسوم و متعارف، از نظر کى یرکگور، عین ارتداد است زیرا از هرگونه تصمیم حقیقى و هرگونه اضطراب و ترس آگاهى وجدى بودن عمیق جهش ایمانى، عارى است، به گفته کى یرکگور:
«امروز مسیحیت وسیله فضلفروشى پروفسورهاست و این عنوان پروفسور عنوانى شده است همگانى. مسیحیت پروفسورمآبانه از یکسو و کفر و زندقه و الحاد از سوى دیگر. اصل مقصودشان یکى است و آن زیر و زبر کردن بنیاد مسیحیتحقیقى و حقیقت مسیحیت است.» اینجاست که کافرى و دیندارى مفاهیمى مساوق مىشوند و مدافع مسیحیتخود یهوداى دومى...
فهم و درایت مسیحیت، مستلزم «به دل دریافتن» است نه حصول دانش عقلى درباره آن. و این امر نه تنها آسان نیست، بلکه بسیار صعب و دشوار نیز هست. راه مسیحیت مشکلراهى است. مسیحیت را نمىتوان چون مجموعهاى از دانستنیها به کسى تلقین کرد. مسیحیتحقیقى، جذب و دفع مستمر و مداوم است; یعنى دشمنوار از آن گریختن و عاشقوار به آن روکردن (مستعان، 1374، 2-81).»
اونامونو مىگوید: خدا مجهول بزرگى است که در مرز نهایى دانش بشر قرار دارد، هرقدر علم و دانش پیش برود، این مرز پس مىرود. او به تاسى از کى یرکگور مىگوید:
«... صفات خداى زنده، پدر مسیح، باید از وحى و تنزیل تاریخیش در اناجیل و وجدان مسیحیان مؤمن استنباط شود، نه از استلالهاى متافیزیکى که فقط سر از «نا خداى» اسکاتس اریجنا و خداى عقلانى یا وحدت وجودى و به کوتاه سخن، خداى کافرانه و الوهیت فاقد فردیت و شخصیت، در مىآورد. نه از راه عقل و استدلال، بل فقط از طریق عشق و رنجبه و براى خداى زنده، به خداى انسانى مىرسیم. عقل و استدلال ما را از خدا دور مىکند. نمىتوانیم اول خدا را بشناسیم به این امید که بعدها ممکن است دوستش داشته باشیم. باید در وهله اول دوستش بداریم، مشتاقش باشیم، هوایش را در دل داشته باشیم تا سپس بشناسیمش. شناختخدا از عشق به او آغاز مىشود. و این شناخت فقط اندکى از عقل و برهان با خود دارد یا هیچ ندارد. زیرا خدا تعریفناپذیر است. سعى درتعریف او، سعى در محدود کردن او درقالب ذهن ماستیا به تعبیر دیگر، کشتن اوست. هر چه تلاش کنیم و در پى تعریف او باشیم، آنچه در برابر ما پدیدار مىشود فقط «نیستى» خواهد بود. تا بدینجا که من زائرانه در وادى عقل، در طلب خدا بودهام، او را نیافتهام، زیرا فریب تصور خدا را نخوردهام و نتوانستهام تصورى از خدا داشته باشم. و آنگاه همچنان که در برهوت خردگرایى سرگردان بودم به خود گفتم نباید جز در حقیقت تسلى جست و آنجا منظورم از حقیقت، عقل بود و هنوز و هرگز تسلى و آرامش نیافتهام. ولى همچنان که از یکسو ژرفتر و ژرفتر در شکگرایى عقلانى و از سوى دیگر در نومیدى دل فرو مىرفتم، عطش خدا در دلم پدیدار مىشد و خفقان روحانى مرا محتاج به خدا و واقعیت داشتن او مىکرد. و آرزو مىکردم خدایى وجود داشته باشد، خدا وجود داشته باشد و خدا وجود ندارد بلکه پر وجود دارد و وجود ما را برپا نگه مىدارد و ما را هست مىکند(داونامونو، 1360، 2-151).»
فرد و خیل
ما ناگزیر از زندگى با دیگرانیم و هیچ انسانى جزیرهاى مستقل نیست. اگر چنین تعبیرى جایز باشد، صفتبارز تفکر بسیارى از فیلسوفان اگزیستانسیالیست فردگرایى است کى یرکگور براى بسیارى از متفکران اگزیستانس بعد از خود الگویى فراهم آورد که از آن پیروى کردند. خیل چه اشکالى دارد؟ هر انسانى البته به یک معنى فردى است جداى از همه کسان دیگر و پیداستخیل که در چنگ یک حالت عاطفى همگانى است مىتواند دستبه کارهایى بزند که هیچگاه اعضاى آن در مقام فرد درست همان کارها را نمىتوانند کرد. علاوه بر این، اندیشههاى مرا پیشاپیش آنچه «مردم مىاندیشند» و واکنشهاى عاطفى مرا آنچه مردم حس مىکنند» و کردارهاى مرا عرف اجتماعى پیرامونم معین مىکند. تا آنجا که وضع من چنین است مىتوان گفت که اندیشه و احساس و کردار من همچون «یکى از مردم» است. یعنى همچون عضوى از یک جمعیتبىتشخص نه همچون یک فرد معین. و اما چون از این به اصطلاح بىنام و نشانى خویش آگاه مىشوم و آغاز به ساختن و پرداختن اصول رفتار خویش مىکنم و استوار بر حسب آنها عمل مىکنم، اگرچه معناى آن عمل کردن درست در جهتخلاف شیوه عرفى عمل در محیط اجتماعى پیرامون من است، به یک معنا مىتوان گفت من فردتر شدهام، اگرچه به معناى دیگر همان فردم که بودم نه بیشتر و نه کمتر.
«هر خیل - نه این یا آن - نه این خیلى که اکنون هستیا آن که روزگارى بوده است، نه خیلى از مردم فرودستیا مردم فرادست، از توانگران یا تهیدستان و جز آنها، در ذات خود بىحقیقت است، به این دلیل که فرد را بىحیا و بىمسئولیت مىکند، یا دست کم با فروکاستن وى به جزئى از یک کل، حس مسؤولیت را در او ضعیف مىکند... کوشش من براى بیان این اندیشه بودهاست که بکار بردن مقوله «نژاد» انسانى - که معناى انسانیت، بویژه والاترین مرتبه آن را، وابستگى به آن شمردهاند - جز بدفهمى و شرک محض چیزى نیست، زیرا فرق نژاد انسانى یا بشریتبا نژاد حیوانى تنها در برترى کلى آن به عنوان یک نژاد نیست، بلکه در آن ویژگى انسانى است که هر فردى در درون نژاد (نه تنها افراد برجسته، بلکه هر فردى) بیش از نژاد است، زیرا پیوستن خود به خدا چیزى استبسى والاتر از پیوستگى به نژاد و از راه نژاد به خدا (کاپلستون، 1367، 331).»
از نظر کى یرکگور، دیگرى مىتواند مانع ایجاد رابطه با خدا باشد. هر کس باید از سروکار داشتن با دیگران مضایقه کند و اساسا فقط با خدا و با خودش سخن بگوید.
تصمیم و انتخاب
به نظر کى یرکگور، آدمى «مسیحى» به دنیا نمىآید، بلکه «مسیحى مىشود». بر انسان است که این یا آن بشود. بارزترین خصیصه جنبش حیات آدمى، فعل اختیارى اوست.
«چنین فعلى، همواره انتخابى و گزینشى است، زیرا که آدمى در موجودیتخویش همواره در برابر شقوق مختلف و متضاد قرار مىگیرد که از رفع آنها و گریز از آنها ناتوان است. اگر درستبنگریم، هرگاه که امرى را برمىگزینیم، در واقع چگونگى خود را انتخاب مىکنیم و چه بودن خود را. مثلا اگر رفتار نکوهیدهاى را انتخاب کنم، مقصر بودن خود را انتخاب کردهام. «انتخاب چه بودن خود» در واقع عین تعریف اختیار و آزادى است و نخستین مرحله مختار بودن، عبارت است از خروج از بىاعتنایى براى انتخاب کردن «انتخاب چه بودن خود».همین امر مهمترین فعل انسان است «زیرا بزرگى و عظمت انسان» این یا آن بودن نیست، خود بودن است و هر کس، هر وقت که بخواهد، بر این کار تواناست. (ورنو - وال، 1372،3-122).»
خود آدمى با آنچه واقعا انتخاب مىکند تحقق مىیابد. از همین تصمیمهایى که آدمى مىگیرد خود او به ظهور مىرسد. خود در ابتدا حاضر و آماده به او داده نمىشود. آنچه داده مىشود مجال امکان است و چون موجود انسانى است که خودش را در این مجال مىافکند نه برعکس، مبادرت به تعیین کسى که خواهد بود مىکند.فردریک آدمى نه براساس آنچه مىفهمد، بل برپایه آنچه مىخواهد و اراده مىکند، استوار است .
مراحل سهگانه زندگى آدمى
کى یرکگور معتقد است هر انسانى مجال و امکان دارد که سه مرحله را در زندگى خود تجربه کند. 1. مرحله زندگى حسى یا استحسانى، 2. مرحله زندگى اخلاقى 3. مرحله زندگى دینى یا ایمانى. در مرحله اول با انسانى مواجه هستیم که تقرر ظهورى استحسانى دارد، یا به تعبیر دیگر، نظرگاه او قسمى لذتجویى رمانتیک است. براى اینچنین آدمى اصل مقصود از زیستن، لذت بردن و خوشگذراندن است. براى او پیوستگى زمان مفهومى ندارد زیرا که به نظر چنین آدمى، زمان جز توالى آنات نیست. میان این آنات که پىدرپى مىآیند و مىروند هیچگونه ارتباطى وجود ندارد و از مجموع «آن»ها امر اصیلى حاصل نمىشود. هر یک از «آن»ها براى خود اهمیت دارد نه در نسبتش با آن سابق و آن لاحق. هیچ آنى متعلق به گذشته نیست و هیچ آنى اثر و نفوذى در آنات بعدى ندارد. آدم استحسانى، جانداران را نیز چون اجسام و افکار به بازى مىگیرد. از یکى به دیگرى مىرود. براى او هیچکس و هیچاندیشه، محل توقف و تامل قرار نمىگیرد. رسوخ در امورو مسائل نمىکند. در چیزى ریشه نمىگیرد. از سطح هر چیزى عبور مىکند. اهل تفنن و تذوق است. فقط لذات هستند که براى او از عمق برخوردارند. یگانه قانونى که بدان گردن مىنهد و از آن تبعیت مىکند، این است: دم غنیمت دان.
«زندگى استحسانى، زندگى انسانى است که تنها هدفش ارضاى شخص خود است. و آنچه که او باید از آن پرهیز کند رنج و دلتنگى است. عشق رمانتیک - که فقط به خاطر ارضاى عاطفه آنى و عاجل موجود است - همیشه به سوى خرسندى تازهاى در حرکت است و رابطه جنسى و برآوردن خواهشهاى تن، مشخصه چنین انسانى است (مک اینتایر، 1379، 431).»
آدمى در زندگى استحسانى، تشنه بیکرانه است، اما یک بىکرانگى ناپسند که چیزى نیست جز بىدروپیکر بودن آنچه ذوقش از او مىطلبد. چنین انسانى، به پیشواز هر تجربه حسى و عاطفى مىرود و از هر گلشنى گلى مىچیند و از هر چیزى که مجال گزینش او را تنگ کند بیزار است و هرگز هیچ شکلى به زندگانى خود نمىدهد و یا شکل زندگانى او همین بىشکلى است، یعنى پراکندن خود در ساحتحس.
«کى یرکگور نمودگار انسان استحسانى را دون ژوان مىداند. لکن مىگوید: ترکیب تن و روان در هر انسانى چنان طرحریزى شده است که روح باشد. چنین استساختمان آن. اما چنین انسانى [انسان استحسانى] خوشتر که در زیرزمین این ساختمان خانه کند، یعنى در دخمه انگیزههاى نفسانى (کاپلستون، 1367، 333).»
آگاهى استحسانى به زندگى، چهبسا با آگاهى گنگى از این واقعیت و ناخرسندى گنگى از پراکندن خویش در پى لذت و کامجویى حسى، همراه باشد. افزون بر این، هرچه انسان هشیارتر شود که در زیرزمین ساختمان زندگى مىکند، به گفته کى یرکگور، بیشتر گرفتار «نومیدى» خواهد شد زیرا درمى یابد که در آن ساحتى که او ایستاده است، هیچ درمانى و هیچ نجاتى درکار نیست. بنابراین با دوگزینه روبروست; یا مىباید نومیدانه در ساحتحسى و استحسانى بماند و یا مىباید با عمل گزینش و درگیرشدن به احتبعدى جهش کند. اندیشه محض براى او کارى نخواهد کرد. اینجا مساله گزینش در میان است; یا این - یا آن.
مرحله دوم زندگى، مرحله اخلاقى است. مرحله اخلاقى، قلمرو تکلیف، قواعد کلى، مطالبات و وظایف نامشروط است. به نظر کى یرکگور، مطلب مهم در تگلیف این نیست که آنها را برشماریم بلکه مهم این است که حدت و شدت تکالیف را به جان احساس کنیم و خود را به قواعد و هنجارهاى اخلاقى مکلف سازیم. مىگوید: عصرى که ما در آن زندگى مىکنیم عارى از شور و شوق است و از این رو نباید گول حرفهاى کانت را بخوریم. حکم تنجیزى کى یرکگور بیشتر احساس است تا تعقل. وى همانگونه که به نحوه استدلال هگل تاسى مىکرد، در رهیافتش به احساسات و عواطف، به راه رمانتیکهایى همچون برادران اشلگل رفت .( Macintyre, 1967,p.336)
مرحله اخلاقى، مرحلهاى است که آدمى به معیارهاى معین اخلاقى وتکلیفهاى اخلاقى گردن مىنهد. لذا در این مرحله، باید آزادى و اختیار داشته باشد که به تکمیل نفس خویش همت گمارد. به خلاف مرحله استحسانى که مرحله بىتفاوتى و بى اختیارى است. تفاوت دیگر در این است که آدم استحسانى یا متذوق به وجهى عمل مىکند که گویى در جهان تنهاست، بهخلاف انسان اخلاقى - که هرچند رفتار او مختص به اوست - ضمنا متوجه به دیگران و مندرج در تحت مقوله عام یا مقولات کلى است. آن که از حیات اخلاقى برخوردار است طالب امور مشترک میان ابناى بشر است و خصوصیت اصلى او طلب امر عام است نه خاص. آن که اخلاقا تکلیفى را برمىگزیند و بر عهده خود مىگیرد، مسؤول مىشود و مسؤول بودن هرچند از یک لحاظ شخصى است، از وجه دیگر خود را مسؤول نسبتبه امور پیرامون خود و سرانجام مسؤول در برابر خداوند مىداند. نمونه کسى که از مرحله حسى عبور مىکند و به مرحله اخلاقى پا مىگذارد، انسانى است که از برآوردن میل جنسى بر حسب جاذبههاى گذرا درمىگذرد و تن به ازدواج مىدهد و همه تکلیفهاى آن را برعهده مىگیرد. ازدواج نهادى اخلاقى است و مظهرى از قانون کلى عقل. نمودگار مرحله اخلاقى سقراط است.
«سپهر اخلاقى، حیاتى است جدى. نخستین اندیشه مرد اخلاقى انجامدادن تکلیف است. چنین فردى معمولا ازدواج کرده و داراى حرفهاى است. درستکار و پاکدامن است. به تعهدات خود پایبند است. مرد عمل است و پاداش رفتار خود را در شعف داشتن آرامشخاطر مىیابد. وى به نحو اصیل، هست است، چون که خود، با انجام دادن تکلیف خود، انتخاب کرده است که چه باشد. تکلیف براى او امرى از خارج تحمیلشده نیست، آن را در درون خویش احساس مىکند. پس از جهتى مىتوان گفت که رفتار او بر طبق قواعد کلى است و راه مشترکى را با دیگران مىسپرد و لذا باطن او براى همه عیان و روشن است. اما در عین حال خصوصیات فردى خود را دارد و تفرد خود را محرز مىسازد، به نحوى که در شخص او «عام و خاص جمع و تالیف مىشود... در زندگانى، هنر حقیقى همان عام و کلى بودن، در عین خاص و یگانه بودن است.» (ورنو - وال، 1372، 8 - 127).»
سومین مرحله زندگى، مرحله دینى است. شهسوار این مرحله ابراهیمعلیه السلام است که به فرمان خدا فرزند خود را به قربانگاه برد تا قربانى کند.مرحله دینى یا ایمانى، مرحلهاى فرااخلاقى است. ابراهیمعلیه السلام رابطه شخصیش را با خدا - آنگاه که عزم نمود فرزند خود را قربانى کند - در فراسوى همه قانونهاى اخلاقى قرار داد. در اینجا، «جهش» کى یرکگورى - که آدمى را به طرز بکر و بدیعى از و جود فرافکنى مىکند - مجال ظهور مىیابد. ابراهیمعلیه السلام در برابر خواستخداوند، به شیوه قیاسى استدلال نکرد. تصمیم او چندان بزرگ و پرمخاطره بود که کل زندگیش را زیر و زبر کرد و مسیر نوى فراراه او گشود. انسان اخلاقى خود را فداى قانون کلى مىکند، اما ابراهیمعلیه السلام براى قانون کلى کار نمىکند. بدینسان، در خصوص ایمان، ما با پارادوکسى مواجه مىشویم. آدمى یا خود را تسلیم اراده پروردگار مىکند - که در این مقام اخلاق را اعتبارى نیست - و یا آن که ابراهیمعلیه السلام نابود مىشود. او نه قهرمان تراژیک (همچون سقراط) است و نه فردى استحسانى. البته مراد و مقصود کى یرکگور این نیست که دین نافى اخلاق است، بلکه به تعبیر دقیقتر منظور او این است که در دین، آدمى که محدود و متناهى است در ارتباط با مطلق قرار مىگیرد که خواستههایش مطلق است و با سنجههاى عقل بشرى سنجیدنى نیست.
«کى یرکگور فرق مىگذارد میان حقایق ریاضى - که حقیقت عینى و غیرشخصى دارند و از این حیث ربطى به موجودیت آدمى ندارند; یعنى به زندگى کسى که سراپا خود را تسلیم ایمان کرده باشد، با حقایق ایمانى که آدمى بر سر آن تمامى هستى خود را به مخاطره مىافکند. آنچه من تمامى هستى خودم را بر سر آن به مخاطره مىافکنم، چیزى نیست که بىآنکه آشکارا دچار تناقض شوم انکار توانم کرد. بلکه چیزى است که در آن شک توانم کرد. اما براى من آنچنان اهمیت دارد که اگر بپذیرمش با شور، تمام هستى خودم را در آن درخواهم باخت و لذا «اگر خطر کردن در میان نباشد، ایمانى در میان نیست; ایمان هماناتضاد میان شور بیکران عالم درونى فرد و بىیقینى عینى است.» (کاپلستون، 1367، 6 - 335).»
اگر بخواهیم در اینجا اصطلاحى را که مورد علاقه کى یرکگور استبهکار بریم باید بگوییم: سیر ایمانى مستلزم بازداشت عقل است - که البته معنى آن حذف و انکار عقل نیست، زیرا عقل همواره موجود است. - ایمان یا سیر ایمانى نه به حساب عقل مسبوق است و نه به فتواى اخلاق. هیچ نوع بستگى و ارتباط به امور دیگر ندارد. جهشى است که چشمبسته و شور در دل، به یارى محال انجام مىگیرد.
«ابراهیم (ع) از لحاظ عرف عام قاتل سنگدلى بود و حال آنکه در برابر خداوند «پدر ایمان»... سیر ایمانى، دارندهایمان را به سکوت و تنهایى مطلق محکوم مىکند. هیبت و ترس آگاهى او نیز از همینجاست. چه کسى قادر است او را اطمینان بخشد مرتکب اشتباه نشده است. ایمان عافیتطلبى نیست، قبل از وقوع معجزه مىباید عذاب الیمى را متحمل شود. عذابى قرین با ترس و لرز (مستعان، 1374، 112).»
انسان و خدا
مساله کانونى فلسفه کى یرکگور، مساله خدا و انسان است. رابطه این دونوع موجود، مهمترین مساله فکرى او است. از نظر کى یرکگور، خداوند موجود است، ازلى، نامتناهى و مطلق است. انسان برانگاره و صورت خدا آفریده شده است. انسان با اختیارش، خودش را از خداوند جدا و دور مىسازد. انسان موجودى متناهى و متعین است. از این رو، بین او و خداوند مغاکى گذرناپذیر وجود دارد. مطلق نامتناهى و موجود متعین متناهى به هیچروى با یکدیگر یگانه نمىتوانند شد. هرگاه کسى به سان فردى عارف، بخواهد در لحظات وجد و انجذاب از روى این مغاک بجهد و به خدا نایل شود، یا همچون نظامهاى فلسفى و کلامى که خدا و انسان را در کنار هم در عبارات خود مىگنجانند، اگر کسى سوداى وصال به خدا را داشته باشد، مساعى او قرین توفیق نخواهد بود. نمونه چنین فردى هگل است که همت گماشتخدا و انسان و دین را در نظامى کلى بگنجاند و با اینکار از اهمیت واقعى این هر سه کاست .(Ernst Breisach, 1962,pp.20-1)
اگر بین خدا و انسان چنین مغاک ژرفى وجود دارد پس به چه معنى انسان مىتواند همچون یک مسیحى زندگى کند؟ رویکرد کى یرکگور به این سؤال تجربى است. آدمى نباید در این خصوص نظرورزى کند بلکه باید تمامت تجربه زندگیش را به کار گیرد تا بتواند بدین سؤال پاسخ دهد. در این قسم تجربه، آدمى ناظرى بیرونى نیستبلکه در متن و هسته آزمونى قرار دارد که از سر مىگذراند.
«کى یرکگور بهجاى آن که درپى حقیقتى عینى، عمومى، ضرورى و تام باشد مىگوید حقیقت ذهنى، خصوصى و جزئى است. سیستمى از هستى یافت نمىشود. سیستم و هستى مخالفند. باید هرگونه ایده سیستم از نوع سیستم هگلى را ترک گوییم. در عالم واقع فردیتى یافت مىشود که جهان مىتواند براى او، به عقیده کى یرکگور، یک سیستم باشد. این فردیت همان خداست ولى ما نمىتوانیم با دو چشم خدا به جهان بنگریم... از اینجا کى یرکگور به فرمول «ذهنیت، حقیقت است» مىرسد. حقیقت مطابقت فکر با خارج نیست، حقیقت رابطه من استبا چیزى. من با حقیقتخواهم بود اگر تن و روانم را به آن چیزى که بدان معتقدم بسپارم; یعنى اگر رابطه ذهنى شدید با آنچه دیگران آن را عین - چیزى خارج از سوژه و جدا از آن - مىنامند و حال آن که در واقع عین نیست، داشته باشم (وال، 1357، 6 - 25).»
کى یرکگور کسانى را که حقیقت دین را به روشى عینى و فارغدلانه و به مدد قرائن و براهین مورد کاوش قرار مىدهند، به سختى به تمسخر مىگیرد. آنان فراموش مىکنند که در اینجا هستىشان به منزله موجودى انسانى در معرض مخاطره قرار مىگیرد. او متذکر مىشود که پژوهشعقلى و دینى «فرایندى تقریبى»است که شخص در ضمن آن رفتهرفته به پاسخ نهایى نزدیکتر مىشود، اما هرگز کاملا به آن دست نمىیابد; همیشه قرائن دیگرى هم هست که باید مطالعه و ارزیابى شود. و البته این بدان معناست که شخص، تصمیمگیرى درباره رد یا قبول خداوند را تا ابد به تعویق اندازد. اما شخصى که حقیقتا نگران روح خود است مىداند «هر لحظهاى را که بدون خداوند سر کند، ضایع شده است». در واقع اگر ما مىتوانستیم وجود خداوند و عشق او نسبتبه خودمان را اثبات کنیم، ایمان به خدا محال مىشد. بنابراین حتى اگر پژوهشمان موفقیتآمیز هم مىبود، آن مطلوب (یعنى کسب معرفت نسبتبه خداوند) حاصل نمىشد، بلکه ضایع مىشد! به گفته کى یرکگور:
«...اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عینى دریابم، دیگر ایمان ندارم، اما دقیقا از آن روکه بدین کار قادر نیستم، باید ایمان آورم. اگر بخواهم خویشتن را در وادى ایمان ایمن دارم، باید همیشه در آن عدم یقین عینى درآویزم تا در ژرفاى آب در عمقى ژرفتر از هفتادهزار فاتوم، باز هم ایمانم ایمن بماند.(پترسون، و دیگران، 1376، 80).»
اما اگر مجموعه قرائن و براهین مؤید اعتقاد به خداوند بىحاصلند، پس شخص چگونه صاحب ایمان مىشود؟ پاسخ ساده است; شما باید خویشتن را متعهد سازید. باید به درون ایمان جستبزنید، یعنى ایمان بیاورید بدون آنکه هیچگونه دلیل و قرینهاى حاکى از صدق اعتقادتان در دست داشته باشید.
به نظر کى یرکگور، وجدان دینى همان حیث نفسانى خاص ماست که به سبب نسبتبا آن «دیگر مطلق» به منتهى درجه شدت خود رسیده است .
«فکر دینى اساسا نوعى فکر درونى و خودى است، در برابر تمام ملاحظات عینى و خارجى سیستم (مراد سیستم هگلى است). آنچه براى ما اساسى است این است که این نسبتخود را با امرى که نمىتوانیم از آن چیزى بگوییم، جز این که او براى ما همین نسبت است و به وسیله همین نسبت وجود دارد، پیوسته شدت و قوت بخشیم. شدت و قوت این نسبت است که به نحوى، موضوع این نسبت را مىآفریند... «دیگر مطلق» را به معنى دقیق کلمه نمىتوان توصیف کرد، اما کى یرکگور مىگوید: بهترین نامى که مطابق با روح مسیحیتشایسته او است «عشق» است (وال، 1370، 783).»
مولوى و طعن و تشنیع او در فیلسوفان
1. فلسفى و مفلسف، در مثنوى غالبا با طعن و انکار تلقى گشتهاند. این نفرت و ناخرسندى از فلسفه و فلاسفه مولانا را به نقد و طعن در حق متکلمان و علم آنها هم - که تلقى آنها از مباحث الهى خود تا حد زیادى به تلقى اهل فلسفه مىماند - مىکشاند لیکن
«روح وجوهر تعلیم خود او فلسفهاى است ضد فلسفه. چرا که در نزد او فلسفه در آنچه به الهیات تعلق دارد بین انسان و آنچه مطلوب اوست، با برهانهاى عقلى و حجتهاى مربوط به معلول و علت، واسطه و فاصله به وجود مىآورد و بهجاى آن که طالب حق را به خدا که مطلوب اوست نزدیک کند از وى دور هم مىسازد. این گونه برهانها چون اشیاء و اعیان را مستقل و قائم به خویش مىبیند و آنها را واسطه بین خدا و انسان مىسازد و بر آنچه مطلوب واقعى سالک طالب است پرده مىافکند و وى را از ادراک حق محجوب مىدارد. از این روست که حکمتبحثى، مورث یقین نمىشود و جز ظن و گمان، علمى را افاده نمىکند.اما حکمت کشفى که مولانا آن را در مقابل حکمتبحثى توصیه مىکند این وسایط را که حکمت اهل بحث، بین انسان و خدا قرار مىدهد یکیک رفع و کشف مىکند و به جایى که انسان جز حق نبیند مىرسد. از این روست که راه کشف را راه نیل به مقصد مىبیند و راه بحث را که فلسفى از آن راه مىرود، مایه گمراهى مىیابد (زرینکوب، 1364، 1-460).»
جز به مصنوعى ندیدى صانعى
بر قیاس اقترانى قانعى
مىفزاید در وسایط فلسفى
از دلایل، باز برعکسش صفى
(مثنوى، دفترپنجم، ابیات 568 - 572)
2. آوردیم که مولانا کمترین آفت فلسفه را این مىداند که راه انسان به خدا را - با افزودن وسایط - دور مىسازد. داستانى در مقالات شمس تبریزى آمده است که مولانا از آن الهام مىگیرد و مضمون آن را به شعر باز مىگویید. اینک اصل داستان; «هر که فاضلتر دورتر از مقصود. هرچند فکرش غامضتر، دورتر است. این کار دل است، کار پیشانى نیست.
قصه آن که گنجنامهاى یافت که به فلان دروازه بیرونروى، قبهاى است، پشتبدان قبه کنى و روى به قبله کنى و تیر بیندازى، هرجا تیر بیفتد گنجى است. رفت و انداخت، چندان که عاجز شد; نمىیافت. و این خبر به پادشاه رسید. تیراندازان دورانداز انداختند، البته اثرى ظاهر نشد. چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که، نفرمودیم که کمان را بکش. آمد تیر به کمان نهاد، همان جا پیش او افتاد. چون عنایت در رسید، خطوطان و قد وصل (شمس تبریزى، 6 - 75).»
... اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت: «در کمان تیرى بنه»
کى بگفتت که: «اندرکش تو زه»
از فضولى، تو کمان افراشتى
صنعت قواسیى بر داشتى
ترک این سخته کمان رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد برکن آنجا، مىطلب
زور بگذار و به زارى جو ذهب
آنچه حق است، اقرب از حبلالورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
تو کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هر که دوراندازتر، او دورتر
وز چنین گنج است او مهجورتر
فلسفى خود را از اندیشه بکشت
گو: «بدو» کوراستسوى گنج پشت
گو: «بدو» چندان که افزون مىدود
از مراد دل جداتر مىشود
(دفتر ششم مثنوى، ابیات 64 - 2354 )
3. در دفتر دوم «مثنوى» داستان انکار کردن فلسفى بر قرائت آیه کریمه ان اصبح ماءکم غورا...(آیه 30 سوره الملک) را مىآورد که در طى آن جحود و جسارت فلسفى را در باب قرآن، داعى تنبیه و عقوبت وى مىیابد.اصل آیه این است; ان اصبح ماءکم غورا فمن یاتیکم بماء معین (بگو: اى منکران اگر آب نوشیدنى شما به زمین فرو رود چه کسى براى شما آب روان مىآورد؟)
مقریى مىخواند از روى کتاب:
«ماءکم غورا» زچشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه کى آرد دگر
جز من بى مثل بافضل و خطر؟
فلسفى منطقى مستهان
مىگذشت از سوى مکتب آن زمان
چون که بشنید آیتاو، از ناپسند
گفت: «آریم آب را ما باکلند
ما به زخم بیل و تیزى تبر
آب را آریم از پستى زبر»
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طبانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت: «زین دو چشمه چشم اى شقى
باتبر نورى برآر، ار صادقى»...
دفتر دوم مثنوى، ابیات 44 -1637)
4. ضمن تفسیر موجزى خاطرنشان مىکند که، این «نطق آب و نطق خاک و نطق گل» که «محسوس حواس اهل دل هست»، فلسفى نمىتواند آن را بپذیرد از این رو به تاویل آن مىپردازد. و در حالى که خود اسیر ابلیس و تلقین وساوس اوست، وجود ابلیس را انکار مىکند و آن «رگ فلسف» که در جان اوستحتى در آنچه وى در ظاهر بدان اظهار اعتقاد مىکند نیز وى را به انکار وا مىدارد.
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
مىنماید اعتقاد و گاهگاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
فلسفى منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را براین دیوار زن
(دفتر اول مثنوى، ابیات 3279، 3286، 3278)
هر که را در دل شک و پیچانى است
در جهان او فلسفى پنهانى است
فلسفى کو منکر خنانه است
از حواس اولیاء بیگانه است
(دفتر اول مثنوى، ابیات 3280،3277)
اى بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتر اصحاب جنت ابله اند
تا ز شر فیلسوفى مىرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمتبه تو هردم نزول
(دفتر ششم مثنوى، ابیات 78 - 2276)
داند او کو نیکبخت و محرم است
زیرکى زابلیس و عشق از آدم است
زیرکى بفروش و حیرانى بخر
زیرکى ظن است و حیرانى نظر
(دفتر چهارم مثنوى، ابیات 1408 و 1403)
5. داستان موسىعلیه السلام و شبان. این داستان گفتگویى است میان موسىعلیه السلام و شبان که در آن موسى نماد عقل و شبان نماد عشق است. به تعبیر مولانا، موسى «آدابدان» و شبان «سوختهجان» است. موسى اهل شریعت است و شبان رهرو طریقت. موسى «رهبر» است و شبان «سرمست و جامهچاک». مو سى اهل شناخت است و شبان اهل باخت. موسى اهل تنزیه است و شبان اهل تشبیه.
«... موسى با وجود جواب لن ترانى به درخواست رب ارنى انظر الیک و با آنکه صاحب شریعت و جامع مرتبه رسالت و خلافت الهى است و در غلبه بیخودى تمناى ارنى از زبانش مىگذرد، از قول به شبیه ابا دارد و رسوخ در تنزیه وى را وا مىدارد تا بر مناجات شبان - که متضمن اشارات مبتنى بر تشبیه است - اعتراض کند. در این قصه، شبان مظهر قول تشبیه است که خود آن رمزى از حال اهل انس است و بدین گونه بررغم آنچه از ظاهر قصه برمىآید، شبانى او نشان عارى بودنش از عشق و معرفت نیست; خدا را در درون خویش که قلب عبد مؤمن (لایسعنى ارضى و لاسمائى و یسعنى قلب عبدى المؤمن) دیده است و با آن که چشم وى از این دیدن خبر ندارد و دلش با او احساس انسى عارى از تکلف دارد که به مناجات و نیایش وى صبغه تشبیه مىبخشد. اما موسى مظهر قول تنزیه است که شریعت آن را الزام مىکند و البته عبادت حق و تبعیت از حکم الهى بدون آن به غایتسلوک که تصفیه از خودى است منجر نمىشود و اینجاست که موسى بر مناجات شبان و لحن آمیخته به تشبیه که در این مناجات عاشقانه او هست اعتراض مىکند... لیکن وحى الهى هم که در قصه مثنوى موسى را از انکار بر مناجات شبان تحذیر مىکند به وى نشان مىدهد که تشبیه و تجسیم اهل محبت کمتر از تنزیه و تقدیس اهل شریعت نزد حق مقبول نیست. و خداوند به قلب خاشع نظر دارد و به درشتى و خشونت لفظ نمىنگرد. آنچه در نزد وى مطلوب است نیز عشق و سوز مؤمن است که ظاهر عبادت بالضروره بدان منجر نمىشود و البته وقتى عشق برحال مؤمن سالک غالب گردد جاى هرگونه ملت و شریعت را مىگیرد و از اینجاست که ملت عاشق از همه دینها جداست. (زرین کوب، 1366، 69- 59).»
دید موسى یک شبانى را به راه
کو همىگفت:«اى خدا واى اله!
تو کجایى تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم، کنم شانه سرت
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم اى محتشم!
دستکتبوسم بمالم پایکت
دقتخواب آید، بروبم جایکت
اى فداى تو همه بزهاى من
اى به یادت هىهى و هیهاى من
این نمط بیهوده مىگفت آن شبان
گفت موسى: «باکى است این اى فلان؟»
گفت: «با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسى: «هاى! بس مدبر شدى
خود مسلمان ناشده کافر شدى
این چه ژاژ است؟ این چه کفرست و فشار
پنبهیى اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیباى دین را ژنده کرد
... با که مىگویى تو این؟ با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
... دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکى حق آلایش است
گفت: «اى موسى دهانم دوختى
از پشیمانى تو جانم سوختى»
جامهرا بدرید و آهى کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحى آمد سوى موسى از خدا
«بنده ما را زما کردى جدا
تو براى وصل کردن آمدى
یا براى فصل کردن آمدى؟
... هرکسى را سیرتى بنهادهام
هرکسى را اصطلاحى دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما برى از پاک و ناپاکى همه
از گرانجانى و چالاکى همه
من نکردم امر تا سودى کنم
بل که تا بر بندگان جودى کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
... چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم، سوز، با آن سوزساز
آتشى از عشق در جان برفروز
سربهسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوختهجان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنى است
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطى مگو
گر بود پرخون شهید، او را مشو
... تو ز سرمستان قلاووزى مجو
جامهچاکان را چه فرمایى رفو؟
... بعد از آن در سر موسى حق، نهفت
رازهایى گفت، کان ناید بهگفت
بر دل موسى سخنها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند
... چون که موسى این عتاب از حق شنید
گفت: «مژده ده که دستورى رسید»
هیچ آدابى و ترتیبى مجو
هرچه مىخواهد دل تنگتبگو...
(دفتر دوم مثنوى، صص 83 - 80)
6. از کى یرکگور آوردیم که فرقى است میان «مسیحى بودن» و «مسیحى شدن». کى یرکگور در بسط این معنى مىگوید: از جمله شرایط «مسیحى شدن» این است که کتاب مقدس را نباید نقادانه و فیلسوفانه خواند، بلکه باید چون نامهاى عاشقانه در آن نگریست و بدان دلنهاد و سرسپرد.
«انجیل را باید چنان خواند که گویى منحصرا براى من نوشته و نازل شده است. باید انجیل را فراروى خدا خواند. کتاب مقدس عشق و ایمان طلب مىکند...(مستعان، 1374، 85).»
قریتبه این مضمون در ماثورات اسلامى وجود دارد. مولانا در مثنوى مىگوید:
چون تو در قرآن حق بگریختى
با روان انبیا آمیختى
هست قرآن حالهاى انبیا
ماهیان بحر پاک انبیا
ور بخوانى و نه قرآنپذیر
انبیا و اولیا را دیدهگیر
(دفتر اول مثنوى، ابیات 39-1537)
استاد فقید فروزانفر، در تفسیر این ابیات مىگوید:
«... مقصود از دیدار حضرت رسول جز استفاده از اقوال و احکام برگزیدهخدا نتواند بود و این فایده در قرآن کریم مندرج است که در آن مقامات پیغمبر ما و احوال انبیاى سلف یاد شده است و اگر ما بدان مقامات و احوال متحقق شویم چنان است که با همه پیمبران دیدار کرده و همنیشین شده باشیم از آن جهت که سخن، یکى از مراتب ظهور معنى هر سخنگوى، بلکه لطیفترین درجات تجلى جان و روحانیت اوست. و اگر این معنى که تخلق و تحقق استبه دست نیاید مثل این است که ما پیامبران را هر چند که همعصرشان باشیم ملاقات نکنیم زیرا آن فایده که از وجود پیمبر و دیدار وى مقصود استبا فقد تحقق حاصل نمىشود. پس خواندن قرآن با وجود تحقق مانند آن است که همه انبیا را دیده باشیم، چنان که با عدم تبدیل صفات، دیدن و نادیدن پیمبران برابر و یکسان است و ظاهرا این مضمون نزدیک استبا مفاد حدیث: من قراالقران فکانما شافهنى و شافهته (هرکه قرآن بخواند پندارى که او با من و من با او دهان به دهان سخن گفتهایم) و نیز من قراالقران فکانما ادرجت النبوة بین جنبتیه الا انه لا یوحى الیه (هرکس قرآن بخواند گویى پیمبرى در درون او مندرج شده با این تفاوت که بدو وحى نمىرسد).(فروزانفر، بىتا، صص 86 -584).»
غزالى در کیمیاى سعادت، در ادب ششم خواندن قرآن مىگوید:
«آن که قرآن چنان شنود که از حقتعالى شنود و تقدیر کند(فرض کند) که از وى مىشنود. یکى از بزرگان مىگوید که «من قرآن مىخواندم و حلاوت آن نمىیافتم، تا تقدیر کردم که از رسول(ص) مىشنوم; پس از این فراتر شدم و تقدیر کردم که از جبرئیل مىشنوم. حلاوت زیادت یافتم; پس فراتر شدم و به منزلت مهین رسیدم; و اکنون چنان مىخوانم که از حق تعالى مىشنوم بى واسطه و لذتى مىیابم که هرگز نیافتهام. (غزالى، 1361، 251).»
7. آنچه گفتیم بیشتر در مشابهتسیر و سلوک وجودى و معرفتى مولانا و کى یرکگور بود،لکن ذکر این نکته در پایان لازم است که همه وجوه شخصیت مولانا و کى یرکگور قابل مقایسه نیست و بلکه از وجوهى سنخیت و مشابهت ندارند. کى یرکگور انسانى حزین بود و غمى سهمگین که تا آخرین دم زندگى بر روح او سنگینى مىکرد، در سرتاسر زندگیش بر وى استیلا داشت. اگر هم در زندگیش تجربهاى شیرین و دلپذیر داشته است، دیرى نپاییده و ناکام و نومیدوار باز به همان «فردیت» و «تنهایى» جان فرسود و دردناک خویش فرورفته است. او همواره در حال «ترس و لرز» بود و زندگى تراژیک و سوگناک او مجالى براى قرار و سکینه باقى نگذاشت. به موجب اعتقاد او، عدم یقین عینى، که دستاورد عقل پس از رنسانس است، انسان جدید را به «لبه تاریکى» رانده است، چنان که اکنون چنین انسانى دو راه پیشروى خود دارد; نشستن و نومیدانه به تاریکى چشم دوختن یا امیدوارانه و قماربازانه به میان تاریکى جهیدن. «جستن در تاریکى» آخرین منزلگه او بود و «ترس از گناه» و «دلهره»، عنان در عنان، در سراسر زندگیش با وى قرین و با روح او عجین بودند. آخرین کلمات دفتر یادداشت روزانه او چنین است ;
«آدمیزاده باید درچنان دلهرهاى به سر برد که اگر بىدین باشد، لحظهاى در ارتکاب خودکشى تردید نکند. پس در این حالتباید زندگى کند! و تنها در این حالت مىتواند خدا را دوستبدارد.(کیو پیت، 1376، 194).»
کى یرکگور خود در این حال و هوا زندگى کرد. گویند هرمین ویتگنشتاین (خواهر ویتگنشتاین فیلسوف) زمانى از زندگى عنانگسیخته برادر خود انتقاد کرد.برادر نگاهى به او انداخت و گفت: تو مانند کسى هستى که داخل اتاق نشسته است و مىبیند آدمى در بیرون اتاق تلوتلو مىخورد. تو رفتار او را عجیب مىپندارى. غافل از اینکه در بیرون «توفان» است و آن شخص نمىتواند در جاى خویش بایستد. دختر مىگوید: این حرف مرا ساکت کرد(همان، 194).
آرى کى یرکگور در همه عمر در «توفان» زندگى کرد و تا واپسین دم حیات بین «شک» و «ایمان» در نوسان بود و هیچوقت لذت «قرب» و «انس» را نچشید. او انسانى بود که بر سر ایمان خویش مىلرزید.
چوبید بر سر ایمان خویش مىلرزم
که کار دل به دست کمانابروى است کافرکیش
(غزلهاى حافظ، 264)
اما مولانا نیز اگرچه زمانى گفت: همچو مادر بربچه، لرزیم بر ایمان خویش، در این حال مقیم نشد و به مقام «امن» و «دیدار» معشوق رسید. او عارفى اهل «بسط» بود نه «قبض» ،فرحناک بود نه غمناک .
مادرم بختبودست و پدرم جود و کرم
فرح بن الفرح بن الفرحام
(دیوان کبیر، غزل 1638)
مولانا محبوس غم نبود، این که سهل است، غم اگر گرد او مىگشت او را گردن مىزد.
باده غمگینان خورند و ما ز مى خوشدلتریم
رو به محبوسان غمده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمى کوگرد ما گردد شود در خون خویش
(دیوان کبیر، غزل 1247)
انسانى دلیر بود نه ترسان و خائف و این همه را از دولت عشق داشت
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا، زهره تابنده شدم
(گزیده غزلیات شمس، غزل 210)
ترس مویى نیست اندر پیش عشق
جمله قربانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف
وصف بندهمبتلاى فرج و جوف
زاهد با ترس مىپرد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
کى رسند این خائفان درگرد عشق
کاسمان را فرش سازد درد عشق
(مثنوى، دفتر پنجم، ابیات 7 - 2186 و 5 - 2194)
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آنجا، بندگان را بار نیست
(دیوان کبیر، غزل 396)
مولانا غرق عشقى بود که عشقهاى اولین و آخرین در آن غرقه بود.
غرق عشقىام که غرق است اندر این
عشقهاى اولین و آخرین
(مثنوى، دفتر اول، بیت 1777)
مولانا وادى طلب را در نوردیده و به وصال معشوق محتشم خود رسیده بود. صفحه دل او طومارى بود به درازاى ابد که نقش «تو مرو» در آن تکرار شده بود;
گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان، تو مرو
... هست طومار دل من به درازاى ابد
بر نوشته ز سرش تا سوى پایان تو مرو
(گزیده غزلیات شمس، غزل 360)
و آخرین غزل که در آن از وصال مىگوید و از نهراسیدن از مرگ و طعنه و از سفر در عشق و از تابیدن چون صبح و از رسیدن به آب حیات و غریدن چون شیر و...
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد
مستى سرم آمد، نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهى، چیز دگرم آمد
آن راهزنم آمد، توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمینبر، ناگه به برم آمد
امروز به از دینه، اى مونس دیرینه
دى مستبدان بودم، کز وى خبرم آمد
آن کس که همى جستم، دى من به چراغ او را
امروز، چو تنگ گل، در رهگذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان، نا در کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین، و آن خمر وخمارشبین
وان هضم و گوارش بین، چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم گانگشتریم دادى
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم
یا رب، چه سعادتها که زین سفرم آمد
وقت است که مى نوشم تا برق زند هوشم
وقت است که بر پرم چون بال و پرم آمد
وقت است که در تابم چون صبح در این عالم
وقت است که بر غرم چون شیر نرم آمد
بیتى دو بماند اما، بردند مرا جانا
جایى که جهان آنجا، بس مختصرم آمد
(گزیده غزلیات شمس، غزل 112)