«وجود» و «ماهیت» در فلسفه توماس آکویناس (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
در این مقاله ابتداء به اجمال سیر تاریخى مفهوم «وجود» از زمان افلاطون تا توماس آکویناس بررسى مىشود. در خلال این بحث، اشارتى به آراء هیدگر در این خصوص شده است تا تداوم این بحث از صدر تاریخ فلسفه تا روزگار ما براى خواننده روشن شود. سپس به راى خاص توماس آکویناس در باب «وجود و ماهیت» مىرسیم و آن را به شرح و تفصیل باز مىگوییم. توماس بر قول ابن سینا که: وجود عارض بر ماهیت است، چندین اشکال وارد مىکند; این اشکالات طرح مىشود و سپس گفته مىشود اشکالات توماس بر ابن سینا ناشى از سوء تعبیر کلام ابن سیناست - که تعبیر دقیق آن بسیار نزدیک استبه آنچه فیلسوفان پیرو مشرب حکمت متعالیه - به این بیان درآوردهاند که : ان الوجود عارض المهیه تصورا، واتحدا هویةمتن
درآمد:
در رساله سوفسطایى افلاطون، بیگانهاى که از شهر الئا آمده است، طرف گفتگوى سقراط است. مارتین هیدگر (1889-1976) در سرآغاز کتاب پر آوازه خود «وجود و زمان»، بخشى از این گفتگو را آورده است که در آن بیگانه، خطاب به سقراط مىگوید:
«... هنگامى که از «موجود» سخن مىگویید، مرادتان چیست؟ بىگمان منظورتان از دیرباز برخودتان روشن است. ما نیز پیشتر گمان مىبردیم که مقصود شما را دریافتهایم، ولى در این دم کاملا ناتوان شده، در ماندهایم».
سپس هیدگر مىگوید: «آیا ما نیز در این زمان، به این پرسش که براستى چه معنایى از لفظ «موجود» مراد مىکنیم، پاسخى داریم؟ به هیچ روى. پس باید پرسش از معناى «موجود» را از نو طرح کنیم... (2) »
و در جاى دیگر مىگوید: این پرسش امروزه به فراموشى سپرده شده است. (3)
دغدغه فکرى هیدگر در تمامى طول عمر، پرسش از معناى «وجود» بود. وى در پرتو این پرسش بود که سعى کرد کلیه پدیدههاى انسانى را توضیح دهد. از تاریخ گرفته تا روابط انسانى و علم و تکنولوژى و فلسفه و علوم اجتماعى و رادیو و تلویزیون و جز آن.
مسالهاى که فکر مرا مشغول داشته است، مساله «هستبودن انسان» نیست، مساله وجود است، من حیث المجموع و از این جهت که وجود است، (4)
از نظر هیدگر، مابعد الطبیعه با تجربه وجود آغاز شد. از نظر یونانیان ما قبل سقراط، وجود یکى از موجودات نبود بلکه پرسشى بود که در جریان روز مره زندگى با آن روبه رو مىشدند و رمز و راز آن آنان را به حیرت مىافکند و این حیرت آنان را وادار به تفکر مىکرد. بنابراین، پرسش «وجود چیست؟» پرسشى است که خود وجود، انسان غربى را وادار به پرسیدن آن کرد و تاریخ غرب، عبارت از پاسخ هاى مکررى است که غربیان به پرسش «وجود چیست؟» دادهاند و مىدهند. (5)
از نظر هیدگر، مابعدالطبیعه که از افلاطون آغاز و به نیچه «آخرین مابعد الطبیعى» ختم مىگردد، جریان فراموشى وجود است و دورههاى متفاوت تاریخ غرب، هر یک به شیوه خاصى اختفاى وجود را نشان مىدهند. سبب این فراموشى آن است که آدمى پرسش اصلى «وجود چیست؟» را از نظر مىاندازد و به جاى آن، به پرسش درباره «موجودات» مىپردازد. (6)
«ارسطو» نیز در کتاب مابعدالطبیعه (1028b 2-6) مىنویسد:
«سؤالى که به واقع از مدت ها پیش شده است و اکنون نیز همیشه مىشود و همواره مایه سرگردانى است- یعنى این پرسش که چیست؟ - سؤال از این است که جوهر، (Ousia) چیست؟ زیرا همین است که بعضى مىگویند: بیشتر از یکى است و بعضى مىگویند [از جهت عدد] محدود است و دیگران مىگویند نا محدود. (7)
غرض از نقل اقوال فوق، شرح و بسط نظریات افلاطون و «ارسطو»- دو فیلسوف نامور و بزرگ در صدر تاریخ فلسفه- و هیدگر- فیلسوف وجودى پرآوازه در سده بیستم - نیست. بلکه مقصود آن است تا اشارتى رود به این که مفهوم «وجود» نه چنان که در بادى امر به ذهن متبادر مىشود، سهل و ساده است، بلکه با تعمق و ژرف کاوى پیدا مىشود; مفهومى بس عمیق و تو در تو است و کشف رازهاى آن جز با تاملات ژرف فلسفى ممکن نیست.
در اواسط تاریخ فلسفه، «توماس آکونیاس»(حدود 1225-74.م) را مىبینیم که ذهن او به این مفهوم اندیشه سوز مشغول بوده است. در این نوشته، سعى مىکنیم راى او را در این خصوص- با استفاده و استعانت از فیلسوفان نحله تومیسم نو- امثال «ژیلسون» و «مائورر» - به شرح باز گوییم.
- 1 -
«ژیلسون» در کتاب «وجود و بعضى فلاسفه» (8) مىگوید: «هیچ پرسشى در تاریخ فلسفه از پرسش «وجود چیست؟» دشوارتر نبوده است. فیلسوفان در طول تاریخ با سماجت، پیوسته و پیگیر این پرسش را پیش کشیدهاند و در طلب و تکاپوى یافتن پاسخى براى آن بودهاند». ژیلسون چهار پاسخ اساسى بدین پرسش را، ذیل عنوان چهار خانواده، رده بندى کرده و در کتاب خود آنها را بطور مستوفا تشریح نموده است. این خانوادهها عبارتند از: افلاطونى، «ارسطویى»، سینوى و تومایى. ملخص راى او این است که از نظرگاه فیلسوفان افلاطونى مشرب; از «افلوطین» گرفته تا «مایستر اکهارت» ، وجود همانا هویت، (Selfhood) (9) است. از نظرگاه خانواده ارسطویى، از ابن رشد گرفته تا شیرر برابانتى وجود همانا جوهر است. به زعم خانواده سینوى - که «ژیلسون» در کتابش توجه اکید به آن دارد- وجود همانا ماهیت است.
سپس مىگوید،: «از «ابن سینا» تا «دانس اسکاتس»، از «دانس اسکاتس» تا «سوارز» و از «کریستین ولف» گرفته تا «کانت» و «هگل»، اصالت ذات و ماهیت، (essentialism) بیمارى و آفت عمده فلسفه اروپایى بوده است. در پى شورش «کرکه گور» علیه ایده آلیسم هگلى، احکام وجود بر ماهیتیا دین بر فلسفه غلبه کرد. هر چند وجودى که «کرکه گور» تصویر کرده استخود قسمى ماهیت است. هم از این رو، «ژیلسون» به خانواده چهارم، خانواده تومایى، روى مىآورد که به دیده وى اسم و مسماى وجود ماخوذ از «فعل وجود»، (act of existense) است. (10)
- 2 -
پیش از طرح نظر «آکویناس» در خصوص مفهوم وجود، بجاستبه مشکلات واژگان مستعمل وى - خاصه هنگامى که به انگلیسى یا فرانسه ترجمه مىشود- اشارتى رود. در این خصوص، وى از دو واژه - که بعدا معلوم مىشود متمایز از یکدیگرند ولى از رهگذر ترجمه آنها به یک واژه در زبانهاى اروپایى این فرق و فاصله از میان مىرود- استفاده مىکند. اولین واژه ens است که به معنى موجود، (being) یا موجودى، (a being) است.
دومین واژه esse است که دلالتبر نفس فعل وجود، (act of being) دارد. در زبان فرانسه، این دو واژه به etre ترجمه است و هم به معنى «وجود»، .(what is exists) در انگلیسى نیز هر دو واژه ens ] »و esse ] »به being ] »ترجمه شده و معروض همین اشکال است (11) تا مراد «آکویناس»بهتر شناخته شود، در این مقاله، از خود واژههاى لاتین ens و esse استفاده مىکنیم.
وجود رابط و مستقل
«آنتونى کنى» - با استناد به اقوال «آکویناس» در باب لفظ، (esse) به نکته ظریف دیگرى توجه مىدهد که براى فهم مراد و مقصود «آکویناس» در این خصوص راهگشاست. وى مىگوید: esse لاتین که در انگلیسى به to be ] »ترجمه مىشود به دو معنى است:
الف)- به معنى ربط یا وجود رابط، (copula) در قضیه، که حد محمول را به حد موضوع پیوند مىدهد. مثل این که بگوییم: «سقراط عاقل است»
ب)- همچنین به وجهى به کار مىرود که دلالتبر وجود دارد، مثل وقتى که در انگلیسى مىگوییم: «گیاهى حشره خوار در برزیل وجود دارد»... وقتى مىگوییم... there is در این ساخت مىخواهیم بگوییم که چیزى در واقع وجود دارد که متناظر به وصفى استیا مصداق مفهوم خاصى است. لذا وقتى مىگوییم: God exiets ] »مىخواهیم بگوییم در واقع - نه در قصهها، یا خیال یا در ذهن مومنان - موجودى متصف به صفات الوهیت وجود دارد. و بر خلاف وقتى که مىگوییم: «رستم هرگز وجود نداشته است» مرادمان این است که هیچ کس در واقع وجود نداشته است که موصوف به اوصافى باشد که داستان سرایان به رستم نسبت دادهاند.
«گیاه حشره خوار» نمایان گر یک نوع است، لذا مىتوانیم آن را «وجود نوعى» بنامیم. در مقابل این، «وجود متشخص» است که دیگر به نوع دلالت ندارد بلکه مشعر به فرد متشخص و معینى است مثل رستم که هرگز چنین موجودى در عالم وجود نداشته است. سخنان منقول از «آکویناس» به شرح زیر است:
« esse »به دو معنا به کار برده مىشود... به یک معنا esse ] »دلالت دارد بر ارتباط ذهنى محمول به موضوع [ وجود رابط] که مقوم یک قضیه است.
و در جاى دیگر مىگوید:
« esse »به دو معنى به کار برده مىشود... به یک معنى «ربط لفظى»، (verbal copula) است که دلالت دارد بر تالیف و به هم پیوستن قسمى جمله که ذهن آن را مىسازد; این esse ] »هیچ ربطى به طبیعتشى و واقع ندارد بلکه صرفا در ذهن است از رهگذر آن ذهن قضایاى سلبى و ایجابى را مىسازد بدین معنى esse ] »متصف به چیزى مىشود که درباره آن مىتوانیم قضیهاى بسازیم خواه آن چیز موجود باشد یا در جایى که پاى فقدان کمال وجودى در میان باشد، مثل وقتى که مىگوییم: کورى وجود دارد. به معنى دیگر، esse همانا فعلیت وجود است از آن حیث که موجودى موجود است
(12) (actue entis in quantum est ens)
وجود و ماهیت
تفکیک واژههاى وجود و ماهیت تا حدى دشوار است. درست است که ما بطور معمول در زبان متعارف به چنین تفکیک و تمایزى وقوف داریم; ما در زبان متعارف و معمول، بین چیستى، (whatness) یا ماهیت، (nature) یا ذات، (essens) چیزى با وجود آن، یعنى این واقعیت که آن چیز وجود دارد، فرق و فاصله قائل مىشویم. اگر کودکى در حین خواندن کتابى، به واژههاى «فیل» و «دایناسور» برخورد کند و نداند معنى آنها چیست، مىتوانیم معنى این دو واژه را براى وى توضیح دهیم، بى آن که به این توضیح بیفزاییم که فیل «وجود» دارد و دایناسور «وجود» ندارد.
به تعبیر دیگر، هر موجودى مرکب از دو «مؤلفه» است:
1- ذات یا ماهیت، به لاتین، (quidditas, natura, essentia)
2- وجود، .(esse) این عناصر و مؤلفهها، عنصر، به آن معنایى نیستند که مثلا در ترکیبى شیمیایى مىگوییم مواد ترکیبى متشکل از عناصرند. بلکه ماهیت و وجود دو جنبه هستى شناختى هر جوهر یا موجود است. وقتى مىگوییم این دو، دو جنبه هستى شناختى جوهر یا موجودند مرادمان این است که این دو جنبه را مىتوانیم از لحاظ منطقى از یک دیگر تفکیک کنیم ; اما مراد توماس، چیزى فراتر از این است. این دو جنبه، دو وجه متفاوت از هستىاند. به تعبیرى تومایى، تمیز میان ماهیت و وجود، ( esse) تمیزى صرفا منطقى نیست، بلکه تمیزى «واقعى» نیز هست. از نظرگاه منطقى یا معرفتشناسانه ماهیتیک چیز، همانا «تعریف» آن چیز است. لیکن شناخت تعاریف بار وجودى ندارد. وجود یا، (esse) در فلسفه تومایى چیزى است که بر ماهیت چیزى افزوده مىشود تا آن چیز واقعى شود یا وجود بالفعل پیدا کند. به یمن، (esse) است که چیزى واقعیت پیدا مىکند و، ( ens) (موجود) مىشود. به گفته «توماس»
، (ensipsum esse est que substantiadenaminatur)
[وجود خود چیزى است که به موجب آن یک جوهر چیزى واقعى دانسته مىشود]. (13) و اما مراد «توماس»از «ذات» یا «ماهیت» چیست؟ ذات چیزى است که در پاسخ پرسش از چیستى شىء مىآید; ذات جوهر قابل تعریف است. در خصوص اشیاء مادى، ذات بر چیزهایى دلالت دارد که مرکب از ماده و صورتند.
اما وجود فعلى است که به موجب آن ذات یا جوهر هست، یا داراى وجود است. وجود دلالتبر قسمى فعل، (act) دارد; زیرا شىء تا وقتى بالقوه است گفته نمىشود وجود دارد، بلکه هنگامى به آن موجود گفته مىشود که بالفعل شود. (14) ذات مؤلفه مابعدطبیعى بالقوه در شىء است (ذات همانا چیزى است که هستیا داراى وجود است،، (quod est) ،در حالى که وجود فعلى است که به موجب آن ذات داراى وجود مىشود،، (que est) ،نکته قابل توجه این است که این تفکیک و تمایز مابعدطبیعى در درون شىء است. ماهیت و وجود دو چیز نیستند. هیچ ذات و ماهیتى عینى، بدون وجود موجود نیست و هیچ وجودى که وجود چیزى نباشد متحقق نیست.
«آکویناس» درباره وجود مىگوید که از رهگذر ذات «پذیرفته مىشود» یا به سبب آن «محدود مىشود» مرادش این نیست که قسمى وجود کلى وجود دارد که در میان موجودات انفرادى منقسم شده است، وجود، همیشه وجود انسانى، یا اسبى، یا سگى یا جوهر دیگرى است. لهذا تفکیک و تمایز وجود و ماهیت، تفکیک و تمایز در درون یک موجود متناهى ملموس و انضمامى است. «آکویناس» در این مورد، بر «تمایز واقعى» این دو تصریح نمىکند. بلکه از «ترکیب واقعى» ماهیت و وجود در اشیاء محدود و متناهى سخن مىگوید.
در مورد خداوند نیز معتقد است این تفکیک و تمایز ذهنى است. او به تفکیک عینى و واقعى بین وجود و ماهیت قائل است. به تعبیر دیگر، این تفکیک صرفا مبتنى بر نحوه تفکر یا صحبت کردن ما درباره اشیاء و موجودات نیست. او بین کاربرد فعل «بودن»، ( to be) در قضایاى وجودى مثل «مجید هست» و قضایاى توصیفى یا اسنادى مثل «آدمى موجود عاقلى است» تمایز قائل مىشود. این تمایز، صرفا تمایزى زبان شناختى نیست. این تمایز هر چند در زبان بازتاب دارد لیکن به زعم وى اصل و مبدا آن تمایزى عینى است و نه صرفا تمایزى زبانى، از سوى دیگر، وقتى گفته مىشود این تمایز «واقعى» است; نباید به این معنا فهمیده شود که آن تمایز بین دو شى مادى منفک و مجزا از یکدیگر است. مثل دو جزء منفک در یک ساعت. همچنین این تمایز بین تصور ما از ماهیتیک شىء و خود آن شىء نیست; این تمایز مفروض و مسلم دانسته مىشود. و باز این تمایز به این معنى نیست که پیش از آن که فردى از آدمیان موجود شود، ذات و ماهیت او در سپهرى ویژه از ذوات، به انتظار وجود تقرر داشته است. چرا که «آکویناس» به چنین سپهر روحانى از ذوات متقرر اعتقاد ندارد. البته به اعتبارى ذات به عنوان «علم الهى» از قبل وجود داشته است. ولیکن «آکویناس»نیک واقف است که در ساحت علم الهى هیچ تفکیک و تمایز عینى وجود ندارد. «صور علمیه» خداوند و وجود الهى یک چیز واحدند. نیز تفکیک و تمایز وجود و ماهیت تفکیک و تمایزى بین خداوند و مخلوقات نیست. بلکه تفکیک و تمایزى در درون خود موجود بالفعل متناهى است. از این جا روشن مىشود که وجود غیر از ماهیت است مگر شاید در موجودى که ماهیتش عین وجود است. (15)
وجود و سلسله مراتب موجودات
عالم موجود عالم کثرات است و چون همه موجودات متکثر از الوهیتبهره یکسان ندارند، خداوند آنها را در سلسله مراتبى قرار داده است- که اگر فىالمجموع در نظر گرفته شوند- دیده شود به وجهى در خور و متناسب، نمایان گر الوهیتخداوندند. در راس این سلسله، فرشتگانند که «توماس» معتقد است آنها جواهر غیر مادى و مفارقند. به وجود فرشتگان هم وحى تصریح دارد و هم در توان عقل است که بدانها علم پیدا کند. بدون فرشتگان در طرح آفرینش خداوند رخنه مىافتاد و تداوم مخلوقات از هم مىگسیخت. بعد از فرشتگان آدمیانند که نیمى روحانى و نیمى مادىاند. جانوران و نباتات در مراتب، بعدىاند. در اسفل مراتب، عناصر اربعه خاک، آب، هوا و آتش قرار دارند. تداوم سلسله مراتب موجودات مخلوق به وجهى است که مرتبه فراتر با کاملترین آحاد مرتبه فروتر - که درست در زیر آن واقع است- هم مرز مىشود. به عنوان مثال، برترین نوع گیاه مشابه پستترین انواع جانوران است.
خداوند وجود صرف نمىآفریند. آنچه او مىآفریند، هم چنان که گفتیم، وجودى فرشتهاى، انسانى و غیره است. لذا در درون هر موجود مخلوقى، عاملى محدودیت آور وجود دارد که ذاتا منبعث از وجود آن نیست. همین عامل محدودیت آور را توماس، ذات، ماهیتیا طبیعت مخلوق مىنامد. ذات و ماهیت هر مخلوق با وجودش این همانى ندارد بلکه این دو، ترکیبى واقعى را در موجود مخلوق بوجود مىآورند. خداوند، بر خلاف موجودات مخلوق، ذات و وجودش یکى است. (16)
مشکک بودن وجود
جا دارد در همین جا راى «توماس» را در باب تشکیک وجود توضیح دهیم. نظریه مشکک بودن وجود را «توماس»از «ارسطو»، به شرحى که «ابن رشد» از وى کرده بود، وام گرفت. «ارسطو» گفته بود که لفظ وجود در عین حال هم به ذات اطلاق مىشود و هم به اعراض، لیکن نه بر یک شیوه و سیاق، وجود ذات وجود به معنى اقواست و حال آن که وجود عرض وجودى است مشتق و تبعى بالنسبة به ذات. مراد این نیست که میان وجود ذات و وجود اعراض اشتراک لفظى و هم نامى است، مثل لفظ شیر. بلکه مقصود این است که در وجود قوت و ضعف و شدت و خفتیعنى تشکیک هست. به عبارت دیگر، وجود در هر سطحى، به وجهى خاص، متناسب با آن سطح است. مقول به مشکک بودن وجود در خداوند و وجود در مخلوق از این نوع است.
لفظ وجود نه نمایانگر نوعى از موجودات است - چون که همه انواع موجود برخوردار از وجودند- نه بیانگر واقعیتى است که منحصرا به تمامى در خداوند باشد. وجود در «تمام چیزهایى که بر آنها به تشکیک اطلاق مىشود واقعیت دارد. به وجهى که - در این قسم موجودات - اساس نوعى رابطه مشابهت است» (17) از آنجا که وجود موضوع و متعلق شهود اساسى متافیزیک است، مقتضى تاسیس مبحثى به نام «وجودشناسى» است که آن در برگیرنده و مشتمل بر تمام واقعیت است، بى آن که خود وجود واقعیتى انضمامى باشد.»
- 3 -
ماهیت این ترکیب (وجود و ماهیت را حتى مریدان و شاگردان «توماس»بد فهمیدهاند استنباطى که غالبا از این ترکیب شده است این است که ذات و وجود در یک مخلوق، دو واقعیت جداگانهاند که از رهگذر فعل خلاق خداوند به یک دیگر ملحق و با هم یگانه مىشوند. راى «توماس»این نیست. چرا که او خاطرنشان مىکند ذات فى نفسه واقعیتى نیست; ذات فى الواقع هیچ چیز یستبجز این که وجود دارد - یعنى ذات هیچ چیز نیست مگر آن که واجد وجود شود؟ - مثلا آدمیت هیچ واقعیت فى نفسهاى ندارد. آدمیت فقط از این حیث واقعى است که در افراد آدمى وجود دارد. یگانه وجود دیگر ذات، در ذهن است که آن را درک مىکند; مثلا در علم الهى ذات با وجود الهى این همانى دارد.
«توماس»گاهى وقتها رابطه ذات و وجود را با تعابیرى بیان مىکند که مشعر استبه آن که ذات فى نفسه واقعیتى است. وى به ما مىگوید که در مخلوقات ذات، واجد وجود مىشود و در نتیجه ذات نسبتبه وجود - که فعلیت است- بالقوه است. اما باید این تعابیر را به درستى بفهمیم. منظور «توماس»این نیست که کمالى یا واقعیتى را به ذات فى حد ذاته نسبت دهد. کمال، فرشته بودن یا انسان بودن است ولیکن سرشت فرشتهاى یا انسانى کمالشان یکسره مرهون وجودى است که به سبب آن موجودند، چه اگر این وجود نبود هیچ چیزى به منصه ظهور نخواهد رسید. ترکیب واقعى ذات و وجود از این امر واقعى ناشى مىشود که هیچ مخلوقى وجودش از خودش نیستبلکه آن را از خداوند- به موجب حد و ماهیت و ذاتش- دریافت مىدارد. قول او این است که ذات، واجد وجود مىشود، نه بدین صورت که موجودى وجود دیگرى را واجد مىشود بلکه به موجب حدى که بر حسب آن به مخلوق، وجود ارزانى مىشود، واجد وجود مىشود.
لازمه این مطلب رحجان وجود بر ماهیت است. «توماس»مىگوید: «عنوان وجود دلالتبر فعلى دارد، یعنى فعل ایجاد. ذات حد یا نهایت ممکن وجود است، اما آن از پیش خودش هیچ چیز نیست. پس کل کمال یک موجود ناشى از فعلى است که به موجب آن وجود دارد. از این رو فعل وجود را، (esse) مىخواند که آن عبارت است از: «فعلیت همه افعال و به تبع آن کمال همه کمالات». حاشا که «توماس»، چون «ابن سینا» و پیروانش، وجود را عارض بر ماهیتبداند; وجود «آن است که در کنه هر چیزى هست و کاملا در بطن و درون موجودات حضور دارد». پس اصلا جاى تعجب نیست که «توماس»خداوند را فعل محض وجود مىداند. در موجود مخلوق هیچ چیزى والاتر یا مهمتر از وجود آن نیست و در همین وجود است که به وجهى کاملا نمایان کمال تام و راز خداوند تجلى مىکند.
وجود و جوهر و عرض
علاوه بر ترکیب وجود و ماهیت، در همه مخلوقات ترکیب جوهر و عرض نیز هست. بنا به تعریف توماس، جوهر ماهیتى است که هرگاه موجود شود در موضوعى موجود نمىشود. به خلاف عرض که هرگاه موجود شود در موضوعى موجود مىشود.
جوهر با وجودش یکى نیست ولکن سرشت جوهر به گونهاى است که واجد فعل وجودى ویژه خود مىشود. این بدین معنى نیست که جوهر فى نفسه موجود است، به این معنى که موجودیت او علت ندارد فقط خداست که نامعلل است. مبدع جوهر، علل جوهر است. ولکن وجودى را که از آن علل پذیرا مىشود وجودى مختص به خود است. بر خلاف عرض که واجد وجودى خاص خود نیست; عرض صرفا - به وجهى خاص - وجود جوهر را تحدید یا متعین مىکند.
وجود و ماده و صورت
ترکیب سوم در موجودات مخلوق این است که آنها مرکب از ماده و صورتند. توماس، بر خلاف اکثریت هم روزگارانش، این ترکیب را محدود و مقصور به جواهر جسمانى مىدانست. این مفهوم رایج و متداول که فرشتگان و نفوس آدمیان متضمن مادهاى روحانى است، به نظرش هم متناقض نما مىرسید و هم غیر ضرورى. او آنقدر «ارسطویى»بود که وجود مادهاى را که نه جسمانى است و نه ممتد در مکان در جواهر نپذیرد. هواداران ماده روحانى معتقد بودند بدون چنین مادهاى جواهر روحانى هیچ وجه بالقوهاى نخواهند داشت. و این معنىاش آن است که فعل محض خواهند بود- فعلى که از خصوصیات خاص خداوند است. «توماس»در مقابله با این افراد مىگفت: «هر ذات مخلوق در قیاس با وجود آن بالقوه است. از این رو هر چند ذات، جوهرى روحانى و صورتى محض بدون ماده است، این صورت فعل محض نیست چون در قیاس با وجود آن بالقوه است. بدین سان «توماس»با تمسک به آموزه ترکیب واقعى ذات و وجود، نیاز به مفهوم مبهم و کژ تاب ماده روحانى را رفع مىکند». (18)
- 4 -
«توماس آکویناس» و «ارسطو»
قدیس «توماس آکویناس»فیلسوفى «ارسطویى»مشرب بود. آثار «ارسطو» در قرن سیزدهم در ترکیب شکوهمند قدیس «توماس آکویناس»با کلام مسیحى در آمیخت. تومیستها معتقدند که «توماس»در متافیزیک از «ارسطو» تاثیر پذیرفته بود (مفاهیمى چون قوه و فعل، ماده و صورت و مناسبات متقابل آنها در فلسفه او همه طنین و پژواکى «ارسطویى»دارد) تا بدان جا که گفتهاند مابعد الطبیعه تومیستى چیزى جز قسمى «ارسطو» گرایى غسل تعمید داده شده، (Baptized Aristotelianism) نیست. (19)
با این حال باید بگوییم قدیس «توماس»فیلسوفى بوده استبا راى و نظر اصیل و مستقل. و بى گمان محقق و متصرف در مبانى بوده است نه مقلدى حاشیه نویس بر فلسفه «ارسطو». گواه این مطلب رایى است که وى درباره وجود و خلقت دارد و این سخنانش که «وقتى ماهیت از وجود مستفیض مىشود، با این استفاضه ماهیتى که ممکن صرف استبه فعلیت مىرسد.» یا در آن جا که مىگوید: «وجود به ذات افاضه مىشود و در نتیجه جوهر پا به عرصه وجود مىگذارد»، فرق و فاصله او با «ارسطو» و نظام فکرى «ارسطویى»نمایان مىشود. زیرا تحلیل «ارسطو» در خصوص ذات یا جوهرى است که از پیش موجود است (20) »
پذیرش فلسفه «ارسطویى»- به زعم توماس- در تمام مواردى بود که مىتوان آن را مستدل کرد به تضاد آشکار با آموزههاى کلیسا نمىرسد. لذا «توماس»ناگزیر بود در موارد اندکى «ارسطو» را رد یا تعدیل کند. بنابر نظر «ارسطو»، جهان ازلى و نا مخلوق است. آن «محرک نامتحرک» او خالق نیست و به هیچ روى نمىتوان به قطع و یقین گفت در فلسفه «ارسطویى» جایى هم براى اندیشه جاودانگى روح افراد بشر هست. (21)
«توماس آکویناس» و «ابن سینا»
در بخش 3 گفتیم که «توماس»تحاشى داشت - چون ابن سینا- وجود را عارض بر ماهیتبداند. در فلسفه فیلسوفان مسلمان مساله امتیاز وجود از ماهیتیا زیادت وجود بر ماهیت مطرح شده است. از این مساله براى اثبات وجود خدا استفاده کردهاند (در برهان امکان و وجوب) و در کثیرى از مسائل دیگر. این مساله به فارابى باز مىگردد که گفته است تصور ماهیت مستلزم تصور وجود شىء نیست. چه بسا شیئى را تصور مىکنیم و از وجود آن غفلت داریم. اگر ماهیتشىء مستلزم وجود شىء بود صرف تصور ماهیت آن، براى اثبات وجودش کافى بود. از این بیان فیلسوفان قرون وسطى- از جمله توماس- چنین استنباط کردهاند که وجود امر عرضى است. در حالى که عارض بر ماهیتبودن غیر از عرضى بودن وجود است. فرق این دو تعبیر این است که اگر وجود را امرى عرض بدانیم قائل به نوعى اصالت ماهیت مىشویم ولیکن مراد این فیلسوفان از زیادت وجود بر ماهیت تعبیر دقیقترى که در ذیل توضیح خواهیم داد. مجمل آن در شعر مولى هادى سبزوارى آمده است.
ان الوجود عارض المهیة
تصورا، و اتحدا هویة
[وجود عارض بر ماهیت است
در ذهن، ولکن این دو خارجا یکى هستند]
پیش از تفصیل مطلب خاطر نشان مىکنیم که قول به عرض بودن وجود به سبب شرح و تفسیر اشتباه و نادرستسخن ابن سیناست. به گفته ایزوتسو:
««ابن رشد» راى سینوى را درباره «عرضیت» وجود به این معنى مىگیرد که وجود تنها یک «عرض» معمولى مانند سفیدى است و بطور جدى ابن سینا را بر این پایه مورد اعتراض و انتقاد قرار مىدهد. «توماسآکویناس»، این تفسیر را همراه با این انتقاد از «ابن رشد» به ارث برد و از آن زمان به بعد چنین نظریهاى از ابن سینا در فلسفه مدرسى غربى متداول گردید... (22) »
تفصیل مطلب این است که مساله زیادت وجود بر ماهیتبه سه صورت قابل تصور است:
1- آیا مفهوم وجود عین مفهوم ماهیت است؟ (مفهوما یکى هستند؟)
2- آیا ماصدق علیه الوجود با ما صدق علیه الماهیة یکى است؟ (مصداقا یکى هستند؟)
3- آیا در خارج وجود و ماهیتیکى است؟
در قسم اول اختلافى نیست. همگان متفق القولند که مفهوم وجود و ماهیت دو مفهوم متغایرند.
قول دوم، قول ابوالحسن اشعرى است.
قول سوم که این دو عین هم باشند در خارج به دو صورت قابل تصور است;
الف - عینیت این دو به وجه وحدت باشد نه اتحاد. (این قائل ندارد)
ب - این دو در خارج متحدند (یعنى به وجود واحد موجودند) اما نه وجود واحدى که نشود دو جور لحاظش کرد، این اتحاد است. (اتحاد در خارج است ولى دو تا لحاظ داریم). نوع فلاسفه به قسم اخیر معتقدند. این دو، دو چیزند ذهنا و یک چیزند خارجا. یکى را به وصف تباین مىبینیم اسمش را مىگذاریم ماهیت و یکى را به وصف اشتراک مىبینیم، به آن وجود مىگوییم. (23) (در حاشیه لازم استبگوییم: اگر وجود ذهنى را قبول کنیم دوگانگى و زیادت وجود بر ماهیت را به تبع آن قبول مىکنیم. ولى اگر وجود ذهنى را قبول نکردیم- مثل ابوالحسن اشعرى - نمىتوانیم قائل به زیادت شویم. در این صورت مطلقا باید قائل به عینیت این دو شویم. محل دوگانگى ذهن است و دوگانگى یعنى زیادت. اگر ذهن را قبول نکردیم ظرف مورد بحث مىشود ظرف خارج و در ظرف خارج دوگانگى نیست پس بازگشت مساله زیادت وجود بر ماهیتبه مساله وجود ذهنى است).
«ژیلسون» راى دیگرى دارد. وى مىگوید: تعبیر «بالعرض» که در بیان «توماس آکونیاس» آمده است گویى باعث اشتباه فکر «توماس»با فکر ابن سینا تواند شد. منتهى باید این تعبیر را به همان معنى خاصى که خود «توماس»به کار برده است، در نظر گرفت. و از قول فوره، (M.A. Forest) نقل مىکند:
«ماهیت در نظر «توماس»آکویناس، بر خلاف نظر ابن سینا، به معنى امرى که مستقل از ارتباط آن با وجود بتواند منظور شود، نیست. تفاوت این دو فیلسوف در این باب همان تفاوت ضرورت یونانى و اختیار مسیحى است - و در ادامه مىگوید:
«به عبارت دیگر ترکیب واقعى وجود و ماهیت مستلزم این نیست که خدا بتواند ماهیاتى را که وجود ندارند بر پاى دارد، یا از موجوداتى که خلق مىکند وجودشان را بازگیرد تا فقط ماهیت آنها بماند; همه این فروض باطل است. بلکه فقط باید گفت که خدا مىتوانست افاضه وجود بدانها نکند و اینک مىتواند سلب وجود از آنها نماید. (24) »
اقوال فوق- به زعم ژیلسون - نمایان گر آن است که «توماس» تغبیر زیادت وجود بر ماهیت را مغایر با آنچه ابن سینا مىفهمیده است، به کار برده است. و هو اعلم بالصواب.
پىنوشتها:
1) عضو هیات علمى دانشگاه فردوسى مشهد.
2)
3) Ibid, P.2
4) یحیى مهدوى، نگاهى به پدیدارشناسى و فلسفههاى هستبودن، انتشارات خوارزمى، چاپ اول، تهران، 1372، ص 215.
5) یوسف اباذرى، خرد جامعهشناسى، طرح نو، چاپ اول، تهران، 1377، ص 245.
6) همان، ص 246.
7) مارتا نوسبام، ارسطو، ترجمه عزتالله فولادوند، طرح نو، چاپ اول، تهران، 1374، ص 46.
8)
9) هویت» را نه در معنى مصطلح در عرف فارسى زبانان، بلکه در معناى مصدرى آن به معنى او بودن - به همان معنایى که عرفاى ما مىگویند: انه الحق - به کاربردهام.
10) در این باره، در آینده بیشتر توضیح خواهیم داد.
11)
12)
13)
14) F.C. Copeleston, Aquinas: London, Penguin, 1982, PP. 100-1
15) حکماى اسلامى درباره حق مىگویند: الحق ماهیته انیته. براى تفصیل بیشتر ر.ک: ماخذ پیشین، صص 101-103.
16)
17) امیل برهیه، تاریخ فلسفه قرون وسطى و دوره تجدد، ترجمه و تلخیص یحیى مهدوى، انتشارات خوارزمى، چاپ اول، تهران، 1377، ص 223.
18) Armand A. Maurer, Ibid. PP. 176-8
19)
20) Ibid, Vol. 1&2, P. 58.]Alsdair Macintyre
21) D.J. O|connor, Ibid, P. 105
22) توشى هیکوایزوتسو، بنیاد حکمتسبزوارى، ترجمه دکتر سید جلال الدین مجتبوى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 1368، تهران، ص 97.
23) قاضى عضدالدین عبدالرحمن الایجى، المواقف (شرح للسید شریف الجرجانى)، الجزء الثانى، منشورات الشریف الرضى، قم، 1370، صص 5-151.
24) اتین ژیلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ترجمه على مراد داودى، چاپ اول، انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1366، ص 131.