حیث التفاتی ادراک در نظر ارسطو و نتایج عملی آن
آرشیو
چکیده
متن
شرط موفقیت و مطلوب بودن هر نظام فلسفى در این است که بتواند نتایج عملى مفید در رفع مشکلات زندگى انسان به بار آورد و این مهم جز به مدد تفکر عقلانى واقعنگر ممکن نمىشود.
مقصود از تفکر عقلانى واقعنگر چیست؟ انسان در جهان نمىتواند با قطع نظر از واقعیتها و موجودات طبیعى به حیات طبیعى و سالم خود ادامه دهد. هر گونه دستکم گرفتن واقعیتها و بىتوجهى به ماهیت و عملکرد آنها در نهایتبه حذف خود انسان از صحنه زندگى منتهى خواهد شد. واقعیتهاى موجود تابع اراده ما و معلول خواست ما نیستند بلکه موجودیت آنها ناشى از قوانین خود طبیعتیا نظام آفرینش است. انسان در برخورد با موجودات باید از طرفى در قواى مختلف ذهنى خود حساب عقل را به عنوان قوه شناخت از حساب عواطف و احساسات و تمایلات و انگیزهها جدا کند و به پدیدههاى طبیعى فقط از دیدگاه عقل بنگرد نه با تکیه بر احساسات و عواطف، (اگر چه جایگاه احساسات و عواطف در مقام خود باید محفوظ باشد) و از طرف دیگر موجودات را امور موهوم و تخیلى و بىارزش و پست و فاقد اعتبار تلقى نکند بلکه در مقابل واقعیتها تسلیم باشد و به موجودیت آنها گردن نهد. این نگرش به لحاظ تابعیت از عقل، عقلانى (1) و به لحاظ تسلیم به واقعیتها، واقعنگر (2) است واندک مطالعه اى در سیر افکار و عقاید و تاریخ دستاوردهاى علمىو رشد فرهنگها نشان مىدهد که فقط ملتهایى که داراى تفکر عقلانى و واقعنگر هستند توانستهاند در جدال زندگى گوى سبقت از دیگران بربایند و یا دست کم در جریان تندباد حوادث توانستهاند به حیات قومىو ملى خود ادامه دهند و پیرى زودرس تمدنها ناشى از رشد اندیشههاى غیر عقلانى (یعنى رشد تخیلات) و افکار غیر واقعنگر (یعنى انکار واقعیتها) است.
در تفکر غربى از اولین روزهاى درخشش آن در قرون قبل از مىلاد تا امروز، این دو خاصیتیعنى عقلانیت و واقعنگرى موج مىزند. هر یک از «ایسم»هاى فلسفه غربى (و خود طرح «ایسم»هاى گوناگون در این فلسفه) حاکى از کوششهاى عقلانى و واقعنگر متفکران است که همه از سعى در جهت درک ذات واقعیتها حکایت مىکند. در میان حوزههاى مختلف فکرى اندیشهاى که در اوایل قرن حاضر به نام پدیدارشناس، (Phenomenology) در آلمان تاسیس شد و بشدت نه تنها از آلمان که از قاره اروپا پا فراتر نهاد و نه فقط در تاملات نظرى فلسفه که در علوم تجربى مختلف رسوخ کرد. در نتیجه قریب به 25 قرن تلاش عقلانى براى درک واقعیتهاى طبیعى، اکنون چون نگین درخشانى بر حل حلقه تفکر غرب و چون تاج پرتلالؤى بر بالاى پیکره این فلسفه مىدرخشد.
در این جا نمىخواهیم از پدیدارشناسى چیزى بگوییم بلکه از یکى از مقولات عمده آن که حیث التفاتى، ( Intentionality) ادراک است و آن هم نه در فلسفه «هوسرل» که استاد و مؤسس این نگرش فلسفى استبلکه در فلسفه ارسطو که در مبدا تاریخ تفکر غربى قرار دارد. اما براى تفهیم مطلب از استشهاد به مضامین فلسفه هوسرل ناگزیریم.
نکتهاى که باید در اینجا مؤکدا بدان توجه کرد این است که آنچه در سطور مقدماتى بدان اشاره کردیم یعنى واقعنگرى عقلانى که شاخص تفکر فلسفى غرب است در پدیدار شناسى بیش از حوزههاى دیگر به چشم مىخورد. تفکر غرب براى تبین معقول پدیدههاى طبیعى در طول تاریخ 25 قرنه خود طرق مختلفى را آزموده: در صدر تاریخ اروپا اصالت ماده ماقبل سقراطى، سپس ثنویت، (Dualism) سقراطى در قالب فلسفههاى افلاطون و ارسطو و بعد از آن رشد شکاکیت در دوره یونانى مآبى و سپس اندیشه توحیدى مسیحیت در تاریخ 1500 ساله قرون وسطى و بالاخره درخشش تجربه در پرتو عقل در آغاز عصر جدید داستان کوششهاى مداومىاستبراى درک عقلانى واقعیتها. در این میدان گسترده و بازار پرتلاش و کوشش نحلههاى ایدئالیسم، ماتریالیسم، رئالیسم، راسیونالیسم و آمپریسم و... همه طرحهایى بوده استبراى شناخت معقول طبیعت، اما در این میان پدیدارشناسى به عنوان ماحصل این کوششها موفقیت همه آن نحلهها را در خود جمع کرد و آنچه خوبان اندیشه همه داشتند این حوزه به تنهایى داشته و دارد. رکن اساسى و عمود خیمه این فلسفه توجه به حیث التفاتى ادراک است که سابقه آن به ارسطو مىرسد.
واژه التفات را در ترجمه intention به کار بردهایم. این واژه در ادبیات فلسفى اروپا ابتدا در ترجمه «معقول» به اصطلاح ابن سینا به کار رفت. وقتى «شفا»ى ابن سینا به لاتین ترجمه شد واژه [intention ] به ضمیمه پسوندهایى به معناى «اول» و «دوم» در ترجمه «معقول اول» و «معقول ثانى» به همان معناى سینوى لفظ به کار رفت. (3) معناى لغوى این واژه قصد و نیت است. در فلسفه جدید این واژه تقریبا با چهار نوع مضمون و مفاد مقاله به کار رفته است:
1 - ابراز نیتها;
2 - اسناد نیتها به چیزى;
3 - توصیف نیتها به قصد تبیین اعمال;
4 - طبقه بندى اعمال از طریق نیات و اهداف.
این مضامین چهارگانه با یکدیگر مرتبط است و وجه مشترک همه آنها این است که نیتبه عنوان یک امر درونى، ( Subjective) پیوندى ضرورى با عمل دارد که جنبه برونى، (Objective) آن است.
در فلسفه جدید ابتدا جرمىبنتام، 1748 - 1832 ,Jeremy Bentham) م.) واژه Intentionality را به کار برد و بدین وسیله اعمال را به دو قسم «بانیت» و «بدون نیت» تقسیم کرد. اما معنایى که امروز در فلسفه پدیدارشناسى، ( Phenomenology) از این واژه مستفاد مىشود و موضوع بحث این مقاله است. ابتدا توسط فرانس برنتانو، 1838 - 1917 ,Franz Brentano) م.) در روانشناسى و سپس توسط شاگرد او ادموند هوسرل، 1859-1938 , Husserl Edmond) م.) در پدیدار شناسى به کار رفت.
برنتانو مىگوید: پدیدههاى ذهنى عبارت است از وجود التفاتى، (intentional) اشیا در ذهن، یعنى ادراکى که متوجه اشیاى خارج از ذهن است. به این معنى که هر پدیده ذهنى در درون خود متضمن چیزى است که متعلق آن محسوب مىشود. در تصور کردن، چیزى تصور مىشود; در حکم کردن، چیزى اثبات یا نفى مىشود; در عشق ورزیدن، چیزى دوست داشته مىشود; در تنفر چیزى منفور است و در میل داشتن چیزى مورد تمایل است (4) و...
اصولا این معنا که ادراک مستلزم و متضمن متعلق ادراک است و در پرتو مجاهدات عقلى هوسرل، به صورت شعار فلسفه پدیدارشناسى درآمد، از مفاهیم بنیادى تفکر غرب است. در فلسفه اروپایى تقریبا هیچ مطلبى به صورت ابتدا به ساکن وارد حوزه تفکر نشده و سابقه تاریخى هر مبحثى به نحوى به دوره یونانى پیش از سقراط مىرسد. در این مقاله هدف این است که این مفهوم و لوازم عقلى و فلسفى و تبعات عملى آن را در فلسفه ارسطو بررسى کنیم، اما پیش از ورود به اصل مطلب باید مضمون عام آن را در یک مرور تاریخى فشرده، بخصوص با تکیه بر مفهوم جدید آن از هوسرل به بعد، از نظر بگذرانیم. در قرون وسطى قدیس آنسلم، (st.Anselm) در مقدمه برهان وجودى خود، براى اثبات ذات بارى، مىگوید:«اگر خداوند یک موضوع (شىء) اندیشیدنى است پس در اندیشه و ذهن ما موجود است...» مضمون این عبارت این است که وقتى مىاندیشیم، اندیشه ما به چیزى تعلق مىگیرد (معنایى که از چشم دکارت پنهان ماند و از کوجیتوى او حذف شد)در اینجا با برهان وجودى آنسلم کارى نداریم بلکه تاکید بر این مطلب است که فکر همواره به «چیزى» تعلق مىگیرد.امثال آنسلم و ویلیام اکافى و در صدر فلسفه جدید دکارت تعبیرات [Objective Existence ] و [thought Object of ] را به همین معنى به کار مىبردند. در اصطلاح دکارت وجود ابژکتیو به معناى وجودى است که متعلق ادراک واقع شده و بنابراین باید به معنى وجود ذهنى تلقى شود; برعکس [Subjective existence ] که به معنى وجود نفسالامرى است، یعنى وجود شىء با قطع نظر از متعلق آن به ذات فاعل ادراک. مفاهیم سوبژکتیو ابژکتیو در اصطلاح دکارت درست مقابل و خلاف مفاهیمىاست که امروز در ادبیات فلسفى از این واژهها مستفاد مىگردد. (5)
ارسطو و مفهوم التفات
در سنت ارسطویى ادراک به دو بخش عقلى و حسى تقسیم مىشود و ارسطو شان التفاتى ادراک را هم براى احساس و هم براى تعقل قایل است. در مورد احساس، چنانکه دکتر داودى حقا تذکر داده است «از اقوال ارسطو ... بر مىآید احساس که فعل مشترک حاس و محسوس است» (6) . ارسطو خود مىگوید «احساس، چنانکه گفته ایم ناشى از وقوع در معرض حرکتى... است (7) »ارسطو مساله ادراک یا شناسایى را اعم از حسى و عقلى در پرتو نظام قوه و فعل را که از اصول فلسفه اوست، تبیین کرده است «قوه حساسه فقط وجود بالقوه دارد نه وجود بالفعل» (8) و در حین عمل احساس است که این قوه فعلیت مىیابد، اما عمل احساس مستلزم وجود شىء محسوس یا متعلق احساس استبه این ترتیب ساسیتبالفعل فقط به شرط وجود محسوسات تحقق مىیابد و به زبان ساده تر بدون وجود محسوسات احساس تحقق نخواهد یافت. عبارات زیادى در کتاب «دربارهنفس» به چشم مىخورد که حاکى از مضمون التفاتى ادراک در نظر ارسطوست. از جمله اینکه حساسیت و یا فعلیتیا حتى قوه احساس مستلزم وجود عنصر مشترک و یگانهاى در هر دو طرف احساس یعنى حاس و محسوس است زیرا در نظر ارسطو «مشابه تحت تاثیر مشابه انفعال مىپذیرد» (9) .
ارسطو در چند سطر بعد ضمن مقایسه احساس با علم مىگوید:
«احساس بالفعل با به کار بردن علم متناسب است مع ذلک این فرق در میان آن دو هست که در مورد احساس، عوامل مولد فعلیت، اشیاءخارجى است. مثلا شىء مبصر یا مسموع یا بقیه محسوسات.»
و نیز مىگوید:
«احساس کردن وابسته به [فاعل احساس] نیستبلکه حضور شىء محسوس در این مورد واجب است.»
و نیز مىگوید:
«در مطالعه هر حسى باید نخست از محسوسات بحث کرد (10) ».
این عبارات و عبارات مشابه آن که در نوشتههاى ارسطو فراوان به چشم مىخورد حاکى از این است که ادراک از نظر ارسطو عمل دوجانبه و فعل مشترک حاس و محسوس یا عاقل و معقول است. اگر چنین است تا مدرکى (به فتح ر) نباشد ادراک تحقق نخواهد یافت. ارسطو به تبع همین طرز تفکر در کتاب درباره نفس پس از بحث کلى احساس وقتى به حواس پنجگانه ظاهرى مىپردازد به ماهیت «محسوس» بیشتر توجه دارد و بیشتر از آن بحث مىکند تا خود عمل احساس و نظر او این است که چگونگى عمل هر احساس بدون شناخت ماهیت محسوس خاص آن، قابل درک نیست. اگر چنین استحیث التفاتى ادراک باید پیوند محکمىبا نگرش رئالیستى داشته باشد که از ارکان فلسفه ارسطوست و قریبا به بحث درباره آن خواهیم پرداخت.
حیث التفاتى ادراک در نظر ارسطو به این صورت خودنمایى مىکند که اولا ادراک مستلزم عمل دوجانبه و متقابل مدرک و مدرک است و ثانیا به این عمل دوجانبه به صورت یک فعل واحد رخ مىدهد. ارسطو بر این جنبه دوم چنین تاکید مىکند که «فعل محسوس و فعل احساس فعل واحدى است (11) ».سپس این مطلب را در مورد قوه سامعه مثال مىزند و مىگوید:
«آنکه قوه شنیدن دارد هرگاه این قوه او فعلیتیابد، و آنچه قوه صدا داشتن دارد هر گاه صدا از آن درآید، در این لحظه سمع بالفعل و صوت بالفعل با هم حاصل مىشود که مىتوان به ترتیب آنها را شنیدن و صدا درآوردن نامید. (12) »
این ملازمه از یک طرف دال بر ماهیت التفاتى ادراک است و از طرف دیگر حاکى از واقعیت مستقل از ادراک مدرکات. چنانکه ارسطو مىگوید:
«حال چون فعل محسوس و فعل حاس فعل واحدى را پدید مىآورد، با اینکه ذات آنها مختلف است، ناگزیر باید شنوایى و صوت، و چشایى و طعم و همچنین سایر حواس و محسوسات با همدیگر از میان بروند و با همدیگر پایدار بمانند.... و طبیعتشناسان پیشین، در اینکه پنداشتهاند که بدون بینایى نه سیاه و نه سفید هست، و بدون چشایى طعمىوجود ندارد به اشتباه افتادهاند (13) » ( ارسطو به نظریه تقسیم خواص به اولى و ثانوى در آراى دموکریتوس و امثال او اشاره مىکند زیرا اینها بودند طبیعتشناسانى که چنین آرایى داشتند. نظریه خواص اولى و ثانوى در قرن هفدهم توسط دکارت و لاک و.... احیا شد)
در مورد واقعنگرى ملازم این اندیشه، یعنى اینکه حیث التفاتى ادراک حداقل به صورتى که ارسطو آن را تصور مىکرده، مستلزم قول به واقعیتهاى مستقل از ادراک است، ارسطو عباراتى دارد بدین مضمون:
«چون هماهنگى قسمتى از آواز است; چون آواز و شنوایى، به یک معنى، هر دو یک چیز است; و به معنى دیگر هر دو یک چیز نیست; بالاخره، چون هماهنگى تناسب است، ناچار باید شنوایى قسمىاز تناسب باشد و از همین روست که هر گونه افراطى در شدت صوت، چه زیر و چه بم، حس شنوایى را از میان مىبرد; در میان طعمها نیز، شدیدترین آنها ذائقه را تباه مىسازد; از رنگها، آنچه در حد اعلاى درخشندگى یا حد اعلاى تیرگى است، بینایى را زایل مىکند و در مورد شامه بوى قوى، اعم از خوش یا ناخوش چنین تاثیرى دارد... (14) »
در عبارات فوق ارسطو تصریح مىکند که تاثیر محسوسات اگر از حد معینى کمتر یا بیشتر باشد قوه احساس زایل مىشود. پس محسوسات باید وجود مستقل از ادراک ما داشته باشند و چنین نیست که وجود آنها چنانکه دموکریتوس مىپنداشت قایم به ادراک ما باشد. مترجم درباره نفس در حاشیه (2) صفحه 190 مىگوید:
«منظور ارسطو رد اقوالى است که بر حسب آنها محسوسات نسبتبه حواس ما و مقارن با عمل احساس تحقق مىیابد و وجود آنها جنبه اعتبارى و اضافى دارد، نه جنبه واقعى و خارجى. در نظر ارسطو جهان خارجى زاییده احساس ما یستبلکه اشیاء وجود مستقل از حواس ما دارد...».
تاکنون حیث التفاتى ادراک را در نظر ارسطو در حوزه محسوسات یا ادراک حسى مرور کردهایم. نظر ارسطو در مورد ادراک عقلى نیز مشمول این حکم استیعنى ارسطو ادراک عقلى را نیز به نحو التفاتى تصور مىکرده استیعنى تا معقولى نباشد تعقلى نخواهد بود. در این مورد ارسطو مىگوید:
«فکر عبارت از انفعالى است که تحت تاثیر شىء معقول حاصل مىشود یا در امر دیگرى از این قبیل است. (15) »
در چند سطر بعد مىافزاید:
«از اینجا این نتیجه برمىآید که عقل نیز ماهیتخاصى جز وجود بالقوه ندارد. بدین ترتیب جزیى از نفس که آن را عقل مىنامند... قبل از تفکر هیچ گونه واقعیتبالفعل نیست».
براى پى بردن به مضمون التفاتى این عبارات بهتر است آنها را با عباراتى از کتاب ایدههاى هوسرل مقایسه کنیم. هوسرل مىگوید:
«اینکه یک تجربه عبارت است از شعور به چیزى (آگاهى از چیزى): مثلا یک صورت خیالى، صورت خیالى یک غول است و یک ادراک حسى، ادراک موضوع «واقعى» آن است و یک حکم حکمىاست راجع به مطلبى و همینطور... (16) ».
آنچه هوسرل و ارسطو هر دو بر آن تاکید کردهاند اینکه ادراک همواره ادراک چیزى است: احساس کردن، امر محسوس است و تخیل کردن، تخیل صورت خیالى و تعقل کردن، تعقل امر معقولى است.
ادراک التفاتى و ملازمه آن با واقعنگرى (رئالیسم)
چنانکه به اختصار اشاره کردیم حیث التفاتى ادراک مستلزم قبول واقعیتهاى مستقل از ادراک است: اگر چشم مىبیند، «چیزى را مىبیند و اگر گوش مىشنود «چیزى» را مىشنود و اگر عقل مىفهمد «چیزى» را مىفهمد. پس «چیزها» باید در خارج متحقق باشد. اگر چه مضمون «التفات» را در پدیدار شناسى هوسرل بعضى نویسندگان فلسفه انگلیسى از قبیل پاسمور، (passmore) نزدیک به «ایدئالیسم» آن هم با بار منفى آن که عبارت از نفى واقعیتهاست، گرفتهاند، اما واقع این است که این دیدگاه بر تثبیت واقعیتها بیشتر تاکید مىکند تا بر نفى و طرد آنها و احاله آنها به دریافتها و ارزش گذاریهاى ذهنى، و این معنا اگر در آراى هوسرل چندان قابل دفاع نباشد (که البته قابل دفاع است). بارى در فلسفه ارسطو تردیدى در قاطعیت آن روا نمىتوان داشت.
واقعنگرى ارسطو را به عنوان یکى از تبعات نظر او در مورد حیث التفاتى ادراک دستکم در دو مورد از اصول تفکر فلسفى او مىتوان مشاهده کرد: اول اشتراک معنوى و تشکیک مراتب وجود ; دوم خاصیت دوگانه مقولات منطقى او. مقصود از خاصیت دوگانه مقولات دو حیث وجودى، (Ontological) و معرفتى، (Epistemological) آنهاست که مىتوان به عنوان دو جنبه درون ذهنى، (subjective) و برون ذهنى، (Objective) مقولات تلقى کرد. به این معنى که مقولات هم قانون عقلاند یعنى عقل مطابق مقولات منطقى عمل مىکند و هم قانون اشیاءاند یعنى اشیاء مطابق مقولات منطقى تحقق مىیابند.
در مورد مراتب وجود، ارسطو در فصل هفتم رساله دلتا از کتاب مابعدالطبیعه وجود را به دو بخش ذاتى و عرضى تقسیم مىکند و در مورد وجود بالذات مىگوید:
«اقسام وجود بالذات دقیقا عبارت است از آنها که با اشکال حمل مشخص مىشود، زیرا معانى وجود دقیقا به تعداد همین اشکال است. حال چون بعضى قضایا حاکى از این است که موضوع قضیه چیستبعضى دیگر کیفیت موضوع، بعضى دیگر کمیت، بعضى دیگر نسبت، بعضى دیگر فعالیتیا انفعال، بعضى دیگر این و بعضى متى موضوع را بیان مىکند، هستى داراى معنایى است که جوابگوى هر یک ازاین مقولات است».
ارسطو در مواضع دیگرى به مناسبت تصریح کرده است که وجود در مقوله کمیت، کمیت است و در مقوله کیفیت، کیفیت است و در مقوله جوهر جوهر. حاصل این تعبیرات اینکه وجود امرى سیال است که همواره منضم به ماهیتخاص و معینى، تشخیص و تعین مىیابد. اگر چنین است راه براى قبول اصالت کثرات (ماهیات) باز مىشود و به نتایجى مىانجامد که در تفکر غربى از لایبنیتس تا راسل ادامه یافته استبه این معنى که حقانیت هستى و اصالت از آن جزئیات یا کثرات یا ماهیات پراکنده است. اصالت تسمیه که در سیر فلسفه در غرب در مقطع قرون وسطى یا فلسفه مدرسى به مناسبتهاى کلامىمطرح شد و در فلسفه جدید و معاصر مورد قبول غالب متفکران اروپایى قرار گرفت در واقع ریشه در تعالیم ارسطو داشت زیرا در مراتب تشکیکى وجود، از نظر ارسطو، عالیترین مرتبه، وجود جوهرى است.
و چون ارسطو جوهر را به هشت قسم (17) تقسیم کرده است در این اقسام هشت گانه عالیترین مرتبه جوهر عبارت است از «جوهر اولى» و ارسطو افراد، (Individual) یا اعیان خارجى، (Object) را جوهر اولى نامیده است. جوهر اولى لایب نیتس و جزیى، (Particular) راسل است و این دیدگاه واحدى است که به تعابیر مختلف بیان شده و حاکى از اصالت دادن به واقعیتهاى خارجى یا اعیان متشخص است. راسل به عنوان یک متفکر انگلیسى و وارث هیوم، همان سخن هیوم را تکرار مىکند که وجود جز به نحو جزیى به نحو دیگرى نمىتواند باشد پس «کلى» لفظى بیش نیست.
اما در مورد شان دو گانه مقولات، اگر چنانکه گفتیم وجود داراى مراتب تشکیکى است پس تعیین آن متناسب با تحقق آن در اعیان است و ارسطو تحقق وجود در اعیان را در قالب مقولات منطقى درک کرده است. لازم به یادآورى است که واژه «مقوله» در ترجمه «کاته گورى» به کار رفته و این لفظ اصلا به معناى «محمول» است. پس معیار ارسطو در تعیین و طبقهبندى مقولات این است که انحاى حمل را طبقهبندى کند. این مطلب از تعریف «جوهر» نیز بر مىآید که ارسطو همیشه آن را به عنوان «آنچه محمول واقع نمىشود بلکه امور دیگر بر آن حمل مىشود» تعریف کرده است.
از طرف دیگر ارسطو صدق قضیه را به عنوان «مطابقتبا واقع» تعریف کرده است، پس معرفتحقیقى یعنى شان بحث المعرفتى، (Epistemological) مقولات عبارت است از انطباق حکم با واقعیت نفس الامرى یعنى انطباق با شان وجودى، (Ontological) مقولات. به این ترتیب:
مقولات از یک طرف قانون شناختاند و از طرف دیگر قانون اشیاء عینى. در فلسفه ارسطو حیث التفاتى ادراک (کهارسطو هرگز بدان تصریح نکرده و این حقیقت را باید از روح تفکر او استنتاج کرد)، شان دوگانه مقولات، مراتب تشکیکى وجود، تقسیم جوهر به چندین قسم و انتساب جوهر اولى به اعیان خارجى و فردى، اصالتبخشیدن به امور فردى، (Individual) به عنوان جوهر اولى و بالاخره آنچه در اصطلاح فلسفه اسلامىمىتوان آن را اصالت ماهیت نامید، (در مقابل اصالت وجود به معناى صدرایى لفظ) حلقههاى یک زنجیر را تشکیل مىدهند و اجزاى یک پیکرهاند و همه از نگرش رئالیستى ارسطو بر خاستهاند.
نتایج عملى این دیدگاه
حیث التفاتى ادراک سرانجام توسط هوسرل تحت عنوان پدیدار شناسى صورتبندى شد و از آن پس در علوم مختلف نفوذ کرد. امروزه تحت تاثیر هوسرل محققان در زمینههاى مختلف علمىموضوعات و مسایل مورد تحقیق خود را از دیدگاه حیثالتفاتى ادراک و به عنوان پدیدار شناسى مورد تحقیق قرار مىدهند. حقوقدانان و جرمشناسان، روانشناسان، جامعهشناسان، علماى اخلاق و حتى در علوم طبیعى فیزیکدانان به موضوعات مورد تحقیق خود به چشم «پدیدار» مىنگرند. در نظر روانشناسان جدید «احساسات ما حالاتى بى معنى از ادراک و شعور یا امورى حال در نفس نیستند; بلکه اطوار و شئونى هستند براى کشف مدلول انحیازات یا اطوار و شئونى هستند براى «شناخت» اینکه چه چیزى خوش آیند، بیزار کننده، متوحش سازنده، پریشانى آور، ملایم یا متنافر طبع و جز اینهاست. حقیقت آدمىبرابر با شعور داشتن و عالم داشتن اوست; حقیقت وجود آدمىیعنى بازشدگى دفعى نسبتبه جهان و عیان ساختن آن. شعور داشتن به قول سارتر «در جهان ظهور و بروز پیداکردن است. (18) »پیوند پدیدار شناسى مجهز به ابزار بسیار کارآمد حیث التفاتى ادراک، با فلسفه نو ظهور اصالت وجود انسانى، (Existentialism) امکانات فراوانى در اختیار محققان قرار داده است. «همه تحلیلهایى که بر پایه پدیدارشناسى از احساسات و هیجانات صورت گرفته مانند تحقیقاتى که ماکس شلر( (scheler Max در مورد حالات و داد آمیز (سمپاتیک) به عمل آورده و تحقیقى که درباره احساسات بهنجار و نابهنجار توسط روان پزشکانى چون رومکه، (Rumke) بینسونگر، (Binsuwanger) مینکوسکى، ( Minkowski) و دیگران انجام گرفته و تحلیل خنده و گریه توسط پلسنر، (Plessner) همه متکى بر تصور و برداشتن اجمالى در خصوص ذات آدمىو تقرر ظهورى [یا حالت اگزیستانس] او در جهان است. تفصیل این تصور اجمالى منوط به پیشرفت روش تحلیل مبتنى بر پدیدارشناسى خواهد بود. (19) »رابطه الفاظ با معانى که بحث در مورد آن حجم کلانى از کتب منطقى را به خود اختصاص داده امروزه در پرتو مفهوم «پدیدار» بخوبى قابل درک است. «شعور آدمىیکى از مجادله آمیزترین مباحث روان شناسى و فلسفه است... اما مساله این است که چگونه مىتوان مسایل ماهوى را، بدان گونه که توسط افراد آزمایش مىشود، دستهبندى و اندازهگیرى کرد؟... پدیدارشناسان فرض مىکنند که اظهارات (و تعبیرات) لفظى آدمىنمایشگر کامل ذات و ماهیت اوست. (20) »
گفتیم حیث التفاتى ادراک در قالب پدیدارشناسى توسط هوسرل به حوزههاى مختلف علوم راه یافت. هوسرل در علمىکردن فلسفى در پرتو پدیدارشناسى گوید:
«تعلیق فلسفى که ما تحقق آن را پیشنهاد مىکنیم عبارت از این است که حکم خود را درباره تعلیم هر فلسفه قبلى معلق بداریم و پژوهشهاى خود را در حدودى که مقتضاى این تعلیق حکم است دنبال کنیم. این بنیاد جویى، فلسفهایست که در جهت مخالف هر گونه بتپرستى و بدون رعایت هیچ گونه سنتى و بر خلاف هر نوع پیش داورى، بر حسب آن فقط حکم عقل در تشخیص و تمیز حقیقت معتبر و ارجمند است. صدور حکم مستدل و علمىدرباره اشیا همان متابعت از عین اشیا و روى گرداندن از مقالات و آرا براى ملاحظه و مطالعه اشیا و استفسار از اشیا در حد عرضه شدن آنها و رد و طرد هر گونه پیش داورى بیگانه از اشیا است. (21) »
یکى از محققانى که تحت تاثیر هوسرل پدیدارشناسى را وارد حوزه جامعه شناسى کرده است آلفرد شوتس، (Alfred است. کتاب شوتس به نام پدیدار شناسى جهان اجتماعى (22) نمونهایست از پدیدارشناسى عملى. شوتس با هوسرل مؤانست و الفت داشت. شوتس به کاربرد پدیدارشناسى در مطالعات اجتماعى اعتقاد راسخ و اهتمام تام داشت. در کتاب شوتس پدیدارشناسى به عنوان پایگاه فلسفى جامعهشناسى لحاظ شده است. شوتس فیلسوف و در عین حال پدیدارشناس و جامعه شناس است و این سه مبحث را از دیدگاه واحدى مىنگرد. شوتس مىگوید:
«انسان در هر لحظه از حیات روزانه خود، خود را در شرایط و وضعیتى مىیابد که گویى لحظه به لحظه شرح زندگى او تعین مىیابد و این شرایط عبارت است از محیط فیزیکى و فرهنگى که خود او آن را تعیین و تعریف مىکند و انسان وضعیتخود را نه فقط از لحاظ فیزیکى و مکانى بلکه از لحاظ فرهنگى و اجتماعى در این شرایط مىیابد. وقتى مىگوییم تعریف وضعیت و شرایط زندگى انسان با توجه به شرح حال او تعین مىیابد مثل این است که گفته باشیم انسان تاریخ خود را تعیین مىکند. (23) »
در حوزه اخلاق دست کم دو چهره ممتاز در آسمان یعنى ماکس شلر و نیکولاى هارتمان توانستهاند در پرتو پدیدارشناسى و از دیدگاه حیث التفاتى ادراک، بسیارى از مسایل عمده فلسفه اخلاق را حل و فصل کنند. نیکولاىهارتمان با قول به اینکه ذوات اخلاقى (به اصطلاح افلاطون) در متن جامعه پدیدار مىشوند و پدیدار شدن آنها متناسب با شرایط اجتماعى است، توانسته است معضل قدیمىو ریشهدار تقابل بین اخلاق نسبى و مطلق را حل کند و این دو دیدگاه را به این صورت جمع کند که ارزشهاى مطلق اخلاقى نسبتبه شرایط اجتماعى و تاریخى و فرهنگى پدیدار مىشوند. ماکس شلر با استفاده از همین دیدگاه، حل معضل دیگرى در اخلاق یعنى نزاع بین اخلاق مبتنى بر احساس و مبتنى بر عقل را که موضوع اختلاف افلاطون و سوفسطاییان بود و در این اواخر هیوم به حل آن اقدام کرد اما چندان موفق نشد، به نحو قانع کنندهاى وجهه همتخود ساخت و جایگاه عقل و احساس هر دو را در نظریه ارزش شناسى، ( Axiology) خود تعیین کرد و مشکلات برخاسته از نظام اخلاقى کانت را در مورد طرد واقعیت «احساس» و تاثیر آن در فلسفه اخلاق، حل کرد.
گفتیم پدیدارشناسى به همت هوسرل نه فقط در علوم انسانى که در فیزیک و سایر بخشهاى علوم طبیعى نیز نفوذ کرده است. براى اینکه تاثیر پدیدارشناسى را در فیزیک مدرن ملاحظه کنیم کافى استبه حذف مفهوم خیالى ایثر( Ether ) در فیزیک نسبیت توسط اینشتین توجه کنیم. ایثر از اعصار اسطورهاى در یونان وارد فیزیک ارسطو شد تا تفکیک عالم فوق قمر از عالم تحت قمر و نظریه افلاک را توجیه کند و از آن زمان تا زمان اینشتین فیزیک دانان و علماى طبیعت گرفتار این مفهوم خیالى بودند، چیزى که هیچ کس آن را مشاهده نکرده بود و براى هیچ کس «پدیدار» نشده بود. اینشتین به ادله مختلف و از همه مهمتر به این دلیل که ایثر «پدیدار» نیست آن را کنار گذاشت و علم فیزیک را از این مفهوم خیالى آسوده کرد. اینشتین مىگوید:
«... وجود ایثرى که در همه چیز نفوذ مىکرد بایستى به عنوان محمل امواج فرض مىشد، اما پدیده شناخته شدهاى وجود نداشت که معلوم کند ایثر چگونه از نقاط مادى ساخته شده است. (24) »
اینشتین در کتاب فیزیک و واقعیت، سیر اندیشه خود را از قبول ایثر تا حذف آن از دستگاه فیزیک طى تجربههاى متعدد و پیگیر شرح مىدهد و مساله فقط این نیست که چون ایثر پدیدار نیست آن را رها کرده باشد، اما حذف ایثر از دستگاه فیزیک در کنار تجربههاى آزمایشى و علمى، بدون شک، چنانکه خود او اشاره کرده است، متاثر از این دیدگاه است که ایثر پدیدار نیست. اینشتین در کتاب تکامل فیزیک نیز (ترجمه احمد آرام) مطالعات پیگیر و آزمایشهاى متعدد خود را از فرض ایثر تا حذف کامل آن شرح داده است.
کاربرد پدیدارشناسى در حوزه تاریخ ادیان و دین شناسى نیز جایگاه گستردهاى یافته است. میرجاالیاده در کتاب مقدمهاى بر فلسفه تاریخ (ترجمه بهمن سرکاراتى) نمونهاى از پدیدارشناسى دین یا دین شناسى در حوزه پدیدارشناسى ارایه کرده است. الیاده در این کتاب تاثیر اسطورهها در زندگى انسان و شکل گیرى ارزشهاى دینى و سنتهاى اجتماعى را بر اساس پدیدار شدن اسطورهها در اعمال روزمره و اشتغالات زندگى، از کشاورزى و صنایع گرفته تا تاسیس نهادهاى اجتماعى و فرهنگى تشریح کرده است.
با استفاده از پدیدارشناسى مىتوانیم اشتقاق و انشعاب مذاهب متعدد در داخل هر یک از ادیان، پیدایش دینى پس از دین دیگر در طول تاریخ و پیدایش ارزشها و سنتهاى جدید را مطالعه کنیم و «بفهمیم» اندیشه تاریخى یا نگرش تاریخى یا اصالت تاریخ، (Historicism) که از حوزههاى فکرى نیرومند جدید در عصر پس از هگل است پهلو به پهلو و در کنار پدیدارشناسى و به مدد آن رشد کرده است. اینکه «فلسفه تاریخ» با تحقیقات هگل جان مىگیرد و عمدهترین اثر هگل «پدیدارشناسى روح» نام دارد امرى تصادفى و خالى از معنا نیست. پدیدار شناسى روح هگل داستان پدیدار شدن روح در طول تاریخ است. ارتباط اندیشه تاریخى با پدیدارشناسى مىتواند موضوع مقاله دیگرى باشد و اکنون جاى بحث آن نیست.
پىنوشتها:
1- .Rationalistic
2- .Realistic
3- Thomas aquinasan being and essence, P. 28. W. L. Ree se, Dictionary of philosophy and religion, intentionality.
4- 430 . - - Copleston: A history of philosophy, Vo. 7, P
5- Paul edwards `Encyclopedia of philosophy: intention `intentionality
6- عقل در حکمت مشاء، ص 45.
7- درباره نفس، ص 416 ب، س 30 (ترجمه فارسى ص 113).
8- همان، ص 114.
9- همان، ص 115.
10- همان، ص 123.
11- همان، ص 187.
12- همان، ص188.
13- همان، ص 190.
14- همان، ص 191.
15- همان، ص 213.
16- 108 . - Husserl, Ideas, P
17- جوهر به لحاظ اینکه موضوع علم استبر سه قسم است: طبیعى، ریاضى، الهى. اما به لحاظ شان جوهریت داراى دو قسم اولى و ثانوى است و به لحاظ بساطت و ترکیب بر سه قسم است: جوهر مرکب و اجزاى آن یعنى صورت و ماده. لذا در ارسطو در تقسیمات مختلف جوهر از هشت قسم جوهر نام مىبرد.
18- پدیدار شناسى و روان درمانى، ترجمه کرامت اله موللى، ص 45.
19- همان، ص46.
20- همان، ص 11.
21- پدیدار شناسى و فلسفههاى هستبودن، ترجمه یحیى مهدوى، ص 28.
22- - Phenomenology of the sociol world
23- Edmond Husserl by Maurice natanson, P . 106 - 110
24- فیزیک و واقعیت، ترجمه محمد رضا خواجهپور، ص44.