ملاصدرا و همزبانی با فلسفه جدید
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ملاصدرا در اشراق دوم از شاهد سوم کتاب الشواهدالربوبیه در بحث اتحاد عقل با معقول این نظر را آورده است که: «... اگر حصول عقلیه برای عقل منفعل از قبیل حصول موجود مباینی برای موجود مباین دیگر باشد مانند وجود آسمان و زمین برای ما، چنانکه جمهور پنداشتهاند نه مانند وجود صورت ذهنیه حاصل از آنها در ذات ما بدانگونه که ما معتقدیم. بنابرینامر حاصل از مثل چنین وضعی بجز اضافه و نسبت محض هیچ نیست و نسبت و اضافه از حیث وجود، ضعیفترین اعراضند بلکه وجودی در خارج ندارند. مگر بودن طرفین نسبت و اضافه به قسمی که تعقّل هر یک توأم با تعقّل دیگری باشد و همین است سهم و نصیب آنها از وجود نه اینکه برای آنها وجودی در خارج باشد».1
در عباراتی که از الشواهدالربوبیه نقل شد لااقل دو نکته قابل تأمل وجود دارد. اول اینکه امکان تباین میان عقل مدرک و شیء مورد ادراک در نظر گرفته شده است. ثانیا ملاصدرا لازمه قبول چنین فرضی را تنزل علم به اضافه محض دانسته است. نکته اول مخصوصا از آن جهت اهمیت دارد که در آغاز فلسفه جدید غرب آن را یک اصل اساسی تلقی کردهاند. نظر ملاصدرا این نبود که شیء مدرک، عقل را منفعل میکند و صورت انتزاع شده از آن، بنحوی در نفس حاصل میشود که اگر به چنین قولی قائل بود ناگزیر میبایست علم را از مقوله اضافه بداند که البته ندانست و مشکل را با رجوع به قوه خلاقه نفس که معلوم بالذات را جعل میکند حل کرد. وقتی دکارت تباین دو جوهر را عنوان کرد گرچه خود علم را فطری دانست زمینهای فراهم شد که بعضی اخلافش علم را از مقوله اضافه و نسبت بدانند اما باز چنانکه ملاصدرا تشخیص داده بود اگر علم را اضافه بدانند آن را هیچ و پوچ انگاشتهاند و علمی که مقرر و مقدر بود که در جهان تصرف کند و مظهر اصلی یا شأن عمده عالم تجدد باشد نمیتوانست به صرف اضافه تحویل شود مگر اینکه این اضافه، اضافه اشراقی یا چیزی نزدیک به آن میبود. کانت کاری کرد که گرچه از لحاظ مبنا و اساس به تفکر ملاصدرا چندان نزدیک نبود و مقصدی متفاوت داشت، بیشباهت به طرح ملاصدرا در مورد علم نبود. اختلاف بزرگ میان ملاصدرا و کانت این بود که بنظر ملاصدرا اولاً علم بمدد عقل فعّال حاصل میشود. ثانیا علم به اشیاء با عین اشیاء مطابقت دارد و حال آنکه کانت نه فقط علم را حاصل عقل بشر و محدود به آنچه مادهاش از طریق حس و تجربه فراهم میآید میدانست، بلکه مطابقت میان علم و اشیاء خارجی را یک حکم جزمی (دگماتیک) تلقی میکرد. بنظر کانت ما عالم خارج را نمیتوانیم بشناسیم و فقط وجود آن را میتوانیم تصدیق کنیم پس وجه اشتراک و نزدیکی دو فیلسوف درکجاست؟ دو وجه مشترک یکی منفی و دیگری مثبت میان قول و نظر دو فیلسوف در مورد علم میتوان تشخیص داد. وجه مشترک منفی اینست که علم به مدرکات حسی در نظر ملاصدرا صورت انتزاع شده از امر خارج نیست. کانت هم گرچه به علم تجربی قائل بود اما آن را انتزاع از عالم خارج و از اشیاء نمیدانست. ملاصدرا معتقد بود که نفس ناطقه آدمی صورتی را که عین اشیاء مادی خارجی است و همچنین صور خیالی را جعل میکند. البته اگر این قضیه را تحلیل کنیم به اصل «بسیط الحقیقة کل الأشیاء» باز میگردد یعنی اگر قوه مدرکه ما بر موجودات عالم اسفل اشراف نداشت طرح نظریه ملاصدرا موجه نمینمود اما بهرحال اینکه آدمی علم و صور علمی را خلق میکند مطلبی است که لااقل تفصیل آن در تاریخ فلسفه پیش از ملاصدرا سابقه ندارد.
نکته دیگر اینکه علم در نظر ملاصدرا به علم فعلی نزدیک میشود. علم فعلی صفت الهی است و اگر انسان فی الجمله از این صفت بهرهمند باشد به اعتبار مظهریت تام و مقام خلیفةاللهی است. آیا ملاصدرا که معاصر دکارت است مثل این فیلسوف راهی بسوی خودآگاهی و اثبات قدرت بشری گشوده است؟
ملاصدرا نمیتوانست و نمیخواست علم فعلی را به بشر نسبت دهد زیرا بشر حتی صورتهای محسوس و خیالی را بیمدد عالم عقل و عقل فعال نمیتواند پدید آورد. یعنی اگر بشر نسبتی با عالم بالا و مجردات نداشت علم، ممکن نمیشد. اما دکارت و اخلاف او خزانه علم را در وجود آدمی قرار دادند و بر تباین مدرِک و امر مورد ادراک تأکید کردند. آنها برای اینکه در راه علم به دیوار بنبست و محال برنخورند گرچه علم به عالم خارج و اعیان اشیاء را منتفی دانستند درس ویکور را تفصیل دادند که بر طبق آن آدمی هرچه را که خود میسازد میتواند بشناسد.
در این یکی شدن ساختهها و شناختهها درنگ و تأمل باید کرد. در این باب فیلسوفان از قرن هیجدهم تاکنون اعم از تجربی مذهب و عقلی مذهب، ماتریالیست و ایدهآلیست و... با هم اختلاف ندارند. دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس و هیوم گرچه در این باب بصراحت چیزی نگفتهاند اما هموارکنندگان راه بودند.
راهی که به طرحهای فلسفه کانت و هگل و مارکس رسید. اینان با اینکه بسیار اختلافها با هم داشتند همگی در فلسفه خود بنحوی نشان دادند که چگونه علم، به ساخته آدمی تعلق میگیرد. آیا تعبیر فنی و فلسفی این معنی همان اتحاد عاقل و معقول نیست؟ قبل از پاسخ دادن به این پرسش باید تحقیق شود که چگونه علم بشر در ساختههای او محدود میشود یعنی آیا بشر موجودات خارجی اعم از مجرد و مادی را نمیشناسد و علم او صرفا به آنچه خود ساخته است و به اشیاء مصنوعی تعلق میگیرد؟ مسلما مقصود این نیست که برای شناختن ابتدا باید چیزی را ساخت و بوجود آورد و سپس درصدد شناختن آن برآمد. بلکه علم ما عین ساختن است و ساختن همان علم است. مارکس که میگفت فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کردهاند و از این پس باید آن را تغییر داد چیزی از کانت آموخته بود، یعنی در این رأی او نشان و اثر تفکر کانتی پدیدار است. چنانکه اشاره شد بنظر کانت گرچه ماده علم از خارج اخذ میشود اما مدرک امر خارجی نیست بلکه ترکیبی از ماده خارج و صورتهای حس و فاهمه است. این ترکیب هم علم است وهم معلوم، بعبارت دقیق آنچه را که ما میشناسیم ساخته ماست. وجود ما نیز با این علم تعین پیدا میکند. با توجه به این معنی میتوانیم کانت را قائل به اتحاد علم و عالم و معلوم بدانیم. بهرحال او بنیانگذار این قول است که
cبیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه میکنند و اهمیت آن را درمییابند پرورده حوزههای پدیدارشناسیاند.
علم و عالم و معلوم ساخته میشوند و با این ساخته شدن است که دوران زندگی عقلی بشر آغاز میشود. مارکس که نسب فکریش از طریق هگل به کانت میرسد میگفت آدمی دو نسبت با موجودات و با طبیعت دارد. یکی نسبتی که به ایدئولوژی (به معنی مذموم لفظ) و ظلم و بیگانه گشتگی بشر مؤدّی میشود. نسبت دیگر، خودآگاهی به وضعی است که آدمی میتواند و باید داشته باشد اما از آن دور شده است. این خودآگاهی هم علم است و هم با آن و در آن، جهان دگرگون میشود. درست بگوییم این خودآگاهی عین دگرگون شدن عالم و آدم است، گویی مارکس ماتریالیست هم میخواست بگوید: جهان انسان شد و انسان جهانی.2 آیا این بحثها با آنچه فیلسوف بزرگ ما در تعریف فلسفه میگفت مناسبتی دارد. بنظر ملاصدرا غایت فلسفه اینست که آدمی یک عالم عقلی شود ولی عالم عقلی در نظر ملاصدرا با عالم عقلی منظور نظر متجددان یکی نیست. عالم منظور نظر متجددان عالم زندگی بشری است. این عالم در پی تغییر وجهه نظر آدمی نسبت به وجود پدید آمده است. آدمی از قرن هیجدهم بموجودی تحویل شده است که علم او محدود به حدود امکانات و قوای شناسایی اوست. ثانیا با این علم، عالم و آدم با هم تغییر مییابند. تأکید بر نکته اول و از یاد بردن مطلب دوم، فهم فلسفه جدید را مشوب و آشفته میسازد. محدود شدن علم در حقیقت با بازشدن دست آدمی و گشوده شدن امکان تصرف در موجودات ملازمت داشته است. ملاصدرا گفته است که نفس ناطقه آدمی صورتهای حسی و خیالی را جعل میکند و از این حیث مخصوصا میتوانسته است راهگشای کانت باشد اما علم را محدود به آن صورتها ندانسته است. در حقیقت میتوان گفت که ملاصدرا و کانت راهشان را از مبادی متفاوت آغاز کرده و دو راه متفاوت پیش گرفتهاند اما در میانههای راه بهم نزدیک شدهاند البته چون مقصدشان یکی نبوده است دوباره از هم دور شدهاند. نکته مهم دیگری که در فلسفه ملاصدرا آمده و در تاریخ فلسفه جدید نیز اهمیت دارد توجه به شرایط و امکانهای علم و وجود است. فلسفه جدید از زمان کانت تاکنون بحث در شرایط امکان وجود چیزها و از جمله علم است. ملاصدرا نیز همه انواع و انحاء علوم را متوقف بر ادراک بسیط دانست. ادراکی که در تصور و تصدیق نمیگنجد و بر هر تصور و تصدیقی مقدم است. روسو قرار داد اجتماعی را مقدم بر نظام جامعه و ظهور اراده همگانی دانست و کانت چنانکه میدانیم وظیفه اصلی فلسفه را بحث در شرایط امکان علم و عمل و هنر قرار داد و فلاسفهای که پس از او آمدند و مخصوصا آنها که طریق پدیدارشناسی را یافتند و پیش گرفتند و بالاخص صاحبنظرانی که طریق پدیدارشناسی و هرمنوتیک مارتین هیدگر را دنبال کردند به شرایط شبه متعالی سابق بر علم (و نه شرایط فرهنگی - اجتماعی و اقتصادی که آن امر دیگری است و در علوم اجتماعی باید مورد بحث قرار گیرد و نه در فلسفه) توجه تام کردند. بیوجه و بیجهت نیست که بیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه میکنند و اهمیت آن را درمییابند پرورده حوزههای پدیدارشناسیاند و بیشتر از طریق توجه آنانست که دیالوگی میان فلسفه اسلامی و فلسفه جدید و متجدد آغاز شده است و امیدواریم بزودی آثار این همزبانی در افق تفکر معاصر ظاهر و آشکار شود.
پاورقیها:
1- الشواهد الربوبیه، ص 357 و 358، ترجمه فارسی سروش، 1357.
2- این مصرع بمناسبت از شیخ محمود شبستری نقل شد. پیداست که مراد تقریب تفکر مارکس به تفکر عرفانی شبستری نیست.
در عباراتی که از الشواهدالربوبیه نقل شد لااقل دو نکته قابل تأمل وجود دارد. اول اینکه امکان تباین میان عقل مدرک و شیء مورد ادراک در نظر گرفته شده است. ثانیا ملاصدرا لازمه قبول چنین فرضی را تنزل علم به اضافه محض دانسته است. نکته اول مخصوصا از آن جهت اهمیت دارد که در آغاز فلسفه جدید غرب آن را یک اصل اساسی تلقی کردهاند. نظر ملاصدرا این نبود که شیء مدرک، عقل را منفعل میکند و صورت انتزاع شده از آن، بنحوی در نفس حاصل میشود که اگر به چنین قولی قائل بود ناگزیر میبایست علم را از مقوله اضافه بداند که البته ندانست و مشکل را با رجوع به قوه خلاقه نفس که معلوم بالذات را جعل میکند حل کرد. وقتی دکارت تباین دو جوهر را عنوان کرد گرچه خود علم را فطری دانست زمینهای فراهم شد که بعضی اخلافش علم را از مقوله اضافه و نسبت بدانند اما باز چنانکه ملاصدرا تشخیص داده بود اگر علم را اضافه بدانند آن را هیچ و پوچ انگاشتهاند و علمی که مقرر و مقدر بود که در جهان تصرف کند و مظهر اصلی یا شأن عمده عالم تجدد باشد نمیتوانست به صرف اضافه تحویل شود مگر اینکه این اضافه، اضافه اشراقی یا چیزی نزدیک به آن میبود. کانت کاری کرد که گرچه از لحاظ مبنا و اساس به تفکر ملاصدرا چندان نزدیک نبود و مقصدی متفاوت داشت، بیشباهت به طرح ملاصدرا در مورد علم نبود. اختلاف بزرگ میان ملاصدرا و کانت این بود که بنظر ملاصدرا اولاً علم بمدد عقل فعّال حاصل میشود. ثانیا علم به اشیاء با عین اشیاء مطابقت دارد و حال آنکه کانت نه فقط علم را حاصل عقل بشر و محدود به آنچه مادهاش از طریق حس و تجربه فراهم میآید میدانست، بلکه مطابقت میان علم و اشیاء خارجی را یک حکم جزمی (دگماتیک) تلقی میکرد. بنظر کانت ما عالم خارج را نمیتوانیم بشناسیم و فقط وجود آن را میتوانیم تصدیق کنیم پس وجه اشتراک و نزدیکی دو فیلسوف درکجاست؟ دو وجه مشترک یکی منفی و دیگری مثبت میان قول و نظر دو فیلسوف در مورد علم میتوان تشخیص داد. وجه مشترک منفی اینست که علم به مدرکات حسی در نظر ملاصدرا صورت انتزاع شده از امر خارج نیست. کانت هم گرچه به علم تجربی قائل بود اما آن را انتزاع از عالم خارج و از اشیاء نمیدانست. ملاصدرا معتقد بود که نفس ناطقه آدمی صورتی را که عین اشیاء مادی خارجی است و همچنین صور خیالی را جعل میکند. البته اگر این قضیه را تحلیل کنیم به اصل «بسیط الحقیقة کل الأشیاء» باز میگردد یعنی اگر قوه مدرکه ما بر موجودات عالم اسفل اشراف نداشت طرح نظریه ملاصدرا موجه نمینمود اما بهرحال اینکه آدمی علم و صور علمی را خلق میکند مطلبی است که لااقل تفصیل آن در تاریخ فلسفه پیش از ملاصدرا سابقه ندارد.
نکته دیگر اینکه علم در نظر ملاصدرا به علم فعلی نزدیک میشود. علم فعلی صفت الهی است و اگر انسان فی الجمله از این صفت بهرهمند باشد به اعتبار مظهریت تام و مقام خلیفةاللهی است. آیا ملاصدرا که معاصر دکارت است مثل این فیلسوف راهی بسوی خودآگاهی و اثبات قدرت بشری گشوده است؟
ملاصدرا نمیتوانست و نمیخواست علم فعلی را به بشر نسبت دهد زیرا بشر حتی صورتهای محسوس و خیالی را بیمدد عالم عقل و عقل فعال نمیتواند پدید آورد. یعنی اگر بشر نسبتی با عالم بالا و مجردات نداشت علم، ممکن نمیشد. اما دکارت و اخلاف او خزانه علم را در وجود آدمی قرار دادند و بر تباین مدرِک و امر مورد ادراک تأکید کردند. آنها برای اینکه در راه علم به دیوار بنبست و محال برنخورند گرچه علم به عالم خارج و اعیان اشیاء را منتفی دانستند درس ویکور را تفصیل دادند که بر طبق آن آدمی هرچه را که خود میسازد میتواند بشناسد.
در این یکی شدن ساختهها و شناختهها درنگ و تأمل باید کرد. در این باب فیلسوفان از قرن هیجدهم تاکنون اعم از تجربی مذهب و عقلی مذهب، ماتریالیست و ایدهآلیست و... با هم اختلاف ندارند. دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس و هیوم گرچه در این باب بصراحت چیزی نگفتهاند اما هموارکنندگان راه بودند.
راهی که به طرحهای فلسفه کانت و هگل و مارکس رسید. اینان با اینکه بسیار اختلافها با هم داشتند همگی در فلسفه خود بنحوی نشان دادند که چگونه علم، به ساخته آدمی تعلق میگیرد. آیا تعبیر فنی و فلسفی این معنی همان اتحاد عاقل و معقول نیست؟ قبل از پاسخ دادن به این پرسش باید تحقیق شود که چگونه علم بشر در ساختههای او محدود میشود یعنی آیا بشر موجودات خارجی اعم از مجرد و مادی را نمیشناسد و علم او صرفا به آنچه خود ساخته است و به اشیاء مصنوعی تعلق میگیرد؟ مسلما مقصود این نیست که برای شناختن ابتدا باید چیزی را ساخت و بوجود آورد و سپس درصدد شناختن آن برآمد. بلکه علم ما عین ساختن است و ساختن همان علم است. مارکس که میگفت فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کردهاند و از این پس باید آن را تغییر داد چیزی از کانت آموخته بود، یعنی در این رأی او نشان و اثر تفکر کانتی پدیدار است. چنانکه اشاره شد بنظر کانت گرچه ماده علم از خارج اخذ میشود اما مدرک امر خارجی نیست بلکه ترکیبی از ماده خارج و صورتهای حس و فاهمه است. این ترکیب هم علم است وهم معلوم، بعبارت دقیق آنچه را که ما میشناسیم ساخته ماست. وجود ما نیز با این علم تعین پیدا میکند. با توجه به این معنی میتوانیم کانت را قائل به اتحاد علم و عالم و معلوم بدانیم. بهرحال او بنیانگذار این قول است که
cبیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه میکنند و اهمیت آن را درمییابند پرورده حوزههای پدیدارشناسیاند.
علم و عالم و معلوم ساخته میشوند و با این ساخته شدن است که دوران زندگی عقلی بشر آغاز میشود. مارکس که نسب فکریش از طریق هگل به کانت میرسد میگفت آدمی دو نسبت با موجودات و با طبیعت دارد. یکی نسبتی که به ایدئولوژی (به معنی مذموم لفظ) و ظلم و بیگانه گشتگی بشر مؤدّی میشود. نسبت دیگر، خودآگاهی به وضعی است که آدمی میتواند و باید داشته باشد اما از آن دور شده است. این خودآگاهی هم علم است و هم با آن و در آن، جهان دگرگون میشود. درست بگوییم این خودآگاهی عین دگرگون شدن عالم و آدم است، گویی مارکس ماتریالیست هم میخواست بگوید: جهان انسان شد و انسان جهانی.2 آیا این بحثها با آنچه فیلسوف بزرگ ما در تعریف فلسفه میگفت مناسبتی دارد. بنظر ملاصدرا غایت فلسفه اینست که آدمی یک عالم عقلی شود ولی عالم عقلی در نظر ملاصدرا با عالم عقلی منظور نظر متجددان یکی نیست. عالم منظور نظر متجددان عالم زندگی بشری است. این عالم در پی تغییر وجهه نظر آدمی نسبت به وجود پدید آمده است. آدمی از قرن هیجدهم بموجودی تحویل شده است که علم او محدود به حدود امکانات و قوای شناسایی اوست. ثانیا با این علم، عالم و آدم با هم تغییر مییابند. تأکید بر نکته اول و از یاد بردن مطلب دوم، فهم فلسفه جدید را مشوب و آشفته میسازد. محدود شدن علم در حقیقت با بازشدن دست آدمی و گشوده شدن امکان تصرف در موجودات ملازمت داشته است. ملاصدرا گفته است که نفس ناطقه آدمی صورتهای حسی و خیالی را جعل میکند و از این حیث مخصوصا میتوانسته است راهگشای کانت باشد اما علم را محدود به آن صورتها ندانسته است. در حقیقت میتوان گفت که ملاصدرا و کانت راهشان را از مبادی متفاوت آغاز کرده و دو راه متفاوت پیش گرفتهاند اما در میانههای راه بهم نزدیک شدهاند البته چون مقصدشان یکی نبوده است دوباره از هم دور شدهاند. نکته مهم دیگری که در فلسفه ملاصدرا آمده و در تاریخ فلسفه جدید نیز اهمیت دارد توجه به شرایط و امکانهای علم و وجود است. فلسفه جدید از زمان کانت تاکنون بحث در شرایط امکان وجود چیزها و از جمله علم است. ملاصدرا نیز همه انواع و انحاء علوم را متوقف بر ادراک بسیط دانست. ادراکی که در تصور و تصدیق نمیگنجد و بر هر تصور و تصدیقی مقدم است. روسو قرار داد اجتماعی را مقدم بر نظام جامعه و ظهور اراده همگانی دانست و کانت چنانکه میدانیم وظیفه اصلی فلسفه را بحث در شرایط امکان علم و عمل و هنر قرار داد و فلاسفهای که پس از او آمدند و مخصوصا آنها که طریق پدیدارشناسی را یافتند و پیش گرفتند و بالاخص صاحبنظرانی که طریق پدیدارشناسی و هرمنوتیک مارتین هیدگر را دنبال کردند به شرایط شبه متعالی سابق بر علم (و نه شرایط فرهنگی - اجتماعی و اقتصادی که آن امر دیگری است و در علوم اجتماعی باید مورد بحث قرار گیرد و نه در فلسفه) توجه تام کردند. بیوجه و بیجهت نیست که بیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه میکنند و اهمیت آن را درمییابند پرورده حوزههای پدیدارشناسیاند و بیشتر از طریق توجه آنانست که دیالوگی میان فلسفه اسلامی و فلسفه جدید و متجدد آغاز شده است و امیدواریم بزودی آثار این همزبانی در افق تفکر معاصر ظاهر و آشکار شود.
پاورقیها:
1- الشواهد الربوبیه، ص 357 و 358، ترجمه فارسی سروش، 1357.
2- این مصرع بمناسبت از شیخ محمود شبستری نقل شد. پیداست که مراد تقریب تفکر مارکس به تفکر عرفانی شبستری نیست.