آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۳

چکیده

متن

ملاصدرا در اشراق دوم از شاهد سوم کتاب الشواهدالربوبیه در بحث اتحاد عقل با معقول این نظر را آورده است که: «... اگر حصول عقلیه برای عقل منفعل از قبیل حصول موجود مباینی برای موجود مباین دیگر باشد مانند وجود آسمان و زمین برای ما، چنانکه جمهور پنداشته‏اند نه مانند وجود صورت ذهنیه حاصل از آنها در ذات ما بدانگونه که ما معتقدیم. بنابرین‏امر حاصل از مثل چنین وضعی بجز اضافه و نسبت محض هیچ نیست و نسبت و اضافه از حیث وجود، ضعیفترین اعراضند بلکه وجودی در خارج ندارند. مگر بودن طرفین نسبت و اضافه به قسمی که تعقّل هر یک توأم با تعقّل دیگری باشد و همین است سهم و نصیب آنها از وجود نه اینکه برای آنها وجودی در خارج باشد».1
در عباراتی که از الشواهدالربوبیه نقل شد لااقل دو نکته قابل تأمل وجود دارد. اول اینکه امکان تباین میان عقل مدرک و شی‏ء مورد ادراک در نظر گرفته شده است. ثانیا ملاصدرا لازمه قبول چنین فرضی را تنزل علم به اضافه محض دانسته است. نکته اول مخصوصا از آن جهت اهمیت دارد که در آغاز فلسفه جدید غرب آن را یک اصل اساسی تلقی کرده‏اند. نظر ملاصدرا این نبود که شی‏ء مدرک، عقل را منفعل می‏کند و صورت انتزاع شده از آن، بنحوی در نفس حاصل می‏شود که اگر به چنین قولی قائل بود ناگزیر می‏بایست علم را از مقوله اضافه بداند که البته ندانست و مشکل را با رجوع به قوه خلاقه نفس که معلوم بالذات را جعل می‏کند حل کرد. وقتی دکارت تباین دو جوهر را عنوان کرد گرچه خود علم را فطری دانست زمینه‏ای فراهم شد که بعضی اخلافش علم را از مقوله اضافه و نسبت بدانند اما باز چنانکه ملاصدرا تشخیص داده بود اگر علم را اضافه بدانند آن را هیچ و پوچ انگاشته‏اند و علمی که مقرر و مقدر بود که در جهان تصرف کند و مظهر اصلی یا شأن عمده عالم تجدد باشد نمی‏توانست به صرف اضافه تحویل شود مگر اینکه این اضافه، اضافه اشراقی یا چیزی نزدیک به آن می‏بود. کانت کاری کرد که گرچه از لحاظ مبنا و اساس به تفکر ملاصدرا چندان نزدیک نبود و مقصدی متفاوت داشت، بی‏شباهت به طرح ملاصدرا در مورد علم نبود. اختلاف بزرگ میان ملاصدرا و کانت این بود که بنظر ملاصدرا اولاً علم بمدد عقل فعّال حاصل می‏شود. ثانیا علم به اشیاء با عین اشیاء مطابقت دارد و حال آنکه کانت نه فقط علم را حاصل عقل بشر و محدود به آنچه ماده‏اش از طریق حس و تجربه فراهم می‏آید می‏دانست، بلکه مطابقت میان علم و اشیاء خارجی را یک حکم جزمی (دگماتیک) تلقی می‏کرد. بنظر کانت ما عالم خارج را نمی‏توانیم بشناسیم و فقط وجود آن را می‏توانیم تصدیق کنیم پس وجه اشتراک و نزدیکی دو فیلسوف درکجاست؟ دو وجه مشترک یکی منفی و دیگری مثبت میان قول و نظر دو فیلسوف در مورد علم می‏توان تشخیص داد. وجه مشترک منفی اینست که علم به مدرکات حسی در نظر ملاصدرا صورت انتزاع شده از امر خارج نیست. کانت هم گرچه به علم تجربی قائل بود اما آن را انتزاع از عالم خارج و از اشیاء نمی‏دانست. ملاصدرا معتقد بود که نفس ناطقه آدمی صورتی را که عین اشیاء مادی خارجی است و همچنین صور خیالی را جعل می‏کند. البته اگر این قضیه را تحلیل کنیم به اصل «بسیط الحقیقة کل الأشیاء» باز می‏گردد یعنی اگر قوه مدرکه ما بر موجودات عالم اسفل اشراف نداشت طرح نظریه ملاصدرا موجه نمی‏نمود اما بهرحال اینکه آدمی علم و صور علمی را خلق می‏کند مطلبی است که لااقل تفصیل آن در تاریخ فلسفه پیش از ملاصدرا سابقه ندارد.
نکته دیگر اینکه علم در نظر ملاصدرا به علم فعلی نزدیک می‏شود. علم فعلی صفت الهی است و اگر انسان فی الجمله از این صفت بهره‏مند باشد به اعتبار مظهریت تام و مقام خلیفة‏اللهی است. آیا ملاصدرا که معاصر دکارت است مثل این فیلسوف راهی بسوی خودآگاهی و اثبات قدرت بشری گشوده است؟
ملاصدرا نمی‏توانست و نمی‏خواست علم فعلی را به بشر نسبت دهد زیرا بشر حتی صورتهای محسوس و خیالی را بی‏مدد عالم عقل و عقل فعال نمی‏تواند پدید آورد. یعنی اگر بشر نسبتی با عالم بالا و مجردات نداشت علم، ممکن نمی‏شد. اما دکارت و اخلاف او خزانه علم را در وجود آدمی قرار دادند و بر تباین مدرِک و امر مورد ادراک تأکید کردند. آنها برای اینکه در راه علم به دیوار بن‏بست و محال برنخورند گرچه علم به عالم خارج و اعیان اشیاء را منتفی دانستند درس ویکور را تفصیل دادند که بر طبق آن آدمی هرچه را که خود می‏سازد می‏تواند بشناسد.
در این یکی شدن ساخته‏ها و شناخته‏ها درنگ و تأمل باید کرد. در این باب فیلسوفان از قرن هیجدهم تاکنون اعم از تجربی مذهب و عقلی مذهب، ماتریالیست و ایده‏آلیست و... با هم اختلاف ندارند. دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس و هیوم گرچه در این باب بصراحت چیزی نگفته‏اند اما هموارکنندگان راه بودند.
راهی که به طرحهای فلسفه کانت و هگل و مارکس رسید. اینان با اینکه بسیار اختلافها با هم داشتند همگی در فلسفه خود بنحوی نشان دادند که چگونه علم، به ساخته آدمی تعلق می‏گیرد. آیا تعبیر فنی و فلسفی این معنی همان اتحاد عاقل و معقول نیست؟ قبل از پاسخ دادن به این پرسش باید تحقیق شود که چگونه علم بشر در ساخته‏های او محدود می‏شود یعنی آیا بشر موجودات خارجی اعم از مجرد و مادی را نمی‏شناسد و علم او صرفا به آنچه خود ساخته است و به اشیاء مصنوعی تعلق می‏گیرد؟ مسلما مقصود این نیست که برای شناختن ابتدا باید چیزی را ساخت و بوجود آورد و سپس درصدد شناختن آن برآمد. بلکه علم ما عین ساختن است و ساختن همان علم است. مارکس که می‏گفت فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کرده‏اند و از این پس باید آن را تغییر داد چیزی از کانت آموخته بود، یعنی در این رأی او نشان و اثر تفکر کانتی پدیدار است. چنانکه اشاره شد بنظر کانت گرچه ماده علم از خارج اخذ می‏شود اما مدرک امر خارجی نیست بلکه ترکیبی از ماده خارج و صورتهای حس و فاهمه است. این ترکیب هم علم است وهم معلوم، بعبارت دقیق آنچه را که ما می‏شناسیم ساخته ماست. وجود ما نیز با این علم تعین پیدا می‏کند. با توجه به این معنی می‏توانیم کانت را قائل به اتحاد علم و عالم و معلوم بدانیم. بهرحال او بنیانگذار این قول است که
cبیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه می‏کنند و اهمیت آن را درمی‏یابند پرورده حوزه‏های پدیدارشناسی‏اند.
علم و عالم و معلوم ساخته می‏شوند و با این ساخته شدن است که دوران زندگی عقلی بشر آغاز می‏شود. مارکس که نسب فکریش از طریق هگل به کانت می‏رسد می‏گفت آدمی دو نسبت با موجودات و با طبیعت دارد. یکی نسبتی که به ایدئولوژی (به معنی مذموم لفظ) و ظلم و بیگانه گشتگی بشر مؤدّی می‏شود. نسبت دیگر، خودآگاهی به وضعی است که آدمی می‏تواند و باید داشته باشد اما از آن دور شده است. این خودآگاهی هم علم است و هم با آن و در آن، جهان دگرگون می‏شود. درست بگوییم این خودآگاهی عین دگرگون شدن عالم و آدم است، گویی مارکس ماتریالیست هم می‏خواست بگوید: جهان انسان شد و انسان جهانی.2 آیا این بحثها با آنچه فیلسوف بزرگ ما در تعریف فلسفه می‏گفت مناسبتی دارد. بنظر ملاصدرا غایت فلسفه اینست که آدمی یک عالم عقلی شود ولی عالم عقلی در نظر ملاصدرا با عالم عقلی منظور نظر متجددان یکی نیست. عالم منظور نظر متجددان عالم زندگی بشری است. این عالم در پی تغییر وجهه نظر آدمی نسبت به وجود پدید آمده است. آدمی از قرن هیجدهم بموجودی تحویل شده است که علم او محدود به حدود امکانات و قوای شناسایی اوست. ثانیا با این علم، عالم و آدم با هم تغییر می‏یابند. تأکید بر نکته اول و از یاد بردن مطلب دوم، فهم فلسفه جدید را مشوب و آشفته می‏سازد. محدود شدن علم در حقیقت با بازشدن دست آدمی و گشوده شدن امکان تصرف در موجودات ملازمت داشته است. ملاصدرا گفته است که نفس ناطقه آدمی صورتهای حسی و خیالی را جعل می‏کند و از این حیث مخصوصا می‏توانسته است راهگشای کانت باشد اما علم را محدود به آن صورتها ندانسته است. در حقیقت می‏توان گفت که ملاصدرا و کانت راهشان را از مبادی متفاوت آغاز کرده و دو راه متفاوت پیش گرفته‏اند اما در میانه‏های راه بهم نزدیک شده‏اند البته چون مقصدشان یکی نبوده است دوباره از هم دور شده‏اند. نکته مهم دیگری که در فلسفه ملاصدرا آمده و در تاریخ فلسفه جدید نیز اهمیت دارد توجه به شرایط و امکانهای علم و وجود است. فلسفه جدید از زمان کانت تاکنون بحث در شرایط امکان وجود چیزها و از جمله علم است. ملاصدرا نیز همه انواع و انحاء علوم را متوقف بر ادراک بسیط دانست. ادراکی که در تصور و تصدیق نمی‏گنجد و بر هر تصور و تصدیقی مقدم است. روسو قرار داد اجتماعی را مقدم بر نظام جامعه و ظهور اراده همگانی دانست و کانت چنانکه می‏دانیم وظیفه اصلی فلسفه را بحث در شرایط امکان علم و عمل و هنر قرار داد و فلاسفه‏ای که پس از او آمدند و مخصوصا آنها که طریق پدیدارشناسی را یافتند و پیش گرفتند و بالاخص صاحبنظرانی که طریق پدیدارشناسی و هرمنوتیک مارتین هیدگر را دنبال کردند به شرایط شبه متعالی سابق بر علم (و نه شرایط فرهنگی - اجتماعی و اقتصادی که آن امر دیگری است و در علوم اجتماعی باید مورد بحث قرار گیرد و نه در فلسفه) توجه تام کردند. بی‏وجه و بی‏جهت نیست که بیشتر صاحبنظران غربی که به فلسفه اسلامی توجه می‏کنند و اهمیت آن را درمی‏یابند پرورده حوزه‏های پدیدارشناسی‏اند و بیشتر از طریق توجه آنانست که دیالوگی میان فلسفه اسلامی و فلسفه جدید و متجدد آغاز شده است و امیدواریم بزودی آثار این همزبانی در افق تفکر معاصر ظاهر و آشکار شود.
پاورقیها:
1- الشواهد الربوبیه، ص 357 و 358، ترجمه فارسی سروش، 1357.
 
2- این مصرع بمناسبت از شیخ محمود شبستری نقل شد. پیداست که مراد تقریب تفکر مارکس به تفکر عرفانی شبستری نیست.
 

تبلیغات