آرشیو

آرشیو شماره ها:
۷۶

چکیده

جلال الدین محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پیامبران بهره برده است، یکى از این قصه ها، قصه پیامبر(ص) است. مولانا از این قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پیامبر(ص) فطرت الهى را نتیجه گرفته و از نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان که از معجزات پیامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پیامبر، برخورد پیامبر با سائل و یهودیان، اُذن خواندن پیامبر، ارتداد کاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مکه نیز به ترتیب بهره هاى زیر را مى گیرد: قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نیازمندان، شیرینى مرگ، مقام پیامبر، نکوهش تکبر، ناپسندى قیاس، نقش پیامبر (ص) در ایجاد الفت و دوستى، مذمت دنیا دوستى.

متن


بخش عمده‏اى از مثنوى معنوى از داستانها، قصه‏ها و افسانه‏ها شکل گرفته است. در نگاه مولانا قصه و داستان مانند دیگر موجودات عالم هستى ظاهر و باطن دارد و باطن آن اصل و ظاهر آن فرع است. بر این اساس سراینده مثنوى به شکل ظاهرى قصه چندان پایبند نیست و با ساختار شکنى قصه وا فزودن فرازهایى به آن اهداف خود را دنبال مى‏کند. مهمترین اهداف جلال الدین محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعه‏اى از باورها، اخلاقیات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است. در میان قصه‏هاى قرآنى، قصه پیامبر اسلام در مثنوى جایگاه ویژه‏اى یافته است؛ به گونه‏اى که در جاى جاى مثنوى از فرازهاى این داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان بهره گرفته شده است. بنابر این در این نوشتار نگاهى خواهیم داشت به بهره‏هایى که مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم برده است:
فراز نخست: گم شدن پیامبر در کودکى
«و وجدک ضالاً فهدى» (الضحى/7) «و تو را گمشده یافت و هدایت کرد.» وقتى آمنه مادر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از دنیا رفت، عبدالمطلب حلیمه را به عنوان دایه پیامبر انتخاب کرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن که پیامبر بزرگ شد، حلیمه پیامبر را به مکه آورد. اما در مکه پیامبر را گم کرد و هر چه به دنبال پیامبر گشت آن حضرت را ندید. پیرمردى به حلیمه نزدیک شد و وقتى مشکل حلیمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت کمک خواست. وقتى پیر مرد نام پیامبر را نزد هبل برد، هبل و دیگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پیرمرد گفتند: مگر نمى‏دانى که هلاک ما به دست اوست. پیرمرد رو به حلیمه کرد و گفت آن کودک خدایى دارد که نگهدار اوست. حلیمه خدمت عبدالمطلب رسید و ماجرا را براى او تعریف کرد عبدالمطلب گمان کرد برخى از قریش در این ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد که ایشان در این کار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پیامبر در وادى تهامه و زیر درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پیامبر را در آن جا یافت.1 این فراز از داستان پیامبر در قصه «چاره کردن سلیمان در احضار تخت بلقیس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در این قصه از فطرت خداپرستى مى‏گوید و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مى‏شناسد که معبود حقیقى را نشناخته‏اند و به فطرت خدا پرستى خویش بى توجه هستند. به این مناسبت به داستان گم شدن پیامبر گریز مى‏زند و بتان را نیز برخوردار از فطرت الهى مى‏خواند به گونه‏اى که وقتى نام پیامبر را از آن پیر عرب مى‏شنوند به سجده مى‏افتند: قصه راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت مصطفى را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد باز آمد سوى آن طفل رشید مصطفى را بر مکان خود ندید حیرت اندر حیرت آمد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش پیر مردى پیشش آمد با عصا کاى حلیمه چه فتاد آخر ترا که چنین آتش ز دل افروختى این جگرها را زماتم سوختى گفتش اى فرزند تو انده مدار که نمایم مر ترا یک شهریار برد او را پیش عزى کاین صنم هست در اخبار غیبى مغتنم چون محمد گفت این جمله بتان سرنگون گشتند و ساجد آن زمان ...2
فراز دوم: نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر
«و لقد رءاه نزلةً اُخرى عند سدرة المنتهى" (نجم/14-13) «و بار دیگر او را مشاهده کرد، نزد «سدرةالمنتهى»». مولانا قهر الهى را براى سرکشان شکننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطیف مى‏خواند: زفت زفت است و چو لرزان مى‏شوى مى‏شود آن زفت نرم و مستوى ز آنکه شکل زفت بهر منکر است چونکه عاجز آمدى لطف و بر است3 به این مناسبت گریز مى‏زند به داستان «نمودن جبرئیل خود را به مصطفى به صورت خویش ...»: مصطفى میگفت پیش جبرییل که چنانکه صورت تست اى خلیل مر مرا بنما تو محسوس آشکار تا ببینم مر ترا نظاره وار گفت نتوانى و طاقت نبودت حس ضعیف است و تنک سخت آیدت گفت بنما تا ببیند این جسد تا چه حد حس نازک است و بى مدد ... چونکه کرد الحاح بنمود اندکى هیبتى که که شود زو مندکى شهپرى بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بى هش مصطفى چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید جبرئیل آمد در آغوشش کشید4
فراز سوم: معجزات پیامبر
الف. اعجاز قرآن
مشرکان، وحیانیت قرآن را برنمى‏تافتند و آن را ساخته خود پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم معرفى مى‏کردند. در پاسخ به ایشان آیه شریفه «و ما کنت تتلوا من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک» (عنکبوت /48) فرود آمد و پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم را امّى معرفى کرد. این آیه از سویى پاسخ به یاوه گویانى بود که قرآن را سخن پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مى‏شناختند و ارتباط خدا با پیامبر را منکر بودند و از سویى دیگر از اعجاز قرآن حکایت داشت به گونه‏اى که امروزه شمارى از قرآن پژوهان یکى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن کتابى از مردى درس ناخوانده» مى‏آورند.
ب. شق القمر
مشرکان مکه خدمت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم رسیده و گفتند: اگر راست مى‏گویى و از سوى خدا آمده‏اى ماه را به دو نیمه تقسیم کن. پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت کنم ایمان مى‏آورید؟ کافران گفتند: بله. و چون وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ماه را به دو نیمه کرد، کافران روى گردانده و گفتند: این سحرى عظیم است: «اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن یروا آیةً یعرضوا و یقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ 1) «قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت! و هر گاه نشانه و معجزه‏اى را ببینند روى گردانده، مى‏گویند: «این سحرى مستمر است». از این دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مى‏گیرد: در قصه آن «پادشاه جهود که نصرانیان را مى‏کشت از بهر تعصب» از مبارزه وزیر با قدیم ازلى سخن مى‏گوید و انسان‏ها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مى‏خواند: همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه مى‏زد با قدیم ناگزیر با چنان قادر خدایى کز عدم صد چو عالم هست گرداند به دم در این راستا به داستان پیامبران و پیامبر اعظم‏صلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند و از ناتوانى انسان‏ها در برابر پیامبران مى‏گوید. در نگاه مولانا پیامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است که صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پیامبر ناچیز و بى مقدار مى‏نماید: صد هزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امیّى آن عار بود5 در منظر مثنوى معجزات پیامبران نیز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونه‏اى که موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مى‏شوند و ماه فرمان پیامبر را مى‏شنود و به دو نیم تقسیم مى‏شود: چون قمر که امر بشنید و شناخت پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت چون درخت و سنگ کاندر هر مقام مصطفى را کرده ظاهر السلام6
فراز چهارم: دشمنى ابولهب با پیامبر
در فراروى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم عده‏اى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مى‏کردند. سرآمد این افراد ابولهب عموى پیامبر بود. ابولهب همیشه پیامبر را آزار مى‏داد و ایشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مى‏کرد. او تنها کسى بود که پیمان حمایت بنى هاشم از پیامبر را امضا نکرد و با دشمنان پیامبر پیمان بست. ابولهب معجزات پیامبر را بارها دیده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ایمان نمیآورد. دشمن دیگر پیامبر همسر ابولهب ام جمیل است. این زن خواهر ابوسفیان بود و بوته‏هاى خار را در مسیر پیامبر میریخت و به آن حضرت آسیب مى‏رساند. شدت دشمنى این دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ایشان بر قلب پیامبر فرود آید: «تبّت یدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما کسب سیصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّالة الحطب فى جیدها حبلٌ من مسد». (مسد /1-5) «بریده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشید! و بزودى وارد آتشى شعله‏ور و پرلهیب مى‏شود؛ و (نیز) همسرش، در حالى که هیزم‏کش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از لیف خرما!» سراینده مثنوى از این فراز در بحث تجانس سود مى‏برد او از زبان موسى‏علیه السلام با فردى سخن مى‏گوید که در برابر معجزات موسى علیه السلام سر تسلیم فرود نمیآورد و هم چنان بر کفر خویش پا مى‏فشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسلیم مى‏شود و به سامرى ایمان مى‏آورد. از این قصه مولانا تجانس را نتیجه میگیرد و مى‏گوید: جنس، جنس را درک مى‏کند. گرگ سوى یوسف نمى‏رود مگر براى خوردن او. اما همین گرگ از صفت درندگى که جدا شود به مرتبه انسانى مى‏رسد و مثل سگ اصحاب کهف مى‏شود. در راستاى بحث تجانس، مولانا به ایمان ابوبکر و دشمنى ابوجهل گریز مى‏زند. ابوبکر را هم جنس پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مى‏خواند و همین هم جنسى را عامل ایمان آورى او معرفى مى‏کند و در برابر ابوجهل را ناجنس مى‏نامد و تسلیم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مى‏کند: ز آن عجبتر دیده‏اید از من بسى لیک حق را کى پذیرد هر خسى گرگ بر یوسف کجا عشق آورد جز مگر از مکر تا او را خورد چون ز گرگى وا رهد محرم شود چون سگ کهف از بنى آدم شود چون ابوبکر از محمد برد بو گفت هذا لیس وجه کاذب چون نبد بوجهل از اصحاب درد دید صد شق قمر باور نکرد7
فراز پنجم: برخورد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم با سائل
عثمان مقدارى خرما براى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم آورد. همزمان نیازمندى خدمت پیامبر رسید و درخواست کمک کرد. پیامبر همان مقدار خرما را به نیازمند داد. عثمان خرما را از فقیر خرید و آن را به پیامبر بازگرداند. فقیر تا سه بار درخواست خود را تکرار کرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقیر درخواست خود را تکرار کرد، پیامبر فرمود: تو نیازمندى یا فروشنده؟! در این هنگام آیه شریفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /10) فرود آمد. از این فراز داستان سراینده مثنوى در تبیین مقام نیازمندان بهره مى‏گیرد. او در قصه «در بیان این که چنان که گدا عاشق کرم است...» از جود و کرم مى‏گوید و این دو را نیازمند وجود گدایان مى‏خواند. چنان که روى زیبا رویان از آینه زیبا مى‏شود. روى احسان و کرم نیز از گدایان نمایان مى‏گردد. بنابر این گدایان چون آینه هستند و نباید با برخورد نادرست با ایشان آینه را تیره و تار ساخت و از شفافیت انداخت. به همین جهت در سوره «الضحى» پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مى‏شود: بانگ مى‏آمد که اى طالب بیا جود، محتاج گدایان، چون گدا جود مى‏جوید گدایان و ضعاف همچو خوبان، کآینه جویند صاف روى خوبان ز آینه زیبا شود روى احسان از گدا پیدا شود پس از این فرمود حق در والضحى بانگ کم زن اى محمد بر گدا چون گدا آیینه جود است، هان دم بود بر روى آیینه زیان8
فراز ششم: پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و یهودیان
یهودیان خویش را امت برگزیده خدا معرفى مى‏کردند و گاه ادعاى خدایى داشتند و یهود را از دوستان خدا مى‏خواندند: «و قالت الیهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /18) «یهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستیم.» در برابر این سخنان آیه شریفه «قل یا ایّها الذین هادوا إن زعمتم أنّکم اولیاء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن کنتم صادقین» (جمعه/6) «بگو اى یهودیان! اگر گمان مى‏کنید که (فقط) شما دوستان خدائید نه سایر مردم پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مى‏گویید (تا به لقاى محبوب‏تان برسید)» فرود آمد و وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم این درخواست را مطرح ساختند، یهود که ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نکردند. این فراز از داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در قصه افتادن رکابدار هر بارى پیش على علیه السلام مورد بهره‏بردارى قرار گرفته است در این قصه مولانا از شیرینى مرگ مى‏گوید: خنجر و شمشیر شد ریحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من9 و در ابیات بعد به فتح مکه و حق خواهى حضرت امیر و شیرینى مرگ گریز مى‏زند و حضرت امیر را خواهان رهایى از دنیا و یهودیان را دل بسته به دنیا مى‏خواند تا آن جا که ایشان به خواست پیامبر اسلام تن ندادند: من نیم سگ شیر حقم حق پرست شیر حق آن است کز صورت برست شیر دنیا جوید اشکارى و برگ شیر مولى جوید آزادى و مرگ چونکه اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود شد هواى مرگ طوق صادقان که جهودان را بد این دم امتحان در نبى فرمود کاى قوم یهود صادقان را مرگ باشد گنج و سود همچنانکه آرزوى سود هست آرزوى مرگ بردن ز آن به است اى جهودان بهر ناموس کسان بگذرانید این تمنا بر زبان یک جهودى این قدر زهره نداشت چون محمد این علم را برفراشت گفت اگر رانید این را بر زبان یک یهودى خود نماند در جهان پس یهودان مال بردند و خراج که مکن رسوا تو ما را اى سراج10 چنان که در فرازى دیگر مولانا به حضور حمزه در میدان جنگ بدون زره و کلاه خود گریز میزند و از شیرینى مرگ براى حمزه مى‏گوید: اندر آخر حمزه چون در صف شدى بى زره سرمست در غزو آمدى سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندى در صف شمشیر خویش خلق پرسیدند کاى عم رسول اى هژبر صف شکن شاه فحول نه تو لاتلقوا بایدیکم الى تهلکه خواندى ز پیغام خدا پس چرا تو خویش را در تهلکه مى‏دراندازى چنین در معرکه ... گفت حمزه چونکه بودم من جوان مرگ مى‏دیدم وداع این جهان سوى مردن کس به رغبت کى رود پیش اژدرها برهنه کى شود ... آنکه مردن پیش چشمش تهلکهست امر لاتلقوا بگیرد او به دست وانکه مردن پیش او شد فتح باب سارعوا آید مر او را در خطاب11
فراز هفتم: اُذُن خواندن پیامبر
«منهم الّذین یؤذون النّبى و یقولون هو اُذُن» (توبه /61) «از آنها کسانى هستند که پیامبر را آزار مى‏دهند و مى‏گویند: «او آدم خوش‏باورى است.» مولانا از مقام اولیا مى‏گوید و حضرت حق را پشتیبان ایشان مى‏خواند. او کورى و کرى باطنى را منفور مى‏خواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پایه و یاوه، راه رسیدن به گوش باطنى مى‏داند. به این مناسبت اشاره مى‏کند به اذن بودن پیامبر و این که آن حضرت از آن جهت که به سخنان بى‏پایه و اساس گوش نمى‏داد و به هر ناچیزى نگاه نمى‏کرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود: سرکشد گوش محمد در سخن کش بگوید در نبى حق هو اذن سر به سر گوش است و چشم است این نبى تازه زو ما مرضع است او ما صبى12 در قصه‏اى دیگر نیز مولانا از لزوم همراهى با انسان کامل مى‏گوید و به این مناسبت به مقام پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند و آن حضرت را برخوردار از بویایى باطنى مى‏خواند. پیامبر اسلام از آن جهت که تمامى مراحل انسانیت را پیموده بود و به مقام انسان کامل13 دست یافته بود بوى خداوند را از جانب یمن استشمام مى‏کرد: تا بیابى بوى خلد از یار من چون محمد بوى رحمن از یمن14
فراز هشتم: ارتداد کاتب وحى
پیامبر کاتبان بسیار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح یکى از کاتبان بود. ابى سرح در مکه به پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ایمان آورد و در مدینه در شمار کاتبان وحى قرار گرفت. زمانى که پیامبر آیه «ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فکسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارک اللَّه احسن الخالقین» (مؤمنون /14) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چیزى شبیه گوشت جویده] و مضغه را به صورت استخوان‏هایى درآوردیم و بر استخوانها گوشت پوشانیدیم سپس آن را آفرینش تازه‏اى دادیم پس بزرگ است خدایى که بهترین آفرینندگان است.» را براى عبداللَّه مى‏فرمود، ابى سرح پیش از تمام شدن قرائت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گفت: «فتبارک اللَّه احسن الخالقین» و وقتى پیامبر بقیه آیه را قرائت کردند و ابى سرح قرائت پیامبر را برابر با جمله خود دید مدعى فرود آیات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مکه پناه برد و در پناه مکیان قرار گرفت و به هنگام فتح مکه به عثمان که برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات یافت: «من اظلم ممن افترى على اللَّه کذبا او قال اوحى الىّ و لم یوح الیه شى» (انعام /93) «چه کسى ستمکارتر است از کسى که دروغى به خدا ببندد، یا بگوید: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى که به او وحى نشده است.» «إن الّذین آمنوا ثمّ کفروا ثمّ آمنوا ثم کفروا ثمّ ازدادو کفراً لم یکن اللَّه لیغفر لهم» (نساء/137) «کسانى که ایمان آوردند، سپس کافر شدند، باز هم ایمان آوردند، و دیگر بار کافر» شدند، سپس بر کفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید.» این فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ایشان از آن دو بهره گرفته است:
بهره نخست: نکوهش تکبر
پدیدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان یوسف‏علیه السلام را که آینه آوردمت ارمغان تا هر بارى که در وى نگرى روى خوب خود بینى مرا یاد کنى» از تکبر مى‏گوید و آن را بسیار مى‏نکوهد. او خود بینى را بیمارى روحى مى‏خواند و آن را عامل بسیارى از بدبختیها مى‏شناسد و متکبران را در امتحان الهى شکست خورده معرفى مى‏کند: علتى بدتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو اى ذو دلال چون بشوراند تو را در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان در نگاه مولانا تکبر از آن جهت نکوهش شده است که متکبران موهبت الهى را دستاورد خود مى‏شناسند و در حقیقت به موهبتى که خداوند به ایشان ارزانى داشته است بر دیگران فخر مى‏فروشند: هین زمرهم سرمکش اى پشت ریش وآن ز پرتو دان مدان از اصل خویش در ادامه بحث مولانا براى تفسیر و تبیین بهتر پدیده تکبر و عاقبت متکبران به داستان «مرتد شدن کاتب وحى...» گریز مى‏زند و عبداللَّه بن ابى سرح را متکبرى معرفى مى‏کند که به موهبتى که خدا به او ارزانى داشته تکبر ورزید و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد: پیش عثمان یکى نساخ بود کاو به نسخ وحى جدى مى‏نمود چون نبى از وحى فرمودى سبق او همان را وانبشتى بر ورق پرتو آن وحى بر وى تافتى او درون خویش حکمت بافتى عین آن حکمت بفرمودى رسول زین قدر گمراه شد او بوالفضول کآنچه مى‏گوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر15 بهره دوم: ناپسندى قیاس در قصه «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش» از قیاس نابینا مى‏گوید: چون ببینم که آن لبش جنبان شود من قیاسى گیرم آن را هم ز خود به این مناسبت به خود بینى ابلیس و مخالفت با فرمان الهى گریز مى‏زند و عامل این نافرمانى را خود بینى او مى‏خواند و پس از نقد قیاس و یاد کرد نتایج آن به قیاس عبداللَّه بن ابى سرح گریز مى‏زند و خود بینى و ارتداد او را برخاسته از قیاس مى‏شناساند و مخاطب مثنوى را از خود بینى حذر مى‏دهد: کاتب آن وحى،از آن آواز مرغ برده ظنى کو بود انباز مرغ مرغ، پرى زد، مر او را کور کرد نک فرو بردش به قعر مرگ و درد هین به عکسى یا به ظنى هم شما در میفتید از مقامات سما16
فراز نهم: دشمنى اوس و خزرج
در مدینه پنج قبیله اوس، خزرج، بنى قریظه، بنى النضیر و بنى قینقاع زندگى مى‏کردند. دو قبیله اوس و خزرج دشمنى دیرینه با یگدیگر داشتند و بارها با یگدیگر جنگیده بودند. پس از هجرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به مدینه و رهنمودهاى ایشان این دو قبیله اسلام آوردند و دشمنى را کنار گذاشتند و برادرانه در کنار یگدیگر زندگى مى‏کردند. یهودیان و منافقان مدینه که این وضعیت را برنمى‏تافتند با دسیسه و نمّامى در پى ایجاد دشمنى میان ایشان بودند و نزدیک بود این دو قبیله بر اثر توطئه ایشان با یگدیگر وارد جنگ شوند که در این هنگام آیه شریفه «واعتصموا بحبل اللَّه جمیعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /103) فرود آمد و ایشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ایشان شد. سراینده مثنوى از این فراز در تبیین نقش پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ایجاد الفت و دوستى میان دشمنان بهره مى‏گیرد. جلال الدین در قصه «منازعت چهار کس جهت انگور...» از مقام عارفان مى‏گوید و نقش ایشان در زدودن اختلافات و ایجاد الفت و دوستى تبیین مى‏کند: نفس واحد از رسول حق شدند ورنه هر یک دشمن مطلق بودند و به این مناسبت به داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند. آن جا که پیامبر میان امت خویش برادرى و الفت ایجاد کرد و دو قبیله بزرگ اوس و خزرج دشمنى دیرینه خود را کنار نهادند و در کنار یگدیگر قرار گرفتند: دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خون آشام داشت کینه‏هاى کهنه‏شان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان وز دم المؤمنون اخوه به پند در شکستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردى شیره واحد شود17
فراز دهم: فتح مکه
از وقایع سال هشتم هجرى فتح مکه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارک رمضان به سوى مکه حرکت کرد. سرعت حرکت سپاه به گونه‏اى بود که مسیر مدینه تا مکه در یک هفته طى شد و سپاه در مرالظهران که در یک منزلى مکه بود استقرار یافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مکه شدند و به سرعت مکه را در تصرف خود گرفتند. سراینده مثنوى از این داستان در مذمت دنیا دوستى بهره مى‏برد او در قصه «افتادن رکابدار هر بارى پیش على که اى امیرالمومنین از بهر خدا مرا بکش و از این قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ امیرالمومنین‏صلى الله علیه وآله وسلم مى‏گوید: اى امام پیش از آن که من شما را شهید کنم شما مرا هلاک سازید. امام پاسخ مى‏دهد: قضا و قدر را نمى‏توان تغییر داد. این تن براى من قیمتى ندارد تا براى جرمى که هنوز انجام نداده‏اى تو را عقوبت کنم. پس از این مولانا از ناچیزى دنیا در نظرگاه على علیه السلام مى‏گوید: حرص میرى و خلافت کى کند آنکه او تن را بدین سان پى کند ز آن به ظاهر کوشد اندر جاى و حکم تا امیران را نماید راه و حکم تا امیرى را دهد جانى دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر18 از این فراز به داستان فتح مکه گریز مى‏زند و دنیا را نزد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ناچیز مى‏خواند: جهد پیامبر به فتح مکه هم کى بود در حب دنیا متهم چشم و دل بر بست روز امتحان آن که او از مخزن هفت آسمان از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاِ هر هفت آسمان ... پس چه باشد مکه و شام و عراق که نماید او نبرد و اشتیاق آن گمان بر وى ضمیر بد کند که قیاس از جهل و حرص خود کند آبگینه زرد چون سازى نقاب زرد بینى جمله نور آفتاب19
پی نوشت ها
________________________________________
1 . رازى ، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسیر القرآن، 315-313/20 2 . مثنوى 1040-915/4. 3 . مثنوى 2754-2753/4. 4 . مثنوى 3370-3755/3. 5 . مثنوى 5036-521/1. 6 . مثنوى 2832-2831/4. 7 . مثنوى 2060-2054/2. 8 . مثنوى 2448-2444/1. 9 . مثنوى 3944/1. 10 . مثنوى 3974-3964/1. 11 . مثنوى 3435-3419/3. 12 . مثنوى 103-102/3. 13 . مثنوى 3232-3228/1. 14 . مثنوى 551/4. 15 . مثنوى 3232-3228/1. 16 . مثنوى 3414-3412/1. 17 . مثنوى 3715-3713/2. 18 . مثنوى 3947-3945/1. 19 . مثنوى 3958-3948/1.

تبلیغات