تأملی بر اندیشه های سانتریستی
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده مقاله که از طرفداران اندیشههای دکتر شریعتی است،بر آن است که تنها جریان فکریای که میتواند اسلام حقیقی را به توده مردم بشناساند، روشنفکری دینی است. وی هفت ویژگی اساسی برای روشنفکری دینی برمیشمارد: دگراندیشی؛ مسئولیت؛ میهندوستی؛ سیاست و دیانت را عین یکدیگر دانستن؛ ارتقای فرهنگی تودهها؛ شناساندن اسلام حقیقی و بدعتزدایی از آن؛ اعتقاد به مردمسالاری.متن
مردمسالاری، 3/9/81
اگر بخواهیم تعریف مجملی از واژه سانتریسم ارائه دهیم، به اختصار باید گفت که همان تمایل سیاسی نسبت به میانه (یعنی نه چپ و نه راست) است. چهره واقعی این نهضت فکری و سیاسی همیشه در هالهای از ابهامات و شکآفرینیهای ناشی از اغراض سیاسی چپ و راستی مستور مانده است.
مخالفین سانتریستها به مثابه حلقههای بههمپیوسته زنجیری هستند که یک سر آن به ساینتیست(1)ها و سر دیگرش به انتگریست(2) های تئوکرات متصل است.
به جرأت میتوان گفت که دلیل همداستانی و همسویی سکولاریسم و انتگریسم ـ بهرغم تضادهای شدیدی که در میان خود دارند ـ در عناد و مخالفت با روشنفکران مذهبی و پراکندن پانیک(1) های آمورالیستی(2) بر علیه آنها، اصرار و ابرامی است که این فرزندان خالص دیانت و ملیت بر آشتی دادن علم و دین و سیاست داشتهاند و نیز از سوی دیگر، به جهت اشراف فراگیری است که سانتریستها بر نقاط ضعف لائیسم و بنیادگرایان افراطی دارند.
با توجه به محبوبیت فزایندهای که این گروه از آن برخوردار است و نیز پایگاه نیرومند اجتماعی آنها، بهجا خواهد بود به تشریح پلاتفرمهای اساسی حاکم بر اندیشههای آنان پرداخته شود:
الف) دگراندیشی
دگراندیشی به معنای نفی دیدگاههای تکبعدی و تحمیلی، به منظور تجزیه و تحلیل پدیدهها و طرد تلقینات القایی در مسیر رسیدن به حقیقت است. با این تعریف، یک دگراندیش، اندیشههای متداول و کلیشهای را وا نهاده و خود به اندیشیدن میپردازد. دگراندیشان به سبب برخورداری از دو مزیت اشراق قلبی و اشراف عقلی، بینش ماورایی داشته، رخدادها را با خردورزی و آگاهی کامل آنالیز مینمایند و از شک به یقین واصل میشوند؛ یا اینکه با اعتماد به نفس کامل، خردورزی خود را به «عقل محاسبهگر» جمعی ترجیح داده، با تحلیل بهینه وقایع به حقایق مکتوم میرسند و از این طریق به مقام اشراق یا اشراف نایل میگردند. در هر دو حالت یاد شده، یک دگراندیش، به صورت تعبدی و مقلدانه، به باور چیزی نمینشیند. حضرت آدم علیهالسلام اولین دگراندیش بشریت است که با خوردن میوه ممنوع (آگاهی) برزخ خودخواسته را به مینوی خداساخته ترجیح داد.
در یک کلام، دگراندیشی یعنی عدم اکتفا به «آنچه هست» و رسیدن به «آنچه باید باشد».
ب) مسئولیت
مسئولیت زاییده اندیشههای تکاملی یک انسان آزاد و آزاده و محصول «دانستن» و «توانستن» چنین انسانی است. البته عدم وجود عامل توانایی در کنار دانایی در یک شخص،موجب سلب مسئولیت از وی نمیشود؛ زیرا تکثیر دانایی به انسانهای توانای دیگر خود بالاترین مسئولیتهاست. یک انسان مسئول، موظف است که در چارچوب جهانبینیای که دارد، پتانسیل دانایی را به جنبش توانایی مبدل سازد، و این به معنای تنویر افکار عموم است. با این تفاصیل یک سانتریست مسئول، خود یک پداکسیسیست نمونه است.
دریدن نقاب مثلیشکل استضعاف (که با زور و زر و تزویر شکل میگیرد و جز در سایه استعمار مردم میسر نمیشود) از چهره به ظاهر مقبول و دوست داشتنی «قارون»ها و «فرعون»ها و «بلعم باعورا»های زمان، تنها کار یک جریان سانتریستی یا روشنفکری مذهبی است که به لحاظ عدم وابستگی طبقاتی و عدم سرسپردگی به مظاهر دنیا و به دلیل تخصص در تعلیل و تحلیل صحیح اندیشههای مذهبی، میسر است؛ زیرا طبقهای که با وجوهات شرعی مردم پا گرفت و از آن ارتزاق کرد، به خودی خود عوامزده میشود؛ یعنی بهجای اینکه سیادت و رهبری فکری جامعه را در دست گیرد، خود تبدیل به تختهپارهای میشود که روی امواج فکری عوام جابهجا میگردد. ناگفته پیداست که فرهنگ سیاسی چنین طبقهای به جای همسویی با روشنفکران، با دیدگاههای اقتصادی ولینعمتان خود گره میخورد و زمانی هم که به هر تقدیر بر مسند کشورداری تکیه زدند، یقینا به لحاظ دیدگاههای صنفی و طبقاتی، نوع حاکمیتشان ـ در ظاهر، هر چه باشد ـ در اساس، یک آریستوکراسی روحانی خواهد بود.
ج) میهن دوستی
اگر باور آوریم که هیچ مظروفی بدون ظرف دوامی نخواهد داشت، استنتاج از این باور این خواهد بود که میهن همان ظرفی است که باید مظروف عقیده را در آن نگهداشت. بنابراین میهن و میهندوستی لازمه بقا و دوام عقیده جمعی است که در چارچوب جغرافیایی مشخص و ثابتی دارای اشتراکاتی نظیر زبان، نژاد و زمین میباشند. به همین جهت، در اعتقاد اسلامی ما، دفاع از آب و خاک به هنگام تطاول و تجاوز بیگانگان، با اینکه نوعی دفاع فیزیکی برای حفظ تمامیت ارضی است، حکم جهاد پیدا میکند.
د) سیاست و دیانت را عین یکدیگر دانستن
پرواضح است که در یک جامعه مذهبی، هر تغییر و تحولی بدون راهبردهای عقیدتی و راهکارهای سیاسی امکانپذیر نیست. وطن، مادر اجتماعی ماست و دین، پدر اجتماعی ما و سیاست، احکام اجتماعی پدر یادشده برای تربیت و تعالی جامعه انسانی ماست. آنهایی که دین را از سیاست جدا میدانند، از پدر مترسکی میسازند که صرفا حضوری سمبلیک و
عاطفی داشته و با تربیت اجتماعی فرزندش بیگانه است. بدیهی است که چنین فرزندی بیتربیت و لاابالی بار خواهد آمد و به مرور زمان، تربیت پراکنده و بدآموز و ناسالم کوچه و بازار را به خود خواهد گرفت و ناگفته پیداست که چنین فرزندی هم پدر را بدنام میکند هم مادرش را خانهخراب. این امر در تناقض آشکار و در تعارض مطلق با فلسفه تکاملی ادیان الهی است. نغمه جدایی دین از سیاست دقیقا ضربه را جایی مینوازد که حساسترین نقطه رسالتی و فلسفی اسلام است؛ یعنی اداره امور اجتماعی خلق طبق فرامین الاهی. با این نغمه، اسلامی که با تعالیم و احکام آسمانیاش، با نکتهسنجی تمام، ریزترین مسائل فردی انسان را پاسخ میدهد، باید در سطح کلان و اجتماعی مسلمانان کنار بنشیند تا شاهد چپاول امت خود توسط سودجویان غیر مسلمان باشد. قائلان به جدایی دین از سیاست میخواهند با مطرح کردن شائبه بیکفایتی اسلام در امر سیاست و حکومتداری، امت مسلمان را به دریوزگی و تقلید از تراوشات عقل ناقص و زمینی خود وادار نمایند. این یعنی خر فرض کردن مسلمین! یعنی استحمار علنی! اینجاست که دزد ردای نصیحت میپوشد! تو را سرگرم عبادت میبیند و خانهات را چپاول میکند. وقتی جلویش میایستی و مچش را میگیری، هزاران روایت ساختگی تحویلت میدهد که: «ای بابا! مشغول عبادتت باش! حیف نیست که معنویات را ول کنی و به فکر مادیات و حفظ آن باشی؟ دین مال آسمانهاست و سیاست مال زمین!»
وقتی که دین را از سیاست مسلمانان جدا کردند، آن وقت نطفه نامشروعی را درست در قلب جهان اسلام، در سرزمین فلسطین، میکارند که با 5/3 میلیون جمعیت فعال به یک میلیارد مسلمان زورگویی کند! وقتی نوبت قوم یهود میشود حق دارند که با سیاسی کردن یهودیت، صهیونیسم را متولد کنند و سودای گسترش و جهانیشدنش را در سر بپرورانند؛ ولی در مقابل، از سیاسی شدن اسلام وحشت دارند که اگر چنین شود کافی است یک میلیارد مسلمان آفتابههایشان را به سمت اسراییل بگیرند تا صهیونیستها را سیل ببرد!
ه ) ارتقای فرهنگی تودهها
سنت مبارزاتی سانتریستها علیه مظاهر استضعاف (استبداد، استعمار، استثمار) در وهله نخست، بالنده ساختن فرهنگ تودهها و دادن آگاهیهای سیاسی از راه روشنگری است؛ یعنی آنان توسعه انسانی را بر همه انواع توسعههای اجتماعی مقدم میدانند. آرمان فکری هر روشنفکر دینی، شکوفایی و اعتلای اندیشههای اجتماعی از راه درستاندیشیدن است. تجارب تاریخی انقلابها، نشانگر این واقعیت است که وقوع هر گونه تغییراتی در بستر جامعه، بدون فراهمسازی بالندگی فکری و تعمیق شعور سیاسی مردم (تحقق شرایط اجتماعی)، در نهایت، به یک هزیمت مفتضحانه مبدل گشته است.
و) شناساندن اسلام حقیقی و بدعتزدایی از آن
سانتریستها، عافیتطلبان آخرتگرا را به چالش میکشند، که آنان اصل استراتژیک مبارزه شیعه،یعنی تقیه را با عافیتطلبی و مصلحتاندیشی کاهلانه و کاذب لاپوشانی میکنند. آنان در کنج معابد خود میخزند و بدون درک صحیح از مفاهیم فلسفه سیاسی اسلام، مسلمانان مبارزی را که زیر ضربات تازیانههای جباران له میشوند، تنها دعا میکنند؛ ولی در عمل، گرمای مطبوع شومینه را به سرمای گزنده زندانها ترجیح میدهند و آن گاه با نهایت وقاحت، این بیمسئولیتی فاحش را تقیه مینامند.
وقتی همه دکانهای پرزرق و برق دینفروشی برچیده شد و به جای آنها ترازوی متین عدالت نهاده شد و برای هر ذره خیر و شر، ثواب و عقوبتی مقرر گردید، آن وقت دیگر به خود اجازه نمیدهی که ظهر عاشورا زیر لوای حسین علیهالسلام با قمههای انگلیسی فرق سرت را بشکافی تا بدین محمل خواسته باشی که خون فورانزدهاش، کثافتکاری یازده ماه بقیه سال تو را بشوید و چنین حماقت صفوی و بلاهت دشمنپسندی را به پای دین عقبافتادهات نسبت به ثاراللّه بنویسی.
ز) اعتقاد به مردمسالاری
سانتریستهای مذهبی اعتقادشان بر این اصل استوار است که چون متولیان اصلی انقلاب مردم هستند، بنابراین حاکمیت حق مردم است؛ زیرا همانطور که به هنگام جنگ و دفاع از ارزشهای دینی و تمامیت ارضی کشور، این مردماند که با فدیه ساختن جان و مال خویش، به مقابله با تجاوزگران بیگانه همت میگمارند، در زمان صلح و آرامش نیز باید حاکمیت از آن ملت باشد. در غیر این صورت، نهایت خودخواهی و جزماندیشی است که با نگاه ابزاری به مردم وصغار پنداشتن آنها، در زمان جنگ آنان را گوشتهای دم توپ بدانیم و در زمان صلح، مشمول روابط یکطرفه گله ـ چوپانی و یا احیانا پدرسالاریِ دینی محسوب نماییم.
دین مبین اسلام به عنوان اومانیستیترین مکتب از میان مکاتب الهی و دستساز بشری، با اعطای موهبتهایی نظیر اختیار و اراده به نوع بشر و حاکم ساختن انسان بر سرنوشت خود، دموکراتترین نظامهای سیاسی را نوید میدهد. دموکراسی درخواستی ملت متدین ایران، به خودی خود، همان حکومت خدا بر مردم است و منافاتی بین حکومت دینی و دموکراسی مردمی وجود ندارد.
اشاره
1. نویسنده محترم هنوز هم از ادبیات دهههای چهل و پنجاه استفاده میکند و همان لحن تند و آتشینی را به کار میبرد که دکتر شریعتی، در آن سالها، به کار میبرد. این لحن از آن جهت که با نوعی غیرت دینی پرشور همراه است، قابل تقدیر ونیز یادگیری است؛ اما از جهت تندی برخورد با دیگران و نیز باقی ماندن در الگوهای تحلیلی یکسونگرانه، و نفی و طرد هر آنچه در آن الگوهای تنگ نگنجد،محتاج بازنگری جدی است.
2. نویسنده محترم در جایی تقلید را به شدت مورد حمله قرار میدهد،اما خود به تقلید از برخی روشنفکران، بیمهابا از مفاهیم و ادبیات غربی استفاده میکند. کافی است بار دیگر دو بند دوم و سوم را بخوانیم تا با انبوهی از کلمات نامأنوس غربی مواجه شویم.
3. نکاتی که نویسنده محترم در باره مسئولیتپذیری، سیاست را عین دیانت دانستن، میهندوستی، ارتقای فرهنگی تودهها و اعتقاد به مردمسالاری گفتهاند، پذیرفتنی است، با این قید که در همه موارد باید اسلام را به عنوان حاکم و داور نهایی بپذیریم. اینکه آقای قلیپور میگویند «دموکراسی درخواستی ملت متدین ایران، به خودی خود، همان حکومت خدا بر مردم است و...» تنها بر شرایط فعلی جامعه ما تطبیق میکند و ممکن است در شرایطی دیگر، وضع به گونهای دیگر باشد. بنابراین مردمسالاری را باید به قید «دینی» مقید کرد تا معرف ماهیت نظام مورد قبول ما باشد. همچنین در سایر موارد.
4. اومانیستی خواندن دین اسلام کار درستی نیست. اومانیسم مکتبی غیردینی و بر پایه اتکای بیحدوحصر به انسان و تواناییهای اوست. در اومانیسم انسان جای خدا را میگیرد و مرجعیتی بیقید و شرط مییابد؛ در حالی که در هر دینی، آنکه مرجعیت بیقید و بیحد دارد، خدا یا هر واقعیت غایی پذیرفته شده دیگر است. البته اگر نویسنده محترم معنای دیگری از اومانیسم اراده کرده باشند، ممکن است بتوان یک دین را «اومانیستی» خواند؛ اما در این صورت، باید معنای مورد نظر را بیان کنند و به این نیز توجه داشته باشند که با معنای متعارف تفاوت دارد.
5 . بحث وابستگی طبقاتی و نوع ارتزاق یک طبقه از بحثهای کهنهای است که اشکالات متعددی بر آن وارد آمده است. اینک روشن است که نه نوع ارتزاق تعیینکننده نوع اندیشه است و نه وابستگی طبقاتی مسئولیتآفرین یا برعکس است. به علاوه، اگر این تحلیل درست فرض شود، به همه اقشار تعمیم مییابد و روشنفکران از آن استثنا نمیشوند.
اگر بخواهیم تعریف مجملی از واژه سانتریسم ارائه دهیم، به اختصار باید گفت که همان تمایل سیاسی نسبت به میانه (یعنی نه چپ و نه راست) است. چهره واقعی این نهضت فکری و سیاسی همیشه در هالهای از ابهامات و شکآفرینیهای ناشی از اغراض سیاسی چپ و راستی مستور مانده است.
مخالفین سانتریستها به مثابه حلقههای بههمپیوسته زنجیری هستند که یک سر آن به ساینتیست(1)ها و سر دیگرش به انتگریست(2) های تئوکرات متصل است.
به جرأت میتوان گفت که دلیل همداستانی و همسویی سکولاریسم و انتگریسم ـ بهرغم تضادهای شدیدی که در میان خود دارند ـ در عناد و مخالفت با روشنفکران مذهبی و پراکندن پانیک(1) های آمورالیستی(2) بر علیه آنها، اصرار و ابرامی است که این فرزندان خالص دیانت و ملیت بر آشتی دادن علم و دین و سیاست داشتهاند و نیز از سوی دیگر، به جهت اشراف فراگیری است که سانتریستها بر نقاط ضعف لائیسم و بنیادگرایان افراطی دارند.
با توجه به محبوبیت فزایندهای که این گروه از آن برخوردار است و نیز پایگاه نیرومند اجتماعی آنها، بهجا خواهد بود به تشریح پلاتفرمهای اساسی حاکم بر اندیشههای آنان پرداخته شود:
الف) دگراندیشی
دگراندیشی به معنای نفی دیدگاههای تکبعدی و تحمیلی، به منظور تجزیه و تحلیل پدیدهها و طرد تلقینات القایی در مسیر رسیدن به حقیقت است. با این تعریف، یک دگراندیش، اندیشههای متداول و کلیشهای را وا نهاده و خود به اندیشیدن میپردازد. دگراندیشان به سبب برخورداری از دو مزیت اشراق قلبی و اشراف عقلی، بینش ماورایی داشته، رخدادها را با خردورزی و آگاهی کامل آنالیز مینمایند و از شک به یقین واصل میشوند؛ یا اینکه با اعتماد به نفس کامل، خردورزی خود را به «عقل محاسبهگر» جمعی ترجیح داده، با تحلیل بهینه وقایع به حقایق مکتوم میرسند و از این طریق به مقام اشراق یا اشراف نایل میگردند. در هر دو حالت یاد شده، یک دگراندیش، به صورت تعبدی و مقلدانه، به باور چیزی نمینشیند. حضرت آدم علیهالسلام اولین دگراندیش بشریت است که با خوردن میوه ممنوع (آگاهی) برزخ خودخواسته را به مینوی خداساخته ترجیح داد.
در یک کلام، دگراندیشی یعنی عدم اکتفا به «آنچه هست» و رسیدن به «آنچه باید باشد».
ب) مسئولیت
مسئولیت زاییده اندیشههای تکاملی یک انسان آزاد و آزاده و محصول «دانستن» و «توانستن» چنین انسانی است. البته عدم وجود عامل توانایی در کنار دانایی در یک شخص،موجب سلب مسئولیت از وی نمیشود؛ زیرا تکثیر دانایی به انسانهای توانای دیگر خود بالاترین مسئولیتهاست. یک انسان مسئول، موظف است که در چارچوب جهانبینیای که دارد، پتانسیل دانایی را به جنبش توانایی مبدل سازد، و این به معنای تنویر افکار عموم است. با این تفاصیل یک سانتریست مسئول، خود یک پداکسیسیست نمونه است.
دریدن نقاب مثلیشکل استضعاف (که با زور و زر و تزویر شکل میگیرد و جز در سایه استعمار مردم میسر نمیشود) از چهره به ظاهر مقبول و دوست داشتنی «قارون»ها و «فرعون»ها و «بلعم باعورا»های زمان، تنها کار یک جریان سانتریستی یا روشنفکری مذهبی است که به لحاظ عدم وابستگی طبقاتی و عدم سرسپردگی به مظاهر دنیا و به دلیل تخصص در تعلیل و تحلیل صحیح اندیشههای مذهبی، میسر است؛ زیرا طبقهای که با وجوهات شرعی مردم پا گرفت و از آن ارتزاق کرد، به خودی خود عوامزده میشود؛ یعنی بهجای اینکه سیادت و رهبری فکری جامعه را در دست گیرد، خود تبدیل به تختهپارهای میشود که روی امواج فکری عوام جابهجا میگردد. ناگفته پیداست که فرهنگ سیاسی چنین طبقهای به جای همسویی با روشنفکران، با دیدگاههای اقتصادی ولینعمتان خود گره میخورد و زمانی هم که به هر تقدیر بر مسند کشورداری تکیه زدند، یقینا به لحاظ دیدگاههای صنفی و طبقاتی، نوع حاکمیتشان ـ در ظاهر، هر چه باشد ـ در اساس، یک آریستوکراسی روحانی خواهد بود.
ج) میهن دوستی
اگر باور آوریم که هیچ مظروفی بدون ظرف دوامی نخواهد داشت، استنتاج از این باور این خواهد بود که میهن همان ظرفی است که باید مظروف عقیده را در آن نگهداشت. بنابراین میهن و میهندوستی لازمه بقا و دوام عقیده جمعی است که در چارچوب جغرافیایی مشخص و ثابتی دارای اشتراکاتی نظیر زبان، نژاد و زمین میباشند. به همین جهت، در اعتقاد اسلامی ما، دفاع از آب و خاک به هنگام تطاول و تجاوز بیگانگان، با اینکه نوعی دفاع فیزیکی برای حفظ تمامیت ارضی است، حکم جهاد پیدا میکند.
د) سیاست و دیانت را عین یکدیگر دانستن
پرواضح است که در یک جامعه مذهبی، هر تغییر و تحولی بدون راهبردهای عقیدتی و راهکارهای سیاسی امکانپذیر نیست. وطن، مادر اجتماعی ماست و دین، پدر اجتماعی ما و سیاست، احکام اجتماعی پدر یادشده برای تربیت و تعالی جامعه انسانی ماست. آنهایی که دین را از سیاست جدا میدانند، از پدر مترسکی میسازند که صرفا حضوری سمبلیک و
عاطفی داشته و با تربیت اجتماعی فرزندش بیگانه است. بدیهی است که چنین فرزندی بیتربیت و لاابالی بار خواهد آمد و به مرور زمان، تربیت پراکنده و بدآموز و ناسالم کوچه و بازار را به خود خواهد گرفت و ناگفته پیداست که چنین فرزندی هم پدر را بدنام میکند هم مادرش را خانهخراب. این امر در تناقض آشکار و در تعارض مطلق با فلسفه تکاملی ادیان الهی است. نغمه جدایی دین از سیاست دقیقا ضربه را جایی مینوازد که حساسترین نقطه رسالتی و فلسفی اسلام است؛ یعنی اداره امور اجتماعی خلق طبق فرامین الاهی. با این نغمه، اسلامی که با تعالیم و احکام آسمانیاش، با نکتهسنجی تمام، ریزترین مسائل فردی انسان را پاسخ میدهد، باید در سطح کلان و اجتماعی مسلمانان کنار بنشیند تا شاهد چپاول امت خود توسط سودجویان غیر مسلمان باشد. قائلان به جدایی دین از سیاست میخواهند با مطرح کردن شائبه بیکفایتی اسلام در امر سیاست و حکومتداری، امت مسلمان را به دریوزگی و تقلید از تراوشات عقل ناقص و زمینی خود وادار نمایند. این یعنی خر فرض کردن مسلمین! یعنی استحمار علنی! اینجاست که دزد ردای نصیحت میپوشد! تو را سرگرم عبادت میبیند و خانهات را چپاول میکند. وقتی جلویش میایستی و مچش را میگیری، هزاران روایت ساختگی تحویلت میدهد که: «ای بابا! مشغول عبادتت باش! حیف نیست که معنویات را ول کنی و به فکر مادیات و حفظ آن باشی؟ دین مال آسمانهاست و سیاست مال زمین!»
وقتی که دین را از سیاست مسلمانان جدا کردند، آن وقت نطفه نامشروعی را درست در قلب جهان اسلام، در سرزمین فلسطین، میکارند که با 5/3 میلیون جمعیت فعال به یک میلیارد مسلمان زورگویی کند! وقتی نوبت قوم یهود میشود حق دارند که با سیاسی کردن یهودیت، صهیونیسم را متولد کنند و سودای گسترش و جهانیشدنش را در سر بپرورانند؛ ولی در مقابل، از سیاسی شدن اسلام وحشت دارند که اگر چنین شود کافی است یک میلیارد مسلمان آفتابههایشان را به سمت اسراییل بگیرند تا صهیونیستها را سیل ببرد!
ه ) ارتقای فرهنگی تودهها
سنت مبارزاتی سانتریستها علیه مظاهر استضعاف (استبداد، استعمار، استثمار) در وهله نخست، بالنده ساختن فرهنگ تودهها و دادن آگاهیهای سیاسی از راه روشنگری است؛ یعنی آنان توسعه انسانی را بر همه انواع توسعههای اجتماعی مقدم میدانند. آرمان فکری هر روشنفکر دینی، شکوفایی و اعتلای اندیشههای اجتماعی از راه درستاندیشیدن است. تجارب تاریخی انقلابها، نشانگر این واقعیت است که وقوع هر گونه تغییراتی در بستر جامعه، بدون فراهمسازی بالندگی فکری و تعمیق شعور سیاسی مردم (تحقق شرایط اجتماعی)، در نهایت، به یک هزیمت مفتضحانه مبدل گشته است.
و) شناساندن اسلام حقیقی و بدعتزدایی از آن
سانتریستها، عافیتطلبان آخرتگرا را به چالش میکشند، که آنان اصل استراتژیک مبارزه شیعه،یعنی تقیه را با عافیتطلبی و مصلحتاندیشی کاهلانه و کاذب لاپوشانی میکنند. آنان در کنج معابد خود میخزند و بدون درک صحیح از مفاهیم فلسفه سیاسی اسلام، مسلمانان مبارزی را که زیر ضربات تازیانههای جباران له میشوند، تنها دعا میکنند؛ ولی در عمل، گرمای مطبوع شومینه را به سرمای گزنده زندانها ترجیح میدهند و آن گاه با نهایت وقاحت، این بیمسئولیتی فاحش را تقیه مینامند.
وقتی همه دکانهای پرزرق و برق دینفروشی برچیده شد و به جای آنها ترازوی متین عدالت نهاده شد و برای هر ذره خیر و شر، ثواب و عقوبتی مقرر گردید، آن وقت دیگر به خود اجازه نمیدهی که ظهر عاشورا زیر لوای حسین علیهالسلام با قمههای انگلیسی فرق سرت را بشکافی تا بدین محمل خواسته باشی که خون فورانزدهاش، کثافتکاری یازده ماه بقیه سال تو را بشوید و چنین حماقت صفوی و بلاهت دشمنپسندی را به پای دین عقبافتادهات نسبت به ثاراللّه بنویسی.
ز) اعتقاد به مردمسالاری
سانتریستهای مذهبی اعتقادشان بر این اصل استوار است که چون متولیان اصلی انقلاب مردم هستند، بنابراین حاکمیت حق مردم است؛ زیرا همانطور که به هنگام جنگ و دفاع از ارزشهای دینی و تمامیت ارضی کشور، این مردماند که با فدیه ساختن جان و مال خویش، به مقابله با تجاوزگران بیگانه همت میگمارند، در زمان صلح و آرامش نیز باید حاکمیت از آن ملت باشد. در غیر این صورت، نهایت خودخواهی و جزماندیشی است که با نگاه ابزاری به مردم وصغار پنداشتن آنها، در زمان جنگ آنان را گوشتهای دم توپ بدانیم و در زمان صلح، مشمول روابط یکطرفه گله ـ چوپانی و یا احیانا پدرسالاریِ دینی محسوب نماییم.
دین مبین اسلام به عنوان اومانیستیترین مکتب از میان مکاتب الهی و دستساز بشری، با اعطای موهبتهایی نظیر اختیار و اراده به نوع بشر و حاکم ساختن انسان بر سرنوشت خود، دموکراتترین نظامهای سیاسی را نوید میدهد. دموکراسی درخواستی ملت متدین ایران، به خودی خود، همان حکومت خدا بر مردم است و منافاتی بین حکومت دینی و دموکراسی مردمی وجود ندارد.
اشاره
1. نویسنده محترم هنوز هم از ادبیات دهههای چهل و پنجاه استفاده میکند و همان لحن تند و آتشینی را به کار میبرد که دکتر شریعتی، در آن سالها، به کار میبرد. این لحن از آن جهت که با نوعی غیرت دینی پرشور همراه است، قابل تقدیر ونیز یادگیری است؛ اما از جهت تندی برخورد با دیگران و نیز باقی ماندن در الگوهای تحلیلی یکسونگرانه، و نفی و طرد هر آنچه در آن الگوهای تنگ نگنجد،محتاج بازنگری جدی است.
2. نویسنده محترم در جایی تقلید را به شدت مورد حمله قرار میدهد،اما خود به تقلید از برخی روشنفکران، بیمهابا از مفاهیم و ادبیات غربی استفاده میکند. کافی است بار دیگر دو بند دوم و سوم را بخوانیم تا با انبوهی از کلمات نامأنوس غربی مواجه شویم.
3. نکاتی که نویسنده محترم در باره مسئولیتپذیری، سیاست را عین دیانت دانستن، میهندوستی، ارتقای فرهنگی تودهها و اعتقاد به مردمسالاری گفتهاند، پذیرفتنی است، با این قید که در همه موارد باید اسلام را به عنوان حاکم و داور نهایی بپذیریم. اینکه آقای قلیپور میگویند «دموکراسی درخواستی ملت متدین ایران، به خودی خود، همان حکومت خدا بر مردم است و...» تنها بر شرایط فعلی جامعه ما تطبیق میکند و ممکن است در شرایطی دیگر، وضع به گونهای دیگر باشد. بنابراین مردمسالاری را باید به قید «دینی» مقید کرد تا معرف ماهیت نظام مورد قبول ما باشد. همچنین در سایر موارد.
4. اومانیستی خواندن دین اسلام کار درستی نیست. اومانیسم مکتبی غیردینی و بر پایه اتکای بیحدوحصر به انسان و تواناییهای اوست. در اومانیسم انسان جای خدا را میگیرد و مرجعیتی بیقید و شرط مییابد؛ در حالی که در هر دینی، آنکه مرجعیت بیقید و بیحد دارد، خدا یا هر واقعیت غایی پذیرفته شده دیگر است. البته اگر نویسنده محترم معنای دیگری از اومانیسم اراده کرده باشند، ممکن است بتوان یک دین را «اومانیستی» خواند؛ اما در این صورت، باید معنای مورد نظر را بیان کنند و به این نیز توجه داشته باشند که با معنای متعارف تفاوت دارد.
5 . بحث وابستگی طبقاتی و نوع ارتزاق یک طبقه از بحثهای کهنهای است که اشکالات متعددی بر آن وارد آمده است. اینک روشن است که نه نوع ارتزاق تعیینکننده نوع اندیشه است و نه وابستگی طبقاتی مسئولیتآفرین یا برعکس است. به علاوه، اگر این تحلیل درست فرض شود، به همه اقشار تعمیم مییابد و روشنفکران از آن استثنا نمیشوند.