مبانی معرفتی دموکراسی و شاخص های مردم سالاری
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده به ده مبنا و شاخص براى دموکراسى و مردمسالارى اشاره مىکند.متن
در این نوشتار به برخى مبانى فکرى و اصول اساسى دموکراسى مىپردازیم:
1) لیبرالیسم یا آزادىخواهى: اندیشه و عمل آزادىخواهانه، نخست روى دو زمینه تأکید مىکند: بیزارى از قدرت خودسرانه و کوشش براى به وجود آوردن شکلهاى دیگرى از کاربست قدرت اجتماعى از سویى و بیان آزادانه عقاید شخصى از سوى دیگر. مهمترین عناصر لیبرالیسم عبارتند از: تفکیک قوا؛ جامعه مدنى؛ نظارت مردم؛ اولویت آزادى فردى بر عدالت اجتماعى؛ تمایز حوزههاى خصوصى و عمومى؛ تساهل؛ حق مقاومت و شورش؛ حق مالکیت خصوصى.
2) پراگماتیسم: امروزه پراگماتیسم شیوه تفکر آمریکایى و مبناى فلسفى دموکراسى را تشکیل مىدهد. بر این اساس، معنا و حقیقت امور و اندیشهها را باید در فواید و آثار عملى آنها یافت. اهمیت پراگماتیسم در دموکراسى این است که مردم را از پایبندى به افکار و سنن مستقر، به عنوان مخزن حقایق، رها مىسازد.
3) نسبىگرایى: بر این اساس هیچ ارزش مطلق، عینى و فراگیرى که به حکم عقل و علم، قابل اثبات باشد، وجود ندارد. نسبىگرایى، تساهل را تقویت مىکند و ضامن حقوق اقلیتهاست.
4) اصالت قرارداد: لاک و هابز از قرارداد اجتماعى به عنوان مرحلهاى تاریخى یاد مىکنند. به این معنا که گذر انسان از وضع طبیعى به وضع مدنى، توسط قرارداد صورت مىگیرد. بدین ترتیب نظم عمومى توسط قرارداد و بهطور مصنوعى ایجاد مىشود؛ آن هم براى یک بار و با الزام همیشگى و مستمر. ژان ژاک روسو، قرارداد اجتماعى را براى توجیه تأسیس نظم اجتماعى مشروع به کار مىگیرد. بر این اساس، قرارداد، حاکمیت مردم را انتقال نمىدهد؛ بلکه مردم از این طریق، حقوق خود را به جامعه و اراده عمومى واگذار مىکنند.
5) اصالت رضایت و قبول: اطاعت از حکومت، بدون احساس رضایت مردم ممکن نیست. البته بعضى مثل لاک، رضایت مردم را از طریق رضایت ضمنى توجیه مىکنند و بعضى هم مثل کانت، ایده رضایت فرضى را مطرح مىکنند.
6) اصالت برابرى مدنى: مطابق این اصل، همه انسانها به صرف انسان بودن ارزش یکسانى دارند و باید با همگان به شیوهاى برابر رفتار کرد. البته برابرى در اینجا صرفاً برابرى حقوقى است؛ نه برابرى به لحاظ اقتصادى و اجتماعى که آرمانى است که تنها در کمال و بلوغ نهایى دموکراسى دستیافتنى است.
7) قانون و قانونگرایى: وجود قانون به عنوان یکى از اصول دموکراسى، لزوماً و فىنفسه بیانگر وجود نظام دموکراتیک نیست. اصول و قواعد چنانچه ابدى و لایتغیر تلقى شوند، خصلتى کاملاً غیر دموکراتیک مىیابند. بر همین اساس در دموکراسىها، قوانین اساسى از تغییر و جرح و تعدیل در امان نیستند و دقیقاً بر همین مبناست که استمرار قانون اساسى گذشته، دال بر حکومت مردگان بر زندگان نمىشود؛ زیرا در صورت بروز اختلاف بین دموکراسى و قانون اساسى، این قوانین هستند که باید متحول و دگرگون شوند و بر حسب شرایط جدید بازسازى شوند. شاید یکى از دلایل نبود کودتا و انقلابهاى خونین در جوامع غربى - بر خلاف جهان سوم - همین خصیصه نگاه مستمر به قوانین است.
8) شهروندى: این مفهوم پس از عصر رنسانس و در انقلاب کبیر فرانسه به شکوفایى کامل رسید و در اعلامیه حقوق انسان و شهروند سال 1789 بروز کامل یافت.
روسو شهروند را کسى مىدانست که واجد اراده عمومى و فضیلت مدنى باشد. در قرن نوزدهم مفهوم شهروند، کسانى را شامل مىشد که در تعقیب خیر و صلاح و تأمین رفاه خویش باشند و بالاخره در قرن بیستم با مفهوم حقوق اجتماعى درآمیخت. از دیدگاه لیبرالها، شهروندى عبارت است از توانایى افراد در تشکیل و تعقیب برداشت خودشان از مفهوم خیر و مصلحت همراه با رعایت حق دیگران در اقدام براى برداشت دیگرى از آن مفهوم. بدین سان هرچه مفهوم شهروندى از حوزه اراده عام به اراده افراد نزدیک شود، بیشتر در اندیشه دموکراتیک معاصر جاى مىگیرد.
9) حاکمیت مردم: این اصل، یکى از اصول اساسى دموکراسى به شمار مىرود. کشورهاى غربى مدتهاست که راجع به منشأ حاکمیت به توافقى در زمینه غیر الهى بودن حاکمیت رسیدهاند و این مطلب، راه را براى وصول به اصل اراده و حاکمیت مردم و برخى دیگر از اصول دموکراسى باز کرده است.
10) حقوق بشر: تا قبل از قرن هفدهم، آنچه از مفهوم حقوق بر مىآمده، برخاسته از حقوق طبیعى ملهم از قانون طبیعى بود. اما از آن زمان مفهوم حقوق بشر به عنوان مجموعه حقوقى که انسانها صرفاً به حکم انسانیت خود از آن برخوردارند، در فرهنگ بشرى تثبیت شد. بدین ترتیب انسانها واجد حقوقى شدند که محصول نظام جامعه و دولت است و تنها برآیند طبیعت و سرشت او نیست. در گذشته، حقوق تنها به دنبال تکالیف معنا مىیافت؛ اما حقوق بشر بر آن دسته از حقوق انسانى تأکید مىکند که حتى در صورت عدم انجام تکالیف پابرجا هستند. به عنوان مثال، آزادى بیان، حقِ تکتک انسانهاست و اینکه از این آزادى در جهت ابراز کدامین عقاید استفاده شود، چندان مهم نیست و یا حق مالکیت، حقى غیر قابل سلب از افراد است و هیچ قانون موضوعهاى نمىتواند آن را نادیده بگیرد. کسانى چون ارسطو و آکویناس منکر حقوق برابر براى همگان بودند؛ زیرا از نظر آنها انسانها ذاتاً نابرابر و برخى زرین و برخى مسین بودند. اما اعلامیه استقلال آمریکا «همه آدمیان را آفریدههایى برابر با حقوق مشخص و غیر قابل سلب» مىدانست.
اشاره
نویسنده محترم این مقاله، صرفاً به پارهاى از اصول و مبانى دموکراسى که معمولاً در متون مربوط، به وفور بیان مىشود، اشاره مىکند. هر یک از این اصول را مىتوان در جاى خود مورد بحث و بررسى قرار داد.
بر خوانندگان این مقالات مخفى نیست که امروزه، نه در مورد دموکراسى و نه در خصوص مبانى فلسفى، انسانى و معرفتى دموکراسى، اجماعى در میان نیست و دموکراسى شامل طیفى از اندیشههاى سیاسى است. به علاوه دموکراسى به مثابه یک ارزش که تمامى مبانى ارزشى آن مورد توافق بوده و قابل اجرا نیز باشد، جداً محل تردید است. همچنین دموکراسى الزاماً به مثابه یک روش مبتنى بر دیدگاههاى معرفتى و ارزشى فراهمآمده در این مقاله نیست.
جاى این سؤال هست که آیا الزاماً دموکراسى بر پایه نسبیت استقرار مىیابد؟ آیا جوهره دموکراسى، پراگماتیسم است؟ به چه دلیل استقرار دموکراسى و مردمسالارى به توافق بر عدم پذیرش حاکمیت الهى مبتنى است؟ آیا براى رسیدن به دموکراسى باید به توافقى بر غیر الهى بودن حاکمیت رسید؟ اگر قوانین دینى در تعارض با دموکراسى قرار گرفت، کدام یک به حاشیه مىرود؟ آیا مفهوم دموکراسى اسلامى پارادوکسیکال است؟
آنچه در این مقاله آمده است، بازگوکننده تنها یک نوع دموکراسى است که همان دموکراسى لیبرال مىباشد. در برابر این نوع، انواع دیگرى همچون دموکراسى محافظهکار، دموکراسى سوسیال، دموکراسى دینى و مانند آن قرار دارد.
انتخاب، 15 و 16/10/80
1) لیبرالیسم یا آزادىخواهى: اندیشه و عمل آزادىخواهانه، نخست روى دو زمینه تأکید مىکند: بیزارى از قدرت خودسرانه و کوشش براى به وجود آوردن شکلهاى دیگرى از کاربست قدرت اجتماعى از سویى و بیان آزادانه عقاید شخصى از سوى دیگر. مهمترین عناصر لیبرالیسم عبارتند از: تفکیک قوا؛ جامعه مدنى؛ نظارت مردم؛ اولویت آزادى فردى بر عدالت اجتماعى؛ تمایز حوزههاى خصوصى و عمومى؛ تساهل؛ حق مقاومت و شورش؛ حق مالکیت خصوصى.
2) پراگماتیسم: امروزه پراگماتیسم شیوه تفکر آمریکایى و مبناى فلسفى دموکراسى را تشکیل مىدهد. بر این اساس، معنا و حقیقت امور و اندیشهها را باید در فواید و آثار عملى آنها یافت. اهمیت پراگماتیسم در دموکراسى این است که مردم را از پایبندى به افکار و سنن مستقر، به عنوان مخزن حقایق، رها مىسازد.
3) نسبىگرایى: بر این اساس هیچ ارزش مطلق، عینى و فراگیرى که به حکم عقل و علم، قابل اثبات باشد، وجود ندارد. نسبىگرایى، تساهل را تقویت مىکند و ضامن حقوق اقلیتهاست.
4) اصالت قرارداد: لاک و هابز از قرارداد اجتماعى به عنوان مرحلهاى تاریخى یاد مىکنند. به این معنا که گذر انسان از وضع طبیعى به وضع مدنى، توسط قرارداد صورت مىگیرد. بدین ترتیب نظم عمومى توسط قرارداد و بهطور مصنوعى ایجاد مىشود؛ آن هم براى یک بار و با الزام همیشگى و مستمر. ژان ژاک روسو، قرارداد اجتماعى را براى توجیه تأسیس نظم اجتماعى مشروع به کار مىگیرد. بر این اساس، قرارداد، حاکمیت مردم را انتقال نمىدهد؛ بلکه مردم از این طریق، حقوق خود را به جامعه و اراده عمومى واگذار مىکنند.
5) اصالت رضایت و قبول: اطاعت از حکومت، بدون احساس رضایت مردم ممکن نیست. البته بعضى مثل لاک، رضایت مردم را از طریق رضایت ضمنى توجیه مىکنند و بعضى هم مثل کانت، ایده رضایت فرضى را مطرح مىکنند.
6) اصالت برابرى مدنى: مطابق این اصل، همه انسانها به صرف انسان بودن ارزش یکسانى دارند و باید با همگان به شیوهاى برابر رفتار کرد. البته برابرى در اینجا صرفاً برابرى حقوقى است؛ نه برابرى به لحاظ اقتصادى و اجتماعى که آرمانى است که تنها در کمال و بلوغ نهایى دموکراسى دستیافتنى است.
7) قانون و قانونگرایى: وجود قانون به عنوان یکى از اصول دموکراسى، لزوماً و فىنفسه بیانگر وجود نظام دموکراتیک نیست. اصول و قواعد چنانچه ابدى و لایتغیر تلقى شوند، خصلتى کاملاً غیر دموکراتیک مىیابند. بر همین اساس در دموکراسىها، قوانین اساسى از تغییر و جرح و تعدیل در امان نیستند و دقیقاً بر همین مبناست که استمرار قانون اساسى گذشته، دال بر حکومت مردگان بر زندگان نمىشود؛ زیرا در صورت بروز اختلاف بین دموکراسى و قانون اساسى، این قوانین هستند که باید متحول و دگرگون شوند و بر حسب شرایط جدید بازسازى شوند. شاید یکى از دلایل نبود کودتا و انقلابهاى خونین در جوامع غربى - بر خلاف جهان سوم - همین خصیصه نگاه مستمر به قوانین است.
8) شهروندى: این مفهوم پس از عصر رنسانس و در انقلاب کبیر فرانسه به شکوفایى کامل رسید و در اعلامیه حقوق انسان و شهروند سال 1789 بروز کامل یافت.
روسو شهروند را کسى مىدانست که واجد اراده عمومى و فضیلت مدنى باشد. در قرن نوزدهم مفهوم شهروند، کسانى را شامل مىشد که در تعقیب خیر و صلاح و تأمین رفاه خویش باشند و بالاخره در قرن بیستم با مفهوم حقوق اجتماعى درآمیخت. از دیدگاه لیبرالها، شهروندى عبارت است از توانایى افراد در تشکیل و تعقیب برداشت خودشان از مفهوم خیر و مصلحت همراه با رعایت حق دیگران در اقدام براى برداشت دیگرى از آن مفهوم. بدین سان هرچه مفهوم شهروندى از حوزه اراده عام به اراده افراد نزدیک شود، بیشتر در اندیشه دموکراتیک معاصر جاى مىگیرد.
9) حاکمیت مردم: این اصل، یکى از اصول اساسى دموکراسى به شمار مىرود. کشورهاى غربى مدتهاست که راجع به منشأ حاکمیت به توافقى در زمینه غیر الهى بودن حاکمیت رسیدهاند و این مطلب، راه را براى وصول به اصل اراده و حاکمیت مردم و برخى دیگر از اصول دموکراسى باز کرده است.
10) حقوق بشر: تا قبل از قرن هفدهم، آنچه از مفهوم حقوق بر مىآمده، برخاسته از حقوق طبیعى ملهم از قانون طبیعى بود. اما از آن زمان مفهوم حقوق بشر به عنوان مجموعه حقوقى که انسانها صرفاً به حکم انسانیت خود از آن برخوردارند، در فرهنگ بشرى تثبیت شد. بدین ترتیب انسانها واجد حقوقى شدند که محصول نظام جامعه و دولت است و تنها برآیند طبیعت و سرشت او نیست. در گذشته، حقوق تنها به دنبال تکالیف معنا مىیافت؛ اما حقوق بشر بر آن دسته از حقوق انسانى تأکید مىکند که حتى در صورت عدم انجام تکالیف پابرجا هستند. به عنوان مثال، آزادى بیان، حقِ تکتک انسانهاست و اینکه از این آزادى در جهت ابراز کدامین عقاید استفاده شود، چندان مهم نیست و یا حق مالکیت، حقى غیر قابل سلب از افراد است و هیچ قانون موضوعهاى نمىتواند آن را نادیده بگیرد. کسانى چون ارسطو و آکویناس منکر حقوق برابر براى همگان بودند؛ زیرا از نظر آنها انسانها ذاتاً نابرابر و برخى زرین و برخى مسین بودند. اما اعلامیه استقلال آمریکا «همه آدمیان را آفریدههایى برابر با حقوق مشخص و غیر قابل سلب» مىدانست.
اشاره
نویسنده محترم این مقاله، صرفاً به پارهاى از اصول و مبانى دموکراسى که معمولاً در متون مربوط، به وفور بیان مىشود، اشاره مىکند. هر یک از این اصول را مىتوان در جاى خود مورد بحث و بررسى قرار داد.
بر خوانندگان این مقالات مخفى نیست که امروزه، نه در مورد دموکراسى و نه در خصوص مبانى فلسفى، انسانى و معرفتى دموکراسى، اجماعى در میان نیست و دموکراسى شامل طیفى از اندیشههاى سیاسى است. به علاوه دموکراسى به مثابه یک ارزش که تمامى مبانى ارزشى آن مورد توافق بوده و قابل اجرا نیز باشد، جداً محل تردید است. همچنین دموکراسى الزاماً به مثابه یک روش مبتنى بر دیدگاههاى معرفتى و ارزشى فراهمآمده در این مقاله نیست.
جاى این سؤال هست که آیا الزاماً دموکراسى بر پایه نسبیت استقرار مىیابد؟ آیا جوهره دموکراسى، پراگماتیسم است؟ به چه دلیل استقرار دموکراسى و مردمسالارى به توافق بر عدم پذیرش حاکمیت الهى مبتنى است؟ آیا براى رسیدن به دموکراسى باید به توافقى بر غیر الهى بودن حاکمیت رسید؟ اگر قوانین دینى در تعارض با دموکراسى قرار گرفت، کدام یک به حاشیه مىرود؟ آیا مفهوم دموکراسى اسلامى پارادوکسیکال است؟
آنچه در این مقاله آمده است، بازگوکننده تنها یک نوع دموکراسى است که همان دموکراسى لیبرال مىباشد. در برابر این نوع، انواع دیگرى همچون دموکراسى محافظهکار، دموکراسى سوسیال، دموکراسى دینى و مانند آن قرار دارد.
انتخاب، 15 و 16/10/80