فردگرایى لیبرال
آرشیو
چکیده
در دنیاى جدید، برخى از مکتبهاى سیاسى همچون لیبرالیسم، شعارهایى را مطرح مىسازند که گاه پارهاى از آنها با رهآورد ادیان در تعارض قرار مىگیرد . بررسى جنبههاى گوناگون این مکاتب و میزان سازگارى آنها با ادیان آسمانى، به ویژه دین مبین اسلام، یکى از مسائل مهم دینپژوهى است . در این نوشتار، نویسنده یکى از آموزههاىمشترک لیبرالها (فردگرایى) را مطرحمىسازد و به بررسى انتقادى عناصر چهارگانه آن مىپردازد . لیبرالها در مقابل مارکسیستها که شعار اصالت جامعه و تقدم منافع اجتماعى بر منافع فردى را سر مىدهند، به گونهاى افراطى به اصالت فرد و رجحان مصالح فردى مىاندیشند . از آن جا که این تفکر، فرد انسانى و خواستههاى او را بر همه چیز - حتى بر خدا و دستورات دینى - غالب و حاکم مىداند، در این مقاله در صددیم با معرفى این نگرش از زبان محققان غربى، به بررسى و نقد آموزههاى آن بپردازیم; اما پیش از ورود به بحث لازم است مختصرى درباره تعریف لیبرالیسم، پیشینه تاریخى آن و عقاید مشترک لیبرالیستها بدانیم .متن
لیبرالیسم، فلسفهاى سیاسى است که معتقد استسازمانهاى سیاسى باید از طریق نقشى که براى علایق افراد ایجاد مىکنند توجیه شوند; علایقى که جداى از مفهوم جامعه، قابل درک هستند; فرهنگها، اجتماعات و دولتها فى نفسه هدف نیستند و سازمانهاى سیاسى و اجتماعى نباید در اندیشه مسخ یا تکامل طبیعت انسانى باشند; زیرا مردم در این که در زندگى اقتصادى و معنوى خود چه هدفى را دنبال کنند آزادند . اما از آن جا که اهداف و مقاصد همه مردم به طور طبیعى با یکدیگر هماهنگ نیستند، ساختارى از قواعد لازم است تا از طریق آن افراد بتوانند میان اهداف خود و دیگران توافق و تسالم برقرار سازند . (1)
پیشینه تاریخى لیبرالیسم
هر چند اصطلاح لیبرالیسم به عنوان نامى براى تعدادى از برنامههاى حزبى مختلف و ایدئولوژىهاى سیاسى بىثبات، در اوایل قرن نوزدهم در اروپاى غربى مطرح شد; اما اندیشمندان لیبرال کوشیدهاند تا ریشههاى فکرى این نظریه را در نوشتههاى متفکران پیشین جستجو نمایند . از این رو معمولا، متفکرانى چون مونتسکیو (1755- 1689)، ولتر (1778- 1694)، آدام اسمیت (1790- 1723)، ایمانوئل کانت (1804- 1724)، توماس هابز (1679- 1588)، جان میلتون (1674- 1608)، جان لاک (1704- 1632)، کالون (1564- 1509) و مارتین لوتر (1546- 1483) را از پیشگامان اندیشه لیبرالیسم معرفى کردهاند . افزون بر این، برخى کوشیدهاند تا رگههایى از عناصر لیبرالیسم را در سخنان سقراط و ارسطو نیز پیدا کنند . (2)
عقاید مشترک لیبرالها
على رغم تفاوتها و اختلافاتى که میان لیبرالها مشاهده مىشود، همه آنها بر عناصرى چون آزادى دینى، احترام به فکر، عقیده و سلیقه افراد، آزادى اندیشه، بیان و عمل، احترام به استقلال و حقانیت فرد و تمرکز زدایى، تاکید مىورزند . (3)
تک تک عقاید و عناصر یاد شده از دیدگاه اسلامى جاى تامل و نقد دارند که بررسى آنها مجال دیگرى را مىطلبد و ما در این نوشتار، تنها در صدد بررسى و نقد فردگرایى لیبرال هستیم که نظریهپردازان لیبرال خود را عمیقا نسبتبه این پیش فرض، متعهد مىدانند .(با این که سیاستبازان غربى چندان تعهد عملى نسبتبه هیچ اصلى از خود نشان نمىدهند)
عناصر فردگرایى لیبرال
0چنان که برخى نویسندگان غربى بیان مىکنند، فردگرایى لیبرال داراى چها جزء یا عنصر است:
عنصر اول، این است که لیبرالها معتقدند در ارزشیابىهاى سیاسى و اجتماعى، این فرد است که باید به عنوان مساله اصلى مد نظر قرار گیرد، و مسایل دیگر، از قبیل فرهنگ ملى و سرنوشت آن، زبان، اجتماع یا ملت همیشه به عنوان مسایلى فرعى و ثانوى مورد توجه قرار مىگیرند .
در این که مبنا و دلیل این نوع فردگرایى چیست، لیبرالها توافق چندانى با هم ندارند; مثلا جان لاک در قرن هفدهم دلیل آن را چنین بیان مىکرد که چون هر فرد، ساخته و مملوک خداوند است و رابطه او با خداوند رابطهاى مستقیم و بلا واسطه است، پس در واقع تصمیماتى که هر فرد براى خود مىگیرد، تصمیمات خداوند است . و بنابراین حقوق افراد نسبتبه یکدیگر از اعتبارى بنیادین برخوردار است که این اعتبار و ارزش، نیازى به پیش فرض گرفتن ساختارهاى اجتماعى بزرگتر ندارد .
لیکن لیبرالیسم جدید، از زمان لاک به بعد همواره کوشیده است تا فردگرایى را بدون توسل به مفهوم خدا بنیان نهد . و بدین جهتبراى توجیه فردگرایى به اصل سود یا وظیفه تمسک مىجوید . و به این ترتیب لیبرالها بسته به دلیلى که براى فردگرایى مىآورند به دو دسته سودگرایان و وظیفه گرایان تقسیم مىشوند . سودگرایان مفهوم ارزش را به لحاظ تحلیل با مفهوم خواست و میل فرد پیوند مىزنند و از این حقیقت که خواستن یا میل داشتن، صفاتى فردى هستند نتیجه مىگیرند که اصول ارزش نیز باید فردى باشد; و از این رو ارزش اخلاقى برابر استبا تامین امیال و خواستههاى شخصى فرد . (4)
در مقابل، وظیفه گرایان مبناى فردگرایى را در نظریه وظیفه گرایى اخلاقى کانت جستجو مىکنند و معتقدند ارزش نهایى در پاسخ گویى فرد به نداى وجدان و وظیفه شخصى خودش شناخته مىشود; و نتیجه مىگیرند که هر شخصى به عنوان فاعل اخلاقى، این استحقاق را دارد که خودش را هدفى مستقل لحاظ کند; نه صرفا وسیلهاى براى رسیدن به اهداف اجتماعى وسیعتر . (5)
عنصر دوم فردگرایى لیبرال اعتماد به استعداد و توانایى افراد در ترتیب و تنظیم زندگى مورد پسند و علاقه خویش است . و روى همین مبنا است که لیبرالها اهمیت زیادى براى آزادى قایل مىشوند . و معتقدند اگر افراد آزاد و رها گذاشته شوند، خود به خود و بدون نیاز به تحمیل از خارج، روابط انسانى مورد علاقه خود در زندگى اجتماعى را به وجود مىآورند . (6)
عنصر سوم، تعهد به مساوات است; «مساوات» به منزله یک اصل زیربنایى در ارزش اساسى و به عنوان منطق اصلى نظریه لیبرالها است و آنان خواهان مساوات در ارزش بنیادین هستند . و نظریه لیبرال در واقع عدالت اجتماعى را به معنى مساوات مىداند و شعارش این است که مردان و زنان در استعدادهاى سیاسى، اخلاقى و نیز در اعطاى این استعدادها به آنان، مساوى هستند . (7)
عنصر چهارم در فردگرایى لیبرال، عبارت است از عقلگرایى افراطى، که در آن بر عقل فردى و حقوق ناشى از آن تاکید مىشود . لیبرالیسم معتقد است عقل فردى نه تنها در عرصه آزادى اندیشه بایستى مورد احترام باشد، بلکه اساسا در زندگى سیاسى و اجتماعى، همه قوانین اجتماعى باید در دادگاه عقل هر فرد، قابل دفاع بوده باشند .
نقد فردگرایى لیبرال
1 . نقد عنصر اول
سه دسته اشکال مىتوان بر این عنصر فردگرایى وارد کرد: دسته اول مربوط مىشود به اصل مفهوم فرد و ارزش بودن آن، که اساسا مفهوم فرد، مفهومى مبهم و نامتعین است; وانگهى اگر فرد را نهایىترین ارزش بدانیم، به هنگام تزاحم حقوق و منافع و سلایق فردى (که لاجرم در زندگى اجتماعى پیش مىآید) دچار مشکل جدى مىشویم . گذشته از این که در این ارزشیابى، از سرشت اجتماعى انسان و روحیه نوع دوستى و فداکارى او به طور کلى غفلتشده که این غفلت، پیامدهاى مخربى مثل قدرتطلبى، منفعتطلبى و تنازعات و کشمکشهاى اجتماعى و غیره را به دنبال دارد .
علاوه بر این که ارزشیابى فردگرایانه لیبرالیسم، این مکتب را دچار نسبیتگرایى در اخلاق نموده است; تا جایى که ژان پل سارتر مىنویسد: «هیچ قانون کلى اخلاقى وجود ندارد که بتواند به شما نشان بدهد چه باید بکنید . در این جهان، هیچ نشان پذیرفته شدهاى وجود ندارد .» (8) پذیرفتن نسبیت در اخلاق، راه هر گونه نقد اخلاقى، حتى نسبتبه دیدگاههاى متعارض را مىبندد و اخلاق را تا حد سلیقه، و اختلاف در مسایل ارزشى اخلاقى را تا حد اختلاف در سلیقههاى فردى، تنزل مىدهد . و آن گاه است که دیگر ملاکى براى تفکیک رفتار ظالمانه و خائنانه از رفتار عادلانه و خیرخواهانه وجود نخواهد داشت . (9)
اشکال دیگر آن است که این گونه ارزشگذارى، به نظریه جدایى «هست» از «باید» ، آن هم به معنى خالى بودن جهان از ارزش اخلاقى واقعى مىانجامد . چنان که مک اینتایر با ارجاع به هیوم مىنویسد: «. . . در عصر فردگرایى همچنان که آرمانهاى مشترک و کارکردهاى پذیرفته شده کنار گذاشته مىشود; احکام اخلاقى نیز پشتوانه خود را بیش از پیش از دست مىدهد . پایان این فرایند با ظهور عبارت «شما باید . . .» همراه است که فاقد پشتوانه منطقى بوده و قوانین اخلاقى سنتى را قوانینى فاقد هر گونه غایتمندى و در خلا اعلام مىکند و طبقه نامحدودى از اشخاص را مخاطب قرار مىدهد .» (10) و این در حالى است که در نظر نگرفتن هیچ گونه واقعیتى به عنوان پشتوانه اخلاق و محدود کردن واقعیت ارزشى به فرد و تمایلات و خواستههاى او، به هدم اخلاق و ارزشهاى متعالى اخلاقى انسان مىانجامد . و پوچ انگارى جهان و انسان را نتیجه مىدهد; در صورتى که در بینش توحیدى اسلام:
جهان به باطل و بازى و عبث آفریده نشده است; هدفهاى حکیمانه در خلقت جهان و انسان در کار است; هیچ چیزى نابجا و خالى از حکمت و فایده آفریده نشده است . نظام موجود، نظام احسن و اکمل است . جهان به عدل و به حق بر پاست . نظام عالم بر اساس اسباب و مسببات برقرار شده است و هر نتیجهاى را از مقدمه و سبب مخصوص خودش باید جستجو کرد . . . قضا و قدر الهى بر همه جهان حاکم است و انسان به حکم قضا و قدر، آزاد و مختار و مسئول و حاکم بر سرنوشتخویش است . انسان داراى شرافت و کرامت ذاتى و شایسته خلافت الهى است . (11)
دسته دوم اشکالاتى است که بر ملاکهایى که براى فردگرایى ذکر شده وارد است:
در مورد ملاکى که از قول جان لاک نقل شد باید گفت مخلوق الهى بودن انسان، گر چه ارزشمند است، اما ارزش اخلاقى (آن هم ارزش نهایى اخلاقى)، نمىتواند باشد . ارزش نهایى اخلاقى وقتى حاصل است که انسان در پرتو عمل به دستورات الهى به ورانیتحقیقى برسد; دستوراتى که از سوى مبدا متعالى صادر شده است که با علم کامل و تام نسبتبه استعدادها و ظرفیتهاى جهان و نیز نسبتبه مصالح و مفاسد واقعى و حقیقى انسان، او را به راهى هدایت مىکند که خیر حقیقى و سعادت ابدى او، و به عبارتى خیر دنیا و آخرت او در آن است . صرف این که انسان، مخلوق خداوند است مستلزم آن نیست که همه تصمیمهاى او نیز مورد تایید خدا باشد . هم چنین این پندار که اگر انسان به حال خود واگذاشته شود، در نهایتباتعدیل خواستهها و تمنیات خود به تصمیمهاى خدا پسندانه مىرسد، خیالى واهى است; و دلیل واهى بودن آن، این همه قلدرمآبىها و ظلم و ستمها و خودکامگىها و فریب کارىهایى است که انسان همواره با آن مواجه بوده است .
و اما در مورد ملاک سودگرایى ایرادهاى زیادى مىتوان ذکر کرد . از جمله این که اندیشمندان فلسفه اخلاق غرب که مخالف سودگرایى هستند، دو ایراد عمده به این نظریه گرفتهاند:
اول این که در قلمرو امور اخلاقى، که قلمرو ارزشها و امور غیر مادى است، منفعت مادى نمىتواند «معیار» و «میزان» مناسبى باشد . و دوم این که «عمل واحد» ممکن است در زمانهاى مختلف، نتایج متفاوتى در پى داشته باشد; به این ترتیب براى یک عمل، واحد نمىتوان یک نتیجه مشخص و معلوم تعیین نمود، و این امکان وجود دارد که عملى که در زمان کنونى، نتیجه منفعتآمیز دارد، در درازمدت، نتیجهاى مغایر با نتیجه اولى پدید آورد . از این رو مىتوان گفت معیارها و موازین سودگرایانه به تشتت و سردرگمى اخلاقى مىانجامد . (12)
اشکال دیگر سودگرایى اخلاقى این است که این بینش، فلسفه زندگى انسانى را به ارزشهاى حسى و مادى محدود ساخته، خواستهها و ارزشهاى معنوى و متعالى انسان را به غفلت مىسپارد . و چنین اخلاقى خلا ناشى از نیازهاى معنوى و روحانى آدمى را پر نخواهد کرد .
اشکال دیگر این که اگر مثلا در اقتصاد، همواره به دنبال «حداکثر سود» باشیم، هدف سودگرایى اخلاقى، یعنى بیشترین غلبه ممکن خیر بر شر در کل جهان، حاصل نمىشود . چه محصول چنین اقتصادى، تولید «براى کسب سود بیشتر» و نه «براى رفع نیاز مردم» خواهد بود و لذا به مصرفگرایى توده مردم و ثروت اندوزى و قدرتطلبى تولیدکنندگان خواهد انجامید . نتیجه این نظام اقتصادى را امروزه در روابط اقتصادى دنیا شاهدیم که چگونه هشتاد درصد ثروت دنیا در دست اقلیتبیست درصدى قرار گرفته است . اگر مبناى اقتصاد لیبرالیستى، سودگرایى اخلاقى باشد چگونه مىتواند ادعا کند که به «مطلوبیت کل» مورد نظر خود دستیافته است؟ !
و اما ملاکهاى وظیفه گرایانه که عمدتا به مکتب اخلاقى کانت ارجاع داده مىشوند، با بررسى و نقد نظریه اخلاقى کانت مورد نقد قرار مىگیرند: مطابق نظر کانت، عملى ارزشمند است که فقط و فقط به نیت انجام وظیفه قانونى انجام پذیرد . (13) و وظیفه قانونى با حکم عقل عملى به این که «چنان عمل کن که گویى بناست که آیین رفتار تو، به اراده تو یکى از قوانین عام طبیعتشود (14) » ، تعیین مىشود . کانت این حکم را از احکام بدیهى عقل عملى دانسته و آن را از این معیار کلى به دست مىآورد که: هر فعلى که بتوان آن را بدون تناقض به صورت قانون عام و کلى تصور کرد، داراى ارزش اخلاقى است . (15)
از آن جا که در آن حکم کلى عقلى که کانت مطرح مىکند، هدفى خارج از فرد و عقل فردى لحاظ نشده، لیبرالهاى وظیفهگرا نظریه او را با عقیده خود مطابق دیدهاند و اظهار مىدارند براساس وظیفهگرایى کانت نیز انسان وظیفهاى جز پاسخگویى به نداى عقل عملى فردى خویش، که همان نداى اراده، وجدان و احساس وظیفه شخصى است ندارد . (16) و از این جا مبنایى براى فردگرایى خود فراهم نمودهاند .
براى رد این نظریه کافى است که مبناى کانتى را به دلیل اشکالهاى عمدهاى که دارد، مردود بدانیم . برخى از این اشکالها عبارتند از:
1- کانت میان واقعیت و ارزش ارتباطى نمىبیند، زیرا بر طبق معرفتشناسى او، درک هستها و نیستها (واقعیتها) کار عقل نظرى است که حوزهاى کاملا جداى از حوزه عقل عملى که کارش درک خوبىها و بدىها و باید و نبایدهاى اخلاقى است، دارد . این مبناى معرفتشناختى کانت مردود است و میان واقعیت و ارزش، ارتباط وجود دارد; نمىتوان بدون در نظر گرفتن نتیجه واقعى عمل، ارزش اخلاقى آن را سنجید . تفکیک میان این دو حوزه کانت را دچار تناقض گویىهایى کرده است که منتقدان نظریه او این تناقض گویىها را به عنوان اشکال عمده مطرح کردهاند، مثلا گفتهاند کانت از طرفى مىکوشد تا ثابت کند ارزش اخلاقى یک عمل، فقط و فقط به انگیزه آن بستگى دارد و از طرف دیگر ملاحظاتى را درباره نتیجه عمل و نقش آن در تعیین درستى و نادرستى عمل در نظر مىگیرد . و مثلا در مقام مثال از عناوینى که ممکن نیستبدون تناقض به صورت قانون کلى و عام در آیند، دروغگویى را ذکر مىکند و با استشهاد به چنین مثالى به نتایج دروغگویى اشاره مىکند، و این نشان آن است که او به ادعاى اصلى خود که تنها با انگیزه عمل سر و کار دارد پاى بند نمانده است . (17)
2- از موارد تزاحم میان دو یا چند تکلیف، بحث نکرده است . مثلا در مورد تزاحم تکلیف حفظ اسرار نظامى با تکلیف راستگویى چه باید بکنیم؟ مبناى اخلاقى کانت در این موارد جواب نمىدهد . (18)
3- کانت مدعى است که نیتخیر همان نیت اداى تکلیف عقلى است; و در مورد دلیل این ادعا توضیحى نمىدهد و گویا آن را بدیهى مىپندارد . در حالى که این سؤال همچنان باقى است که «چرا باید به وظیفه و تکلیف عقلى خود عمل کنیم؟» صرف این که «چون عقل گفته است» پاسخ را تمام نمىکند . باید میان انگیزه عمل و سعادت و کمال انسانى ارتباط واقعى و حقیقى در نظر گرفته شود .
4- در مواردى که انسان داراى خواستهها و امیال متناقض است، مانند این که هم میل به راحتطلبى و خوشگذرانى دارد و هم میل به تحصیل علم و شکوفا کردن استعدادهاى فردى، معیار کلى کانت [یعنى قابلیت تعمیم] نشان نمىدهد که به چه دلیل خواستهاى بر خواسته دیگر ترجیح داده مىشود و مثلا چرا باید بخواهیم که شکوفایى استعدادها به صورت قانون عام درآید ولى میل به خوش گذرانى و راحتطلبى تعمیم نیابد؟ ! این جاست که باید دلیل دیگرى را براى این ترجیح در نظر بگیریم که ریشه در ارتباط عمل با نتایج مطلوب انسانى دارد .
دسته سوم اشکالات فردگرایى برمىگردد به اصلىترین پایه و مبناى فردگرایى لیبرالیسم که همان اومانیسم و انسان محورى است، که مبناى مردودى است . به جهت این که مقصود از اومانیسم چیست؟ آیا این مکتب، افراد انسان را محور ارزش مىداند یا انسانیت انسان را . اگر فرد انسان محور باشد، لازم مىآید که همه انسانها خواه ظالم و خواه عادل، از ارزش یکسان برخوردار باشند و حتى جنایتکاران با مصلحان در یک ردیف مورد ارزشیابى قرار گیرند، و اگر انسانیت محور باشد، باید گفت ملاک این انسانیت چیست . پس براى ارزشیابى واقعى باید به واقعیتى وراى این مفهوم مراجعه کرد و صرف انسان بودن نمىتواند ملاک ارزش بوده باشد .
2 . نقد عنصر دوم
عنصر دوم به طور خلاصه عبارت بود از اهمیت دادن به آزادى، به ملاک اعتماد بر استعداد و توانایى فرد در ساختن یک زندگى سالم . این عنصر هم با واقعیتهاى انسانى تطبیق نمىکند; هر چند انسان با فطرتى پاک آفریده شده اما در او هم گرایش به خیر وجود دارد و هم گرایش به شر - گو این که در اصل شناختخیر و شر واقعى خود نیز محتاج راهنمایىها و دستگیرىهاى آفریننده و هستى بخش خیرخواه خویش است که هم او و هم خیر و شر حقیقى او را به نحو تمام و کمال مىشناسد . صرف نظر از این حقیقت، اگر انسان به تقویت گرایش خیر در وجود خویش بپردازد، به کمال و سعادت حقیقى مىرسد که: «من عمل صالحا من ذکر او انثى و هو مؤمن فلنحیینه حیاة طیبة (19) ; هر کس کار شایستهاى انجام دهد، خواه مرد باشد یا زن، در حالى که مؤمن است، او را به حیاتى پاک زنده مىداریم» و از آن طرف اگر گرایش به شر را تقویت کند به ورطه سقوط و هلاکت ابدى خواهد افتاد که «ثم کان عاقبة الذین اساءوا السواى ان کذبوا بآیات الله (20) ، و سرانجام کسانى که اعمال بد مرتکب شدند به جایى رسید که آیات خدا را تکذیب کردند» . بنابراین اگر بشر به حال خود رها شود اولا، در اصل شناختخیر واقعى و حقیقى خویش دچار مشکل مىشود و ثانیا ممکن استبا شناختخیر حقیقى نیز به تقویت گرایشهاى شرارتآمیز خود روى آورد که نتیجه آن اسارت در بند شهوات و هواهاى نفسانى است . از این رو آزادى واقعى که اهمیت آن به ملاک حق و رسیدن به حقیقت است که سعادت حتمى و ابدى انسان در آن است در پرتو تعالیم انبیاى راستین الهى، بویژه پیامبر بزرگوار اسلام به دست مىآید که: «یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى کانت علیهم (21) ; او بارهاى سنگین و زنجیرهایى را که بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر مىدارد» .
3 . نقد عنصر سوم
عنصر سوم، شعار مساواتطلبى در مورد ارزشهاى بنیادین اخلاقى بود، که باید دید این «مساوات» به چه معنى است، اگر به معناى برابر کردن افراد در پاداشها و نعمتها است، به تعبیر استاد شهید مطهرى رحمه الله، این اولا شدنى نیست، ثانیا ظلم و تجاوز است، ثالثا اجتماع خراب کن است . (22) شدنى نیست; چون بسیارى از تفاوتهایى که در خلقیات و روحیات اخلاقى افراد وجود دارد و موجب متفاوت شدن ارزش اخلاقى آنها مىشود در دست ما نیست که آنها را با هم برابر کنیم . هر چند همگان در اصل انسانیتبا هم برابر هستند، اما مجرد انسانیت منشا ارزش اخلاقى نیست، مگر براساس مبناى اومانیستى که نقد آن گذشت . و اما ظلم و تجاوز است; چون اگر بنا باشد لیاقتهاى افراد در نظر گرفته نشود، حق واقعى آنها ادا نشده و مورد تجاوز قرار گرفته است . و اجتماع خراب کن است; چون بىتوجهى به امتیازاتى که افراد با تلاش و جدیتخود به دست آوردهاند و کنار هم گذاشتن فرد تلاشگر و فرد انگل و نادیده گرفتن تفاوتها و تمایزات طبیعى و تکوینى آدمیان موجب از بین رفتن انگیزه کار و تلاش در جامعه خواهد شد . پس این مساوات، عین بىعدالتى است .
اما اگر مساوات به معناى رعایتحقوق برابر افراد، با در نظر گرفتن استحقاقها و لیاقتهاى آنان، باشد این همان عدالتى است که مورد تایید عقل و دین است; اما از آن جا که لیبرالیسم، انسان مؤمن و کافر، گناه کار و بىگناه را یکسان ارزیابى مىکند، قطعا چنین معنایى از مساوات را در نظر ندارد . در حالى که ایمان براساس تفکر دینى موجب افزایش لیاقت فرد در کسب ارزشهاى اخلاقى انسانى مىشود، و در مقابل، گناه و کفر، استحقاق ارزش را در او مىکاهد و یا از بین مىبرد . پس نباید این گونه افراد به طور یکسان ارزش گذارى شوند .
4 . نقد عنصر چهارم
در نقد عقلگرایى لیبرالیسم، ابتدا باید دانست که مقصود لیبرالها از عقل، عقل ابزارى بشرى است نه عقل شهودى و ارزشى الهام گرفته از وحى، و به اصطلاح «عقل مؤید به نور وحى» . و این مطلبى است که آنان خود به آن تصریح مىکنند: ماکس وبر (1920- 1864)، جامعه شناس، نظریهپرداز و تعریفگر نامدار عقلانیت مدرن، سبب ظهور و زایش سرمایهدارى جدید و مدنیت معاصر را غلبه عقلانیت ابزارى بر سایر عقلانیتها مىداند و معتقد استحرف اصلى خردسالارى تکنولوژیک، عقلانیت ارزشى است . چون عقلانیت ارزشى، به کارگیرى سنجش عقلانى براى دستیابى به اهداف و ارزشهاى نامحدود آتى است; اما عقلانیت ابزارى و فنى، محاسبه هدفمند ابزار کار براى دسترسى به هدف (یعنى حداکثر سود) از طریق عمل قاعدهمند و حسابگرانه است . وبر رفتار را زمانى عقلائى مىانگارد که اهداف شخصى معینى را دنبال کند و هدف از آن «ابزار» باشد و نتایج ثانوى آن به شکل عقلانى در نظر گرفته شده و سنجیده شده باشند . و بنابراین در ملاحظه اهداف و نتایج ثانوى عمل نیز باید ملاحظه و سنجش سود بشرى در کار باشد . (23)
آنتونى آربلاستر مىنویسد: «فرد از دیدگاه هابز، هیوم و بنتام، به این مفهوم که هدفها و مقاصد خود را به حکم عقل برگزیند، عاقل نیست . به عکس، این شهوات، خواهشها، تمنیات و بیزارىها هستند که به فرد جان مىبخشند، و انگیزه لازم براى حرکت در سمت و سوى معینى را فراهم مىآورند، با قبول این تلقى از پویشهاى بشر، عقل را فقط مىتوان خدمتکار، یا به قول هیوم، «برده» شهوات و خواهشها قلمداد کرد .» (24) هر چند آربلاستر در ادامه نگرش مثبتترى از عقل را از قول اسپینوزا و کانت نقل مىکند اما در آن بینش نیز مقصود از محاسبه و سنجش هدفها و مقاصد عقلى، همان مقاصد بشرى و دنیوى و ابزارى است .
ایراد چنین عقلانیتى این است که اولا، به دلیل محدودیتى که دارد براى راهنمایى و هدایت انسان کافى نیست . شناختهاى حسى و عقل آدمى در یافتن و پیمودن راه حقیقى سعادت و کمال جاودانى او کفایت نمىکند، چرا که شناختهاى حسى بسیار محدودند و جز امورى را که با ما ارتباط مستقیم دارند در بر نمىگیرد; دانستنىهاى حاصل از شناختحسى، هر چند به نوبه خود بسیار مفید و ضرورى هستند، اما به تنهایى نمىتوانند مسیر سعادت جاودانه را براى آدمى تعیین کنند . نیروى عقل بشرى هم تنها قادر به درک یک سلسله مفاهیم کلى و روابط میان آنها است; و در ترسیم جزئیات راه صحیح زندگى و نحوه ارتباط دنیا و آخرت عاجز بوده لاجرم محتاج دستگیرى منبع وحیانى الهى مىباشد .
ثانیا، این عقلانیت مدرن به تصریح خود محققان و نویسندگان غربى، پىآمدهاى مخربى براى انسان عصر ما به دنبال داشته که از آن جمله ماشینى شدن و به قول هربرت مارکوز: تک ساحتى شدن انسان است; او مىنویسد: «. . . فرد نسبتبه زندگى و حتى مرگ خویش در این جامعهها [جوامع صنعتى ] چندان صاحب اختیار نیست و امنیتشخصى و ملى او، به تصمیم هیات حاکمه بستگى دارد و او را نسبتبدان دخالتى نیست . بردگان تمدن صنعتى ظاهرا انسانهایى والا مقامند ولى همچنان به بردگى تن در دادهاند; مىتوان بردگى [صنعتى] را بدین گونه تعریف نمود: نه اطاعت کورکورانه، نه کار توان فرسا، تنها تنزل مقام بشرى و ابزار و وسیله شدن انسان; . . در حقیقتباید گفتشکل رابطه فرد و جامعه، دور باطل است، جامعه با وجود تسلط بر فرد، بردهى مدنیت صنعتى است و هر دو در این جهان محدود گرفتار آمدهاند .» (25) یعنى تکنولوژى براى انسان، انسان اسیر جامعه و جامعه گرفتار تکنولوژى! دور مضمر باطل .
جالب است که لیبرالیسم براى آموزش چنین عقلانیتى به انسانها به پدیده تحصیل و یادگیرى خردورزى نیز اهمیت مىدهد و براى آن نقش اساسى قایل است . و دلیل آن را نیز این مىداند که چون فرد هم غایت و هم وسیله هر گونه پیشرفت اجتماعى به شمار مىرود، بدیهى است که پیشرفت اجتماعى به کیفیت ابزار به کار گرفته شده (یعنى همان فرد) نیز بستگى دارد . لذا باید براى ارتقاى کیفیت این ابزار به آموزش و تعلیم او همت گماشت (26) اما به قول رنه گنون پایه چنین آموزشى بر این استوار است که مثلا در کار صنعتى، کارگر نباید از خویشتن خود چیزى مایه بگذارد و حتى اگر کوچکترین قصد چنین کارى را داشته باشد، با دقت تمام او را منع مىکنند . (27) و بنابراین فرد باید مطالب دیکته شده دولت، به اصطلاح، مبعوث اکثریت مردم را بپذیرد و باور داشته باشد . اینجاست که اولین قربانى عقلانیت ابزارى رسمى، هویت فردى آحاد انسانى و نخستین حق به یغما رفته آدمى، آزادى او، و اولین صفت انکار شده بشر، آزادگى اوست . این چنین است که نفى ولایتخدا به بهانه اصالت انسان و به انگیزه پذیرش ولایت جمعى بشر از اسارت در سیطره سیستم و جمادات و اشیاء سر بر مىآورد، بلکه خود انسان نیز در فرایند پیچیده ماشینیسم شیئى مىشود و این یعنى استبداد مضاعف; ابزار ابزارها شدن آدمى و در نتیجه انسان مدرن نه تنها از خدا بلکه از خود نیز بیگانه شده است .
پىآمد دیگرى که در کلمات نویسندگان غربى به صراحت ذکر شده است، بحران معنویت و سیطره کمیتبر کیفیت است . رنه گنون فرانسوى، تمدن کنونى را به حق «تمدن کمى» نامیده است; سیطره کمیت از بزرگترین آفاتى است که گریبانگیر بشر امروز شده است . (28) اصولا در حیات عقلانى مدرن و فرهنگ آمارگراى آن، به اقتضاى آن چه گنون آن را «جنون آمارگیرى» مىنامد (29) ، همه چیز شمارش و ثبت مىشود، افراد انسانى هم به مثابه آحاد عددى صرف به شمار مىآیند! و صحنه اجتماع صفحه شطرنج است; همه به حساب مىآیند، اما بىآن که اراده کرده باشند، باید بازى کنند، و گرنه از دور حیات خارج خواهند شد .
پىنوشتها:
1. Liberalism, in Routledge Encyclopedia of Philosophy, Routledge Inc. New York, 1998. V5, P.598.
2. Liberalism, in Encyclopedia of Ethies, p. 698.
3. Ibid, p. 700_701.
4. Ibid, p. 701.
5. Liberalism, in Routledge Encyclopedia of Philosophy, V.5, p 600.
6. Ibid, p. 600.
7. Ibid, pp 600-601.
8. Jean - Paul Sartre, Existentialism and Humanism, translated by Philip Mairet, Methuen, 1948, p. 38.
9) آن چه ذکر شد برخى از لوازم نسبیت گروى اخلاقى است . نقد مبنایىتر این نظریه، مجال بیشترى را مىطلبد . ر . ک: محمدتقى مصباح یزدى، دروس فلسفه اخلاق، اطلاعات، تهران، 1373، ص 57- 53 و مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، صدرا، تهران، 1373، ج 13، ص 740- 705 .
10. Alasdair Mac Intyre, A Short History of Ehics, Routledge, 2nd edition, 1988, p. 173.
11) مرتضى مطهرى، پیشین، ج 2، ص 85 .
12) ریچارد پاپکین و آو روم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه و اضافات دکتر سیدجلال الدین مجتبوى، حکمت، تهران، 1374، ص 54- 53 (با تصرف و تلخیص .)
13) برتراندراسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریا بندرى، نشر پرواز، تهران، 1373، ص 972 .
14) ایمانوئل کانت، بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق، ترجمه حمید عنایت و على قصیرى، خوارزمى، تهران، 1369، ص 61 .
15) همان، ص 63 و 64 .
16) پیشتر ص 15 .
17) ریچارد پاپکین، پیشین، ص 63- 62 .
18) همان، ص 64- 63 .
19) سوره نحل، آیه 97 .
20) سوره روم، آیه 10 .
21) سوره اعراف، آیه 157 .
22) مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضیات زمان، صدرا، 1372، ج 2، ص 309 .
23) ماکس وبر، جامعه و اقتصاد، ترجمه عباس منوچهرى و . . . ، مولى، تهران، 1374، ص 30- 29 .
24) آنتونى اربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز، تهران، 1377، ص 50 .
25) هربرت مارکوز، انسان تک ساحتى، ترجمه محمد مؤیدى، امیرکبیر، تهران، 1362، ص 67 .
26) ژرژ بوردو، لیبرالیسم، ترجمه عبدالوهاب احمدى، نشر نى، 1378، ص 119 .
27) رنه گنون، سیطره کمیت و علائم آخر زمان، ترجمه على محمد کاردان، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، 1365، ص 69 .
28) همان، به ویژه، فصلهاى 4 و 10 .
29) همان، ص 166 .