با اصل قرار گرفتنِ «من متفکر» در فلسفة دکارت, «خداوند» از مفهوم «هستم آنکه هستم» تا حد یک اصل فلسفی, تنزل یافت. در نتیجه «صانع طبیعت» به جای خدای معبود, یعنی متعلق ایمان, قرار گرفت. این نتیجه سرآغاز مشکلی متافیزیکی برای پیروان دکارت بود.
مالبرانش به جهت حل مشکل, خداوند را تنها علت حقیقی, در نظام معرفت بشری و در نظام علیت طبیعی, دانست و سعی کرد با قول به علل موقعی رابطة مستحکمتری میان خدا و جهان برقرار کند.
راه حل اسپینوزا برای از میان برداشتن آن مشکل, اعتقاد به وحدت جوهر است. هنگامی که جز جوهر یگانه یافت نشود, جز طبیعت یگانه وجود ندارد و نام دیگر این طبیعت خداست. مفهوم جوهر یگانه همه را دربردارد خدا یا طبیعت: از دو نگاه ؛ هم طبیعتپذیر و هم طبیعت آفرین. بدین ترتیب, اسپینوزا, مفهوم سنتی خدا را کنار میگذارد.
فلسفة لایبنیتس, مانند مالبرانش, خدا محوری است؛ نه تنها به این معنا که خدا در نظر لایب نیتس اهمیت مرکزی دارد, بلکه به این معنا که «کل عالم یک مرکز است و روح این مرکز, خداوند است». تنها تفاوت لایب نیتس با اسلافش در باب تصور خدا, این است که وی تصور خدا را امری ممکن میداند.
با وجود تلاش دقیق این خردگرایان برای تبیین خدا, «موجود بی نهایت کامل» مالبرانش, «طبیعت طبیعت آفرین» اسپینوزا و «مناد منادهای» لایب نیتس, مانند «جوهر نامتناهی» دکارت با خدای ادیان تفاوت عمدهای دارد.