در کتابهای منطق قدیم در تعریف انواع استنتاجهای بیواسطه (همچون تناقض، تضاد، دخول تحت تضاد و تداخل) و نحوه صدق و کذب آنها خلطهایی رخ داده و مطالبی بدون اثبات گفته شده است. این مقاله بر آن است که ضمن نشان دادن این بینظمی منطقی در بعضی از متون مذکور، پس از ارائه تعریف دقیقی از هر یک از این عناوین، قضایایی را که برای اثبات ادعاهای صدق و کذب باید اثبات شوند نشان دهد و سپس آنچه را که در این کتابها بدون اثبات ادعا شده است مستدّل کند.
مقایسه اندیشههای فلاسفة بزرگ و استخراج وجوه اشتراک و افتراق آن اندیشهها، یکی از زمینههای مهم ترویج افکار آنان و نیز بسترسازی مناسب به منظور بهرهبرداری از آرای آنان در زمان حاضر میباشد. افلاطون به عنوان بزرگترین فیلسوف دوران باستان از یک سو، و فارابی به عنوان مؤسس فلسفه اسلامی از سوی دیگر دو فیلسوف شناخته شدهاند. با توجه به این مراتب در مقاله حاضر ابتدا اندیشه فلسفی این دو فیلسوف در سه بخش هستی شناسی، معرفت شناسی و ارزش شناسی مورد بررسی قرار گرفته و سپس دیدگاههای آنان در هر یک از سه بخش فوق مقایسه و وجوه اشتراک و افتراق آنها معرفی شده است.
ارسطو، انسان را به "حیوان ناطق" تعریف کرده است. فیلسوفان و بعضاً عارفان این تعریف را پذیرفتهاند اما در تفسیر آن با هم اختلاف دارند. ابن عربی تعریف ارسطویی از انسان را نمیپذیرد. از نظر وی انسان جامع حقایق عالم و حقایق حق است و لذا در تعریف انسان باید گفت موجودی است که دارای دو صورت است: صورت عالم و صورت حق. ملاصدرا که در فسلفه خویش به شدت متاثر از آرای ابن عربی است، کوشیده است در تعریف انسان قول ابن عربی را با تعریف ارسطویی هماهنگ سازد. در این مقاله دیدگاه ابنعربی و ملاصدرا در تعریف انسان مورد تحلیل قرار میگیرد. این تحلیل بر اساس مبانی فکری این دو متفکر است و لذا در ابتدا از امکان و روش شناخت انسان - از دیدگاه بان دو اندیشمند - بحث میشود.
امروزه واژه "objective" به "عینی" و واژه "subjective" به "ذهنی" ترجمه میشود. اما این دو واژه از ابتدای کاربرد آن در قرون وسطی (از زمان دنس اسکاتس) معنایی کاملاً ضد معنای امروزین خود را داشتهاند. بدین ترتیب که واژه "objective" به معنای "ذهنی" و واژه "subjective" به معنای "عینی" به کار رفته است. این معانی _ که امروزه کاملاً غریب و دور از ذهن مینماید _ تا چند قرن بعد، یعنی حدود قرن نوزدهم، در میان فیلسوفان غرب به ویژه دکارت و فیلسوفان هم عصر وی، مانند اسپینوزا و بارکلی، کاملاً رایج بوده است. هدف از این مقاله ذکر شواهد و دلایل این نکته است که واژه "objective" در فلسفه دکارت _ که از اصطلاحات کلیدی فلسفه اوست _ (و نیز فیلسوفان دیگرتا قرن نوزدهم) به معنای "ذهنی" بوده است و به هیچ وجه نباید آن را با معنای امروزین آن (یعنی "عینی") خلط کرد.
هگل زیبایی را تجلی معقول یا صورت عقلی در امر محسوس میداند. زیبایی در دو ساحت طبیعت و هنر متجلی میشود و این هر دو ساحت واجد وجهی محسوس میباشند. اما خود زیبایی امری محسوس نیست بلکه صورتی است معقول. زیبایی تنها برای دیگری یعنی برای ما یعنی برای ذهنی که زیبایی را در مییابد، خلق شده است. به عبارت دیگر زیبایی شیء زیبا در حس آشکار نمیشود بلکه در ملاحظه وحدت اجزاء و اعضای امر زیبا آشکار میشود و این نیز با تفکر امکانپذیر خواهد بود. زیبایی طبیعت در سه مرتبه مورد ادراک ما قرار میگیرد: مرتبه اول مواجهه با زیبایی طبیعی است تنها به صورت هماهنگی درونی در محصولات عینی (مثل بلور طبیعی). در مرتبه دوم زیبایی طبیعی را به عنوان زندگی درونی همراه با تمایزهای ماهوی آن ملاحظه میکنیم. در مرتبة سوم زیبایی را در من خودآگاه ادراک میکنیم. زیبایی طبیعت ناقص است؛ زیرا واقعیت خارجی حداکثر دارای وجود درونی نامتعین و انتزاعی است و برخلاف نفس، وجود آن درونی نیست. به عبارت دیگر زیبایی طبیعت انتزاعی است نه انضمامی. هگل زیبایی انتزاعی را از سه جنبه مورد بررسی قرار میدهد: اول از حیث صورت؛ دوم از حیث وحدت انتزاعی ماده حسی و سوم از جنبه محدودیت وجود فردی بیواسطه.
طبق متون مقدس متعلق به ادیان الهی، خداوند متعال ارتباط خاصی را به نام "ارتباط وحیانی" با بشر برقرار کرده و از این طریق با بشر، به گونههای مختلف سخن گفته است. سؤال اصلی که در مورد ارتباط وحیانی خدا و پیامبر طرح میشود، این است که: "چگونه ارتباط وحیانی خدا و پیامبر تحقق میپذیرد و ماهیت این ارتباط چیست." در حقیقت منشأ سؤال مذکور، به این سؤال برمیگردد که ارتباط میان دو امر تکوینی - یعنی، وحی و روح پیامبر - با یکدیگر چگونه محقق میشود؟ این پژوهش در صدد ارایه یک راه حل مناسب، برای تبیین ارتباط وحیانی خدا و پیامبر بر اساس مبانی فلسفی - عرفانی است.برای تبیین ارتباط وحیانی خدا و پیامبر، تمسک به ظاهر متون ادیان الهی، هر چند لازم است، ولی کافی نیست؛ چرا که متون مذکور، نیاز به تحلیل فلسفی و عرفان نظری دارند و تنها با تحلیلهای فلسفی و عرفانی این گونه متون، میتوان جواب کافی را تهیه نمود. راهی که ما، برای تحلیل فلسفی و عرفانی این گونه متون و یافتن پاسخ برای سؤالهای مربوط برگزیدهایم، متکی بر قاعده "قوس نزولی وحی و قوس صعودی پیامبر" میباشد. این قاعده، مستنبط و مکتشف از قاعده فلسفی و عرفانی "قوس نزولی و صعودی وجود و چهار اصل فلسفی - عرفانی و نیز آیات قرآن و روایات اسلامی" میباشد و یافته اصلی پژوهش، نیز پرکردن یک خلأ علمی و ارایه یک راه حل مناسب برای تبیین ارتباط وحیانی خدا و پیامبر، بر اساس مبانی فلسفی - عرفانی چنین ارتباطی است.
مسئله کلیات از دیرباز مورد توجه فلاسفه بوده است. در این نوشتار این مسئله از سه زاویه و سه منظر وجود شناختی، معرفت شناختی و روانشناختی در مورد آرای یکی از فلاسفه برجسته مسلمان یعنی صدرالمتألهین شیرازی مورد بررسی قرار گرفته است و آنگاه از هر یک از منظرهای سه گانه مذکور، نقدهایی در مورد این متفکر فلسفیاندیش طرح شده است.
ظهور عصر تجدید حیات فرهنگی (رنسانس) در اروپا مسبوق به علل و عواملی بوده که از زمره آنها میتوان به رشد نوعی عقلانیت - یا اصالت عقل فلسفی - اشاره کرد. در منابع مربوط به تحولات سدههای میانی آمده است که عقلانیت یاد شده ریشه در برخی آثار یا سنتهای فلسفی فرهنگ و تمدن اسلامی داشته و از مهمترین آنها، نوعی اصالت عقل برآمده از تفاسیر ابن رشد قرطبی بر آثار ارسطو است. این سنت فلسفی - کلامی با عنوان "مکتب ابن رشدی لاتینی" شهرت یافته و گرچه قضاوتهای گوناگونی در خصوص اصالت و ارزش آن ابراز شده، ولیکن در مورد نفوذ و تأثیر گسترده آن در تحولات فکری - فرهنگی قرون وسطی تردیدی وجود ندارد. فاصله زمانی این موضوع از قرن سیزدهم میلادی، یعنی از هنگام آشنایی گسترده غرب لاتینی با آثار و منابع علمی و فلسفی مسلمانان آغاز و با پشت سر گذاشتن تحولاتی در محتوا و مطاوی آن منابع، دامنه آن تا قرن هفدهم میلادی کشیده شده است. این نوشتار در حکم گزارشی توصیفی است از مکتب مذکور که گزیدهای از شرایط ظهور، چهرهها و آرای مکتب یاد شده را در مهمترین مرکز علمی - کلامی آن عصر یعنی دانشگاه پاریس عرضه میدارد.