شهر دین، شهر خدا، شهر رسول(صلى الله علیه وآله) (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
چار جرعه
سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)
جامه هوس کَندم، رخت عشق بر کردم از پیاله وحدت، چار نوش سر کردم
نوش اوّلم: لبیک، آمدم، قبولم کن اینک از قفس جستم، فکر بال و پر کردم
نوش دوّمم: ای دوست; من مقیم این کویم تا ز بند خود رستم، در برت گذر کردم
نوش سوّمم: لبیک; عاشقانه میگردم تا بیابمت ای جان، از جهان حذر کردم
نوش چارمم: عالم، خال روی خوب توست غیر تو ندیدم هیچ، هر طرف نظر کردم
هر چه من بد و زشتم، تو جمیلی و خوبی زان همه بدی، سویت ـخوب من!ـ سفرکردم
چار نوش از این باده، دادی و نپرسیدی عمری از سر شهوت، لب چگونه تر کردم
حالیا پشیمانم، رو به تو گریزانم من که زندگانی را با گنه هدر کردم
«ای حبیب من، لبیک; ای طبیب من لبیک» گفتم و بدین نجوا، شام خود سحر کردم
گنبد خضری که اقیانوس بود
قاسم چنگیزی، زائر
هان! بیا تا شاخههای نسترن گیری از این روضه عاشق فکن
نشأه را دریافتم دریا زدم قلّه را هم یافتم بالا شدم
گنبد خضرا که اقیانوس بود پیش چشمم آب و آتش مینمود
شعله میباید زنم در خون و پوست تا بسوزد در من آنچه غیر اوست
پاک و دریایی چنان اهل وصول بگذرم از منبر و بیت رسول(صلی الله علیه وآله)
پرده در پرده تماشایی است یار مژههایش از ستونهایی است یار
هر یکی را نامی و نام آوری است خاطری از خاطرات دلبری است
نالههای اُستن حنانه را مولوی خوش گفته، کوته ماجرا
من، شرر با سوز دیگر میدهم بی دف و نی، ساز خود سر میدهم
ای تمام یاسها در دامنت عطر خلقت، عطسه پیراهنت
ای تمام برگهای سبز، تو شاخهها و ساقه بیهرز، تو
آفتاب از سایه چشمت به خواب خواب از گرمای تو در پیچ و تاب
آبروی ما خم ابروی تو آب روی ما بخار روی تو
در میان روضه جای پای نیست پس قدم اندازی ما بهر چیست؟
باید اینجا پا گرفت و سر نهاد چشم دیدن بست و چشمتر گشاد
چشم را اینجا، هوایی دیگر است روز، بارانی و شب بیبستر است
شط بارانیش تا دریا رهاست تا افقهایش مسیر، اشکهاست
سینه اینجا شرح مصدر میشود آیه را ناخوانده، از بر میشود
در نماز، از رقص آیات خدا گردشی دارد، هوای سینهها
بر سر ما، ابر و مه، رقصان عجیب این چنین وضعی مدینه بس غریب
خوابهای دیگرم دیدارها با عزیزان، دوستداران، یارها
آتشی باید که ارحام بقیع شعله گیرند از محبّان شفیع
شمع میسوزد شفاعت سوز اوست بال پروانه شهید روبروست
شهر فیض و برکات
جواد محدّثی
من از این شهر امید
شهر توحید که نامش «مکه» است
و غنوده است میان صدفش «کعبه» پاک
قصه ها میدانم...
دست در دست من اینک بگذار،
تا از این شهر پر از خاطره، دیدن بکنیم
هر کجا گام نهی در این شهر
و به هر سوی که چشماندازی
میشود زنده بسی خاطرهها در ذهنت
یادی از «ابراهیم»
آنکه شالوده این خانه بریخت
آنکه بتهای کهن را بشکست
آنکه بر درگه دوست،
پسرش راکه جوان بود، به قربانی برد
یادی از «هاجر» و اسماعیلش
مظهر سعی و تکاپو و تلاش
صاحب زمزمه زمزم عشق
یادی از ناله جانسوز «بلال»
که در این شهر، در آن دوره پرخوف و گزند
به «اَحَد» بود بلند
یادی از غار «حِرا» مَهْبط وحی
یادی از بعثت پیغمبر پاک
یادی از «هجرت» و از فتح بزرگ
یادی از «شعبابیطالب» و آزار قریش!
شهر دین، شهر خدا، شهر رسول
شهر میلاد علی(علیه السلام)
شهر نجوای حسین، در «عرفات»
شهر قرآن و حدیث
شهر فیض و برکات
قطرهای از معرفت بر ما چشان!
سید احمد حسینینژاد
ای خدای کعبه، ای پروردگار ای که «هستی» گشته از تو آشکار
بذر خلقت را به یک جا کاشتی نظم «هستی» را تو برپاداشتی
کعبه را کردی نمودار جهان محوری کو خلق گرداگرد آن
در دل هر ذرّه نظمی و نظام کل منظومات دارند این پیام:
ما همه فانی و باقی ذات او کلّ شیء هالک الاّ وجهُهُ
ای خدای کعبه، ای معبود ما عشق ما محبوب ما مقصود ما
بیکس و بیمار و مسکین آمدیم با دل بشکسته غمگین آمدیم
بیکسان را ملجأ و همدم تویی کاشف الکرب بنی آدم تویی
دردمندیم ای سمیع و ای بصیر یا غیاث المستغیثین دست گیر
ای خدای کعبه و رکن و مقام ای که ابراهیم را دادی سلام
حج ما را کن قبول آستان قطرهای از معرفت بر ما چشان
حریم حرم
ای که بر این خاک قدم مینهی پا به سر کوی حرم مینهی
اول از آلایش تن پاک شو پس به حریم در او خاک شو
پا به ادب بر سر این خاک نه هر که ادب نیست از او خاک به
ای که در این کوی قدم مینهی روی توجه به حرم مینهی
پای ز اول به سر خویش نه خویش رها کن قدمی پیش نه
دولت اگر خواهی از این در درا نیست جز این در در دولت سرا
پرده این در که ز اوتار جانست غاشیهاش نه طبق آسمانست
دست بر آن حلقه نبر سرسری کین نبود حلقه انگشتری
مهر سلیمان که جهان بر گرفت سکّهاش از حلقه آن در گرفت
ما و کعبه
عماد فقیه کرمانی
میان کعبه و ما گرچه صد بیابان است دریچهای ز حرم در سراچه جان است
اگر عزیمت خاک در حرم داری کفن بپوش چوآیی چنانچه فرمان است
ز بوستان رخت گل کسی تواند چید که خار بادیهاش در نظر چو ریحان است
به بال همت اگر میپری ز خار مپرس چرا که طایر قدس ایمن از مغیلان است
بیا و بنگر اگر چشم خرده بین داری که سنگریزه بطحا عقیق و مرجان است
مپای خواجه که خضر از برای خدمت تو زلال بر کف و موقوف در بیابان است
شنیدهام که به حجاج عاشقی میگفت که کعبه من سرگشته کوی جانان است
طواف کعبه دل گر میسّرت گردد عماد، حج پذیرفته در جهان آن است
مِهر حسن
حبیب چایچیان (حسان)
راضی به مشیت خدا بود آن بنده مجتبای مسعود
بر پاکی او خداست شاهد بر قامت او نبی ست مشهود
در سوز و گداز عشق و تسلیم او از حق و حق از اوست خشنود
هنگام نماز رنگ میباخت آن عاشق بیقرار معبود
تا سجده او خدا پسندد بس چهره به خاک بندگی سود
روشنگر آسمان توحید خاموش کن لهیب نمرود
بر کار امام، خرده کم گیر! فرمان خداست آنچه فرمود
سدّی که عدو به راه حق بست با حوصله، این امام، بگشود
تا دفتر دین نگردد اوراق شیرازه عمر خویش فرسود
چون شمع سحر ز جان خود کاست تا اینکه دوام دین بیفزود
یک عمر حسن به سوز دل ساخت در زندگیش دمی نیاسود
بی مِهر حسن حسان! به محشر هرگز عملی نمیدهد سود
پیامبر
محمد، آفتاب آخرین است نسیم عشق ناب آخرین است
اساس کعبه و مبنای محراب ظهور انقلاب آخرین است
ضیاء دیدگان روشنایی هدایت را شتاب آخرین است
امین فلک ناب نسل آدم حلیف النصر، باب آخرین است
نسیم روح افزای رهایی مکلف را خطاب آخرین است
حریم مهر و ابواب خرد را شکوه کامیاب آخرین است
فروغ دانش و عشق مجسم قلم، لوح و کتاب آخرین است
خم ابروی او گنج معانی است دلش، امّ الکتاب آخرین است
خدای بینش و آوای عرفان لبش، فصل الخطاب آخرین است
صفای گل، نوای نای بلبل رخ سنبل گلاب آخرین است
صراط دوره و رهنامه اجر سلامٌ هِیَ حتّی مَطلَعِ الْفَجْر
جواد محدثی
مدینه
مدینه مدفن پیغمبر ماست که خاکش سرمه چشم ترماست
مدینه مهبط جبرئیل بوده است مدینه، مرقد چار اختر ماست
مدینه، سرفراز و سربلند است مدینه، داغدار و دردمند است
ز دیوار و زمین و کوچههایش صدای ناله زهرا، بلند است
بقیع دلخراش ما، در اینجاست قبور اولیای ما، در اینجاست
درونش قبر بی نام و نشانی است که میگویند آنجا قبر زهرا است
خداوندا! بسی حسرت کشیدیم به شهر پاک پیغمبر رسیدیم
مدینه آمدیم اما دریغا! که قبر حضرت زهرا ندیدیم
بقیع ما نشانش بینشانی است بقیع ما گلستان نهانی است
درون شب در این گلزار خاموش چراغش نور ماه آسمانی است