آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۵

چکیده

متن

از افتخارات شیعه و مؤلفان فرزانه، سفرنامه‏اى دارد که بخشى از آن مربوط به سفر حج است. آنچه پیشر رو دارید، ترجمه‏اى تلخیص شده از این سفرنامه است. در ترجمه، بخشهایى که به توضیحات حاشیه‏اى یا خاطرات غیر مرتبط به حج پرداخته بود، نیامده است، تا از بخشهاى مربوط به سفر معنوى حج، بهره بیشترى برده شود. زمینه سفر در روز دوشنبه 17 ذیقعده 1321 قمرى، به قصد سفر حج خانه خدا از دمشق بیرون مى‏رود. مسافت دمشق تا بیروت را با قطار درجه دو طى مى‏کند. پس از غروب خورشید به آنجا رسیده، شب را مى‏ماند. عصر سه‏شنبه با یک کشتى فرانسوى درجه سه به سوى بندر «پورت سعید» مصر حرکت مى‏کند و روز بعد، در شهر زیباى پورت سعید فرود مى‏آید. پس از آنکه شرحى مبسوط از وضع تاریخى و جغرافیایى پورت سعید و اسماعیلیه مى‏دهد و از وضع مطبوعات مصر در ایّام حکومت «سلطان عبدالحمید» ارائه مى‏کند، به توصیف «قاهره» مى‏پردازد، و نیز در معرّفى جاهاى دیدنى و آثار باستانى آن، بویژه «اهرام مصر» و مجسّمه «ابوالهول» قلمفرسایى مى‏کند، شرحى هم درباره خلفاى فاطمى در مصر و تأسیس دانشگاه «الازهر» و مزار «رأس الحسین» و بارگاه حضرت زینب و برخى از اماکن تاریخى دیگر مى‏دهد. پس از شش روز اقامت در قاهره، باز سوار قطار مى‏شود و به اسماعیلیه، سپس به سوئز و بندر پورت توفیق مى‏رود و از آنجا سفرى مقدس را با کشتى به سوى دیار یار آغاز مى‏کند و به «جدّه» مى‏رسد. از اینجا به بعد را از زبان خود مرحوم «سید محسن امین» بخوانیم: اِحرام‏ با آسایش تمام به جدّه رسیدیم؛ زیرا دریا آرام بود، مگر در محلّى به نام «برکه فرعون» و «رأس امّ محمد» که دریا خشمگین شد و حال بیشتر حجّاج به هم خورد. این حادثه، اندکى پس از احرام بستن ما بود. شبى که سحرگاهش محرم شدیم، در حمّامى داخل کشتى که با برق روشن بود و آبش، از دریا تأمین مى‏شد غسل کردیم، در دوشهاى یک نفره، با اجرتى اندک. لباسهاى دوخته را از تن درآورده، دو جامه احرام به بر کردیم. صبح همان روز، نذر کردیم که از محاذات میقات، احرام ببندیم. این براى آن بود که از شبهه رها شویم، چرا که طبق فتواى حق، به دلیل اخبار و روایات صحیح که علماى ما به آن عمل کرده و فتوا داده‏اند، مى‏توان بواسطه نذر، قبل از میقات، «محرِم» شد. البته چون کشتى در حال حرکت بود و امکان توقف نداشت، ما در نذر خود، به جاى مکان خاص، زمان خاصّى را در نظر گرفتیم و گفتیم: اگر تا ساعت مثلاً 3 به هرکجا رسیدیم، در همانجا و همان ساعت محرم مى‏شویم و اینگونه نذر کردیم... آماده نیت احرام شدیم. وقتى به مکانى که محاذى میقاتِ «جحفه» بود رسیدیم احرام بستیم و همچنان «لبّیک» را تکرار مى‏کردیم. براى احتیاط بیشتر، وقتى به محاذى «مسجد شجره» هم رسیدیم، همچنین در محاذى جحفه، احرام و تلبیه را تکرار کردیم... در حلقه ذکر مغربیان‏ در کنار ما داخل کشتى، گروهى از مغربیان بودند، با هیکلهایى تنومند و عمامه بر سر، که پس از هر نماز، «حلقه ذکر» تشکیل مى‏دادند. با آن اندام درشت، ذکرِ «لااله الاالله» را با آهنگ خاصى تکرار کرده، به چپ و راست خود خم مى‏شدند. بیشتر مسافران کشتى هم به تماشا جمع مى‏گشتند. ذکر خود را پس از نماز، با صلوات بر پیامبر آغاز مى‏کردند. پیشنمازشان مرد تنومندى بود که هنگام خم شدن به چپ و راست، حالت ناخوشایندى پدید مى‏آورد. در میانشان مرد لاغر اندام بلند قدّى هم بود که در حال ذکر، بیش از همه تکان مى‏خورد. گاهى هم حالش به هیجان مى‏رسید و سر خود را به دیوار کشتى مى‏کوبید. یک روز دید که پیشنماز، هنگام ذکر، حرکتِ آرامى دارد. پیش او رفت و بشدّت او را به چپ و راست تکان داد! روزى یک نفر ترک آناتولى که حاجى بود و عربى خوب مى‏دانست و در کشتى با ما همسفر بود پیش ما آمد. نشانه‏هاى دیندارى و صلاح بر او بود. کنار من در میان تماشاگران ایستاد و پرسید: اینها چکار مى‏کنند؟ فورى این شعر را خواندم: و اذا حلّت الهدایة قلباً نشطت للعبادة الأعضاءُ (هرگاه هدایت بر دلى وارد شود، اعضاى بدن براى عبادت نشاط پیدا مى‏کند.) گفت: مگر این عبادت است؟ گفتم: به نظر خودشان عبادت است. گفت: این، بدعت و گمراهى است، عبادت که تابع نظر آنها نیست! جزیره‏اى در جدّه‏ به جدّه که رسیدیم، سوار قایقهایى شدیم که ما را به جزیره‏اى ببرد که به اندازه یک ساعت از جدّه دور بود. هدف آن بود که خود ما و لوازم و رختخوابها ضدّ عفونى گردد تا میکروبها از بین برود. چون از مصر گذشته بودیم و بیم آن مى‏رفت که بیمارى واگیر وبا سرایت کرده باشد. هر کس از مصر وارد مى‏شد، مى‏بایست از «اداره بهداشت»، برگه «معاینه پزشکى» داشته باشد که سلامتى او را گواهى کند. با حالت احرام، حرکت کردیم. دریا متلاطم بود و آفتاب، گرم. دریا امواج خود را بر ما مى‏افکند. با دشوارى زیاد به جزیره رسیدیم. کشتى‏هاى بسیارى اطراف جزیره پهلو گرفته بودند. همه پر از حاجى که خورشید بر سرشان مى‏تابید. و به کسى اجازه ورود به جزیره نمى‏دادند. همه رختخوابها و ملافه‏ها را گرفته و در دستگاه مخصوصى با بخار، ضدّ عفونى کردند. آنگاه از در مخصوصى به سرنشینان کشتى‏ها اجازه ورود به جزیره دادند. همه را در جاى مخصوص نگهداشتند، سپس دستور دادند که از در دیگرى خارج شوند، با مردم مثل یک گله گوسفند رفتار مى‏کردند. جزیره، خشک و بى‏آب و سبزه بود. تشنگى همه را به ستوه آورد. مغربى‏ها برنامه «ذکر» خود را شروع کردند و صداهاى مختلف و ناهنجارشان برخاست. هنگام خروج از مکّه هم آنان را دیدیم که سوار بر الاغها، در حالى که لباسهاى دوخته بر تن و عمامه بر سر داشتند، روى مَرکب‏ها همان ذکر را مى‏خواندند. پس از آن، برگه‏هاى اسامى سرنشینان کشتى را دادند، تا در گمرک، اجازه ورود به شهر را بدهند. در جَدّه‏ در گرماى نیمروز، همراه با امواج خروشان که آبها را بر سر و صورت و لباسها و وسائل سرنشینان مى‏پاشید، جزیره را به سوى جدّه ترک کردیم. قایق ما همراه با امواج، بالا و پایین مى‏رفت و همه از غرق شدن بیمناک بودیم... به بندر رسیدیم. ما را از قایقها پیاده کردند و از درى وارد شدیم. قایق را هم، همراه با وسایل و اجناس و کارکنانش بطرف در دیگرى بردند. پشت پنجره‏اى آمدیم که مأمورى آن‏جا بود. از هرکس مبلغى گرفته، سپس پاسپورت‏ها را جمع کردند و با قیچى جایى از آنها را بریدند. سپس به محلّ دیگرى مراجعه کردیم. باز هم مبلغى دریافت کرده، پاسپورت‏ها را گرفته و به هر نفر ورقه‏اى دادند که گواهى پرداخت بود. بیرون آمدیم و وسایلمان را گرفتیم. البته ما کم بودیم و مشکلى هم پیش نیامد. امّا گروهى که عصر پس از ما آمدند، شب به وسائل خودشان رسیدند و چه بر سرشان آمد! از وسائلشان مقدارى گم شد، بعضى بخاطر خرجى خود که داخل وسائل گذاشته بودند و گم شده بود گریه مى‏کردند. پس از گذراندن این سختیها وارد شهر شدیم و در یک ساختمان بلند چهار طبقه، با اتاقهاى بزرگ اسکان یافتیم. شش روز در جدّه، در انتظار رسیدن بارهایمان ماندیم که از بیروت بار زده بودند. پس از آنکه رسید و دشواریهاى گمرک را طى کرد، به قصد «مکه مکرّمه» حرکت کردیم. در طول اقامتمان در جدّه، یک روز هم به زیارت جایى که مى‏گفتند «قبر حوّا» است، در بیرون شهر رفتیم، که راهى طولانى بود. جدّه در اطراف خود «بارو» داشت و سه در، در غرب و شرق و جنوب. کنسولگریهاى کشورها در آنجا بود. به غیر مسلمانان هم اجازه نمى‏دادند که از محدوده شهر بیرون روند. در جدّه تعداد زیادى سیاهپوستان تیره‏رنگ هست که اغلب، لخت مى‏باشند، نرخهاى شهر گران است و آبش تلخ و ناگوار و گران! بعداً شنیدیم که آب شیرین هم دارد که از آبهاى باران فراهم مى‏آید، ولى ما نمى‏دانستیم. در راه «بحره» هنگام خروج از جدّه، از هر مرکبى دو قروش پول مى‏گرفتند. چون پشت در خروجى حجاج جمع مى‏شدند، کالاهاى بسیارى از حجّاج به سرقت مى‏رفت. دزدان هم بیشتر از نیروهاى نظامى بودند که براى حفظ امنیت آنجا بودند! یک آفتابه مسى هم از ما به سرقت رفت! از جدّه به سوى «بحره» حرکت کردیم و پس از غروب به آنجا رسیدیم. چون پیش از ظهر از جدّه حرکت کرده بودیم، نماز ظهر و عصر را در راه خواندیم. من و دوست همراهم از کجاوه پایین آمده، وضو گرفتیم، سپس کمى راه رفتیم، نماز ظهر را خوانده، باز کمى راه رفتیم آنگاه نماز عصر را خواندیم، چون نمى‏شد از قافله عقب ماند، راه پرخطر بود و نظامیان هم از جدّه تا مکّه، همه جا، در دشتها و بالاى کوهها پخش بودند و در شیپورهایشان مى‏دمیدند و دیگران پاسخ شیپورشان را مى‏دادند. البته نیروهاى نظامى تا مى‏توانستند، نسبت به سرقت اموال و وسایل حجّاج کوتاهى نمى‏کردند. اتّفاقاً هنگامى که ما راه مى‏پیمودیم، به دو زن از کاروان خود برخوردیم که چون سوار بر کجاوه شامى بودند و شتران باریک ساق حجاز، قدرت تحمّل آن کجاوه را نداشتند، از رفتن مانده بودند. من و رفیقم پیاده شدیم و آن دو زن را در کجاوه خود سوار کردیم و خود پیاده راه افتادیم. پس از غروب بود که به بحره رسیدیم. «بحره» در بین راه جدّه - مکّه بود، آبى داشت ناگوار، مثل آب جدّه. مسکنى هم نداشت، سرزمینى بود که اطرافش را نیزار تشکیل مى‏داد. حاجیان در آنجا فرود مى‏آمدند، اهالى آنجا به حجّاج، آب، سوخت و هیزم مى‏دادند و پول مى‏گرفتند. نیمه شب بود که با چهره‏هایى سیاه، با مشعلهایى در دست آمدند. بر پشت خود هم تفنگ بسته بودند. حاجیان را که از خستگى راه، چرت مى‏زدند، با تندى و خشونت بیدار مى‏کردند و از آنان اجرت مى‏طلبیدند. در میزان کرایه هم بسیار سختگیر و بى‏گذشت بودند، گویا جزیه و خراج مى‏گیرند، مثل مأموران جهنم یا نکیر و منکر بودند. هر کس که مقدار درخواست آنان را نمى‏پرداخت، چند برابر آن را با ضرب و شتم مى‏گرفتند، اگر هم تهدیدشان مى‏کردى که به دولت شکایت مى‏کنیم، آنان حکومت را فحش مى‏دادند، چه قوم بدرفتارى بودند!... صبح از بحره راه افتادیم و عصر به مکّه رسیدیم. در این مسیر، پیش از ما و بعد از ما چه قافله‏هایى که غارت شدند! اغلب، قتل و تاراج در این راه پیش مى‏آمد. امّا کاروان ما بحمدالله با هیچ‏یک از اینها مواجه نشد. آغاز حرم‏ پیش از رسیدن به مکه مشرّفه، علامتهایى را دیدیم که بعنوان آغاز محدوده حرم از طرف جدّه نصب شده بود. دعاهاى مستحب ورود به حرم را خواندیم ولى نتوانستیم غسل کنیم. در مکه، در خانه مردى یمنى که ساکن مکه بود، در «شِعب عامر» فرود آمدیم. خانه خوبى بود. دو روز به اوّل ذیحجه مانده بود. شب جمعه، هلال باریک و خیلى کمرنگ ذیحجّه را کمى قبل از غروبش دیدیم. از نعمتهاى خدا بر ما بود. جاى شکر بود که وقوف در عرفه، براى همه مسلمانان در یک روز انجام مى‏شد. بعد از ظهر روز هشتم ذیحجّه (روز ترویه) غسل کردیم و از «مقام ابراهیم»، احرام حج بستیم و به مقصد «منا» خارج شدیم. عصر به «منا» رسیده، نزدیکى «مسجد خیف» فرود آمدیم. آن شب، نماز مغرب و عشاء را در آن مسجد خوانده، سحرگاه به سوى عرفات حرکت کردیم. نشانه‏هایى براى محدوده آخر حرم در جهت عرفات نصب کرده بودند. براى وقوف از ظهر تا غروب در عرفات نیت کردیم. در همه این مدّت، مشغول دعا و مناجات و زیارت امام حسین - ع - بودیم و دوستان و برادران را به نام، یاد مى‏کردیم. لطف خدا یارى کرد و براى جمعى از برادرانِ دینى که پیشتر به ما بدى کرده بودند، دعا کردیم و بدى آنان را با نیکى مقابله کردیم. پس از غروب، از عرفات به سوى مزدلفه «مشعر الحرام» کوچ کردیم. مزدلفه، محدوده میان منا و عرفات است و محدوده عرفات از طرف مشعر، علامت‏گذارى شده؛ چون پیش از غروب، بیرون رفتن از عرفات جایز نیست و هرکه خارج شود، باید کفّاره بدهد. از مأزمان نیز گذشتم، تنگه‏اى میان «جمع» و «عرفات» و تنگه‏اى بین مکّه و منا. شاعران در وصف این دو تنگه، زیاد شعر سروه‏اند... با این کوچ، انسان به یاد قیامت مى‏افتد. شب را در مشعر بیتوته کردیم و از آنجا طبق استحباب، سنگریزه‏هاى رمى جمرات را جمع کردیم. عید قربان‏ فرداى آن شب به منا بازگشتیم. روز عید قربان بود. کمى پس از رسیدن، به محلّ فروش قربانى رفته و به قیمتى که صاحب گوسفندان مى‏گفت و بدون چانه زدن، قربانى خریده، ذبح کردیم. یک سوم آن را صدقه داده، یک سوّم را هم هدیه دادیم. سربازان نمى‏گذاشتند گوشتها را به چادرها ببریم، مى‏ترسیدند بوى آنها فضا را آلوده کند. ولى خیلى هم سخت‏گیرى نمى‏کردند. بخشى از گوسفند قربانى را برداشتیم تا بعنوان مستحبّ، آن‏را بخوریم. ظهر که گذشت، مأموران انتظامى به جمع‏آورى بقایاى گوشتها و کثافاتِ قربانگاه پرداخته، آنها را در گو بازگشت به مکّه‏ پس از رمى جمره عقبه روز عید قربان، سر تراشیدیم و روز دوازدهم به مکه بازگشتیم، طواف حج و سعى میان صفا و مروه و طواف نساء و نماز هر دو طواف را انجام دادیم... البته مستحب است انسان روز عید، پس از سنگ زدن و سرتراشیدن، براى طواف حجّ به مکّه برگردد. ولى چون براى ما ممکن نبود، ما روز یازدهم رفتیم و دوباره به منا برگشتیم، شبِ یازدهم و دوازدهم را در منا گذراندیم. شب‏هاى منا بسیار زیبا بود. تفنگ در مى‏کردند و صداى آن در کوهها و درّه‏ها مى‏پیچید و گلوله‏هاى منوّره آنها با رنگهاى مختلف، به آسمان مى‏رفت و منظره زیبایى پدید مى‏آورد. ما جمرات سه‏گانه را در آن دو روز سنگ زدیم و عصر روز دوازدهم به مکّه بازگشتیم. از جمله زائران آن سال، زنى از شاهان هند و بعضى از سلاطین مغرب و صدر اعظم ایران، امین السلطان بود. در مدّت اقامت خود در مکّه به زیارت قبر ابوطالب، عبدالمطّلب، عبد مناف، حضرت خدیجه، زادگاه پیامبر اسلام و حضرت زهرا، و اماکن مقدس دیگر رفتیم. بالاى کوه «ابو قبیس» هم رفتیم که مشرِف به کعبه معظّمه بود. شبى وارد کعبه شدیم و در چهار طرف آن نماز خواندیم، همچنین روى سنگ سرخى که بین ستونِ آخرى نزدیک حجر اسماعیل و قبل از آن است نماز خواندیم. داخل کعبه سه ستون چوبى بود که از وسط دیوارى که میان رکن یمانى و رکن حجرالأسود است تا وسط دیوارى که نزدیک حجر اسماعیل است امتداد یافته بود. درب کعبه نزدیک رکنِ حجرالأسود است و بیش از قامت انسان از سطح زمین بالاست و با نردبان به آن بالا مى‏روند. متولّیان کبعه، از زمان جاهلیت تا کنون «بنى شیبه» هستند. داخل کعبه، بعلّت نبودن هیچ منفذى، بسیار گرم بود، با آنکه وسط زمستان بود. روى دیوار داخلى کعبه، نزدیک رکن یمانى و رکن نزدیک حجر اسماعیل، تاریخ تجدید سنگ‏کارى داخل کعبه را خواندیم که متعلّق به «المستنصر بالله» بود، در حدود سال 600 هجرى. او پدر مستعصم، آخرین خلیفه عباسى بود. تاریخ دیگرى بود که مربوط به تجدید بنا مى‏شد، مربوط به زمان سلطان محمد خان، در حدود سال 800هجرى و تاریخ دیگرى متعلّق به یکى دیگر از شاهان... در راه مدینه‏ تا بیست و هشتم ذیحجه در مکّه ماندیم، سپس از راه خشکى، همراه امیرالحاج شامیان «عبدالرحمن پاشا یوسف» که از امراى کردهاى صالحیه دمشق بود. به سوى «شیخ محمود» حرکت کردیم، آنجا مدفن آن «ولىّ» بود. صبح فردایش از آنجا به سوى «وادى فاطمه» یا به تعبیر مردم عراق «وادى شریف» رفتیم که تا مکّه چهار فرسخ فاصله داشت، نخلها و رودهایى آنجا بود و گوشت تازه و تخم مرغ و خربزه و لیموترش و... مى‏فروختند. صبح فردایش از آنجا راهى سمت «عُسفان» شدیم و عصر به آنجا رسیدیم. عسفان، محل مشهورى است و جایى است که هشام بن عبدالملک، «فرزدقِ» شاعر را پس از آن‏که قصیده میمیّه را در ستایش امام زین العابدین - ع - سرود، آنجا حبس کرد. فرزدق هم با دو بیت شعر، هشام را هجو کرد. مسافت وادى فاطمه تا عسفان حدود دو ساعت راه است و از آنجا تا «ریضوا» حدود یک ساعت. از این رو، بى‏آن‏که بارها را بر زمین آورند و خیمه برپا کنند، غذایى خورده، نماز مى‏خوانند و حرکت مى‏کنند. عادت کاروان شام این است که هنگام فرود آمدن و هنگام کوچ، گلوله‏اى شلیک مى‏کنند. مى‏گویند در آن منطقه، آب هم هست ولى دسترسى به آن منطقه دشوار است، هم بخاطر فرا رسیدن شب، هم بخاطر جلوگیرى مأموران از خارج شدن حجّاج از آن منطقه. عادت ژاندارمهاست که در دو سمتِ راست و چپ حجاج حرکت مى‏کنند و هنگام فرود آمدن در جایى، اجازه نمى‏دهند کسى از آن محدوده بیرون رود و به ناشناسان هم اجازه ورود نمى‏دهند. اگر ناشناسى بخواهد وارد شود، سه بار صدایش مى‏زنند (و ایست مى‏دهند) اگر جواب نداد، با تیراندازى او را مى‏کشند. این حادثه براى برخى حجّاج که عربى نمى‏دانند پیش آمده است. در طول شب، همینگونه یکى ندا مى‏دهد «کرکون»، دیگرى «حازرون» تا تمام شب! همراه حجاج، لشگرى از عربهاى عقیل هم هست که از طرف حکومت، مأمور حمل ضعیفان و درماندگان در راهند، ولى آنان غالباً به این وظیفه عمل نمى‏کنند، اگر حاجى درمانده را لخت نکنند! کاروان حج شام، نظم و ترتیبى داشت که موجب آسایش حجاج بود. از جمله اینکه کاروان به ستون دو حرکت مى‏کرد. حجّاج، در کاروانهاى متعدّد بودند و هر کاروان، رئیسى داشت به نام «مقوّم»، که ایرانیها و عراقیها به آن «حمله‏دار» مى‏گفتند. حرکت کاروان‏ها هم به نظم و نوبت بود. اگر حرکت شبانه داشتند، شتربانان هر یک فانوسى در دست مى‏گرفتند. از دور، منظره زیبایى پدید مى‏آمد. بیننده، از دور، فقط دو صف فانوس روشن مى‏دید و دیگر هیچ. چادرهاى کاروانها نیز خدمتکاران بخصوصى داشت به نام «مهاتره» که یک روز پیش از رسیدن حجّاج، مى‏رفتند و چادرها را برپا مى‏کردند. چادرهاى هر کاروان جاى مخصوصى داشت و ترتیب چادرها به نحوى بود که براى خودش مثل شهرى مى‏ماند. با کوچه‏ها و خانه‏هایش که جاى معیّن داشت و اگر انسان گم مى‏شد، براحتى مى‏توانست جاى خود را پیدا کند، گویى در شهر خودش است. آنروز، تعدادى از شترها از کار افتادند، بعضى مردند و برخى هم پیش از مردن، با تیغ سودانیها ذبح شدند. شب شنبه در عسفان، هلال ماه محرّم را دیدیم، که آغاز سال 1322 هجرى بود. سحرگاه از عسفان به سوى «خُلَیص» روان شدیم. مکانى داراى آب و میوه و محل سکونت بادیه‏نشینان بود. در راه، برخى از بادیه‏نشینان به دو نفر از اهل «معرّه نعمان» حمله کردند، پولهاى یکى را گرفتند و دیگرى را هم با خود بردند!... به گفته صاحب‏خانه‏مان در مدینه، اینان در موسم حج به غارت حاجیان مى‏پردازند و پس از موسم، به جنگ و غارت میان خودشان مى‏پردازند و کارى جز این ندارند. پیش از غروب به «کظیمه» رسیدیم. آنجا هم محل سکونت بادیه‏نشینان بود و خرما، خربزه، گوشت و... مى‏فروختند. ساعت هشت ونیم شب بود که از آنجا به سوى «رابغ» کوچ کردیم. حرکت در شب، براى بیم از آن بود که در گرماى روز، شتران از رفتن بازمانند. غروب بود که به آنجا رسیدیم. نزدیکى آنجا مسجدى به نام «غدیر خم» بود. این مسجد در جایى بنا شده بود که رسول خدا - ص - على - علیه‏السلام - را به جانشینى خود نصب فرموده بود و در گرماى نیمروز، در خطبه‏اى فرموده بود: «من‏ کنتُ مولاه فهذا علىٌّ مولاه...». مسجد، قبلاً ویرانه شده بود، یکى از پادشاهان شیعه هند آن را بازسازى کرده بود. از بیم خطر راه، نتوانستیم آنجا برویم. «رابغ»، بندرى آباد و داراى قلعه‏اى کوچک و دور از شهر، در ساحل دریا بود. تعدادى نظامیان عثمانى در آن قلعه ساکن بودند. طبق عادت، چند تیر شلیک کردند. میان نظامیان و اهل رابغ، دشمنى ریشه‏دارى بود و از این‏رو وقتى کمتر از ده نفر بودند، جرأت آمدن به بازار و تهیه آب نداشتند. در آنجا هم مثل کظیمه، انواع مختلف اسلحه بود. بعضى حجاج بقیمتى ارزان تفنگ مى‏خریدند و از ترس بازرسان هنگام ورود به شام، لابه‏لاى وسائلشان پنهان مى‏کردند... غروب به آنجا رسیدیم. تا فردا عصر آنجا ماندیم و پس از آن، حرکت کردیم. بعد از شش ساعت پیمودن راه، به «بئر الشیخ» رسیدیم و شترها، سیراب شدند. در راه، چاههاى متعددى بود، با آبهایى قابل نوشیدن. از جمله یکى از چاهها به نام چاه «ذات العلم» و دیگرى چاه «عباس» بود. از آنجا هم به «مستوره»، سپس به «بئر الحصان» و «خلص» رفتیم و نیز از «بئر الدراویش» گذشتیم. آب اندکى داشت. آنان که دیر رسیدند، از آب محروم ماندند و برخى از الاغها و شتران، آن شب از تشنگى تلف شدند. ساعتِ 6 شب از آنجا حرکت کردیم. و... روز یکشنبه، بعداز ظهر، به «مدینه» وارد شدیم. رنج راه به پایان رسید. دیدن «گنبد سبز» حرم پیامبر و گلدسته‏هاى بلند حرم، همه حاجیان را بسیار خوشحال کرد. پى‏نوشت: ...................) Anotates (................. دالهاى آماده شده دفن کردند. آن سال در منا و عرفات هیچگونه بیمارى پیش نیامد و همه حجاج سلامت بودند. تعداد حجاج هم متوسّط بود. پس از قربانى براى رمى «جمره عقبه» رفتیم... به جمره عقبه، جمره اخیره هم مى‏گویند، چون در روزهاى یازدهم و دوازدهم ذیحجّه، آخرین جمره‏اى است که رمى مى‏شود. البته روز عید قربان، فقط جمره عقبه را سنگ مى‏زنند. اصل جمره، محلّ جمع شدن سنگریزه‏هاست. جمره عقبه، بنایى ستونى است که پشتش به کوه و رویش به طرف راه میان مکّه و مناست. این جمره را باید از روبرو سنگ زد، نه از بالا... - البته وضع کنونى محلّ جمره عقبه با آن زمان فرق کرده است.

تبلیغات