آسیبشناسى انقلاب اسلامى
آرشیو
چکیده
انقلاب شکوهمند اسلامى ایران، چه بخواهیم، چه نخواهیم، مرزهاى کشور را در نوردیده و حتى پس از آن، هیچ انقلاب دیگرى به عظمت آن به وقوع نپیوسته است. اما آنچه که بسیار اهمیت دارد و باید بدان پرداخت، آسیبهایى است که این انقلاب را تهدید مىکند. این نوشتار اشاره کوتاهى به آسیبشناسى انقلاب اسلامى خواهد داشت.متن
انقلاب شکوهمند اسلامى، نظام طاغوتى سلاطین را پس از سالها حاکمیت ستمگرانه و نابودسازى حرث و نسل مسلمین، در هم شکست و در برابر نگاه ناباور جهانیان مرعوب و مقهور استکبار، روش نوینى را مبتنى بر خدا پرستى و باورهاى دینى، در اداره زندگى بشر و استقرار نظام اجتماعى و حکومتى مطرح ساخت. استکبار جهانى که سرگرم بهرهبردارى از نتایج تبلیغات طولانى و گسترده خود در «جدایى دین از سیاست» و اعمال سلطه بر مسلمین بود، ناگاه، حیرتزده با این واقعیت روبرو گردید که دینباورى اجتماعى و انقلاب اسلامى نشأت گرفته از آن، معادلات قدرت وى را بر هم زده و منافع نامشروعش را به خطر انداخته است و به رغم پیشبینیها و حسابگریهاى مادى جهان غرب، جامعهاى بزرگ را با قدرت و اطمینان، سامان بخشیده و به پیش مىبرد و در این راه مصمم و استوار، بزرگترین معضلات را یکى پس از دیگرى از میان برداشته و شومترین توطئهها را از جانب آن نظام سلطهگر، نقش بر آب نموده است.
حرکتى چنین عظیم و انقلابى چنین باشکوه، برگرفته از فرهنگ اصیل اسلامى، معلول رهبریهاى داهیانه و بینش فوق تصور شخصیتى بود که با نیرو گرفتن از ایمان، اراده و اخلاص خویش، منزلت ایران اسلامى را قدرتمندانه و سربلند، برفراز قله رهبرى ملل مظلوم، استقرار بخشید؛ هر چند که این شخصیت الهى و کم نظیر از جهات گوناگون، شایسته تعظیم و تحسین و قدردانى است؛ امّا آنچه که ایشان را در میان بسیارى از علما و شخصیتهاى سیاسى، علمى و مذهبى قرون پیشین و معاصر، ممتاز و مشخص مىگرداند، بینش بلند اجتماعى و تفکر حکومتى نسبت به اسلام و طرح ابعاد سیاسى و حکومتى آن در دنیاى ظلمانى معاصر و عزم آهنین او بر اعتلاى عینى کلمه توحید است. وسعت دید نسبت به مصالح عینى مسلمین، مرتبط و منسجم دیدن امور فردى و اجتماعى و توجه اساسى به وظائف عمومى و سرنوشت ساز، دیدن حکومت و نظام اداره جامعه در جمیع شئون زندگى و در نهایت، مطرح کردن ضرورت ولایت فقیه به عنوان مهمترین اصل انکارناپذیر و تأمین کننده سعادت مسلمین در زمان غیبت، از جمله مطالب اصولى است که از طرف ایشان، بطور اساسى طرح شده و مورد عنایت خاص قرار گرفته است. سالهاى طولانى مبارزه در جهت رفع ظلم و بىعدالتى، کشاندن تعالیم و ارزشهاى اسلامى از لابلاى متون کتابها و مجالس درس و بحث به عینیت جامعه، ایجاد زمینههاى واقعى در جارى شدن باورهاى اسلامى و رویارویى عالمانه با حوادث و رویدادهاى پیچیده در مقاطع مختلف تکوین و رشد انقلاب و نظام اسلامى، همه بیانگر آن بینش بلند و تفکر اصولى برخاسته از «اسلام ناب محمدى» مىباشد و ثمره این مبارزات که با خون هزاران شهید آمیخته است، برپایى و استقرار شجره طیبه و مبارک جمهورى اسلامى در اوج حاکمیت کفر و استکبار جهانى است که حقا از آن باید به عنوان بهترین و گرانبهاترین یادگار امام راحل و عزیزترین امانت الهى، قدردانى کرد؛ همچنانکه ایشان خود بارها بر این امر تأکید ورزیدهاند. از جمله در وصیتنامه سیاسى الهى خویش، پس از بیان توطئههاى موذیانه و شیطانى دشمنان در جدا کردن اسلام و مسلمین از سیاست و حکومت و اشاره به وسعت تعالیم اسلام در این باب، چنین مىفرمایند:
«امید آن دارم که نویسندگان و جامعهشناسان و تاریخ نویسان، مسلمانان را از این اشتباه بیرون آورند. و آنچه گفته شده و مىشود که انبیاء به معنویات کار دارند و حکومت و سررشتهدارى دنیایى مطرود است و انبیاء و اولیاء و بزرگان از آن احتراز مىکردند و ما نیز باید چنین کنیم، اشتباه تأسف آورى است که نتایج آن، به تباهى کشیدن ملتهاى اسلامى و باز کردن راه براى استعمار خونخوار است. حکومت حق براى نفع مستضعفان و جلوگیرى از ظلم و جور و اقامه عدالت اجتماعى همان است که مثل سلیمان بن داوود و پیامبر عظیمالشأن اسلام و اوصیاء بزرگوارش براى آن کوشش مىکردند از بزرگترین واجبات و اقامه آن از والاترین عبادات است.»(2)
اقامه حکومت دینى، یکى از اهداف و آرمانهاى والاى امام خمینى قدسسره در عرصه نظام سیاسى دینى بود. همین دیدگاه، نقطه فارق و تمایز اندیشههاى ایشان از سایر سران و رهبران انقلابها و فقهاى مجاهد در طول تاریخ بوده است. ایشان بر این حقیقت باور داشتند که دین، قدرت اداره و مدیریت را دارد و براى این ادعاى خود، تئورى مستدل هم ارائه نمود. در مقابل این ایده و دیدگاه امام، مخالفان زیادى در حوزه و دانشگاه قرار داشته و دارند و معتقدند که حکومت، نهادى برخاسته از ضرورت عقل عملى است و عقل عملى خود به تنهایى، قدرت سرپرستى و مدیریت جامعه را دارد.
آن چه در تحلیل این دیدگاه و نظریات امام مىتوان بدان توجه محورى کرد، وجود سؤالات مبنایى ذیل است:
1ـ آیا بین دین و سیاست رابطهاى وجود دارد؟
2ـ بر فرض وجود رابطه، آیا دین با مجموعه دانشهاى سیاسى ارتباط دارد؛ یعنى دین تنها یک اندیشه و مکتب سیاسى دارد و یا این که داراى فلسفه سیاسى و علم سیاست نیز مىباشد؟
3ـ سیاست و امور سیاسى با تعالیم دینى چه ارتباطى دارد؟
4ـ آیا دیندارى و خداپرستى، به مرزهاى سیاست محدود مىشود؟! شعار «جدایى دین از سیاست» از کجا نشأت گرفته، با چه اهدافى تبلیغ و ترویج مىگردید و سرانجام، چه آثارى را بر جاى نهاد؟
5ـ آیا پیامبران و اوصیاى بزرگوارشان از دخالت در امور سیاسى احتراز مىکردند؟ آیا انجام رسالت بزرگ آنان مبنى بر اقامه قسط و عدالت اجتماعى، بدون دخالت در امور سیاسى ممکن است؟!
6ـ آیا دین اسلام نیز به عنوان کاملترین و آخرین دین سعادت بخش الهى به عبادات و تکالیف فردى محدود شده و نسبت به امور سیاسى ـ اجتماعى ساکت است؟
7ـ آیا دخالت در امور سیاسى با حفظ مقامات معنوى و قداست دینى منافات دارد؟!
8ـ آیاوظایف فقها و علماىدین به امور عبادى،مباحثعلمىو بیان مسائلشرعى محدود مىگردد؟
9ـ اگر اسلام، خود، داراى یک نظام سیاسى کامل و متعالى است، این سیاست از چه ویژگیهایى برخوردار است و تفاوت آن با سیاستهاى غیر الهى چیست؟
مسلما در فرض اول اگر قائل به عدم ارتباط شویم، نوبت به فرض دوّم نخواهد رسید؛ مانند عدم اعتقاد به عدم رابطه بین فلسفه نظرى و علوم تجربى. امّا در صورت اعتقاد به وجود ارتباط و رابطه، باید مشخص کرد که رابطه دین و دانش سیاسى چیست؟ آیا دین، قدرت ارائه علم جدید را دارد؟ به عبارت دیگر، آیا دین تا حد تئورىهاى کلى ارائه طریق مىنماید و یا این که فراتر از این محدوده و تا ارائه معادلات کاربردى سیاسى جدید هم پیش مىرود؟
عدهاىادعا مىکنند که بین دین و دانش سیاسى رابطه است؛ ولى نیازى به تولید علم جدید سیاست نیست؛ زیرا علم، مقولهاى خنثى و بىجهت است و نوع کاربرد آن، جهتگیرىاش را مشخص مىکند.
براستى در فرض اثبات ارتباط، آیا دخالت دین در مقوله سیاست، داراى نظام سیاسى بوده و یا این که تنها داراى احکام سیاسى است؟ اصولاً این که چه نوع ساختار قدرتى در جامعه شکل بگیرد، بر عهده دین قرار دارد یا عقل جمعى بشر؟
به نظر مىرسد براساس تعریفهاى بیشمار علما و فقهاى معظم در باب دین و گستره آن، بتوان ادعا کرد که دین در نظام سیاسى، تمامى حوزهها را تحت پوشش قرار داده و علاوه بر احکام سیاسى، داراى نظامى است که اهداف و مبناهایى دارد که ساختار قدرتى خاص را تعریف و تبیین مىکند.
«... استکبار وقتى که از نابودى مطلق روحانیون و حوزهها مأیوس شد، دو راه را براى ضربه زدن انتخاب نمود؛ یکى راه ارعاب و زور؛ دیگرى راه خدعه و نفوذ. در قرن معاصر وقتى حربه ارعاب و تهدید چندان کارگر نشد، راههاى نفوذ تقویت گردید. اولین و مهمترین حرکت، القاى شعار جدایى دین از سیاست است که متأسفانه این حربه در حوزه و روحانیت تا اندازهاى کارگر شده است تا جایى که دخالت در سیاست، دون شأن فقیه و ورود در معرکه سیاسیون، تهمت وابستگى به اجانب را به همراه مىآورد؛ یقینا روحانیون مجاهد از نفوذ بیشتر زخم برداشتهاند. گمان نکنید که تهمت وابستگى و افتراى بىدینى را تنها اغیار به روحانیت زده است، هرگز؛ ضربات روحانیت ناآگاه و آگاه وابسته به مراتب کارىتر از اغیار بوده و هست....(3)»
«... وقتى شعار جدایى دین از سیاست جا افتاد و فقاهت در منطق ناآگاهان غرق شدن در احکام فردى و عبادى شد و قهرا فقیه هم مجاز نبود که از این دایره و حصار بیرون رود و در سیاست و حکومت دخالت نماید، حماقت روحانى در معاشرت با مردم، فضیلت شد. به زعم بعضى افراد، روحانیت زمانى قابل احترام و تکریم بود که حماقت از سراپاى وجودش ببارد؛ والا عالم سیاسى و روحانى کاردان و زیرک، کاسهاى زیر نیمکاسه داشت. و این از مسائل رایج حوزهها بود که هر کس کج راه مىرفت متدینتر بود. یاد گرفتن زبان خارجى کفر و فلسفه و عرفان گناه و شرک به شمار مىرفت. در مدرسه فیضیه فرزند خردسالم مرحوم مصطفى از کوزهاى آب نوشید، کوزه را آب کشیدند، چرا که من فلسفه مىگفتم. تردیدى ندارم اگر همین روند ادامه مىیافت، وضع روحانیت و حوزهها، وضع کلیساهاى قرون وسطى مىشد که خداوند بر مسلمین و روحانیت منت نهاد و کیان و مجد واقعى حوزهها را حفظ نمود.»(4)
در باب مباحث نظام سیاسى، یک بحث آن، رابطه دین و سیاست است؛ بدین معنا که آیا نظام سیاسى بر پایه آراى مردم (دموکراسى) است یا بر پایه جریان ولایت الهیه؟
قطعا در این عرصه و دوره زمانى انقلاب و نظام اسلامى، این مباحث و سؤالات بایستى بصورت منطقى و صحیح، طرح، بحث و بررسى و پاسخ داده شوند؛ زیرا در غیر اینصورت، با چالشهاى جدى در عرصه فرهنگى و سیاسى مواجه خواهیم شد.
مراحل انقلاب اسلامى
اگر در یک تحلیل تاریخى گذرا بخواهیم مراحل طى شده و مورد نظر انقلاب اسلامى را عنوان کنیم، مىتوان بدین شکل بدان پرداخت:
مرحله اوّل: پیروزى سیاسى
به دنبال اوجگیرى تمدن مادى، حرکتى از لایههاى باطنى و عمیق جامعه جهانى علیه این حرکت جهانى آغاز شد که نقطه ظهورش در انقلاب اسلامى است. بىتردید، انقلاب اسلامى یک انقلاب ضد استبدادى و ضد استعمارى است؛ ولى تعریف در این حد، ستم در حق آن است؛ در حق انقلابى که در فاصله بیست سال، مرزهاى خود را در مىنوردد و به همه جهان سایه مىافکند و یکى از عواملى است که ابرقدرت مطرح جهان یعنى سوسیالیسم را از میدان بیرون مىکند. بى تردید، یکى از عوامل شکست کمونیسم، ظهور انقلاب اسلامى بود. هر چند ضعف درونى کمونیسم و نبود برخى از آزادیهاى فردى هم تأثیر داشته است. شاهد گویا این است که در سالهاى قبل از سال 57، تمام نهضتهاى دنیا کمونیستى بود. اما در سال 58 و بعد از فتح لانه جاسوسى، حتى یک انقلاب کمونیستى در دنیا به وجود نیامد. همه جنبشهاى انقلابى مذهبى بودند. این امر، نقطه شروع فروپاشى شوروى بود. متحد او، کوبا در سال 57 در 17 کشور آفریقایى لشکر داشت و از مبارزات کمونیستى دفاع مىکرد؛ ولى در سال 58 در هیچ جایى لشکر نداشت.
همچنین انقلاب اسلامى، جناح دوم (لیبرال دموکراسى) را نیز در معرض خطر جدى قرار داده است؛ با این بیان که بعد از فروپاشى شرق، برخى پایان تاریخ را ادعا مىکردند و مىگفتند، اینک لیبرال دموکراسى پیروز شده و تاریخ به مرحله پایانى خود رسیده است. یک تئوریسین بزرگ آمریکا که نظریهپرداز شوراى روابط خارجى آمریکاست و نظریه او به منزله مبناى عمل روابط خارجى آمریکاست، متوجه شد که این چنین نیست؛ بلکه عالم وارد فضاى جدیدى مىشود و هویتهاى تمدنى شکل مىگیرد. همین تئوریسین دوره جنگ سرد که تمام جنگ جهان را خلاصه در جنگ مادى بر سر دنیا بین لیبرال دموکراسى و سوسیالیسم مىدید، نظریه برخورد تمدنها را مطرح کرد و ادعا کرد جهان در شرایط جدیدى قرار گرفته؛ به گونهاى که هویتهاى تمدنى بر محور فرهنگ در حال شکلگیرى است و از گسل بین این تمدنها، لبههاى خونین جهان در آینده پدید خواهد آمد. او متوجه شد که محور چالشها در جهان از محور دنیا در مقابل دنیا به محور دنیا در مقابل ایمان منتقل مىشود. عدهاى از روز اول هم با جهانى شدن انقلاب مخالف بودند؛ ولى چه بخواهند و یا نخواهند، انقلاب اسلامى جهانى شد و این امر از دست افراد خارج است؛ چرا که محور حرکت در دست وجود مقدس امام زمان«ارواحنا فداه» است که همان دست خداى متعال است و این دست، چالش جهانى را ایجاد کرده است.
افول تمدن مادى در جهان
انقلاب اسلامى، تمدن مادى غرب را در حال غروب و افول قرار داده است. قبلاً نیز بیان شد که ظهور یک تمدن به وسیله بروز و گسترش شعار محورى آن و به منزله پرچم آن تمدن مىباشد. اکنون، شعار محورى تمدن غرب، دیگر در میان جامعه جهانى جذابیت ندارد. در داخل مغرب زمین هم گرایش به معنویت و اسلام پیدا شده، یعنى دیگر هیچ کس در دنیا احساس ننگ نمىکند که بگوید مسلمان است. سیاه پوستان آمریکا که ضعف نژادى نیز دارند، در تجمعات خودشان شعار دینى مىدهند. این بدان معنا است که در موازنه جهانى، موازنه به نفع مذهب در حال تغییر و جابه جایى تمدنها تمام شده است. از دید فلسفه تاریخ، بدون شک نقطه سقوط و افول تمدن غرب آغاز شده؛ زیرا شعار محورى آن در حال غروب است. همه سروصداهایى که به گوش مىرسد، سروصداى تمدن در حال عقبنشینى از میدان جامعه جهانى است.
بنابراین، در سال 1357 (22 بهمن ماه) با پیروزى انقلاب مبارک اسلامى به رهبرى امام خمینى قدسسره ، رژیم سیاسى محمدرضا پهلوى سقوط کرد و در 12 فروردین با رأى قاطبه مردم، نظام جمهورى اسلامى معرفى و اعلام گردید. آن چه پس از پیروزى انقلاب اسلامى در عرصه دولت و نظام اجرایى صورت گرفت، تنها تغییر الگوى گزینش نیروى انسانى بود که دلیلى بر تعمیر ساختار اجتماعى براى رسیدن به اهداف و آرمانهاى انقلاب اسلامى بود. متأسفانه در عرصه فرهنگ و دانش، انقلاب اسلامى نتوانست حرکت قابل ملاحظهاى ارائه دهد، بلکه با تکیه بر همان ادبیات کهن و سابق به اداره امور پرداخت.
بر این اساس، انقلاب اسلامى، گامى به سوى ظهور بود؛ یک تحول جدید در جامعه جهانى بود که از اعماق باطنى عالم آغاز شده و جامعه جهانى را به قرب ظهور نزدیک کرده است. زمینه پذیرش ولایت الهیه را در مرتبه جدیدى در جامعه جهانى به عرصه ظهور رسانده است؛ آن هم در شرایطى که تمدن جدید بشرى که در همه دنیا رایج بود، تمدن غیردینى و تمدن نفى کننده معنویت و قدسیت بود. هر چند این تمدن در دو چهره مختلف فرهنگى تجلى کرده بود؛ چهرهاى که خود را طرفدار عدالتخواهى و جمع و جامعه مىدانست که نمود کامل آن در تفکرات سوسیالیستى و مارکسیستى بود و اعتقاد به معنویت را هم ناشى از واژگونگى اقتصادى مىدانست. و چهره فرهنگى دیگر غرب هم نظام سرمایهدارى و لیبرال دموکراسى بود که بر آزادیهاى فردى انگشت مىنهاد. این دو، کاملاً در این جهت با یکدیگر شریک بودند، هیچ کدام مدافع مذهب، به عنوان پدیدهاى که در عرصه اجتماعى ظهور کند نبودند؛ گرچه سرمایهدارى در مقام هماوردى با رقیب خود، یعنى سوسیالیسم ادعاى طرفدارى از خدا را داشت. این عبارتى که روى دلار ثبت شده که ما به خدا اعتماد و یا باور داریم، جملهایى نفاقآلود است که در واقع ابزارى براى جلب انگیزهها به سمت نظام لیبرال دموکراسى مىباشد. در چنین شرایطى، یک روشنفکر، پیش روى خود، دو راه بیشتر نمىدید؛ یا سرمایهدارى و یا سوسیالیسم. لذا، هر که پا به عرصه مبارزه مىنهاد، به یکى از این دو گرایش روى مىآورد؛ گروهى عدالتخواهى را مقابل دیندارى مىدیدند و مىگفتند در دنیا دو راه وجود دارد، اول عدالتخواهى و رویکرد به سوسیالیسم و کمونیسم و دوم گرایش به دین و نظام سرمایهدارى و این حاصل همان چهره نفاق سرمایهدارى بود که خود را معتقد و متکى به خدا مىدانست.
گروهى از روشنفکران دنیاى اسلام هم که طرفدار عدالتخواهى بودند، تلاش مىکردند اسلام را به نوعى به سوسیالیسم نسبت بدهند. شخصیتهاى مبارز و بزرگ دنیاى اسلام، مثل ابوذر را سوسیالیست معرفى مىکردند و یا حتى اگر با ماتریالیسم دیالکتیک مخالف بودند، ماتریالیسم فلسفى را شیوه مبارزه در مسیر دستیابى به عدالت مىدانستند. اینها در آثار روشنفکران دنیاى اسلام فراوانند.
انقلاب اسلامى، یک حرکت از لایههاى باطنى عالم و از اعماق عالم علیه این دو گرایش غالب در جهان بود؛ دو فرهنگ مسلطى که هر دو در یک چیز با هم شریکند و آن، نفى دیانت و معنویت و قدسیت است و به تعبیر استاد شهید و عزیزمان مطهرى، دو تیغه یک قیچىاند که مىخواهد اسلام را قیچى کند، یکى در قالب نفاق و دیگرى در قالب کفر. انقلاب اسلامى، ظهور مجدد مذهب از لایههاى باطنى عالم علیه این دو جریان مسلط است. بنابراین، با این دو جبهه درگیر است. یکى در جبهه نفاق، درگیر با لیبرال دموکراسى و دیگرى در جبهه کفر، درگیر با سوسیالیسم و کمونیسم.
انقلاب اسلامى، مبارزه خود را علیه کفر، از سنگر مبارزه با نفاق پیگیرى کرد و درست هم همین بود. یعنى وقتى ما پرچم عدالتخواهى، دین، خدا و مذهب به دست گرفته و با جریان سرمایهدارى درگیر شدیم، به خصوص وقتى که انقلاب اسلامى بر طبق مقتضاى خودش از مرزها گذشت و جهانى شد، بیش از این که به جبهه نفاق ضربه بخورد، به جبهه کفر یعنى سوسیالیسم و کمونیسم ضربه وارد شد؛ زیرا نهضتهاى عدالتخواهانه، رنگ مذهبى گرفتند و این، نقطه اصلى فروپاشى نظام سوسیالیسم و کمونیسم بود.
این دو حریف هم به سرعت معنى انقلاب اسلامى را فهمیدند و با هوشیارى تمام، وارد هماوردى و درگیرى با انقلاب اسلامى شدند. طبیعتا انقلاب با مشکلات بسیار جدى و چالشهاى بسیار شدیدى در جامعه جهانى مواجه شد. سختیهاى راه و کوره راهها و امتحان سنگین الهى موجب شد که عدهاى نتوانند همراهى کنند، به خاطر ضعفهاى درونى و یا هر دلیل دیگرى از میانه راه جدا شدند و بنبستهاى خود را به اسلام نسبت دادند و کمکم روى اصل مسأله خط کشیدند. یعنى این آرمان انقلاب اسلامى را که دین باید بر تعاریف مسلط بر جامعه جهانى حکومت کند و مفاهیم و معادلات نظام توسعه بینالمللى، تحت چتر دین شکل گیرد و صبغه دینى پیدا کند و عدالت سیاسى، فرهنگى و اقتصادى در سطح جهان توسط دین تعریف شود، خط زدند و مدعى شدند که اسلام به بن بست رسیده است و قدرت اداره جامعه را ندارد و یا ادعا کردند دین، خصلت ایدئولوژیک ندارد و این چیزى است که از دوره مشروطه و قبل از آن نیز سابقه داشته است و از این رو کسروى و امثال او آدمهایى بودند که در میانه راه نتوانستند همراه شوند. نتوانستند مقاومت و پایمردى کنند، لذا به مقابله با دین پرداختند. هیچ کس منکر دشمنى دنیاى کفر با اسلام، آن هم با این اسلام ناب نیست. کسى نمىتواند چشم به روى این واقعیت ببندد که ما در محاصره دنیاى کفر قرار گرفتهایم.
اگر روزى در معرض تهدید دشمن نباشیم و دشمن ما را رها کند، این همان روزى است که باید در بنیاد و ریشههاى خودمان شک کنیم. آن روز دیگر ما مانعى بر سر راه دشمن نیستیم و دشمن احساس مىکند ما را در نظام مسلط خودش فرو برده و منحل کرده است.
مرحله دوم: دوره بازسازى
پس از فراز و نشیبهاى سخت در طى یک دهه، عاقبت پس از پذیرش قطعنامه 598، دوران بازسازى و توسعه اقتصادى شروع شد. بر آن اساس که توسعه اقتصادى بر محور فرهنگ و ارزشهایى همراه خود ظهور و بروز مىکند، تعارض آرمانها و ارزشهاى انقلاب اسلامى با برنامهریزى، بروز جدى کرد؛ زیرا براى رسیدن به یک هدف جدید، نمىتوان از فرهنگى که ماهیتا مغایر آن هدف است، استفاده کرد. به عبارت دیگر، این فرهنگ، لوازم و آثار و تبعات خاص خود را خواهد داشت که با هدف جدید، همسان و همگن نخواهد بود. مشکل عمده ما در این زمان، تعارض فرهنگ برنامهریزى حاکم بر دولت و نظام مدیریتى با فرهنگ انقلاب اسلامى است که غفلت از آن، پیامدهاى خسارتبارى را به همراه خواهد داشت. عمدهترین بازتاب منفى این تعارض این است که اساس فلسفه سیاسى انقلاب (آرمانها و ایدهآلها) مورد تردید قرار مىگیرد و این گمانه قوت خواهد گرفت که آرمانهاى انقلاب، هرگز عینى و حقیقى نبوده، بلکه تخیلى و ذهنى بوده و بایستى براى رسیدن به اهداف امروزین، آنها را فراموش و بر اساس یک مدیریت علمى (نه دینى) امر اداره و مدیریت را پىگرفت!
آموزگار یکى از اقتصاددانهاى ایرانى در مقالهاى در خارج از کشور در مورد اوضاع اقتصادى ایران بعد از پیروزى انقلاب اسلامى مىنویسد: «مشکل عمده نظام سیاسى ایران هرگز مسائل اقتصادى نیست، تنها مقوله ولایت فقیه است که با اداره علمى جامعه، همسان و هماهنگ نمىباشد.»
معتقدند انقلاب اسلامى در این مرحله باید مبانى فلسفى خود را در چالشى که قرار گرفته تئوریزه کند. در عرف رایج یک انقلاب در ابتداى پیروزى وقتى مىخواهد با ادبیات دیگران کشور را اداره کند و جامعه را هدایت نماید، بدلیل اینکه ادبیات دیگران، آهنگ اهداف و مبانى آنها را دارد، ما را به بن بست مىکشاند. لذا تعارض بین راهکارها و مبانى ظهور مىکند. آنگاه، عدهاى از راهکارها حمایت مىکنند و بر روى مبانى خط مىکشند اعتقاد پیدا مىکنند که مبانى علمى نیستند. از طرف دیگر، برعکس، عدهاى از مبانى حمایت مىکنند و به دنبال ادبیات علمى و زبان جدید علمى براى گفت و گو هستند و مىخواهند از زبان تخصصى تا زبان عامیانه جامعه را بر محور ادبیات دین تغییر دهند.
راهکارهاى عینى جهت آسیبشناسى انقلاب اسلامى
آسیبشناسیها در بین طرفداران انقلاب اسلامى متفاوت است. برخى معتقدند که مشکل از عناصر است؛ اما مىگویند ما مشکل جدى نداریم، ما مىتوانیم نیروهاى انسانى شایسته عادل وفادار به اسلام را تربیت کنیم و آنها را با ساز و کار جامعه جهانى و ادبیات اداره و علم اداره آشنا کنیم. وقتى کار در دست انسانهاى متعهد به دین و آشناى به اداره امور افتاد، جامعه در مسیر صحیح خود قرار مىگیرد و یا در نهایت، اندیشمندان و فرزانگان آنها معتقدند که احیانا ما باید در حوزه علوم انسانى، غلطها و خطاها را اصلاح کنیم و به اصلاح این علوم هم روى بیاوریم.
اما این رویکرد در طول دو دهه گذشته تجربه شد و موفق نبوده است. ما تا ده سال، یعنى تا پایان دفاع مقدس، نظامهاى سوسیالیستى را تجربه کردیم و مالکیت دولتى یا دولت متمرکز در کشور آزمایش شد و پس از پایان جنگ و آغاز بازسازى هم ده سال، نظام سرمایهدارى را تجربه کردیم، نیروهاى این دو دوره هم کارآمد و هم دیندار بودند. گرچه تلاش کردیم آهنگ مخالفت قطعیه این دو نظام را با شرع بگیریم و یک جاهایى فیلتر بر سر راه آنها قرار دادیم، ولى جواب نداده است. چرا؟ آیا واقعا نیروهایى که بر سر کار بودند، کار آمد نبودند؟ به دین وفادار نبودند؟
آنچه انقلاب اسلامى را تهدید مىکند این است که انقلاب اسلامى بخواهد براى دستیابى به آرمانهاى خودش، به الگوى دیگران روى بیاورد. از نرمافزار آنها استفاده کند، نوع آسیبشناسى آنها را آسیبشناسى انقلاب بداند. معتقد بودند که همه بحرانهاى انقلاب اسلامى مربوط به تحلیلهاى کارشناسانه سوسیالیستى یا لیبرالیستى از انقلاب و چالشهاى آن و بعد نسخههاى آنهاست. اگر آسیبشناسى از یک بیمار، خودش آسیب داشته باشد، بدترین بحران را براى بیمار به وجود مىآورد. آسیبشناسى و مدل آسیبشناسى و مدل نسخهپیچى متداول جامعه را مدلى برخاسته از ادبیات سرمایهدارى و سوسیالیسم و مطلقگرایى حس است.
شکى نیست که ما در جامعه دو نوع توسعه داریم؛ توسعه الهى و توسعه، مادى. مهندسى توسعه الهى، غیر از برنامهریزى توسعه مادى است. مهندسى توسعه الهى احتیاج به نرمافزار مخصوص به خود دارد یعنى تا توسعه فرهنگى در جامعه پیدا نشود و بر پایه فرهنگى دینى به کارآمدىهاى عینى که واسطه بین فرهنگ و نیاز اجتماعى ماست دست نیابیم، نمىتوانیم مدعى برنامه توسعه الهى جامعه باشیم. توسعه فرهنگى، محتاج به دستیابى به روشهاى سرپرستى و هدایت فرهنگى جامعه است.
بنابراین، «روش تولید فرهنگى» و «روش هدایت فرهنگى اجتماعى» بایستى موضوع تدبر و تفکر اندیشمندان ما قرار گیرد؛ زیرا دقت در این روشها باید به تفکر در فلسفه روشها و آنچه این فلسفه روشها را در حوزههاى مختلف هماهنگ مىکند، بیانجامد که همان فلسفه عمل و نه فلسفه نظر است. دنیاى اسلام از زاویه فلسفه نظر، هیچ کمبودى ندارد. این بنا در سدههاى گذشته به استوارى کامل رسیده است. فلسفه صدرایى، فلسفهاى است که تعریف نظرى جهان را به نحو احسن ارائه مىکند، اما خودش را عهدهدار عمل نمىداند. از تحلیل نظرى حقیقت هستى که مىگذرد، بقیه را به علوم مىسپارد و خود را عهدهدار نمىبیند. چنین فلسفهاى، فلسفه هدایت و کنترل عینیت نیست؛ لذا آسیب اصلى جامعه، آسیب فرهنگى است. نرمافزار دشمن ولو در خدمت بهترین انسانها قرار بگیرد، به نفع اسلام تمام نمىشود. بنابراین، جابهجایى مهرهها و دست به دست شدن قدرت در بین مهرههایى که همه وفادار به دین و اسلام و انقلاب اسلامى هستند، مشکلى را حل نمىکند.
بر این اساس، بایستى به دنبال نرمافزار بود و این نرمافزار هم باید به صورت شبکهاى باشد و تولید کننده نظام علوم کاربردى جدید باشد که این محتاج به دستیابى به متدولوژیها و قبل از آن، فلسفه روشها و فلسفه متدها و فلسفه شدن و فلسفه عمل اجتماعى و خلاصه، فلسفه تفسیر چگونگى تغییر است. قطعا اگر نتوانیم رابطه بینچدین و کارآمدى را تمام کنیم که این رابطه جز از طریق هدایت علوم کاربردى ممکن نیست، چگونه مىتوانیم ادعا کنیم که دین، قدرت هدایت جامعه را دارد؟
ما مدّعى شدهایم و در عالم، صفبندى کردهایم، ادعا کردهایم که دین باید پرچمدار عدالت اجتماعى باشد. آیا مىخواهیم با ساز و کار و نرمافزار و سختافزار آنها خودمان را در عالم مطرح کنیم؟ اگر حرف جدیدى داریم چیست؟ هنوز مهلت پاسخ دادن انقلاب اسلامى نگذشته، تازه ابتداى آن است. در سدههاى اخیر، هیچ انقلابى به عظمت انقلاب اسلامى که در 22 و 23 سالگى خودش این قدر جوان و شاداب باشد نبوده است. مهمترین انقلابها انقلاب فرانسه و روسیه بود. 22 و 23 سالگى آنها را که مطالعه مىکنیم. هیچ یک به شادابى و نشاط انقلاب ما نیستند؛ ولى سؤال مهم این است که انقلاب ما در معرض چه خطرى است؟ چه کمبودى دارد؟!
با وجود این کاستیها و بایستیها اگر بخواهیم انقلاب اسلامى همچنان در صدور و توسعه خود در جهان پایدار باشد، ضرورت دارد امور ذیل مورد توجه و علاقه قرار گیرد:
1ـ تئوریزه کردن فلسفه سیاسى
اولین گام، تدوین و تولید فلسفه سیاسى جدید بر محور دین و دفاع جانانه از آن است. مطمئنا عدم انجام این کار سبب خواهد شد انقلاب اسلامى با چالشهاى بزرگى مواجه و تا مرزهاى خطرناکى پیش رود. دشمنان داناى انقلاب اسلامى، امروزه این نقطه خلأ را به خوبى شناخته و مورد تهاجم قرار دادهاند و بهترین دلیل حملات خود را عدم کار آمدى سیاسى دین در امر حکومت و اداره جامعه بشرى قرار دادهاند و از سوى دیگر، روشنفکران داخلى هم با طرح مباحث فرهنگى و نظرى (دین حداقل ـ عدم رابطه دانش و ارزش ـ حکمت و حکومت و...) به این هجمه کمک مىکنند؛ اما آنچه در این گیر و دار فرهنگى سیاسى، توجه به آن کارساز است، وجود این حقیقت تلخ خواهد بود که در صورت موفقیت تفکر سکولاریزم در امر حاکمیت و مدیریت کشور، شاهد حکومت لائیکى خواهیم شد که اولین بستر سازى و حرکت اصلى او، تغییر تمایلات و اخلاقیات مردم از طریق بسترهاى پرورشى خواهد بود. نمونه تاریخى این حرکت را مىتوان در تاریخ سیاسى اجتماعى کشور ترکیه مشاهده کرد که از دوره آتاتورک، دولت لائیکى حاکمیت یافت که اجازه طرح نام دین را نمىداد و معتقد بود که عفت دین، عین بىعفتى است؛ زیرا به رشد سرمایهدارى و تکنولوژى کمک نخواهد کرد. در این وادى تنها سیاست، اخلاق و فرهنگى مطلوب است که به رشد و سود سرمایه مادى کمک کند. مسلما حاکمیت این تفکر به معناى حذف و هدم آرمانهاى انقلاب اسلامى و منکر واقع شدن معروف و معروف واقع شدن منکرات است (اقامه فحشا و نه تنها عمل فحشا). تهاجم فرهنگى یا شبیخون فرهنگى در صدد راهاندازى این موارد و مراحل است، نه پدیدههاى صورى و ظاهرى اجتماعى نظیر بدحجابى و....
بنابراین، اگر مباحث فرهنگى بیرونى و درونى مخالفین کارساز گردید و جامعه و قشرهاى مختلف، این شبهات را قبول کردند که دین، قدرت اداره اجتماعى را دارانیست و روحانیت، بدنبال اهداف مادى و فردى و صنفى خود هستند، دیگر نیازى به حضور فیزیکى دشمن نخواهد بود و تمامى مقاصد، براحتى و بدست خودیهاى ناآگاه تحقق خواهند یافت (در امر مدیریت و برنامهریزى) براى تبیین این ضرورت و بازتاب منفى آن به ذکر یک مثال مىپردازیم. روشنفکرى بیمار بر این باور است که براساس یک قرائت از دین، نکاح خاص اقتضاى شرایط زمانى خاصى بوده است، امّا در این عصر مدرنیته و فرامدرن، دیگر روابط جدیدى حاکم شده و باید از نکاح تعریف جدیدى داد و اگر در دین هم از این مسائل سخنى به میان آمده «عرضى دین» بود و هرگز از «ذاتیات» محسوب نمىشود. مشاهده مىشود که این نحوه نگرش، چیزى غیر از تهاجم به فرهنگ اسلامى و انقلاب و دین نیست.
مرحله سوم: انقلاب فرهنگى
ادلّه ضرورت توسعه «انقلاب فرهنگى»
ضرورت این امر، ارتباط مستقیم و انکار ناپذیرى با ضرورت تداوم «انقلاب سیاسى» دارد؛ به گونهاى که بدون دستیابى به ابزار لازم فرهنگى، نمىتوان تداوم انقلاب سیاسى را متوقع بود. هر چند، اثبات کامل این مدعا، نیازمند تحقیقات وسیع میدانى در این خصوص است، اما قدر متیقن این است که اقتدار ملى، وحدت سیاسى، حضور مؤثر در سطح بینالملل و به دست گرفتن ابتکار عمل در حاکمیت بر حوادث جهانى در جهت اِعلاى کلمه حق و تغییر موازنه قوا به نفع دین و در یک کلمه، سرپرستى حوادث «سیاسى، فرهنگى و اقتصادى» در مقیاس جهانى، جز با در اختیار داشتن ابزارهاى فرهنگى مناسب که عنصرى مؤثر در پشتیبانى ایجاد حادثه در تمامى ابعاد و شئون اجتماعى بشمار مىرود ممکن نیست. لذا تداوم «انقلاب سیاسى» همراه با حفظ ارزشهاى مورد پذیرش آن در بدو تحقق و نیز مدیریت «انقلاب اقتصادى»، به گونهاى که استناد ساختار آن به شرع مقدس، قابل اثبات باشد، مادامى که به «روشهاى تولید فرهنگ» و قبل از آن، «مبناى» این روشها متکى نباشد، عملاً امکانپذیر نبوده و از قِبَل چنین خلاء عظیمى در عرصه فرهنگ، باید روز بروز شاهد رنگ باختن ارزشها و دورى روزافزون «نظام کارشناسى» کشور از مبانى مقدس اسلام ناب محمدى صلىاللهعلیهوآلهوسلم باشیم؛ تا جایى که بسیارى از عناصر اصلى نظام مزبور، تحقق عینى توصیهها و رهنمودهاى رهبرى جامعه اسلامى را غیر عملى، و تمسّک به شیوههاى مجرب، اما غیراسلامى دیگران را تنها راه توسعه سیاسى، فرهنگى و اقتصادى نظام اسلامى قلمداد کنند!
از دیگر ادله ضرورت توسعه انقلاب فرهنگى، «شناخت نقاط ضعف و قوت» نظام اسلامى است. به نظر مىرسد ریشه اصلى نقصان موجود در خصوص عدم درک واقعى و مجموعهنگر از نقاط ضعف و قوت نظام اسلامى را که کشف آنها و رفع و تقویتشان عمدتا بر عهده دو نهاد فرهنگى «حوزه» و «دانشگاه» مىباشد. باید در ضعف «روشهاى» موجود جستجو کرد؛ چرا که از فلسفه موجود، استحصال «فلسفه تاریخ و ساختار نظام ولایت اجتماعى» انتظار نمىرود و نمىتوان با چنین ابزارى، قدرت سرپرستى کفار را مضمحل و بر ساختار اصلى قدرت در نظام بینالملل تأثیر بنیادین گذاشت. اصولاً این فلسفه، براى چنین عرصهاى، خروج موضوعى از دایره برهان قائل است و دخالت براهین را در آن لازم، بلکه صحیح نمىشمرد. طبعا زمانى که در فلسفه تاریخ نتوانستیم موضعى فعال و با برهان داشته باشیم، در امر «توسعه» نیز حرفى براى گفتن نخواهیم داشت و ناچار از تمسک به مبانى، روشها و علوم، بازخواهیم ماند؛ در اینصورت، پیروى از الگوى دیگران براى سرپرستى جامعه اسلامى، امرى مجاز و حتّى مطلوب تلقى مىگردد.
اگر ضرورت «بالندگى» در مبانى فلسفى حوزه به منظور ایجاد سنخیّت حرکت فرهنگى این نهاد مقدس با نرخ شتاب حرکت انقلاب اسلامى احساس مىشود، مطمئنا این نقیصه در بعد مبانى حاکم بر دانشگاه، صورتى پیچیدهتر داشته و بر متولیّان امر اصلاح دانشگاهها، تکلیف را تمام مىکند. اندکى تأمل در بنیان فلسفى و متد حاکم بر علوم «پایه، تجربى و انسانى» دانشگاه، ما را به عدم کارآیى و تناسب «جهت» حاکم بر آنها با مبانى اعتقادى مورد پذیرش جامعه اسلامى و ساختار الهى آن رهنمون مىسازد.
تکامل الهى جامعه و تحقق عدالت اجتماعى اسلام، آنگاه راه منطقى خود را به عمل باز مىنماید که تنظیمات کمّى و کیفى و خرد و کلان اجتماعى بر مبناى احکام الهى و منویّات ولى عادل جامعه صورت پذیرد؛ یعنى همان کارى که بر عهده برنامهریزان و کارشناسان «سیاسى، فرهنگى و اقتصادى» نظام اسلامى محوّل شده است و ایشان با استفاده از الگوهاى منطقى و روشهاى علمى و بکارگیرى معادلات کاربردى در نهایت، نظر کارشناسى خود را ابزار مىنمایند. لذا این مطلب، قابل انکار نیست که برنامهریزى، داراى «روش» خاصى با «پیشفرضهایى» مشخص است که در پرتو آنها مىتوان تنظیم فعالیتهاى اجتماعى را با بهرهگیرى از علوم مختلف به منظور بالا بردن قدرت تشخیص، کنترل و هدایت وضعیت جامعه توسط کارشناسان سامان داد. در حقیقت، «علوم کاربردى» از طریق برنامهریزى مىتوانند به عنوان ابزار تصرفات و تنظیمات اجتماعى مورد استفاده واقع شوند. حال اگر هر یک از این مؤلّفهها ــ اعم از پیشفرض، روش و معادلات علوم کاربردى ــ رنگ «دیانت» بپذیرند، محصولات نظام کارشناسى نیز که بر این اساطین استوار است، قابل استفاده در نظام الهى و راهگشاى نیازمندیهاى خرد و کلان جامعه اسلامى قرار خواهد گرفت؛ و الا، اگر مجموعه آنها از آبشخورى دیگر تغذیه کرده باشند، حتما محصولاتى در خور را براى جامعه اسلامى به ارمغان نخواهند آورد.
چنانچه پیداست، بحث بر سر عناصر بیشتر متدین نظام کارشناسى کشور نیست؛ بلکه روح سخن، متوجه «الگوى» حاکم بر چنین نظامى است که به اعتراف دوست و دشمن، الگویى وارداتى و قابل استفاده در ممالک مادىنگر و لائیک است. مسلما خواست چنین افرادى به خاطر وجود عرق مذهبى و انقلابى در ایشان چیزى جز مصلحت بینى نیست، اما وقتى ابزار موجود، ناتوان از تحقق چنین آمالى است، چگونه مىتوان به کارآیى محصولات نظام کارشناسى در یک جامعه اسلامى با دیده یقین نگریست؟ آیا مىتوان پذیرفت که محصول یک کارخانه تولید مسکرات، شربتى گوارا و حلال باشد، چون مدیران و کارگران چنین کارخانهاى را عناصر متدین و اهل تهجّد تشکیل دهند؟ تا زمانى که مبناى فلسفى چنین بنایى از نور وحى ارتزاق ننماید نمىتوان روش و معادلات مبتنى بر چنین پیشفرضهایى را در حل معضلات نظام اسلامى بکار گرفت.
ضعف موجود بر ساختار فلسفى و منطقى علوم دانشگاهى، دلیل دیگرى بر ضرورت جدیت بیشتر همگان در توسعه انقلاب فرهنگى و اصلاح فضاى دانشگاههاست تا از این رهگذر، بتوان در کنار کارآیى همگن حوزه با شتاب روز افزون انقلاب، شاهد شکوفایى گل واژههاى معادلات اسلامى در بوستان جامعه اسلامى باشیم.
ژرف اندیشى در ساختار موجود «حوزه» و لزوم ارتقاى سطح فعالیت آموزشى، تحقیقى و تبلیغى آن از دو مقطع «حفظ» و «ترمیم» به سطح «بالندگى»(5) و تأسیس پیش فرضهاى الهى از یکسو و اجتناب از سطحى نگرى در اصلاح ساختار ناهمگن دانشگاه با آرمانهاى اصیل انقلاب و لزوم پىریزى متدلوژى علوم اسلامى از دیگر سو، مىتواند کلید معماى حل ناشدنى انقلاب فرهنگى باشد. تقصیر و قصور در هر یک از این دو عرصه، حتما دستاندرکاران نظام اسلامى را در دستیابى به یک «بخش اجرایى» فعال براى سرپرستى جامعه، دچار مشکلات جدیترى خواهد کرد که امروزه با آنها دست به گریبانیم.
بنابراین، اگر در مراحل اول و دوم انقلاب اسلامى موفقیت کامل را نصیب خود نمودیم، بایستى در مرحله سوم، جهت تحقق فلسفه سیاسى، انقلابى فرهنگى راهاندازى کرد و در حقیقت، تکامل فهم دینى و تغییرى در مطلق علوم بشرى و ایجاد علم جدید از جمله علم سیاست، صورت گیرد. البته این کار، زمانبرى طولانى را خواهد داشت و هرگز معقول نیست در زمان کوتاهى این کار انجام گیرد. انقلاب فرانسه پس از پیروزى توانست بعد از هشتاد سال، ادبیات خود را تولید و تأسیس نماید. متأسفانه انقلاب اسلامى پس از پیروزى سیاسى، مدام با موانع و هجمههاى جدى روبرو بوده که کمتر فرصت پرداختن به این کار محورى و آکادمیک را یافته است.
از این رو، شکى نیست که دین، علاوه بر کامل بودن، داراى جامعیت است و تمامى حوزههاى زندگى بشرى را تحت پوشش خود قرار مىدهد (دین اکثرى) و با اداره خود، در حقیقت نوعى پرستش اجتماعى ایجاد مىکند و تمام رفتارهاى جامعه، رنگ عبودیت به خود خواهد گرفت (ان صلاتى و نسکى و محیاى و مماتى لله رب العالمین). بشر براى طریق هدایت در تمامى عرصههاى بشرى راهى بغیر تمناى از دین نخواهد داشت و ندارد.
«حکومت که شعبهاى از ولایت مطلقه رسولالله صلىاللهعلیهوآله است، یکى از احکام اولیه اسلام است و مقدم بر تمام احکام فرعیه حتى نماز و روزه و حج است... و مىتواند هر امرى را چه عبادى و یا غیر عبادى که جریان آن مخالف مصالح اسلام است از آن مادامى که چنین است جلوگیرى کند، آنچه گفته شده تا کنون و یا گفته مىشود ناشى از عدم شناخت ولایت مطلقه الهى است. آنچه گفته شده است که شایع است مزارعه و مضاربه و امثال آنها با آن اختیارات از بین خواهد رفت، صریحا عرض مىکنم که فرضا چنین باشد، این از اختیارات حکومت است و بالاتر از آن هم مسائلى است که مزاحمت نمىکنم.»(6)
البته تعامل حوزههاى سیاست، فرهنگ و اقتصاد بر محور دین، هرگز به معناى اقتباس و الگوگیرى و ابتلا به التقاط نمىباشد که ما ساختارهاى سیاسى اقتصادى مدل شرقى و غربى را گرفته و آنها را لعاب دینى زده و آنها را دینى تلقى کنیم؛ زیرا این کار چیزى غیر از اسلامیزه کردن نظام کفر و الحاد به عنوان نظام اسلامى نیست.
پیوند منطقى دین و سیاست
دین و مذهب به عنوان کهنترین و اثرگذارترین نهاد اجتماعى در تاریخ بشرى در همه نهادهاى فرهنگى و اجتماعى بشر و از جمله در مقوله «سیاست» و تحولات سیاسى ـ تاریخى اثر گذار بوده است. پس از ظهور اسلام و افتادن گوى خلافت به دست بنىامیه، بذرهاى اندیشه جدایى دین از سیاست پاشیده شد و در زمان بنى عباس رشد یافت. ظلم و ستم این دو سلسله و دیگر حاکمان در تاریخ اسلام به نام دین و جانشین پیامبر بر مردم مسلمان، از جمله زمینههایى بود که به این اندیشه مدد رساند. در غرب، پس از ظهور «اومانیزم» و در پى آن «سکولاریزم» و «لیبرالیزم»، حوزه دین از حوزه علم و از جمله سیاست جدا گردید. پس از آشنایى روشنفکران عالم اسلام با تئوریها و مکاتب غربى، این اندیشه جاى پاى خود را بهتر یافت. رستم الحکما، آخوندزاده، ملکم خان و طالبوف تبریزى، از جمله روشنفکرانى بودند که در ایران اسلامى به این اندیشه قائل بودند. «دور ماندن ساحت مقدس دین از بازیها و آلودگیهاى سیاسى»، «عرفى و عقلى بودن سیاست، نه دینى بودن»، «پایان یافتن زمان دین و مربوط به گذشته بودن ادیان»، «شخصى و فردى بودن دین»، «ذهنى و معنوى بودن دین»، تمایز ماهوى «دین» و «سیاست»، «پلورالیسم و چندانگارى دینى» و «عقلانى و دموکراتیک نبودن حکومت دینى» از جمله دستاویزهاى منادیان اندیشه جدایى دین از سیاست است.
احیاگر بزرگ معاصر، امام خمینى قدسسره با غریب خواندن اسلام از احیاى آن سخن گفتند. با نگارش «کشف الاسرار» اولین و مهمترین اثر سیاسى وارد کارزار سیاست شدند و رفته رفته با طرح مبانى ولایت فقیه و به تعبیر دیگر حکومت دینى در کتب پراکنده و متعدد از جمله «الرسایل»، «تحریر الوسیله»، «ولایت فقیه و حکومت اسلامى» و نیز سخنرانیها به تشیید مبانى ولایت و توضیح پیرامون حکومت دینى مبنى بر نظام ولایت پرداختند.
به طور خلاصه، به دلیل «ماهیت سیاسى احکام و دستورات دینى»، «نسبت صد به یک اجتماعیات قران به عبادیات آن»، «اجراى همیشگى احکام در سایه استقرار حکومت»، «تحقق حفظ نظام و سد طریق اختلال در جامعه»، «سیاسى بودن پیامبر و مبارزات ائمه» دیانت و سیاست، پیوندى میمون و بلکه عینیت یافت. ویژگیها و شرایط رهبرى طبق بیان ایشان، صرفا در یک فقیه قابل تحقق است. بر این اساس، به حضور فعال و جدّى روحانیان در صحنههاى اجتماع و سیاست قایل بودند، به کار آمدى حکومت تأکید تام داشتند و فقه را از عرصه تئوریها، به وادى عمل کشانیدند.
بنابراین، پس از اثبات رابطه دین و سیاست، بایستى اذعان داشت که مراد، نوعى رابطه منطقى و نهادینه شده و قاعدهمند است. امروزه که این مهم را دو نهاد اصلى جامعه (حوزه و دانشگاه) به طور جدى پیگیر نشدهاند، مىتوان تأییدهاى بالاترین منصب جامعه یعنى مقام معظم ولایت فقیه را عامل و دلیل دینى تلقى کردن رفتارها و روابط دانست، اما این رفتار و منش در حقیقت، نوعى رابطه سیاسىِ دین و جامعه را حل مىکند؛ ولى هرگز از نوع ارتباط منطقى نخواهد بود؛ لکن تا زمانى که ما به یک نظام مدون فرهنگى دست نیافتهایم، یعنى در دوران موقت و اضطرار تأمل به این رابطه هستیم و لاغیر.
مقام معظم رهبرى در خطابى نسبت به حوزه مىفرمایند:
«حوزه در کار کارشناسى پول، صنعت، فرهنگى... نظر فقهى و مجموعهاى درست کند»
این کلام معظم له همان کار نهادینه شدن و منطقى مورد نظر است. براى تنویر افکار، مثالى را در دوران موقت و اضطرار بیان مىکنیم:
مىدانیم که در نظام ربوى، سود بر سرمایه اصل است و بر این اساس، همه چیز بر محور سود سرمایه تعریف و ارزشگذارى مىشود که حتى تن فروشى در سبدهاى قیمت، جزو تولید ناخالص ملى قرار مىگیرد و مسلم است که این مقوله را با هیچ راه و قاعدهاى نمىتوان اسلامى و یا تعمیر کرد؛ زیرا ماحصل و زایش این نظام ربوى، غیر از اقامه فحشا و فرهنگ فساد، چیزى نیست. در امر تجارت، طبیعى است با آمدن یک کشتى کالا، در حقیقت یک کشتى فرهنگ و اخلاق وارد مىشود. البته این مثال، دلیل رها کردن ارتباطات سیاسى اقتصادى در عرصه بینالملل نیست. عدهاى در مواجه با تمدن مادى موجود (مدرنیته) دیدگاهى متفاوتى دارند که عبارتند از:
دیدگاه اول: مدرنیته اسلامى
دیدگاه گروهى که معتقد به «مدرنیته اسلامى» هستند به این معناست که بر این باورند که تجدد، امرى تجزیهپذیر است و لذا مىتوان خوبیهایش را اخذ کرد و آن گاه به آن آهنگ اسلامى و دینى بخشید.
اما دو دیدگاه در مقابل آنها وجود دارد که این دو دیدگاه معتقدند تجدد و مدرنیته، تجزیهبردار نیست؛ چرا که تجدد، غیر از جنبههاى کمّى و ملموس مانند سد، جاده، خیابان، برق، ماهواره، صنعت و... حتى غیر از ساختارهاى دموکراتیک، روح عمیقترى نیز دارد و آن، توسعه و تحول انسانى است که در مغرب زمین اتفاق افتاده است. این تمدن توصیه مىکند که باید توسعه را از آن جا آغاز کرد؛ و الا، مانند ساختن برج از طبقه پنجم است. مگر مىتوان تجدد را بدون لایههاى باطنى و عمیق آن وارد کرد؟! اصولاً غرض از این بحث که مىگویند توسعه سیاسى مقدم است، همین مطلب است. یعنى توصیه مىکنند که باید از لایههاى باطنى شروع کرد و آن توسعه انسانى است. لذا این دو تفکر مقابل، معتقدند تجدد، یک مجموعه به هم پیوسته است که قابلیت تفکیک ندارد.
دیدگاه دوم: پذیرش کامل مدرنیته و اصلاح قرائت دینى
یکى از این دو تفکر فوق اعتقاد دارد که زیر بنا و روبناى تجدد، خوب بوده و تنها راه حیات بشرى در سایه مدرنیته است و تنها راه پیشروى انقلاب اسلامى و جامعه نیز مدرنیزاسیون مىباشد. وقتى از آنها سؤال مىشود که تعارضات تجدد با دین جامعه را چه باید کرد؟ در پاسخ مىگویند: باید قرائت دینى اصلاح گردد و حتى این مسأله را به وسیله تئورى «قبض و بسط» و یا «نظریه هرمنوتیک» تئوریزه مىکنند. البته تئورى قبض و بسط، نمودى از همان نظریه هرمنوتیک و زبانشناسى حسى و تأویل زبانى مغرب زمین است که در قالب ادبیات شرقى ارائه شده است.
پس، صاحبان این اندیشه مىگویند اصولاً نمىتوان مدرنیته را تجزیه کرد. چگونه مىشود صنعت و هنر را از اقتضائات خودش تجزیه کرد و اصولاً تجدد، از صنعت آغاز نشده؛ بلکه از توسعه انسانى آغاز گردیده است. لیبرالیسم و قبل از آن اومانیسم، روح تجددند. انسان مدارى همان چیزى است که امروزه در علم حقوق، به نام حقوق طبیعى انسان تعریف مىشود و آن، حق در مقابل تکلیف است یعنى انسان حتى در مقابل خداى متعال هم مکلف نیست و این، اساس اندیشه سیاسى برخى از مسلمانان روشنفکر نیز مىباشد.
دیدگاه سوم: ایجاد تمدن اسلامى
دیدگاه سومى وجود دارد که معتقدند نمىتوان تجدد را تجزیه کرد و هرگز دینى شدنى هم نیست، بنابراین اسلامى کردن مدرنیته هم تخیلى بیش نیست. اگر مدرنیته در الگوى صنعت و تعریفى که از رفاه طبیعى انسان مىکند پذیرفته شود، در همه حوزهها باید پذیرفته شود. لذا چون مدرنیته اسلامى شدنى نیست، از زیر تا بم قابل قبول نیست و پیشنهاد آنها هم «تمدن اسلامى» است. به همین جهت به شدت با مدرنیزاسیون و اصلاح قرائت دینى یعنى این که دین به نفع مدرنیته قرائت شود و به تعبیر دیگر دین تخریب شود، مخالفت مىکند. هر چند براى ان منطقى درست شود؛ مانند تأویل حسى (هرمنوتیک) یا تئورى قبض و بسط یا دینامیسم قرآن و مانند آنها که اینها به معناى تأویل دین به نفع مدرنیته است و همان منطق تحریف قرآن و معارف دینى است، نه تفسیر آنها.
پس دیدگاه سوم، مدعى تمدن اسلامى و خواستار تلاش جدى در این زمینه است. صاحبان این دیدگاه معتقدند این انقلاب سیاسى عظیمى که مرزهاى دنیا را طى کرده و دنیاى مادیت را در چالش جدید قرار داده و موازنه را به نفع مذهب تغییر داده است، باید «نرمافزار» خودش را در همه حوزهها تولید کند؛ چرا که با تکیه به نرمافزار تجدد و علم و صنعت سکولار، هرگز نمىتوان «تمدن اسلامى» را پىریزى کرد.
بر این اساس، در پیوند دین و سیاست، این حقیقت روشن است که سیاست دینى، به معناى سیاستى که ارادههاى جامعه را حول محور تقرب الهى، هماهنگ و سازماندهى مىنماید که تکامل اجتماعى این ارادهها، نقطه مقابل توسعه ابتهاج مادى است. لذا الگوبردارى از برنامههاى دیگران، هرگز ما را به جایى نخواهد رساند؛ زیرا ریشه و هویت اصلى آن غیردینى است. به عبارت دیگر، ریشه تمدن موجود، عصیان بر علیه مذهب است که پس از عصر نوزایى یا نوگرایى در اروپا اتفاق افتاد. باید باور کرد که این مدنیت غرب، فلسفه وجودىاش عقل محورى و عصیان بر علیه مذهب و خداپرستى بوده و قابل دینى کردن هم نمىباشد، بلکه بایستى تمدن جدیدى را پىریزى کرد. مسلما با جاى دادن دروس معارف، اخلاق اسلامى در علوم دانشگاهى، پرورش دینى حاصل نمىشود و عاقبت، پرورش این مدیریت علمى، به راه آنها رفتن خواهد بود و لاغیر.
امروزهاستفاده از مدلها و الگوهاى اقتصاد غربى بر محور سرمایهدارى، همانفساد و فحشاى غربى را همراه خواهد آورد و این از امور غیر قابل انکار است. توسعه سیاسى ـ آزادى بیان و قلم ـ احزاب و نهادهاى سیاسىـ تساهلوتسامح، مولود نظام سرمایهدارى غربى بوده و عنوان و پدیده جدیدى نیست.
آیا بدلیل آن که در اسلام، اصل مالکیت وجود دارد، مىتوان حکم کرد این حرف شبیه مالکیت در نظام سرمایهدارى غربى است؟ مسلما جواب منفى است؛ زیرا نظام سرمایهدارى لیبرال بر محور و بنیان ربا و سود بهره است که در قرآن مجید از آن به عنوان جنگ با خدا و رسول خدا یاد شده است (فاذنو بحرب من الله و رسوله) و در روایت ازامام صادق علیهالسلام تصریح شده که یک درهم ربا برابر با هفتاد فحشا در بیتالله الحرام با محارم خود است. پس اصلى مثل ربا در اقتصاد، خود به تنهایى اقامه فحشا در جامعه مىکند و هرگز نمىتوان آن را اصلاح و دینى کرد. این عدم امکان همانند مریضى است که کبد او تولید سم مىکند، ولى مدام به پوست او پماد مالیده شود؛ قطعا این کار هیچ تأثیرى در بهبود او نخواهد گذاشت و سم از درون، تمام بدن را فرا مىگیرد. البته با وجود علم به این مسائل باید دانست که گرچه در زمان حاضر، ابزار و اهرم در حل این مفاسد را نداریم، اما حداقل باید درک این حقیقت تلخ را نمود و دو نهاد حوزه و دانشگاه، فکرى براى آن کنند. در علاج این مشکل، جاى عجله و شتاب بى مورد نیست؛ زیرا هر انقلابى پس از پیروزى خود در کمتر از پنجاه سال نتوانسته است ادبیات ادارهاش را تدوین کند.
نتیجهگیرى
بنابراین، اگر قرار است عبودیت و عشق به قرب، ساختار جدیدى در توسعه سیاسى پیدا کند، بایستى نظام سیاسى بر اساس فلسفه سیاسى خاص خود تولید کرد تا شاهد بهنجاریهاى اجتماعى باشیم. در نگاه اول بیان شد که استفاده از الگوى دیگران سبب مىشود تا پوسته اسلام روى تمدن غربى کشیده شود و در قدمهاى بعدى، پوسته را که محدودیت دارد برداشته مىشود.
مشکل امروزى غربزدگى روشنفکران و بعضى کارشناسان این است که معتقدند نقش دین در سیاست و اقتصاد، اخلال به نظم است؛ زیرا حضور دین در این جایگاه سبب مىشود تا تمامى معادلات از ریشه به هم بریزد. گاهى شنیده مىشود. که بحث ثروتهاى باد آورده و مبارزه با مفاسد اقتصادى، نظام اقتصادى مملکت را آشفته کرده و هفتصد میلیارد براحتى از بازار ایران وارد بازار کشور دبى شده و این از ضربات جبرانناپذیر است. این ادعا بنا به دیدگاه مکتب لیبرال دموکراسى غربى صحیح است؛ زیرا این آفتها، ضرورى نظام سرمایه دارى غربى است که جامعه به نظام طبقاتى مبدل شود.
بنابراین، باید با تولید ادبیات جدید اداره بتوان از امضا نمودن تمدن موجود توسط دین جلوگیرى کرد؛ زیرا در غیر این صورت، در گام بعدى خواهند گفت اگر اداره به دست عقل و تجربههاى بشرى است، دیگر نیازى به منصبى به نام ولایت فقیه در سطوح رهبرى و استراتژیک نیست. ملاحظه مىشود که طرح ضرورت یا عدم ضرورت ولایت فقیه، صرفا یک بحث فرهنگى نیست؛ بلکه داراى تبعات زیاد سیاسى و اجتماعى است و ریشه آن در حوزه دین، بحث دین حداقل و حداکثر است که در گام دوم، نمود سیاسى پیدا مىکند و ضرورت جایگاه ولایت فقیه نفى و انکار مىگردد.
بنابراین، با توجه به کل مسائلى که گذشت مىتوان باور کرد که جامعه و نظام انقلابى در مرحلهاى است که بایستى پس از تثبیت نظرى فلسفه سیاسى خود، در صدد دستیابى به یک ادبیات اداره و دانش اداره جدید باشد که بخشى از آن را باید در حوزههاى علمیه تولید گردد (احکام) و بخش دیگر آن در دانشگاه (معادله و برنامهریزى) و عدم انجام این مهم در هر دو نهاد آثار منفى و جبرانناپذیر خود را خواهد نهاد که در حوزه، عاملى خواهد بود در جهت پاسخگویى صرف به مسائل مستحدثه (موضع انفعالى) و ماشین امضا شدن جهت تمدن و تکنولوژى دین ستیز امروزى؛ و در دانشگاه سبب خواهد شد که نیروهاى انقلابى از زىّ آرمانها و مناصب خود خارج و به جرگه دگر اندیشان بپیوندند.
پی نوشتها:
1ـ محقق و نویسنده.
2ـ صحیفه نور، ج 22، ص 163.
3ـ ر.ک.: صحیفه نور، ج 21، ص91.
4ـ همان.
5ـ رجوع شود به سخنرانى مقام معظم رهبرى«مدظله» در دارالشفاء قم ـ سال 74.
6ـ صحیفه نور، ج21، ص171.