گزارشى از کتاب ماجراى معنویت در دوران جدید
آرشیو
چکیده
تعامل یا تعارض تلقى معنوى و پیشرفت صنعتى انسان جدید، یکى از چالشهاى قرنهاى اخیر است. پیچیدگى این مسأله، ناشى از پررمز و راز بودن خود انسان است. تردیدى نیست که با ارتقاى صنعت جهان، معنویت جهانیان رو به افول نهاد. این که چرا علم جدید، چنین ثمرهاى در پى داشت و زیربناى فکرى آنچه بود، باید به طور دقیق بررسى شود. در کتابى که در این نوشتار خلاصه و ارزیابى شده، این فرآیند و برآیند آن مورد کاوش قرار گرفته است. کتاب ماجراى معنویت در دوران جدید از گالیله تا فروید، فرایند حذف معنویت در جوامع غربى را از دیرباز مورد بررسى قرار داده است. شهریار زمانى در این کتاب، با بیان نظریات بزرگان مغرب زمین، دلیل بىارتباطى غرب امروز با خدا را مرحله به مرحله توضیح مىدهد، و از هر مقطع زمانى بعد از قرن وسطى، در این باره، نتیجهگیرى خاص به عمل مىآورد. روند این بررسى در کلیات، ضربه کیهانى، ضربه فلسفى، ضربه زیستشناسى و ضربه روانشناسى به شرح زیر، خلاصه شده است.متن
درآمد
بعد از گذشت قرون وسطى و رسیدن به دوران جدید، عقل و آگاهى، نزد بشر از اهمیت خاصى برخوردار شد و به یکباره به توسعهاى باور نکردنى دست پیدا کرد. این تمدن در غرب، داراى جنبههاى مثبت و منفى خاص خود بود. در واقع، مسأله اصلى که در این کتاب به آن پرداخته شده، همان موضوعى است که ژان ژاک روسو از آن، به بحران در اخلاقیات تعبیر کرده است، و این بحران به دلیل کوشش در برآوردن خواستههاى مادى و غفلت از روح پاک انسانى، به وجود آمده است.
فصل اول: کلیاتى از فرهنگ، تمدن و معنویت
بنابر نظریه تیلور و جامعه شناسان برجسته دیگرى چون مارتین، فرهنگ، شامل تمامى اشکال زندگى انسان است، و از این رو، جزء معنوى و جزء مادى آن از همدیگر مجزا نیستند. بخشى از فرهنگ، مربوط به دنیاى درونى انسان است. انسان فطرتا نیازمند ارتباط با خداست، و معنویت در این رابطه نقش بزرگى را ایفا مىکند. معنویت در طول تاریخ به زندگى بشر سمت و سو داده، مشکلات روحى او را برطرف کرده و رضایتمندى خاصى را ایجاد کرده است. مطالعات روى بشر نخستین نیز، گویاى این است که تمایلات معنوى و روحانى در بین انسان اولیه هم به صورتهاى مختلف وجود داشته است. اما متأسفانه فرهنگ غرب با توجه بیش از حد به قسمت ظاهرى و غفلت از بخش درونى آن، نتایج زیانبارى به ارمغان آورد که روز به روز به صورت واضحترى قابل مشاهده است. براى پى بردن به جریان معنویتزدایى، ارائه اطلاعات درباره تاریخ غرب ضرورى است، و چون اروپاییان پس از مسیح، پیرو ادیان الهى محسوب مىشدند، ذکر نکاتى از تاریخ مسیحیت نیز بىفایده نخواهد بود. تاریخ اروپا به سه دوره مهم تقسیم شده است: 1 ـ دوران باستان؛ 2ـ دوران وسطى؛ 3 ـ دوران جدید. بین این سه دوره، قرون وسطى اهمیت شایان توجهى دارد. در قرون وسطى، ابهام خاصى در عقاید دینى و فلسفى وجود داشته است. عقاید مذهبى تحت تعالیم کلیسا در کلیشههاى ویژهاى گرفتار بوده و حتى تعلیم و تربیت نیز، تحت کنترل قدماى کلیسا، صورت مىگرفته است. این سختگیریها منجر به تجمع انرژى سرخوردهاى در اروپاییان گشت و آنها را روز به روز به رنسانس نزدیکتر کرد (رنسانس دورانى است که با ترقى در اروپا را شروع شده است.) ویلیام رابرت، شرایط قرون وسطى را این گونه توصیف کرده است: «دین براى انسان قرون وسطى بیش از آن که الهیات باشد، قالب مستحکم روان شناختى بود که زندگى فردى از تولد تا مرگ را در برمىگرفت، و بر اساس آداب و شعایر آن، مىشد به رخدادهاى عادى و غیر عادى جلوهاى مقدس و مطهر داد.» پس از رنسانس، انسان از قیود کلیسا رهایى یافت و دل از آسمان ملکوتى رهانید و با دستانش شروع به ساختن بهشتى روى زمین کرد.
فصل دوم: فرایند معنویتزدایى از طبیعت (ضربه کیهانى)
اخترشناسان در دوران جدید، محرک اصلى تحولات علمى و معرفتى بودهاند؛ به همین دلیل شهریار زمانى، نام این فصل را ضربه کیهانى نهاده است. البته اشاره به نام چند تن از اخترشناسان و بیان نظریاتشان، بجا بودن انتخاب این نام را بیشتر مشخص مىکند.
در اواخر قرون وسطى، طبیعات ارسطویى که همراه با الهیات، پاسخگوى مسائل علمى بود، ناگهان با نواقص عمدهاى مواجه گردید. با ظهور راجر بیکن و نظریهپردازان نوافلاطونى که علاقهاى شدید به ریاضیات داشتند، علم ارسطویى کمرنگ و کمرنگتر شد. در تفکر نوافلاطونى جهان جوهر هندسى دارد، و براى فهم جهان هندسى، به زبان ریاضى نیاز است. یکى از دانشمندان آن دوران گالیله(1) بود. او در روزگارى مىزیست که ریاضیات هنوز در حد یک مشغولیت ذهنى به شمار مىرفت. در آن دوران اروپاییان مىخواستند دنیایى جدید و بىنیاز از کمک دیگران بسازند. گالیله نیز، چون دانشمندان آن دوران، جهان را مجموعهاى از علائم ریاضى مىدانست و با تعریفى که از جهان و روابط آن ارائه داد، جهان بینى جدیدى که بعدها با نظریه نیوتن(2) کامل شد، مطرح گردید. این جهانبینى، منجر شد تا اصل علیت زیر سؤال برود. گالیله در توضیح حرکت اجسام مىگوید: هر گاه جسمى را به حرکت درآوریم، آن جسم جهت حرکتش را حفظ خواهد کرد و اگر به مانعى برخورد نکند تا بىنهایت پیش مىرود. فیزیکدانان پس از گالیله، با استفاده از اصل چگالى موفق شدند نیاز دائمى معلول به محرک را نفى کنند. البته گالیله هیچگاه بحثى از انکار خداوند نکرد ولى در فلسفه او، خداوند خالق اتمها و سرسلسله علل فاعلى بود نه علت غایى. گالیله بنیانگذار تئورى حقیقت در مکانیک است و نیوتن پس از آن موفق شد این تئورى را بر پایه سه قانون نیوتنى استوار سازد. نیوتن با وجود این که خدا را آفریدگار جهان مىدانست ولى جهان را بعد از خلقت، بىنیاز و مستقل از خدا فرض کرد. طبق نظر نیوتن، خداوند موظف است تا از عالم محافظت نماید. نکته مهم دیگر این است که دانشمندان دیگر، همین قدر ارزش را هم از خداوند دریغ کردند؛ به طور مثال، فیلسوفى چون کانت، فهم ذات خداوند را بیرون از دایره معرفت بشر مىدانست. هیوم حتى احکام ضرورى علت اوّلى را انکار مىکرد، و لاپلاس اراده خداوند را دخالتى بیهوده در نظام عالم مىدانست.
در دوران جدید هر چه علم پیشرفت مىکرد رازهاى پنهانى طبیعت بیشتر آشکار مىشد و انسان متفکر، تسلط خود را بر طبیعت بیشتر ثابت مىنمود. در این دوران، مبانى دوران میانى، رفته رفته ارزش خود را از دست داد و جهان روز به روز به مادىگرایى نزدیکتر شد. با حذف ارزشهاى معنوى، ارتباط انسان با خدا نیز زنجیرى در حال گسستن بود تا جایى که آرتوربِرت مىگوید: پس از آمدن نیوتن، خدا تبدیل به سر مهندس عالم گردید. با پیشرفت تمدن در غرب، بشر به جاى این که با شناخت بیشتر بر معرفت خویش بیفزاید و به خدا نزدیکتر شود، هدف خود را از این تمدن، تنها کشف نظام حاکم بر طبیعت قرار داد. همانگونه که پیشتر اشاره کردیم کشفیات دانشمندانى چون گالیله و نیوتن منجر به تزلزل قانون علیت گشت و این تزلزل سهم بسزایى در جریان حذف معنویت داشت. گالیله معتقد بود، علت تامه در تحقق علت، طبق تعریف پشینیان همیشه خدا نیست؛ به طور مثال او نیرو را علت تامه براى حرکت مىدانست و اراده خدا را در این بین، کاملاً بىتأثیر تلقى مىکرد و مىگفت: حوادث و معلولها ناشى از علت غایى نیست بلکه متأثر از تغییرات کمى یا ریاضى است. او خداوند را خالق منشأ عالم که از نظر او اتم بود، مىدانست و عقیده داشت خدا علت پیدایش جهان به صورت کنونى نیست. نیوتن خدا را در خلق جزئیات قبول داشت و این جزئیات، از نظر او نیرو و ذرات بنیادین بود. نیوتن مىگفت: تکوین جهان بر اساس اتفاق بوده است. در جهان، نیرو سرآغاز همه چیز است و ذرات اتمى با اصل بقاى انرژى در حرکت هستند. در مجموع، نظرات این دو دانشمند که بسیار مفصلتر و پیچیدهتر از این چند سطر است، باعث شد تا نیاز علت به معلول در بقا کاملاً از بین برود.
فصل سوم: فرایند جدایى معنویت از عقل (ضربه فلسفى)
با از بین رفتن تقدس و مقبولیت احکام و قواعد قرون وسطى، مردم در ابتداى دوران جدید، به هر چه که قبلاً، قانون بود، با دیده شک مىنگریستند. در این بین، نهادهاى دینى و سیاسى به خاطر مقاصد سیاسىشان سعى در متقاعد کردن متفکرین آن دوران داشتند که این موضعگیرى منجر به پافشارى بیشتر متفکران بر درستى عقایدشان شد. در این زمان، رنه دکارت با طرح این جمله که من شک مىکنم، پس هستم، فصل جدیدى را بر روى دنیاى در حال تغییر و تحول آن زمان اروپا گشود. از نظر رنه دکارت جوهر اصلى جهان مادى و روح آن، ماشینى بود. البته دکارت در کنار این جهان مادى جهان دیگرى را قبول داشت که آن جهان شامل ادراک، احساس، تخیل و مسائل ماوراء مادى مىشد. چون دکارت علت غایى را قبول نداشت، بصراحت مىگفت خداوند دیگر نمىتواند قوانین حرکت را ملغى سازد، یا امتداد راه را از ماده بگیرد. وى مطالعات بسیار زیادى روى طبیعت انجام داد و نتیجهاى که به دست آورد این بود که هیچکدام از پدیدهها، از حوزه تجربى و عقل انسان بیرون نیست. او اعتقاد داشت که خدا زمانى که جهان را خلق مىکرده، مقدار کلّى حرکت را تعیین کرده و جهان را به صورت مادّهاى بعددار آفریده است که بعدها این جهان، خود به اجزاى دیگرى تقسیم شده و این اجزا رفته رفته به صورت امروزى درآمده است. دکارت با ارائه فلسفه مدرن که ترکیبى از عقل گرایى و شک بود، جاى پاى خود را محکم نمود. دریدا درباره دکارت مىگوید: دکارت ایدهاى را که سرچشمه نداشته باشد از دایره حقیقت بیرون مىداند و در نتیجه، امور معنوى از قلمرو علم حذف شدند. دکارت آن بخش از وجود انسان را که با ریاضى همخوانى داشت و مادى بود، ارزشمند مىدانست و بعد دیگر انسان؛ یعنى بعد روحى او را بىارزش تلقى مىکرد، و این بُعد را در جهان دوم که علم با آن سر و کار نداشت، قرار مىداد. دکارت در مورد اثبات خدا مىگوید: مثل این است که آدمى فکر کند چند میلیون دلار پول در بانک دارد بدون این که بتواند این ادعا را ثابت کند.
فیلسوف دیگرى که با نظریاتش، فصل جدیدى را در این مقوله رقم زد، کانت بود. وى با نظریه «نقد عقل محض»، دنیا را تکان داد، وى را بنیانگذار فلسفه مدرن مىدانند. کانت نه تئورى پروتستان را درباره فساد کامل طبیعت پذیرفت و نه این نظر را که انسان مخلوقى کامل در طبیعت است. او با این که تصورات تجربى را مبدأ تصورات نخستین خود در نظر گرفته بود ولى تصورات شهودى و فطرى را هم منکر نشد و نکته قابل توجه در واژگونى رابطه انسان با خدا در نظریات کانت، همین نکته بود. او حتى نظریات خداشناسى را نقد کرد و درباره برهان نظم گفت: این برهان حداکثر براى اثبات ناظم دنیا کفایت مىکند و دلیلى براى اثبات خالق هستى نیست. نظریات کانت منجر به تجزیه جهان به دو بعد مجزا گردید: بخشى که در محدوده فهم و تجربه بود و بخش دیگر که به علت ماورا طبیعى بودن مطرود شده بود. تقسیم دنیا به دو بخش ماوراء طبیعى و طبیعى پیامدهاى زیر را به دنبال داشت: 1ـ ارتباط انسان با تعالیم الهى قطع، و امور معنوى، امورى غیر واقعى و خارج از ذهن معرفى شد. 2ـ ارتباط انسان با بخش روحانى وجودش، قطع شد. 3ـ علم و دانش، از امور معنوى روى گردان شد. 4ـ از آنجا که امور معنوى تجربه نشدنى بود، در حیطه تاریخ قرار گرفت و خداوند از جایگاه والاى خویش به زیر آورده شد و بشر، جاى خدا را گرفت.
در آندوران، جهان به گونهاى تغییر کرد کهبشر سخت گرفتار روزمرگىهاى خویش گشت.انسان در آن دوران، دیگر خود را برتر از طبیعت نمىدید و حس مىکرد پدیدهاى است در کنار سایر پدیدهها که فناپذیر و از بینرفتنى است. در حقیقت، در آن زمان، زندگى بشر میان تهى و بىروح شد. هدف فلاسفه آن دوران، ترقى انسان از درجات پایین به درجات عالیه بود ولى آنها نه تنها کمکى به انسان سردرگم آن زمان نکردند بلکه او را در گردابى که خود با دست خود در اطراف خویش ساخته بود، رها کردند.
فصل چهارم: فرایند معنویتزدایى از انسان (ضربه زیستشناسى)
اگر چه ریاضیات و دانشمندان علوم ریاضى، نقش بسیار مهمى در تغییر و تحول فرهنگ مغرب زمین ایفا کردند، اما دوران درخشش ریاضیات در اروپا مدت زیادى به طول نینجامید، و رفته رفته زبان زیستشناسى جاى الفباى ریاضى را گرفت. طبیعىدانان در زمینههاى مختلف، دست به تحقیق و بررسى زدند و نظریات جدیدى را ارائه کردند؛ طبقهبندى جانوران و گیاهان بکلى تغییر کرد؛ زمین شناسان عمر زمین را طبق بررسى جدید، متفاوت از عمرى که گفته شده بود، اعلام کردند. در این دوران، صحبت از تبدیل صورتهاى ساده به صورتهاى کاملتر به میان آمد، و نظریه تکامل توسط داروین مطرح شد. مسائل زیستشناسى به این دلیل که فهمشان از علوم ریاضى آسانتر بود، به سادگى به زندگى معمولى مردم کشیده شد و مردم همراه با تحولات، لحظه به لحظه پیش رفتند. به دنبال تلاش محققان، فسیلهایى از جانوران منقرض شده کشف شد و این سؤال مطرح گردید که آیا انقراض این موجودات، و پذیرفتن تغییر براى حفظ بقا بوده است؟ داروین با آزمایشهایى که روى یک گونه خاص انجام داد، این اصل را مطرح کرد که تغییرپذیرى گونهها از طریق ژن منجر به تکامل انواع مىشود و دانشمندان این نظریه را به کل عالم تعمیم دادند. بعد از آن که داروین، نظریاتش را بیان کرد، بزرگان کلیسا واکنشهاى شدیدى از خود بروز دادند؛ در صورتى که داروین هنوز نقطه اصلى نظریاتش را بیان نکرده بود. پس از مدتى اعلام کرد که انسان موجودى است کاملاً طبیعى که در طى هزاران سال زیست در کره خاکى به شکل فعلى درآمده است. داروین بر این نکته که انسان از نظر غریزى شبیه با حیوانات است، نیز بسیار تکیه کرد. اشکال اساسى داروین در این بود که وى از یک دسته مسائل بسیار اساسى به طور واضح چشمپوشى کرد. وى همیشه ابراز مىکرد که به خدا اعتقاد دارد ولى در پاسخ ناقدانى که غریزه دینى انسان را در حیوان جستجو مىکردند، گفت: من در مطالعاتم با امورى که در حوزه دین است، کارى ندارم؛ در صورتى که وجود تجلیات قدسى معنوى و اخلاقى، فقط در انسان، از ابتداى خلقت تا کنون وجود داشته است و این نکته قابل اغماض نیست. همان طور که عقاید کپرنیک در تغییر خط مشى فلسفه تأثیر بسزایى داشته است، انقلاب تکاملى داروین نیز علاوه بر علوم طبیعى، در علوم انسانى به خصوص روانشناسى تأثیرگذار بود. زیست شناسان حتى از نظریات فلاسفه دوران پا را فراتر گذاشتند و با انقلاب وراثتى، عامل وراثت را جایگزین آن کردند.
فصل پنجم: فرایند معنویتزدایى از طبیعت (ضربه روانشناسى)
در دوران جدید؛ ستاره شناسان، فیزیکدانان و دانشمندان علوم ریاضى، گام اول را در تحولات جهانى و ایجاد جهانبینى نوین برداشتند. به دنبال آنها فلاسفه، فلسفه ترکیبى را بنا نهادند و در مرحله سوم، زیستشناسان بودند که به ارائه نظریات خویش پرداختند و در آخرین حلقه این زنجیر روانشناسان با استفاده از قوانین طبیعى، شخصیت انسان را پایهگذارى کردند. توماس هابز(3) و جان لاک(4) به عنوان دانشمندانى هستند که آراىشان در حوزه روانشناسى تأثیر گذاشتهاند. هابز عقیده داشت که هیچ قضیه روحى بدون تبعیت از رابطه على و معلولى به وجود نمىآید، اما علت حرکت در هر جسمى در جسم دیگر موجود است که خود محرک و مماس با جسم اولى است. به نظر او، ذهن داراى حرکت است و این حرکت، حرکت یک جسم آلى است در بدن. وى در نقد نظریه دکارت مىگوید: ذهن نمىتواند جوهرى از جوهر جسمانى داشته باشد و این نظریه را برگرفته از تفکرات دوران میانى مىداند. هابز مىگوید: خداوند نامى است که عقل براى علتالعلل اشیاء انتخاب کرده است و انسان هیچ تصورى از وجود خدا ندارد. جان لاک در توضیح اندیشههاى فطرى مىگوید: اندیشههاى فطرى قابل اثبات نیستند و مفاهیمى مانند خداوند که فطرى مىنماید، انسان را به خطا مىاندازد. دلیلش هم آن است که مفهوم خداوند، بر خلاف باور رایج فقط به سبب تعالیم دوران طفولیت، در ذهن ایجاد شده است.
روانشناسان دوران جدید، به تبعیت از نظر دکارت که عالم را به ساعت بزرگى تشبیه کرد، انسان را به ساعتى تشبیه کردند که حرکات، روحیات و خصوصیات آن قابل مشاهده، تجربه و پیشبینى است. با این نظر، انسان که نماینده خدا بر روى زمین بود به یک پدیده کاملاً ماشینى تبدیل شد که به این فرایند کاهشگرایى گویند. با این مجموعه، تغییرات روانشناسى نوین شکل گرفت. آنچه در این تغییرات، شایان توجه است، آشنایى با شرایطى است که روح الهى را از بشر جدا کرد. مصداق بارز این موضوع در روانکاوى بروز کرد. در این علم، روح را پدیدهاى فیزیولوژیک با کاربردهاى مشخص که حتى قابل آزمایش و مشاهد بود، مىدانستند و زیگموند فروید جزء معدود روانشناسانى بود که در تمام دوران علمىاش بر علم روانکاوى تمرکز کرد. نظریات فروید بیشتر بر حول محور مشکلات و مسایل غریزى دور مىزد. او ریشه تمام دردهاى بشر را سرکوب تمایلات جنسى مىدانست. گر چه نظریات فروید مورد قبول همه متفکران قرار نگرفت، ولى گام بسیار مهمى در حذف تدریجى معنویت بود. در دوران جدید که روح ماشینى بر تمامى علوم سایه افکنده بود، روانشناسى نیز از ذهن و رفتار انسان، برداشتى کاملاً ماشینى عرضه کرد و روانشناسان، روانشناسى را با توجه به قوانین فیزیک تعریف کردند. در این دنیاى مدرن، نتیجه تعمیم قوانین فیزیک به همه مقولهها، این شد که تنها تفاوت بین انسان و حیوان، هوش انسان معرفى شود. فهم خواستههاى درونى انسان به یک معضل حل نشدنى تبدیل گشت و به همین دلیل، روانشناسان براى فهم خواستهاى درونى، چارهاى اندیشیدند. آنها روىآورى به واکنشهاى عاطفى را توصیه مىکردند و مکاتب پرورش روح در غرب، به سرعت رواج یافت. روش این مکاتب مشابه روشهاى پرورش اندام در بدن بود. آنها به ترتیب سعى بر این داشتند تا خلأ قطع ارتباط روحى بشر را جبران کنند که متأسفانه روشهاى جدید هم نتوانست جاى مراقبه، مکاشفه و تزکیه را در انسان بگیرد و نه تنها کمکى به انسان نکرد، بلکه سبب انزواى بیشتر او نیز شد.
فصل ششم: نتیجهگیرى
تمدن غرب علاوه بر نکات مثبتى چون کشف نقاط بالقوه بشر و قوانین حاکم بر نظام طبیعت که توانست به بسیارى از نیازهاى مادى بشر پاسخ دهد، با نادیده گرفتن خواستههاى روحانى وى ضربه مهلکى به نهاد پاک انسان در عصر جدید وارد ساخت. معرفت الهى که در برگیرنده تمامى نیازهاى بشر بود، در این دوران به کنارى نهاده شد و معرفت بشرى جاى آن را گرفت. حذف معنویت از تمام جنبههاى زندگى بشر، برخى را بر این تصور واداشت که انسان طبیعتا دیندار نیست. فرهنگ غرب گرچه توانست بهترین رفاه جسمى رافراهم آورد ولى در ارضاى نیازهاى فطرى، موفقیتى به دست نیاورد، دلیل اصلى این شکست، شکافى بود که بین نفس و بدن در دوران جدید به وجود آمد و سیر معنویت زدایى در غرب به طور تدریجى به صورت یک قانون پیشرفته درآمد. فلاسفه در دوران جدید، خدایى ساختگى را برنامهریزى کردند که مبانى این خدا با مبانى جهانبینى تغییر یافته دوران جدید، همخوانى داشت؛ در نتیجه انسان نیز به گونهاى برنامهریزى شد که توانایى زیست در این دنیاى ساختگى را داشته باشد. برنامهریزى این انسان ساختگى کار زیستشناسانى بود که فاصله میان انسان و حیوان را برداشتند و با خلق بشر تک بعدى که تکامل یافته بود، موفقیت خود را با غرور ابراز کردند. حلقه گمشده این جریان براى به تکامل رسیدن پروژه حذف معنویت، فروید بود. وى با کشف منبع ناخودآگاه به عنوان منبع تجمع سرکوب شده و تکیه بر غرایز جنسى به عنوان مادر همه مشکلات، بشر را از آنچه بود به قههرایى دورتر فرستاد و بشر امروزه را در هزار توى پیچیدهاى سرگردان کرد که شاید تنها راه حل رهایى از آن بازگشت به بسیارى از عقاید منسوخ شده ولى پر از معنویت قدیمى باشد.
نقدى بر فرآیند و برآیند کتاب
ماحصل فرآیند خدازدایى عصر جدید آن که علم به عنوان خداى عصر جدید، ظهور کرده، و جایگزین خداوند سنتى و وحیانى شده است، ولى این خداى جدید، قادر به ارائه یک الگوى جهان شمول، اخلاقى و نجات بخش بشرى نیست، لذا، زندگى بشر امروز، بىمعنا و بىجهت شده. فرزند علم یعنى: تکنولوژى، در این باره پر مدعاتر، ولى در حل مشکلات بشر، عاجزتر است. علاج این معضل جدى، تفسیر نظرى و علمى جدیدتر از دین است، که در عین پیشرفت دادن بشر، به زندگى آن، معنا ببخشد.
داروین با عقایدى چون: ما فرزندان خدا نیستیم، بلکه فرزندان میمونیم، آغازگر تهاجمى بزرگ علیه خداى هستى شد. مارکس نیز، از داروین خواست، مقدمهاى بر کتاب سرمایهاش بنویسد، و در آن، اعتقاد به خدا را از بین ببرد. فروید، استدلال کرد که اعتقاد به خدا به خاطر توهمهاى ذهنى و کودکانه است. انیشتین با جملاتى مانند، هر آنچه، مىبینى بپذیر، اعتقاد به خدا را به ورطه نابودى انداخت، پیروان جدیدتر انیشتین هم گفتند، معرفت به خدا، غیریقینى است، و سرانجام نیچه، قبل از ابتلا به جنون گفت: خدا مرده است. البته کسانى از اندیشمندان غرب هم بودهاند که به خدا اعتقاد داشتهاند، ولى نه به آن خدایى که هست، بلکه به آن خدایى که باید باشد. به بیان دیگر، عصر علم با این نگرش رشد کرد که خداوند مورد اعتقاد و باور آنها، یک تکنسین است. در این باره، هوفر در کتاب به خاطر تمام آن چیزهایى که مىدانیم، نوشت: یکى از دلایل عدم توسعه تمدنهاى غیرغربى، این بود که آنها، فاقد خداوندى بودند که براحتى بتوانند به یک مهندس قدرتمند تمام عیار تبدیل شود. از اینرو، افرادى چون گالیله و نیوتن پذیرفته بودند، و نیز، چنین تصور مىکردند که خداوند، مانند آنها، یک ساعت ساز و یا ریاضیدان بزرگ است. در هر حال، عصر علم، جایگاه بالایى براى عقل بشر قائل است، و نقدگرایى را در مرتبهاى بالاتر از ایمان مىنشاند، و صلاحیت وحى را، به عنوان حداقل یکى از منابع معرفت بشرى نادیده مىگیرد، بنابراین، نباید تعجب کرد که راسل بگوید: در صورت وجود خداوند، آن را مىتوان به شکل یک معادله دیفرانسیل مطرح و حل کرد. احتمالاً کپلر هم، در باب این موضوع، همین گونه فکر مىکرد که تأثیر خداوند قدرتمند علم، به مراتب نتیجه بخشتر از خداوند گریه و استغاثه است؛؛ زیرا این خداى علم بود که انسان را به ماه فرستاد، مردم را در برابر امراض مسرى، واکسینه کرد، تصاویر و امواج را از طریق فضا، منتقل مىکند، و ما مىتوانیم آنها را در اتاق نشیمن خود ببینیم و بشنویم، پس خداى علم، کنترل و قدرت بیشترى به مردم در مقایسه با سایر خدایان گذشته مىدهد.
اما خداى علم، همه پاسخهایى که همه انسانها به آن نیازمندند، در اختیار ما قرار نمىدهد. مثلاً، حکایت علم از مبدأ و غایت انسان، رضایتبخش نیست. به سخن مفصلتر: علم در پاسخ به این سؤال که، آغاز خلقت چگونه بوده؟ احتمال تصادف را مطرح مىکند، و در جواب به این سؤال که، سرانجام عالم چه خواهد شد؟ باز هم پاى یک حادثه و اتفاق را به میان مىکشد، در حالى که از نظر بسیارى از مردم، حیات تصادفى، ارزش زیستن ندارد. به علاوه، خداوند علم براى این سؤال که ما چرا در این جهان هستیم؟ و یا چه دستورالعملهاى اخلاقى، علم مىتواند، به ما ارائه کند، هیچ پاسخى ندارد، و کماکان، سکوتش را ادامه مىدهد، حتى خداى تکنولوژى که مولود خداى علم است، به اعتماد، ماکس فریش، هیچ پاسخى که به راحتى درک شود، براى امورى که به طور فزایندهاى با انسان گره خورده، ندارد. در این باره، زمانى واسلا هاون، خطاب به کنگره آمریکا گفت: ما نیازمند داستانى هستیم که به ما کمک کند که حداقل، درکى ابتدایى از عدالت داشته باشیم، و توان پذیرش شاخصهایى چون شجاعت، همدردى و ایمان را در ما زنده مىکند.
انسان در عصر علم و تکنولوژى، در تاریکى زندگى مىکند، و لذا قادر به دیدن راهى که بایست برود، نیست. این انسان نیازمند، یک تفسیر وسیعتر از گذشته انسان و روابط با یکدیگر، جهان و خداوند است. انسان نیازمند، بیان مجددى از تفاسیر قدیمى است که بسیارى از حقایق را در برگیرد، و هم، به انسان اجازه تحول و پیشرفت دهد.(5)
پی نوشتها:
1- Galilei.
2- Newton.
3- Hobbes.
4- Lock.
5ـ نیل پستمن (Neil potman) علم و داستانى که ما به آن نیازمندیم، ماهنامه سیاحت غرب، شماره 6، ص 11ـ3 به نقل از: A Monthly Journal of Religion And Public Life Jssue: 69, January 1996. J. P. 294.