بررسى دیدگاه تجربه گرایى دینى در تفسیر وحى
آرشیو
چکیده
انسان، به لحاظ محدودیتهاى معرفتى خود، قادر نیست کمال خود را در همه جهات تشخیص دهد؛ لذا خداوند متعال، «وحى» را به عنوان ابزار شناخت و معرفت، در اختیار بشر گذارده است. برخى، وحى را تجربه شخصى بشر پنداشتهاند. این نوشتار در صدد اثبات این نظر است که وحى، منشأ الهى دارد؛ نه این که یک تجربه بشرى باشد. پس در واقع، پیغمبر صلىاللهعلیهوآله تابع وحى است؛ نه این که وحى، تابع پیغمبر صلىاللهعلیهوآله باشد.متن
مقدّمه
انسان، موجودى است که از دو بُعد روحى و مادّى تشکیل شده است؛ ولى بُعد روحى، حقیقت او محسوب مىشود و در واقع، بُعد مادّى او وسیلهاى براى ترقّى و تکامل روح است. امّا از آنجا که انسان به لحاظ محدودیّتهاى معرفتى، نمىتواند کمال خود را در همه جهات تشخیص دهد، بر این اساس، خداوند متعال، وحى را به عنوان ابزار الهى براى معرفت در اختیار بشر گذاشته تا پس از آگاه شدن از حقایق عالَم، به سوى خیر الهى قدم بردارد. پس اصل وجود وحى، ضرورى و غیر قابل اجتناب است. از سوى دیگر، تجربههایى متعالى در انسانها وجود دارند که معارفى را براى شخص صاحب تجربه ایجاد مىکنند و کسى نمىتواند وجود این تجربهها را انکار کند. مسأله این است که آیا تجربههاى دینى مىتوانند جایگزین وحى در تولید معرفت دینى باشد یا نه؟ آیا مىتوان گفت چیزى به عنوان وحى، خارج از همین تجربهها وجود ندارد و در حقیقت همین تجربههایند که مشمول لطف الهى شده و هدایت انسان را بر عهده دارند؟
بر اساس این نظریّه، دیگر الفاظ متون مقدّس، کلام الهى قلمداد نمىشوند، بلکه کلام بشرى است که خود بشر آنان را تجربه کرده است. بعضى از متفکّرین اسلامى و غیر اسلامى بر این باورند که وحى، چیزى جز تجربههاى شخصى بشرى نیست و این نفس بشرى است که با ترقّى روحى مىتواند از این تجارب برخوردار شود.
آیا مىتوان این نظریّه را پذیرفت؟ آیا مىتوان قائل شد که آیات قرآن کریم، چیزى جز فرآوردههاى تجارب بشرى نیست؟ آیا الفاظ قرآن، معارفى از سنخ معارف بشرى هستند؟ آیا تجارب ما مىتوانند منبعى قطعى و سزاوار براى رسیدن به کمالات باشند؟
از آنجا که بررسى ماهیّت و تحلیل وحى، مجال مستقلّى را مىطلبد، در این مقاله هدف این نیست که به طور مفصّل در آن فضاها وارد شویم، بلکه در این نوشتار مختصر، سعى بر این است که بعد از بیان تعریف، اقسام و ماهیّت تجربههاى دینى، تاریخچه پیدایش نظریّه تجربه دینى و...، به بررسى و نقد این دیدگاه بپردازیم و نتیجه خواهیم گرفت که اگر چه به نحو موجبه جزئیّه، تجارب دینى مىتوانند مولِّد معارفى باشند، ولى اوّلاً، نمىتوان گفت که همه این تجارب از ضمانت صحّت برخوردارند و ثانیا، تجارب دینى غیر از وحى الهى هستند و سنخ این دو کاملا ً متفاوت و متغایرند. با توجّه به دلایلى که ذکر خواهیم کرد، تجربهگرایى دینى نمىتواند ضامن تأمین معارف دینى باشند. در واقع، جایگاهى که تجارب دینى دارند؛ نمىتواند در قبال معرفت دینى پاسخگو باشد.
مفهوم وحى
در لغت، وحى را اینگونه تعریف مىکنند:
«اصل ُالوحیِ: الاِشارةُ السّریعَه و لِتضمُّن السّریعه قیلَ: امرٌ وحِیٌّ و ذلک یکونُ بالکلام ِعلی سبیل ِالرَّمز و التَعریض و قَد یکون بصوتٍ مجرَّدٍ عن ِالتّرکیب و باشارةٍ ببعض الجوارح و بالکتابه.»(1)
پس، وحى در لغت به معناى اشاره سریع است و به خاطر متضمّن بودن بر سرعت گفته مىشود که امرى وحى است و این اشاره گاهى با کلام رمزى و کنایهاى است و گاهى با صوتى خالى از ترکیب و با اشاره به واسطه اعضا و جوارح و یا با نوشتار.»
مراد از وحى در اصطلاح، آن نوعِ تشریعىاش مىباشد که خداوند متعال براى هدایت بشر، بر انسانهاى برگزیده (انبیا) نازل مىکند. «وحى؛ یعنى تفهیم یک سلسله حقایق و معارف از طرف خداوند متعال به انسانهاى برگزیده (پیامبران)، از راه دیگرى جز طرق عمومى معرفت، همچون حس، عقل و شهود عرفانى، براى ابلاغ به مردم و راهنمایى ایشان.»(2)
«وحى، امرى خارقالعاده و از قبیل ادراکات باطنیه، شعور مرموزى است که از حواسّ ظاهر پوشیده است.»(3)
از دیدگاه اسلام، وحى همان معرفت خاصّ یقینى است که خداوند متعال بر افرادى خاصّ که توانایى و شایستگىدریافت را دارند، نازل مىکند. بنابر اعتقاد ما، آیات شریفه قرآن کریم، مصادیقى از وحى الهى مىباشند که خداى متعال بر رسول گرامى(ص) نازل فرموده است. در اسلام وحى، غیر از شهود است؛ زیرا شهود صرفا احساس و ادراک باطنى است که انسان مىتواند از آن برخوردار شود و متعلّق شهود، ممکن است امرى دینى یا غیردینى باشد و منشأ آن مىتواند هواى نفس، وسوسه شیطان و... باشد و این نحوه کسب معرفت با مقاصد عالیه ادیان سازگار نخواهد بود ؛ برخلاف وحى که نوعى هدایت الهى است که تنها منشأ آن، اراده الهى است.
در دائرهالمعارف «میرچا الیاده» نیز وحى چنین تعریف شده است:
«مفهوم وحى، یک مفهوم بنیادى در هر دینى است که به هر جهتى منشأ خودش را به سوى خدا (پروردگار) دنبال مىکند. وحى، یک پیام الهى براى مخلوقات بشرى است. این تعریف جامع، به پدیدارشناس دین اجازه مىدهد که بسیارى از حالات و درجات متفاوت وحى را (به عنوان مفهوم وحى) به شمار آورد. در حقیقت، تجربههاى خیلى متفاوت (تجربههایى که از یک منبع ناشناخته و به واسطه یک قدرت مافوق طبیعى براى ارتباط درونى با یک خداى شخصوار بوجود مىآیند) ممکن است از دیدگاههاى روانشناختى، فلسفه دینى و الهیّاتى بوده باشند.»(4)
اعتقاد به وحى در ادیان مهمّ توحیدى
به اعتقاد همه ادیان مهمّ خداباور، خداوند متعال به نوعى خودش را در بعضى از حالات و موقعیّتها متجلّى مىکند. و این ممکن است از راه متجلّى ساختن در وقایع باشد و یا از طریق در اختیار گذاشتن معارف واقعى مهمّى که به نحوى غیرقابل شناختاند.
وقوع وحى و الهام ممکن است هر دو راه زیر را دربر داشته باشد:
الف) وحى عام: یعنى تجلّى خداوند متعال در وقایع خیلى عمومى و قابل مشاهده براى همه؛ از قبیل تجلّى خداوند متعال در ایجاد عالَم و ایجاد سازگارى آن با قوانین طبیعى.
ب) وحى خاصّ: یعنى تجلّى خداوند متعال در وقایع تاریخى خاصّ و معیّن.
وقایع خارجى، یک مکاشفه حسّى هستند که خداوند متعال آنها را ایجاد نمود و این وقایع، جلوههایى از خداوند متعال و صفات کمالیّه او را به نمایش مىگذارند.
یهودیان معتقدند که خداوند متعال، ذات و محبّت خودشرا نسبت به بنىاسرائیل در خروج آنان از مصر و راهنمایى ایشان به سوى سرزمین موعود توسّط حضرت موسى(ع)، مکشوف نمود؛ همچنانکه مسیحیان اعتقاد دارند (به اعتبار نقلى که آمده)، خداوند متعال، خودش را در یک مکاشفه خیلى عالیتر در عیسى مسیح(ع)، متجلّى کرده است؛ زیرا در این تجلّى، خداوند متعال، نه آنکه صرفا بخشى از ذات را مکشوف ساخته باشد، بلکه خود خداى متعال متجلّى شده است. در واقع، خداوند متعال، معارف را از راه پیغمبرى برگزیده یا از طریق جامعه آشکار مىسازد و بر اساس این تجلّى، حقایق به صورت شفاهى یا در مجموعهاى مکتوب اظهار مىشوند. از نظر اسلام، خداوند متعال، قرآن کریم را در قرن هفتم میلادى به محمّد(ص) نازل نموده است و نشانه الهى بودن قرآن نیز موفقیّت (گسترش آن نسبت به بخش عظیمى از جهان متمدّن)، ظرفیّت و سبک آن (عقاید عمیقى که در یک سبک زیبا و غیر متوقّع از یک شخص درس ناخوانده هستند) است.
به اعتقاد سویینبرن، همه ادیان توحیدى، معتقد بودند که خداوند متعال، شخصیّت خودش را هم به صورت عمومى (در نظم طبیعى یا در وقایعى از میان تاریخ بشر) و هم به طور خصوصى براى افراد خاصّ، متجلّى مىکند، امّا چنین وقایعى غالبا، به طور طبیعى، تجربههاى دینى نامیده مىشوند، نه نمونههایى از وحى، مگر زمانى که آنها انتقال حقایقى را دربر داشته باشند.
بسیارى از متکلّمان مسیحى قرن بیستم، تمایلى نداشتند که به گزارشهایى همچون کتاب مقدّس، اعتنایى کنند. این متکلّمان، متون کتاب مقدّس را به عنوان امورى که همیشه صحیح و حقیقى باشند، تلقّى نمىکنند؛ بلکه آنان را صرفا نشانههایى مفید و قابل توجّه براى امور صحیح مىدانند.
در سدههاى پیشین، تلقّى مسیحیّت از کتاب مقدّس آن بود که مجموعهاى است که فقط شامل مطالب صحیح، گزارشهایى از وقایع تاریخى مهمّ، بیان کننده احکام خداى متعال و حقایقى پیرامون طبیعت او مىباشد.
بعضى تصوّر مىکنند که وجود وحى، ضرورتى ندارد؛ چون عقل یا الهیّات طبیعى مىتوانند آنچه که مطلوب خداوند متعال است و افعالى که از حیث اخلاقى خوب یا بد هستند را به ما نشان دهند و این، همه آن چیزى است که ما براى شناخت آن نیاز داریم. ولى (بر خلاف این تصوّر) ادیان توحیدى مدّعىاند، اگرچه الهیّات طبیعى مىتوانند بخش قابل توجّهى از حقایق را به ما نشان بدهند، امّا چیزهاى زیادى نیز وجود دارند که الهیّات طبیعى نمىتواند آنها را به ما نشان دهد؛ مانند امورى که براى داشتن دین صحیح و نوع صحیح از زندگى در روى زمین به آنها نیاز داریم. «توماس آکویناس»، مدّعى شد که ما براى کشف امور مفصّلترى که مطلوب خداىمتعال هستند، به وحى نیاز داریم. وحى همچنین مسؤولیّت عمومى ما را براى اطاعت از اراده خدا گسترش مىدهد، براى مثال، خدا از ما مىخواهد که او را به روشهاى خاصّى و در موقعیّتهاى خاصّى عبادت کنیم. از اینرو، سنّت کاتولیک، به طور عمومى از آکویناس پیروى کردند و اعتقادات مسیحى، وحىمسیحا را پذیرفته است.(5)
مراد از تجربه دینى، احساسات، تجلیات و ادراکات قلبى است که شخص تجربه کننده از آن برخوردار است و همچنانکه از اسم آن پیداست، متعلق این تجربه و احساس، امور دینى است؛ یعنى خداوند متعال و یا امورى که به خداوند متعال مربوط است. و همین «دینى بودن»، وجه امتیاز این نوع تجربه، از تجربههاى عرفى دیگر مىباشد.
تعریف تجربه دینى
مراد از تجربه دینى، احساسات، تجلیات و ادراکات قلبى است که شخص تجربه کننده از آن برخوردار است و همچنانکه از اسم آن پیداست، متعلق این تجربه و احساس، امور دینى است؛ یعنى خداوند متعال و یا امورى که به خداوند متعال مربوط است و همین «دینى بودن»، وجه امتیاز این نوع تجربه، از تجربههاى عرفى دیگر مىباشد. در متعلق تجربه غیر دینى، مانند احساس محبت و علاقه نسبت به کسى، متعالى بودن تجربه شونده شرط نمىباشد. در واقع این تجارب، از نوع علم حضورى بوده که تجربهگر، معارفى را در خودش مىیابد؛ اگر چه این تجربه زمانى که بر زبان جارى مىشود، از سنخ علم حصولى تلقى مىشود. این یک واقعیت عینى است که همه انسانها به نحوى از تجارب(دینىیا غریزى) برخوردارند و حتى تجارب دینى به معناى عامش در بسیارى از افراد، قابل تحقق است. فضاى معنوى که شما در حال نماز، در عمق دل خود احساس مىکنید، نوعى تجربه دینى است. همچنین، در دعاها و مناجاتهاى خالصانه و صادقانه، چنان خداى متعال و آن امر متعالى را مىیابید که گویا او را در قلب خود مىبینید؛ این کشف حضورى شما از خداى متعال، بهترین راه فهم اصطلاح «تجربهدینى»مىتواندباشد.
«در دیدگاه تجربه دینى، گزارههایى که پیامبر به عنوان «پیام وحى» به دیگران ارائه مىدهد، خود وحى نیستند، بلکه گزارشهایى هستند که پیامبر از تجربه خود به دیگران ارائه مىدهد. به عبارت دیگر، گزارههایى که پیامبر براى دیگران ارائه مىدهد، ترجمان تجربه وحیانى او و تفاسیرش از آن هستند، نه چیزهایى که مستقیما در تجربه رد ّو بدل شدهاند».(6)
«تجربه دینى، مشاهده یا مواجهه انسان با امور طبیعى یا مشارکت در آن، یا مشاهده، مشارکت، مواجهه یا دریافتىاست که متعلّق آن، موجودات ماوراى طبیعى، خداوند متعال یا امور مرتبط با خداوند متعال هستند. یعنى اگر این متعلّق، به وجهى با خداوند متعال ارتباط یابد یا خود خدا باشد، تجربه دینى است.»(7)
«تجربه دینى، غیر از تجربههاى متعارف است؛ یعنى شخص، متعلّق این تجربه را موجود یا امرى مافوق طبیعى مىداند (یعنى خداوند متعال یا تجلّى خداوند متعال در یک فعل)، یا آن را موجودى مىانگارد که به نحوى با خداوند متعال مربوط است (مثل تجلّى خداوند متعال یا شخصیّتى نظیر مریم عذرا)، و یا آن را حقیقتى غایى مىپندارد، حقیقتى که توصیفناپذیر است. (مثل امر مطلق غیر ثنوى «برهمن» یا نیروانا)»(8)
زمینهها و عوامل پیدایش تجربهگرایى دینى
پیدایش تجربهگرایى دینى، معلول ظهور حوادث و بینشهاى مختلفى در تاریخ مسیحیّت بوده است که در ذیل، به اجمالى از آنان اشاره مىشود:
یکى از مفاهیم داراى اهمّیت در میان مسیحیان، واژه «راست دینى؛orthodoxy » است
«راستدینى» در اصطلاح مسیحیّت، عبارت است از آن نوع مسیحیّتى که مورد قبول اکثریّت قریب به اتّفاق مسیحیان بود و در اعتقادنامهها و بیانیههاى رسمى گروههاى مسیحى درج گردیده است. شاید بتوان کلمه «ارتدوکس» را همان اصول عقاید صحیح و اولیّه مسیحیّت نامید. تمام الهیّات مسیحى، یک ایمان مشترک دارند، که آن ایمان مشترک، نظام اعتقادى جامع میان آن الهیّات مىباشد و این ایمان مشترک، اعتقاد به این است که خداوند متعال به وسیله زندگى، مرگ و رستاخیز عیسى مسیح(ع)، به طور قاطعانهاى وارد زندگى بشر شده است و در این عرصه، اعتقاد به رستاخیز عیسى مسیح(ع) از اهمّیت بالایى برخوردار است.
در واقع، سنگ بناى «راستدینى» به این علّت کار گذاشته شد که یک بدعت یا عقیده غلط، درصدد تغییر ماهیّت اصلى مسیحیّت بود. در مقابله با این بدعتها، مسیحیّان مجبور بودند درباره مفهوم اعتقادات خود تفکّر نمایند.
«بدعت» به معناى تفسیر غلط اعتقادات راستدینى نیز در جاى خودش حائز اهمّیت است. اوّلین بدعت در قرون دوّم و سوّم، با عنوان «بدعت ناستیکى»، یعنى ثنویّت یا دوخدایى به وجود آمد و قطعا اعتقادات «ناستیکى» با اصول«راستدینى» مسیحیّت سازگار نبود. قرنها بعد، انتقادات زیادى به مسیحیّت وارد شد؛ از جمله، انتقاداتى علیه تثلیث اقدس، مسیح شناسى ( شناختن ذات مسیح که آیا الوهیّت دارد یا نه؟)، گناه اولیّه، تقدیر الهى و... . البتّه کلیسا نیز اصلاحاتى را انجام داد؛ هرچند غالب مصلِحین کلیسایى، هیچ یک از اعتقادات راستدینى را مورد سؤال قرار ندادند.
وقتى انسان به عصر جدید (عصر اصلاحات) وارد شد، براى راستدینى مسیحى دو نوع تهدید مشاهده شد؛ تهدید اوّل از خارج کلیسا بود و از طریق مکاتب فلسفى دنیوى سخن مىگفت و تهدید دوّم از داخل کلیسا پدیدار گردید و در داخل کلیسا، از راست دینى مسیحى، نارضایتى به وجود آمد.
همزمان با دوره اصلاحات کلیسا، جریان فکرى قوى دیگرى نیز وجود داشت به نام «رنسانس». مردم به فرهنگ قدیم یونان و روم توجّه کردند و به روش زندگى آنها پى بردند. بعضى از متفکّران رنسانس، نسبت به دین، بىتفاوت و حتّىمخالف بودند و بعضى نیز نظر مساعد داشتند؛ ولى در غالب متفکّران رنسانس این تمایل وجود داشت که راستدینى را ترک نمایند. یکى از ویژگیهاى رنسانس، اعتماد به نیروى انسان و توجّه به جهان بود. ؛ در نتیجه به الهیّات و جنبههاى الهى کلیسا علاقهاى نداشت.(9)
قرن هجدهم که قرن عقلگرایى مىباشد، بزرگترین ضربه را بر «راستدینى» مسیحى وارد ساخت. یکى از اعتراضاتى که از طرف عقلگرایان بر «راستدینى» وارد شد، استدلالات «هیوم» در مورد غیر محتمل بودن معجزات است و این انتقاد، عرصه را بر راستدینى مسیحى تنگتر مىکرد؛ چون مسیحیان دیگر نمىتوانستند درستى ایمان خود را بر اساس معجزه، توجیه و ثابت کنند.
تهدید دیگر راستدینى، از طرف «ایمانوئل کانت» بود. کانت، براهین متداول در اثبات وجود خداوند متعال را مورد حمله قرار داد و تأکید کرد عقل نمىتواند به طور قطع و یقین، وجود خدا را اثبات نماید و همین، موجب به لرزه در آمدن راستدینى گردید.
در همان زمانى که پیروان اصالت عقل به راستدینى حمله مىکردند، علوم طبیعى پیشرفت مىنمود. نوشتههاىسطحى زیادى درباره تضادّ علم و دین ظاهر شد؛ در نتیجه، مخصوصا راستدینى، اعتبار خود را از دست مىداد؛ تا جایى که چنین به نظر مىآمد که علم همیشه درست بود و دین همیشه غلط. به تدریج این عقیده رایج شد که علم مىتواند تمام مشکلات بشر را حل کند.
با ظهور مارکس، دین، یکى از موانع ایجاد جامعه بهتر در جهان بود. حتّى در میان کسانى که پیرو مارکس نبودند، این اعتقاد وجود داشت که «راستدینى»، دشمن امید انسان براى یک زندگى بهتر است.
با ظهور روانشناسى جدید، «فروید» تهمتهاى جدیدى بهدین وارد کرد. از نظر او، دین، نه فقط قدیمى شده و دشمن علوم و پیشرفت بشر مىباشد، بلکه یک نوع فرار کودکانه از واقعیّت زندگى و دلخوش شدن به امور واهى است.
وقتى که «نیچه» اعلام کرد «خدا مرده است»، طرفداران زیادى داشت؛ اگر چه عدّهاى بودند که از نتایج این عقاید بیمناک بودند؛ زیرا اگر خدا مرده باشد، سنّتهاى اخلاقى بشر هم از بین خواهد رفت.
اصلاحات کلیسا نه یک نهضت، بلکه چندین نهضت به شمار مىآید. علاوه بر نهضتهاى لوتر(10)، کالوین و انگلیکان (در انگلستان)، در سراسر اروپا فرقههاى کوچکى مانند تعمیدیون، جماعتیها، کویکرها، منونایتها و فرقههاى کوچک دیگرى نیز پدید آمدند. نهضت لوتر، کالوین و انگلیکان، جزء «راستدینى» مسیحى به شمار مىآیند و از فرقههاى اصیل مسیحى هستند؛ امّا آن فرقههاى کوچک، «راستدینى» مسیحى را مورد تهدید قرار دادند. به نظر آنان، کلیسا فقط از مقدّسین (مؤمنانى که به مسیحیّت عمل مىکنند) تشکیل شده است؛ در نتیجه، از تعمید کودکان و قبول آنها در کلیسا خوددارى مىکردند. همچنین معتقد بودند از آنجا که اعضاى کلیسا باید مسیحى واقعى باشند، پس نجات توسّط فیض الهى را قبول نداشتند؛ چون مشاهده کرده بودند که عدّهاى از فیض الهى سوء استفاده کرده و مسیحىوار زندگى نمىکردند؛ در نتیجه به وسیله ایمان به اعتقادات تأکید مىکردند.
بسیارى از این گروهها (فرقههاى کوچک) به نور داخلى (الهام یافتن اهل ایمان توسّط روحالقدس) معتقد بودند و به تدریج چنین پنداشته شد که نور داخلى را بالاتر از کتاب مقدّس بدانند. این طرز تفکّر، به تدریج باعث ایراد گرفتن از کتاب مقدّس و «راستدینى» مسیحى گردید.
تا سال 1600 میلادى، یک مکتب پروتستان افراطى به نام «سوسینیانیزم»، توسّط «سوسینوس» به وجود آمد که به «راستدینى» مسیحى حمله کرد. این نهضت، مقدّمه ظهور آزاداندیشى بود. اگرچه پیروان سوسینوس، کتاب مقدّس را قبول داشتند، ولى آن را بىنقص نمىدانستند و اشتباهات زیادى در آن مىدیدند. به نظر آنان، هرچه مخالف عقل یا منطق معمولى باشد و یا از نظر اخلاقى بىفایده محسوب شود، نمىتواند الهام الهى باشد. از مهمترین نقدهاى این گروه به کتاب مقدّس، این موارد مىباشد:
نفى الوهیّت عیسى(ع)، اعتقاد به گناه اولیّه خلاف عقل است، احمقانه بودن اعتقاد به متحمّل شدن عیسى (ع) در قبال گناهان ما، مجازات و پاداش الهى در آخرت بر اساس اطاعت یا عدم اطاعت، نفى اعتقاد به تثلیث و...
به تدریج که دنیاى جدید کوچکتر مىشد، مسیحیان مجبور بودند این حقیقت را بپذیرند که مسیحیّت، یگانه دین جهان نیست؛ بویژه آن که زمانى فرا رسید که مسیحیان با پیروان سایر ادیان روبرو شدند و کتابهاى آنها را خواندند و درباره ایمان آنها به تفکّر پرداختند. علم جدیدى به نام تطبیق ادیان، به وجود آمد و سایر ادیان را مورد مطالعه قرار داد. تشابهات زیادى در میان اعتقادات مسیحیّت و سایر ادیان پیدا شد. در تمام ادیان، معجزات فراوانى وجود دارد. هر مذهبى داراى کتاب آسمانى مىباشد که براى آن، الهام الهى قائل است. از کجا معلوم که کتاب مسیحیان بالاتر از آنهاست؟ در نتیجه، منحصر به فرد بودن مسیحیّت، مورد سؤال و تردید قرار گرفت.(11)
یکى از دیدگاههاى مهمّ در قرن نوزدهم، بررسى و نقّادى کتاب مقدّس بود. در واقع، نقّاد کتاب مقدّس، دانشمندى است که کتاب مقدّس را به دقّت مورد مطالعه قرار مىدهد تا مفهوم آن را بهتر درک نماید. مفهوم نقّادى این است که دانشمندان کتاب مقدّس کوشش مىنمایند به جاى عقاید خشک کلیسایى، دلایل منطقى براى نظرات خود پیدا کنند. نقّادى کتاب مقدّس به دو طریق و یا در دو مرحله عملى شد؛ نقّادى متن و نقّادى مفهوم. نقّادى متن، به مشکلات متن کتاب مقدّس توجّه مىکرد و کوشش مىکرد صحیحترین و معتبرترین متن را به دست بدهد. نقّادى مفهوم، در مرحله اوّل به صحّت متون، کارى ندارد؛ بلکه به مفهوم کلمات علاقمند است. مىخواهد از متن فراتر برود و به حقیقت وقایع برسد. از نتایج نقّادى کتاب مقدّس این است که عیسى(ع) ادّعا نکرده است که مسیح، موعود است و نگفته است که جهان به پایان خواهد رسید و او براى برقرارى ملکوت الهى رجعت مىکند. حتّى بعضى به این نتیجه رسیدند که چون نوشتههاى اناجیل تا این حدّ بىاعتبار هستند، پس اصلاً شخصى به نام عیسى(ع) وجود نداشته است.در حقیقت، عیسى(ع) جزء افسانههایى است که کلیساى اوّلیّه به وجود آورده است.(12)
راه حلّ «شلایر ماخر» در دفاع از دین
از دیدگاه شلایر، مکتب اصالت عقل، در قرن هجدهم رشد نموده است و در قرن نوزدهم، جاى خود را به مکتب رمانتیک (romanticism) داده است. در گذشته، عقل خشک، پایه تفکّر بشر بود؛ ولى حالا احساسات و عواطف، محلّ رفیعى براى خود پیدا کرده است. بر این اساس، شلایر کوشید دین را که در قرن هجدهم ردّ شده بود، دوباره به میان آنها بازگرداند. او تأکید مىنمود که مباحثات فراوانى که در مورد دلایل اثبات وجود خداى متعال، اعتبار کتاب مقدّس، معجزات و نظایر آن انجام شدهاند، همگى در حاشیه دین قرار دارند. قلب دین همیشه احساسات و عواطف بوده است، نه دلایل و مباحث عقلى. خدا، برخلاف ادّعاى مکتب اصالت عقل، یک فرضیّه براى تفسیر مفهوم کائنات نیست. خدا براى شخص متدیّن، یک تجربه و یک حقیقت زنده است. دین براساس احساسات، معرفت باطنى یا اشراق و عرفان قرار دارد. هر شخصى باید با عالَموجود که سرچشمه هستى او است هماهنگى پیدا کند. انسانها همیشه از طریق احساسات و اتّکا به عالَم وجود، با خداوند متعال در تماسند.
از نظر شلایر، دین اصولاً اخلاقى است؛ زیرا وقتى انسان متوجّه متّکى بودن خود به کائنات مىگردد، بلافاصله متوجّه مىشود که با همنوعان خود ارتباط دارد و آنها هم به نوبه خود با سرچشمه وجود خود مرتبطند. گناه، وقتى به وجود مىآید که انسان کوشش مىنماید تنها خودش، جدا از کائنات و همنوعان خود زندگى کند؛ چون گناه باعث جدا شدن انسان از خداى متعال و همنوعان مىگردد. خداى متعال، عیسى مسیح(ع) را به عنوان میانجى فرستاده است. عیسى(ع)، شخصى است که احساس حضور خداى متعال در وى به عالیترین مرتبه رسیده است. ما همه انوارى از خداى متعال داریم؛ ولى او نور کامل است. اطاعت عیسى(ع) از خداوند متعال، اطاعت کامل است؛ در نتیجه، پیشواىبزرگى در قلمرو روح و اخلاق است.
با توجّه به اینکه عیسى(ع) در مورد خداى متعال معرفت کامل دارد، مىتواند احساس حضور خدا را به دیگران نیز انتقال دهد. به وسیله عیسى(ع) مىتوانیم با خدا رابطهاى حیاتى و زنده داشته باشیم. کلیسا، شاهد زندهاى است بر این که در طى قرون، عدّه زیادى از طریق تماس با عیسى(ع) حضور خدا را درک کردهاند. این تجربه باعث مىگردد که با همنوعان خود اتّحاد واقعى پیدا کنیم.
توسّط شلایرماخر، دین توانست به بسیارى از مشکلات آن زمان پاسخ دهد. در مرحله اوّل، دین از فلسفه و علوم، مستقل ّگردید. دین بر اساس تجربه شخصى، داراى قلمرو مخصوص خود شد؛ بنابراین، براى اثبات حقّانیّت خود احتیاجى به دلایل دیگر نداشت و خود داراى اعتبار گردید. به علاوه، مرکز و اساس دین، از کتاب مقدّس به قلب داراى ایمان انتقال یافت. نقّادى کتاب مقدّس، دیگر نمىتوانست به مسیحیّت لطمهاى بزند؛ زیرا پیام اصلى کتاب مقدّس، آن است که با فرد سخن مىگوید و بعد از نقّادى، به طور روشنترى سخن مىگوید؛ زیرا نقّادى کتاب مقدّس باعث شده است که بفهمیم و پیام کتاب مقدّس را بهتر درک کنیم. به علاوه، سایر ادیان براى ما مشکلى ایجاد نمىکنند؛ زیرا در آنها هم احساس حضور خدا وجود دارد. ممکن است اعتقادات ادیان با یکدیگر تفاوت داشته باشند، ولى در تمام آنها تجربه مشترکى وجود دارد.
اندیشههاى شلایرماخر در کنار دیگر عوامل، پایههاى لیبرالیزم دینى یا آزاداندیشى دینى را تشکیل دادند. و این آغازى بود براى حرکت جدید راستاندیشان که با اندیشههاى نو و اصلاح شدهاى به مبارزه با مخالفان راستدینى پرداختند.(13)
انگیزههاى شلایر در ارائه تجربهگرایى دینى
اهداف و انگیزههاى شلایرماخر در ارائه چنین نظریّهاى را مىتوان در موارد ذیل خلاصه نمود:
1ـ از آنجایى که افرادى مانند کانت، هیوم و... انتقاداتى را به اصول اعتقادى دین وارد کردند، مدّعى شدند که عقل از اثبات و یا ادراک آنان عاجز است، در نتیجه معتقد شدند که دین، پایه و اساسى ندارد. بر این اساس، شلایر براى دفاع از اساس دین، اعلام کرد که اساس دین، عقل و شناخت عقلانى نیست؛ بلکه اساسدین، احساس و تجربه دینى است.
2ـ نهضت روشنگرى بر آن بوده است که همه تعالیم مسیحیّت را تبیین عقلانى نماید. امّا برخى از این تعالیم، از جمله تثلیث، قابل تبیین عقلانى نیستند؛ درنتیجه قابل پذیرش نبودند. امّا شلایر با ارائه رویکرد تجربى و احساسى بهدین، ضرورت تبیین عقلانى را انکار کرد و تأکید نمود که این آموزهها را باید بر اساس ایمان به آنان پذیرفت؛ چون اساسا مبناى دین، عقل و شناخت عقلانى نیست تا تعالیم، قابل تبیین عقلانى باشند.
3ـ افرادى به تبع «کانت»، اعتقاد داشتند که دین ذاتا هیچ اصالت و ضرورتى ندارد؛ بلکه این اخلاق است که ضرورت دین را موجب مىشود. اگر دین صرفا بایسته اخلاقى باشد، پس هیچ اصالتى ندارد. حتّى «لاادریّون» و «اومانیستها» قائل شدند که مىتوان اخلاق بدون دین نیز داشت. بر این اساس، اصل دین، به خاطر تبعى بودن آن از هیچ ضمانتى برخوردار نبود؛ بنابراین، شلایر با طرح نظریّه تجربهگرایى دینى ، مبنا و گوهر دین را احساس درونى و شوق باطنى به خدا عنوان کرد؛ یعنى همین تجربه، اساس و بنیاد دین است.
4ـ تعارضاتى که میان علوم تجربى و آموزههاى کتاب مقدّس وجود داشت، به طور طبیعى اصل دین و خدا را مورد تشکیک قرار مىدادند. شلایر بر این بود که اصل دین و خداگرایى را ثابت نگه بدارد و طبق دیدگاه او، از آنجا که ملاک دین تجربه است، نه تعالیم دینى؛ پس تجربیّات قابل تغییرند و لازمه آن این است که آموزهها نیز قابل تغییر باشند. با این راهحل، اگرچه تعارض میان علوم تجربى و دین به نفع علوم تجربى رقم مىخورد، ولى اصل دین و ضرورت آن قابل خدشه نبود.(14)
اقسام تجارب دینى
از نظر «دیویس»(15) تجارب دینى مىتوانند شش گونه باشند؛ این اقسام را به طور اختصار بیان مىکنیم:
تجارب تفسیرى interpretative experiences))
تجاربى که بر اساس یک نگرش یا اعتقاد دینى سابق شکل مىگیرند؛ یعنى خود تجارب، معلول آن نگاه سابق هستند. در این قسم از تجربه، فضایى که در آن، تجربه رخ داده است، دینى نیست؛ بلکه آن باور دینى سابق است که به این تجربه لعاب دینى مىدهد. به عنوان مثال، شخصى که مسبوق به این باور دینى است که بعضى از مصایب و بلاها، معلول گناهانى است که شخص مرتکب مىشود. چنین شخصى وقتى تمام زندگى و دارایىاش در اثر زلزلهاى از بین مىرود، ناخودآگاه به گناهانى که مرتکب شده منتقل مىشود و در اثر همین توجّه خاصّ ، با خدا ارتباطى درونى ایجاد مىکند؛ یعنى به نحوى خدا را در این حادثه، تجربه مىکند. در این تجربه، فضاى حادثه یک فضاى دینى نیست؛ ولى با توجّه به آن باور پیشین، یک فضاى دینى در این واقعه شکل مىگیرد. این نوع تجارب اگرچه از ارزش بىبهره نیستند، امّا از جهت معرفتشناسى، ارزش معرفتى به آنها داده نمىشود، مگر به لحاظ آن اعتقاد یا بینش سابق؛ یعنى آن اعتقاد سابق مورد ارزیابى قرار مىگیرد، نه این تجربه.
تجارب شبه حسّى (quasi-sensory experiences)
تجارب شبه حسّى، تجاربى هستند که به نوعى، حسّ (خارجى یا درونى) در شکلگیرى آن تجربه نقش دارند؛ مثل مشاهده ملائکه یا ائمّه(ع). دیدن فرشته وحى توسّط پیغمبر، نوعى تجربه شبه حسّى قلمداد مىشود و حتّى رؤیاهاىدینى نیز در ذیل این نوع از تجارب گنجانده مىشوند. در اینکه بعضى از تجارب شبه حسّى، امور وهمى و خیالىاند شکّى نیست؛ امّا این دلیل بر آن نیست که این سنخ از تجارب، هیچ ارزش معرفتى ندارند؛ بلکه بسیارى از این تجارب، از حقیقتى خارجى حاکىاند. آیا اگر کسى در یک تجربه شبه حسّى، حضور حقیقى موجودى غیبى و مجرّد را ببیند (با حسّ ظاهرى یا باطنى)، مىتوان گفت این تجربه، صرف وهم و خیال است؟
«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قالَ یا بُنَیَّ إِنِّی أَرى فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى...»(16) طبق این آیه شریفه، واقعا حضرت ابراهیم( ع) یک حقیقت عینى را مشاهده نموده که به او چنین دستورى را مىدهد و نمىتوان این قضیّه را در حدّ یک وهم و خیال، تنزّل داد.
حتّى اگر کسى تصاویرى را از طریق موجودى غیبى دریافت کند و به این تصاویر، یک نگاه نمادین داشته باشد، آیا او در وهم و خیال قرار دارد؟ ممکن است آن تصاویر، فىنفسه وهم و خیال باشند، امّا نگاه نمادى به آن تصاویر وهمى، ما را به حقیقتى مسلّم منتقل مىکند. رؤیاهاى صادقه نیز از این باب هستند. حتّى یک رؤیاى ذاتا غیردینى مىتواند به صورت دینى جلوه کند.
تجارب وحیانى (revelatory experiences)
تجارب وحیانى، تجاربى هستند که از طریق وحى، الهام و یا بصیرت ناگهانى، براى تجربهگر ایجاد مىشوند. به نظر دیویس، این نوع از تجارب، داراى پنج ویژگى هستند:
الف) معمولاً ناگهانى و کوتاه مدّت هستند.
ب) معرفت جدیدى که از این تجارب ایجاد مىشوند، از راه تفکّر و استدلال نیست.
ج) تجربهگر معتقد است که این معرفت از طریق عاملى خارجى در او ایجاد شده است.
د) صاحب تجربه به این تجربهاش ایمان راسخ دارد.
و) طبق ادّعاى تجربه کننده، این تجربه یا بصیرت، قابل بیان نیست.
تجارب احیاگر (regenerative experiences)
تجارب احیاگر، تجاربىاند که صاحب آن تجربه معتقد است، فلان حادثه خاصّ، از طرف خداوند متعال بوده و یک لطف الهى است که شامل حال او گشته است و در نتیجه این لطف الهى، ایمان و اخلاق تجربهگر، قدم به رشد نهاده و در مسیر جدیدى از زندگى دینى قرار مىگیرد. فضاى آرامش، معنویّت و پاکى روح که در اثر عبادت حاصل مىشوند، نمونههایى از این تجارباند.
تجارب مینوى(numinous experiences)
تجربه مینوى یعنى احساس حقارت، عبودیّت و فقر در برابر عظمت و جلال خداوند متعال .این احساس خضوع، دو حالت خاصّى را در بر دارد؛ یعنى خوف از جلال و هیبت الهى و شوق و میل به جمال و لطف الهى. واژه «مینوى» براى اوّلین بار، توسّط رودلفاوتو (1869ـ 1937م) مطرح شد و به معناى امر قدسى و مقدّس است.
تجارب عرفانى(mystical experiences)
به طور خلاصه مىتوان گفت مراد از تجربه عرفانى، احساس وجود محض و مطلق است؛ یعنى وحدتى را که عارف در حین تجربه آن را مىیابد. در واقع، تجربه عرفانى یک احساس فرامکانى و فرازمانى است، که در اثر آن، صاحب تجربه خیر مطلق و وحدت آن با جهان را مشاهده مىکند.
البتّه سویینبرن نیز تقسیمى از انحاى تجارب دینى بیان نموده است که بطور خلاصه آن را ذکر مىکنیم:
«تجربه خدا یا هر چیز ماوراى طبیعت دیگر، به واسطه مشاهده یک شىء کاملاً عمومى و محسوس؛
تجربه خدا یا امور ماوراءالطًبیعى دیگر که در امور محسوس، ولى غیرمتعارف مشاهده مىشود؛
تجربه امر مقدّس به واسطه پدیدههاى شخصى که با واژههاى متعارف قابل توصیفند؛
تجربه امر مقدّس به واسطه پدیدههاى شخصى که با واژههاى متعارف قابل توصیف نیستند؛
تجربههایى که از نوع واسطهگرى احساسات نمىباشند. در این تجربه، شىء شاید خیلى کامل مشاهده مىشود که این شىء از خدا یا یک حقیقت غایى یا چیزى شبیه به آن مطّلع است (از راه شهود)»(17)
اکنون که مفهوم تجربه دینى را بیان کردیم، خوب است به مسأله اصلى برگردیم که آیا تجارب دینى مىتوانند مبناىمعرفت دینى قرار بگیرند؟ تا چه اندازه مىتوانیم تجربهگرایى را در اخذ اعتقادات دینى به کار بگیریم؟ پیش از آن که پاسخ به این پرسش رامورد بررسى قرار دهیم، لازم است سنخ تجارب دینى را از دیدگاههاى مختلف بیان کنیم تا بر اساس هر دیدگاه، پرسش فوق را مورد بررسى قرار دهیم.
سنخ تجارب دینى
1. تجربه دینى نوعى احساس است.
طبق بیان خود شلایرماخر، تجربه دینى از سنخ تجربههاى احساسى و شهودى است؛ نه تجربههاى معرفتى یاعقلى.از دیدگاه او، تجربه دینى «احساس اتّکاى مطلق و یکپارچه به مبدأ یا قدرتى متمایز از جهان است». او حتّى بر این نوع تجربه تأکید زیادى ورزیده و مدّعى است که چون این تجربه از نوع احساس است، بنابراین فراتر از تجربههاى معرفتى است؛ در نتیجه، قابل بیان و توصیف نمىباشند. طبق دیدگاه ایشان، از آنجایى که تجارب دینى، منحصر به فرد تجربه کننده هستند و تنها این تجربهگر است که کاملاً از این تجربه برخوردار است، پس ماهیّت تجربه او (به طور کامل) فقط براى شخص او قابل احساس و درک است و ممکن نیست که او بتواند تمام یافتههاى خود را در اختیار دیگران قرار بدهد و مسلّما، دیگران نیز نمىتوانند بطور کامل از این تجارب برخوردار شوند. پس تجارب دینى صرفا معارفىشخصى (personal) هستند.
همچنین رودلفاوتو (1869ـ 1937) که تحت تأثیر شلایر قرار گرفته، بر این باور است که اگرچه صفاتى از قبیل غایتمندى، خیّر بودن، قادر مطلق بودن و... براى عقل قابل درک است، یعنى عقل مىتواند این مفاهیم را توصیف و به خداوند متعال نسبت دهد، امّا از آنجا که خداوند متعال از ذات عمیقترى برخوردار است (قدسیّت)، براى درک عمیقتر از ذات او، دیگر عقل، پاسخگو نمىباشد. اینجاست که اهمیّت احساس روشن مىگردد.
از نظر اوتو، قدسیّت و ذات خداوند متعال، توسّط احساسى که فراتر از عقل است قابل دریافت است. این احساس است که مىتواند قدسیّت الهى را بیابد. البتّه در نحوه دریافت احساس قدسیّت، مراتبى وجود دارد که اوتو آنها را به سه نوع تقسیم مىکند:
1ـ احساس وابستگى و تعلّق در برابر موجودى عالى که اعظم موجودات است. در این احساس، از آنجا که شخص تجربهگر خود را تماما فقیر و هیچ مىداند، به ناچار به آن امر قدسى پى مىبرد.
2ـ احساس خشیّت و ترس دینى در برابر آن موجود پرهیبت که تمام عالم را فرا گرفته است .
3ـ احساس شوق و میل به سوى آن موجود قدسى
خلاصه آن که هم شلایر و هم اوتو، رتبه عقل و معرفت را پایینتر از احساس و تجربه دینى مىپندارند و اندیشههاىفلسفى و کلامى را معلول تجربه دینى و احساس درونى مىدانند؛ به طورى که تا احساس و تجربه دینى نباشد، اندیشه کلامى و فلسفى شکل نمىگیرد.
2. تجربه دینى، نوعى تجربه مبتنى بر ادراک حسّى است.
از دیدگاه ویلیام آلستون، (1921) نوع تجارب دینى، همان تجربه حسّى مىباشد. همچنانکه در ادراک حسّى، سه جزء مهم وجود دارد (یعنى: مُدرِک، شىء مدرَک و پدیدار)، در تجربه دینى نیز سه رکن وجود دارد: تجربهگر ، تجربه شونده (خدا) و ظهور خداوند متعال بر شخص تجربهگر.
به نظر وى، اگرچه تفاوتهایى میان تجربه دینى و ادراک حسّى وجود دارند، امّا این دلیل نمىشود که سنخ تجارب دینى از نوع ادراک حسّى نباشد. البتّه تفاوت مهمّى میان این دو نوع از ادراک وجود دارد که مىتواند ثابت کند سنخ آنها نیز متفاوت است، و آن، تفاوت در نحوه نمودهاى حسّى و نمودهاى تجربه دینى مىباشد؛ زیرا در ادراک حسّى، امر درکشده خودش را از راه کیفیّات حسّى (مانند رنگ، بو و شکل) نمایش مىدهند، ولى صاحب تجربه دینى مدّعىاست که مورد تجربه آنها کیفیّتى است که حسّى نمىباشد.
3. تجربه دینى، ارائه نوعى تبیین مافوق طبیعى است.
طبق دیدگاه پراودفوت (1939)، همه تجارب دینى محصول مفاهیم و اعتقادات تجربهگر هستند. یعنى اینگونهنیست که شخص تجربهگر،بدون هیچ پیشفرضى، صاحب تجربهاى شودو سپسآنتجربه را مبناى معرفت خود قرار دهد؛ بلکه هر تجربه دینى، مسبوق به نگاهى خاصّ از جهان و اعتقادات دینى مىباشد. شخص تجربهگر، با توجّه به ذهنیّت خودش از امور، صاحب تجربهاى مىشود. به عبارت دیگر، اعتقاد تجربهگر به تجربه او شکل مىدهد. البتّه اگر چه این تجارب، معلول همان معارف هستند، امّا خود این تجارب نیز معارف جدیدى را (مطابق باآن اعتقادات پیشین) به دنبال دارند.(18)
بر اساس این نظریّه، تجربه دینى به این معنا نیست که شخص، وجود خداوند متعال را تجربه کند و سپس به آن معتقد شود؛ بلکه در واقع، تجارب دینى، نوعى تبیین مافوق طبیعى از باورهاى تجربهگر مىباشند.
به نظر مىرسد طبق این دیدگاه، ارزیابى تجارب دینى، متوقّف بر ارزیابى اعتقادات و باورهاى دینى تجربهگر است؛ زیرا در واقع، تجربه دینى او شناختى خارج از پیشفرضهاى او نیست؛ بلکه تجربهگر، باورهاى دینى خود را در قالبى دیگر (تجربه) دریافت مىکند.
آیا تجربه دینى مىتواند اعتقاد دینى را توجیه کند؟
بررسى اینکه آیا تجربه دینى مىتواند مبناى اعتقاد دینى باشد یا نه، بستگى دارد به اینکه تجربه دینى را از چه سنخىبدانیم.
گفتیم که از دیدگاه شلایرماخر، تجربه دینى، معرفتى از سنخ احساس است. مسأله این است که آیا احساسات مىتوانند مبنا و منبع اعتقادات دینى باشند؟ طبق این نظریّه، هم خداوند متعال و هم تجربه ما از خداوند متعال (احساسى از ذات خدا) بیانپذیر نیستند؛ در حالیکه زمانى تجربه مىتواند مبناى معرفت قرار گیرد که با مفاهیم عقلانى تبیین شوند. پس ایشان یا باید تجربه را داراى محتواى عقلى بدانند تا مفاهیم اعتقادى از آن انتزاع شود و یا آنکه تجربه را بیان ناپذیر و صرفا امرى درونى، نفسى و شخصى بدانند که (با این فرض) دیگر نمىتواند مبناى معرفتى قرار بگیرد.
امّا از نظر آلستون که تجربه دینى را ادراک حسّى مىپندارد نیز نمىتوان تجارب دینى را مبناى نظام اعتقادى معرّفىکرد؛ چون اگر چه ادراکات حسّى، معارفى را در اختیار مىگذارند، امّا آیا همه ادراکات حسّى، صحیح و خطاناپذیرند؟ ما در مشاهدات روزمره خودمان و همچنین در دیگر قواى احساسى، به طور قابل توجّهى دچار خطا و اختلافنظر مىشویم. اگر تجارب دینى، نوعى ادراک حسّى باشند، چه تضمینى وجود دارد تا این تجارب، مصون از خطا باشند؟ آیا ادراکات خطاپذیر مىتوانند مبناى اعتقاد ما به امورى شوند که قرار است ما را به سعادت ابدى برسانند؟ و بر فرض آنکه بپذیریم در ادراکات حسّى متعارف خودمان نوعا اتّفاق نظر داریم و به تعبیر سویینبرن، «اصل آسان باورى» را بپذیریم، امّا چنین توافقاتى همیشه در تجربههاى دینى وجود ندارد؛ یعنى توصیفات اشخاص از تجارب دینى آنها مىتوانند با یافتههاى آنان ناسازگار باشند. به عنوان نمونه، مسیحیان، خدایى را که با آن مواجههاى داشتند، در قالب «تثلیث» و غیریّت توصیف مىکنند، در حالیکه هندوها آن خدا را در قالب «برهمن» و وحدت مىبینند و از طرفى دیگر، مسلمانان، خدا را موجودى شخصوار و در قالب «توحید» معرّفى مىکنند. آیا همه این نگرشهاى متناقض درباره خدا مىتوانند صحیح باشند؟
امّا تجربه از دیدگاه پراودفوت که آن را متوقف بر مفاهیم و اعتقادات دینى مىدانند نیز نمىتواند مبناى اعتقاد دینىباشد؛ زیرا طبق این نظریّه، خودتجربه، مسبوق به یک سرى اعتقادات و باورها است؛ یعنى آن باورها هستند که تجربه را شکل مىدهند. اگر چنین باشد، پس چگونه خود این تجربه مىتواند که آن باورها را ایجاد نماید؟ در واقع، این یک «دور» است که بخواهیم تجربه را مبناى اعتقاد قرار دهیم؛ زیرا از سویى مسلّم فرض مىشود که تجارب دینى بر پیشفرضهایى از نظام اعتقادى متوقّفند و از سوى دیگر، خود اعتقادات را مىخواهیم توسّط این تجارب اثبات کنیم.آیا این دور باطل نیست؟(19)
البتّه این اشکالى است که مؤلّفین «عقل و اعتقاد دینى» بر این دیدگاه وارد ساختند. امّا به نظر مىرسد این اشکال وارد نمىباشد؛ یعنى دورى اتّفاق نمىافتد؛ چون زمانى این نظریّه به «دور» مىانجامد که اوّلاً، تنها منبع معرفت را تجربه بدانیم و ثانیا، معارفى که از تجارب دینى به دست مىآیند، همان معارف و پیشفرضهاى سابق باشند. امّا اگر منابع شناخت را در تجربه شخصى منحصر نکنیم، مىتوان گفت باورهاى پیشفرض، در واقع محصول منابع دیگر، همچون حسّ و عقل باشند و این معارف پسینى در اثر تجربه به دست آمده باشند. آیا این دور است؟ و یا اگر فرض را بر این بگیریم که تنها راه شناخت، همان تجربه باشد، ولى معارف ایجاد شده توسّط تجربه غیر از باورهاى سابق باشند، آیا این دور است؟در واقع باید اشکال به این دیدگاه را از این جهت بررسى نمود که آیا پراودفوت، تنها منبع معرفت را تجربه دینى مىداند یا منابع دیگرى را نیز در کسب معرفت دخیل مىداند.
به طور خلاصه باید گفت در اینکه تجارب دینى از هر سنخى که باشند، مىتوانند معارفى شخصى را بهدنبال داشته باشند، تردیدى نیست و همچنین در اینکه این معارف ممکن است مقدّس و قابل احترام باشند؛ امّا به طور یقین باید گفت معارف بدست آمده از این تجارب، هرگز از ضمانت صحّت بالایى برخوردار نیستند و ممکن است توهّمات شخصى باشند؛ با این حال، آیا مىتوان معارف اینگونهاى را مبناى اعتقادات ودین قرار داد؟ آیا تجربه گرایى مىتواند همانند وحى، انسان را به کمال ابدى برساند؟ به نظر مىرسد جایگاه تجربهگرایى، هرگز قابل قیاس با جایگاه وحى الهى نخواهد بود. در قسمت بعد، بطور مفصّل ثابت مىکنیم که تجربهگرایى دینى نمىتواند ابزارى مطمئنّ در کسب معرفت دینى باشد.
نقد دیدگاه تجربهانگارى وحى
1ـ تنزّل مقام وحى به احساسات و تجارب متعارف شخصى
اگر وحى را نوعى تجربه و احساس دینى بپنداریم، این بدان معناست که معارف وحى، چیزى جز یافتههاى شخصىپیامبر نیست؛ پیامبرى که سنخ تجربه او با تجارب دیگر افراد یکى است.طبق این نظریّه، دیگر الفاظ و معارف وحى، از عظمت و فیض الهى نشأت نمىگیرند؛ بلکه این انسانها هستند که به آن معارف معنا مىدهند. در واقع، تجربهگرایى دینى، نوعى تنزّل دادن مقام الهى وحى است که آن را به احساسات شخصى و درونى محدود مىکند.
2ـ خطاپذیرى وحى
یکى از تمایزات مهمّ میان وحى الهى و تجارب دینى آن است که وحى الهى مصون از خطا مىباشد؛ چون اگر از لغزش در امان نباشد، هدف از هدایت الهى نقض مىشود. عصمت، هم در مرحله نزول وحى وجود دارد و هم در مرحله دریافت پیامبر و هم در هنگام ابلاغ به مردم، اما تجارب دینى چنین شرایطى را ندارند. تجربى بودن وحى به این معناست که تجارب و احساسات پیامبر در شکلگیرى وحى نقش ذاتى دارند. اگر نفس پیامبر در تبیین وحى دخالت داشته باشد، موجب بشرى بودن گوهر دین مىشود و از آنجا که بشرى بودن معارف، خطاپذیرى را نیز به دنبال دارد، این تجارب (دینى) نیز مستثنى از خطاپذیرى نیستند؛ پس ما باید به دینى ملتزم باشیم که احتمال دارد آموزههاىآن خطا و اشتباه باشند. هر تجربه شخصى ممکن است که اشتباه باشد و یا تحت تأثیر القائات شیطانى و یا هواهاى نفسانى تجربهگر قرار گرفته باشد. اگر وحى خطاپذیر باشد، چگونه مکلفین مىتوانند به آن اعتماد داشته باشند؟
3ـ تکثّر ادیان
اگر ملاک و اساس وحى، همان تجربه شخصى باشد، این یعنى، هر تجربه دینى مىتواند تعالیم دینى را شکل دهد. از طرفى دیگر، براى انسانهاى دیگر (غیر از انبیاء) نیز این امکان وجود دارد که صاحب تجارب دینى شوند؛ پس هر صاحب تجربه دینى مىتواند دین شخصى جدیدى را با تعالیمى جدید، تجربه نماید. در نتیجه ما مىتوانیم ادیان زیاد و متنوّعى داشته باشیم که در واقع همان تجارب شخصى افراد هستند
4ـ تعمیم نبوّت
اگر وحى، هیچ منشأ الهى نداشته باشد، عدم ضرورت تشریع از طرف خدا، از آنجا که تجارب دینى در همه انسانها مىتواند یافت شود؛ پس هر انسانى مىتواند به واسطه تجارب دینى، به مقام نبوّت برسد. اگر پیامبرى عیسى(ع) به آن است که تجارب دینى خودش را مطرح کند، چرا ما نتوانیم پیامبر باشیم؟ به عبارت دیگر، هر شخصى مىتواند با توجه خاص به خداوند متعال و در اثر عبادت خالصانه، به معرفتى دست یابد، اما آیا مىتوان تجارب دینى هر فردى را وحى الهى نامید؟ آیا مىتوانیم حتى تجارب عرفانى و معنوى افرادى خاص را که از مقاماتى عالیه نیز برخوردارند، وحى بنامیم؟ اگر اینگونه باشد، پس وحى الهى خاتمه نیافته است؛ بلکه هنوز هم رو به گسترش است. آیا بسط نبوّت با خاتمیّت و آیات قرآن کریم سازگار است؟(20)
5ـ نقض هدایت الهى
آیا اگر واقعا وحى را همان تجربه دینى افراد بدانیم؛ هدایت الهى تأمین مىشود؟ در آیات فراوانى، قرآن کریم، هدف از نزول قرآن را درقالبهاى متفاوتى ( همچون هُدىً لِلناس، هُدىً للمتقین و...) هدایت بشر معرفى مىکند
«قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ لِیُثَبِّتَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِینَ »(21)
چگونه احساسات درونى پیغمبر مىتوانند سعادت بشرى را نتیجه دهند؟ روشن است که چنین نیست؛ زیرا اگر منبع هدایت، نفس پیامبر باشد، این پرسش مطرح مىشود که معیار هدایتِ پیغمبر صلىاللهعلیهوآله چیست؟ اگر معیار، خواست و اراده پیامبر باشد،این صحیح نیست؛ چون اراده و احساس شخصى پیامبر صلىاللهعلیهوآله نمىتواند انسان را به سعادت برساند و اگر معیار، اراده خداوند متعال باشد، چگونه این معیارها را شناسایى کنیم؟ پیغمبر صلىاللهعلیهوآله ، زمانى مىتواند از منبع فیض الهى برخوردار شود که خداوند متعال، محور هدایت را در اختیار ایشان قرار دهد و قطعا این معیار دوباره نمى تواند تجربه هاى شخصىپیامبر (ص) باشد. پس چارهاى نیست، جز این که قرآن کریم را محور هدایت بشرى قلمداد کنیم که رسول اکرم(ص) ظرف نزول آن بوده است؛ نه ظرف احساس و یا ادراک آن.
6ـ اثر تجربه دینى شخصى است؛ نه عمومى
نکته بعدى که باید درباره این دیدگاه مطرح کنیم آن است که تجارب دینى اشخاص، نمى توانند قابل استفاده براىدیگران باشند. به عنوان مثال، اگر شما در یک کشف تجربى به اینجا رسیدید که نصف اموال خودتان را به دیگران ببخشید، آیا مىتوانید در مورد دیگران نیز همین حکم را بدهید؟ فرض را بر آن مىگیریم که شما تجربهاى صحیح و صادق داشتید، اما هرگز نمى توانید آن را بر دیگران تحمیل کنید. این یک معرفت شخصى است که صرفا براى خودتان مىتواند حجت باشد؛ همچنانکه خواب و رؤیا فقط براى شخص تجربه کننده حجیت دارد؛ البته اگر «اضغاث احلام» نباشد. اگر قرآن کریم، تجارب شخصى پیامبر صلىاللهعلیهوآله باشد، چرا من و شما باید از آن اطاعت کنیم؟ چه دلیلى وجود دارد که انسانها باید از تجارب متعارف دیگران اطاعت نمایند، در حالیکه خودشان نیز مىتوانند از این تجارب برخوردار شوند. طبق دیدگاه تجربهگرایى دینى، آیات قرآن، صرفا احساسات درک شده نفس پیغمبر صلىاللهعلیهوآله مىباشد و قابل سرایت به دیگران در حد الزام و وجوب نمى باشند؛ چون در این صورت، تجربههاى فردى دیگران (غیر پیغمبر) نیز باید براى ما معیار و حجت باشند.(22)
7ـ زمانمند بودن تجارب دینى
از آنجا که تجارب شخصى افراد، تحت تأثیر فرهنگ و ارزشهاى تاریخى قرار مىگیرند، تجارب به دست آمده نمىتوانند براى همه عصرها، ملاک و محور باشند. اگر قرآن را تجربه دینى بدانیم، آیا نمى توان گفت «تاریخِ مصرفِ» قرآن گذشت و در این زمانها باید معرفت دیگرى داشته باشیم؟ در حالى که طبق صریح آیات قرآن، معارف آن براى همه اعصار و همه جهانیان است.
8ـ شواهدى از قرآن کریم در ردّ تجربهگرایى دینى
دسته اوّل: آیاتى که دالّ بر معجزه بودن و مثل نداشتن قرآن هستند.
آیات فراوانى در قرآن کریم وجود دارند که دلالت دارند انسانها از آوردن مثل این کتاب عاجزند و قرآن را معجزه الهى معرّفى مىکنند. «قُل لَئِن اجتَمَعت الاِنسُ و الجِنّ على أَن یَأتوُا بمِثلِ هذا القُرآن لایَأتونَ بمِثلِه و لَو کانَ بعضُهُم لِبَعضٍ ظَهیرا»(23)
به صراحت این آیه شریفه، هیچ یک از انسانها نمىتوانند مانند آیات قرآن کریم را بیاورند. اگر واقعا وحى همان الفاظ بشرى و تجربههاى شخصى انسانها باشد، پس چرا دیگران نتوانند بر آوردن آن قادر باشند و یا حتّى نتوانند چند سورهاى که مانند قرآن باشد را تأسیس کنند؟ نیز در این آیه شریفه تصریح شده است: «اَم یَقولونَ افتَراهُ قُل فأتوا بِعَشرِ سُوَرٍ مِثلِه. ..»(24) و یا در آیه دیگرى که انسانها را حتّى از آوردن یک سوره مانند قرآن عاجز مىداند «وَ اِن کُنتُم فى رَیبٍ مِمّا نَزَّلنا عَلى عَبدِنا فَأتوا بِسورَهٍ مِن مِِثلِه وَ ادعوا شُهَدائَکُم مِن دونِ اللّهِ اِن کُنتُم صادِقینَ »(25)
دسته دوّم: آیاتى که در آنان، خداوند متعال نزول قرآن را به خودش نسبت مىدهد.
آیا آیات بسیارى از قرآن کریم که نزول قرآن را صریحا به خود خداوند متعال نسبت دادهاند توهّمات تجربى پیامبر هستند؟ اگر مفاهیم بدست آمده از قرآن ارزش معرفتى دارند چگونه شامل این آیات نمىشوند؟ «اِنّا أَنزَلناهُ قُرآنا عَرَبِیّا لَعلَّکُم تَعقِلونَ»(26) «کَذلِکَ أَوحَینا اِلَیکَ قُرأنا عَربِیّا...»(27)
دسته سوّم، آیاتى که نزول قرآن را به فرشته الهى نسبت مىدهند.
«نَزَل بِه الرّوحُ الاَمینُ عَلى قَلبِکَ لِتکونَ مِن المُنذِرینَ »(28) خداوند در این آیه شریفه، صریحا مىفرماید که ما قرآن را به واسطه روحالامین بر قلب پیامبر(ص) نازل کردیم. آیا مراد از نزول فرشته همان تجربه شخصى است؟ آیا پیامبر گمان کرده که شخصى این مفاهیم را بر او الهام نموده و سپس او خودش آنها را در قالب این الفاظ درآورد؟ در آیه دیگرى خداوند متعال با تأکید فراوان، به پیامبر صلىاللهعلیهوآله دستور مىدهد که به کافران بگو این آیات از طرف خداوند متعال و به واسطه روحالامین بر من نازل شده است تا آنها گمان نکنند که این معارف، محصولات شخصى توست و در اثر همین باور در آیات الهى شک نمایند. «قُل نزّلَه روحُالقُدُسِ مِن رَبِّک بالحَقِّ. ..»(29)
دسته چهارم: آیاتى که دلالت دارند بر این که پیامبر نمىتواند خودش قرآن را تغییر دهد.
اگر الفاظ قرآن از شخص پیغمبر(ص) باشد به این معناست که ایشان بتواند آنچه را که صلاح بداند بر آن اضافه یا کم نماید، در حالیکه صریح آیات الهى آن است که ایشان اجازه چنین کارى را ندارد. «وَ اِذا تُتلى علَیهِم آیاتُنا قال الّذین لایَرجونَ لِقاءنا ائتِ بقرآنٍ غیرِ هذا اَو بَدِّله قُل ما یکونُ لى اَن اُبَدِّلَه مِن تِلقاءِ نَفسى اِن اَتَّبِعُ اِلّا ما یوحى اِلَیَّ...»(30) منکران از پیامبر خواستند که قرآنى را از نزد خودت بیاور؛ ولى ایشان در برابر تقاضاى آنها صریحا اعلام نمود که من از جانب خودم هیچ آیهاى از قرآن را نمىتوانم بیاورم و تنها از وحى الهى تبعیّت مىکنم.
آنچه را که آقاى سروش ادّعا نمود مبنىبر اینکه «وحى، تابع پیغمبر بود، نه آنکه پیغمبر تابع وحى» مخالف با صریح این آیه شریفه است.پیغمبر از طرف خداوند متعال مأموریّت دارد که بگوید من، فقط تابع وحى هستم.
در نتیجه با توجّه به ادلّه عقلى و نقلى که ذکر شد، آیات الهى نمىتوانند تجارب دینى پیامبر صلىاللهعلیهوآله باشند. اگرچه شلایر در ابتدا با هدف دفاع از اصل دین، این نظریّه را مطرح نمود، امّا غافل بود از اینکه با این روش حتّى مىتوان اصل دین را مورد انکار قرار داد.
پی نوشتها:
1ـ راغب اصفهانى، مفردات الفاظ القرآن، نشر دارالقلم، چ اوّل، ص 858.
2ـ محمد باقر سعیدى روشن، علوم قرآن، نشر موسسه امام خمینى رحمهالله ، 1377، ص 26.
3ـ محمدحسین طباطبایى، المیزان، بیروت، موسسه اعلمى، 1417ق.، ج 2، ص 160.
4- Johannes deninger; The encyclopedia of religion; ED.by mircea Eliade,new york. 1986, V12, P 356.
5- Richard Swinborn; revelation, routledge,V.8,PP.297-300
6ـ علیرضا قائمىنیا، وحى و افعال گفتارى، نشر زلال کوثر، 1381، ص52.
7ـ محمّد محمّدرضایى، قبسات؛ ش26، ص4.
8ـ مایکل پترسون و دیگران؛ عقل و اعتقاد دینى، ترجمه احمد نراقى و ابراهیم سلطانى، چاپ اوّل، 1376، ص37.
9ـ ویلیام هوردِرن، راهنماى الهیّات پروتستان؛ ترجمه طاطهوس میکائیلیان، نشر علمى و فرهنگى، تهران، چاپ اوّل، 1368، صص 7ـ 28.
10ـ همان، صص 28ـ 32؛ ر.ک.: رانستن، جى لسلى، آیین پروتستان؛ ترجمه عبدالرحیم سلیمانى اردستانى، نشر مؤسّسه امام خمینى رحمهالله ، قم، 1381، ص167.
11ـ ر.ک.: ویلیام هوردِرن، پیشین، صص 33ـ 36؛ ر.ک.: رانستن، جى لسلى، پیشین، صص 161ـ 195.
12ـ ر.ک.: ویلیام هوردِرن، صص 39ـ 36.
13ـ همان، صص 40ـ 44.
14ـ ر.ک.: محمّد محمّدرضایى، خاستگاهنواندیشىدینى، نشر زلال کوثر، 1381، صص 21ـ 19.
15- Caroline Franks Davis; the evidential force of religious experience, oxford, new york.1989, PP.33-54.
16ـ صافات / 102.
17- Richard Swinborn; The existence of god; Oxford,1979,p254.
18ـ ر.ک.: مایکل پترسون و دیگران، پیشین، صص 48ـ41.
19ـ ر.ک.: همان، ص59.
20ـ ر.ک.: محمّد حسن قدردان قراملکى، قبسات، ش 26، صص 57ـ55.
21ـ نحل / 102.
22ـ ر.ک.: جواد رجبى، نسبت میان وحى و تجربه، پایان نامه، قم: مؤسّسه امام خمینى رحمهالله ، 1381، صص 129ـ 124.
23ـ اسراء / 88.
24ـ هود / 13.
25ـ بقره / 23.
26ـ یوسف / 2.
27ـ شورى / 7.
28ـ شعراء / 193و194.
29ـ نحل / 102.
30ـ یونس / 15.