توسعه جهانى و گفتمان سکولار
آرشیو
چکیده
در این قسمت از بحث، به توسعهطلبى و جهان شمولى مدرنیته مىپردازیم . نظام مدرنیته بر اساس یک نظریه تاریخى و فلسفه تاریخ مادى، مدعى سرپرستى و ولایت تاریخى بر جهان مىباشد و براى تحقق چنین هدف و غایتى، از الگو و شیوهاى بهره مىجوید که جوامع دینى، دیگر حساسیت و واکنش سریع از خود بروز ندهند . این الگو و شیوه که در راستاى ترویجیک جریان و اندیشه سکولار مىباشد و در واقع باعثشکلگیرى یک فضاى دنیوى و این جهانى مىگردد را مىتوان «گفتمان سکولار» نامید . و در اعمال این گفتمان سکولار که در متن خود حاوى منطق و متد خاصى مىباشد نیز از ابزارها و تکنولوژیهاى پیچیده استفاده مىکند .متن
با توجه به آنچه گفته شد، اساسا نظام مدرنیته در تفاهم با دیگر نظامهاى دینى، سیاسى و اجتماعى چیزى جز زبان سکولار و مادى نمىشناسد . از این رو، ادبیات گفتمان حاکم بر نظام مدرنیته نسبتبه دیگر نظامها، ادبیات دنیوى و سکولار است . اساس و پایگاه تفاهم و همدلى اجتماعى در این نظامها، بر سر این ساحت دنیوى و مادى استوار گشته است .
حال، آیا یک نظام دینى مبتنى بر عنصر وحیانى با تاکید بر ساحت روحى، در تفاهم با چنین نظام مدرنیتهاى مىتواند در عین حالى که دغدغه مدرن شدن دارد تفاهم و تعامل خود را بر حوزه دنیوى و سکولار (به عنوان یک زبان مشترک جهانى) معطوف نکند؟
آیا در این تفاهم، نظام مدرنیته، دغدغههاى بنیادى دینى یک جامعه را در تعامل و تفاهم اجتماعى خود مورد لحاظ و توجه قرار مىدهد؟
با وجود شواهد عینى و واقعى، به نظر مىرسد که نظام مدرنیته در توسعه و جهانگرایى و جهانگشایى خود که امروز تحت عنوان جهانى شدن شهرت یافته، مفاهیم بنیادین دینى را تحمل نمىکند، بلکه آن را در سر راه توسعه جهانى خود، مانع و رقیب جدى تلقى مىکند . گفتمان مدرنیته به تعبیر «لیوتار» یک فرا روایت است گفتمانى که ادعاى جهان شمولى دارد و بر اساس انسان محورى و عقلانیت و همچنین حقیقت محورى و تمرکز محورى شکل گرفته است و ادعاى هژمونى دارد و دقیقا یک گفتمان ایدئولوژیک است (2)
به همین جهت، زبان تفاهم نظام مدرنیته، براى گذر آسان و تسهیل در روند آن در جریان جهانىسازى، با نظامهاى دینى بنیادین و مستحکمى مثل اسلام غیر از زبان سکولار و دنیوى نمىتواند باشد; یعنى حتى نظامهاى دینى هم، در جهت تفاهم با مدرنیته و در جهت همراهى با روند جهانى آن، مىبایست ادبیات وحیانى و متافیزیکى خود را به ادبیات سکولار و مادى تغییر دهند .
از این رو، این دغدغه هنوز باقى است که آیا نظام مدرنیته در توسعه جهانى خود، جایگاه و منزلتى براى دین لحاظ خواهد کرد؟ آیا توسعه مدرنیته یک توسعه صرفا اجتماعى استیا این که در مقیاس تاریخى نیز این توسعهگرایى در حال رشد و حرکت است؟
روشن است که نوع و کیفیت توسعه و سطح و مقیاس توسعهگرایى و تکاملگرایى نظام مدرنیته، مىتواند افق نگاه و بینش ما را در کیفیتحضور دین در موازنه جهانى قدرت روشن کند . حال آیا دین در حرکت و توسعه اجتماعى و تاریخى، نظام مدرنیته غرب را همراهى مىکند یا خیر؟ و اگر همراه و همگام با سیر شتابان و سیال آن مىباشد، آیا در ذیل آن نظام قرار گرفته استیا در صدر؟
سؤال نهایى این که نظام مدرنیته در چه سطح و مقیاسى از توسعه، به سقف نهایى و پایان تکامل خود مىرسد؟ در این پایان و غایت تکامل، دین در چه وضعیت و موقعیتى قرار دارد؟
آیا در پى همراهى و همگام و همنوا شدن با سیر شتابان مدرنیته، حقیقت و عنصر اصلى دین مسخ نخواهد شد؟
سلطه تاریخى نظام مدرنیته و حذف دین در موازنه جهانى
نظام مدرنیته، در واقع با ابزار تکنیک خود امروزه مىخواهد حاکمیتخود را اعمال کند و هدف مورد نظرش با فناورى پیچیده، صرفا به یک برترى و تفوق سیاسى و اجتماعى حتى در مقیاس جهانى آن پایان نمىیابد، بلکه این نظام به لحاظ ذات توسعهطلبى خود معطوف به جریان سرپرستى تاریخ و ولایتبر تاریخ مىباشد . اگر ما قلمرو ولایت و سرپرستى عالم را به سه حوزه اساسى تکوینى، تاریخى و اجتماعى تقسیم کنیم، مىتوان گفت نسبتبه ولایت تکوینى از آنجا که خارج از محدوده قدرت اوست، نمىتوانند چنین ولایتى را بر عالم اعمال کند اما با وجود توان و ظرفیتها و مقدورات علمى و مادى، در سوداى ولایت و سرپرستى تاریخى مىباشند; یعنى چیزى بالاتر از حاکمیت اجتماعى و سیاسى .
به همینجهت، این نظام بر پایه یک فلسفه تاریخ مادى و سکولارى است که مدعى جهتدهى کلان به تاریخ و سرپرستى حرکت تکاملى آن، به رهبرى و مهندسى اجتماعى خود محور مىباشد .
البته این تلقى مادى و سکولار از ترقى و تکامل تاریخ به دنبال پیشرفت علمى در علوم ریاضى و تجربى به وجود آمد . همچنان که بخشى از ریاضیات، مربوط به حساب احتمالات مىباشد زمینه این تلقى و ذهنیت را مهیا کرد که عدهاى این گونه گمان کنند که مىتوان با محاسبههاى آمارى، تحولات آینده را پیشبینى و پیشگویى خدایى کرد و باعثشد که کانت، فیلسوف بزرگ آلمان درباره فلسفه تاریخ معتقد باشد که مىتوان قواعد و متدى را به دست آورد که تحولات آینده را بر پایه محاسبه آمارى پیشبینى کرد . این طرز فکر چنان در تار و پود اجتماعى آن دوره مؤثر واقع شد که آنچه متعلق به گذشته بود، منحط، عقب مانده و پوسیده تلقى گردید . بر همین اساس در نگاه مورخان مدرنیته، «قرون وسطى» ، سدههایى ظلمانى و تاریک محسوب مىشود . (3)
«به تبع چنین تلقیاتى در تفکر تاریخى انسان، تحولى عمیق پدید آمد که در آن، تاریخ، نه چنان که اگوستینوس مىگفت از مبدا الهى نشات گرفته بلکه به گفته متفکران این عصر: این خود افرادند که تاریخ را مىسازند . بنابراین، قلمرو تاریخ نیز از سیطره اصول عقاید دینى و حجیت اقوال ارباب دین رها شد و همه در جستجوى منشا طبیعى (عقلى) و انسانى حکومت و سیاست و حقوق و کلا تاریخ و حوادث و وقایع تاریخى شدند و تاریخ، وسیله براى اثبات ترقى و کمال بشرى شد . همه مورخان به این لحاظ به تاریخ نگریستند که اثبات تمدن اومانیستى کنند و تمدنهاى پیشین را چون مواد و خمیرمایه تمدن جدید درک و فهم نمایند .» (4)
همین نگرش به ترقى تاریخى که نگاه حاکم بر عصر روشنگرى (قرن هیجدهم) بود، موجب شد که همه فرهنگهاى سنتى و دینى سابق، نسبتبه فرهنگ جدید ناقص تلقى گردد و این، منشا پیدایش یک فلسفه تاریخ جدید شد .
«نظریه ترقى تاریخى بتدریج منشا پیدایى فلسفه تاریخى جدید گردید و به عبارتى وسیله شناسایى و رسیدن به یک فلسفه عملى گردید و به عبارتى با اصل ترقى تاریخى، تاریخ به نوعى فلسفه تمدن و فرهنگ تبدیل شد و مقدمات مطالعه در احوال انسانى با اتکاى به مذهب تحصلى را در قرن هیجدهم فراهم کرد . از این راه در جنب تاریخ طبیعى که متعلق بحث آن، تحول جسمى و بدنى انسان است، یک نوع تاریخ اجتماعى و فرهنگى مورد نظر قرار گرفت که البته با توجه به غلبه زمان انگارى و قول به ترقى تاریخى و اصالت علوم ریاضى و طبیعت، مسیرى خاص پیدا کرد . با این نحوه نگاه، چنان که گفتیم تاریخ از منظر دینى قرون وسطایى سنت آگوسیتنى بتدریجخارج گردید; در این مرحله یعنى قرن هیجدهم که تنظیم دانش انسانى یکى از مشخصات آن بود همه سعى داشتند امور انسانى را با شناسایى و معرفتبه قوانین طبیعى تبیین کنند . از اینجا متفکران قرن هیجدهم تماما بدین جهت توجه تام و تمامى داشتند تا ظهور منتسکیو، لایب نیتس در آلمان و ولتر در فرانسه و هیوم در انگلستان بخش مهمى از فعالیت فکرى خود را صرف مطالعات تاریخى کردند .» (5)
البته گفتنى است که سرپرستى تاریخى نظام مدرنیته بر حرکت عالم و تاریخ، به گونهاى است که نگاه مادى و سکولار را در حکومت و حاکمیتبر حرکت، مطلق مىکند «هر چند، حرکت نظام در تنوع خود، نسبى و در تکثر هم همیشه نسبیت را دارا بوده و مدرن مىشود ولى پایگاه آن، مطلق بودن ماده و در اصل بقا ماده و انرژى است .» (6)
مىبینیم که در این ولایت تاریخى هیچ جایگاه و قدرت مانور و مجالى به دین داده نمىشود و دین نقشى در تعیین و تغییر معادلات جهانى و تاریخى در این نظام دارا نمىباشد . بلکه اعمال این هژمونى (7) و برترى تاریخى جز به اضمحلال و زوال دین و مفاهیم دینى (البته نه با زبان تیز و عریان الحاد و کفر بلکه با زبان نرم و لطیف سکولار و دنیوى) تحقق نمىیابد .
حال سؤال این است که آیا آینده جهان را معادلات دنیوى مدرنیته رقم خواهد زد یا معادلات و تناسبات دینى؟ سقف نهایى رشد مدرنیته به پایان رسیده استیا خیر؟ اینها پرسشهاى اساسى است که در جاى خود باید پاسخ داده شود .
این سلطه تاریخى بر این اساس (نسبىگرایى مادى و سکولار) منتهى به کاهش و حذف حضور تاریخى و اجتماعى دین مىگردد . اصلا تاریخ دیگر نظامهاى اجتماعى در نگاه سلطهجویان مدرنیته، حکم مادهاى را دارد که مىبایست صورت جدید تاریخى بر آن حک شود . تاریخ گذشتگان و تاریخ دین زنده و پویایى مانند اسلام، بایستى در صورت تاریخى جدید منحل شود . به همین جهت، در چهار صد سال اخیر، تاریخ واحدى ظهور کرده است . صورتهاى قبلى تاریخ، ماده تاریخ جدید غرب محسوب مىشود حتى صورت تاریخى تمدن اسلام در ذیل این صورت تاریخى جدید قرار مىگیرد . طبعا در این صورت تاریخى جدید، چیزى ظهور کرده که راهبر و منشا اثر است و هر حادثه و رویدادى که در جهان رخ مىدهد در حدود این صورت تاریخى مورد تجزیه و تحلیل قرار مىگیرد . (8)
«اما اکنون یک تاریخ است که صورت خود را بر همه تاریخهاى دیگر تحمیل کرده و تحمیل مىکند و آن تاریخ غرب جدید است . غرب اکنون داعیه مطلق بودن دارد و تاریخ همه اقوام را به ماده تاریخ غربى تغییر داده است . حتى توسعه که ما آن را یک امر ضرورى و قهرى مىدانیم صورتى از بسط تاریخ غرب است . توسعه; یعنى شبیه شدن به غرب و پذیرفتن نظمى که در غرب وجود دارد .» (9)
«فعلا چیزى که اهمیت دارد مطلب تاریخ است . ظاهرا حوالتى وجود دارد که بر طبق آن بازمانده همه فرهنگهاى گذشته باید جزئى از غرب شود .» (10)
«در طرح تاریخ غربى شدن عالم، مطلب صرفا این نبوده است که فرهنگهاى غیرغربى جاى خود را به فرهنگ غربى بدهند، بلکه مساله این بوده است که هر جا و هر قوم که غربى نشود ناچیز است و این ناچیز، چه در صورت ظاهر و سیماى بشر و چه به صورت اشیا یافتشود، جز این قابلیت ندارد که به تملک و تصرف غرب درآید .»
«غرب، علم و سیاست و تکنیک جدید را نه فقط آورده خود مىداند، بلکه یگانگى با آنها را شرط و ملاک انسان بودن قرار داده است . بنابر اصل، هیچ فرهنگى جز فرهنگ غرب و هیچ شیوه زندگى جز شیوه غربى اعتبار و اهمیت ندارد و هر چیز که غیرغربى باشد، باید در آن به عنوان ماده و شرط امکان و وسیلهاى براى بسط غرب و تسلط آن بر همه جا نظر کرد . تهاجم فرهنگى ریشه در این اصل دارد .»
«در نظر استراتژى و طرح سیاست غرب، اعتقادات و بستگیهاى اقوام از آن جهت، مورد توجه قرار مىگیرد که ممکن است از ناحیه آن، دردسرهاى سیاسى براى غرب ایجاد شود . بنابراین، شاید این اندیشه پیدا شود که بناى فرهنگها را با سست کردن علایق دینى و ملى و ترویج رسوم و مقبولات و رفتارهاى هر روزى و متغیر جامعه غربى بتدریج ویران کنند .» (11)
بر این اساس «رنه گنون» (12) اندیشمند فرانسوى هم مىگوید: در تاریخ جدید، تفکر معنوى به صورت جدى مورد غفلت قرار گرفته که در دورههاى گذشته، بشر اینگونه از تفکر معنوى دور نبوده است . حال این که تفکر معنوى در تاریخ جدید مورد فراموشى واقع شده، چیست؟
«آیا مقصود این است که دین و فلسفه از اعتبار و رونق افتاده است؟ نه! دین هنوز به صورت شریعت همه جا هست و فلسفه هم از میان نرفته است . بلکه برعکس، فلسفه که با هگل به تمامیت رسیده، همه عالم را فرا گرفته است . تردید نیست که تمدن جدید اصولا یک تمدن غیردینى و عرفى است و در واقع اگر از دیانت هم چیزى باقى مانده است اعمال و مناسکى است که مردم پایبند شریعتبر طبق سنت و عادت انجام مىدهند بدون این که دین حقیقى در زندگى و مناسبات آنان منشا اثر باشد . معنى این قول آن است که امور مدنى و اجتماعى و انسانى و به طور کلى زمینى، دیگر ربطى به آسمان ندارد و حتى احکام الهى را در قیاس با قوانین موضوعه بشر اثبات یا رد مىکنند .» (13)
حاصل این که چنین رویکرد جدید به تکاملى اجتماعى، بر پایه فلسفه تاریخ مدرن سکولار و مادى و نظریههاى تطور تاریخى دنیوى در مسیر سکولاریزاسیون حرکت مىکند .
در واقع، با ظهور و پدید آمدن عهد رنسانس در غرب، دنیاى جدیدى بر روى بشر گشوده شده بود که دیگر این عالم، عالم دینى و اساطیرى یونان نبود . بلکه ظهور فرهنگ جدید و عهد جدیدى بود که در آن ساحت قدسى دین ناپدید و حجابى بر آن کشیده مىشود . فرهنگ جدیدى که در این نظام مدرنیته تاسیس شده بتدریجبا نفى استعداد درک علم معنوى و هر گونه انکشاف «حقیقت متعالى» و «امر قدسى» مدار و محور توجه را به ساحت مادى و دنیوى; یعنى غرایز نفسانى انسان معطوف مىکند و همه امور، اعم از زبان، سیاست، هنر و روابط انسانى به پستى و زبونى وحشتناکى مىگراید . در فرهنگ مدرن، انسان به گسترش و توسعه نیازها و امیال مادى و سکولار که عقل دنیوى و حسابگر نیز آن را امداد مىکند، مىاندیشد .
«تاریخ چون ظرف و وعاء حدوث حادثات، چیزى جز بسط و ترقى این نیاز و امیال و نظم و ترتیب آنها که نهایتا به تاریخ جدید رسیده نیست . در این تاریخ دیگر خدا حضور ندارد .» (14)
«بدین ترتیب، متفکران جدید از جهت اشتراک با فرهنگ دنیوى یونان به نحوى رجوع به آن مىکنند و زندگى دنیوى یونانى مورد توجه تام و تمام قرار مىگیرد . توجه به دنیا و زندگى این جهانى که اساس حکمتیونانى بود با ظهور فرهنگ دینى مسیحى فروپاشیده بود (انجیل این حکمت را به عنوان حکمت دنیوى، نفسانى و شیطانى مورد تکفیر و تفسیق قرار داد). با تفکر جدید دوباره احیا شد . احیا شدن حیات یونانى با صورت نوعى جدید، با انکار تفکر دینى که روزگارى در غرب تنها طریقه اندیشیدن در باب عالم و آدم و مبدا عالم و آدم بود همراه شد و بتدریجبا غلبه فرهنگ دنیوى جدید و همراه با جریان دنیوى شدن، حیات دینى قرون وسطى فراموش گردید .» (15)
حال سؤال این است: این ولایت تاریخى و اجتماعى، در مقیاس وسیع جهانى چگونه توانسته در این چهار صد سال، صورت تاریخى خود را بر تاریخ نظامهاى جوامع دیگر غلبه دهد و هویت تاریخى جوامع دیگر را در نسبتبا این صورت غالب و حاکم تاریخى تعیین کند . به گونهاى این طرز تلقى سیطره پیدا مىکند که خود جوامع در حال گذار در طرح هویت تاریخى خود، از این تلقى و برداشت پیروى و به آن مباهات مىکنند . براى این که در این رابطه یک تحلیل عینى ارائه کنیم لازم است چنین تفوق تاریخى را از چشم انداز ابزارها و تکنولوژى تمدن غرب و نیز از جهت مهندسى افکار و اندیشه تودهها مورد توجه قرار دهیم . بر همین اساس متدها و روشهاى سلطه غرب را از این دو منظر مورد تحلیل قرار مىدهیم .
نظام تکنولوژى غرب و سلطه تاریخى
با نگاهى گذرا به ابزارها و تکنولوژى فنى و صنعتى موجود در غرب مىتوان به وضوح گفت که این فناورى جدید و دستآوردهاى محسوس، بسترهاى سلطهپذیرى و اعمال ولایت اجتماعى و سیاسى و در یک قدم فراتر، اعمال سرپرستى تاریخى غرب را مهیا مىکنند . در واقع، این ابزارها و تکنولوژیها بستر ولایت تکنیکى و سلطه صنعتى را تحقق مىبخشند . تکنیک و صنعت نیز در باطن خود، ولایت و سرپرستى اجتماعى، سیاسى و تاریخى خاصى را رقم مىزنند . از اینرو، ماهیت ولایت و سرپرستى که در حقیقت، چیزى جز هژمونى تاریخى و اجتماعى نیستبه ذات تکنولوژى و صنعت مدرن گره خورده است . بویژه در جایى که بیشترین سهم تولیدات صنعتى و تکنولوژى را بعد نظامى و جنگى آن تشکیل مىدهد . عملا این ابزار در وجه غالب آن چهره میلیتاریسمى (16) (نظامیگرى) به خود مىگیرد . به همین جهت، «میلیتاریسم و توسعه تکنولوژى را نمىتوان از یکدیگر جدا کرد و حتى به عبارت بهتر باید گفت که میلیتاریسم، روح نظام توسعه تکنولوژى و حافظ قواعد و قوانین آن است .» (17)
البته این نوع ولایت تاریخى و اجتماعى، یک نوع امپریالیسم جدید است که براى سلطه و سیطره خود از علم و تکنیکى استفاده مىکند که همه ابناى بشر را شیفته و رهایى از آن راه را در حد محال و غیرممکن کرده است .
«شاید تصور شود که امپریالیسم براى تسلط و استیلا، از علم و تکنیکش استفاده مىکند و ظاهرا رد و انکار این مطلب هم بسیار دشوار است و چه طور مىتوانیم ثابت کنیم که مثلا امریکا از تکنولوژى خود براى استیلا استفاده نمىکند؟ آیا از آواکسهایش براى این امر استفاده نمىکند؟ آیا براى تبلیغات از تکنولوژى استفاده نمىکند؟ آیا امواج تبلیغات را با همین تکنیک، به دورترین نقاط جهان نمىفرستد؟ این تکنیک وسیله نیست; بلکه با این تکنیک، امپریالیسم تحقق یافته است . تکنیک از ذات امپریالیسم جدا نمىشود و حال آن که اگر وسیله بود به حقیقت و ذات امپریالیسم ربطى نداشت . پس امپریالیسم همه اینهاست . غرب تبلیغات را براى استیلا به وجود نیاورده استبلکه در طى استیلا تبلیغات هم پدید آمده و بسط یافته است .» (18)
«همچنین به یک اعتبار، غرب به وسیله قواى نظامى و به وسیله سلاح و تکنیکى که دارد مستولى نمىشود بلکه در صورت قدرت نظامى و تکنیکى مستولى مىشود و اصلا مىتوان گفت که وقتى بشر اسیر تکنیک شد، امپریالیسم تحقق پیدا مىکند و در آن هنگام است که بردگى جدید آغاز مىشود اما ما گاهى خیال مىکنیم که اگر بشر تکنیکى شویم، آنگاه از امپریالیسم آزاد مىشویم . در صورتى که اگر بشر تکنیکى شویم، خودمان جزو امپریالیسم مىشویم .» (19)
«امپریالیسم مىخواهد بر موجودیت عالم و آدم چنگ بیندازد و در نظر دارد که یک نوع بردگى جدید را ترویج کند . امپریالیسم یک نوع بردگى است، با این تفاوت که بردگى قدیم یک بردگى خویش آگاه بوده; اما بردگى جدید یک خصوصیت دیگر دارد و آن این است که برده نمىداند که برده است و حتى دعاوى و داعیههاى آزادى و آزادیخواهى دارد . امپریالیسم یک نوع بردهدارى است که به تصرف اقتصادى اکتفا نمىکند، بلکه در فکر و روح تصرف مىکند .» (20)
آیا مىتوان با وجود این تکنولوژى جدید، بین نظام مدرنیته و نظام دینى جمع کرد و با وجود ولایت تکنیک مىتوان جایى براى ولایت و سرپرستى دینى یافت؟ یا مىتوان گفت که دین اسلام با بهرهورى ابزار و تکنیک موجود بتواند سرپرستى و ولایتخود را اعمال کند؟ در این رابطه لازم است نظریه یکى از برجستهترین متکلمان مسیحى که از بنیانگذاران الهیات معاصر پروتستان محسوب مىشود به اجمال، طرح و بررسى گردد تا پاسخى به این پرسش داده باشیم . این متکلم برجسته مسیحى «پل تیلیخ» (21) استاد الهیات سیستماتیک و فلسفه دین در نیویورک است وى در کتاب الهیات فرهنگ در تحلیلى دینى از فرهنگ معاصر، به وضعیت و جایگاه دین و نسبت آن با عصر و دنیاى مدرن مىپردازد . وى با تاکید بر این که دین شعبهاى از حیات معنوى انسان مىباشد که بر دغدغه غایى انسان که در ژرفاى وجودش مستقر است و پیوسته وى را به سوى خود فرا مىخواند، پاسخ مىدهد . از این رو، دین، بعد عمقى در همه این نقشها و وجه ژرف کلیت روح بشرى است . (22) بدینسان دین با کارکردى که در بخش اندرونى انسان ایفا مىکند، جوهره و هسته تشکیل فرهنگ و فرهنگ نیز صورت عینى همان جوهره دینى محسوب مىگردد . گفتنى است که نگاه تیلیخ نسبتبه رابطه دین و فرهنگ و تفکیک آن دو، ناشى از رویکرد ایمان گرایانه (فیدئیسم) وى مىباشد . چنان که دین و ایمان را به «دلبستگى واپسین» معنا مىکند . (23) فرهنگ معاصر که صورت و قالب دین محسوب مىشود تلفیقى است از جنبش مسلط; یعنى روح جامعه صنعتى معاصر و روح اعتراض علیه این جنبش مسلط; یعنى تحلیل «اگزیستانسیالیستى» از رنوشتبالفعل بشر . پل تیلیخ با توجه به مطلب یاد شده، روح حاکم در قرن هیجدهم و نوزدهم را روح جامعه صنعتى تلقى مىکند که صورت فرهنگى تاریخ جدید غرب محسوب مىگردد و به همین جهت، دو خصیصه اصلى انسان جامعه صنعتى را مورد تفسیر و شرح قرار مىدهد که به بحث ما ربط اساسى پیدا مىکند:
«اولین خصیصه، تمرکز فعالیتهاى آدمى بر پژوهش روشمند و دگرگونى فنى کل پدیدههاى جهان و از جمله خویشتن است که پیامد آن نیز از دست دادن بعد یا ساحت عمق در رویارویى آدمى با واقعیت است . واقعیت، دیگر استعلا یا حقیقت متعالى را در خود نهفته ندارد یا به یارى مجازى دیگر، مىتوان گفت که اکنون واقعیت از منظر ابدیتشفاف به نظر نمىآید . آن نظام تفسیرهاى متناهى که ما جهان مىنامیم، ناظمى خود بسنده گشته است . این نظام، شمارشپذیر و سامانپذیر و از منظر نیازها و آرزوهاى بشرى، بهبودپذیر است . از آغاز قرن هیجدهم، خدا از میدان قدرت فعالیتهاى بشرى کنار گذاشته شده است . خدا بى آن که حق دخالت در امور جهان را داشته باشد در جوار جهان جاى داده شده; زیرا هر مداخلهاى، محاسبات فنى و سوداگرانه بشر را بر هم خواهد زد، در نتیجه خدا هم به امرى زاید، بدل گشته است و جهان به آدمى واگذار شده تا بر آن سرورى کند، این وضعیتبه دومین خصیصه جامعه صنعتى مىانجامد .» (24)
«... همچنان که جهان به جاى خدا و انسان به عوض مسیح در مرکز کائنات مىنشیند، بالطبع چشمداشت و انتظار صلح و عدالت در تاریخ بشرى جانشین انتظار شهریارى خدا مىشود . ساحت عمق از امور الوهى و اهریمنى رختبر بسته است . این همان روح جامعه صنعتى است که در سبک و سیاق آفریدههایش عیان گشته است .» (25)
نکته قابل توجه این که نگاه و نگرش نظام دینى کلیسا نسبتبه این شرایط و تحولات جدید، یک نگرش متناقض بوده که با واپس نشستن از سنگر و موضع دفاعى خود عملا موضعى انفعالى در قبال هجوم و ضربات جریان صنعتى گرفته و در این موضع نیز از مقولاتى سود جسته که روح جامعه صنعتى، خالق آنها بود; همان روحى که کلیساها را به چالش انداخته بود . این نوع دفاع از سنت و نظام دینى که در واقع طرحى بود در تلفیق بین نظام جدید صنعتى و نظام دینى، در نهایتبه تفسیر و بازخوانى و تغییر نمادهاى سنتى در جهت تطبیق با زمانه منتهى شده که در واقع، همین پروژه، الهیات لیبرال را توجیه و تایید کرد . به بیان دیگر مىتوان گفت نظام دینى مسیحیت در این چالش، راه و مسیر سکولاریزاسیون را در پیش گرفت، تا با فدا کردن و فنا ساختن خود در جریان و روند پرشتاب نظام مدرنیته، روح و وجدان معذب خود را در عدم مشارکت در توسعه و پیشرفت تمدن جدید، رهایى بخشد . این، بهایى بود که نظام دینى کلیسا براى مشارکت جستن و همراهى در سرنوشت جامعه صنعتى جدید، روح و حقیقت دینى خود را به روح فاوستى حاکم بر نظام تکنیک فروخت . (26) «تیلیخ» در این باره مىنویسد:
«محال بودن این شیوه دفاع از سنت را شیوههاى دیگرى آشکار کرد که با آن، کلیساها به روح جامعه صنعتى واکنش نشان دادند . آنها به وضعیت جدید گردن نهادند و کوشیدند تا با تغییر دوباره نمادهاى سنتى به شیوهاى متناسب با زمانه، خود را با این واقعیت وفق دهند و همین امر بود که پروژه موسوم به «الهیات لیبرال» را توجیه کرد و حتى بدان عصمتبخشید . اما باید به این نکته هم اشاره کرد که الهیات لیبرال در فهم کلامى خویش از خدا و انسان، بهاى این انطباق را پرداخت . الهیات لیبرال پیام و بشارت واقعیت نو را از دست داد، در حالى که مدافعان این پیام با تکیه به باور خویش به ما فوق طبیعت آن را حفظ کردند . هر دو شیوهاى که کلیساها در قبال روح جامعه صنعتى در پیش گرفتند، شیوههاى ناقصى از آب در آمد .» (27)
ایشان بعد از بیان فوق به این نکته اشاره مىکند که با عقبنشینى جریان دینى و در شرایطى که جامعه صنعتى درگیر مناقشات بىثمرى بود، تقدیر تاریخى راه دیگرى براى پیوند دین با فرهنگ معاصر که روح صنعتى بر آن حاکم است، تدارک دید . این همان جنبش وسیعى است که به اگزیستانسیالیسم مشهور مىباشد; جنبشى که بر علیه روح جامعه صنعت در چارچوب خود آن جامعه اعتراض کرد . (28)
حال با تجربه تلخ تاریخى که نظام دینى مسیحیت نسبتبه این جریان التقاطى دارد، تکلیف ما نسبتبه نظام دینى اسلامى روشن و آشکار مىشود . در هر حال این که عدهاى بخواهند با متد التقاطى (که همانند طناب پوسیدهاى است که آویخته شدگان را همواره در چاه تحریف و تفسیر دین به نفع مدرنیته گرفتار کرده است) ره به جایى ببرند به نظر مىرسد که با توجه به ماهیت امپریالیستى و توسعهیاب صنعت و تکنولوژى موجود و شرایط و وضعیتحاکم بر نظام غرب، چنین انتظارى معقول و منطقى به نظر نمىرسد .
«ما اگر به بوروکراسى و سیستم تکنیک و اقتصاد غالب بر عالم تسلیم شویم و به اصطلاح، اگر بخواهیم اسلام را با تجدد جمع کنیم و میان آن دو صلح و سازشى برقرار سازیم، بدانیم که در این التقاط، اسلام قربانى مىشود . ساده و صریح بگوییم عالم کنونى قواعد و قوانین و آداب خاصى دارد و هیچ قاعده و قانون و آدابى را از بیرون نمىپذیرد . به عبارت دیگر با ولایت تکنیک جایى براى هیچ نوع ولایت دیگر نمىماند . کسانى هستند که مىگویند: مسلمان بودن اختصاص به این قوم و آن جامعه ندارد .» (29)
با پذیرش و فهم این حقیقت که تکنیکها و ابزارها بستر ولایتپذیرى عمومى جوامع را به ولایت تاریخى غرب فراهم مىکنند، باید مکانیسم این ولایتپذیرى را در جوامع حاشیهاى مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و فرایند پیچیدهاى که موجب شده دولت و ملتها چنین سلطهاى را با شیفتگى و مرعوبیتبپذیرند یاد آور شد .
مهندسى اجتماعى سلطه و مکانیسم روانى پذیرش آن
نظام مدرنیته غرب، در صورتى مىتواند با چنین سرپرستى تاریخى به مقصد و غایت مورد نظر برسد که جوامع، دولتها و تودهها با آن همراهى و مماشات کنند . همگرایى و همسویى دولتها و ملتها نیز در سطح وسیع و مقیاس جهانى، منوط به پذیرش ولایت و حاکمیت نظام مدرنیته مىباشد .
میزان و سطح همگرایى و همسویى ملل و دول (اعم از دولتها و جوامع توسعهیافته و یا در حال توسعه) به میزان پذیرش ولایت تاریخى و اجتماعى این نظام بستگى دارد . با توجه به نکته فوق روشن مىشود که همه کشورهاى به اصطلاح توسعهیافته غربى، قدرت یا ادعاى چنین رهبرى را ندارند .
نظام مدرنیته با مرکزیت انحصارگرایانه در کشورهاى سلطهطلبى مثل آمریکا به عنوان کانون پایهریزى استراتژى توسعه تاریخى و اجتماعى مدرنیته، سرپرستى و ولایتخود را حتى بر جوامع توسعهیافته و پیشرفته غربى پیرامون خود نیز اعمال مىکند .
فرضیههایى که درباره تقسیم جهان در راستاى توسعه و تکامل ارائه شد شامل سه فرضیه متفاوت مىباشد: 1 - فرضیه سه جهان; 2 - فرضیه دو جهان; 3 - فرضیه جهان واحد .
فرضیه سوم در صدد ارائه یک سیستم جهانى توسعه یافته است که مدعى است تنها یک دنیاى اقتصادى وجود دارد . و آن هم اقتصاد سرمایهدارى جهان است . این فرضیه که توسط تئوریسین آمریکایى (امانوئل والرشتایى 1930) پیشنهاد شد در واقع، تحقق یک ولایت جهانى و تاریخى است .
«کشورهاى در این سیستم، به نسبت نزدیکیشان به مرکز سیستم، طبقهبندى مىشوند; به این صورت که بعضى کشورها مرکزى هستند مانند آمریکا و ژاپن و بعضى نیمه مرکزى مانند اروپاى شرقى و بعضى دیگر کشورهایى مانند کوبا و بیشتر کشورهاى فقیر افریقا و آسیا مىباشند .» (30)
چنانچه گفته شد، ولایت تاریخى و اجتماعى نظام مدرنیته که لازمه لاینفک آن محسوب مىشود مشروط به پذیرش آن از سوى دولتها و ملتهاست . در این راستا این مطلب در خور دقت است که نظام مدرنیته، براى ایجاد و تثبیت چنین ولایتى در هتحرکت و رشد تاریخى خود به خشونت و قهاریت متوسل نشده استبلکه جریان و بستر اجتماعى نظامهاى وابسته را به گونهاى مهندسى کرده است که جوامع توسعهیافته یا در حال توسعه با اختیار و رغبت و آگاهانه چنین سلطهاى را پذیرفتهاند; یعنى نظام تمایلات و انگیزههاى جامعه را به سوى توسعه مدرن برمىانگیزاند . در توسعه مدرن، «امپاتى» (31) یکى از عوامل تعیینکننده در قدرت، گسترش و تعمیم توسعه نظام غرب مىباشد . امپاتى یک واژه روانشناختى به معناى توانایى تبدیل یک انسان به موضوعى که از سوى دیگران تلقین شده مىباشد . از این رو مىتوان ولایتپذیرى مرعوبانه و از سر شیفتگى تودهها را نسبتبه نظام مدرنیته در مقیاس وسیع، ناشى از یکنوع «امپاتى» دانست که:
«نوعى القاى روانى فرهنگى است، مستقیم یا غیرمستقیم که طى آن به فرد - یا یک گروه اجتماعى یا جامعه - تلقین مىشود که خواستار موقعیتى «ایدهآل» - که در برابر تصور شده - گردد . دانیل لرنر، از جامعهشناسانى است که در دهه 1950 این مفهوم را در نظریه «مدرنیزاسیون» به کار گرفت .»
او، خود مىنویسد:
«امپاتى یک مکانیسم روانى است که فردى را قادر مىسازد تا خود را در موقعیت فرد دیگرى قرار دهد و خویشتن را با نقش و جایگاهى متفاوت با آنچه دارد تعیین کند .»
«از آغاز مواجهه تمدن جدید صنعتى اروپا با دنیاى غیرصنعتى، «امپاتى» به عنوان یک سازگار روانى، مهمترین عامل فرهنگى مؤثر به آن بخش از سکنه دنیاى استعمارزده بود که با زندگى کشورهاى متروپل آشنایى مىیافتند . این انگیزش در پایه فرایند «فرهنگپذیرى» آنان قرار داشت .» (32)
نظام مدرنیته غرب براى تحقق این فرایند پیچیده اجتماعى سلطهپذیرى، گرایشها و انگیزههاى اجتماعى جوامع را به عنوان پایگاه همدلى اجتماعى، تحت تاثیر خود قرار مىدهد و در آن تصرف مىکند .
«از آن رو که مفهوم برنامهریزى و مدیریت، معادل با سرپرستى و ولایت است، حقیقتبرنامهریزى توسعه اجتماعى جز سرپرستى جامعه در امور مربوط به توسعه نیست و مدیریت توسعه شامل سرپرستى اخلاق و روحیات، تفکرات و اندیشهها و رفتار عینى جامعه است . اصل هماهنگى در سه بخش فوق امرى ضرورى براى هدایت عمومى است . توجه به این نکته ضرورى است که عنصر اصلى و جهتدهنده در این سه بخش، هدایت انگیزهها، تمایلات و اخلاق اجتماعى به سوى مقاصد توسعه و به عبارت دیگر مدیریت و سرپرستى قلوب است . با توجه به مطالب فوق روشن مىگردد که هرگاه توسعه اجتماعى همراه و هم جهتبا دیریتبینالملل که چیزى جز مدیریتسردمداران طغیان و استکبار نسبتبه خداوند متعال نیست صورت پذیرد، چنین توسعهاى بستر پرورش دنیاپرستى شده و پایانى جز پرورش انسانهاى دنیاطلب که تمامى مساعى آنها مصروف تامین منافع مادى و ارضاى شهوات خود مىگردد، نخواهد داشت و چنین امرى هرگز سازگار با رسالت مدیران و مدیریت والاى جامعه اسلامى نیست .» (33)
از این رو، نظام مدرنیته با ابزارها و رسانههاى فراگیر و تاثیرگذار توانسته جهت گرایشهاى اجتماعى و به تبع، موضعگیرىهاى اجتماعى را در آن جهت مفروض و منظور نظام مدرنیته غرب تهییج کند و منتهى به یک تلاش جمعى و مجاهده عملى و رفتارى تودهها براى حفظ و توسعه منافع استراتژیک نظام غربى گردد . هر چند تودهها نسبتبه این امر واقف نباشند .
«عامل دیگرى که سلطه جهانى استکبار را در اهداف خویش یارى داده این است که انسانها غالبا ضعیفالنفس، پایبند عادات و تعلقات و فریفته ظواهر هستند و این امر، آنان را از سر اختیار به مرکز سرسپردگان این نظام واحد جهانى پیوسته است; چرا که این نظام ظاهرا توانسته که به همه حوایج مادى بشر به وجه احسن جواب گوید (البته در این که حقیقتا این مدعا صحت دارد یا خیر، سخن بسیار است).
توسعه امکانات مادى در این دوران به ناچار در همان جهات خاصى معنا مىشود که نظام واحد سلطه جهانى اجازه مىدهد: حرکتبه سوى صنعتى شدن از طریق انتقال تکنولوژى و آن هم در همان محدودهاى که سیستم به هم پیوسته اقتصاد جهانى، اقتضا دارد .
نظام واحد سلطه جهانى هم بشر را از طریق سوائق یا گرایشهاى روحى و نفسانى او مىفریبد ...» (34)
این گرایش و تعلق باطنى تودهها که در جهل مرکب گرفتار آمده است، باعثحرکت جوامع پیرامون به سوى سطوح نازل از مدرن شدن گردیده و بستر و زمینه توسعه ولایت تاریخى و اجتماعى مدرنیته غرب را مهیا کرده است .
به همین جهت، همچنان که شاخص اصلى در تجددگرایى یک فرد، تغییرات در نظام ارزشى و انگیزههاى سنتى تلقى مىشود، رویکرد جمعى یک جامعه به تجدد و مدرنیته غرب نیز شاخصى است از تغییر نظام ارزشى و روگردانى از ارزشهاى سنتى و دینى یک جامعه و اقبال به نظام ارزشى جدید که طبعا این تغییرات در نظام ارزشى و انگیزهاى، به دنبال خود، تغییرات رفتارى و عملى را همراه دارد . این تحولات ارزشى و رفتارى فردى و اجتماعى به نوسازى کشورها مىانجامد .
به این بیان که توسعه و تکامل گرایشها و تمایلات و انگیزهها باعثیک نوع بازنگرى اساسى در جوامع توسعه نیافته نسبتبه نظام ارزشى، دستورى و حقوقى مىگردد و از این رهگذر جوامع در حال توسعه، در جهت انطباق خود با منطق نظام توسعه غرب و استمرار توسعهیافتگى خود، نظام حقوقى مبتنى بر دین وحیانى خود را بر اساس نظام حقوقى مادى و سکولار جامعه بینالمللى محکزده و مورد بازخوانى قرار مىدهند و از حساسیتهاى ارزشى، فرهنگى و نظام پرورشى و اخلاقى خود دست مىشویند تا بتوانند روند و شتاب توسعه مدرن شدن و غربى شدن را افزون کنند . از این روى، شاهد شکلگیرى یک نوع انتظارات و تقاضاى جدید مادى و دنیوى و ظهور یک اخلاق نو و وجدان اجتماعى جدیدى مىباشیم که در مسیر دنیاگرایى و در امتداد غایات و آمال توسعه مدرنیته غرب پدیدار شده است .
روشنفکرى و تفکر سکولاریستى
در این مقطع مىتوان شاهد ظهور یک تفکر سکولاریستى از سوى روشنفکران بومى بود که چگونه براى ایجاد ذهنیت و طرز تلقى مثبت نسبتبه نظام مدرنیته غرب، اقدام به بازنگرى و تفسیر مفاهیم دینى کردند .
«در روشنفکران جهان غیرصنعتى، این احساس «نیاز» پدیدار شد که نه تنها فرهنگ و سنن جامعه خود بلکه حتى ساختهاى اجتماعى کهن آن را نیز باید احیا و یا بسان الگوى غربى «بازسازى» کنند . این فرایندى است که در دهههاى 1950 و 1960 از سوى برخى جامعهشناسان غربى، «انقلاب توقعات فزاینده» نام گرفت . این «انقلاب» ، شکافى ژرف در جوامع دنیاى غیراروپایى پدید ساخت; شکاف میان «توقعات» و «امکانات» . درنتیجه در بخشى از مردم این جوامع، بویژه در قشر شهرنشین آشنا به تمدن غرب، یک نارضایتى عمیق، دائمى و ارضا نشدنى پدیدار شد . آنها مىخواهند «دیگر شوند» بىآن که امکانات و شرایط این دگرسانى را داشته باشند، آنها مىخواهند «غربى» شوند در حالى که ریشههایشان گاه در کانونهاى تمدنى پیکر گرفته که هزاران سال عمق دارد و بار سنگین خود را، لاجرم، بر حال و آیندهشان تحمیل مىکنند .» (35)
نظام مدرنیته غرب با ایجاد گرایشها و انگیزههاى جدید، تمایلات عمومى جامعه را به سوى مدرن شدن و غربى شدن سازماندهى مىکند . با توجه به این گرایش و تمایلات همگرایانه جوامع در حال گذر به نظام مدرنیته، نه تنها در نظام ارزشى تحولات اساسى رخ مىدهد بلکه در پى تحول انگیزهها و نظام حساسیتهاى اجتماعى، نظام فکرى جوامع نیز دچار تحول و تغییر مىگردد; زیرا با تغییر گرایشها نوعى نیازها و تقاضاهاى جدید در جامعه پدید مىآید و این نیازمندیهاى جدید باعث دگرگونى نظام فکرى یک جامعه مىشود; زیرا هر جامعهاى در حرکت و سیر به یک غایت نیازمند نظام فکرى است .
نظام فکرى، شامل «نظام ارزش، نظام بینش، نظام دانش» است که در هر جامعه به منزله ربط جامع، روابط دیگرى را در برداشته و نتیجهاى که تامین کننده هدف اصلى است را دارا مىباشد . نظامهاى فکرى به عنوان اساس و بنیان و تنظیمکننده کیفیت انگیزه و اندیشه و رفتار در جامعه محسوب مىشوند . از این رو، در این نظام فکرى تاثیر اساسى تمایلات و گرایشهاى اجتماعى، در اندیشهها یا بینش و دانش اجتماعى متجلى مىگردد . (36)
«از جنگ جهانى به این سو، وسایل ارتباط جمعى غرب با ارائه یک مدلى آرمانى از «انسان غربى» - مدل وضع بهتر - نقش اساسى در توسعه انگیزش «امپاتى» در جوامع غیرصنعتى ایفا نمودند .
به گفته لرنر، گسترش جهانى «امپاتى» سبب پیدایش نیازهاى جدید در مردمانى شد که پیشتر حتى تصور چنین نیازهایى را نداشتند . آنان باید راههایى مىیافتند تا میان تقاضاهاى جدید و فزاینده و امکاناتشان تعادل نسبى ایجاد کنند یا «تعادلى» که در واقع نوعى عدم تعادل بود . این احساس «نیاز» ها تنها اقتصادى نبود بلکه در عرصههاى متنوع - از جمله سیاست و فرهنگ - نیز بازتاب داشت .» (37)
با توجه به آنچه درباره نظام فکرى گفته شد مىتوان بحرانهاى اجتماعى و اخلاقى را که در پایان قرن بیستم، جوامع و ملتها با آن درگیر شدهاند، مورد تحلیل قرار داد . اساس و ریشه بحرانها چه در جوامع مرکزى و چه جوامع اقمارى از ناهنجارى و از هم گسیختگى در نظام ادراکات روحى، فکرى و عملى حکایت مىکند . (38) البته نوع ناهنجارها و سطح از هم گسیختگى نظام فکرى در همه جوامع به یک سیاق و مقیاس نیست . به همین جهت در جوامع در حال توسعه، بحران هویت و درماندگى بیشتر محسوس است; زیرا در شرایطى که هنوز نظام فکرى جدید را در خود هضم نکرده و در حالى که از نظام فکرى خود دور افتاده استبین رد و قبول گرفتار مىشود که نه آنچه را که گرفته از روى بینش و درک بوده است و نه نسبتبه آنچه از دست داده، از آگاهى و بینش کاملى بهرهمند بوده تا نسبتبه آن موضع مستحکمى اخذ کند .
روشنفکرى و عقلانیت مدرن
با توجه به آنچه گفته شد، نظام مدرنیته براى ایجاد تقاضا و رغبت درونى در جوامع دیگر نه تنها بر گرایش و نظام تمایلات درونى اجتماعى به عنوان متغیر اصلى در دگرگونى نظام فکرى دامن مىزند بلکه بینشهاى اجتماعى جامعه; یعنى حوزه عقلانى و فکرى جامعه را در حرکتبه سوى مدرن و غربى شدن متاثر مىکند . از این رو، سطح احساس نیازمندى و وابستگى به غرب از سطح درونى; یعنى گرایش و تعلقات باطنى به عنوان پایگاه همدلى و همگرایى اجتماعى بالاتر آمده و در سطح حوزه فکرى و عقلانى، مدلل و برهانى مىشود که در قالب الگوها و متدهاى توسعه یافتگى قابل طرح است . البته جهت این نوع توسعه یافتگى هم نظام مدرنیته غرب مىباشد .
به همین دلیل مىبینیم که وابستگى فکرى و عقلانى که در سطح رویکردهاى فلسفى جدید و نظریهاى سیاسى و اقتصادى قابل طرح است ایجاد مىگردد و سطح پذیرش و ولایت اجتماعى و تاریخى نظام مدرنیته در حوزه فلسفى و عقلانى به شکل ارائه تئوریهاى فکرى، اجتماعى و سیاسى که آن نیز نسخه بدلهایى از نوع مشهورات رایج دنیاى غرب مىباشد طرح شده و راه پیدا مىکند .
از این رو است که در این مقطع، بینش عقلانى و فلسفى به عنوان پایگاه تفاهم و همفکرى اجتماعى تجددگرایان و نخبگان غربگرا، با نظام مدرنیته طرح مىگردد . هر چند سطح بینش عمیق و نگاه ژرفاندیشى که بتواند باطن و حقیقت نظام مدرنیته غرب را دریابد و به نقد و انتقاد آن بپردازد هرگز از سوى نخبگان غربگرا و روشنفکران وابسته و شیفته دیده نشده و هرگز در جریان تجددگرایى، روشنفکران وابسته نتوانستند مبانى متافیزیکىاى را که مدرنیته به آن تکیه داشت دریابند . در حالى که بالندگى و توسعه مدرنیته همانند شاخههاى درخت و محصولات آن بر ریشه متافیزیکى خودبنیادانه نفسانى و دنیوى استوار بود . از این رو، تجدد گرایان و روشنفکران در جریان اخذ و اقتباس تمدن غرب، دچار مطلقگرایى شده بودهاند .
«اقتباسکنندگان، وضع موجود غرب را مطلق گرفتند و علم رسمى و عقل جزئى را حقیقت تمدن غرب انگاشتند و روى کردن به این علم و عقل را سفارش کردند و ندانستند که اگر درخت علم و عقل جزئى را جدا از ریشهاش بگیرند، ثمر نمىدهد . پس اشکال نباید کرد که چگونه ارزشهاى غربى رایجشده و در عین حال، تمدن غربى متحقق نشده یا به نحو ناقص تحقق یافته است . تمدن را از سابقهاش نمىتوان جدا کرد و اگر در ذهن، این جدایى صورت گیرد، صورت ذهنى به ضرورت در خارج تحقق نمىیابد مگر آن که این صورت با ماهیت تمدن مطابق باشد که غالبا نبوده است .» (39)
«قومى که از گذشته خود بریده و آینده را در ظاهر تاریخ قوم دیگر و در صرف تمدن مىبیند، به جاى تفکر و طرح درست مساله به گذشته خود پشت مىکند و در حسرت تمدن دیگر به ستایش و نکوهش آن مىپردازد . این قوم استعداد و مجال تفکر ندارد که از گذشته خود و تاریخ آینده پرسش کند ...» (40)
با توجه به بیان فوق در جوامع در حال گذر یا در حال توسعه بویژه در کشورهاى اسلامى خاورمیانه، روشنفکران و متفکران اجتماعى با گرایشهاى غربى پا به عرصه مىگذارند و با تاثیرپذیرى از رویکردهاى مدرن فلسفى غرب نگاه و زوایه دیدشان رنگ فلسفى غرب مىگیرد هر چند آشنایى تجددگرایان با مباحث عمیق فلسفى غرب از سطح ترجمه غیردقیق گذر نمىکند . به همین جهت، در انتقال مباحث عمیق فلسفى غرب نیز نتوانستند سهم وافرى ایفا کنند . حال با این تاثیر سطحى و نازل از فلسفه غرب که بر ساحت دنیوى حیات معطوف شده بود، از آن منظر نظام مفاهیم دینى را مورد تجدید و بازبینى قرار دادند و مدعى یک رفورمیسم دینى و اسلامى شدند . روشن است که نتیجه فلسفههاى مدرن در غرب که از دکارت آغاز مىشود، منجر به کاهش حضور مفاهیم و بنیادهاى دینى مىگردد . بر همین اساس فلسفه غرب یکى از مؤلفههاى اصلى تسهیل فرایند دنیوى شدن غرب محسوب مىشود که در نتیجه آن مدرنیته و عهد جدید غرب شکوفه مىکند . در جوامع در حال توسعه نیز این نگاههاى جدید فلسفى، عقلانى، از سوى مدعیان تفکر فلسفى یا تفکر عقلانى غربگرا منجر به پالایش مفاهیم دینى و زوال حقیقت مفاهیم دینى مىگردد اما با این تفاوت که تفکر فلسفى در غرب، اساس و بنیان مدرنیته را تشکیل مىدهد و شرط حصول و ظهور مدرنیته محسوب مىشود ولى در جوامع غربگرا با ورود لایههایى از سطوح فلسفى غرب هرگز درخت مدرنیته ریشه نگرفت . به همین جهت، در نظام غرب، سکولاریزاسیون توانسته است منجر به بازگشایى و تاسیس مدرنیته گردد اما در نظامهایى که در تمناى تمدن غرب زندگى مىکردند این نگرشهاى فلسفى فقط توانستشکاکیت را در مفاهیم دینى، تاسیس کرده و جامعه را در فضاى سکولاریزاسیون رها کند بدون این که بر تاسیس عهد جدید و نظام مدرنیته غرب منتهى شود .
«هیچ قومى بدون آشنایى با تفکر جدید نمىتواند در عالم متجدد وارد شود . غرب بنایى است که طرح آن را متفکران در انداختهاند نه آن که با کنار هم گذاشتن اجزاى پراکنده پدید آمده باشد . ولى گمان نکنیم که به صرف یاد گرفتن اقوال دکارت و کانت و هگل و صرف مطالعه کتب فلسفه با طرح غرب مىتوان آشنا شد . یاد گرفتن اقوال و آرا، لازم است اما طرح عالم غربى را در عمق فلسفه جدید (و نه در سطح و ظاهر آن) مىتوان دید; یعنى آموختن الفاظ فلسفه به خودى خود اهمیت ندارد . بلکه باید با عقل فلسفى یگانه شد .
نکته دیگرى که باید به آن توجه شود این است که فلسفه، اساس و شرط پدید آمدن وضعى بوده است که به آن نام مدرنیته دادهاند . اصلا مدرنیته تحقق فلسفه و عقل جدید است . بشر غربى با تعرض به عقل جدید، تجدد را بنیان گذاشته است ولى ما اکنون طالب تجددیم و مىخواهیم بدانیم که از چه راهى مىتوان به آن رسید و چه وسائلى باید فراهم کرد . گاهى به نظرمان مىرسد که شاید روکردن به فلسفه کار ساز باشد . اکنون اگر قومى به فلسفه از آن حیث و به این اعتبار که متضمن طرح تجدد و بنیاد آن است، روکند حقیقتا با فلسفه آشنا نمىشود و جز به سطح آن به چیزى نمىپردازد .» (41)
با توجه به دو محور فوق (نظام ارزش و بینش) است که پذیرش و تولى ولایت تاریخى و اجتماعى، بعد از وقوع دگرگونى در نظام تمایلات و گرایشهاى اجتماعى و نیز تغییر در حوزه بینش عقلانى و نظرى، در بین تودهها و ملتها مقبول مىافتد . یک همراهى و همسویى عملى جهانى در گسترش ولایت تاریخى و اجتماعى مىتوان شاهد بود . البته گفتنى است که سطح و عمق پذیرش چنین ولایتى در همه جوامع به یک سیاق و روال نبوده است . بلکه منحنى میزان و سطح تقاضا در قبول ولایت و سرپرستى مدرنیته غرب، به سطح و عمق دیندارى افراد و جوامع بستگى دارد .
به همین جهت، هر ملتى و دولتى که بنیانهاى دینى آن، از استحکام کافى برخوردار بود مقاومت و درگیرى آن با سرپرستى و ولایت مدرنیته غرب (به تناسب مقدورات و ابزارهاى تاثیرگذار خود) بیشتر محسوس است . از این رو، نوک پیکان هژمونى تاریخى و اجتماعى نظام مدرنیته غرب بیشترین حجمش معطوف به نظامهاى بنیادگرا و جامعههاى اسلامى شیعه مىباشد (بویژه انقلاب اسلامى ایران که در کانون و مرکز این هجمهها قرار دارد) بر همین اساس، سطح و میزان ستیزه و نزاعهاى جامعه دینى مثل ایران با نظام مدرنیته غرب را نمىتوان به سطح نزاع و درگیریهاى سیاسى و اقتصادى فروکاست . بلکه نزاع و کشمکش بر سر جهتگیرى کلى توسعه دو نظام مىباشد; نزاع بر سر ولایت و سرپرستى تاریخى، انحلال و اضمحلال یکى در دیگرى است . در این شرایط مىتوان سطح درگیرى نظام مدرنیته با نظام اسلامى را، بر سر نظام مفاهیم و نظام مقاصد و اهداف دینى در موازنه قدرت جهانى و رهبرى جهان و سرپرستى تاریخى و جهتگیرى تاریخى آن جستجو کرد .
در غیر این صورت، دینى که در معادلات ملى، منطقهاى، جهانى و در معادلات کلان تاریخى سهم مؤثرى ندارد و هیچ نوع حساسیت و واکنشى نسبتبه سلطه امپریالیسم غرب در شکل و اطوار متنوع آن (چه از نوع امپریالیسم رسانهاى، سیاسى و چه از نوع اقتصادى آن) ندارد نمىتوانست این گونه موجبات خشم و نفرت دنیاى غرب را بر اسلام و انقلاب ایران برانگیزاند .
تکنولوژى اطلاعات و سکولاریزاسیون
اینجاست که نظام مدرنیته غرب براى کاهش حضور و حذف فیزیکى چنین دینى در این سطح و مقیاس تاریخى و جهانى به یک مهندسى اجتماعى گام به گام در جهت فرسایش دیوارههاى حساسیت دینى و ارزشى واکنشزا اقدام مىکند . یکى از ابزارهایى که در این مهندسى اجتماعى بسیار نقش مؤثرى ایفا کرده، تکنولوژى اطلاعات مىباشد . تکنولوژى اطلاعات باعثبه هم ریختن مکانیسم دفاعى انسانى در برابر انبوهى از اطلاعات بىلجام و غربال نشده مىشود . در این راستا «نیل پستمن» معتقد است که سیستم ایمنى و سازمان دفاعى در مقابله با گسترش تکنولوژى اطلاعات از هم فرو مىپاشد . البته نگاه فوق بر این اساس استوار است که هر تکنیکى داراى منطق و معنا و بار مفهومى خاص است . در واقع معناى و مفهومى هم که از آن انتشار مىیابد چیزى جز بىمعنا بودن و پوچى نیست . به همین جهت، مفاهیم مذهبى و دینى و نهادهاى ارزشى و سنتى در برابر تکنولوژى اطلاعاتى به عنوان اصلىترین نظام دفاعى محسوب مىشود . به مرور، هر چه که این مکانیسم دفاعى فرو مىریزد هیچ معیار و منطقى براى کشف پوچى و معناى در گذران زندگى در جهان انبار شده از ذخایر اطلاعاتى باقى نمىماند . حتى ارجاع چنین معیار و منطق سنجشى به یک نظام تکنیکى این معضل را حل نخواهد کرد . در هر حال موضوع این است که نظام مدرنیته غربى در مهندسى اجتماعى خود از تکنولوژى اطلاعاتى براى فروریزى نظام حساسیتهاى دینى و ارزشى بهره مىجوید . این نیز به از همپاشیدگى و پریشانى جامعه مذهبى و دینى منتهى مىشود . «پستمن» با توجه به آنچه گفته شد مىنویسد:
«هر جامعه مانند موجود زنده، داراى نهادها و سازمانهایى است که سیستم ایمنى و دفاعى آن را تشکیل مىدهند و عهدهدار کنترل و مهارهاى لازم مىباشند . خاصیت و هدف این نهادهاى ایمنى، ایجاد و حفظ تعادل بین نو و کهنه، بین امور سنتى و ابداعات جدید، بین معنا و مفهوم و آشفتگى ذهنى است . این امر زمانى امکانپذیر مىشود و این حفظ تعادل در صورتى حاصل مىشود که نهاد و سازمان عهدهدار امور دفاعى، قادر به متلاشى ساختن و انهدام اطلاعات نامطلوب باشد . اصولا تمامى نهادهاى اجتماعى یک جامعه به طور اعم، نقش مهارکننده را داشته و خود، سیستم و مکانیسم کنترلکننده آن هستند . (لذا) تضعیف هدفهاى اجتماعى، موجبات ضعف قدرت انسانها را در مقابله با بحرانها و آشوبهاى اطلاعاتى فراهم مىسازد . وقتى گفته مىشود: حیات یک جامعه به دلیل تضعیف نهادهاى اجتماعى دچار ناپایدارى و عدم تعادل مىگردد مفهومى غیر این ندارد که اطلاعات، خاصیت ثمردهى خود را از دست داده و به جاى ایجاد و حفظ همگونى و به هم پیوستگى، موجب پریشانى و از هم پاشیدگى شده است .» (42)
این مهندسى اجتماعى که امروزه با زبان لطیف سکولاریزاسیون، در ادبیات و گفتمان روشنفکران و نظریهپردازان توسعه رایج گشته چنان از مشهورات عصر مىشود که مجالى نمىدهد تا پرده از رخسار این ایدئولوژى پنهان در لفافه دلانگیز سکولاریزاسیون بر افتد . تکنولوژیهاى پیچیده ارتباطى و رسانههاى عالمگستر جهان انفورماتیک (43) در واقع رسالتى جز بارش فضاى سکولاریستى از منفذها و پنجرههایى که در عصر مدرن به شاهراههاى بزرگ اطلاعرسانى گشوده شده، ندارد . پنجرهها و آیینههاى جادویى که در هر خانه لانه کرده چنان فضاى دنیوى شدن را در قلب و ذهن و عمل بازتاب مىدهد که روح، ذهن و رفتار، یکصدا در سوداى دنیوى شدن و مادیت قدم برمىدارند .
«رسانههاى گروهى و یا به عبارت بهتر، تکنولوژى ارتباطات، مردمان را با توهمى از اختیار مطلق فریفتهاند و آراى آنها را مستبدانه، اما پنهانى، در صورتى از یک اتحاد ظاهرى استحاله بخشیدهاند . آزادى نفس اماره جایى براى تامل و توجه در این معنا که آزادى به چه بهایى آمده استباقى نمىگذارد و افراد انسانى، در غفلت کامل از حقیقت وجود خود، هرگز این فرصت را نمىیابند که بر اسارات ارواح خویش علم پیدا کنند .
این امپراتورى فقط یک امپراتورى سیاسى نیست . لازمه آن که این امپراطورى تحقق تمام پیدا کند آن است که «فرهنگ غرب» نیز بر سراسر جهان حاکمیتیابد و غرب اگر چه در جهتبسط حاکمیتسیاسى خویش به مراتب از اعمال زور سود مىجوید; اما فرهنگ خویش را با زور نمىقبولاند . فرهنگ غرب، بشر را از درون تسخیر مىکند; چرا که در دعوات و غایات، با نفس اماره اشتراک دارد و بر همین اساس، سرسپردن به غرب قبول ولایتشیطان است .
باید سر از اطاعت غرب پیچید; یعنى نخستباید بند ناف عادات و تعلقات را که در زهدان نفس اماره مىبالد و فربه مىشود، بریده و از آتمسفر اکنونزدگى و مشهورات زور و اعتبارات خرافى جدید بیرون آمد و در فضاى ولایتحق دم زد; یعنى آنجا که جان، بسته هیچ بندى نیست ... و البته اینجا نیز پایان سلوک نخواهد بود .
کسى که به فرهنگ مشهورات مىاندیشد هرگز نمىتواند جان خود را از این تسخیر رها کند; چرا که مشهورات، نشخوار همان تفالهاى است که امپریالیسم رسانهاى در جان مردمان سراسر جهان مىریزد . فرهنگ مشهورات، فرهنگ غرب است . مؤید همان نظام بینالمللى آمریکامدار و بنابراین، تفکرى که مىتواند نجاتبخش بشر باشد تفکرى است لزوما خلاف آمد عادات و مشهورات . » (44)
در این رابطه «آدام شاف» (45) نیز با بیان پیامدهاى سوء تکنولوژى ارتباطات و جامعه انفورماتیک، ماهیت توتالیتاریستى آن را گوشزد مىکند و مىنویسد:
«در واقع به کارگیرى تکنیکهایى که به اندیشهسازى و متقاعد کردن و جذب کردن افراد و به دنبال کشیدن توده مردم به وسیله تبلیغات گسترده و ماهرانه منجر مىشود و نیز کاربرد تکنیک ایجاد فلج روانى و ذهنى که اسلحه و ابزار توتالیتاریسم است، باید گفت توتالیتاریسم هم اکنون نیز اسلحه تاثیرگذارى و دستکارى اذهان افراد را - به جز فشار و شکنجههاى جسمى - مورد استفاده قرار مىدهد و براى تضمین توفیق این هدف، اطلاعات مىتواند نقش خدمتکار را بازى کند . من در اینجا لازم مىبینم این خطر تهدیدکننده را گوشزد کنم .» (46)
وى همچنین با یادآورى حصارى که شبکههاى اطلاعات، در جامعه انفورماتیک ایجاد مىکنند هدف آن را تاثیرگذارى و دستکارى اذهان عمومى جامعه بلکه «شستشوى مغزى» به واسطه کاربرد و اطلاعات دلخواه مىداند . البته چنین غایتسلطهگرایانه که در صدد اعمال و پذیرش هژمونى تاریخى و اجتماعى مىباشد، بسیار مخفى و پنهانى انجام مىگیرد . وى بر این اساس، از باب ذکر مصداق، تاثیر وسایل ارتباط جمعى را به عنوان پرکاربردترین ابزار تکنیکى در زندگى روزمره اجتماعى مردم بیان مىکند و مىنویسد:
«وسایل ارتباط جمعى قادرند با مطرح کردن مداوم مضمون معینى، عقاید عمومى را به دلخواه هدایت کنند . در هر کشورى مشخص است که چه کسى یا نهادى مجارى اطلاعات را در اختیار خود دارد . این افراد یا ارگان نه تنها قادر به هدایت افکار عمومى استبلکه همچنین مىتواند در دراز مدت الگوى شخصیتى و خصلت اجتماعى انسانها را تعین بخشد . این عمل مىتواند به شکل فوقالعاده زیرکانهاى انجام گیرد به نحوى که مقاصد تبلیغاتى اطلاعات ارائه شده مستور بماند . در مقابل این نوع روش تاثیرگذارى، انسان حتى اگر مایل به مقاومت هم باشد، عملا بلا دفاع است .» (47)
نظام مدرنیته غرب از رهگذر محورهاى مذکور، تناسبات اجتماعى و تعاملات اجتماعى را در این جوامع رقم مىزند . از این رو، سطح پذیرش سلطه و ولایتبا ایجاد بسترها و زمینهها به شکل ماهرانه و فریبکارانه به گونهاى رقم مىخورد که تودهها احساس مىکنند اختیار و ارادههایشان در آن جریان دارد . به همین جهت، خواه ناخواه به یک همکارى و همراهى عملى و عینى در جهت تعمیق ولایت تاریخى و اجتماعى تن مىدهند .
این تعمیق در پرستش مدرن را «اسوالد اشپنگلر» (48) فیلسوف تاریخ و منتقد برجسته غرب، در دموکراسى غرب به عنوان صورت غالب و تام قدرت و سلطه سیاسى غرب، بخوبى دریافته بود که چگونه توسط ابزارها و رسانههاى اغواگرى همچون «مطبوعات» و دیگر ابزارها، هر فردى خواه ناخواه تابع بىاراده یک دستگاه عقلانى مرموزى مىگردد . خود وى مىنویسد:
«ما امروز در زیر شلیک این توپخانه عقلانى با چنان هول و هراسى زندگانى مىکنیم که هیچ کس نمىتواند آن فراغتباطنى لازم را به دست آورد که بتواند غرض اصلى این درام (داستان) پرهیاهو را درک کند . حس قدرتطلبى که در زیر لفافه دموکراسى به فعالیت مشغول استشاهکار خود را به چنان خوبى انجام داده که حتى وقتى مردم را به شدیدترین وضعى به قید رقیت و بردگى مىکشد، اینان به قدرى اغفال شدهاند که تصور مىکنند معناى آزادى همین است و هر چه طوق اسارت تنگتر مىشود به نظر مردم چنین جلوه مىکند که دایره آزادى وسیعتر شده است . همه با رضا و رغبت، بلکه با ذوق و شوق و جوش و خروش به ساز عده معدودى قدرتطلب بىباک مىرقصند .» (49)
پىنوشت:
1) کارشناس ارشد کلام، محقق و نویسنده .
2) ر . ک .: محمدرضا تاجیک، فرامدرنیسم و تحلیل گفتمان، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ اول، 1378، صص 11 - 10 .
3) محمد مددپور، مبانى اندیشه اجتماعى غرب، انتشارات تربیت، تهران، چاپ دوم، 1375، ص 23 .
4) همان، ص 24 .
5) همان، صص 28 - 27 .
6) حسینى هاشمى، مدرنیته و اخلاق، قم، دفتر فرهنگستان علوم اسلامى، 1379، ص 6 .
7. Hegemony
8) رضا داورى، ما و غرب، انتشارات هرمس، تهران، چاپ اول، 1379، ص 58 .
9) درباره غرب، صص 63 - 62 .
10) همان .
11) همان .
12. Rene Guenon
13) رضا داورى، اوتوپى و عصر تجدد، نشر ساقى، تهران، چاپ اول، 1379، ص 24 و نیز ر . ک .: بحران دنیاى متجدد .
14) محمد مددپور، خودآگاهى تاریخى، دفتر مطالعات دینى هنر، تهران، چاپ اول، 1372، ص 59 .
15) همان، صص 61 - 60 .
16. Militarisme
17) مرتضى آوینى، آغازى بر یک پایان، نشر ساقى، تهران، چاپ دوم، 1381، ص 41 .
18) رضا داورى، انقلاب اسلامى و وضع کنونى عالم، واحد مطالعات و تحقیقات فرهنگى و تاریخى، تهران، چاپ اول، 1361، ص 170 .
19) همان، ص 171 .
20) همان، ص 170 .
21. Poul Tillich
22) ر . ک .: پل تیلیخ، الهیات فرهنگ، طرح نو، تهران، چاپ اول، 1376، ص 15 .
23) ر . ک .: پل تیلیخ، پویایى ایمان، ص 16 .
24) پل تیلیخ، الهیات و فرهنگ، پیشین، ص 51 .
25) همان، ص 52 .
26) براى توضیح بیشتر ر . ک .: مارشال برمن، تجربه مدرنیته، چاپ سوم، فصل اول، ص 44 .
27) پل تیلیخ، الهیات فرهنگ، پیشین، ص 53 .
28) همان، ص 53 .
29) رضا داورى، انقلاب اسلامى و وضع کنونى عالم، پیشین، ص 23 .
30) سید جعفر مرعشى، توسعه اجتماعى، سازمان مدیریت صنعتى، تهران، چاپ 1376، ص 81 .
31. Empathy
32) همان، صص 99 - 98 .
33) همان، ص 89 .
34) مرتضى آوینى، پیشین، صص 41 - 40 .
35) سید جعفر مرعشى، پیشین، ص 100 .
36) سید جعفر مرعشى، نظام فکرى، سازمان مدیریت صنعتى، تهران، صص 33 - 32 .
37) سید جعفر مرعشى، توسعه اجتماعى، پیشین، صص 100 - 99 .
38) سید جعفر مرعشى، نظام فکرى، پیشین، ص 9 .
39) رضا داورى، شمهاى از تاریخ غربزدگى ما، سروش، تهران، چاپ دوم، 1363، ص 74 .
40) همان، ص 79 .
41) درباره غرب، صص 45 - 44 .
42) نیل پستمن، تکنوپولى، انتشارات اطلاعات، تهران، چاپ دوم، 1375، صص 124 - 123 .
43) منظور از جهان انفورماتیک، جهانى است که در آن، تکنولوژى اطلاعاتى، هوشمندى و مصنوعى توسط رایانهها تحقق مىپذیرد که در آن، تمام شؤون حیات تحت نظارت این فرایند انفورماسیون و تحت پوشش نوعى هوشمندى مصنوعى در مىآید که میانجى این کنترل نسلهاى آینده کامپیوتر خواهد بود . ر . ک .: آدام شاف، جهان به کجا مىرود، ص 77 .
44) مرتضى آوینى، پیشین، صص 120 و 123 - 122 .
45. Adamschaff
46) آدم شاف، جهان به کجا مىرود، انتشارات آگاه، تهران، چاپ اول، 1369، ص 176 .
47) همان، ص 178 .
48. Oswald Spengler
49) اسوالد اشپنگلر، فلسفه سیاست، ترجمه هدایتالله فروهر، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، چاپ اول، 1369، صص 89 - 88 .