مبناى قانونمندى انسان در فقه امامیه
آرشیو
چکیده
انسان، موجودى اجتماعى و مدنى بالطبع است و خواهناخواه، براى بهتر زیستن خود و تنظیم روابطش با دیگران، به وضع قانون و مقرراتى خاص، نیازمند است . پرسشى در این راستا مطرح است و آن این که، چه جاذبهاى، انسان را ملزم به اطاعت از قانون و ملتزم به اجراى احکام مىکند؟ نوشتار حاضر، درصدد استبه پاسخ این پرسش برسد که در فقه امامیه، چه مبنایى وجود دارد که بر اساس آن، انسان خود را به اطاعت از قانون ملتزم مىداند؟متن
مقدمه
انسان، موجودى مدنى و متفکر است، مىاندیشد، زندگى اجتماعى دارد و تعاملها و روابط اجتماعى خود را بر اساس قانون تنظیم مىکند . اما پرسش مهم این است که: قانون، بر چه اساسى وضع مىشود و مبناى تدوین آن چیست؟ به بیان دیگر، چرا انسان باید سراغ قانونمندى برود و چه مبنا و اساسى انسان را به سوى قانونگذارى و تدوین قانون سمت و سو مىدهد؟
همان طور که مىدانیم، هدف علم حقوق و دانش قانون، ایجاد نظم و تنظیم روابط میان انسانها است، اما مبناى قانونمندى چیز دیگرى است; اصول از این رو قاعدهمند مىشوند تا انسان از طریق روشهاى علم قانون و با در نظر گرفتن آن اصول، هدف قانونمندى را با قانونگذارى تامین کند .
نوشتارى که پیش روى شماست، اساس و مبناى قانونمندى انسان را در فقه امامیه مورد مطالعه قرار داده است و در نتیجه، چنانچه مبنایى را پذیرفتیم، طبعا بر همان اساس، قانونگذارى انجام مىشود و این مبنا، اساسىترین اصل براى قانونگذارى است . حتى اگر فرض کنیم که اصول و مبانى دیگرى هم براى قانونگذارى قابل تصور است، تمام آن مبانى، لزوما مبتنى بر یک دیدگاه کلى است که در نتیجه، قانونگذارى بر پایه همان دیدگاه شکل مىگیرد و هدف قانون در راستاى همان مبانى تامین خواهد شد .
با توجه به این که اسلام به عنوان یک دین، صاحب شریعت است، اساس قانونگذارى در فقه امامیه را مورد مطالعه قرار مىدهیم .
این مقاله، عناوین متعددى را مورد بحث قرار داده است تا مبناى قانونگذارى دین اسلام را به عنوان یک مکتب صاحب قانون، مورد مطالعه قرار دهد .
1 - تعریف سه اصطلاح
الف) مبناى علم حقوق
در مقدمه علم حقوق، نخست از مبنا، هدف و منابع علم حقوق بحث مىشود . علم حقوق علمى اعتبارى است که در عالم اعتبار، قانون وضع مىشود و از آن تعبیر به قانونگذارى مىکنیم .
دانستن مبناى قانونگذارى به ما کمک مىکند که پاسخ این پرسش را به دست آوریم که چرا باید از حقوق اطاعت کنیم و چه جاذبهاى ما را به اجراى احکام آن وادار مىکند، این تفکر و باور پنهان انسان، که پایه التزام وى به قواعد و قوانین حقوقى است، در اصطلاح، مبناى حقوق نامیده مىشود . (2)
ب) هدف حقوق
هر قانونى که وضع مىشود، براساس رعایتشرایط و مقتضیات زمان و مکان است و قانونگذار، با توجه به آن هدف نهایى قانون را در شرایط خاص خود تدوین مىکند . طبعا مجموعه قوانینى که علم حقوق را تشکیل مىدهند، یک هدف کلى دارند که قوانین، در جهت نیل به آن هدف کلى ترسیم مىشود . این هدف کلى توسط مکاتب فکرى و فلسفى مانند اصالت فرد یا اصالت جامعه، تبیین مىشود . مطابق مکتب اصالت فرد، هدف قانون، تامین آزادیهاى فردى است; تا آنجا که به آزادى دیگران تجاوز نکند; ولى مطابق مکتب اصالت جامعه، تامین نیازهاى جامعه، هدف اصلى قانونگذارى است; زیرا جامعه انسانى یک واقعیت است که حق و تکلیف فرد در آن شکل مىگیرد . (3) هدف قانون در فقه امامیه، رسیدن به خشنودى خداوند است که در ضمن آن، حقوق فرد و جامعه تامین مىشود و رستگارى فرد و جامعه، در رسیدن به آن هدف مقدس فراهم مىشود .
ج) منابع حقوق
هر چه را که دانش حقوق، براى تبیین حقوق و تکالیف به آن مراجعه مىکند، منابع حقوق گویند . که در علم حقوق، قانون، مهمترین منبع است; اما در حقوق اسلام و فقه امامیه، قرآن و سنت را باید منبع دست اول احکام فقهى دانست که عقل، در صورت حکم قطعى، و اجماع، در صورت فقدان حکمى در قرآن و سنت، دو منبع دیگر احکام فقهى هستند; یعنى همان طور که در علم حقوق، براى یافتن حکمى، به قانون رجوع مىشود، در فقه، به کتاب و سنت رجوع مىشود .
2 - اقسام مبانى حقوق
بدیهى است که قانون را بر پایه تفکر و دیدگاه خاص وضع مىکنیم; در نتیجه، براى قانونمند بودن انسان، همواره این پرسش مطرح مىشود که چرا انسان قانونمند است و چه نیرویى او را به سوى التزام به قوانین پیش مىبرد؟
براى پاسخ به این پرسش عواملى چون فطرت، عرف، مصالح و مفاسد جامعه، عقل و عدل را مطرح کردهاند . (4)
اما جمع بندى عوامل پیش گفته، در دو عامل کلى قابل تقسیم است:
الف) فطرت یا عقل
ب) جامعه و وقایع آن
براساس هر یک از دو عامل کلى، دو نوع مکتب حقوق فطرى و مکتب حقوقى تحققى (5) به وجود آمده است .
گرچه تفسیرها و تعریفهاى متفاوتى از دو مکتب پیش گفته در طول تاریخ مطرح شده است و بدین جهت، گرایشهاى گوناگونى در مکتبهاى حقوق فطرى و تحققى به وجود آمده است، اما تقسیم بندى کلى مبناى علم حقوق این است که: عدهاى، علم حقوق را دانشى مىدانند که تنها بر واقعیتهاى خارجى تکیه دارد و عدهاى دیگر، علم حقوق را به قاعده یا قواعد ثابتى مبتنى مىدانند که غایت و مطلوب انسان است و قانونگذار باید کوشش کند تا آنها را بیابد و بر طبق آن قاعده یا قواعد، قانونگذارى را انجام دهد . (6)
آنچه که در تشریع اسلام برطبق مذهب امامیه به نظر مىرسد، قرار گرفتن قانونگذارى اسلام در طبقه مکتب حقوق فطرى است; اما با تفسیرى که متفاوت از برداشت فیلسوفان مسیحى است و براى رسیدن به این نتیجه و پىآمدهاى آن، به بررسى مبناى قانونمندى در فقه امامیه مىپردازیم .
گستره فقه و احکام آن
علم فقه در شریعت اسلام، براى تنظیم زندگى شخصى و اجتماعى انسان تدوین شده است . در علم فقه، از احکام شرعى که به افعال انسان یا ذات او و یا به هر چیزى که در زندگى شخصى و اجتماعى او نقش دارد بحث مىشود; بنابراین، احکام شرعى، براى قانونمندى رفتار و گفتار شخصى و اجتماعى و همچنین رابطه و علاقه ذات انسان با اشیاء و انسان دیگر وضع شده است (7) در نتیجه، هیچ حوزهاى از عملکرد انسان وجود ندارد که فقه در آن نظرى نداشته باشد .
آنچه که تاکنون در آثار فقها به چشم مىخورد و به صورت کلاسیک تدوین شده است، در سه حوزه فقه عبادى، فقه مدنى و فقه جزایى است . ولى حسب آنچه که در علم حقوق پیشرفت کرده است، ضرورى استبا رجوع به ذخایر عظیم و غنى فقه، تاسیسات جدید حقوقى را مورد مطالعه و بررسى قرار داد تا دیدگاه علمى فقه را بر اساس موازین آن، در خصوص موضوعات مطروحه به دست آورد .
دست کم با استناد به عمومات فقهى، اساس مشروعیت اعمال حقوقى، در گستره حقوق داخلى و بینالمللى مورد تایید قرار مىگیرد یا رد مىشود .
احکام فقهى
احکام فقهى به دو دسته احکام تکلیفى و احکام وضعى تقسیم مىشود:
الف) احکام تکلیفى
احکام تکلیفى آن دسته از احکام فقهى هستند که به گفتار و رفتار انسان در زندگى شخصى و اجتماعى وى تعلق پیدا مىکنند و میزان لزوم انجام یا ترک عمل در این احکام معلوم مىشود .
احکام تکلیفى به پنج دسته تقسیم مىشوند:
اول: چنانچه در حکم تکلیفى، درجه واداشتن به عملى، در حدالزام باشد، وجوب نامیده مىشود . دوم: اگر درجه بازداشتن از عملى، در حدالزام باشد، حرمت نامیده مىشود .
سوم: اگر میزان وا داشتن به عملى، در حد رجحان باشد، استحباب نامیده مىشود .
چهارم: اگر درجه بازداشتن از عملى، در حد رجحان باشد، کراهت نامیده مىشود .
و پنجم: شارع، میدان عمل را براى مکلف باز مىگذارد تا هرگونه عملى را اعم از ترک یا انجام فعل، اختیار کند و این حوزه عمل، مشمول حکم اباحة مىباشد .
ب) احکام وضعى
احکام فقهى وضعى، آندسته از احکام هستند که مستقیما، درباره رفتار مکلفین تشریع نشده است; بلکه وضیعتى را بیان مىکند که به طور غیرمستقیم در رفتار مکلف تاثیر دارد .
به طور نمونه، بیان وضعیت زوجیتیا مالکیت، تعیین کننده رفتار انسان در قبال یکدیگر است، گرچه مستقیما حکمى در خصوص رفتار انسان بیان نشده باشد .
بسیارى از تاسیسات شرعى مانند طهارت و نجاست و . . . ، از احکام وضعى هستند . رابطه تنگاتنگى بین احکام وضعى و احکام تکلیفى وجود دارد; زیرا هیچ حکم وضعى شرعى وجود ندارد، مگر آن که در کنار آن، حکم تکلیفى مطرح باشد; یعنى با بیان وضعیت مکلف توسط احکام وضعى، احکام تکلیفى مکلف، معین و مترتب مىشود (8) .
حق و تکلیف در فقه
حق و تکلیف در عالم فقه و حقوق، از مفاهیمى هستند که نسبتبه یکدیگر، رابطه اضافى دارند; یعنى: هر جا حق را تصور کنیم، در مقابل آن، تکلیف وجود دارد و بالعکس، هرجا تکلیفى را تصور کنیم; در مقابل آن، حقى قابل تصویر است . حق، صاحب خود را در برابر طرف مقابل، یعنى مکلف، مستحق مىکند و تکلیف، شخصى را نسبتبه طرف مقابل، یعنى ذیحق، مسؤول مىسازد که نتیجه آن مسؤولیت، ناشى از تکلیف و استحقاق، ناشى از حق است .
حقوق، در فقه به دو دسته تقسیم مىشود; حقوق الهى و حقوق انسانها (9) حقوق الهى، عبارت است از حقوقى که ذیحق آن، خداوند منان است و انسانها، نسبتبه ذات هستى بخش، تکلیف و مسؤولیت دارند . عبادت در تاسیس فقهى، حق خداوند خالق بر انسان و تکلیف انسان، نسبتبه خالق است . انسان، مکلف به انجام فرائض و ترک محرمات است و خداوند، بر پایه همین مسؤولیت انسان، وى را مواخذه مىکند و به ثواب یا عقاب اعمال مىرساند .
اما حقوق انسانها عبارت است از: رابطهاى که بین دو انسان به عنوان مستحق و مکلف یا بین انسان و جامعه برقرار مىشود . طرف مستحق، داراى حقى نسبتبه طرف مقابل است; خواه این که فرد باشد یا جامعه، هیچ کس نمىتواند او را به عنوان یک انسان، از حقوقش محروم سازد .
به طور کلى، در فقه، این گونه حقوق و تکالیف، در نهایت توسط خداوند تشریع یا امضاء مىشود و هیچ نهاد یا فردى نمىتواند مبناى حق و تکلیف را تعیین کند تا براساس آن، حقوق یا تکالیفى متوجه انسان شود .
رابطه اصول با فروع
معارف اسلام، براى دانستن و اعتقاد به اصول دین و فراگیرى و عمل به فروع جهت نیل به کمال الهى و انسانى است . انسان بىتردید براى چگونه اندیشیدن، مبانى فکرى دارد که براساس آن، تفکر وى شکل مىگیرد . انسان بىاعتقاد وجود ندارد; به هر شکل، ولو این که انسان عقیده داشته باشد که به چیزى معتقد نیست، دست کم به این اصل که به چیزى اعتقاد ندارد، معتقداست .
انسان بدون عقیده هیچ کارى انجام نمىدهد و هیچ حرفى نمىزند . به طور قطع، همه انسانها، بویژه صاحبان اندیشه، مبانى فکرى دارند که براساس همان مبانى و زیرساختهاى اندیشه، تئوریها و نظریههایى را براى عمل در جامعه مطرح مىسازند .
اگر اصول اندیشه را همان مبانى اصلى بدانیم، امامیه، اصول را در توحید، نبوت عدل، امامت و معاد مىداند; اصولى که در اندیشه انسان براى چگونه زیستن وى نقش اساسى و بنیادین دارد .
فروع نیز تاثیر پذیرى مستقیم از اصول دارد; زیرا تعریف حدود، شرایط، اجزاء و . . . در تدوین فروعات مباحث عبادى، مدنى و جزایى و در نتیجه، تدوین فقه، نقش منحصر به فردى دارد .
دانستن پاسخ این پرسش که این مسائل، چگونه و از چه نهادى براى آحاد مردم و جوامع انسانى تبیین شود، موجب مىشود نوع فروعات متفاوت شود; این جاست که نقش نبوت و امامت، بعد از توحید، در ساختار تاسیسات فقهى و شکلگیرى مبانى و قواعد آن تاثیر مستقیم دارد . بدیهى است، اگر مبانى و قواعد فقهى را از مقام نبوت و امامت اخذ کنیم، فقه و حقوقى خواهیم داشت که بسیار متفاوت از فقهى است که مبانى و قواعد آن، از شخص یا نهاد دیگرى گرفته شده است .
امامیه بر این عقیده است که: مبانى فقه و حقوق اسلام باید از مقام امامت، به عنوان یکى از اصول معارف انسان مسلمان اخذ شود و مقام امامت نیز مبانى و قواعد فقه را از نبوت و آن مقام نیز از توحید (ذات خالق منان) اخذ کند . نبوت و امامت، لازمه عدل الهى است .
نتیجه این که: از رابطه بین فروع فقهى و اصول اعتقادى مىتوان دریافت که مبانى و قواعد فقهى، بنابر دیدگاه امامیه، در نهایت از طریق امامت و نبوت به مبداء هستى بخش منتهى مىشود . بنابراین، باید قانونمندى انسان و خدا را مورد بررسى قرار دهیم . اما قبل از آن، به عقل انسان به عنوان مهمترین منبع شناخت مىپردازیم .
عقل عملى و عقل نظرى
بسیارى از مبانى مکاتب فلسفى و حقوقى به یک گزارهاى بر مىگردد که آن را عقل بیان مىکند . عقل به عنوان فصل مشترک پذیرفته شده انسانها و اصلىترین منبع معرفتشناسى آنان، پایه گذار مکاتب فکرى گوناگونى است که معمولا اساس معرفت آن مکاتب، بر مبناى همان گزاره عقلى مبتنى مىشود .
اما این که آن گزاره عقلى چگونه تحقق پیدا مىکند و در کدام حوزه عمل یا علم کاربرد دارد، پرسشهایى است که در بررسى عقل عملى و نظرى، بدانها پاسخ داده خواهد شد .
عقل را براساس نوع تعقل و درک، به دو قسم عقل عملى و عقل نظرى تقسیم مىکنند .
معلم ثانى، فارابى، در تعریف عقل نظرى و عقل عملى مىگوید:
«ان النظریه هى التى بهایحوز الانسان علم مالیس من شانه ان یعمله الانسان و العملیه هى التى یعرف بها ما شانه ان یعمله الانسان بارادته»
یعنى: عقل نظرى، نیرویى است که انسان بدان وسیله، دانشى را کسب مىکند که به عملکرد انسان نیاز ندارد، اما انسان، به وسیله عقل عملى مىداند و مىشناسد که چگونه باید با اراده و اختیار خود عملى را انجام دهد . (10)
شیخ محمدرضا مظفر، در تعریف و تفاوت بین عقل عملى و نظرى مىگوید:
«و لیس الاختلاف بین العقلین الا بالاختلاف بین المدرکات فان کان المدرک مماینبغى ان یفعل او لایفعل فیسمى ادراکه عقلا عملیا و ان کان المدرک مماینبغى ان یعلم لاعلاقة له بالعمل فیسمى ادراکه عقلا نظریا .»
یعنى: اختلافى بین دو عقل عملى و نظرى نیست، مگر برحسب اختلاف بین آنچه که درک مىشوند . بنابراین، اگر آنچه که توسط عقل درک مىشود، شایسته این باشد که عمل شود یا عمل نشود، چنین ادراکى، عقل عملى نامیده مىشود و اگر آنچه که توسط عقل درک مىشود شایسته این باشد که دانسته شود و هیچ رابطهاى با حوزه عمل نداشته باشد، چنین ادراکى، عقل نظرى نامیده مىشود . (11)
نتیجه این که: تقسیم عقل به نظرى و عملى، در حقیقت دوگانگى قوه درک انسان نیست; بلکه قوه درک انسان که موطن آن در مغز، به عنوان یک وجود تکوینى در بدن انسان تعبیه شده است، یک قدرت بیش نیست و آن، قدرت اندیشیدن است . گاهى این اندیشه، به حوزه علم و گاهى به حوزه عمل باز مىگردد . در این صورت، یک منبع درک و قدرت تعقل انسان به لحاظ مورد درک و اندیشه خود، تقسیم به عقل عملى و نظرى مىگردد .
مدرکات عقل عملى و عقل نظرى
اکنون که تعریف عقل عملى و عقل نظرى را به اعتبار مدرکات آنها شناختیم، به مطالعه مدرکات عقل عملى و عقل نظرى مىپردازیم .
همانطور که بیان شد، عقل شىء واحدى است; دو چیز نیست، بلکه به اعتبار مدرکات، تقسیم مىشود که گاهى به حوزه علم و گاهى به حوزه عمل تعلق پیدا مىکند .
ناگفته نماند، عقل، اصل شناخت را به اعتبار این که جزم به حکمى دارد یا نه به دو قسم تقسیم مىکند:
اول: شناخت تصورى و دوم: شناخت تصدیقى; گاهى عقل، تنها یک مفهوم را درک مىکند که آن را شناخت تصورى گویند و گاهى عقل، بعداز آن که تصورات خود را کامل کرد و در یک گزاره به تصدیق رسید، شناخت تصدیقى پیدا مىکند .
بدیهىترین شناخت تصورى، وجود است که شناخت هر مفهوم دیگرى شناخت وجود را در خود مستتر دارد .
اما بدیهىترین گزاره از منظر عقل که شناخت تصدیقى است، به دو حوزه علم و عمل باز مىگردد . اگر پایهاىترین گزاره حوزه معرفت انسان را از عقل بخواهیم، عقل نظرى، گزاره «اجتماع نقیضین محال است» را بیان مىکند و روشن است که عقل نظرى، با شناختهاى تصورى به این تصدیق رسیده است .
اما اگر پایهاىترین گزاره را در حوزه عمل و رفتار شخصى و تدبیر منزل و سیاست مدن، از عقل بخواهیم، این پاسخ را مىدهد که ظلم بد است و عدل خوب است; یعنى عقل عملى، با رویکرد به رفتار انسان در معناى اعم، این گزاره را تصدیق مىکند که ظلم بد است و عدل خوب است .
آیا ما مىتوانیم گزارهاى را در حوزه معرفت، قبل از گزاره اجتماع نقیضین محال استبیان کنیم؟ !
آیا ما مىتوانیم خوب یا بدى را وضع و تبیین کنیم، قبل از آن که به گزاره عقل عملى، مبنى بر خوب بودن عدالت و بد بودن تجاوز و تعدى معتقد باشیم؟ !
تردیدى نیست که تمام دانشمندان، پایهاىترین گزاره عقل نظرى را در حوزه دانش، مفروض و ثابت مىدانند و تمام حاکمان سیاسى و فرمانروایان، در حوزه رفتارهاى شخصى و اجتماعى انسان، تحسین عدالت و تقبیح ظلم را عقلا پذیرفتهاند; به همین جهت، هیچ حاکم سیاسى نمىخواهد خود را ظالم و جنایتکار معرفى کند; زیرا اصل مذموم بودن ظلم و ممدوح بودن عدل از احکام عقل عملى است . البته ممکن است در مصادیق رفتار عادلانه، اختلاف به وجود آید که این اختلاف، به لحاظ مصادیق عدل و مبانى شناخت آن است و تاثیر در ممدوح بودن کلى عدل یا مذموم بودن کلى ظلم که شناخت عقل عملى است ندارد .
مستقلات عقلیه و استلزامات عقلیه
مستقلات عقلیه و استلزامات، دو اصطلاح هستند که برحسب نوع تعقل و داورى عقل، به کار گرفته مىشوند . هنگامى که عقل در درک و تصدیق قضیه یا گزارهاى، مستقل و بىنیاز از تعلیم در خارج باشد، مدرک عقل را مستقل عقلى گویند . چنانچه گفتیم، عقل عملى، حکم به دو گزاره «عدالت نیکوست» و «ظلم زشت است» مىکند و در این حکم، عقل عملى مستقل است و نیازى به سایر قضایا یا گزارهها از منابع دیگر ندارد .
توضیح این که: با تکمیل شناخت تصورى از عدالت و خوب بودن، عقل به طور مستقل و خود کفا، حکم به رابطه بین خوب بودن و عدالت مىکند و در صدور این حکم، هیچ نیازى به شناخت تصدیقى دیگرى از سایر منابع ندارد .
بنابراین، اگر عقل، در شناخت تصدیقى یک گزاره، بلافاصله پس از شناخت تصورى موضوع و محمول، داورى کند، آن مدرک را مستقل عقلى گویند; خواه این که در حوزه عمل، مربوط به عقل عملى باشد یا این که در حوزه علم، مربوط به عقل نظرى باشد .
در مقابل مستقل عقلى، استلزام عقلى وجود دارد . در استلزامات عقلى، عقل بر طبق ملاکها و معیارهایى که از سایر منابع، مانند شرع و قانون گرفته است، به تحلیل و داورى مىپردازد; یعنى عقل در ارزش گذارى و تعیین مصداق عدالت و ظلم، به منابع دیگرى رجوع مىکند; سپس، بر طبق آن منابع، گفتار یا رفتارى را در تعریف عدل یا ظلم قرار مىدهد و آن گاه به داورى خوب یا بد بودن مىپردازد .
بنابراین، ریشه اصلى تمام گزارهاى اخلاقى و حقوقى، همین دو گزاره «عدل خوب است» و «ظلم بد است» ، مىشود . مصداقشناسى عدل و ظلم را عقل، با کمک مکاتب دینى و حقوقى انجام مىدهد و براساس آنها، مصادیق ظلم و عدل معلوم مىشود . آن گاه، عقل عملى، به ظلم و عدل بودن آن حکم مىکند .
نتیجه این که: استلزام عقلى داورى عقل، به کمک معیارهاى دیگرى است که از مذاهب و مکاتب فکرى اخذ مىکند و در علم اصول فقه، مسائلى نظیر مبحث ضد، مقدمه واجب، اجزاء و . . . از مباحث استلزامات عقلى است که عقل، با دادههاى شرع، به استنتاج عقلى مىرسد . اما در قضیه مستقل عقلى، داورى عقل بدون کمک منابع دیگر و تنها پس از شناخت تصورى توسط عقل، مستقلا صورت مىپذیرد .
خدا و قانونمندى انسان
نخستین پرسشى که در کنار مفهوم حقوق به ذهن هر اندیشمند کنجکاو مىرسد، این است که: نیروى الزام حقوق، از کجا سرچشمه مىگیرد و چه مقامىارزش قواعد آن را تامین مىکند؟ به بیان دیگر، چرا باید از حقوق اطاعت کرد؟ ! چنان که گفته شد، این منبع پنهانى و نیرومند را که پایه همه قواعد و توجیه کننده الزام ناشى از آنها است، در اصطلاح مبناى حقوق مىگویند . (12)
ما نیز در رابطه بین خدا و قانونمندى انسان، به دنبال پاسخ به سئوالات فوق هستیم . بدیهى است که ابتدایىترین مسئله، پاسخ به این پرسش است . آیا خداوند خالق و عاقل و عادل، در قانونمندى انسان نقش دارد یا خیر؟
اگر پاسخ، به هر دلیلى منفى باشد، دیگر سخن گفتن از ارتباط قانونمندى انسان با خدا بیهوده است; زیرا فرض بر این است که خداوند در قانونمندى انسان نقشى ندارد تا درباره چگونگى نقش او سخن بگوئیم .
ولى اگر پاسخ مثبتباشد، که مطابق دین اسلام مثبت هم هست، باید به دنبال چگونگى ارتباط قانونمندى انسان با خدا برویم و براى نحوه ارتباط آن سخن بگوییم .
اما قبل از هر سخنى، پاسخ مثبتیا منفى فوق باید روشن شود تا براساس آن، به سایر مباحث مربوط بپردازیم .
فرض این است که در علم کلام - که به مباحث اعتقادى و اصول اندیشه انسان مىپردازیم - ، این اصل پذیرفته شده است که خداى عادل واحد مستجمع جمیع صفات عالیه، علاوه بر آفرینش انسان، براى چگونه اندیشیدن و چگونه زیستن او، قانونمندى را به او تکلیف کرده است، تا غرض از آفرینش انسان، با قانونمندى وى حاصل شود .
در غیر این صورت، اگر صرف آفرینش را براى خداوند خالق در نظر بگیریم و بقیه امور را حتى در مبانى و اصول اندیشه حقوقى، به انسان واگذار کنیم، در واقع هیچ نقشى را براى خدا، در قانونمندى انسان قائل نشدیم .
خلاصه این که به این دو پرسش که آیا خداوند در قانونمندى انسان نقش دارد یا نه؟ و اگر نقش دارد، این نقش، تا چه اندازه در چگونه زیستن انسان بر پایه قانونمندى شخصى و اجتماعى موثر است، در فلسفه حقوق باید پاسخ داده شود و در پاسخ به این گونه پرسشها است که مکتب حقوقى فقه امامیه شکل مىگیرد .
قانونمندى در فقه امامیه
در فقه امامیه، به هر دو پرسش پیش، پاسخ داده شده است . خداوند به عنوان خالق عاقل و عالم حکیم، به طور قطع براى بهترین شکل زیستن شخصى و اجتماعى انسان، قوانین و قواعدى را وضع کرده است و انسان باید به حکم عقل عملى، از منعم خالق و مالک خود اطاعت کند و تنظیم روابط انسان با خدا، اساس مبناى قانونمندى انسان است .
نیروى الزام آور براى قانونمندى انسان، حق الطاعه الهى است که در مقابل آن، تکلیف العبودیه انسان است .
یعنى انسان، برحسب این که باید گفتار و کردار شخصى و اجتماعى خود را بر پایه رعایتحق الهى استوار سازد، ملتزم به قانونمندى مىشود; پس در پاسخ به این پرسش که چرا انسان ملتزم به رعایت قانون و حقوق دیگران است؟ مىتوان گفت: چون ضمانت اجرایى آن، مسؤول بودن انسان در قبال خداوند است و اگر انسان، به حقوق الهى تعدى کند، مستقیما در مقابل خدا مسؤول است و اگر به حقوق همنوع خود تجاوز کند، باز هم در برابر خدا، به لحاظ عدم رضایت همنوعان خود مسؤول است و مواخذه مىشود .
بالاخره، این مسؤولیت انسان در قبال خداست که او را وادار مىکند تا ملتزم به قوانین الهى باشد .
اگر ما انسان را در قبال خدا مسؤول ندانیم، معنىاش این است که اولا: خداوند هیچ دخالتى در قانونمندى انسان ندارد و ثانیا: اگر از طرف خداوند قوانینى براى انسان وضع شده باشد، این قوانین به لحاظ عدم مسؤولیت انسان در قبال خدا، از اعتبار و الزام برخوردار نیست; بلکه اگر مطابق میل انسان بود، به آن عمل مىکند، در غیر این صورت، هیچ ضمانت اجرایى دنیوى و اخروى ندارد .
اما فقه امامیه، انسان را در مقابل خدا مسؤول مىداند و براى انسان تکلیف اطاعت و پاداش آن، و براى خداوند خالق عاقل و حکیم، حق پرستش و تقنین را پذیرفته است .
این امر نه تنها در امور شخصى انسان جارى است، بلکه در تعاملهاى اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى، سیاسى و . . . مبناى غیرقابل خدشهاى است . قانونمندى انسان در فقه امامیه نیازمند دولت نیست، بلکه حتى در فقدان دولت، او باید منظم و قانونمند باشد و، طبق قوانین الهى زندگى کند .
مبناى حق الهى
حال که پذیرفتیم مبناى قانونمندى انسان، حق خالق منان و تکلیف انسان مخلوق است، این پرسش مطرح است که چنین حقى چگونه براى خالق انسان قابل تصور است تا در مقابل آن، انسان مکلف به رعایتباشد .
وجه تمایز انسان از حیوان، نیروى اندیشه اوست . عقل انسان به لحاظ حوزه معرفت و عمل، به عقل عملى و نظرى تقسیم مىشود . قلمرو دانش حقوق در حوزه عمل است . در این حوزه، عقل عملى به دنبال اصلىترین منبع انقیاد و اطاعت است که او بالاترین نهاد صالح براى اطاعت و پیروى است .
عقل عملى براى پیروى و انقیاد دلیل مىخواهد و مىپرسد: چرا انسان منطقا باید از منبع و نهادى غیر از خود پیروى کند؟
عقل عملى در شرایط عادى، انسانها را در حوزه رفتار و عمل یکسان و برابر مىبیند و هیچ رجحان و برترى براى کسى نسبتبه دیگرى نمىبیند; زیرا توجیهى براى آن پیدا نمىکند .
اما آنگاه که عقل عملى، انسان را در برابر خالق منعم و حکیم و قدرتمند خود قرار مىدهد، در برابر این پرسش که آیا انسان مخلوق و متنعم به نعمت عقل و هوش، در برابر خالق خود مسؤول است، پاسخ مثبت مىدهد; زیرا مالکیتخالق منان بر مخلوق، یک مالکیت ذاتى است; نه اعتبارى و حقى که در اثر این ملکیت ذاتى به وجود مىآید، یک حق ذاتى است; نه اعتبارى . ذات انسان متقوم به ذات الهى است . هستى انسان، متوقف بر وجود خالق منان است . آنگاه که حق عبودیتخالق بر مخلوق، یک حق ذاتى شناخته شد که براساس اعتبار هیچ معتبرى به وجود نیامده است تا سعه وضیق آن در اختیار معتبر باشد، در نتیجه، عقل عملى با ملاک سپاسگزارى از منعم یا معیار خالقیتیا مالکیت، ضرورت اطاعت و سپاس از خالق حکم مىدهد، در نتیجه، مولویت و برترى خالق منان، عبارت است از: حق اطاعت و پیروى از او که عقل عملى آن را برمطابق ملاکهاى پیش گفته درک مىکند . (13)
تعین حق الهى در جامعه
همواره یکى از اشکالهاى مهم، تعین بخشیدن به مفاهیم انتزاعى و متافیزیکى در جامعه است . پیروى از خدا و رابطه حق و تکلیف بین خالق و مخلوق در جوامع انسانى، نیاز به باورهاى دیگرى دارد که بحث مفصل آن در این تحقیق میسر نیست، اما در مکتب امامیه، پذیرش توحید و عدالت الهى و آنگاه نبوت و امامت، تعیین قانونمندى انسان را برپایه حق الهى و تکلیف انسان، و تعین و اجراى آن را در پیروى از پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله و بعد از او، امام و جانشین معصومعلیه السلام و بعد از آنان، در آموزههایى که در عصر غیبت توسط فقها در ولایت فقیه تبیین شده است، قرار مىدهد .
هیچ فقیه امامیه را سراغ نداریم که دیدگاه حقوقى یا فقهى را به بیان ائمه معصومینعلیهم السلام یا سنت نبوى صلى الله علیه وآله یا کتاب الهى مستند نسازد . پذیرش توحید، مبنایى است که کتاب خدا را مبناى قانونمندى قرار مىدهد و پذیرش نبوت، مبنایى است که سنت نبوى را منبع قانونمندى قرار مىدهد و پذیرش امامت نیز مبنایى است که قول و فعل و تقریر معصوم را منبع قانونمندى قرار مىدهد، هر یک از این منابع به صورت طولى، براى رسیدن به حکم الهى، تامین حق خدا است; حقى که توسط عقل عملى انسان در پیروى او از ذات خالق عاقل حکیم هستى بخش درک مىشود .
در عصر غیبت، بویژه وضعیت کنونى جوامع که با پیشرفتهاى وسیع علمى و تکنولوژى و پیچیدگى مسائل اجتماعى و فرهنگى همراه است، نیاز به نهادهایى است که قوانین را کارشناسانه وضع کنند و در نهایت، جهت انطباق آن قراردادها و توافقهاى اجتماعى با احکام الهى، باید به نظر یک نهاد تخصصى فقهى مانند شوراى نگهبان برسد تا تمام قوانین جامعه اسلامى را مورد بررسى قرار دهند و به انطباق با فتاواى ولى فقیه برسانند و این، همان حفظ مبناى قانونمندى انسان در فقه امامیه است که تمام قوانین باید در جهت تامین حق خدا بر انسان و رسیدن به خشنودى او باشد و این مهم، تضمین کننده حقوق فردى و اجتماعى انسانها در زندگى شخصى و اجتماعى آنها است .
پىنوشتها:
1) عضو هیات علمى دانشکده علوم قضایى تهران، محقق و نویسنده .
2) ناصرکاتوزیان، فلسفه حقوق، انتشارات شرکتسهامى انتشار، چاپ دوم 1380، ج 1، ص 39 .
3) محمد جعفر جعفرى لنگرودى، مقدمه علم حقوق، انتشارات گنج دانش، چاپ 6، ص 21 .
4) همان، ص 30 به بعد .
5. Positivismes
6) ناصر کاتوزیان، مقدمه علم حقوق، چاپ 13، ص 19 .
7) محمد باقر صدر، دروس فى علم الاصول، نشر موسسة الاسلامى، ج 1، ص 163 .
8) همان، ص 63 .
9) امام خمینى، تحریر الوسیله، انتشارات قدس، قم، ج 2، ص 446 .
10) مهدى حائرى یزدى، کاوشهاى عقل عملى، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1361ش . ، ص 192 .
11) محمدرضا مظفر، اصول الفقه، نشر دانش اسلامى، ص 205 .
12) ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، نشر شرکتسهامى انتشار، چاپ دوم، ج 1، ص 39 به بعد .
13) سید محمدباقر صدر، بحوث فى علم الاصول، سید محمود هاشمى شاهرودى، نشر المجمع العلمى للشهید الصدر، ج 5، ص 26 .