انسان و آزادى
آرشیو
چکیده
نوشتار حاضر که به مقوله آزادى انسان از منظر قرآن، برهان و سنت پرداخته، تفاوت و تعدد معنا و مفهوم وصف آزادى را تابع انسانشناختى اشخاص، جوامع و مکاتب گوناگون دانسته، تاثیر جهانبینى الهى و مادى، باورها و ناباوریها در نگرش به آزادى را مورد بررسى قرار داده و حد آن را براى هر موجودى تابع خود او و براى غیر ذات حق بویژه زندگى اجتماعى انسان، محدود برشمرده است . طبیعت انسان را مغایر با فطرت او، طغیانگر و خواهان آزادى مطلق و خداوند را تنها تعیینکننده محدوده آزادى انسان در شوؤن گوناگون مىداند . همچنین با استناد به قرآن، عقیده را امرى علمى و منوط به تحقق مبادى و مقدمات آن در نزد انسان و غیر قابل تحمیل و انسان را در پذیرش آن آزاد دانسته است . جنگ و جهاد ابتدایى را موافق آزادى عقیده براى رفع موانع آزادى و رهایى فطرت اسیر شده بشر نه تحمیل دین و عقیده، قلمداد کرد و حمایت قرآن از آزادى اندیشه و دعوت و تشویق به آن، در قالب امر به تفکر، تعقل، تدبر و مانند آن را در بیش از سیصد آیه قرآن یادآور شده با استناد به قرآن، هدف از نزول آن را همین امر برشمرد و رفتار اربابان کلیسا در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادى را از ساحت قرآن کریم به دور و یک فاجعه بزرگ انسانى دانست . در بخشهاى پایانى، کعبه به عنوان سمبل آزادى جامعه انسانى و انبیا، اولین آزادىخواهان جهان، معرفى و آزادى براى انسان به عنوان یک امر ضرورى و مورد نیاز و مقدمه حیات شایسته مادى و معنوى او دانسته شده است و با اشاره به عوامل بردگى روح و عقل و علم انسان، عبودیت نسبتبه ذات اقدس خداوند، تنها عامل اوج و عروج انسان اعلام گردید .متن
مقدمه
از آن جا که آزادى، وصفى از اوصاف نفسانى انسان است، با تعدد و تفاوت انسانشناسىها، معنا و مفهوم آن نیز متعدد مىگردد . هستىشناسى و جهانبینى هر شخص، انسانشناسى او را تحت تاثیر خود قرار مىدهد و هر انسانشناسى خاص، مفهوم ویژهاى از آزادى به ما عرضه مىکند . از این رو آزادى از نظر اسلام با آزادى مورد نظر مکاتب غربى، غیر دینى و غیر اسلامى تفاوت فراوان دارد; زیرا پایههاى شناختى اسلام و مکاتب دیگر درباره جهان و انسان و سعادت او متفاوت مىباشند .
روشن است که آزادى، هیچگاه نمىتواند مطلق و نامحدود باشد; چرا که اوصاف هر موجودى، تابع خود آن موجود است; موجود محدود، وصف محدود دارد و موجود نامحدود، وصف نامحدود . ذات اقدس خداوند که وجودى است مطلق و نامحدود، همه اوصاف ذاتى او نیز مطلق و نامحدود مىباشد و انسان که موجودى محدود و متناهى است، به ناچار اوصاف کمالى او مانند حیات و آزادى و علم و قدرت و اراده نیز محدود و متناهى مىباشد . اگر هستى یک شىء، محدود باشد و ما براى او اوصاف نامحدودى فرض کنیم، لازمهاش «تجاوز وصف از موصوف» مىشود که امر محالى است; یعنى وصف، در جایى حضور داشته باشد که موصوفش حضور ندارد و این فرض، فرض محال است .
بنابراین، ممکن نیست که انسان محدود، آزادى نامحدود داشته باشد و وصفش تابع خود او نباشد . خداوند گرچه انسان را آزاد آفریده و به او اراده و اختیار داده است، اما اراده و اختیارى محدود نصیب او کرده است . از این رو انسان این قدرت و توانایى را ندارد که با اراده خود، هر آنچه را که مىخواهد محقق سازد . و همسان همین محدودیت طبیعى و تکوینى، وقتى که انسان در محیط اجتماعى خود زندگى مىکند، محدودیت قانونى و حقوقى و اجتماعى نیز جلوى رهایى مطلق و آزادى بىقید و حصر او را مىگیرد . چگونه ممکن است که هر فردى در اجتماع از آزادى نامحدود برخوردار باشد و در عین حال، چنین جامعهاى دچار هرج و مرج نگردد و به سعادت و کمال شایسته خویش نایل گردد؟
آزادى و طبع طغیانگر
انسان آنچه تا کنون تاریخ بشر نشان داده و آنچه که انسان درباره افراد عادى و انسانهاى عصر خود دیده و مىبیند، این است که بیشتر انسانها از روى طبع خود به تعدى و افزونگرایى مایلند . در درون بسیارى از انسانها شعله «هل من مزید» (1) افروخته است و به هیچ حدى قانع نیستند، البته در کنار این زیادهخواهى طبیعى، در فطرت همه انسانها گرایش به قسط و عدل تعبیه شده است . بر اساس بحثهاى تفسیرى که برهان عقلى نیز تا حدودى مؤید آن است، در فطرت انسان - نه در طبیعت او - مساله دینخواهى و توحید و حق و قسط و عدل الهى نهاده شده و این که خداى سبحان فرموده است: «فطرت الله التى فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله» (2) یا این که فرمود: «فالهمها فجورها وتقویها» (3) ، ناظر به همین مطلب است .
قرآن کریم، افزونطلبى طبیعت انسان و «هل من مزید» گویى او را تصدیق نموده و در بیش از پنجاه مورد، انسانها را مذمت کرده است که نکوهش در همه آن موارد، به طبیعت انسان برمىگردد . صفاتى مانند هلوع، جزوع، منوع، قتور، ظلوم، جهول، عجول، همه به طبع انسان مربوط است نه فطرت او . درباره فطرت وى مىفرماید: «لقد کرمنا بنى ادم» (4) یا «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التى فطر الناس علیها» (5) و همه اینها، ستایش از انسان و فطرت توحیدى اوست . این که در اولین خطبه نهجالبلاغه آمده است که انبیا علیهم السلام آمدهاند تا گنجینههاى عقل بشرى را شکوفا کنند: «ویثیروا لهم دفائن العقول» (6) ، ناظر به فطرت اوست . در وجود انسان، دفینهها و گنجینههایى است که برخى به علوم و معارف و دانش مربوط است و برخى به گرایشهاى پاک و الهى انسان که انبیا علیهم السلام این استعدادهاى علمى و عملى را شکوفا مىکنند .
از آنچه گفته شد روشن گردید که اگر طبیعتبر زندگى انسان حکومت کند نه فطرت او، هیچ حد و مرزى براى خواستههایش وجود ندارد و به هیچ محدودهاى راضى نمىشود و آزادى مطلقى مىخواهد که هیچ کس در برابرش نباشد و همه چیز از آن او باشد و بس . و چنین وضع نابسامانى، غیر از هرج و مرج تحملناپذیر نخواهد بود . از این رو هیچ قانونى در جهان وجود ندارد چه قانون شرعى، چه قانون الحادى و چه غیر الحادى مگر آن که براى انسان محدودیتهایى قرار داده و آزادى او را مقید نموده و براى تخلف و تعدى او مجازاتى مقرر کرده است .
پس این چنین نیست که انسان، آزاد مطلق باشد و هر کارى را که خواست، انجام دادنش صحیح باشد . «ایحسب الانسان ان یترک سدى» (7) آزادى به معناى بىبندوبارى و رهایى مطلق را نه عقل مىپذیرد، نه فطرت، نه دین، و نه جوامع انسانى . انسان در عین آزاد بودن، در ابعاد اخلاقى، حقوقى، اقتصادى، سیاسى و نظامى، حد و مرزهایى دارد که باید آنها را رعایت کند و اگر نکند، در همه جاى دنیا براى او تنبیه و مجازاتى وجود دارد و اگر چنین نباشد، هرج و مرج و فساد، همه جوامع را به نابودى مىکشاند .
چه کسى آزادى را محدود مىکند؟
پس از اثبات لزوم محدودیت آزادى انسان و ضرورت کنترل خواستههاى طبیعى انسانها، سخن به این جا مىرسد که تعیینکننده محدوده آزادى انسان در شؤون اعتقادى، حقوقى، اعمال، احوال و سنت و سیرت کیست؟ پاسخ منطقى سؤال فوق این است که تنها، کسى مىتواند حدود آزادى انسان را معین سازد که براى اصل هستى او حد و مرزى قرار داده و او را محدود و متناهى آفریده است; زیرا تنها او به مخلوق خویش آگاه است و مىتواند آزادى متناسب با کمال را براى او مشخص سازد; خداوندى که براى هر چیز، اندازهاى خاص قرار داده است: «انا کل شىء خلقناه بقدر» (8) خدایى که انسان موصوف را داراى حد آفریده، محدوده آزادى او و دیگر اوصافش را نیز خود او معین مىسازد .
اگر تصویر درست آزادى چنین است، انسان هرگز خود را مالک آزادى نمىداند بلکه امانتدار حریت و آزادى مىیابد . آزادى که از زیباترین چهرههاى حقوقى است ملک انسان نیستبلکه ودیعه و امانت الهى است که به او سپرده شده . از این رو انسان، موظف است که در حراست از آن کوتاهى و هرگز آن را به راى خویش تفسیر نکند و بر اساس هواى خود تحریف نسازد; چه این که هیچ انسانى حق ندارد خود را بفروشد و خود را بنده دیگران و آزادىاش را به بردگى تبدیل کند، همان گونه که حیات انسان، ودیعه الهى است و هیچ شخصى حق ندارد دستبه خودکشى بزند; زیرا انتحار، خیانت در امانتحیات است .
بنابراین، تفسیر علمى تحریف نشده آزادى و اعمال درست آن در مقام عمل، هر دو از ودایع الهىاند و انسان متعهد، امانتدار آنهاست .
«آزادى» در جهانبینى الهى و مادى
همان گونه که در آغاز گفته شد تفسیر آزادى به انسانشناسى بستگى دارد و انسانشناسى نیز به جهانشناسى وابسته است و با تفاوت جهانبینى و انسانشناسى، تفسیر آزادى نیز متعدد و متفاوت مىگردد .
جهانبینى الهى مىگوید: جهان داراى مبدا و معاد است و براى انسان، وحى و رسالتى آمده و انسان در عین طبیعى بودن، داراى حیثیت وجودى فراطبیعى مىباشد و مسافرى است که عوالمى را پشتسر گذاشته و عوالمى را پیشرو دارد و با مرگ، نابود نمىشود بلکه روحش از عالمى به عالم دیگر منتقل مىگردد .
در مقابل این بینش، جهانبینى مادى است که مىگوید: جهان هستى، چیزى جز همین جهان محسوس مادى نیست و آغاز و انجامى ندارد و زندگى انسان نیز میان میلاد و مرگ خلاصه مىشود و پس از مرگ، نابود مىگردد و پاداش و کیفرى وجود ندارد . قرآن کریم، سخن این گروه را چنین نقل مىکند: «ان هى الا حیاتنا الدنیا نموت ونحیا» (9) یعنى: جز همین حیات دنیوى و زندگى و مرگ آن، چیز دیگرى نیست .
بر اساس این دو جهانبینى و این دو منطق، دو گونه تفسیر درباره آزادى انسان پدید مىآید . کسانى که جهان و انسان را در ماده خلاصه مىکنند، آزادى را همان رهایى مطلق و بىقید و شرط مىدانند، البته تا آن جا که نسبتبه دیگران تعدى نشود . آنان معتقدند که آزادى انسان به معناى توان همه جانبه او در انتخاب هر چیز و از جمله بردگى براى انسانهاى دیگر است . در نگاه آنان انسان، آزاد است که دین را بپذیرد یا نپذیرد و اگر نپذیرد هیچ ملامتى بر او نیست; زیرا هیچ حقیقتى را از دست نداده است، اما در مکتب وحى، این رهایى مطلق، به معنى بردگى است; زیرا چنین آزادى مطلقى براى انسان، معلول اسارت او در دست آرزوها و هوسها مىباشد و او در واقع، از هواى درونىاش پیروى مىکند: «افرایت من اتخذ الهه هواه» (10) یعنى: آیا دیدى آن کس را که هوس خود را بندگى کرد؟
باید عنایت داشت که اگر چه خداوند انسان را «تکوینا» آزاد آفریده است و او در انتخاب هیچ دینى مجبور نیست، ولى «تشریعا» موظف است که دین حق را که خواسته فطرت پاک و الهى اوستبپذیرد . راه رشد و کمال و هدایت از بیراهه و گمراهى و ضلالت جدا و متمایز گشته است و هر انسان خواهان سعادت و کمال، باید هدایت الهى را مغتنم شمارد و از طغیان و طاغوت دورى ورزد و به خداوند ایمان آورد که در آن صورت، به دستگیره هدایت و طناب الهى دستیافته که هیچگاه او را در میان راه نمىگذارد و از هدایت محروم نمىسازد:
«قد تبین الرشد من الغى فمن یکفر بالطاغوت ویؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقى لاانفصام لها» (11)
بر پایه جهانبینى اسلامى، هر باور انسان و هر گونه عمل او، در برزخ و در جهان آخرت به شکلى خاص ظهور مىکند و انسان، موجودى است که همواره در حال هجرت از دنیا به برزخ و از برزخ به آخرت است . و در این میانه، کفر و الحاد و حقستیزى، به چهره مار و عقرب ظهور مىکند و این، نشانگر آن است که اندیشه نادرست، سم کشنده روح انسان است و خداوند هرگز راضى نیست که انسان با آزادى مطلقش، دین حق را نپذیرد و با سم کفر و الحاد، خود را هلاک سازد .
بنابراین اگر چه انسان تکوینا موجودى مجبور نیست، ولى آزادى او، در دایره دین الهى و دستورهاى حیاتبخش آن است نه فوق آن . هیچگاه کسى نباید بگوید من حق دارم دین الهى را نپذیرم; زیرا با نپذیرفتن دین خداوند که مطابق با فطرت انسانى اوست در واقع، از انسانیت و عقلگرایىاش خارج مىگردد .
قرآن کریم، از سویى، قلمرو آزادى عقیده را کاملا تبیین کرده و چنین مىفرماید:
«فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه» (12)
یعنى: (اى پیامبر،) به آن بندگان من که سخن را مىشنوند و از بهترینش تبعیت و پیروى مىکنند مژده برسان .
از سوى دیگر، «سخن احسن» را نیز معرفى کرده است:
«و من احسن قولا ممن دعا الى الله و عمل صالحا و قال اننى من المسلمین» (13)
یعنى: سخن چه کسى بهتر از گفتار شخصى است که به سوى خدا فراخوانده، کار نیک را انجام دهد و بگوید من از مسلمانانم .
به این ترتیب، اگر چه قرآن کریم انسانها را تشویق مىکند تا سخنهاى گوناگون را بشنوند و سخن بهتر را برگزینند، در عین حال، سخن بهتر را معرفى و انسان را تشویق مىکند که بر اساس گرایش فطرى خود، به آن سخن بهتر بگرود و مسلمانى باشد که کار نیک، انجام داده و به سوى خداوند دعوت مىکند .
و نیز «انا هدیناه السبیل اما شاکرا واما کفورا» (15) که بیانگر آزادى انسان مىباشند، پیام آنها درباره آزادى تکوینى انسان است نه آزادى تشریعى . و معنایش این است که راه و چاه، از یکدیگر مشخص شدهاند و انتخاب هر یک، به دستشماست; زیرا شما مجبور نیستید و در عمل مىتوانید هر یک از این دو را اختیار کنید . اگر راه حق را رفتید، به بهشت و سعادت ابدى خواهید رسید و اگر راه باطل را پیمودید، به آتش و جهنم منتهى خواهید شد . نظیر آزادى انسان در انتخاب «سم» و «شهد» که تکوینا آزاد است، ولى در شریعت و عقل، هرگز آزاد و رها نیست .
آزادى عقیده
دین، مجموعهاى از اعتقادات ویژه است که هرگز نمىتوان آن را بر کسى تحمیل کرد . اگر اصول و مبادى دیانتبراى کسى حاصل نشود، دین نیز در قلمرو جانش وارد نمىشود . از این رو قرآن کریم، در یکى از درخشندهترین آیاتش مىفرماید: «لا اکراه فى الدین» . (16) دین رانباید با اکراه و اجبار به مردم تحمیل نمود .
ذات اقدس اله، دل انسان را به گونهاى آفریده است که تنها به «برهان» سرمىسپارد . از این رو مىفرماید: «ان الظن لا یغنى من الحق شیئا» (17) . این آیه، بیانگر این حکم ارشادى است که «سخن مظنون نگویید; زیرا اثرى در دل دیگران ندارد» . «عقیده» که امرى علمى است نه عملى، اگر مبادى و مقدماتش در نفس انسان پیدا شود خود او نیز متحقق مىگردد و اگر چنین نشود، قابل تحمیل نیست . افکار انسان بر برهان و دلیل تکیه دارد . از این رو نه خود انسان مىتواند عقیدهاى را بر خود تحمیل کند و نه دیگران توان تحمیل بر او را دارند . اثبات و سلب فکر و عقیده، به دست کسى نیست و نیازمند مبادى و مقدمات علمى خویش است . اگر مقدمات علمى مطلبى فراهم شد، اعتقاد به آن مطلب منعقد مىشود و اگر نه، آن را به صورت حقیقى باور نمىکند . عقیده، با «عقد» و «گره خوردن» ارتباط دارد و خود عقد با تصدیق علمى و یقینى مرتبط است . در اعتقاد، دو عقد و گره لازم است; یکى میان موضوع و محمول که به همین جهت، «قضیه» را «عقد» مىنامند و دیگرى میان محصول قضیه و نفس انسان که این عقد دوم را «اعتقاد» مىنامند . البته مىشود انسان با تصوراتى خیالى زندگى کند بدون آن که آنها را از طریق دلیل و برهان به دست آورده باشد; مانند بچهها که غالبا در خیالند و با خیال خود زندگى مىکنند و این امر به اقتضاى حکمت الهى و مناسب با مقطع سنى آنهاست . و یا مانند افرادى که با «مد» زندگى مىکنند و روش و منش و شیوه زندگى آنان را مدهاى وارداتى تعیین مىکند . چنین افرادى، زندگى خیالى دارند و به جاى شکوفایى عقل، خیالشان به فعلیت درآمده است و به اصطلاح علمى، «متخیل بالفعل» هستند و «عاقل بالقوه» ; زیرا براى کار خود فاقد هر گونه برهان و دلیل منطقى مىباشند .
انسان وقتى به کمال مىرسد که بر اساس حسن اختیار خود، حق را بپذیرد . اکراه و اجبار، اختیار را از انسان مىگیرد و به همین دلیل، خداى سبحان درباره اندیشه و عقیده، آزادى را محور قرار داده و اکراه در دین را جایز نمىداند و وظیفه انبیاء علیهم السلام را عرضه و ابلاغ دین مىداند: «ما علینا الا البلاغ المبین» (18) و به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله مىفرماید:
«لعلک باخع نفسک الا یکونوا مؤمنین ان نشا ننزل علیهم من السماء آیة فظلت اعناقهم لها خاضعین» (19)
یعنى: گویا تو قالب تهى مىکنى بر این اندوه که چرا اینان ایمان نمىآورند . اگر ما بخواهیم، چیزى را از آسمان نازل مىکنیم تا ایشان براى آن خاضع و فروتن شوند .
پس خداى سبحان، ایمان اجبارى را سعادت نمىداند و براى آن در کمال انسان اثرى قائل نیست .
آزادى عقیده و جهاد ابتدایى
گاهى از سوى دشمنان آگاه یا دوستان نادان گفته مىشود که اسلام، با شمشیر پیشرفت کرده و عقیده اسلام، به وسیله جنگ و جهاد بر مردم تحمیل شده است .
بررسى تاریخ صدر اسلام شهادت مىدهد که اسلام، با برهان و استدلال پیشرفت کرده است; زیرا رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و همراهان ایشان، در مدت سیزده سالى که در مکه بودند، فشارهاى بسیارى را تحمل کردند و در این مدت، عدهاى از مکه و اطراف آن مسلمان شدند عدهاى نیز که از مدینه در مراسم حجبه حضور ایشان مىرسیدند، بر اساس دعوت و تبلیغ صحیح، اسلام را مىپذیرفتند . زمانى هم که آن حضرت وارد مدینه شدند، پیش از آنکه قدرتى داشته باشند، از همه اطراف مورد تهاجم قرار گرفتند و جنگهاى «بدر صغرى» ، «بدر کبرى» ، و احد صورت گرفت و پس از آنکه حکومت اسلامى شکل یافت، خداى سبحان، با «اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا» (20) ، اجازه دفاع را به مسلمانان مظلوم داد تا بتوانند براى حفظ حکومت اسلام و مسلمین و براى نجات محرومان و مظلومان دیگر از شر کافران بىمنطق و فتنهگر، به جهاد در راه خدا نایل شوند .
در اسلام، جهاد بر دو نوع است; یکى «جهاد دفاعى» و دیگرى «جهاد ابتدایى» . «جهاد دفاعى» آن است که مسلمانان براى دفاع از خود، در برابر هجوم و حمله دشمن، دستبه شمشیر و سلاح مىبرند; و «جهاد ابتدایى» ، جهادى است که به دستور ولى مسلمین به سوى کافران رفته، آنان را به پذیرش اسلام دعوت مىکنند و براى این دعوت، موانع غیرمنطقى را به وسیله جنگ، از میان برمىدارند .
علامه طباطبایى رحمه الله در این باره تحلیلى دارند که نتیجهاش بازگشت جنگ ابتدایى به جنگ دفاعى است . (21)
توضیح مطلب اینکه اولین و اساسىترین حق انسانها، حق حیات سالم است که از آزادى فطرت پاک انسانى سرچشمه مىگیرد، فطرتى خدایى که تبدیلپذیر نیست: «فطرت الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله» (22) سران ستم و سردمداران کافر کشورهاى غیرمسلمان، این حق را از مردم سلب کرده با شیوههاى گوناگون و تبلیغات نادرستخود بر ضد حق، اجازه و فرصت تفکر و اندیشه صحیح را به آنان نمىدهند و با فتنه و آشوب در برابر ارشاد و تبلیغ اسلام نمىگذارند چراغ هدایت دین که خواسته فطرت همه انسانهاستبه محدوده کشور شرک و کفر برسد و این کارى است که همه دشمنان بىمنطق انبیاء علیهم السلام در طول تاریخ بشر انجام دادهاند . و در این حال است که فرمان «قاتلوهم حتى لاتکون فتنه» (23) براى از میان برداشتن فتنه و آشوب، صادر مىشود تا به دنبال آن و پس از رفع موانع یعنى سردمداران کفر، فطرت اسیرشده مردم آن دیار آزاد شود و سخن منطقى دین به صورت «بلاغ مبین» به آنان عرضه گردد: «وما علینا الا البلاغ المبین» (24) . و خود مردم بتوانند چهره واقعى حق را بیابند و آزادانه آن را اختیار کنند: «فمن شاء فلیؤمن ومن شاء فلیکفر» (25) و از آن جا که دین حق در کمال روشنى و بدون هر ابهامى، هماهنگ با فطرت انسانهاست: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التى فطر الناس علیها» (26) مردم با میل و رغبت قلبى، آن را مىپذیرند و دین الهى فراگیر مىشود: «ویکون الدین کله لله» (27)
بنابراین، جنگ و جهاد ابتدایى براى تحمیل دین بر مردم نیست، بلکه ستیزى با سران بىمنطق کشورهاى بىدین و با فتنهگرى و تبلیغات فریبنده و بىاساس آنان است و نه تنها براى تحمیل عقیده نیست، بلکه موافق آزادى عقیده و براى مهیاسازى آن است . پیامبران الهى، همگى پاسداران دلهاى مردم و شکوفاسازان فطرت آنان هستند: «ویثیروا لهم دفائن العقول» (28) فکر و دل مردم، امانتهاى الهىاند که پیامبران از آنها محافظت مىکنند . از این رو موساى کلیم علیه السلام خطاب به فرعونیان چنین گفت: «ان ادوا الى عباد الله انى لکم رسول امین» (29) یعنى: بندگان خدا را به من بسپارید که من براى شما رسول امین پروردگارم .
قرآن و آزادى اندیشه
قرآن کریم گشودن بند و زنجیرها را از دست و پاى مردم و آزاد کردن آنان را یکى از بهترین نعمتها و رهآورد رسالت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله مىداند:
«ویضع عنهم اصرهم والاغلال التى کانت علیهم» (30)
بدترین زنجیرها، زنجیر جهل و نادانى یا زنجیر بردگى و بندگى است که انسان گرفتار آنها، نمىتواند حقایق را بشناسد و یا پس از شناختن به سبب اسارت، نمىتواند نظر خود را بیان کند و بر فرض اظهارنظر توان اجراى مصوبات الهى را ندارد .
آزادى اندیشه در قالب امر به تفکر، تعقل، تدبر و مانند آن، در بیش از سیصد آیه از آیات قرآن کریم مطرح شده است . و مهمتر آن که ذات اقدس اله، نزول قرآن را، براى هدف تعقل و تدبر معرفى مىفرماید: «انا انزلناه قرانا عربیا لعلکم تعقلون» (31) یعنى: ما کتاب خود را به صورت قرآن عربى نازل کردیم تا شاید شما تعقل کنید . «کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا ایاته ولیتذکر اولوالالباب» (32) یعنى: قرآن کتاب مبارکى است که به سوى تو نازل کردیم تا در آیاتش تدبر کنند و تا صاحبان عقلها متذکر شوند . در آیه دیگر، بىتدبران را چنین توبیخ مىکند: «افلا یتدبرون القران ام على قلوب اقفالها» (33) یعنى: چرا برخى در قرآن تدبر نمىکنند مگر بر آن دلها قفل زده شده است؟
خداى سبحان در این آیه کریمه، علاوه بر توبیخ بىتدبران، مانع تفکر و تدبر را نیز معرفى مىفرماید . «گناه» ، مانع تدبر انسان است که نخست، سبب رین و تیرگى قلب او مىشود: «کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون» (34) و سپس، سراسر قلب را مىگیرد و آن را بسته و بىفهم مىسازد: «وطبع على قلوبهم فهم لا یفقهون» (35) از این رو اگر کسى نخواهد در معارف الهى فکر و در فضاى روشن قرآن سیر کند، باید بداند که در باصره قلبش مشکلى وجود دارد که مانع از تفکر و تدبر او مىشود .
علاوه بر این آیات و نیز آیه کریمه «لا اکراه فى الدین» (36) که ذکر آن گذشت، قرآن کریم با طرح شبهات ملحدان و مخالفان و بحث و مناظره پیامبران با آنان، همگان را به آزادى اندیشه تشویق مىکند . بحث و جدل شیطان با خداوند، گفتگوى هابیل و قابیل، مناظره ابراهیم علیه السلام با نمرود، مناظره موسى علیه السلام با فرعون، . . . و نیز شبهات فراوان مخالفان پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله، همگى فضایى مناسب و آزاد براى تلاوتکنندگان قرآن مهیا مىسازد تا به اندیشیدن در جهان خلقت و آفریدگار آن بپردازند .
یکى از شبهات ملحدان زمان پیامبر صلى الله علیه و آله درباره معاد این بود که مىگفتند: آیا شنیدهاید که یک خبر مهم در مکه منتشر شده و یک مدعى نبوت، ادعا مىکند که شما پس از آن که مردید و قطعه قطعه و متلاشى شدید، دوباره زنده مىشوید؟ «وقال الذین کفروا هل ندلکم على رجل ینبئکم اذا مزقتم کل ممزق انکم لفى خلق جدید» (37) خبر معاد، واقعا خبر مهمى است و خود قرآن به عنوان «نباعظیم» از آن یاد مىکند: «عم یتسائلون عن النباء العظیم» (38) این خبر، سریعا در حجاز منتشر شد و قرآن کریم از این مساله مهم، بارها سخن گفته و شبهات منکران را نیز آورده است و فضایى باز براى تفکر آزادانه و منطقى در این باره به وجود آورده است .
آنچه که در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادى در میان ارباب کلیسا به عنوان «تفتیش عقاید» گذشت، یک فاجعه بزرگ انسانى بود که از ساحت قرآن کریم و اسلام و بلکه همه شرایع الهى به دور است . آنان، سخن گفتن بر خلاف ظاهر انجیل را جرم مىدانستند و فهم انجیل را نیز مخصوص خود کرده بودند . این سیره و روش آنان سبب شد که آزادى و اندیشه از دین جدا گردند و مردم آن سامان را به سوى دینگریزى و علمپرستى سوق داد .
قرآن کریم، در پایان سوره آل عمران، به طور خاص، همه مؤمنان را به صبر و پایدارى و مرابطه دعوت مىکند:
«یا ایها الذین ءامنوا اصبروا وصابروا ورابطوا واتقوا لعلکم تفلحون» (39)
روشن است که بهترین راه برقرارى رابطه میان انسانها همان آزادى فکر است; زیرا موجودى متفکر به نام انسان، اگر بخواهد با همنوع خود رابطه برقرار کند، اصیلترین راه ترابط، ترابط فکرى است .
براى ارتباط متقابل باید تفاهم صورت گیرد و انسانها سخن یکدیگر را درک کنند و درک سخن دیگران با تدبر وتفکر در مکتب و عقیده آنان صورت مىپذیرد . ارتباط دو انسان، تنها با دانستن زبان یکدیگر مقدور نمىگردد; مثلا براى فهمیدن سخن یک عرب زبان، دانستن زبان عربى به تنهایى کفایت نمىکند، بلکه علاوه بر آن، لازم است که از فکر و مکتب و عقیده او نیز باخبر بود و این دستور قرآن به ترابط انسانها، یکى از بهترین تشویقها براى تفکر و آزادى اندیشه و تعامل فرهنگهاست .
آزادى در بیت عتیق
آزادى به بیانى که گذشت، در نگاه قرآن، ارزشى بسیار والا دارد . این ارزش تا بدان حد است که قرآن کریم، انسانها را دعوت مىکند تا به سوى «سمبل آزادى» نماز بخوانند و بسیارى از دیگر کارهاى ارزنده را رو به همان سو انجام دهند . آن سمبل آزادى، «کعبه» است که آن را «بیت عتیق» مىخوانند . برخى گفتهاند این نامگذارى از آن روست که کعبه، داراى قدمت و تاریخى کهن و ارزنده و گرانبها مىباشد، اما بر اساس برخى از روایات، امام باقر علیه السلام این نامگذارى را چنین بیان فرمود که کعبه، بیت آزادى است که هیچگاه از آن کسى نبوده است: «لانه بیتحر عتیق من الناس ولم یملکه احد» (40) به بیان دیگر، این خانه همواره آزاد بوده و هیچ ستمپیشهاى نتوانسته استبر آن تسلط یابد . از این رو آن را «عتیق» به معناى آزاد نامیدهاند و به این ترتیب مىتوان «کعبه» را «سمبل آزادى» نامید .
اینک بنگریم که قرآن کریم، چگونه به این سمبل آزادى ارج نهاده و جامعه انسانى را برانگیخته است که به سوى آن رو کند . از سویى، انسانها را فراخوانده که گرداگرد این آزادى مجسم بگردند و آن را تقدیس کنند: «ولیطوفوا بالبیت العتیق» (41) و از سوى دیگر به آنان دستور داده است که در زندگى خود، به سوى مسجدالحرام توجه کنند که بیت عتیق در آنجاست:
«فول وجهک شطر المسجد الحرام وحیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره» (42)
یعنى: پس (اى پیامبر،) روى خود را به سوى مسجدالحرام کن و هر جا که باشید، روى خود را به سوى آن بگردانید .
در کنار این رویکرد همیشگى به سوى کعبه، بسیارى از کارهاى انسان با این سمبل آزادى ارتباط دارد . برخى از امور بسیار ارزشمند همانند «نماز» باید به سوى بیت عتیق انجام گیرد و برخى دیگر همانند «تلاوت قرآن کریم» اگر چه واجب نیست، ولى مستحب است که به سوى آن بیت رفیع باشد . در طرف مقابل، انجام برخى از کارهاى نازل و فرومایه بدان سو، حرام است و برخى ناپسند . پس همگان در طول زندگى خویش به گونهاى با این بیت آزاد ارتباطى تنگاتنگ داریم و حتى در لحظه واپسین حضور خود در دنیا و جهان خاکى فرمودهاند که رو به سوى همان خانه کنیم . این توجه ژرف به بیت عتیق و پاسدارى از کیان آن بدین معناست که انسان مسلمان، همواره باید از حیات آزاد خود پاسدارى کند و هرگز آزادى آسمانى خویش را فداى افسونهاى اسارتآور طبیعت وخاک نسازد و روشن است که از برجستهترین این افسونها، اندیشههاى ناقص و بعضا نارواى بشرىاند که در پیکره قوانین و تعالیم فلسفى، اخلاقى، حقوقى، سیاسى و . . . جلوهگرى مىکنند و گروهى را در پى سراب خود، به این سو و آن سو مىکشانند .
از همه آنچه تا کنون گفته شد، روشن گردید که اولین آزادىخواهان جهان، انبیاى الهىاند که وجود مبارک رسول اکرم صلى الله علیه و آله در حلقه آنان، همچون «خاتم» مىدرخشد و آزادى را به معناى واقعى و انسانىاش براى بشر به ارمغان آورده است .
استاد علامه طباطبایى رحمه الله در تفسیر بزرگ المیزان مىفرماید: عدهاى خیال مىکردند که آزادى و دموکراسى و حقوق بشر را غربیان براى انسان به ارمغان آوردهاند در حالى که اسلام پیش از دیگران در هزار و چهارصد سال پیش با معارف قوى خود و در بهترین وجه این امور را به بشریت عرضه کرده است، ولى غرب با تبلیغات نادرستخود به جوامع و ملتها تلقین کرد که حقوق بشر را آنان آوردهاند . (43)
این سخنان استاد علامه رحمه الله، تقریبا به نیم قرن پیش مربوط است و روزىکه این گونه سخنها در حوزههاى علمیه بسیار مستور بود، ایشان به صورت مشهود و مبرهن و عقلى و تحلیلى، آنها را بیان کردند و از اینجهت، حق حیات علمى بر ما دارند . و اکنون، سخن روز و گذشت زمان این مباحث را کهنه نساخته است و به تعبیر لطیف مرحوم شهید مطهرى رحمه الله:
«صدسال باید بگذرد تا عمق رهآورد علمى حضرت استاد رحمه الله براى جامعه ما هضم شود» (44)
آزادى و حیات انسانى
دین اسلام براى انسان، هم حق حیات و زندگى قائل است و هم حق آزادى، ولى آزادى را مقدمه حیات برین انسانى مىداند . همه آزادىهاى انسان براى دستیابى به حیات مادى و معنوى شایسته اوست و به همین دلیل، وى نیازمند آزادى است و براى رسیدن به این آزادى باید خود را از بند هوسها برهاند . همه انسانها در گرو رفتار خود مىباشند و تنها کسانى از این قید آزادند که در صف «اصحاب یمین» و پاککرداران با ایمان قرار گیرند: «کل نفس بما کسبت رهینة الا اصحاب الیمین» (45) اکنون باید دید که «اصحاب یمین» چگونه خود را از این وامدارى رهانیدهاند .
پاسخ این سؤال را مىتوان در سخن پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله در آخرین جمعه ماه شعبان یافت که خطاب به مردم فرمودند: «ان انفسکم مرهونة باعمالکم ففکوها باستغفارکم» (46) یعنى: اى انسانها، جانهاى شما در بند اعمالتان است، پس جانهاى خود را به وسیله استغفار و آمرزشخواهى از خدا، آزاد سازید . از این رو آزادى حقیقى انسان در این است که با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ایمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب یمین» درآید . این آزادى معنوى است که مىتواند مقدمه حیات اصیل انسانى باشد که «فک رقبة» (47) و آزادسازى حقیقى انسان، همین است .
اسلام براى انسانها بیان کرده که داراى دو حق حیات و آزادىاند، ولى این نکته را نیز فهمانده است که حیات روح از حیات جسم مهمتر است و آزادى معنوى و درونى از آزادى بیرونى و اجتماعى، برتر و سبب و منشا آن است . روح انسان، وقتى زنده است که از بردگى شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوایش نباشد . اگر انسان بگوید: «هر چه مىخواهم مىکنم» ، «هر جا بخواهم مىروم» ، «هر چه دوست دارم مىخورم» ، «هر گونه که میل داشته باشم زندگى مىکنم و هیچ قید و بندى ندارم» ، چنین شخصى، روح و جان خود را برده و اسیر شهوت و غضبش قرار داده و فطرت خود را زنده به گور کرده است «قد خاب من دسیها» (48) و در حقیقت، حیات انسانى خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «میت الاحیاء» (49) گشته است .
به همین دلیل قرآن کریم مؤمنان را زنده مىداند و کافران را مرده معرفى مىکند . در سوره مبارکه «یس» چنین مىفرماید:
«ان هو الا ذکر وقران مبین لینذر من کان حیا ویحق القول على الکافرین» . (50)
در این آیه کریمه، خداى سبحان بین انسان زنده و فرد کافر، تقابل قائل شده و مىفرماید: قرآن براى انذار و بیم دادن به زندگان نازل شده و براى کافران، سبب اتمام حجت است . این سخن بدان معناست که انسانها دو گروهند: برخى زندهاند و انذار مىپذیرند و برخى که انذار نمىپذیرند مردهاند . از این تقابل، روشن مىشود که مؤمنان، زندگان انذار پذیرند و کافران، انذارناپذیران مردهاند; زیرا حیات انسانى انسان، به فطرت توحیدى اوست و اگر این فطرت توحیدى در زیر خاک طبیعت و شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حیات انسانىاش را از دست مىدهد و مىمیرد، هر چند از حیات حیوانى و طبیعى بهرهمند باشد . به همین دلیل خداى سبحان درباره سیاهقلبان کافر به پیامبر گرامى خود مىفرماید:
«وما انتبمسمع من فى القبور» (51) «انک لاتسمع الموتى و لاتسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین و ما انتبهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من یؤمن بایاتنا فهم مسلمون» (52)
یعنى: تو نمىتوانى اهل قبور را شنوا کنى . در قدرت تو نیست که مردگان را شنوا سازى . تو نمىتوانى کران را که از گفتارت روى مىگردانند شنوا کنى . و در توان تو نیست که کوران را از ضلالتبه سوى نور هدایتسازى . تو فقط مىتوانى مؤمنان به آیات ما را به حق و حقیقتشنوا سازى و ایشانند که تسلیم امر خدایند .
بردگى روح انسان براى غرایز
شهوت و غضب که ابزار خوبى براى روح انسانند اگر تربیت نشوند و تحت کنترل عقل درنیایند به دلیل اشتهاى بىحد و حصرى که دارند در اولین قدم، روح انسان را به بردگى خود درمىآورند . هواى نفس، امیر مىشود و عقل انسان، اسیر مىگردد: «کم من عقل اسیر تحت هوى امیر» (53) حضرت على علیه السلام در کلمات قصار نهجالبلاغه فرمودهاند:
«الدنیا دار ممر لا دار مقر والناس فیها رجلان: رجل باع فیها نفسه فاوبقها ورجل ابتاع نفسه فاعتقها» (54)
یعنى: دنیا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار و ثبات و ماندن . و در این دنیا مردم دو گروهند: گروهى جان خود را به هوا و هوس مىفروشند و خود را به هلاکت مىاندازند و گروهى جان خود را از هوس خریده، حقیقتخویش را آزاد مىگردانند . انسانى که به خود رحم نکرد و در جبهه جهاد اکبر، حقیقتخود را به بردگى و بندگى شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسیر و خادم هوسش مىگردد و اگر بخواهد مثلا شهرى را ویران کند، همه رهاوردهاى علمى و دانش و تحصیلات او دستبه دست هم مىدهند تا خواسته چنین شهوت و غضبى را برآورده سازند . ابزارى مىسازند تا او بتواند هر آنچه را که مىخواهد به آتش کشد و هر آن که را در مقابلش ایستاد، نابود سازد . چنین شخص هواپرستى اگر دین خدا و انبیاى الهى را نیز مانع هوس خود ببیند براى خاموش نمودن آن با همان ابزار علم و عقل به جنگ پیامبران مىرود و سعى مىکند که مذهب و دین و شریعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد; در مقابل انبیاء علیهم السلام ادعاى نبوت مىکند و در برابر ملتهاى انبیاء، فرقهها و نحلهها مىسازد و گاه به وسیله همین عقل و علم اسیر شده، کتابى از پیش خود مىبافد و مىنگارد تا آن که معاذالله آن را ناسخ قرآن و کتاب آسمانى معرفى کند .
عبودیت و آزادى
آنچه از قرآن کریم درباره عبادت انسانها برمىآید این است که کاملترین و برجستهترین وصف براى انسان، همان است که او بنده ذات اقدس اله باشد; زیرا انسان و سایر موجودات، مخلوق خدایند و هر موجود مخلوقى، عبد خالق خود است و این عبودیت را عقل انسان حکم مىکند . از این رو ذات اقدس اله، وقتى که مىخواهد عبادت الهى را در قرآن طرح سازد، براهین عقلى بر آن اقامه مىکند و خطابش به «اولىالالباب» و «ذوىاالعقول» است .
قرآن کریم کسانى را که از عبادت خداوند سر باز مىزنند، «سفیه» مىداند: «ومن یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه» (55) عقل، حکم مىکند که هر مخلوقى باید مطیع خالق خود باشد و هر معلولى، مطیع علتش . کمال هر موجودى در این است که بر اساس نظام تکوینى خویش حرکت کند و چون از این مسیر و هدف آن اطلاع کاملى ندارد خداوند باید او را راهنمایى کند . انسان با پدیدههاى جهان در ارتباط است، ولى درباره حقیقتخود و حقیقت جهان و نیز درباره کیفیت ارتباط انسان با جهان، آگاهى زیادى ندارد و همین امر، ضرورت رهنمایى از سوى خداى دانا و عالم مطلق را مشخص مىسازد .
اگر انسان، خالقیت و مولویتخداوند را دریافت و آگاهى او از همه شؤون زندگى و هستى انسان و جهان را پذیرفت و در عمل نیز عبد مطیع خداوند بود، آن گاه به بهترین کمال خود مىرسد . از این رو خداى سبحان، مهمترین کمالى را که در قرآن مطرح مىفرماید، همین عبودیت انسان براى خداست . قرآن کریم، هم اسراء و عروج انسان کامل را بر اساس عبودیت او مىداند: «سبحان الذى اسرى بعبده» (56) و هم نزول وحى و کتاب الهى را بر مدار عبودیت وى یاد مىفرماید: «الحمدلله الذى انزل على عبده الکتاب» ، «فاوحى الى عبده ما اوحى» (58) و علاوه بر شریعت و علوم ظاهر، خداى سبحان، پیامبرى مانند خضر علیه السلام را که از «علم لدنى» طرفى بسته و بر اساس «باطن» حکم ولایى مىکند، عبدى مىداند که به وسیله عبودیتش به این مقام رسیده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (59)
بنابراین اگر انسانى خضر راه مىشود و اگر انسان مقربى، خاتم پیامبران الهى مىگردد، همگى به دلیل عبودیت و بندگى خداوند است: «کیست مولى؟ آنکه آزادت کند .» عبودیت انسان براى خداوند، او را نسبتبه غیر خداوند آزاد مىسازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بیرون خود نخواهد بود . فطرت توحیدى انسان بر دو چیز گواه است: یکى بنده خدا بودن و دیگرى از غیر او آزاد گشتن; زیرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و عبودیتخویش را به خداوند اختصاص دهد، بىشک زمینهاى براى عبودیت و بندگى غیرخدا نمىماند . و اگر انسان، خداوند را به بزرگى و عظمتش دریافت، همه چیز براى او کوچک و بىمقدار مىشود، چنانکه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه متقین مىفرماید:
«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعینهم» (60)
یعنى: خالق به عظمتش در جانهاى متقین جلوهگر مىشود و در نتیجه، هر چه غیرخداست در چشمان آنان کوچک مىگردد .
امیرالمؤمنین علیه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبى علیه السلام مىفرماید: «ولا تکن عبد غیرک وقد جعلک الله حرا» (61) یعنى: بنده جز خدا مباش; زیرا خداوند تو را آزاد آفریده است . و به همین دلیل است که امام على علیه السلام، عزت و افتخار خویش را در عبودیتبراى خدا مىبیند:
«الهى کفى بى عزا ان اکون لک عبدا و کفى بى فخرا ان تکون لى ربا» (62)
خدایا، مرا این بزرگوارى بس است که بنده توام و این افتخار مرا کافى است که تو پروردگار منى.
پىنوشتها:
1) ق/30 .
2) روم/30 .
3) شمس/8 .
4) اسراء/70 .
5) روم/30 .
6) نهجالبلاغه، خطبه 1، بند 37 .
7) قیامت/36 .
8) قمر/49 .
9) مؤمنون/37 .
10) جاثیه/23 .
11) بقره/256 .
12) زمر/17 و 18 .
13) فصلت/33 .
14) کهف/29 .
15) انسان/3 .
16) بقره/256 .
17) یونس/36 .
18) یس/17 .
19) شعراء/3 و 4 .
20) سوره حج، آیه 39 .
21) علامه طباطبایى، تفسیر المیزان; ج 2، ص 99- 89 .
22) روم/30 .
23) انفال/39 .
24) یس/17 .
25) کهف/29 .
26) روم/30 .
27) انفال/39 .
28) نهجالبلاغه، پیشین .
29) دخان/18 .
30) اعراف/157 .
31) یوسف/2 .
32) ص/29 .
33) محمد/24 .
34) مطففین/14 .
35) توبه/87 .
36) بقره/256 .
37) سبا/7 .
38) نبا/1 و 2 .
39) آل عمران/200 .
40) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، دار احیاء التراث، بیروت، 1403 ق . ، ج 99، ص 58، حدیث 16 .
41) حج/29 .
42) بقره/144 .
43) سید محمدحسین، طباطبایى، تفسیر المیزان، موسسه مطبوعاتى اسماعیلیان، قم، 1412 ق . ، ج 6، ص 506 .
44) شهید مرتضى مطهرى، احیاى تفکر اسلامى، انتشارات صدرا، ص 86 .
45) مدثر/38 .
46) بحارالانوار، پیشین، ج 56، ص 220، حدیث 85 (خطبه شعبانیه .)
47) بلد/13 .
48) شمس/10 .
49) بحارالانوار، پیشین، ج 2، ص 56، حدیث 36 .
50) یس/69 و 70 .
51) فاطر/22 .
52) نمل/80 و 81 .
53) نهجالبلاغه، حکمت 211 .
54) همان، حکمت 133 .
55) بقره/130 .
56) اسراء/1 .
57) کهف/1 .
58) نجم/10 .
59) کهف/65 .
60) نهجالبلاغه، خطبه 193، بند 5 .
61) همان، نامه 31، بند 87 .
62) بحارالانوار، پیشین، ج 71، ص 402 .