نقدى بر مقاله «فرایند عرفى شدن فقه شیعى»
آرشیو
چکیده
نوع تعامل و رابطه احکام ثابت اسلامى با نیازها و شرایط متغیر انسانها در گذر زمانها و مکانهاى گوناگون، یکى از مباحثى است که همواره ذهن متفکران مسلمان را به خود مشغول نموده و آنها را براى ارائه راه حلى قانعکننده در این راستا به کاوش واداشته است. این نوشته با نگاهى صرفا علمى در مقام نقد و بررسى اجمالى یکى از این راه حلهاست که عرفىشدن فقه را به عنوان راهکارى اساسى در رفع این مشکل مطرح نموده است.متن
تجربه حکومتى مبتنى بر فقه شیعى، در زمان غیبت که براى اولین بار به این شکل توسط بنیانگذار جمهورى اسلامى، امام راحل رحمه الله پایه گذارى شد، از جنبه نظرى، صاحبنظران مسائل حکومت و تئوریهاى موجود در این باب را به تکاپو واداشته است. فارغ از تلاشهایى که در اوایل انقلاب براى توجیه حکومت اسلامى از نوع شیعى آن توسط برخى صاحبنظران و نویسندگان انجام شد، بعد از فروکش کردن جنگ تحمیلى و عبور از مشکلات عملى که در پیش راه انقلاب وجود داشت و بخصوص در این چند سال اخیر با توجه به پرسشهاى نسل جدید و جوانى که انقلاب و شرایط جنگ را درک نکرده و ذهن پرسشگر او در جستجوى توجیه نظرى دولت اسلامى و مبانى مشروعیت و کارآمدى آن مىباشد، مطرح کردن چنین مباحثى ضرورتى دو چندان یافته است. برخى از صاحبنظران اساسا به تفکیک نهاد دین از سیاست معتقد شدهاند و دین را مربوط به امور فردى دانسته و آن را منحصر به روابط شخصى با خدا و مجموعهاى از احکام و گزارههاى اخلاقى کردهاند و نهایت لطفى که نمودهاند، تجویز حکومت دینداران بوده است. اما معتقدین به عینیت دین و سیاستبه تلاشهایى دست زدهاند تا این مشکل را حل کنند; به شکلى که هم روشهاى حکومتدارى امروزى آسیب نبیند و هم مبانى دین و فقه ملحوظ گردد در عین این که حکومت دولتى، دینى، به حساب آید.
از این میان نویسنده محترم آقاى سعید حجاریان نیز به سهم خود در مقالاتى که طى سالهاى اخیر نوشته و جدیدا هم در کتاب «از شاهد قدسى تا شاهد بازارى» جمعآورى شده است، در عین اظهار وفادارى به آرمانهاى امام راحل رحمه الله و حفظ نظریه عدم جدایى دین از سیاست، رویکرد مخصوص به خود را در این مساله داشته و تلاش زیادى نموده است تا یک تلقى از دین عرضه کند که بتواند با نظریههاى حکومتدارى معاصر همسو شود و عقلانى بودن را به همراه داشته باشد، بدون این که به معرفت دینى و فقهى لطمهاى وارد آید، تلاشى که از دید منتقدان، موفقیتآمیز نبوده و نتیجه آن همان جدایى دین از سیاستى است که نویسنده محترم از آن احتراز دارد ولى به نحو دیگرى بدان گرفتار شده است.
ما در این نوشته مختصر بدون آن که بخواهیم وارد اصل این مساله مهم و پیچیده شویم، به بررسى بخشى از یکى از مقالات ایشان به نام «فرایند عرفى شدن فقه شیعى» ، مىپردازیم. ایشان پس از ذکر مقدماتى چند، در رابطه با ریشههاى این مساله و تطورات تاریخى آن، به توضیح مفهوم عرفىشدن مىپردازد. وى در این رابطه مىگوید:
«این اصطلاح نوعا به دو فرایند مرتبط به هم اطلاق مىشود» . (1)
در فرایند اول، عرفىشدن را به معناى دنیوىشدن و عبور مفاهیم از ساحه قدسى به ساحه ناسوتى گرفته و ادامه مىدهد که:
«اگر مقولات مذکور در زمره گزارههاى معطوف به امور حقیقى باشند، عقلانى مىشوند، اما اگر متعلق به حوزه امور هنجارى و اعتبارى (مثل دستگاههاى فقهى و حقوقى که کد هستند) باشند، عقلایى مىگردند» . (2)
نویسنده در مورد فرایند دوم مىگوید:
«معناى دوم عرفىشدن عبارت است از افتراق ساختارى میان ساختسیاسى و نهاد دین... عرفىشدن به این معناست که نهاد دین، که در اعصار گذشته داراى کارکردهاى گوناگونى بوده...وظائف خود را واگذار مىکند...با پدیدآمدن ملتبه عنوان یک کلیت تام اجتماعى، این دیگر دولت است که به عنوان مهمترین گروه مرجع به تولید و توزیع ارزشها مىپردازد...دولتبه عنوان اعقل عقلا، امور شهروندان را بر مبناى مصالح و منافع ملى، رتق و فتق مىکند. پس عرفىشدن بدین معناست که دولت، منشا اعتباریات حقوقى مىشود» . (3)
وى در این مقاله مدعى مىشود که نظریه ولایت مطلقه فقیه باعث عرفى شدن شریعت مىگردد، ولى قبل از بررسى نقش ولایت فقیه در امر عرفى کردن و براى محاسبه وزن آن در این امر به بررسى سایر مکانیسمهاى دروندینى که چنین فرایندى را موجب شده یا آن را تسریع مىکنند، اشاره مىکند، در این مقاله سخن ما با ایشان در حقیقت پیرامون همین مکانیسمهاى یادشده است.
1- نویسنده مىگوید:
«یک راه حل براى دخالت عرف در احکام شرعى، تفکیک این احکام به تاسیسى و امضائى است. به این معنى که اسلام، به بسیارى از عرفهاى دوران جاهلیت صحه گذاشته و آنها را امضاء کرده و تنها در فقه العباده به تاسیس احکام جدیدى دستیازیده است. با این حساب اگر پیامبر اسلام در زمان ما ظهور کرده بود به بسیارى از عرفهاى موجود نیز صحه مىگذاشت چرا که قوانین عرفى عصر ما قطعا از «فقه الجاهلیه» پیش رفتهتر و انسانىتر است» . (4)
در رابطه با این فراز باید گفت که این تفکیک، مکانیسمى جهت عرفى کردن نبوده و اصلا در مخیله تقسیمکنندگان خطور نمىکرد که این تقسیم را به عنوان یک راه حل در این راستا مطرح کنند. این تفکیک، یک تقسیم درون فقهى براى بیان واقعیت موجود در مورد مبناى تشریع احکام به جهت ترتیب آثارى مطرح شده است که با مساله یادشده بیگانه مىباشد. نکته قابل تامل دیگر در این فراز ادعایى است که نویسنده محترم مطرح نموده و مىگوید:
«قوانین عرفى عصر ما قطعا از فقه الجاهلیه پیشرفتهتر و انسانىتر است» باید پرسید این قطع چگونه حاصل شده است. البته آنچه مسلم است پیشرفتهایى است که در زمان حاضر نسبتبه قوانین و روابط اجتماعى و اقتصادى شاهد آنیم به جهت تجربههاى ممتد بشرى که در شکل روابط، نوعا رو به ترقى است اما مهم این است که آیا ارزشهاى انسانى بخصوص مؤلفه عدالت، در این قوانین رعایتشده استیا خیر. از این جهت، انسانىتر بودن قوانین عرفى عصر ما جدا محل تامل است و شاهد آن نقدهایى است که به طور جدى حتى در مورد قوانین اجتماعى و اقتصادى کشورهاى پیشرفته در مراکز علمى و دانشگاهى خودشان شاهد آنیم. به هر حال آنچه در احکام امضایى قابل توجه مىباشد، تایید احکامى است که ارزشهاى اسلامى در آن رعایتشده و یا با تصرفاتى براى دستیابى به ارزشهاى مورد نظر، امضاء شده است. در این راستا چه بسیار قوانین زمان جاهلیت که به خاطر تامین نکردن اهداف شارع مقدس، به فراموشى سپرده شده و اثرى از آن بر جاى نمانده است.
هر چند ممکن است در صورت حضور پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله در این زمان بسیارى از احکام عرفى امروز هم به تایید ایشان مىرسید، اما نکته مهم از نظر مبارکشان اهدافى است که اگر در هر نوع روابط و قوانین مراعات گردد، مورد تایید ایشان واقع مىشود چرا که اصل و اساس، همان ارزشها هستند نه شکلهاى متغیر، و این اهداف مورد نظر هم به هیچ وجه تابع متغیرات عصرى و گذرا نیستند، و بایدها و نبایدهاى فقه هم تامینکننده آن اهداف است. به بیان دیگر فقه براى جهتدهى به روابط انسانى تنظیم گردیده است، نه وسیلهاى در خدمت روابط و قوانین حاکم بر جامعه.
2- نویسنده ادامه مىدهد:
«راه دیگر براى دخالت عرف، گسترش منطقة الفراغ شرعى است; یعنى پذیرش این معنى که حوزه مباحات اساسا میدان جولان عقل عرفى است و این میدان را مىتوان به طرق گوناگون توسعه داد، به حدى که حوزه واجب و حرام شرعى، تنها محدوده اندکى از حقوق خصوصى را در بر گرفته و عمدتا معطوف به شعائر و مناسکى گردد که به تنظیم رابطه انسان و خدا مىپردازد» . (5)
در این رابطه باید گفت که خود مباحات یکى از احکام پنجگانه است و همانند سایر احکام مانند وجوب و حرمت از طرف شارع جعل شدهاست و باید بدان هم توجه کرد و واقعیت آن را در نظر گرفت، و در حقیقت مورد مباحات، موضوعاتى هستند که شارع مقدس حکم آنها را اباحه قرار داده و معناى اباحه این است که هیچ الزامى - چه ایجابى و چه تحریمى - در آن موارد نیست و یک فقیه همانگونه که موظف است احکام الزامى و موضوعات دقیق آنها را بیان کند همچنین موظف به بیان احکام مباح است. البته از آنجا که مباحات به راحتى مىتواند مورد دستبرد افراد و یا جریانهاى اجتماعى غیرمسؤول قرار گیرد به نحوى که تمایلات خود را در واجب یا حرام کردن آن اعمال مىکنند، فقیه همواره به عنوان مدافع احکام شرع بر مباح بودن این موضوعات اصرار مىورزد. پس این گونه نیست که حوزه مباحات اساسا میدان جولان عقل عرفى باشد.
در اینجا به این نکته اشاره مىکنیم که در این منطقه به خاطر الزامى نبودن حکم اولى مباح، دستحاکم اسلامى براى تطبیق احکام ثانویه اجتماعى و عرفى و حکومتى باز است ولى این بدان معنى نیست که حکمت وضع منطقة الفراغ این بوده است که هر فقیهى بتواند نسبتبه زمان خود آن را محکوم به حکمى کند تا با عصر خود سازگار درآید. با این تبیین روشن مىشود که تعبیر «گسترش منطقة الفراغ» خود یک تعبیر نادرستى است; چون منطقة الفراغ یعنى محدودهاى که خود شارع آنرا مباح اعلام کرده و مگر مىتوان با گذشت زمان و یا به دلایل دیگر مرز مباح را کم یا زیاد کرد (با توجه به این که جعل احکام فقط توسط شارع انجام مىگیرد) . البته تغییر موضوع به دلایل شرایط زمانى و مکانى و... و در نتیجه تغییر حکم آن، از امور پذیرفته شده فقه است ولى این به معناى توسعه دایره مباحات و کم کردن الزامات شرع نیست. نکته دیگر این که تقلیل دایره احکام الزامى به حوزه حقوق خصوصى به معناى تشریع جدید است که به نظر نمىرسد خود نویسنده هم بدان ملتزم باشد. از طرفى این پیشنهاد، خود یک نوع تفکیک دین از سیاست و امور اجتماعى است; چون معناى تحدید دایره واجب و حرام به محدوده روابط شخصى، عبارت دیگرى از همان تفکیک دین از سیاست، بلکه از دیگر روابط اجتماعى نیز هست; یعنى همان مطلبى که مؤلف محترم همواره در مقالات خود، اصرار بر نادرستى آن داشته و تلاش خود را براى توجیه عدم جدایى آن دو از یکدیگر به کار گرفته است. نکته قابل توجه در اینجا این است که خود منادى نظریه «منطقة الفراغ» این دیدگاه را بدین جهت مطرح کرده که بیان کند فقیه و حاکم اسلامى این اختیار را دارد تا نسبتبه برخى موضوعاتى که حکم الزامى نداشته و مورد نیاز جامعه مىباشند، احکامى مبتنى بر فقه و تامینکننده اهداف شرع بر آن موضوعات صادر نماید و در حقیقتیک تبیینى استبراى باز بودن دستحاکم اسلامى در برخى از احکام حکومتى و خود مرحوم شهید صدر اصرار دارد که این عمل باید توسط حاکم اسلامى، انجام شود و نه شخص دیگر، و این همه نشاندهنده اصرار بر تحکیم و تثبیت احکام فقهى استبلکه بالاتر، دلالتبر گسترش و توسعه احکام اسلامى دارد نه تحدید و تقلیل آن. از آن جالبتر تذکرى است که خود آن شهید سعید یادآور شده و گویى این را پیشبینى کرده که ممکن است نظریه او بر خلاف مقصودش، فهم و تعبیر شود; از این رو پس از این به تبیین راهکارهاى اجتهاد درست احکام اسلامى از نصوص و متون اولیه پرداخته، خطرها و تهدیدهایى را که ممکن است در فهم نصوص دینى ایجاد شود، گوشزد مىکند و با تاکید بسیار، از عناصرى که ممکن است منجر به برداشتهاى نادرست از احکام اسلامى گشته و فهم قانونمند متون دینى را به مخاطره اندازد، بر حذر مىدارد. (6)
3- نویسنده در ادامه مىگوید:
«راه دیگر بلاموضوعکردن احکام شرعى است. مثلا مىدانیم که حکم حرمت ربا بر اشیایى تعلق مىگیرد که فىنفسه و ذاتا داراى ارزش حقیقى باشند. با این حساب مىتوان ادعا کرد که مقوله اعتبارى «پول» اساسا و جوهرا مقولهاى مستحدثه است و تفاوت ماهوى با «نقدین» و مسکوک طلا و نقره دارد. لذا باید احکام مربوط به «پول» توسط قوانین عرفى تعیین شود، یعنى اساسا فقه در امر پول (و بسیارى از مقولات عصر مدرن) ساکت است. دامنه بلاموضوعکردن احکام شرعى به قدرى وسیع است که مىتوان کلیت اقتصاد عصر سرمایهدارى تنظیمات جامعه صنعتى و حتى خود انسان عصر مدرن را از حوزه دسترسى فقه به دور داشت» . (7)
در این خصوص باید گفت پدیده «بلاموضوعکردن» که تعبیر درست آن بلاموضوعشدن است فرایندى طبیعى مىباشد که در موضوعات خارجى به دلیل گذشت زمان و عوامل دیگر حاصل مىشود; البته گاهى هم ممکن استبه صورت یک امر اختیارى توسط فردى صاحب نفوذ یا جمعى تاثیرگذار - آن هم پس از پذیرش جمعى - حاصل شود ولى این موضوع با بحث ما ارتباطى ندارد. در نتیجه این گونه نیست که فقیه براى عقلانى و عرفى کردن، بتواند حکمى را بلاموضوع کرده و یا سعى کند موضوعات را به دلخواه خود و جهت هر هدفى که در نظر دارد - گر چه مقدس - تغییر دهد.
اما در مورد مثال ربا و مساله پول باید گفت که پرداختن به این موضوع دقیق، بحث مفصلى را مىطلبد که مجال پرداختن به آن نیست فقط به این نکته بسنده مىکنیم که در فقه اسلامى دو نوع ربا مد نظر است: یکى رباى در قرض و دیگرى در داد و ستد و معاملات، و مسکوک طلا و نقرهبودن فقط در قسم دوم نقش و مدخلیت دارد ولى در رباى قرضى آنچه که مهم است و باید مورد توجه قرار گیرد عنوان «مالیتدار» بودن است و تردیدى نیست در این که پول - فارغ از این که ارزش ذاتى دارد یا خیر و خود محل بحث است - داراى مالیت است و بنابراین قواعد اقتصادى فقه کاملا بر آن منطبق مىباشد و شاهد آن فتاوایى است که بر اساس همان قواعد فقهى توسط فقها در مورد پول صادر شده و مىشود. البته در معاملات امروزى و روابط جدید مالى به مواردى برخورد مىکنیم که به خاطر جدیدبودن موضوع یا روشن نبودن دقیق آن براى فقها، ممکن است در صدور احکام نسبتبه آنها اختلافاتى صورت گیرد اما این غیر از ساکتبودن فقه نسبتبه آنهاست.
در اینجا به این نکته هم اشاره کنیم که خود این مثال با اصل ادعا سازگار نیست، از این جهت که ادعا به دنبال بلاموضوعکردن احکام بود، در حالى که مورد این مثال یک موضوع جدیدى است که طى یک روند طبیعى در روابط اجتماعى پدید آمده و فقیه یا نظریهپردازى در پیدایش آن دخالت نداشته است. به علاوه «بلاموضوعکردن» (با تمام اشکالى که خود این جمله در بر دارد) به این معنى نیست که دست عرف در جعل حکم باز باشد چرا که از منظر دروندینى یکى از مسلمات ما مسلمانان این است که هیچ موضوعى تا قیام قیامت نمىتواند بدون حکم باشد و سکوت فقه و روایات در باره برخى موضوعات به جهت جدیدبودن، به معنى بىحکم بودن آن نیست و اصولا کار فقیهان تطبیق اصول متخذه از معصومان علیهم السلام بر فروع و موارد جدیدى است که در طى زمانهاى مختلف پدید مىآید و گرنه مشروعیت اجتهاد و وجود مجتهدان، بىحکمت مانده و این همه ترغیب و تشویق تفقه در دین از سوى اولیاى دین علیهم السلام بىمعنى خواهد شد. به بیان دیگر لازمه این مطلب - خواسته یا ناخواسته - تعطیل کار فقها و مجتهدین و یا محدودکردن کار آنان به برخى مسائل عبادى است که اتفاقا اکثر آنها اجماعى است و نیاز چندانى به اجتهاد و استمرار و پویایى ندارد. همین اشکال بر جمله آخر کلام ایشان نیز وارد است: «اخراج تنظیمات جامعه صنعتى از دسترس فقه» که البته خود همین کار اگر هم ضرورت یابد باید توسط یک فقیه و طى یک فرایند درونفقهى انجام شود.
4- نویسنده ادامه مىدهد:
«راه دیگر گسترش فضاى «ما لانص فیه» است. بعضى از فقها و اصولیون آنچنان در غربالکردن نصوص، ید طولایى دارند که مىتوانند در اعتبار 90 درصد روایات به انحاء مختلف تشکیک کرده و با توسل به قواعد فنى منبعث از علم رجال و درایه و اصول و... آنها را از دایره ادله فقهى خارج کنند. این کار باعث مىشود دائره نصوص معتبر تنگتر شده و مجال براى تجلى عقل عرفى بیشتر گردد» . (8)
اگر کسى با مباحث فقهى و روایى آشنایى کامل داشته باشد به خوبى مىداند که فقهایى که در نصوص تردید کرده و یا آنها را کم نمودهاند اساسا توجه و قصدى براى عرفىکردن نداشتهاند و بلکه خود نیز مانند سایر فقها معتقدند حتى مواردى که نصوص صحیح در خصوص آنها نداریم فاقد حکم شرعى نیستند. بنابراین تاکید مىکنیم که جمله «گسترش ما لانص فیه» تعبیر درستى نیست; چون اولا نمىتوان به دلخواه به این کار دست زد و ثانیا نمىتوان از آن به نتیجه مطلوب نویسنده رسید; چرا که عدم نص به معنى این نیست که دست عرف و عقلا براى جعل حکم در آنها باز شده بلکه بر اساس یک روند مورد پذیرش علم فقه باید وضعیت آن را مشخص نمود و اگر ادله لفظى و عمومات نتواند تکلیف آن را معین کند باید به اصول مورد نظر مراجعه شود و علم اصول عمدتا متکفل حل مشکل در این امور بوده وگرنه موارد بین و روشن در فقه نیاز چندانى به علم اصول ندارد. در اینجا تاکید بر این نکته خالى از لطف نیست که این کار حتما باید طى یک فرایند درونفقهى انجام گیرد و نمىتوان از منظر برونفقهى بایدها و نبایدها را براى آن معین کرد; البته یک معرفتشناس از نگاه بیرونى مىتواند تحولات یک علم را تحلیل و بررسى کرده و از واقعیات و علل فراز و نشیبهایى که در آن علم رخ داده سخن گوید و نتایج معرفتشناسانه بگیرد، اما نمىتواند هیچ توصیه اخلاقى و حقوقى براى محققان داخلى آن علم داشته باشد، اشتباهى که نویسنده محترم مرتکب آن شده و توجیه متاخر وى مبنى بر این که در مقام قضاوت نبوده (9) مشکل را حل نمىکند.
فارغ از همه اینها، اصل این ادعا جدا قابل تامل استبخصوص با آن تعیین نود درصدى، چرا که هیچ آمار دقیقى مؤید ایشان یستبلکه نه در هیچ مدرکى مشاهده شده و نه از هیچ کارشناس خبرهاى شنیده شده است و مناسب بود اگر نویسنده محترم به ماخذى براى این ادعا دسترسى داشتند ذکر مىکردند. (10)
5- وى در فرازى دیگر مىگوید:
«پذیرش هر درجه از قیاس و هر یک از اصناف آن همواره مکانیسمى براى عرفىکردن دستگاه فقهى بوده است و مشهور است که مىگویند «الدین اذا قیست محقت» . فقهاى شیعى نیز على رغم ضدیت مستمر با قیاس (که بیشتر بوى تقابل سیاسى و پرنسیپسازى علیه عامه را مىدهد)، در عمل، کما بیش آن را به کار مىبستهاند. فى المثل استفاده از تنقیح مناط در احکام مستنبط العله همواره یکى از طرق دخالت عقل عرفى در فقه بوده است، به این معنى که پس از چند درجه تنقیح مناط به فلسفه احکام و قواعد کلى مثل «قاعده لاضرر» مىرسیدهاند و سپس با تخصیص مناط، احکام جدیدى را وضع مىکردهاند که با عرف رایج تطابق بیشترى داشته باشد» . (11)
در مورد قیاس، در درجه اول باید گفت که اگر ما در مورد مکانیسمهاى فقه شیعى سخن مىگوییم نباید اسمى از قیاس برده شود و اگر سخن ما در مورد مجموعه فقه اسلامى اعم از شیعه و سنى مىباشد، دلیلى ندارد که نویسنده به قیاس اکتفا کند بلکه مىتوانستبه مؤلفههاى دیگرى مانند سد ذرایع، مصالح مرسله، و استحسان نیز اشاره کند و ظاهرا نویسنده چنین قصدى نداشته و فقط در محدوده فقه شیعه سخن مىگوید; بنابراین در این راستا نباید به نحوى سخن گفته شود که قیاس هم مطرح شود با توجه به نهى مؤکد و منع شدیدى که در مورد آن صورت گرفته تا جایى که ائمه اطهار علیهم السلام تقیه را در خصوص این مورد به کنار گذاشته و با تمام توان در برابر آن موضعگیرى کرده و در واقع از اصالت و خلوص احکام فقهى دفاع کردهاند. و این ادعاى نویسنده که مقابله با قیاس یک نوع تقابل سیاسى علیه عامه بوده سخن کاملا نادرست و ناشى از عدم اطلاع ایشان در این خصوص مىباشد; چرا که حکمت مقابله با قیاس (که اتفاقا در بین خود اهل سنت هم در مورد آن بحثبوده و مقابله اهل ظاهر با ابوحنیفه در این باره قابل مراجعه و مطالعه است) حفظ حریم شرع و احکام آن در برابر دستبرد افراد جاهل یا مغرض نسبتبه احکام و ملاکات آن بوده است و اگر در رد اهل سنت هم مطالبى گفته مىشد در حقیقتبدین جهتبود که آنها با تجویز این روش، یک نوع حریمشکنى و تقدسزدایى از احکام شرع را آغاز کرده بودند، ائمه علیهم السلام این را به هیچ وجه تحمل نکرده و با تلاش مستمرى به مبارزه با روش آنان پرداخته و پیروان خود را از تبعیت این طرز تفکر نهى مىکردند و شاهد آن، تعلیلهایى است که براى ابطال قیاس در روایات صحیحه ذکر شده است. مانند همین روایتى که متاسفانه به شکل نادرست در متن مقاله ذکر شده آن هم به عنوان یک کلام مشهور در حالى که روایتى استبا سندى معتبر از امام صادق علیه السلام که «یا ابان السنه اذا قیست محق الدین» (12) اما این که ادعا شده خود فقها کم و بیش به آن عمل مىکردند، نسبتى است ناروا که مطمئنا هیچ فقیهى آن را نمىپذیرد; البته ما به مواردى برخورد مىکنیم که استدلال فقیهى نزد فقیه دیگر قیاس شمرده شده و به این جهت استدلال او را رد کرده است، ولى شخص متهم به قیاس با تمام توان از خود دفاع کرده، این تهمت نابخشودنى را از خود دفع نموده و خود را از عمل به قیاس مبرا مىکند. اینها همه نشان دهنده مبغوضیت عمل به قیاس نزد فقهاى شیعه و خالى از ارزش بودن آن است.
نباید از این نکته نیز غفلت کرد که اگر هم به نحوى قیاس مورد تایید قرار گیرد نتیجه دلخواه نویسنده از آن به دست نمىآید; چون عمل قیاس یعنى تعیین حکم شرعى براى موضوعى که در ظاهر شرع، براى آن حکمى معین نشده است آن هم با استفاده از حکم مشابه; پس در واقع قیاس نیز خود یک نوع توسعه در حکم شرع است نسبتبه موردى که حکم ندارد، نه تقلیل و تحدید آن.
اما مساله تنقیح مناط، مقوله جداگانهاى است; چرا که در این قبیل موارد خود فقیه از درون یک دلیل به طور طبیعى و طى یک روند مورد تایید اهل یک زبان (نه با اعمال نظر شخصى) معیارى را کشف کرده و پس از آن که به علت جعل حکم دستیافتبه نحوى که مورد ذکر شده در دلیل را مصداقى به عنوان نمونه تلقى کرد، آن حکم کشف شده را به موارد مشابه سرایت مىدهد و این ربطى به قیاس ندارد; چرا که در حقیقت، حکم به آن معیار تعلق گرفته نه به مثال ذکر شده در دلیل. به علاوه این مجموعه عملیات استدلالى نیز باید توسط خود فقیه و در راستاى توسعه احکام انجام گیرد نه توسط عقلا و عرف.
در رابطه با آخرین مطلب ایشان در مورد رسیدن به فلسفه احکام هم باید متذکر شد که رسیدن به ملاکات احکام هم راهکار مخصوص خود را داشته و در مواردى است که خود متن و دلیل وارد، قابلیت این استکشاف را دارا باشد و به بیان دیگر خود دلیل به خاطر منصوص العله بودن، فلسفه حکم خود را بیان کرده باشد; مانند اسکار در خمر و... به علاوه در همین موارد هم این گونه نیست که ما بتوانیم با تنقیح مناطهاى متعدد به مثل قاعده لاضرر برسیم; چرا که خود لاضرر هم قاعدهاى است فقهى و فقط موارد تطبیق آن با عرف و عقلاست و این هیچ ارتباطى با ملاکات احکام ندارد تا بتوان با تنقیح مناط به آن رسید، گذشته از این که نفى ضرر طبق نظر مشهور فقط احکام ضررى الزامى را رفع مىکند آن هم به صورت مقید و مشروط تا زمان بقاى آن ضرر نه این که حکم دیگرى جعل کند و یا به کسى اجازه جعل حکم در عرض شارع را بدهد. درست است که دلیل لاضرر بر احکام اولیه حکومت دارد ولى این طور نیست که تمام احکام اجتماعى و یا اکثر آنها را محکوم آن بدانیم و بیشتر روابط اجتماعى را بر اساس احکام ثانویه پایه ریزى کنیم و آیا این معنایش ناتوانى احکام اسلام و در نتیجه تشریع یک شریعت جدید نیست؟
6- نویسنده در ادامه مىگوید:
«تکیه بعضى نحلههاى فقهى بر احادیثى چون «آنچه نزد مسلمین حسن است، نزد خدا نیز حسن است» و یا «امت من بر چیزى خلاف خواستخدا، اتفاق و اجماع نمىکند» زمینه نظرى را براى پذیرش «عرف مسلمین» به عنوان یکى از منابع فقهى تمهید مىکند» . (13)
این مؤلفه گرچه مورد پذیرش و عمل برخى از فرق مسلمین بوده ولى به اتفاق علماى شیعه مردود است; زیرا آنان بر اساس اعتقاد به وجود احکام واقعى که تابع مصالح و مفاسد نفس الامریه هستند (و به همین جهت مخطئه نامیده مىشوند) به این معیارهاى بشرى براى جعل احکام تن نمىدهند و البته بررسى و توضیح ادله آنها در اینجا میسر نیست، و اى کاش نویسنده محترم، صریحا محل نزاع را ابتدا مشخص مىکرد و بیان مىنمود بر اساس چه نحله و مذهب فقهى سخن مىگوید تا بتوان بهتر سخنان ایشان را بررسى کرد، آن گونه که از ظواهر کلام ایشان استنباط مىشود; این است که سخن در محدوده فقه شیعى است ولى گاه به محدوده بیرونى و خارج از محل بحث تجاوز مىشود.
7- نویسنده باز هم ادامه مىدهد:
«پذیرش این معنا که «افعال انسان مکلف; نباید با قدر متیقنهاى شرع منافات داشته باشد» (دین حد اقل) فاصله عظیمى با این قاعده دارد که «کلیه افعال انسان مکلف باید مبتنى بر شرع و مستنبط از احکام فقهى باشد» (دین حد اکثر) این فاصله و خلا عظیم توسط «عرف» پر مىشود. به عنوان مثال، هم اکنون مجلس شوراى اسلامى فارغ از فقه به وضع قوانین عرفى مىپردازد و شوراى نگهبان، موارد مغایر شرع را سانسور مىکند، اما تصور کنید اگر بنا بود که مجلس کلیه قوانین را به صورتى اجتهادى از درون نصوص استنباط کند (شانى که بعضى مجتهدین صدر مشروطیت مثل شیخ فضل الله نورى براى مجلس قائل بودند) چه وضعى پیش مىآمد؟» . (14)
در این مورد باید گفت، خود این که کدام یک از این دو استنباط درست و مطابق شرع است، مطلبى است که باید به عنوان یک برداشت دروندینى با شیوه متعارف و مورد پذیرش علم فقه استحصال شود و اگر فقیهى به دین «حد اکثرى» رسید، دیگر این توصیه در حق او معنى ندارد و چنین شخصى براى عرف و احکام آن ارزشى قائل نیست; البته اگر داراى دیدگاه «حد اقلى» شد باز هم خود اوست که باید پاسخ دهد که این فاصله را چگونه مىخواهد تامین کند، راهکارهاى موجود در فقه به او چنین اجازهاى را نخواهد داد که بقیه را مهمل گذاشته و دست عرف را براى تشریع باز بگذارد; یعنى فقیهى نمىگوید که در غیر از مواردى که شارع، حکم الزامى وضع کرده مىبایست دیگران احکام تابع شرایط و یا تمایلات خود وضع کنند حتى اگر این واضع حکومتباشد بلکه همین فقیه هم معتقد است که غیر از مورد حد اقل، سایر موارد، احکام الزامى ندارند و به اصطلاح جزء مباحات هستند و در آن صورت است که حاکم اسلامى (با اجازه و ولایتى که از خود شرع اخذ کرده) اگر تشخیص دهد موردى از موارد مباح، مصداقى از الزامات نوعى و حکومتى است، حکم مقتضى را صادر نموده و در واقع باز به این کیفیت، آن را وارد حوزه احکام اسلامى نماید (چرا که همین اجازه و اختیار را هم با رعایت ضوابط از شرع به دست آورده است) . اما وضع قوانین عرفى توسط مجلس شوراى اسلامى داستان دیگرى است و در حد نسبتى که با احکام شرعى دارد مىتوان اشاره کرد که وظیفه مجلس، وضع قوانین عرفى در محدوده و با توجه به احکام ثابتشرعى و فقهى است و اتفاقا وظیفه شوراى نگهبان همین است که اگر مجلس احیانا در وضع قانونى از این محدوده که براى او معین شده تخطى کند، جلوى او را بگیرد همچنان که موظف استبه قانون اساسى پاىبند بوده و از آن تجاوز ننماید پس اختیار به مجلس براى وضع قانون به هیچ روى به معناى سلب اختیار شرع و یا کم کردن آن نیست و اگر مجلس موظف مىبود کلیه قوانین را به صورت اجتهادى از نصوص شرعى هم استنباط کند کارى غیر از این نمىتوانستبکند; چرا که مىبایست از درون نصوص، احکام عرفى که قابل تطبیق و اجرا براى جامعه باشد، استخراج مىکرد فقط کار او مضاعف مىشد و براى حل این مشکل و تفکیک وظایف و دلایل دیگر، شکل کار بدین منوال پایه ریزى شده که عدهاى به عنوان نماینده مردم و کارشناس در تطبیقات موارد نیاز مردم، احکام عرفى را با توجه به دو مؤلفه شرع و قانون اساسى وضع کرده و عدهاى کارشناس مسائل شرع و قانون اساسى، مراقب رعایت این جهت کار و وظیفه آنان باشند.
8- نویسنده در فراز دیگرى در خصوص فرایند عرفىشدن مىگوید:
«پذیرش این تفسیر از «ختم نبوت» (و گونه شیعى آن، فلسفه غیبت کبرى) که، انقطاع وحى، علامتى از رشید شدن بشریت تحت تعالیم و تربیت پیامبران است و از آن پس بشر قادر استبه مدد چراغ عقل راهى را ادامه دهد که انبیا آن را طى کرده و با گامهاى خود هموار کردهاند، طریق دیگرى براى عرفى شدن شریعت است. همانگونه که امروزه مسلمین به واسطه پیشرفت دانش بشرى حجم عظیمى از نصوص مربوط به «فقه الطبابه» را به کنارى گذاشتهاند به همین ترتیب مىتوان «فقه التجاره» «فقه الارث» و «فقه القضاء» را عرفى کرد. تحولات ساختارى هم ممد این فرایند است و فى المثل همان طور که به علت فسخ مناسبات بردهدارى، بخشى از تراث فقهى ما «فقه الاماء و العبید» و «احکام القن» تعطیل شده است، همگام با تکامل نوع بشر، آن دسته از احکامى که با زمان و مکان مناسبتى ندارند، مندرس و متروک شده و الباقى مطابق با عرف زمانه بازسازى مىشوند» . (15)
پذیرش ختم نبوت نیز هیچ ارتباطى با مساله تعطیل و یا تقلیل احکام شرع ندارد، بلکه معنى روشن آن، این است که همین احکام موجود که توسط نبى خاتم صلى الله علیه و آله آورده شده، براى اداره جوامع بشرى تا پایان این جهان مادى کافى است، و با مکانیسمهاى مخصوص به خود مىتواند همیشه با زندگى مردم هر عصرى سازگار نیز باشد. بیان امام صادق علیه السلام که «حلال محمد صلى الله علیه و آله حلال الى یوم القیامة و حرامه حرام الى یوم القیامة» (16) شاهد گویایى استبر این که به هیچ روى، کار تشریع احکام در آخر الزمان به خود بشر و عقل او واگذار نشده، بلکه به خاطر تکامل عقل او و توانایى که در تطبیق احکام و اصول شرعى بر موضوعات جدید دارد، دیگر نیازى به ارسال رسل احساس نمىشود، نه این که دیگر نیازى به احکام شرع نبوده و عقل، خود به تنهایى توان اداره خویش را دارد.
در خصوص مثال «فقه الطبابه» باید متذکر شد که ما هرگز عنوانى به این نام در فقه نداشتهایم، اگر هم معارفى در روایات نسبتبه کیفیت درمان برخى از بیماریها از ائمه علیهم السلام وارد شده، علاوه بر این که بسیارى از آنها تام السند نیستند، اساسا مقصود اصلى از دین و ارسال رسل الهى، نبوده بلکه به عنوان یک برخورد حاشیهاى به خاطر اعتماد مردم به آن بزرگواران و آشنایى که آن حضرات علیهم السلام نسبتبه عالم واقع و تاثیرات داروها و غذاها داشتند، بوده است و چه بسا همانها یا بخشى از آنها را حکیمان وقت هم وارد بوده و توصیه مىکردند، نه این که به عنوان یک وظیفه اصلى در رابطه با امامت و ولایتخویش مطرح نموده باشند، از اینها گذشته این گونه روایات هیچ گاه فقه را پر نکرده و وارد علم فقه نشده بود تا این که روزى کنار گذاشته شود، و آن بخش قابل اعتماد که سند و متن آنها درست است، همچنان قابل عمل است و کنار گذاشته نشده. بنابراین تشبیه و قیاس این اصطلاح جعلى (فقه الطبابه) با فقه التجاره و القضاء و... اصلا نمىتواند از صحتبرخوردار باشد.
اما تحولات ساختارى که نویسنده محترم از آن به عنوان یک فرایند تحول نام مىبرد کلامى مبهم است و مثال ایشان نتوانسته مطلب را روشن کند; چرا که مساله فسخ بردهدارى از باب انتفاى موضوع است و این گونه قضایا و احکام شرعى به عنوان قضایاى حقیقیه وارد شده یعنى در فرض وجود موضوع، احکام و آثارى بر آن بار مىشود و این ربطى به تحول ساختار فقه ندارد و صد البته نمىتوان موارد احکامى که با زمان و مکان نسبت ندارند را به آن تشبیه کرد; چون احکام بلاموضوع، خود به خود تعطیل مىشوند; چرا که به قول اصولیین نسبتحکم به موضوع، نسبت معلول استبه علت و با نبود علت، دیگر جایى براى معلول نمىماند در حالى که احکام مورد نظر نویسنده (احکام مربوط به روابط اجتماعى مانند تجارت و قضاء و...) هیچ گاه بىموضوع نشده و هرگز تا زمانى که جوامع انسانى بر پا هستند، بلاموضوع نخواهند شد. بنابراین، تعبیر به متروک شدن حکم، تعبیر رسایى نیستبلکه آنچه مىتواند مطرح شود بىموضوع شدن حکم است. در روابط اجتماعى و اقتصادى و تجارى هم اگر موردى پیدا شد که حکمى بىموضوع شود، دیگر خود به خود جایى براى جریان آن حکم نیست. اما اگر مقصود نویسنده از مناسبت نداشتن، ناسازگارى با عقل و یا مصالح نوعیه روز است، در آن صورت فقه براى چنین مواردى برنامه داشته و طبق یک مکانیسم درونفقهى باید سراغ راه حل آن رفت. اشارات گهربار و گرانقدر امام راحل رحمه الله در مورد تاثیر زمان و مکان در اجتهاد، در این راستا بسیار مغتنم است که آن هم از درون خود فقه استخراج و استنباط شده است.
9- در نهایت نویسنده مىگوید:
«مىتوان به فهرست مذکور ابتکارات دیگرى چون «توسعه نطاق عناوین ثانویه» ، «فتح باب احکام مفوضه» ، «اجتهاد پویا و متدولوژى تفقه» ، «اسقاط تکلیف عند الوصول» ، «قبول عرف امت مرحومه به عنوان مصدر تشریع» ، «توسل به قاعده لطف براى رفع تکلیف مالایطاق نوعیه» «اثبات شرایط اضطرار در عصر سرمایهدارى صنعتى» و... را نیز افزود که هر یک به نوبه خود کم و بیش نقش عنصر عرف را در تقنین و تصمیم برجسته کرده و هر یک ابزارهایى در جهت عرفى کردن دستگاه فقه به شمار مىروند» . (17)
ابتکارات دیگرى که به عنوان مؤلفههاى عرفى کردن فقه در این فراز ردیف شدهاند نیز علاوه بر این که برخى از آنها جزء ابتکارهاى فقه شیعى نیستند (مسیرى که مؤلف ظاهرا بر اساس آن سخن مىگوید) هر کدام داراى اشکالهاى متعددى هستند که به برخى از آنها در بخشهاى گذشته اشاره شده و در مجموع ابزارى براى عرفى کردن فقه شمرده نمىشوند و براى احتراز از طولانى شدن، از پرداختن به جزئیات آنها صرف نظر مىشود.
نویسنده محترم پس از این مؤلفهها به نقش ولایت فقیه در عرفى کردن مىپردازد که در این بخش هم سخن بسیار است و مجال دیگرى را مىطلبد; فقط این نکته را باید یادآورى و تاکید کرد که حتى در تئورى ولایت فقیه نیز این گونه نیست که فقیه حق جعل حکم و تشریع را داشته باشد.
حاصل کلام این که عرفى شدن به هر یک از دو فرایندى که نویسنده کتاب مطرح کرده (دنیوىشدن و افتراق ساختارى میان ساختسیاسى و نهاد دین) در فقه شیعه راه ندارد نه طبق مؤلفههاى یادشده در این کتاب و نه مؤلفههاى دیگر; چون همانگونه که اشاره شد برخى از مؤلفههاى یادشده، با فقه شیعه ارتباطى ندارند و از مذاهب فقهى دیگر به عاریت گرفته شده و دیگر مؤلفهها که در فقه شیعه جریان دارند، در راستاى عرفى شدن نیستند و اساسا عرف و عقلا هیچ نقشى در جعل احکام از دیدگاه شیعه ندارند; نه امور حقیقى را مىتوانند عقلایى کنند و نه مىتوانند به تولید و توزیع ارزشها پرداخته و منشا اعتباریات حقوقى گردند. البته نسبتبه آن بخش از روابط اجتماعى مردم که فقه، حکم الزامى (اعم از حکم اولى و حکم حکومتى) نداشته و مردم را در انتخاب نوع زندگى اجتماعى آزاد گذارده است، عرفى شدن و بر اساس عقل نوعى عمل کردن، نه فقط مانعى ندارد، بلکه امرى رایج و مستحسن نیز هست ولى این غیر از عرفى شدن فقه است.
پىنوشتها:
1. سعید حجاریان، از شاهد قدسى تا شاهد بازارى، طرح نو، تهران، چاپ اول، 1380، صص79- 77.
2. همان.
3. همان.
4. همان، ص80.
5. همان.
6. ر.ک. محمد باقر صدر، اقتصادنا، صص378- 356 و 658- 653.
7. سعید حجاریان، پیشین.
8. همان.
9. ر.ک. همشهرى ماه، ش6، 3/6/80.
10. البته این مشکل متاسفانه مخصوص به این مورد نیستبلکه در بسیارى از موارد دیگر کتاب این نقص مشاهده مىشود تا جایى که اعتبار برخى از نقلها که در جاى خود مىتوانست مفید واقع شود مورد خدشه قرار گرفته است.
11. سعید حجاریان، از شاهد قدسى تا شاهد بازارى، پیشین، ص81.
12. ر.ک. شیخ حر عاملى، وسائل الشیعه، چاپ بیروت، کتاب القضاء، ابواب صفات القاضى، باب 6.
13. سعید حجاریان، پیشین، ص81.
14. همان.
15. همان، ص82.
16. شیخ کلینى، الاصول من الکافى، دار الاضواء، بیروت، بىچا، بىتا، ج2، ص17.
17. سعید حجاریان، پیشین.