ذاتى و عرضى در ادیان (1) از نگاه دیگر
آرشیو
چکیده
برخى بر این باورند که دین در تعریف، ذات و ماهیت ارسطویى ندارد، و سراغ ذاتیات و عرضیات دین بدین نحو رفتن تلاشى بیهوده است. بر این پایه مسائلى چون زبان عربى، فرهنگ عرب، طب و نجوم، جمیع پرسشها و داستانها و رخدادهایى که ذکرشان در قرآن و سنت است، همچنین مسائلى از فقه، حوادثى که در تاریخ اسلام اتفاق افتاده و... همه عرضى دین اسلام بهشمارمىروند. در پاسخ چنین مىگوییم که شناخت دین در گرو شناخت آن به تعریف ارسطویى (تعریف مقولى) منحصر نیست، بلکه راهکارهاى دیگر نیز وجود دارند. به بیان دیگر اگر راهکار ارسطویى بسته است، سایر راهکار و شیوهها باز استبویژه که نویسنده محترم «بسط تجربه نبوى» که روىکردى «فوق مقولى» و برخاسته از تجلیات کشف و شهود در مبانى عرفان و با حکمت متعالیه همخوان است را پذیرفته و قلمرو مقاله خویش را بررسى دین در مقام ثبوت دانسته است. بر این اساس (فوق مقولى)، دین اسلام، قرآن و کلمات پیامبر و پیشوایان دین ( علیهم السلام) همه یک حقیقت نورانى بسیط را تشکیل مىدهند (ذاتى و عرضى مقولى نمىپذیرند) و همه مراتب و درجات یک امر بسیطند، خواه عربى باشد یا فرهنگ عرب و فقه و سایر سؤالات و حوادث و مسائلى که در اسلام رخ نموده است.متن
اینک توضیح سخن:
مبناى کلام
1- مبنایى که در سرتاسر این نوشته از آن بهره گرفتهایم بر پایه حکمت متعالیه (تشکیک در وجود) و ترازوى کشف و عرفان (تشکیک در تجلى) استوار است، این مبنا در مقام «ثبوت» چیزى به نام ذاتى و عرضیها که عارض ذات مىشوند را بر نمىتابد و از منظر دروندینى، ادیان آسمانى را یک حقیقتبسیط نورانى مىداند که در آنها سخن از مرتبه، مراتب، درجه، درجات، شؤون، تجلیات، پرتو، رشحه، فروغ و جلوه است، و توسط اینهاست که دینها تعین مىپذیرند. توضیح این مبنا در اثناى مقاله خواهد آمد.
2- در این نوشته اگر احیانا سخن از «جزء» ، «ذاتى» و «مجموعه» به قلم آمده است جزء در برابر کل، ذاتى در برابر عرضى و مجموعه در برابر آحاد و افراد نیست، چرا که مبناى یاد شده آنها را از خود نمىداند.
3- در این مقاله در کنار استدلال گاهى فرازى به عنوان «تایید» استدلال و تبیین آن به نگارش مىآید، لیکن تراز این پاسخ و استدلال همان مبناى مقاله است.
4- چنانچه خواننده محترمى قصد نقد این مقاله را داشت، استدعا مىشود نخست در صدر مقاله مبناى نقد خویش را بنگارد.
1- مفهوم ذاتى و عرضى
در مقاله «ذاتى و عرضى در ادیان» ذاتى و عرضى در قالب یک مثال چنین معنا شده است:
الف) زیره به کرمان بردن. ب) زغال سنگ به نیو کاسل بردن. ج) خرما به بصره بردن (یحمل التمر الى البصره) .
مدلول واپسین یا روح یا ذات این سه ضرب المثل یکى است، اما این روح واحد سه جامه گونهگون بر تن کرده است، جامهها، رنگ و قطع فرهنگ و جغرافیا و زبان مردمى را دارند که آنها را دوختهاند. اما روح، جهانى و بىوطن است، ما آن روح را درونمایه ذاتى این ضرب المثل و آن جامهها را برونمایه و عرضى آن مىخوانیم. روح یا ذات برهنه نداریم، ضابطه عرضى این است که ىتوانستبه گونه دیگرى باشد. عرضیها اصالت محلى و دورهاى دارند، نه اصالت جهانى و تاریخى و...
در توضیح کلام نویسنده محترم مىتوان گفت که اولا: خود دین مراد است، نه معرفت دینى و نه احوال دینداران، ثانیا: فرضى است در باب دین (مقام ثبوت) که مىتواند به منزله پیش فرضى براى فهم دین (مقام اثبات) بهکارگرفته شود. ثالثا: مقصود از عرضى آن است که مىتوانستبه گونه دیگرى باشد... عرضیات به ذات، تعین نمىبخشند، از آن بر نمىخیزند بلکه بر آن مىنشینند.
نویسنده در فرازى از سخنان خود مىگوید:
وجود تاریخى ادیان، مسلم است، لکن وجود یک ذات و روح مشترک در میان آنها امرى مسلم نیست، دین، ذاتى و ماهیتى ارسطویى ندارد، بلکه شارع مقاصدى دارد، این مقاصد همان ذاتیات دینند. ادیان، افراد یک کلى به نام دین نیستند، و بیش از آن که اشتراک در ماهیت داشته باشند (به قول ویتگنشتاین) شباهتخانوادگى دارند، اما قدر مشترک ندارند، به همین سبب «کنتنول اسمیت» کانادایى مىگوید: باید سخن از «دینها» گفت، رئالیستها (قائلان به کلیات) در اینجا از همه تهیدستترند و متاعى براى عرضه ندارند...از این رو سراغ ذاتیات و عرضیات دین به نحو پیشین رفتن سعیى عبث و جهدى بىتوفیق است. بارى دستبردن به کشف عرضیها پرحاصلتر از جست و جوى عرضیات دین به معناى کلى آن است...
پاسخ:
از نگاه دیگر مىگوییم اولا: در مقام اثبات اگر فرضا نتوانیم دین را در تعریف آوریم و همه ادیان را با حد تام و در چهار چوب جنس و فصل قریب، مابهالاشتراک و مابهالامتیاز ارسطویى که معمول در شناخت ماهیات استبشناسیم، چگونه مىتوانیم واژههاى «ذاتى و عرضى» را بهکارگیریم و از آنها بهره جوییم؟ چرا «الف» را ذاتى دین بدانیم و «ب» را عرضى آن و عکس نباشد؟ چون ما هنوز ماهیت و ذات را نشناختهایم، و آیا مىتوان چشم بسته یکى را ذاتى و دیگرى را عرضى خواند؟ و بر فرض اگر ذاتى و عرضى را بشناسیم در حقیقت، دین را شناختهایم و دینها را تعریف کردهایم.
ثانیا: بر فرض باید سخن از دینها گفت (که در مرحله اول امرى مسلم مىنماید) آیا تنها راه دینشناسى راه منطق ارسطویى است و راههاى دیگر وجود ندارد؟ آیا کسى که بسط تجربه نبوى را بخصوص باور دارد نمىتواند دین را تعریف کند؟ گر چه بسط تجربه نبوى نیز ملاک و میزان ویژه خویش را داراست که در مقالى دیگر باید از آن سخن گفت.
بدیهى استشناختیک شىء راهکارهاى گونهگون فرا روى خود دارد.اگر مراد از شناختیک شىء (چونان دین) رفع ابهام از چهره آن باشد مىتواند به شیوههاى مختلف تحقق یابد از جمله:
1- گاهى واژهاى آشکار به جاى واژهاى مبهم مىنشیند.
2- شناخت گاهى به بیان آثار و خواص صورت مىپذیرد.
3- زمانى عناصر تشکیل دهنده و تالیف کننده یک شىء در تعریف مىآید.
4- ممکن است ماهیت منطقى بیان شود (ذاتیات و عرضیات) . این نوع شناختبه گفته ابن سینا بسى دشوار بلکه غیر ممکن است.
5- در برخى موارد از راه کشف و شهود (تجربه صحیحح) مىتوان یک حقیقت را شناخت.
ثالثا: اگر از شناختسایر ادیان (غیر اسلام) ناتوان باشیم - که این امرى مسلم و قطعى است - ولى در باره شناخت دین اسلام لااقل از راه دروندینى با یکى از راهکارهاى یاد شده دستمایه داریم; زیرا ما پیرو سوفسطائیان یونان باستان نیستیم، و راه شکاکیت را نمىپوییم و از پیروان «پیرون» (2) یونانى و امثال او نمىباشیم، و نظریه نسبیتشناختشایع در میان برخى از فلاسفه غرب که برخاسته از مذهب شک است را نمىپذیریم، ما و همچنین نویسنده مقاله ذاتى و عرضى در ادیان وجود واقعیت را در جهان خارج پذیرفتهایم، گر چه در اظهار نظر و رسیدن به ژرفاى آن، سخن و تامل است.
از این رو اگر سخن از دینها باشد، بهترین آنها را مىتوان فىالجمله شناخت و پلورالیزم دینى به این معنا را نپذیرفت، و لااقل بر اساس بسط تجربه نبوى و ترازوى کشف و عرفان از منظر دروندینى مىتوان چنین ادعایى نمود، چنان که پیامبر گرامى اسلام (ص) فرمود:
«الله وعدنى ان یظهر دینه على الادیان» (3)
خداوند به من نوید داده است که دین خود را بر همه ادیان آشکارا چیره سازد، و فرمود:
«یا على بنا ختم الله الدین کما بنا فتحه» (4)
یا على خداوند دین را توسط ما پایان داد چنان که توسط ما آغاز کرد.
امام صادق (ع) فرمود:
«محمدا ارسله بالهدى و دین الحق» (5)
امام موسى بن جعفر (ع) مىفرماید:
«افضل الادیان الاسلام» ، «ان الدین عندالله الاسلام» (6)
امام حسن عسکرى (ع) در باره پیامبر خاتم (ص) مىفرماید:
«المبعوث بخیر الادیان و الملل» (7)
همچنین فرمود:
«صل على محمد کما بعثه بخیر الادیان» (8) .
رابعا: نویسنده محترم که معتقد است «قدر و قوت مثنوى را نه در ترازوى علم زمانه، که در ترازوى کشف و عرفان باید سنجید» به او خواهیم گفت: چرا قرآن و دین اسلام را با این ترازو نمىسنجید؟ و اگر بسنجیم خواهیم نوشت: - به فرض این که دست از یکى بودن درونمایه و برونمایه دین، و نور بودن و بساطت آن برداریم - عرضیات به دین تعین مىبخشند، مجال تجلى مىدهند، از آن بر مىخیزند و بر آن مىنشینند، و جلوهاى از دین بهشمارمىروند، و در پرتو آن مظاهر و مجالى به وجود مىآیند و نور مىگیرند، از این دید چیزى بر دین تحمیل نمىکنند. بلکه اساسا در مقام ثبوت دین چیزى به نام عرضى مجال ندارد.
2- زبان عربى ذاتى دین استیا عرضى؟
نویسنده مقاله پیش گفته، در بخش دیگر چنین اظهار مىدارد:
عربى بودن عین عرضى بودن آن است...کافى بود پیامبر اسلام، ایرانى یا هندى یا رومى باشد تا زبان دینش پارسى یا سانسکریتیا لاتین گردد، چیزى که هست این است که زبان عربى اینک تنگناها و فراخناها و روشنیها و تیرگیها و ویژگیهاى خود را بر وحى محمدى تحمیل کرده است...
کدام دلیل تجربى و عقل پسینى و پیشینى قائم شده است که فى المثل زبان عربى غنىترین واژگان و رساترین تصویرها و تعبیرها را براى افاده عالىترین مفاهیم و لطیفترین تجارب در اختیار گوینده مىگذارد؟
پاسخ:
اولا: این که عربى بودن عرضى است دلیلى ندارد، وحى و عربى به گونهاى به هم تنیده است که هیچ دلیلى بر ذاتى خواندن یکى و عرضى دانستن دیگرى وجود ندارد.
ثانیا: هیچ دستگاه واژگانى دیگر نمىتواند آن گونه که عربى مفاهیم قرآن و وحى را ادا کرده ادا کند نه پارسى، نه سانسکریت، نه یونانى و لاتین، این زبان نه تنها چیزى بر وحى تحمیل نکرده بلکه تنها شکل دیگر وحى است، چنان که احادیث زیر بر آن دلالت دارد.
غنىترین واژگان و رساترین تعبیرها را به منظور افاده عالىترین معانى و معارف به جهان بشریت عرضه مىدارد، این زبان به قدرى شکوهمند است که مىتواند ترجمان سایر زبانها باشد ولى سایر زبانها توان آشکار سازى مفاهیم و معانى وحى را (همچون عربى) دارا نمىباشند.
حضرت امام باقر (ع) ذیل آیات شریفه «و انه لتنزیل رب العالمین، نزل به الروح الامین، على قلبک لتکون من المنذرین، بلسان عربى مبین» (9) (و راستى که این قرآن وحى پروردگار جهانیان است، روح الامین آن را بر دلت نازل کرد، تا از جمله هشدار دهندگان باشى، به زبان عربى روشن)، مىفرماید:
«یبین الالسن و لا تبینه الالسن» (10)
عربى ترجمان روشن سایر زبانهاست ولى سایر زبانها نمىتوانند بر عربى ترجمان روشنى باشند. نه پارسى نه سانسکریت نه یونانى و نه لاتین.
وانگهى هر آنچه به عنوان وحى بر پیامبران پیشین نازل مىگشته، همه به زبان عربى بوده است.
ممکن است این جمله با تامل روبرو گردد که چگونه وحى به زبان عربى نازل شده حال آن که هنوز عربى متولد نگردیده است؟ لیکن امام باقر (ع) (با توجه به علم سابق و ازلى خداوند) مىفرماید: وحى به زبان عربى از نزد خداوند متعال نازل مىگشت اما در گوش پیامبران به زبانهاى قومشان واقع مىافتاد «الوحى ینزل من عندالله بالعربیة...و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه» و مترجم این سخن جبرئیل (ع) بود (11) . در تفسیر آیه «فجعلناهن ابکارا» خداوند زنان بهشتى را دوشیزگان قرار داده، در حدیث مىخوانیم «یتکلمن بالعربیة» (12) این دوشیزگان به عربى سخن مىگویند، نه تنها این دوشیزگان بل همه اهل بهشتبه عربى سخن مىگویند «کلام اهل الجنة بالعربیة» (13)
امام صادق (ع) مىفرماید:
«تعلموا العربیة فانها کلام الله الذى تکلم به خلقه» (14)
عربى را یاد بگیرید به راستى عربیت کلام خداوند است، او با این زبان با خلق خویش سخن گفته است.
از همه جالبتر سخن شیواى امام رضا (ع) است، عبد السلام هروى گوید امام رضا (ع) فرمود: خدا رحمت کند هر که امر ما را زنده کند، گفتم چگونه امر شما را زنده کند؟ فرمود دانشهاى ما را فرا گیرد و به مردم بیاموزد «فان الناس لو علموا محاسن کلامنا لاتبعونا» (15) اگر مردم زیباییهاى کلام ما را مىدانستند حتما پیرو ما مىشدند. چون در واژهشناسى عرب محاسن جمع محسن است این واژه افزون بر زیباییهاى ساختارى تبلور یافته در عربیت محتوا، معانى حقایق، دانشها، معارف، خصلتهاى زیبا و به طور کلى یک فرهنگ برتر را نیز افاده مىکند.
بنابراین عربى، شیواترین و زیباترین زبان است و به جرات مىتوان گفت چیزى بر وحى محمدى تحمیل نکرده، بلکه از ازل شاکله وحى این گونه بوده است; یعنى مرتبهاى از مراتب نور بهشمارمىرفته است.
3- فرهنگ عرب ذاتى دین استیا عرضى؟
همچنین نویسنده مىافزاید:
نه فقط زبان اسلام، که فرهنگ آن هم عربى است، و لذا نه فقط زبان اسلام، که فرهنگ آن هم عرضى استبدین معنا (که نظرا نه عملا) مىتوانستبه گونه دیگرى باشد، این که قرآن خبر از حوران سیه چشم (نه زنان چشم آبى) در بهشت مىدهد، و این که آنان را در خیمهها ساکن مىبیند «حور مقصورات فى الخیام» (16) و این که به ناظران توصیه مىکند تا به شتر و خلقت آن بنگرید «افلا ینظرون الى الابل کیف خلقت» (17) و این که از میوههاى گرمسیرى مورد شناخت اعراب سخن مىگوید «و طلح منضود» (18) ... این که از ماه قمرى استفاده مىکند (ماه رمضان براى روزه، ذى الحجه براى حج، ماههاى حرام براى تحریم جنگ و...تردید نیست که بعثت پیامبر عزیز و عظیم اسلام در محیطى دیگر، دفتر وحى و قانون شفاى او را پاک رنگى دیگر مىزد...
پاسخ:
در نگاه دوم این فراز، سخن سختهاى به عرض مىرسانیم که مىتواند دریچه با شکوهى از معارف ناب بازنماید و سخن را از محدوده و گستره قضایاى فرضى و تخیلى که اگر اسلام در عرب نازل نشده بود، سخن از زنان سیه چشم، میوههاى گرمسیرى، خلقتشتر، کوچ تابستانى و زمستانى عرب، زنده به گور کردن دختران و...نبود خارج سازد و به مجال حقیقت راه گشاید. از این رو:
اولا: خداوند هیچ مردمى را بدون پیامبر و راهنما رها نکرده است، علم ازلى او اقتضا داشته در زمان تیره و تاریک جاهلیت، پیامبرى را در محیط عرب و با فرهنگ عرب مبعوث و دین او را جهانى سازد.
ثانیا: اگر قرآن با زبان و فرهنگ دیگرى (غیر عربى) در اختیار انسان قرار مىگرفت قطعا بلاغت، فصاحت، شیرینى، شیوایى و جذابى فرهنگ عربى و زیباشناسیهاى زبان و ادبیات عرب را به خود نمىگرفت، این سخن یک ادعاى بدون دلیل نیست، کافى است تنها یکى از آیات قرآن که با زبان و فرهنگ عرب در اختیار اسلام قرار گرفته است ملاحظه فرمایید، آیهاى که همه شیواگویان و زیباشناسان را به شگفتى وا داشته یعنى آیه 44 سوره هود:
«و قیل یا ارض ابلعى ماءک و یا سماء اقلعى و غیض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قیل بعدا للقوم الظالمین» و گفته شد اى زمین آبت را در کام گیر، و اى آسمان این پرده آب ریز را بر کن، ته ماندههاى آب فرو کش شد، فرمان پایان یافت و گفته شد جامعه ستم پیشه دور باد.
در این آیه تعداد فراوانى از صنایع ادبى عربى تبلور یافته که شاهکارى از زیبایىشناسى سخن و ادب است، و ما تنها به سى مورد آن اختصارا بسنده مىکنیم:
1- مناسبت، 2- استعاره، 3- طباق، 4- مجاز، 5- اشاره، 6- ارداف، 7- تمثیل، 8- تعلیل، 9- صحت تقسیم، 10- احتراس، 11- مساوات، 12- حسن النسق، 13- ائتلاف، 14- ایجاز، 15- تفهیم، 16- تهذیب، 17- حسن البیان، 18- اعتراض، 19- کنایه، 20- تعرض، 21- تمکین، 22- انسجام، 23- ابداع، 24- در بردارى برخى از بحرهاى شعر، 25- مثال از موشح، 26- قرار دادن غیر ذوىالعقول به منزله ذوىالعقول، 27- ایهام، 28- محافظتسجع، 29- تکرار، 30- تخیل مالکیت زمین و تعدادى زیبایى دیگر که با تامل بهدستخواهد آمد.
و تا کنون در فرهنگ عرب و غیر عرب نه دیده شده و نه کسى ادعا کرده است که جملهاى کوتاه چونان آیه مزبور آورده و یا آمده است که زیباییهایى که در این چند واژه ادبى و عربى قرآن تجلى کرده است را دارا باشد.
ثالثا: آنچه در قرآن موجود است، از عربى و ادب عرب و حتى واژگان غیر عربى همه جزء مراتب ذاتى قرآنند، و جایى بر عرضىپندارى وجود ندارد. و این مهمترین نکتهاى است که باید مورد توجه قرار گیرد.
توضیح این سخن که در حقیقت مبناى این نوشته را آشکار مىسازد این است که قرآن، از آغاز تا انجام و سرتاسر نور است:
«یا ایها الناس قد جاءکم برهان من ربکم و انزلنا الیکم نورا مبینا» (19)
اى مردم در حقیقتبراى شما از جانب پروردگارتان برهانى آمده است، و ما به سوى شما نورى تابناک فرو فرستادهایم «قد جاءکم من الله نور و کتاب مبین» (20) قطعا براى شما از جانب خدا روشنایى و کتابى روشنگر آمده است.
از این رو مردم موظفند و دستور دارند از این نور پیروى کنند.
«فآمنوا بالله و رسوله و النور الذى انزلنا» (21)
چنان که تورات آسمانى و راستین یهودیان نیز نور است «انا انزلنا التوراة فیها هدى و نور» (22) توراتى که در آن نسبت زنا به پیامبر معصوم داده نشود، همچنین انجیل راستین نیز نور است «و آتیناه الانجیل فیه هدى و نور» (23) انجیلى که در آن نسبتشراب سازى به عنوان معجزه به پیامبر معصوم به نگارش نرفته باشد.
به هر روى، قرآن عربى نور است و مردم مامورند به این نور بگروند، پیامبران مبعوث شدند تا با همین چراغ پر فروغ که شایستگى دارد جهان را در پرتو سعادت خویش قرار دهد مردم را سعادتمند گردانند «جاؤا بالبینات و الزبر و الکتاب المنیر» (24) .
1- بر این پایه حکیمان معتقدند نور یک حقیقتبسیط و تشکیک بردار است، نور شدید از نور ضعیف جدا نیست، شدت در نور شدید چیزى غیر از نور نیست، و ضعف در نور ضعیف چیزى غیر از نور نمىباشد; یعنى مابهالاشتراکشان نور است، و مابه الامتیازشان نیز همان نور است، و مىتوان این مطلب را در مراتب عدد پیاده کرد، عدد سه و چهار به اختلاف لوازم و آثارى که بر هر یک مترتب مىگردد با هم اختلاف دارند; مثلا عدد سه فرد است و تقسیم به متساویان را نمىپذیرد، عدد چهار زوج است و به متساویان تقسیم مىشود و به رغم اختلافشان در مرتبه، بین آنها اشتراک وجود دارد; یعنى هر یک از آنها عدد بهشمارمىآیند، پس مابه الاشتراک و مابه الاتفاق هر دو در عدد بودن است، و مابهالامتیاز و مابهالاختلافشان نیز به عدد بودن است.
بر این پایه، قرآن نور است (نه نور حسى و فیزیکى) و از منبع نور صادر گشته است در مقوله نور سخن از عرضى بودن مورد ندارد، نور قرآن در همه مراتب ذاتى است ضد بردار نیست، عرضى بردار نیست.
نور حق را نیست ضدى در وجود تا به ضد او را توان پیدا نمود لا جرم ابصارنا لا تدرکه و هو یدرک بین تو از موسى و که (25)
واژههاى غیر عربى قرآن و حتى واژگانى که از نظر معنا داراى بار منفى هستند مانند واژگانى که داراى بار مثبت مىباشند، از نورانیت و احترام برخوردارند، همه با طهارت لمس مىشوند «لا یمسه الا المطهرون» و همچنین واژه «حمالة الحطب» و...بنابراین قرآن و اسلام نور بسیط و بدون جزء هستند; یعنى خارج از مقوله ذاتى و عرضى مقولى مىباشند، همه مراتب نور، ذاتى است.
2- اگر برهان حکیمان نتواند ذاتى بودن همه واژگان قرآن را ثابت کند، عرفان به خوبى از عهده این مهم بر مىآید و نور بودن قرآن را ثابت مىکند آن وقتخواهیم دانست که سخن از ذاتى و عرضى راندن و این مقیاس را بهکاربردن سنجشى نا موزون است و خواهیم دانست که عربى بودن چیزى بر وحى محمدى تحمیل نکرده است.
قرآن حقیقتى است آسمانى و وجودى دارد فرا سوى وجود کتبى و نگاشته شده به خط سیاه و مرکب مشکى، و قرآنى که اینک در دست ماست و از احترام مشروع برخوردار استیکى از مراتب وجود قرآن و حقیقت نورانى آن است، این کتابى که در دسترس داریم و با جوهر و مرکب و کاغذ و چاپ مادى به نگارش آمده و در اختیار مردم قرار گرفته زیر و زبرش را نور فرا گرفته، و اینک ما در قالب حجاب چهره نوشتارى آن را سیاه مىنگریم و با پوشش الفاظ و عوارض و عرضها مىبینیم و براى آن عرضها بر مىشمریم که چونان پوششى ستبر مغز آن را نازک کردهاند، و به گفته صدرالمتالهین:
«هیهات نحن و امثالنا لا نشاهد من القرآن الا سوادا لکوننا فى عالم الظلمة و السواد» ما و امثال ما از قرآن جز یک سیاهى خط نمىنگریم، چرا که در جهان تاریک و سیاهى به سر مىبریم، به همین دلیل نمىتوانیم نور قرآن را بنگریم «فلا یدرک النور، ومن لمیجعل الله له نورا فما له من نور» ما با سیاهى این چشمان، جز سیاهى ارقام کلام و نقوش کتاب را نمىبینیم، ولى وقتى از این دار مجاز خارج گشتیم و به سوى خدا و رسول مهاجرت نمودیم، و فانى گشتیم و بعد از محو به هشیارى آمدیم، بعد از آن دیگر از قرآن سیاهى نمىبینیم، بلکه سفیدى خالص و نور ناب، مىنگریم، نورى که هیچگاه ظلمت در آن داخل نمىشود، در این هنگام است که قرآن را از روى نسخه اصلى و «امام مبین» و «الذکر الحکیم» و «من عنده علم الکتاب» یعنى امیرالمؤمنین (ع) خواهیم خواند. (26)
بنابراین چون قران نور است اگر اندیشهاى با آن مقابله کرد قطعا ظلمت است و اگر فکرى با آن همخوان نباشد مسلما اشتباه اندیشیده است، امیرالمؤمنین (ع) به عنوان قرآن حقیقى ناطق مىفرماید: «و استنصحوه على انفسکم، و اتهموا علیه آراءکم و استغشوا فیه اهواءکم» (27) از قرآن اندرز بگیرید، و اندیشههایتان را که بر خلاف آن است متهم سازید، و خواهشهاى خود را در برابر آن خیانتکار بدانید.
سالیان دراز خیال مىشد صدر المتالهین به مجاز سخن رانده که گفته است ما نمىتوانیم قرآن نورانى را تلاوت کنیم و آن چه مىبینیم همه سیاهى است، لیکن در روزگار ما یک مرد مکتب نرفته، امى بىسواد، پرده از سخن رازمند صدرا برگرفت و در یک لحظه شکار چند فرشته خو گردید، نور قرآن در قلب او فروغ افکند، و بىخود و مدهوش گشت:
بىخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلى صفاتم دادند
نا گاه قلب خود را به نور قرآن نورانى دید، در یک لحظه حافظ قرآن شد، چشم او دیگر قرآن را با خط سیاه نمىدید، بلکه کلمات قرآن را نورانى به نور سبز مشاهده مىکرد، عربیت و وحى چنان بود که دیگر جایى بر تصور ذاتى و عرضى نگذاشت، وى مطلب را بسى فرازمندتر از رق الزجاج و رقت الخمر به مشاهده نشست، نه ظرف و قدحى وجود داشت و نه چیز دیگر، همه نور بود و نور.
این پیر که در جوانى این راه را پیمود گوید:
«آیههاى قرآن براى من روشنایى و برجستگى مخصوص دارد که بقیه کلمات، آن روشنى را ندارد» وى در جواب این که چطور مىتوانى قرآن را بخوانى مىگفت:
«قرآن به خط سبز در سینه من نوشته شده است» .
نور نور چشم خود نور دل است نور چشم از نور دلها حاصل است باز نور نور دل نور خداست کو ز نور عقل و حس پاک و جداست (28)
«انت الذى اشرقت الانوار فى قلوب اولیائک حتى عرفوک و وحدوک» (29)
مرجع بزرگ مرحوم آیت الله حاج سید محمد تقى خوانسارى که داستان نماز باران خواندن او در قم معروف است، پس از آن که این مرد (کربلایى کاظم) را امتحان کرده به او گفته است: مىتوانى قرآن را از آخر به اول بخوانى؟ پاسخ داده است آرى و شروع کرده به خواندن سوره بقره که بزرگترین سوره قرآن است از آخرین آیه به طرف اول، آیت الله خوانسارى فرموده است: بسیار عجیب است من شصتسال استسوره قل هو الله احد را که چهار آیه است مىخوانم و نمىتوانم بدون فکر و تامل از آخر به اول بخوانم ولى این مرد عامى سوره بقره را که 286 آیه استبدون تامل مستقیما و معکوسا از حفظ مىخواند.
وى بدون معطلى و درنگ، تعداد حروف هر سوره را پاسخ مىدهد، و حتى کلمه وسط هر سوره را فورا معین مىکند، و از هر نوع چاپ قرآن، وقتى یک آیه را از او مىخواهند فورا با یک قبضه گرفتن و بازکردن همان آیه را نشان مىدهد، و این نیست جز این که لامسه او ملکوتى گشته است.
3- دلیل دیگر بر این که عربى بودن قرآن عرضى دین نیست و لااقل یک مؤید بر دلیل است، نیز یک تجربه صحیح عرفانى است و آن این که شخصى، «کربلایى کاظم» را آزمایش کرده گوید تفسیر صافى را در دست داشتم، برایش بازکردم و گفتم: این قرآن است، از روى خط آن بخوان، کتاب را گرفت چون در آن نظر کرد گفت: تمام این صفحه قرآن نیست، و روى آیهها دست مىگذاشت و مىگفت: تنها این سطر قرآن است، یا این نیم سطر قرآن است، و ما بقى قرآن نیست، گفتم از کجا مىگویى تو که سواد عربى و فارسى ندارى، گفت: اما کلام خدا نور است، این قسمت نورانى و قسمت دیگرش تاریک است (30)
بهر روى این مرد قرآن را از روى نسخه اصلى مىخوانده که همه نور است «و انزلنا الیکم نورا مبینا» (31) نور بسیط است، بنابراین قرآن که کتاب اسلام و قوانین اسلام است در پرتو این نور با عظمت کوه نور و دریاى نور است.
4- حوادث تاریخى اسلام ذاتى دین استیا عرضى؟
در فراز دیگرى از این مقاله آمده است:
و نیز از عرضیات دینى است جمیع پرسشها، و داستانها و رخدادهایى که ذکرشان در قرآن و سنت رفته است، از قبیل جنگها، اعتراضها، دشمنیها، ایمان آوردنها نفاق ورزیدنها، تهمتها، طعنها و شکایتها، پرسش از اهله، ذوالقرنین، ساعت، روح، قتال در ماه حرام، محیض، انفال، و نیز ذکر اشخاصى چون ابو لهب و همسرش و زید، پیداست که همه اینها مىتوانستبه گونه دیگرى باشد، اگر ابولهبى نبود یا بود و مؤمن بود سوره مسد هم نبود، جنگ بدر (سوره آل عمران) و احزاب (سوره احزاب) که ذکرشان در قرآن رفته است...نه وقوع آن جنگها ذاتى اسلام است، نه نحوه سیر و پیشرفتشان...قرآن به ذاتیاتش قرآن است نه به عرضیاتش.
نقل سؤالات و سوانح البته به قرآن منحصر نمىشوند، و این گونه عرضیات در سنت و کلام پیامبر و دیگر پیشوایان دینى به وفور دیده مىشوند، مساله مربوط به دین و میراث و پاسخ امام ششم به آن که مستند فقها در مساله ولایت فقیه است از این جنس است.
پاسخ:
از دیدگاه دیگر، و بر مبناى این مقاله مىتوان گفت همه این پردازشهاى ذهنى، هیچ از نورانیت و بساطت قرآن نمىکاهد، بدیهى استیک دین بزرگ که قصد تحول و دگرگونى بنیادین دارد در هر برهه از زمان واقع شود با چنین سرنوشتى روبرو خواهد بود و همه پرسشها، داستانها، و اشخاص نامبرده به همان شکل و یا شکل مشابه دیگرى رخ مىنمایند، و قرآن همه فراز و نشیبهاى یاد شده را در مىنوردد، و ذیل هر یک، حکمت، اندرز، روشنگرى، ژرفاندیشى، راهگشایى و سمت و سو بخشى، ویژه مىبخشاید، و رمز و رازى جدید بازمىگشاید، و اگر به ژرفاى حقایق پرسشها و داستانهاى قرآن که به ظاهر عرضى مىبینند راه یابیم همه را ذاتى خواهیم یافت، متاسفانه ما عینکى به چشم گذاشتهایم که بخش بزرگى از قرآن را قصه و داستان، نفاق و دشمنى، طعن و تهمت و شکایت و همه را عرضى مىبیند، قرآن را تنها به ذاتیاتش قرآن مىبیند و عرضیاتى بر آن تصور مىنماید و آنها را از متن و واقع قرآن نمىشناسد، و با همین چشمافزار به ارزیابى سنت و کلام پیامبر و سایر پیشوایان رفتهایم، این چشمافزار را از امثال غزالى و شاطبى و جوینى به استعاره گرفته، آن را بدل به تیغ درونشکاف کرده یک بخش را قشر ستبر عرضى و یک جزء کوچک را متن لاغر و ذاتى دین شمردهایم، و متاسفانه با همین پاچیله مساله دین و میراث و ولایت فقیه را زیر لگد گرفته و بىمحابا پیش مىتازیم، چرا ما هیچ اندیشه نمىکنیم که شاید بر هر یک از این مصراعهاى رجز، کارشناسیها لازم است؟
بارى مبانى عرفان - که نویسنده محترم نیز ابراز داشته و آن را پذیرفته - پاسخ این فراز را در قالب منطق ریخته و این گونه عرضه مىدارد:
قرآن سرتاسر نور است، و نور امرى استبسیط، داراى تجلیات، به تجلیات ذاتى نه عرضى. بنابراین آنچه در این فراز به نگارش در آمده همه ذاتى قرآن و سنت است نه عرضى آنها.
5- احکام فقهى عرضى استیا ذاتى؟
نویسنده در بخش دیگر مىافزاید:
آیات صد و یکم و صد و دوم سوره مائده، حاوى نهى و تحذیرى مهم است، آیات و برخى روایات عمق عرضى بودن پارهاى از احکام دینى را به وجه شگفت آورى آشکار مىکند، پارهاى از احکام فقهى و شرایع دینى در پارهاى از ادیان (از جمله اسلام) به معنایى که ذکر آن رفت عرضىاند...لکن عرضى بودن فقه در این خصلتخلاصه نمىشود، و دست کم به دو معناى دیگر محکوم به عرضیت است:
معناى اول، مستفاد از سخنان امام ابوحامد غزالى است، وى فقیهان را عالمان دنیا و علمشان را علمى دنیوى مىداند، و فقه را در عداد علوم دینى نمىآورد، و قلب را خارج از ولایت فقیه مىداند، چرا که علم فقه اولا: به صحت و فساد صورى و ظاهرى عمل نظر دارد نه به انگیزه و نیت درونى، و حتى اسلام آوردن زیر سایه شمشیر را هم اسلام مىداند. ثانیا: به اصناف حیل شرعى براى فرار از تکلیف راه مىدهد، ثالثا: فقه قانونى براى فصل خصومات و استقرار نظم در جامعه است، و اگر مردم حقیقتا به عدالت و انصاف رفتار کنند به فقه حاجتى نخواهد افتاد.
معناى دوم عرضى بودن مستفاد از سخنان شاه ولى الله دهلوى...است...وى دو امر مهم عرضى را در تشریعات یاد مىکند، یکى احوال پیامبر قوم، و دیگرى احوال مکلفین، (رسوم و عادات و نیز بنیه و مزاج و قدر طاقتشان) به طورى که هر یک از آنها اگر عوض شود قانونشان هم عوض مىشود.
پاسخ:
الف) اگر غزالى در فن اخلاق و عرفان مثلا الگوى خوبى باشد، در نظریهپردازیهاى فقه و فلسفه انگاره مطمئن و برجستهاى نیست، او حتى در فن اخلاق و عرفان با وجود شاخص بودن، مفیض علم بودن و اندیشورى خالى از خرافه باورى نیست، دلیل این سخن، خرافات و سخنان بىاساس او در «احیاء العلوم» است، مرحوم فیض در «محجة البیضاء» با این که سخنان او را پالایش داده و سر و صورت و آبرو بخشیده و لاطائلات او را حذف کرده با این همه دهها بل صدها نقد و اصلاحیه پیرامون سخنان او به نگارش آورده است.
غزالى با وجود آن که سخنان بلند و احیانا ابتکارى به جهان معرفت عرضه داشته، نتوانسته استبه خوبى از عهده فهم سخن حکیمان بر آید و در این راستا با نقدهاى فراوانى روبرو گشته است. و لغزشهاى فراوان او را شماره کردهاند، از این رو صدرالمتالهین (ره) در باره او مىنویسد:
برخى از آنان که با معارضه و جدال متصدى ستیز با اهل حق گشته و به مجرد قیل و قال خود را همسان اهل معرفت دانسته مانند کسى است که به مجرد اسلحه بر دوش گرفتن، خود را هماورد جنگ آوران و تک سواران بداند، او در تالیفى که تهافت الفلاسفهاش نامیده...
صدرا در این سخن او را از اهل معرفت نیز نشمرده چرا که غزالى را به مجرد قیل و قال (نه بر پایه خرد ورزى) همسان اهل معرفت قلمداد مىکند، لیکن در برخى فرازها او را ستوده است (گر چه هنگام ستودن نیز جانب احتیاط را رعایت و ضعف و عدم ثبات غزالى را از نظر دور نداشته است)، از این رو گاهى با واژههایى چون «هذا البحر القمقام، حجة الاسلام، هذا النحریر...» از او استقبال کرده است (32)
و نیز نظر غزالى در باره فقه کوتاه است، او نتوانسته مفاهیم فقهى را در جایگاه مناسب خویش بنشاند درست است که فقه حکم افعال مکلفان در دنیاست، و صحیح است که بخشى از فقه در رابطه با حقوق و دعاوى و قضا و حکم و دادرسى است و همه اینها از امور دنیا بهشمارمىروند لیکن از این نکته غفلتشده که اولا: فقه ستون و تکیه گاه دین است پیامبر (ص) فرمود «عماد الدین الفقه» (33) و «فقه مصطلح» نیز بخشى از این فقه است. امیرالمؤمنین (ع) نیز مىفرماید:
«تفقه فى الدین فان الفقهاء ورثة الانبیاء» (34)
در دانش دین بکوش به راستى که فقیهان وارثان پیامبرانند.
در خصوص علم فقه مصطلح امام باقر (ع) مىفرماید:
«تفقهوا فى الحلال و الحرام..» . (35)
نیز در خصوص قضاوت و داورى بین مردم در حدیث مىخوانیم «الحکم بین الناس اشد المنازل من الدین» (36) بر پایه این روایت، داورى در میان مردم از جایگاه حساس دینى برخودار است. بنابراین «فقه مصطلح» علم حلال، حرام، حکومت، بیع، ولایت فقیه و... مىباشد، که همه اینها (در یک مقدمه) از خاندان نور و فرزندان قرآن برخاستهاند; یعنى از دودمان پیامبر معصوم و اهل بیت پیامبر (ع) و (در مقدمه دیگر) سخنان پیشوایان معصوم همه نور است «کلامکم نور و امرکم رشد» (37) ، در نتیجه فن فقه و فقاهت نور است; یعنى از جرگه معنا و مفاهیم ذاتى و عرضى الفاظ بیرونند.
ب) پاسخ دیگرى که به غزالى و دهلوى و پیروان آنان مىتوان داد این است که فقه اسلام در یک تقسیم به دو بخش ثابت و متغیر تقسیم مىشود، بخش ثابت همواره ثابت است، بدین معنا که با تغییر عناصر زمان و مکان تغییر نمىپذیرد و احوال مکلفان در آن تاثیر نمىگذارد و طبق مصالح و مفاسد نفس الامرى تشریع گردیده است.
بخش دوم به تناسب عنصرهاى زمان، مکان، احوال مکلفان، برخى رخدادهاى تازه، دگرگونیها، تبدیلها و...تغییر مىپذیرد، افزار و شیوههاى استنباط تکامل مىیابند فقه پویا فربه مىشود و به مرور زمان چه بسا مسائلى (چون برده دارى تحمیلى) از گردونه روزگار خارج و مسائل و قوانین تازه به چرخه زندگى وارد شوند، مکلفان خود را ملزم به قوانین جدید مىکنند و یا احکامى را بر خود واجب مىنمایند، آیات 101 و 102 سوره مائده در این بخش قرار مىگیرند; یعنى آیاتى که مىفرماید: اى مؤمنان از چیزهایى پرس و جو نکنید که چون بر شما آشکار شود شما را اندوهگین کند، و اگر در زمانى که قرآن نازل مىگردد پرس و جو کنید (حکم و تکلیف شاق آن) بر شما آشکار مىگردد، خداوند از آن گذشته است و خدا آمرزنده و مهربان است، قومى پیش از شما بودند نظیر آن (مساله) ها را پرسیدند و سپس به همان سبب کافر شدند.
به هر روى متخصص فن فقه یعنى فقیه باید به عنصرهاى زمان و مکان و احوال مکلفان و...آشنا باشد، اگر آشنا نباشد; مثلا نمىتواند در یک برهه ویژه از زمان حکم به حرمت تنباکو نماید. و این شانى از شؤون ولایت فقیه است.
استدلال در این بخش نیز مانند گذشته است; یعنى آیات و سنت پیامبر (ص) و پیشوایان دین (ع) برخاسته از نور است، و نور همه جا نور، بسیط و ذاتى است. در نتیجه دیدگاهى که جوینى، غزالى، شاطبى و دیگران در باب فقه دارند تنگ نظرانه، غیر تخصصى و بىدلیل، است، چرا که دنیا از آخرت جدا نیست و اصول دین بدون فروع دین کارآمد نیست و راه رسیدن به اصول تنها از طریق فروع نورانى میسر است، و اصل و فرع، هر دو پیکره یک شجره نورانىاند.
6- نقش شخصیتهاى دینى ذاتى استیا عرضى؟
نویسنده در قسمت دیگرى از مقاله خود مىنویسد:
حوادثى که در تاریخ اسلام اتفاق افتادهاند، چه در عصر پیشوایان دین و چه پس از آن، همه از عرضیاتند و مىتوانستند اتفاق نیفتند، و چون چنینند نمىتوانند جزء اصول اعتقادات قرار گیرند، و به طور کلى نقش شخصیتها در دین (بجز شخصیت پیامبر که ذاتى دین است) تماما عرضى است و به تصادفات تاریخى بستگى دارد.
انتخاب شدن ابوبکر و عمر و عثمان به خلافت، به حکومت نرسیدن على (ع) به حکومت نرسیدن دیگر امامان شیعه و غیبت امام دوازدهم، دوازده نفر بودن آنان و...همه عرضى دینند، و به همین سبب به آنها به منزله واقعههاى تاریخى باید نگریست و نه بیشتر، اینها همه به یک اندازه ضرورى و یا تصادفىاند، و لذا همه اجزاى اسلام تاریخىاند، نه اجزاى اسلام عقیدتى، و ایمان به اسلام عقیدتى تعلق مىگیرد نه اسلام تاریخى.
این کاوشها یک نکته خاص را مسلم خواهد داشت و آن این که از هیچ امر عرضى به هیچ امر ذاتى نمىتوان رسید، اسلام عقیدتى عین ذاتیات، و اسلام تاریخى عین عرضیات و مسلمانى در گرو اعتقاد و التزام به ذاتیات، و دینشناسى نظرى به معناى بازشناختن ذاتیات از عرضیات، و اجتهاد فقهى مستلزم ترجمه فرهنگى عرضیات است.
پاسخ:
1- آیین اسلام مجموعهاى از قوانین، دستورها، عقاید و اخلاق است که به گونهاى در ظرف زمان به تدریج پدید آمدهاند، آیات قرآن در این رابطه طى سالها فرود آمده و رخدادها به تدریجبه وقوع پیوسته و زمانمند گشتهاند. بنابراین «تاریخ» ظرف این پدیدههاست; یعنى اسلام در طى این تاریخ رخ نموده است، پس چیزى به عنوان اسلام تاریخى وجود ندارد، و همچنین است اسلام عقیدتى; یعنى اسلام یک حقیقتبسیط است، و حقیقتبسیط را نمىتوان به اسلام عقیدتى و تاریخى تقسیم نمود. و اگر تقسیم شود مجاز گویى شده است و مجاز از قلمرو حقیقتبیرون بوده و ارزشى حقیقى ندارد.
2- این سخن که نقش شخصیتها در دین (بجز پیامبر که ذاتى دین است تماما عرضى است)، اشاره استبه سخن این نویسنده در مقاله «خاتمیت» با این عبارت:
«با بسته شدن دفتر نبوت به مهر خاتمیت، شخصیت هیچ کس پشتوانه سخن او نیست. بنابراین وقتى در کلام، دلیل مىآید رابطه کلام با شخص و شخصیت گوینده قطع مىشود...دیگر مهم نیست که استدلال کننده على (ع) باشد یا دیگرى.» مىتوان گفت این نگرش ناشى از عدم شناخت اصول و فروع اسلام و از دیدگاهى برخاسته که نتوانسته جایگاه ولایت و امامت را در اسلام بشناسد، و در مبانى عارفان حتى به این نکته نرسیده است که بنیان همه ادیان آسمانى و از جمله دین اسلام بر پایه ولایتبر افراشته و تجلى گاه آن بعد از پیامبر خاتم (ص) در وجود امامان معصوم (ع) شیعه است.
بدیهى است چنین دیدگاهى اقتضا دارد همه موارد یاد شده را اجزاى اسلام تاریخى بداند، نه اجزاى اسلام عقیدتى، و از عرضى دین بشمرد. گرچه این مقال نیازمند مقالهاى دیگر است لیکن با اشارهاى گذرا مىتوان گفت: نقش شخصیتهاى نقش آفرین، از جمله پیشوایان دین (ع) چونان پیامبر (ص) ذاتى دین است و کسى را نرسد از آنان استدلال بخواهد; زیرا پیامبر و پیشوایان دین همه از یک نورند، و در احادیث فراوان به عنوان «اول ماخلق الله» بهشماررفتهاند، چگونه کسى را رسد از على (ع) که خود را «نور الانوار» مىداند استدلال طلب کند، و به فاهمه او خطور نماید که شخصیت او پشتوانه سخن او نیست؟ !
امام رضا (ع) از جدش امیر مؤمنان (ع) نقل مىفرماید: در برخى از سالها که عید غدیر و جمعه در یک روز واقع شدند، امیرالمؤمنین (ع) بر فراز منبر خطبه خواند و فرمود:
«انا نور الانوار فانتبهوا من رقدة الغفلة» (38)
من نور نورهایم اى مردم از خواب غفلتبیدار شوید.
مسلم است کسى که خدایش در قرآن جان او را جان پیامبر (ص) خوانده است چگونه او نور نورها نباشد، کسى که خود را قرآن ناطق معرفى کرده چگونه از نور وجودى قرآن خالى باشد، آرى قرآن بر مدار على (ع) گردش مىکند.
امام هشتم (ع) همچنین در باره وجود نورانى پیشوایان دین (ع) مىفرماید:
«ان الله عز و جل قد ایدنا بروح منه مقدسة مطهرة لیستبملک، لم تکن مع احد ممن مضى الا مع رسول الله (ص) و هى مع الائمة منا تسددهم و توفقهم، و هو عمود من نور بیننا و بین الله عز و جل» (39)
یعنى: به راستى خداى عزو جل ما را به روح ویژه، مقدس و پاکى تایید کرد، این روح ویژه، از جنس فرشته نیست، این روح با هیچ کس از گذشتگان جز با رسول خدا (ص) نبوده است، این روح با پیشوایان خاندان ماست، آنان را نگه مىدارد و توفیق مىبخشد، این روح عبارت است از «عمود نور» بین ما و بین خداى عز و جل.
بنابراین در هر رخدادى نقش داشته باشند وجودشان نور، کلامشان نور، و حتى سکوتشان نور است، اینان جان پیامبرند رخدادهاى مربوط به آنان نیز «نور» دین مىگیرند، و شخصیت آنان ذاتى دین است، از یک مسلمان انتظار نمىرود اینان را به حاشیه براند و حوادث سرنوشتساز آنان چون مساله خلافت را در لابهلاى تاریخ قرار دهد و از اسلام تاریخى قلمداد کند، پس آیات قرآن چه مىگویند؟ لابد آنها هم عرضىاند، چنان که بر آن پاى مىفشارد.
3- در قسمتى از کلام نویسنده آمده است:
«از هیچ امر عرضى به ذاتى نمىتوان رسید، اسلام به ذاتیاتش اسلام است نه به عرضیاتش.» این سخن نیز بسیار نادرست است; زیرا چگونه مىتوان گفت: این همه آیات قرآن که به قول نویسنده در باره داستانها، جنگها، رخدادها، بهشت و بهشتیان، جهنم و دوزخیان، همه عرضىاند و از هیچ امر عرضى به ذاتى نمىتوان رسید، آیا همه اینها را چون یک داستان گذرا بر پرده سینما و تاتر بشمریم و از آنها به جایى به عنوان ذاتى نمىتوان رسید؟ آیا هیچ نشانه وحى بر سیمایشان وجود ندارد؟ و آیا وحى خداوندى نور و تجلى اسماء و صفات او نیست؟ مسلما این چنین نیست، بلکه همه اینها نورند و ما توسط آنها ظلمت را تشخیص مىدهیم، حق را از باطل جدا مىسازیم و برخى انتخابها را درست و پارهاى را نادرست مىشمریم، بعضى انسانها را گمراه و برخى را رهیافته مىیابیم.
لازم است در تایید سخن به این نکته و تشبیه اشاره کنیم که داستان «ذاتى و عرضى ادیان» ساختمان زیبا، مجلل و با شکوهى را ماند ملیح و نمکین که بر پایه و اساس مفاهیم ذهنى، فرضى و تخیلى برپاگردیده (اگر چنین بود و اگر آن چنان بود و مىتوانست این گونه باشد و...) و از سراى مقدمات عقلانى دور و از بناى عقلانیت و خرد ورزى فاصلهاى بس طولانى دارد، و هیچ رایحهاى از شمیم مبانى اهل معرفت نگرفته و از تجربه صحیح نبوى به قبض افتاده است; زیرا آیین اسلام چونان شجرهاى است مبارک و از جنس نور، از ریشه تا ساقه و پوست، شاخهها، برگها، گلها، میوهها و خارها و...این حقیقت نورانى جایى بر غیر نور نگذاشته از صدر تا ساقه، و از فرع تا اصل; زیرا مظهر نور مطلق است، «الله نور السماوات و الارض مثل نوره کمشکاة فیها مصباح، المصباح فى زجاجة، الزجاجة کانها کوکب درى یوقد من شجرة مبارکة، زیتونة لا شرقیة و لا غربیة» (40)
خداوند نور آسمانها و زمین است، مثل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است، آن شیشه، گویى اخترى درخشان است که از درختخجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى افروخته مىشود.
امام صادق (ع) در تفسیر این آیه مىفرماید: این نور عبارت است از پیامبر و پیشوایان دین (ع) که همه نشانههاى خداوند و آیات اویند، مردم توسط اینان به توحید، مصالح دین و شرایع اسلام، سنتها و واجبات رهنمون مىگردند. (41)
خلاصه و نتیجه
1- اگر «دین» در تعریف، ذات و ماهیت ارسطویى ندارد، بهکارگیرى واژههاى ذاتى و عرضى در مقام ثبوت چه معنا دارد؟
2- تنها راه دینشناسى، طریق ارسطو نیست، راهکارهاى بیان آثار و عناصر تشکیل دهنده، کشف و شهود و...مىتوانند دین را به شناخت آورند.
3- لااقل دین اسلام را مىتوان با شیوههاى گوناگون شناخت. و دانست که بهترین ادیان است. و از سراب پلورالیزم نجات یافت.
4- بر این مطلب که عربى، عرضى است دلیل وجود ندارد. غیر از عربى هیچ دستگاه واژگانى دیگر نمىتواند مفاهیم و معانى قرآن و وحى را چون عربى ادا کند، عربى سرآمد زبانهاست و هیچ گاه وحى به غیر عربى نازل نشده است.
5- اگر قرآن و وحى با فرهنگ و زبان دیگرى (غیر عربى) نازل مىگشت قطعا بلاغت، فصاحت، شیوایى و جذابیت عربیت را نداشت.
6- همه واژگان قرآن اعم از عربى و غیر عربى و همچنین ادب قرآن همه ذاتى و نورند.
7- بر پایه مبانى حکیمان و عارفان، نور بودن قرآن، سخن را از ذاتى و عرضى مفهومى خارج مىسازد.
8- تجربههاى صحیح عرفانى، نور بودن قرآن را مشاهده و از عرضیتخارج ساخته است.
9- نور امرى استبسیط، مرتبه دار، تشکیک بردار و شدت و ضعف را بر مىتابد، اشتداد و تضعف را مىپذیرد، ولى ذاتى و عرضى مفهومى را نمىپذیرد.
10- بر اساس مبانى اهل معرفت (تشکیک در تجلیات) قرآن علمى، تجلى اتم نور است، چنان که قرآن خارجى (معصوم (ع)) نیز تجلىگاه اتم نور است.
11- انگارهاى که غزالى از فقه و فلسفه ارائه کرده بسى کوتاه و نامطمئن است. غزالى، فقه را علم دنیا دانسته که یک تندروى است، با این که فقه ستون دین است، و دنیایى که در آن فقه و ولایت فقیه حاکم نباشد از ارزشهاى بسیارى تهى است.
فقه اسلام به دو بخش ثابت و متغیر تقسیم مىشود، ثابتها همواره ثابت و متغیرها پویا و متغیرند، مسائلى وارد گردونه زندگى، و مسائلى از چرخه آن خارج مىشوند، و تا وقتى در گردونه اسلام باشند از جنس نور خواهند بود.
12- اسلام یک حقیقت نورانى است و تقسیم آن به اسلام تاریخى و اسلام عقیدتى لااقل مجاز و از قلمرو حقیقت دور است.
13- شخصیت پیشوایان معصوم و رخدادهاى اساسى در رابطه با دین روزگارشان چون مساله خلافت و...از مسائل اسلام تاریخى نیستند و هرگز عرضى شمرده نمىشوند.
14- همه آیاتى که، به باور نویسنده مقاله ذاتى و عرضى در ادیان، عرضى دین شمرده مىشوند، و از هیچ امر عرضى به هیچ امر ذاتى نمىتوان رسید، همه دلیل بر بطلان سخن اوست; زیرا همه از کاروان وحى و نور، و از تجلیات اسماء و صفات خداوند هستند.
پىنوشتها:
1) ذاتى و عرضى در ادیان» عنوان مقالهاى است منتشر شده در مجله کیان، شماره 42، و در کتاب بسط تجربه نبوى، ص 29 به بعد.
2) (pyrrhon)
3) علامه مجلسى، بحار الانوار، ج20، ص109.
4) همان ج23، ص142.
5) توبه/33، بحار، ج86، ص163.
6) همان، ج78، ص325، آل عمران/19.
7) همان، ج102، ص178.
8) همان، ج94، ص74.
9) شعراء/194 و بعد.
10) تفسیر نور الثقلین، ذیل آیه 194 سوره شعراء.
11) بحار، ج11، ص42، ج17، ص209، ج16، ص319، نور الثقلین ذیل آیه 194 سوره شعراء و آیه 4 سوره ابراهیم.
12) بحار، ج8، ص134 و 286.
13) همان، ج10، ص80.
14) همان، ج1، ص212، ج76، ص127 و تفسیر نور الثقلین ذیل آیه 1 سوره یوسف.
15) وسائل الشیعه، ج18، دار احیاء التراث العربى، بیروت، ص66.
16) الرحمان/72.
17) غاشیه/17.
18) واقعه/29.
19) نساء/174.
20) مائده/15.
21) تغابن/8.
22) مائده/44.
23) مائده/46.
24) آل عمران/184.
25) مثنوى، 1/311.
26) اسفار، ج7، ص33 و بعد.
27) نهج البلاغه، خطبه 176.
28) مثنوى، 1/31.
29) دعاى عرفه امام حسین (ع) .
30) داستان کربلایى کاظم و حافظ قرآن شدن او در یک لحظه، انتشارات در راه حق، قم، چاپ هشتم، 1378.
31) نساء/174.
32) اسفار، ج1، ص227 و ج2، ص326، و مفاتیح الغیب، ص97.
33) بحار، ج1، ص216.
34) همان.
35) همان، ص214.
36) همان، ج13، ص413.
37) همان، ج102، ص132 و 155.
38) مسند امام رضا (ع) ج2، ص24، ح28، کتاب الدعاء.
39) همان، ص133، ح5، کتاب احتجاجات.
40) نور/35.
41) تفسیر نور الثقلین ذیل آیه 35 سوره نور.