آرشیو

آرشیو شماره ها:
۴۴

چکیده

ابژه های داستانی مانند «سیمرغ» و «رستم» یا «هملت» و «هلمز» همواره برای منطق دانان و نظریه پردازان ادراک گرفتاری آفریده اند. ریشه گرفتاری در اینجا است که از سویی درباره این ابژه ها می اندیشیم یا درباره آنها گزاره هایی صادق پیش می نهیم و از سوی دیگر ناتوان ایم از این که آنها را در جهان پیرامون خود بیابیم و نشان دهیم. بدینسان گروهی بر آن هستند که به هیچ رو چیزی همچون ابژه های داستانی در کار نیست و تنها فریبی زبانی ما را به پذیرش آنها وامی دارد. با این همه گروهی دیگر، که خود را از پذیرش این ابژه ها ناگزیر می یابند، در پی آن بوده اند تا شیوه هستی آنها را بررسی کنند. اینان یا ابژه های داستانی را ابژه هایی انتزاعی و ایدئال شمرده اند یا ابژه هایی ممکن یا حتی ابژه هایی ناموجود. با این همه، کار هر دو گروه با گرفتاری هایی رویارو بوده است. در این میان، اینگاردن گره کار را در این می بیند که هستی شناسان تاکنون یکی از نحوه های ممکن هستی را نادیده گرفته اند. بدینسان، او به بازنگری در نحوه های هستی می پردازد و از این رهگذر، هم برای ابژه های داستانی جایی باز می کند هم برای آثار هنری و دیگر ابژه های فرهنگی. او ابژه های داستانی را دارای نحوه هستی محضاً قصدی می شمرد. بدین معنا که هستی آنها، گرچه متعالی از آگاهی است، از جهات گوناگون به کنش های آگاهی وابسته است. در این نوشته نخست از نگرش های پیشین یاد می کنیم و سپس رای اینگاردن را پیش می نهیم.

تبلیغات