با توجه به اینکه هر ذهنی در درجه اول و به طور مستقیم فقط با دنیای فردی خود روبه رو است، ذهن بشر چگونه به این باور می رسد که جهان خارج، مستقل از آگاهی ما وجود دارد؟ و چگونه با آغاز از این ورودی های اندک، برون دادها و دیدگاه های فراوانی حاصل شده است؟ والتر ترنس استیس در پی پاسخ به سؤال اول بود و به این نتیجه رسید که باور به وجود جهان خارج، مستقل از آگاهی اذهان، باید ساختی ذهنی و تعبیری از تمثلات حسی باشد که اذهان مختلف با همکاری یکدیگر دست به ابداع آن زده اند. اما دغدغه کواین پاسخ به پرسش دوم است و با گذر از پوزیتیویسم منطقی معرفت را ماهیتاً زبانی می داند و در نهایت با رسیدن به ساختارگرایی، در هستی شناسی به نسبیت می رسد؛ اما خواهیم دید که هر دو فیلسوف به بهای پاینبدی به روش فلسفی خود از فهم متعارف فاصله گرفته اند، درحالی که امروزه فهم متعارف نزد فیلسوفان، اهمیت خاص معرفتی و فلسفی دارد