مکتب های فلسفیِ مشاء و متعالیه، هر چند به طور مستقل و خاص به مباحث معرفت شناختی آن گونه که در فلسفة غربی در دورة جدید مطرح شده نپرداخته اند، هر کدام ضمنِ مباحث هستی شناسانة خود به آن نظر دارند و برای تبیین چگونگیِ حصول معرفت به عالم خارج می کوشند.
نمایندگان بزرگ این دو مکتب بزرگ یعنی ابن سینا و صدرالمتألهین، به فراخور هستی شناسیِ خویش، دیدگاه های بدیعی در باب متعلَق شناخت، فاعل شناسا و نیز چیستیِ علم ارائه کرده اند. ابن سینا علم به عالم خارج را از سنخ انتزاع می داند و، بر این اساس، با قایل شدن به وجود کلی طبیعی در عالم خارج و نیز با اعتقاد به قوای بیرونی و درونی برای نفس آدمی، که در نهایت از عقل فعال مستفیض می شود، به تبیین درک عینی عالم خارج می پردازد. اما صدرالمتألهین با نگاه اصالت وجودی خویش راه دیگری برای این تبیین می پیماید. در این دیدگاه، آنچه عالم خارج را تشکیل داده امری غیرماهوی و از جنس وجود است و وجودِ کلی طبیعی را برنمی تابد؛ نفس نیز از جنس وجود می باشد و قوای آن مراتب و شئون آن هستند؛ علمِ به واقعیات خارجی نیز نه از جنس انتزاع بلکه وجودِ برترِ آنها در مراتب مختلف است. این وجود برتر راهگشای عینیت معرفت به عالم خارج در دیدگاه صدرایی است.
در این نوشتار در پیِ آنیم که چگونگیِ امکان کسب معرفت عینی به عالم خارج را در فلسفة ابن سینا و صدرالمتألهین تبیین کرده، پایه های تشکیل دهندة این عینیت را با یکدیگر مقایسه کنیم.