مبناگروی سنتی از منظری دیگر (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
مبناگروى سنّتى، یکى از نظریّههاى ارائه شده در باب توجیه معرفت شناختى مىباشد. این نظریّه که نخستین بار از سوى ارسطو ارائه شده و طرفداران فراوانى را در طول تاریخ فلسفه، خصوصا در میان اندیشمندان مسلمان به خود جذب کرده است، در صدد است که به مسأله شکّاکیّت در ناحیه توجیه پاسخ گوید. این نظریّه با پذیرش باورهایى که آن را موجّه بِنَفسِه تلقّى مىکند و اصل قرار دادن روش قیاسى، ساختار باورهاى انسان را متشکّل از باورهاى موجّه بنفسه و موجّه بغیره مىکند. امّا اینکه نظریّه فوق تا چه اندازه مىتواند بر مشکل شکّاکیّت در ناحیه توجیه فائق آید بحثى است که بعد از توصیف و تبیین نظریّه به آن پرداخته خواهد شد.متن
- 1 -
مسأله توجیه را مىتوان مهمّترین مسأله در میان مسائل معرفتشناسى در دوران معاصر تلقّى کرد. این مسأله، مسائل فرعى متعدّدى را شامل مىشود که بخشى بزرگ از معرفتشناسى معاصر را به خود اختصاص داده است. هدف این مقاله این است که مسألهاى فرعى از مسائل مربوط به توجیه معرفت شناختى (توجیه معرفت شناختى، شامل نظریّههاى مبناگروى سنّتى، مبناگروى معاصر(Contemporary foundationalism) ، انسجام گروى(Coherentissm) ، متن گروى (Contextualism)، طبیعت گروى (naturalism)، وثاقت گروى (reliabilism) و تضمین (warrant)مىباشد.) را توصیف، تبیین و نقد نماید. امّا براى رسیدن به این مقصود، لازم است ابتدا با مفهوم توجیه معرفت شناختى آشنا شویم.
مفهوم توجیه معرفت شناختى با مفهوم علم گره خورده است. به همین جهت، شناخت دقیق این مفهوم، در گرو شناخت معناى علم مىباشد. هنگامى که از علم سخن مىگوییم، مقصود یکى از موارد زیر است:
1) علم قضیّهاى:(2) علم قضیّهاى، علمى است که متعلّق آن یک قضیّه است.(3) به عنوان مثال علم من به قضیّه «برف مىبارد»، علمى قضیّهاى است. علم قضیّهاى همان چیزى است که منطقدانان و فیلسوفان مسلمان از آن، تحت عنوان «تصدیق» یاد مىکنند.
2) علم شیئى:(4) علم شیئى، علمى است که متعلّق آن یک شىء است. به عنوان مثال، علم من به آقاى حسینى یا علم من به یک میز، علمى شیئى است. با تسامح مىتوان گفت که علم شیئى، همان است که منطقدانان و فیلسوفان مسلمان، با عنوان «تصوّر» از آن یاد مىکنند.
3) علم مهارتى:(5) دو نوع پیش گفته علم، علم در مقام نظر بودند، حال آن که علم مهارتى، علم در مقام عمل است. به عنوان مثال مىتوان به علم من به چگونگى دوچرخه سوارى اشاره کرد. در متون جدید، علم مهارتى، «فنّ» نیز نامیده مىشود و این شبیه اصطلاح منطقدانان و فیلسوفان مسلمان براى این نوع علم است. براى نمونه، خواجه نصیرالدّین طوسى میان علم منطق و مهارت به کارگیرى علم منطق تمایز مىنهد و مهارت به کارگیرى منطق را «صناعت منطق» مىنامد. (طوسى، 1367: 4ـ5).
در سنّت جدید، این علم قضیّهاى است که از اهمیّت فراوانى برخوردار است و همین معنا از علم است که ما را با مفهوم توجیه مرتبط مىسازد. علم قضیّهاى در سنّتى افلاطونى داراى تعریفى سه جزئى است. در تعریف این علم، سه مفهوم «باور»، «صدق» و «توجیه» اخذ مىشوند و چنین تعریفى ارائه مىشود: «باور صادق موجّه».(6) بر اساس این تعریف، هنگامى مىتوان گفت که آقاى × به قضیّه P علم دارد که:
الف) x باور داشته باشد که p
ب) p صادق باشد
ج) x در باورِ خود نسبت به p موجّه باشد.(7)
شرط نخست ما را به حیطه «گرایشهاى گزارهاى» (Propositional atitude) وارد مىکند. فاعل شناسا (Epistemic subjact)، نسبت به یک قضیّه، گرایشهاى مختلفى همچون، شکّ، ظنّ، وهم و... را مىتواند داشته باشد:
«من شکّ دارم که على در مهمانى شرکت کند»
یکى از گرایشهایى که فاعل شناسا نسبت به یک قضیّه مىتواند دارا باشد، گرایش «باور» است:
«من باور دارم (=معتقدم) که على در مهمانى شرکت مىکند»
تفاوت باور با دیگر گرایشها، گزارههاى آن است که باور، گرایش 100% فاعل شناسا در پذیرش یک قضیّه است. بنابراین معلوم مىشود که شرط نخست براى اخراج وهم، شکّ، ظنّ و... از مصادیق علم، ذکر شده است. همه مىدانیم که اگر کسى نسبت به قضیّهاى شاکّ باشد، او را صاحب علم نسبت به آن قضیّه نمىدانیم.
شرط دوّم، براى اخراج جهل مرکّب است. هر باورى علم محسوب نمىشود. فقط باورهاى صادقند که علم محسوب مىشوند. این که صادق بودن به چه معنایى است، خود، از مباحث بسیار دامنه دار در فلسفه منطق است که مجال خاصّ خود را مىطلبد. البتّه در توضیح نظریّه مبناگروى سنّتى، توضیح خواهیم داد که این نظریّه، کدام نظریّه صدق را پذیرفته است.
شرط سوّم که مرتبط کننده ما با بحث توجیه است، به داشتن دلیل براى پذیرش یک باور اشاره مىکند. یقینهاى صادقى علم محسوب مىشوند که مبتنى بر دلیل باشند. این دلیل را ممکن است، حسّ (Sensation)، حافظه (Memory)، عقل (Reason) یا شهود(8) فراهم آورد. یقینهاى صادقى که موجّه نباشند، صرفا حدسهاى صائب (Lucky guess) هستند و اطلاق عنوان علم بر آنها خطاست. بنابراین، شرط سوّم براى اخراج حدسهاى صائب ذکر شده است.
تعریف «سه جزئىِ» علمِ قضیّهاى، مورد مناقشات فراوانى قرار گرفته است.(9) امّا همان گونه که مطرح شد، آنچه براى ما در این مقاله اهمّیّت دارد، مفهوم توجیه است. تعریف علم قضیّهاى در این مقاله فقط ابزارى براى مرتبط شدن با مفهوم توجیه بوده است، بنابراین، اشکالات وارد بر تعریف ذکر شده، مدّنظر ما نیست.
- 2 -
مسأله «توجیه» تا حدّ زیادى با مسأله شکّاکیّت مرتبط است. تقسیمات متعدّدى از شکّاکیّت عرضه شده است، امّا در یک تقسیم بندى کلّى، اقسام شکّاکیّت را مىتوان در دو دسته قرار داد: شکّاکیّت در ناحیه علم (Knowlealye skepticism) و شکّاکیّت در ناحیه توجیه (Justification skepticism).(10) شکّاکیّت در ناحیه توجیه، بدین معناست که ما هیچ گونه دلیلى براى آنچه آن را علم مىنامیم نداریم. این سخن مبتنى بر مسألهاى است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
شکّاکیّت در ناحیه علم، علم ما را نسبت به حقایق زیر سؤال مىبرد، و به اصل وجود عالَم عینى یا صادق بودن باورهاى هر چند موجّه ما مرتبط است. همان گونه که معلوم است، شکّاکیّت در ناحیه توجیه است که ما را با مسأله توجیه درگیر مىسازد. شکّاکیّت در ناحیه توجیه، نخستین بار خود را در آثار ارسطو نشان مىدهد. (ارسطو، 1378: 429). آنچه ارسطو در کتاب تحلیلات ثانیه آورده است و بدان پاسخ گفته است، امروزه «مسأله تسلسل معرفتى»(11) نامیده مىشود و راه ورود به توضیح نظریّات مربوط به توجیه مىباشد.
ذکر مسأله تسلسل معرفتى از سوى ارسطو، با هدف پاسخ گویى به آن انجام گرفته است و پاسخ ارسطو را مىتوان قدیمىترین نظریّه مربوط به توجیه دانست. از این رو اجازه دهید که ابتدا «مسأله تسلسل معرفتى» را توضیح دهیم. اگر علم، باورى صادق است که موجّه شده باشد، در مىیابیم که هر قضیّهاى براى موجّه شدن نیازمند یک یا چند قضیّه دیگر است. به بیان دیگر، با چینش مثلاً دو قضیّه در کنار یکدیگر با هدف رسیدن به قضیّهاى سوّم، استدلالى در صحّت قضیّه سوّم فراهم مىآید که موجّه کننده آن مىباشد. امّا اگر این مبنا پذیرفته شود که هر قضیّهاى نیازمند موجّه شدن است، مقدّمات استدلال، خود نیازمند مقدّماتى دیگر هستند تا در استدلالى منطقى، موجّه کننده آنها باشند، و این مسیر استدلالى تا بىنهایت ادامه مىیابد و به جایى ختم نمىشود.
بنابراین، براى معلوم شدن یک قضیّه، نیازمند بىنهایت استدلال هستیم. از آنجا که چنین چیزى امکان پذیر نیست و تواناییهاى ادراکى و طول عمر انسان چنین اجازهاى را نمىدهد ـ طول عمر انسان محدود است و امکان اقامه بىنهایت استدلال در زمان محدود وجود ندارد ـ در مىیابیم که هیچ انسانى به هیچ نوع دانشى در هیچ حیطهاى از حیطههاى دانش بشرى دست نمىیابد(12) و امکان دستیابى ندارد:(13)
در طول حیات فلسفه، پاسخهایى به این اشکال داده شده است و همین پاسخهاى گوناگون است که نظریّههاى متعدّد را در باب توجیه ایجاد کرده است. با دقّت به پاسخهاى ارائه شده، مىتوان آنها را در چهار دسته قرار داد؛ به همین علّت، نظریّههاى اصلى در باب توجیه چهار نظریّه خواهند بود: «مبناگروى سنّتى»، «مبناگروى معاصر»، «انسجام گروى» و «متن گروى».(14) نخستین پاسخ به اشکال ذکر شده، پاسخ ارسطو است (1378: 429). نظریّه برآمده از این پاسخ که امروزه نیز طرفدارانى دارد تحت عنوان «مبناگروى سنّتى» مطرح مىشود.
- 3 -
ارسطو در پاسخ به این اشکال مىگوید: بر خلاف عقیده عدّهاى که مسیر استدلال را مسیرى بىنهایت تلقّى کردهاند، مسیر استدلال، مسیرى محدود است. به زبان امروزى، ارسطو معتقد است که توجیه در نقطهاى به پایان مىرسد و ما مىتوانیم در آن نقطه، استوار بایستیم. به بیان دیگر قضایا به دو دسته تقسیم مىشوند: قضایایى که نیازمند توجیه هستند و براى موجّه شدن آنها نیازمند پیمودن راهى استدلالى هستیم، و قضایایى که خود به خود موجّه هستند و براى موجّه بودن نیازمند استدلالى نیستند. به تعبیر دیگر، برخى از قضایا «موجّه بنفسه» (selfjustified)هستند و برخى دیگر از قضایا، «موجّه بغیره» مىباشند. قضایاى موجّه بنفسه، پایه استدلال محسوب مىشوند و از این جهت، مىتوان آنها را قضایاى «پایه» (basic) نامید. قضایاى پایه در سنّت منطقدانان مسلمان، قضایاى بدیهى، بَیِّن و غیراکتسابى و مانند اینها نام گرفته است. بنابراین هر گونه استدلالى تا آنجا ادامه مىیابد که به قضایاى پایه ختم شود و در آنجا است که مسیر استدلال دیگر ادامه نمىیابد.
قضایاى پایه را در مقام تشبیه، مىتوان به علتّ العِلَل در سلسله علّتها و معلولها تشبیه کرد و اگر بخواهیم در سنّتى ارسطویى سخن بگوییم، مىتوان آنها را «محرِّکى غیرمتحرّک» دانست. (ر.ک: چیزم، 1966: 30). مقصود آن است که قضایاى پایه، محرّکى معرفت شناختى هستند که آغازگر حرکت استدلالى مىباشند.
در صورتى که بخواهیم پذیرش نظریّه مبناگروى سنّتى را بر استدلالى استوار کنیم، مىتوانیم چنین استدلالى را اقامه کنیم:(15)
مقدّمه (1): اگر انسان هر گونه علمى را داشته باشد، این علم در یک زنجیره معرفت شناختى حاصل مىشود.
این مقدّمه، بیانگر آن است که علم انسان، در مسیرى استدلالى، خواه کوتاه یا بلند، حاصل مىشود. همان گونه که معلوم است، ما در این مقدّمه، قضایاى پایه را پیش فرض نگرفتهایم. علّت این امر، آن است که با پیش فرض گرفتن قضایاى پایه، این استدلال، دوْرى مىشود. از این رو براى پرهیز از دوْرى شدن استدلال، زنجیره معرفت شناختى را به صورت مطلق آوردهایم.
مقدّمه (2): زنجیره معرفت شناختى از چند حال خارج نیست:
الف) زنجیره معرفت شناختى مىتواند یک زنجیره نامحدود باشد، به گونهاى که نهایتى نداشته باشد و سیر استدلال در آن گرفتار تسلسل باشد؛
ب) زنجیره معرفت شناختى مىتواند زنجیره دوْرى باشد؛
ج) زنجیره معرفت شناختى مىتواند زنجیرهاى محدود باشد که بر امرى غیر از علم تکیه زده است. مقصود این است که امر پایه در زنجیره، یک علم نباشد؛
د) زنجیره معرفت شناختى مىتواند، زنجیرهاى محدود باشد که بر علمى پایه استوار است؛
توجّه به این نکته لازم است که حصر زنجیرههاى معرفت شناختى در چهار دسته گفته شده حصرى عقلى است و غیر از چهار دسته ذکر شده، دستههاى دیگر از زنجیرههاى معرفت شناختى وجود ندارد.
مقدّمه (3): هر گونه علمى فقط در خلال آخرین نوع زنجیره معرفت شناختى حاصل مىشود؛
این مقدّمه، نیازمند استدلال است. براى این که صدق این مقدّمه اثبات شود، لازم است سه نوع دیگر زنجیرههاى معرفت شناختى را ناممکن بدانیم. از این رو به ذکر باطل بودن آنها مىپردازیم:
الف) زنجیره معرفتشناختىِ نامحدود، نمىتواند معرفتى ایجاد کند. همان گونه که در بحث قبلى گفتیم، عمر انسان محدود است، بنابراین نمىتواند، براى رسیدن به یک قضیّه، بىنهایت استدلال اقامه کند.
ب) زنجیره معرفت شناختى دوْرى نیز ایجادکننده علم نیست. همان گونه که دوْر وجودشناختى مستلزم تقدّم شىء بر نفْس است، دور معرفت شناختى نیز به معناى تقدّم علم به یک شىء بر علم به همان شىء است، و این مسأله، مستلزم تناقض است، چون لازم مىآید که یک شخص در یک زمان، هم به قضیّهاى علم داشته باشد و هم به آن جاهل باشد. این سخن نیازمند توضیحى بیشتر است. فرض کنیم براى علم به p، استدلالى متشکّل از دو قضیّه Q و R اقامه شده است. با دقّت در دو قضیّهQ و R در مىیابیم که این دو قضیّه، خود نیز نیازمند استدلال هستند. از این رو براى موجّه شدن آنها با استفاده از قضایاى S، M، N و O دو استدلال را سامان مىدهیم. امّا هنگامى که در مىیابیم، این چهار قضیّه خود نیازمند استدلال هستند، مجدّدا به سراغ قضیّهP مىآییم و آن را به عنوان مقدّمهاى براى اثبات این چهار قضیّه به کار مىگیریم. در این جا، اثبات P متوقّف بر اثبات S، M، N و O و اثبات این چهار قضیّه متوقّف بر اثبات p مىباشد. این، همان امر محال است که حصول علم را غیرممکن مىسازد. بنابراین، هیچ فردى با پذیرش زنجیره دورى نمىتواند ادّعا کند که واجِد علم است.
ج) زنجیرهاى معرفت شناختى که به امرى غیر از علم محدود شده باشد نمىتواند ایجادکننده علم باشد. به تعبیر فیلسوفان مسلمان فاقد شىء نمىتواند مُعطى شىء باشد.
با ابطال سه نوع زنجیره معرفت شناختى، مقدّمه سوّم اثبات مىشود. حال اگر مقدّمه سوّم به مقدّمات پیشین ضمیمه شود، نتیجه به دست مىآید:
نتیجه: اگر هر انسانى هر گونه دانشى داشته باشد، حدّاقلّ داراى برخى علمهاى پایه (بدیهى) است.
- 4 -
آنچه تاکنون ذکر شد، اثبات این مدّعا بود که ساختار معرفتى انسان به گونهاى است که دو دسته از قضایا را شامل مىشود: قضایاى موجّه بنفسه و قضایاى موجّه بغیره. ما هنوز ویژگیهاى مبناگروى سنّتى را ذکر نکردهایم. از این رو این بخش را به توضیح ویژگیهاى مبناگروى سنّتى اختصاص مىدهیم. با دقّت در نظریّه مبناگروى سنّتى ویژگیهاى مهمّى را خواهیم یافت:
1- علمهاى پایه در این نظریّه علمهاى حسّى و معقولات اوّلیّه است. از دیدگاه مبناگرایان سنّتى، علمهایى که از طریق یکى از حواسّ به دست مىآید نیازمند استدلال نیست. فرض کنید در جایى که همهمه به گوش مىرسد و دیگران نیز صداى همهمه را مىشنوند، شما ادّعا کنید که «در این جا همهمه وجود دارد.» اگر کسى بپرسد که دلیل شما بر وجود همهمه چیست، پاسخ شما محتملاً جملاتى از این قبیل خواهد بود: «خوب معلوم است، صداهاى زیادى در این جا شنیده مىشود»، «این مسأله که دلیل نمىخواهد. شما هم اگر دقّت کنید آن را در مىیابید»، «مگر این همه صدا را نمىشنوید؟». در این جا، عبارتهایى هم که در ظاهر، به صورت دلیل ذکر شدهاند، در واقع تکرار مدّعا هستند و دلیل نیستند. مقصود از معقولات اوّلیّه قضایایى مانند: «هر کلّ از هر یک از اجزاى خود بزرگتر است.»، «اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است.» و قضایایى شبیه آنها است. ابن سینا در کتاب شفا نخستین قضیّه بدیهى را قضیّه محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین مىداند که هر گونه علمى در پرتو پذیرش آن معنا مىیابد (ر.ک: ابن سینا، 1363: 48).
اگر به مبادى برهان نگاهى کنیم، در مىیابیم که مبناگرایان سنّتى در حیطه اسلامى، قضایایى دیگر را نیز قضایاى پایه تلقّى کردهاند. مجرّبات، فطریّات، حدسیّات و متواترات از دیگر قضایاى پایه به حساب آمدهاند. امّا در میان این چهار دسته، غیر از متواترات، شاهد هستیم که مبناگرایان سنّتى، معتقد به وجود قضایاى مخفى در دل آنها هستند. به بیانى دیگر قضایاى مذکور، هر چند که ظاهرا قضایاى پایه محسوب مىشوند، امّا در واقع در دل آنها دو قضیّه پایه وجود دارد، و اگر آن دو قضیّه را بررسى کنیم، متوجّه مىشویم که به محسوسات یا معقولات اولیّه تعلّق دارند. متواترات نیز قضایاى مبتنى بر اعتقاد عموم هستند که در تحلیل، در نهایت به قضایاى محسوسات یا معقولات اوّلیّه منتهى مىشوند.
2- زنجیرههاى معرفت شناختى از نظر ترکیبِ باورهایى که آنها را پدید آوردهاند متفاوت هستند. مىتوان به تفاوت یک زنجیره معرفت شناختى مرتبط با علم فیزیک و یک زنجیره معرفت شناختى مربوط به علم هندسه اشاره کرد.
بنابراین، استدلالى که بر اثبات مبناگروى سنّتى ارائه شده، نسبت به محتواى زنجیرههاى معرفت شناختى لااقتضاء است. هر چند که تمام زنجیرههاى معرفت شناختى در ساختار، اشتراک دارند (همگى مبتنى بر قضایاى موجّه بنفسه هستند)، امّا ساحتهایى که قضایاى یک زنجیره معرفت شناختى را تشکیل مىدهند، مىتوانند متفاوت بوده و در نتیجه زنجیرههایى با محتواهاى متفاوت را حاصل کنند.
3- میان قضایاى موجود در هر زنجیره معرفت شناختى، روابط عِلّى برقرار است. یعنى که هر باور بالاتر، باورهاى پایینتر از خود را موجّه مىسازند. بنابراین هر چه از قضایاى پایه به قضایاى غیر پایه پایینتر حرکت کنیم، پروسه موجّه کردن، از نظر کمّیّت افزایش مىیابد. نخستین باورهایى که با باورهاى پایه موجّه مىشوند، فقط وابسته به همان باورهاى پایه هستند؛ امّا باورهایى که از باورهاى مرتبه دوّم، حاصل شدهاند، هم، بر آن باورها و هم بر باورهاى پایه مبتنى هستند. این مسأله لازمى را در پى دارد. اگر، به فرض، معلوم شود که یکى از باورهاى پایه، نادرست بوده است، تمام باورهاى مبتنى بر آن کاذب مىشوند و معلوم خواهد شد که تمام آنها جهلهاى مرکّب بودهاند.
4- استدلال اثبات کننده مبناگروى سنّتى، نسبت به کیفیّت روابط علّى میان باورها، لااقتضاء است، از این رو این روابط مىتواند روابط قیاسى، استقرایى و نیز تمثیلى باشد. توجّه به این نکته در مبناگروى سنّتى بسیار اهمّیّت دارد که تنها استدلال معتبر، استدلال قیاسى است. درست است که استقراء تامّ و تمثیل منصوص العلّه یقین بخش هستند، امّا یقین بخش بودن آنها، ناشى از وجود قیاسى مخفى در بطن آنهاست. به عنوان مثال، به این استدلال استقرایى توجّه کنید: با بررسى اَشکال متوجّه مىشویم که هر شکلى داراى ضلع یا بدون ضلع مىباشد. با بررسى شکلهاى داراى ضلع مىفهمیم که تمام آنها متناهى هستند و با بررسى شکلهاى بدون ضلع نیز، به محدود بودن آنها پى مىبریم. بنابراین مىفهمیم که هر شکلى متناهى (محدود) است. این استقراء، مفید یقین است، امّا یقین بخشى آن ناشى از وجود قیاسى مخفى در آن است. اگر S، M، Z و N را به ترتیب محمول نشانه براى «داراى شکل بودن»، «مدوّر بودن»، «مُضلّع بودن» و «متناهى بودن» بدانیم، چنین استدلالى قابل اقامه است:
یقین بخش بودن تمثیل منصوص العلّه نیز به دلیل وجود قیاس پنهان در آن است. اگر، به عنوان مثال، از حرام بودن شراب انگور، حرام بودن شراب سیب نتیجه مىشود، به علّت وجود قیاس پنهان زیر در این استدلال تمثیلى است:
1) شراب سیب، مُسکِر است.
2) هر مُسکِرى حرام است.
3) شراب سیب، حرام است.
آنچه بیان شد، نشان مىدهد که استقراءهاى ناقص و تمثیلهاى غیر یقین بخش، در مبناگروى سنّتى اعتبارى ندارند.
5- مبناگرایان سنّتى معتقد به بداهت نفس الامرى قضایاى پایه هستند. کلمه نفس الأمر در فلسفه اسلامى، مفهومى وجودشناختى است، امّا ما آن را به معنایى معرفت شناختى به کار بردهایم. مقصود ما از بداهت نفس الأمرى در این جا، چیزى است که در معرفتشناسى، «عینیّت معرفت شناختى» نامیده مىشود. قضایاى پایه، چه کسى، به بدیهى بودن آنها آگاه باشد و چه آگاه نباشد بدیهى هستند. به تعبیر دیگر، مفهوم بداهت در این دیدگاه امرى عینى است و برآمده از ارتباط فاعل شناسا با یک قضیّه نمىباشد. نفس الامرى دانستن بداهت قضایاى بدیهى از سوى ابن سیناست که سبب شده وى انکار بدیهى بودن قضیّه «محال بودن اجتماع و ارتفاع نقیضین» را ناشى از عدم اطّلاع بر مفهوم اجتماع، ارتفاع و نقیضین یا غفلت از آنها یا عناد بداند. (ر.ک: ابن سینا، 1363: 49 به بعد) از این رو است که خصوصا در سنّت منطق و فلسفه مسلمانان، انکار قضایاى بدیهى ناشى از قصور ادراک، غفلت، عدم سلامت حواسّ و وجود شبهه و مانند آنها دانسته شده است. (ر.ک: مظفر، 1405: 22)
اعتقاد به نفس الامرى بودن قضایاى بدیهى به حدّى زیاد و قوى بوده که خود را در ساحت اخلاق نیز نمایان کرده است. همان گونه که مىدانیم یکى از نزاعهاى قدیمى میان اکثریّت گروه اشاعره از یک سو و اکثریّت گروه معتزله و گروه شیعه امامیّه از سوى دیگر، نزاع در باب حُسن و قُبح عقلى اشیاء است. اشاعره حُسن و قُبح اشیاء را شرعى مىدانستند، امّا در مقابل امامیّه و معتزله قایل به عقلى بودن این دو بودند. یکى از دلایلى که در این زمینه اقامه شده است بیان مىکند که:
1) حکم به حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم، عقلى است.(فرض)
2) حکم به بزرگتر بودن کلّ نسبت به هر یک از اجزاى خود، عقلى است.
3) همه افراد بزرگتر بودن کلّ را نسبت به هر یک از اجزاى خود مىپذیرند.
4) همه افراد حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم را مىپذیرند.1 و 3، قیاس این همانى
5) اگر حکم به حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم، عقلى باشد آنگاه همه افراد باید حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم را بپذیرند.1 و 4، دلیل شرطى
6) امّا همه افراد، حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم را نمىپذیرند.
7) حکم به حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم عقلى نیست.5 و 6، رفع تالى
8) حکم به حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم یا عقلى است یا شرعى.
\حکم به حَسَن بودن عدل و قبیح بودن ظلم، شرعى است.7 و 8، قیاس انفصالى
طرفداران حُسن و قُبح عقلى اشیاء، این استدلال را نمىپذیرند. از دید آنها نتیجه این استدلال صحیح نیست، و نادرستى نتیجه، ناشى از مقدّمه (4) است. پاسخى که طرفداران حُسن و قُبح عقلى به این استدلال مىدهند، نشانگر آن است که آنان بداهت قضیّه «عدل حَسَن است» و قضیّه «ظلم قبیح است» را بداهتى نفس الامرى مىدانند. آنان مىگویند دو قضیّه مذکور قضایاى بدیهى هستند، امّا از بدیهى بودن آنها به دست نمىآید که همه افراد باید به آن دو معتقد باشند، زیرا چه بسا قضایاى بدیهى به علّت قصور ادراک افراد مورد پذیرش قرار نمىگیرد. از سوى دیگر، از عدم پذیرش یک قضیّه توسّط همه افراد نیز غیربدیهى بودن آن قضیّه اثبات نمىشود و این مسأله با توضیح داده شده روشن شده است (ر.ک: حِلّى، 1407: 304).
از سوى دیگر، بر اساس نظریّه مبناگروى سنّتى، اگر باورى استنتاجى با روش قیاسى، بر باورهاى پایه، یعنى محسوسات و اوّلیّات، مبتنى شود، باورى است که براى همگان موجّه خواهد بود. با توجّه به این که محسوسات و اوّلیّات، گزارههایى هستند که پایه بودن آنها نفس الأمرى است، و با توجّه به این که قیاس، روشى استدلالى است که داراى اعتبار منطقى مىباشد ـ به این معنا که اگر مقدّمهها صادق باشند، نتیجه قیاس لزوما صادق خواهد بود ـ باور استنتاجى بر آمده از چنین ساختارى، نتیجهاى است که براى همگان موجّه است، حتّى اگر دیگران، باورى را که در این ساختار به صورت استنتاجى حاصل شده است، موجّه ندانند. از این رو در مبناگروى سنّتى همواره یک نظریّه موجّه، صادق محسوب مىشود و این مسأله، به نوبه خود زمینه نقد نظریّات دیگر را مطرح مىسازد، تا وجه نادرستى مقدّمات یا عدم اعتبار صورت استدلال معلوم شود.
6- علمهایى که انسان مىتواند به آنها دست یابد، بسیار محدود است. آنچه آن را علم مىنامیم لزوما علم نیست، علم، مفهومى ایدهآل است که تنها با به کار بستن روش قیاسى و مبتنى ساختن استدلال بر قضایاى بدیهى به دست مىآید. چه بسا کذب آنچه امروزه آن را علم مىنامیم در آینده معلوم شود.
مبناگرایان سنّتى بر این عقیده هستند که انسان در چنین مواردى گرفتار جهل مرکّب بوده است، هر چند که تا پایان عمر به اشتباه خود واقف نشده باشد. این ویژگى با ذکر مثالى روشنتر مىشود. هیأت علمى بطلَمیوسى به مدّت 14 قرن به عنوان نظریّهاى علمى میان دانشمندان و دیگر مردمان رواج داشت. چه بسیار منجّمانى که با عنوان علاّمه رخت از جهان فرو بستند و از دید مردم، مرگ آنان لطمهاى جبران ناپذیر براى علم نجوم بود. امّا اگر مبناگروى سنّتى را بپذیریم، باید معتقد شویم که آن عدّه نه تنها علاّمه و حتّى عالِم نبودهاند که جاهلانى غوطهور در جهل مرکّب بودهاند که مرگ آنان ضررى را به علوم نجوم وارد نساخته و حتّى باعث پیشرفت آن شده است.
7- یکى از مهمّترین ویژگیهاى مبناگروى سنّتى، نظریّه مطابقت در باب صدق است. نظریّات متعدّدى در باب ماهیّت صدق و ملاک تشخیص صدق یک باور مطرح شده است. ما، امروزه شاهد نظریّاتى مانند: حذفگروى (redundency theory of truth)، ناواقع گروى (antirealism)و عمل گروى (pragmatic theory of truth)در کنار نظریّاتى همچون نظریّه منطقدان لهستانى، تارسکى (Tarski)، هستیم. امّا یکى از پرطرفدارترین نظریّات از قدیم تا کنون «نظریّه مطابقت» (Correspondance theory of trurh)بوده است. نظریّه صدق تارسکى نیز که امروزه طرفداران فراوانى در میان فیلسوفان تحلیلى دارد، در واقع تعبیرى از نظریّه مطابقت در زبانهاى صورى (formal languages) مىباشد. بر اساس نظریّه مطابقت، گزاره صادق، گزارهاى است که مطابق با عالَم واقع باشد. پذیرش این نظریّه از سوى طرفداران نظریّه مبناگروى سنّتى، تأثیر فراوانى در تلقّى آنها از چگونگى حصول صدق داشته است. از دیدگاه آنان، باورهاى پایه، صادق هستند و صدق آنها بدیهى است، به این معنا که نیازمند استدلال نمىباشند. امّا اگر بخواهیم از صادق بودن باورى استنتاجى، آگاه شویم، باید به مسیر استنتاجى آن توجّه کنیم. در صورتى که باورى استنتاجى، در مسیر استدلالى به باورى پایه، یعنى محسوسات و اوّلیّات برسد، باورى صادق است؛ در غیر این صورت، باورى کاذب خواهد بود. بنابراین، ملاک تشخیص مطابقت یک باور با عالَم واقع نیز در نهایت با باورهاى پایه یعنى محسوسات و اوّلیّات، گره مىخورد. باورهاى پایه، باورهایى صادق هستند که صدق آنها بىنیاز از اثبات است و صادق بودن باورهاى غیرپایه نیز در نهایت، ناشى از باورهاى پایه است که در مسیر استنتاجى باورهاى غیرپایه، قرار دارند.
آنچه بیان شد، نشان مىدهد که در مبناگروى سنّتى، مسیر استنتاجى درست ـ مسیرى استنتاجى که با روشى قیاسى تشکیل شود و به محسوسات و اوّلیّات ختم شود ـ نه تنها موجّه کننده باورهاى استنتاجى است، بلکه اثبات کننده صدق آنها نیز مىباشد. به بیان دیگر، در مبناگروى سنّتى، شکّاکیّت در ناحیه علم با شکّاکیّت در ناحیه توجیه به یکدیگر گره خوردهاند. اگر معلوم شود که گزارهاى استنتاجى، به روشى قیاسى از محسوسات و اوّلیّات نتیجه شده است، صدق آن نیز تضمین شده خواهد بود.
- 5 -
نظریّه مبناگروى سنّتى با ویژگیهاى ذکر شده داراى چه اشکالاتى است؟ دقّت در این نظریّه، نشانگر وجود مشکلاتى در آن است. اجازه مىخواهم در این جا به چند اشکال اساسى اشاره کنم:
1- ظاهرا این نظریّه براى حلّ مشکل شکّاکیّت در ناحیه توجیه اقامه شده است. امّا اگر به استدلالِ اقامه شده در درستى این نظریّه، نظر کنیم متوجّه مىشویم که نفى شکّاکیّت را پیش فرض گرفته است. اگر به دلایل اقامه شده در ابطال سه نوع دیگر زنجیره معرفتشناسى برگردیم، مشاهده خواهیم کرد که ابطال این سه نوع، بر اساس نفى شکّاکیّت مستدلّ شده است. از سوى دیگر اثبات نوع چهارم زنجیره معرفت شناختى که به معناى اثبات نظریّه مبناگروى سنّتى است در گرو ابطال سه نوع دیگر است. این مسأله، به معناى دوْرى بودن استدلال مذکور است. اگر بخواهیم همین مطلب را به گونهاى دیگر بیان کنیم، باید بگوییم که شکّاکیّت در ناحیه توجیه و پذیرش باورهاى پایه دو مبناى متفاوت هستند، و به تعبیر امروزین، دو پارادایم مجزّا هستند که در حیطه یکى نمىتوان به نقد حیطه دیگر نشست.
2- نوع حرکت استدلالى از سوى علمهاى پایه، به سوى باورهاى دیگر، حرکت قیاسى تلقّى شده است. گفتیم که مبناگرایان سنّتى، یقینزا بودن استقراء تامّ و برخى از تمثیلها را برآمده از وجود قیاسى پنهان در بطن آنها مىدانند. اِشکال این سخن آن است که مبناگرایان سنّتى امرى را اصل دانستهاند که کاملاً فرع مىباشد و قائل به فرع بودن چیزى شدهاند که کاملاً اصل مىباشد. مقصود از این سخن چیست؟ ما مقصود خود را از این سخن در قالب استدلالى که به نتیجه مدّنظر ما رهنمون مىشود، توضیح مىدهیم:
1) بر اساس قواعد قیاس، از دو مقدّمه جزئى، قیاس تشکیل نمىشود؛
2) بر اساس مقدّمه اوّل معلوم مىشود که نتیجه بخش بودن قیاس مدیون وجود قضیّهاى کلّى در مقدّمات آن است؛
3) راه به دست آوردن قضایاى کلّى استقراء است؛
4) استقراء یا تامّ است یا ناقص؛
5) استقراء تامّ مبتنى بر یک قیاس پنهان است؛
6) استقراء ناقص یقینزا نیست؛
7) اگر مقدّمه کلّى قیاس مبتنى بر استقراء تامّ باشد، صحّت قیاس مبتنى بر صحّت قیاس خواهد بود؛ (از 2، 3 و 5)
8) اگر مقدّمه کلّى قیاس مبتنى بر استقراء ناقص باشد، قیاس، یقینزا نخواهد بود. (از 2، 3 و 6)
همان گونه که دریافتهاید، اصل قرار دادن روش قیاسى از سوى مبناگرایان سنّتى آنان را گرفتار دو مشکل خواهد ساخت که در قضایاى «7 و 8» ذکر شدهاند. اصل قرار دادن قیاس، سبب دوْرى شدن پذیرش قیاس یا یقینزا نبودن آن خواهد شد. این اِشکال نشان مىدهد که اصل قرار دادن قیاس، بیش از آنکه برخاسته از استدلال باشد، امرى مبنایى است. به بیان دیگر پارادایم طرفداران مبناگروى سنّتى، قیاس است. این پارادایم مشکلاتى عدیده را ایجاد مىکند که به نظر مىرسد، به ما این اجازه را بدهد که پارادایمى دیگر را جایگزین آن نماییم. به نظر مىرسد که اصل قرار دادن تمثیل، پارادایم مناسبترى براى سیْر حرکت استدلالى در به دست آوردن اطّلاعات مىباشد. انسان در مواجهه با اشیاء، فرضیّهاى را درباره آنها مىسازد و آنگاه در مواجهه با شیئى دیگر، بر اساس فرضیّه ساخته شده خود به تعمیم حکم شىء اوّل به شىء دوّم مىپردازد. در صورتى که فرضیّه موجود در ذهن او شىء دوّم را نیز در بر گیرد، حکم شىء اوّل را به شىء دوّم تعمیم مىدهد و اگر فرضیّهاش شىء دوّم را در بر نگیرد، از تعمیم حکم شىء اوّل به شىء دوّم خوددارى مىکند. با تعمیمهاى بیشتر و بیشتر، شخص به حکمى کلّى در حیطه مصادیق مورد بررسى دست مىیابد. البتّه چنین روشى به معناى خطاپذیر بودن علم انسان است. امّا این اِشکالى را به پارادایم ما وارد نمىآورد، زیرا دقّت در طبیعت علم بشر نیز نشانگر خطاپذیر بودن علم انسان است. شاید ذکر مثالى بتواند آنچه را در صدد بیان آن هستیم آشکار کند:
کودکى را در نظر آورید که با نشان دادن ظرفى به او، کلمه «استکان» را به او یاد مىدهید. این کودک سریعا به فرضیّه سازى در باب «استکان» مىپردازد و فرضیّه خود را در ذهن، به صورت قضیّهاى لحاظ مىکند؛ «هر استکانى داراى فلان و بهمان ویژگى است». او با دیدن اشیاء دیگر، فرضیّهاش را بر آنها اعمال مىکند و با مشاهده شمول فرضیّه خود بر آنها، آنها را نیز استکان مىنامد. بنابراین، مىتوان گفت که او قیاسى این چنین را در ذهن خود مىپردازد:
1. این شىء داراى فلان و بهمان ویژگى است.
2. هر چه داراى فلان و بهمان ویژگى است، استکان است.
\این شىء استکان است.
حال فرض کنید که این کودک شیئى شیشهاى و بزرگ را مىبیند و مىگوید: «چه استکان قشنگى!» هنگامى که شما به آن شىء مىنگرید در مىیابید که او «لیوان» را با «استکان» اشتباه گرفته است و به او مىگویید: «فرزندم! این یک استکان نیست، بلکه یک لیوان است.» اگر کودک، درونگرا باشد، بدون پرسش از علّت لیوان بودن آن شىء، فرضیّه خود را درباره استکان، بازسازى مىکند و مثلاً معتقد مىشود که «اگر ظرفى بزرگ باشد، لیوان است نه استکان، و استکان داراى اندازهاى خاصّ است.» اگر کودک برونگرا باشد، از شما خواهد پرسید که چرا این شىء را لیوان نامیدهاید و نه استکان، و شما با پاسخ خود که ناشى از فرضیّه خود شماست، پاسخى را به او مىدهید. اگر کودک، سخن شما را بپذیرد، فرضیّه خود را بازسازى مىکند، ولى اگر سخن شما را نپذیرد، بر حرف خود اصرار مىورزد. این امر در دوران بزرگسالى در خصوص مفاهیم انتزاعى مانند: آزادى، اختیار، دولت، دین و... نیز خود را نمایان مىکند.
خلاصه سخن این که، در مقام صید علم، ذهن با مشاهده یک امر جزیى، قضیّهاى کلّى را که ناشى از حدس خودش است، مىسازد و آنگاه در مقام تفصیل اطّلاعات و به کارگیرى فرضیّه خود، از روش قیاسى استفاده مىکند. به بیان دیگر، مقدّمه کلّى قیاس ناشى از حدسى است که در برخورد اوّلیّه با یک شىء، به ذهن انسان خطور مىکند، و مقدّمه دیگر ناشى از سنجش یک مورد جزئى با فرضیّه موجود درذهن مىباشد؛ فرضیّهاى که در واقع همان حدس فاعل شناسا بوده است. به عنوان مثال این قیاس را در نظر آورید:
1- حسن انسان است.
2- هر انسانى ناطق است.
\حسن ناطق است.
راه به دست آوردن مقدّمه اوّل، مطابقت دادن «حسن» با فرضیّه موجود در ذهن در باب انسان است، و راه به دست آوردن مقدّمه دوّم نیز حدسى است که در مواجهه شخص با انسان، به ذهن او خطور مىکند.
3- طرفداران نظریّه انسجام گروى نیز نظریّه مبناگروى را مورد حمله نقّادانه خود قرار دادهاند. «بونژور» (Laurence Bonjour) که از مهمّترین طرفداران نظریّه انسجام گروى در باب قضایاى تجربى است اِشکالى را بر نظریّه مبناگروى سنّتى وارد کرده است. (بونژور، 1976؛ 285؛ 1978: 6). از دیدگاه بونژور نظریّه مبناگروى سنّتى براى حلّ مشکل تسلسل معرفتى طرح شده است، امّا بر خلاف ادّعایى که مىکند، از حلّ این مسأله عاجز است. سخن او این است که از دیدگاه مبناگرایان سنّتى، هر باورى نمىتواند به عنوان باورى پایه مورد پذیرش قرار گیرد، بلکه فقط باورهایى مىتوانند، به عنوان باورهاى پایه مورد استفاده قرار گیرند که باورهایى صادق باشند. این نکتهاى است که در توضیح ویژگیهاى مبناگروى سنّتى، مورد اشاره قرار گرفت. از این رو بونژور متذکّر مىشود، از دیدگاه یک مبناگراى سنّتى، باورهایى با ویژگى خاصّ که سبب صدق آنها مىشود مىتوانند باورى پایه در یک زنجیره معرفت شناختى تلقّى شوند. سخن بونژور آن است که این تقسیم بندى مبناگرایان سنّتى از باورهاى پایه، استدلالى را در دل خود دارد که اگر بخواهیم آن را به ذکر آوریم این چنین خواهد بود:
مقدّمه اول: B که یک باور پایه است، داراى ویژگیهاى خاصّى (مثلاً Ø) است.
مقدّمه دوم: آن دسته از باورهاى پایه که داراى ویژگى Ø باشند صادقند
نتیجه: B صادق است.
همان گونه که معلوم است، براى معلوم ساختن باورهاى پایه صادق، ما نیازمند یک توجیه مرتبه بالاتر هستیم. درست است که با فرض پذیرش مبناگروى سنّتى، باورهاى پایه، باورهاى غیرپایه را موجّه مىسازند، امّا در حیطه موجّه ساختن باورهاى پایه ـ به معناى جدا ساختن باورهاى پایه صادق از غیرصادق ـ نیازمند توجیهى در مرتبه بالاتر هستیم. با توجّه به این استدلال پنهان، بونژور بیان مىکند که مسیر استدلال با پذیرش باورهاى پایه به اتمام نمىرسد، بلکه زمان توجیههاى مراتب بالاتر آغاز مىشود.
اگر گفته شود که بالأخره مسیر استدلال، به استدلال پایانى ذکر شده ختم مىشود، بونژور خواهد گفت که مسأله این چنین نیست. بونژور بیان کرده است که با ذکر استدلال پیش گفته، سؤال اصلى درباره ویژگى Ø خواهد بود. به عنوان یک ویژگى که باورهاى صادق را به ما نشان مىدهد یا یک ویژگى تجربى و یا یک ویژگى غیرتجربى است. بونژور معتقد است که پذیرش هر یک از این دو فرض ما را گرفتار مشکل مىسازد. اگر گفته شود که این ویژگى، امرى غیرتجربى است، فورا این اِشکال مطرح مىشود که چگونه باورى تجربى بر امرى غیرتجربى مبتنى شده است و اگر این ویژگى، امرى تجربى باشد، معلوم مىشود که باورى را که پایه پنداشته بودیم، پایه نبوده، بلکه بر پایه امرى دیگر مبتنى شده بوده است.
نکتهاى را که باید تذکّر دهم آن است که این اِشکال، چندان صحیح نیست. مبناگرایان ـ البتّه نه لزوما مبناگرایان سنّتى ـ به این اِشکال به دو صورت پاسخ دادهاند:
الف) عدّهاى همچون فیلسوفان مسلمان و آنتونى کوئینتُن (Anthony Quinton) (کوئینتُن، 1973: 129 ـ 193) تأکید دارند Ø به نحوى شهودى دریافت مىشود. بنابراین اقامه کردن استدلال براى نشان دادن صدق باورهاى پایه لازم نیست. در بیان ویژگیهاى مبناگروى سنّتى، توضیح دادیم که مبناگرایان سنّتى، باورهاى پایه را باورهایى صادق مىدانند که صدق آنها نیازمند اثبات نیست.
ب) برخى از معرفت شناسان برونگرا مانند آرمسترانگ (D.M.Armstrong) (آرمسترانگ، 1973: 157) پاسخى دیگر ارائه کردهاند. از دیدگاه نظریّات برونگرا، آنچه درباره باور پایه اهمّیّت دارد، صدق نفس الامرىِ باور پایه است، نه علم فاعل شناسا به صدق آن. کسى که باورى پایه را به عنوان باورى صادق پذیرفته، لازم نیست دلیلى بر صدق آن باور داشته باشد و حتّى لازم نیست به وجود دلیلى بر صادق بودن آن بیاندیشد. صادق بودن باورهاى پایه ـ مثل «عسل شیرین است» ـ کاملاً وابسته به ارتباط بیرونى میان شىء خارجى و فاعل شناساست. این ارتباط، باورى را در ذهن فاعل شناسا ایجاد مىکند و همان ارتباط بیرونى، عامل صادق بودن باور مىباشد.
آنچه در باب نظریّه آرمسترانگ گفته شد، در سخنان خواجه نصیرالدّین طوسى نیز مشهود است. (طوسى، 1403: 2/322). فخر رازى در شرح خود بر کتاب الاشارات و التّنبیهات اِشکالى را بر نظریّه مطابقت وارد مىداند. از دیدگاه او مطابقت قضیّه با عالَم واقع به معناى صادق بودن قضیّه است، امّا مسأله آن است که انسان هیچ گاه نمىتواند به این مطابقت علم پیدا کند، زیرا جهان عینى، هیچ گاه به صورت بىواسطه در دسترس انسان نیست تا انسان بتواند، صورت ذهنى را با آن بسنجد و حکم به مطابقت یا عدم مطابقت نماید. خواجه نصیرالدّین طوسى در مقام پاسخ به فخر رازى بیان مىکند، صدق با مطابقت نفس الامرى گره خورده است و نه با علم فاعل شناسا به مطابقت. به دیگر سخن از نظر خواجه، آنچه در مفهوم صدق مدخلیّت دارد، مطابقت عینى قضیّه با عالَم واقع است؛ حال این که شخصى به این مطابقت علم یابد یا خیر، بحثى جداگانه مىباشد.
- 6 -
نظریّه مبناگروى سنّتى نظریّهاى است که داراى سه رقیب است؛ مبناگروى معاصر (مبناگروى خطاپذیر (fallibilistic foundationalism)، مبنا ـ انسجام گروى) (foundherentism)، انسجام گروى و متن گروى رقیبان این نظریّه هستند. داورى در باب نظریّه مبناگروى سنّتى در گرو آشنایى با نظریّات دیگر و سنجش اِشکالات و نقاط قوّت هر یک از آنهاست. بدون شناخت دیگر نظریّات، اظهارنظر در باب صدق یا کارایى نظریّه مبناگروى سنّتى بر خطا خواهد بود. امّا اگر بخواهیم در یک سخن، مطالب ذکر شده را جمعبندى کنیم، باید بگوییم که مبناگروى سنّتى، علم را امرى ایدهآل مىداند که براى رسیدن به آن قواعدى را در اختیار ما مىنهد و دستوراتى مىدهد. بر این اساس، نظریّه مبناگروى سنّتى در یک نگاهِ دستورى از معرفتشناسى پرورده شده است. امّا قواعد و دستورات ارائه شده از رساندن انسان به هدفى که مقصود نظر این نظریّه است تا حدّ زیادى، ناتوان است و این حقیقت، با دقّت بیشتر در اشکالات این نظریّه، روشنتر مىشود.
منابع
الف- منابع فارسى
1ـ ارسطو: منطق ارسطو (اُرگانون)، ترجمه دکتر میرشمس الدّین ادیب سلطانى، مؤسّسه انتشارات نگاه، تهران.
2ـ ارسطو: متافیزیک،، ترجمه: دکتر شرف الدّین خراسانى، نشر گفتار، تهران.
3ـ طوسى، خواجه نصیرالدّین، اساس الاقتباس، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چ 4.
ب- منابع عربى
4ـ ابن سینا، حسین بن عبدالله: الشّفاء، الالهیّات، انتشارات ناصر خسرو، تهران، چاپ اوّل.
5ـ الحلّى، الحسن بن یوسف، کشف المراد فى شَرْح تجرید الاعتقاد، مؤسسه النّشر الاسلامى، قم.
6ـ الطوسى، نصیرالدّین محمّدبن محمّد بن الحسن، شرح الاشارات و التّنبیهات، فى الاشارات و التّنبیهات للشّیخ الرّئیس ابى على حسین بن عبدالله بن سینا، دفتر نشر الکتاب، بى جا.
7ـ الکاتبى، نجم الدّین عمر بن على القزوینى، الرّساله الشمسیّه، فى شروح الشمسیّه، مجموعه حواشٍ و تعلیقات، شرکه شمس المشرق للخَدمات الثّقافیّه، بى جا.
8ـ المظفّر، الشّیخ محمّدرضا، المنطق، دارالتعارف للمطبوعات، بیروت، الطبعة الثّانیه.
ج) منابع انگلیسى
9- Audi, Robertin (1993), "Fallibilist Foundationalism and Holistic Coherentism", in The Theory of Knowledge, Classic and Contemporary Reading, ed. By Louis P. Pojman (Belmont, California, Wadsworth Publishing Company).
10- Ayer, A. J. (1956) The Problem of Knowledge (London: Macmillan)
11- Chisholm, Roderick M. (1966) Theory of Knowledge (Englewood Cliffs, NJ (Prentice-Hall).
12- Chisholm, Roderick M. (1957) Perceiving: A Philosophical Study (Ithaca, New York Cornell University Press).
13- Gettier, Edmond L. (1963), "Is Justified True Belief Knowledge", Analysis, Vol.23. No. 6.
14- Goldman, Alvin I. (1967). "A Causal Theory of Knowing", The Journal of Phlisophy, Vol. 64, No. 12.
15- Harman, Gilbert (1973), Thought (Princeton, NJ: Princeton University Press).
16- Lehrer, Keith and Paxon, Thomas D. (1969), "Knowledge: Undefeated Justified True Belief", The Journal of Philosophy, Vol. 66, No. 8.
17- Pojman, Louis P. (1993), "The Analysis of Knowledge", in The Theory of Knowledge, Classic and Contemporary Reading, ed. by Louis P. Pojman (Belmont, California: Wadsworth Publishing Co).
18- Rozeboom, William (1967), "Why I Know So Much More Than You do", American Philosophical Quarterly, 4.
19- Williams, Micheal (2001), "Contextualism, Externalism and Epistemic Standards", Philosophical Studies, Vol. 103, No. 1.
1 ـ استادیار گروه فلسفه و کلام دانشکده الهیّات و معارف اسلامى دانشگاه امام صادق علیهالسلام .
2 ـ علم قضیّهاى در سنّت غرب داراى اسمهاى متعددى است. علم قضیّهاى ترجمه propositional knowledge مىباشد. این نوع علم با عناوین «knowing that» و «knowledge that» نیز معروف است.
3 ـ در مباحث جدید در حیطه فلسفه منطق، بحثى تحت عنوان قضیّه (proposition)و جمله (sentence) مطرح شده است. عقیده غالب آن است که قضیّه و جمله متفاوت هستند. دلیل آن است که مىتوان نشان داد حکم این دو، یکسان نیست. بر اساس قانون لایبنیتس، اگر دو چیز داراى رابطه این همانى با یکدیگر باشند، لازم است هر حکمى که یکى از آنها واجد است دیگرى نیز واجد باشد. یعنى:
(F× ÝFY)](×) (Y) [(× = Y) Ý
بنابراین، اگر چیزى حکمى را واجد باشد و چیز دیگر واجد آن حکم نباشد، در مىیابیم که آن دو چیز، یکى نیستند. حال اگر این قاعده را به قضیّه و جمله تسرّى دهیم، با توجّه به تفاوت حکم آن دو، یکى نبودن آنها معلوم مىشود. امّا تفاوت حکم این دو را مىتوان در دو مورد نشان داد:
الف) در مواردى، دو جمله بیانگر یک قضیّه هستند، حال آنکه اگر جمله همان قضیّه باشد، لازم مىآید که با داشتن دو جمله، دو قضیّه داشته باشیم. به عنوان مثال دو جمله «برف سفید است» و «اَلثَّلْجُ أبْیَضُ» بیانگر یک قضیّه هستند؛
ب) در مواردى یک جمله، بیانگر دو یا چند قضیّه است، حال آنکه اگر جمله همان قضیّه باشد، لازم مىآید که با داشتن یک جمله، یک قضیّه داشته باشیم. به عنوان مثال جمله «من تشنهام» اگر توسّط على بیان شود، بیانگر این قضیّه است که على تشنه است و اگر توسّط حسن بیان شود، بیانگر این قضیّه است که حسن تشنه است.
بحث این همانى جمله و قضیّه، توسّط اعضاى حلقه ویَن که منکِر هر گونه امر غیرمادّى بودند، به صورت جدّى مطرح شد. از سوى دیگر کسانى که جمله را متمایز از قضیّه مىدانند به دو گروه تقسیم مىشوند. دیدگاهى که مىتوان آن را دیدگاه افلاطونى یا واقع گروى realism)) نامید، قضیّه را امرى مجرّد و موجود در عالَم مُثُل مىداند، امّا دیدگاهى دیگر که مىتوان آن را دیدگاه ارسطویى یا مفهوم گروى conceptualism)) نامید قضیّه را امرى ذهنى مىداند.
4 ـ علم شیئى نیز در سنت غرب، اسامى متعددى دارد. علم شیئى ترجمه objectual knowledge است. این نوع علم با عناوین «Konwing of» و «Konwing by acquintance» نیز معروف است.
5 ـ این ترجمه را براى «Konwing how» آوردهام. نام دیگر این نوع علم «skill» است.
6 ـ پویمن (Pojman) تعریف علم قضیّهاى را به باور صادق موجه (justified true belief)، «تعریف سه بخشى» (tripartite definition) نامیده است. (ر.ک، پویمن، 1993: 130)
7 ـ در دوران معاصر، این تعریف به صورت جدیدش در آثار چیزم (16 :1956) و آیر (130 :1956) و پس از این دو در آثار دیگر معرفت شناسان (به عنوان نمونه رزبوم، 281:1967) با تفاوتهاى اندک آمده است.
تعریف منطق دانان مسلمان از علم با آنچه در این جا ذکر شد، متفاوت است. آنان علم را این گونه تعریف کردهاند: «حُصول صورة الشىء عند العقل» (ر.ک: کاتبى بىتا: 59) در باب این تعریف نکاتى قابل ذکر است:
الف) این تعریف، در برگیرنده تصوّر و تصدیق است. به تعبیر دیگر، این تعریف شامل علم شیئى و علم قضیّهاى است، در حالى که تعریف علم در سنّت جدید، تعریف علم قضیّهاى است؛
ب) این تعریف، پیش فرضى را در باب ماهیّت علم داراست. یکى از مباحث مربوط به ادراک حسّى آن است که آیا در ادراک حسّى، تصویرى از شىء در ذهن حاصل مىشود یا این که ذهن مستقیما شىء خارجى را ادراک مىکند. دیدگاه نخست را واقعگروى غیرمستقیم indirect realism)) و دیدگاه دوّم را واقع گروى مستقیم direct) realism)مىنامند. تعریف ارائه شده از علم در سنّت مسلمانان، نظریّه واقع گروى غیرمستقیم را در بطن خود واجد است. پیش فرض بودن نظریّه واقع گروى غیرمستقیم در تعریف علم ناشى از دو علّت است:
اوّلاً، در سنّت اسلامى، ادراک حسّى پایه ادراک خیالى و ادراک خیالى پایه ادراک عقلى است. در میان ادراکات حسّى، «اِبصار» اهمّیّتى فراوان دارد و بدین جهت یکى از مهمّترین مباحث از زمان افلاطون تا زمان حاضر مىباشد. این بحث براى فیلسوفان مسلمان نیز بحثى محورى بوده است. فیلسوفان مسلمان به تأسّى از ارسطو، اِبصار را ناشى از رسیدن نورى از مُبْصَر به چشم مُبْصِر و حصول صورتى از مُبْصَر در ذهن مُبْصِر مىدانستند. پایه بودن ادراک حسّى براى دیگر اَقسام ادراک سبب شد که علم به صورت مطلق به حصول صورت در ذهن تعریف شود؛
ثانیا، فیلسوفانى همچون ابن سینا در زمان خود با نظریّه متکلّمانى مواجه بودند که عالَمى را با نام «عالَم ثُبوت» مورد پذیرش قرار داده بودند. متکلّمان راه حلّ تعارضى را که درگیر آن بودند، پذیرش عالَم ثُبوت دانستند. این تعارض آن بود که در قضایایى همچون «کوه طلا سنگین است» بدون آنکه کوه طلا در عالَم خارج موجود باشد، حکمى صادق براى آن بیان شده است، حال آنکه هر نوع حکمِ صادقِ ایجابى مستلزم وجود محکومٌ علیه است. متکلّمان بر این عقیده رفتند که محکومٌ علیه در چنین قضایایى، هر چند که تحقّق وجودى ندارند، امّا در عالَمى دیگر با نام عالَم ثُبوت، داراى تحقّق است. ابن سینا براى بُطلان نظریّه این گروه بیان مىکند که صحّت چنین قضایایى ناشى از تحقّق صورتى از آنها در عالَم ذهن است. در واقع ابن سینا، متکلّمان مذکور را به عدم فهم قدرت ذهن متّهم مىکند (ابن سینا، 1363: 34). این که تا چه حدّ اتّهام ابن سینا رواست، چیزى است که در این مجال نمىگنجد؛ امّا پاسخ او زمینه پذیرش نظریّه واقع گروى غیرمستقیم را فراهم آورده است.
ج) آنچه درمعرفتشناسى جدید علم قضیّهاى نامیده مىشود، همان است که در سنّت منطقدانان مسلمان «یقین بالمعنى الأخصّ» نامیده مىشود. آنچه در توضیح یقین بالمعنى الأخصّ در ابتداى کتاب برهان در کتابهاى منطقى مسلمانان گفته شده، دقیقا ما را با سه جزئى که در تعریف علم قضیّهاى گفته شد، درگیر مىسازد. البتّه تعریف یقین بالمعنى الأخصّ در سنّت اسلامى بسیار دقیقتر از تعریف علم قضیّهاى در معرفتشناسى جدید است. اثبات این مدّعا مجالى دیگر را مىطلبد که امید است در مقالهاى مستقلّ به آن بپردازم.
8 ـ مقصود از شهود در اینجا تأمّل درونى (introspection) مىباشد.
9 ـ ناقد اصلى این تعریف در دوران معاصر «گتیه» است. پلانتینجا بیان مىکند که روزى گتیه به او گفته است که مدیر گروه از فعّالیّت اندک پژوهشى او ناراضى است. گتیه به پلانتینجا گفته است که درصدد نوشتن مقالهاى است که بسیار اثر گذار باشد. چند بعد گتیه مقالهاى بسیار مختصر مىنویسد که در آن، اشکالى اساسى را بر تعریف سه جزئى علم تحت دو مثال نقضى بیان مىکند (گتیه، 1963: 3-121). این مقاله بسیار اثر گذار بود و افراد متعددى در عکس العمل نسبت به آن مقالاتى را نگاشتند. از مهمّترین فیلسوفان که در این مورد مطالبى را نگاشتهاند مىتوان به «گلدمن» (1967: 372-355)، «لِهرِر» و «پاکسُن» (1969: 237-225)، «هارمَن» (1973: 172-120) و «رُزبوم» (1967: 290-281) اشاره کرد.
10 ـ مایکل ویلیامز (Michael Williams) شکّاکیّت نوع اول را «شکّاکیّت دکارتى» و شکّاکیّت نوع دوم را «شکّاکیّت آگریپایى» نامیده است. (ویلیامز، 7:2001) آگریپا (Agrippa) از شکّاکان قرن اول یا دوم میلادى مىباشد.
11 ـ توجّه داشته باشید که مسأله تسلسل معرفتى (epistemic regress problem) را با مسأله تسلسل وجودى اشتباه نکنید. مسأله تسلسل وجودى در حیطه علّتها و معلولها مطرح مىشود. ارسطو در کتاب متافیزیک، مسأله تسلسل وجودى را نیز مطرح کرده است و در ردّ آن برهانى را اقامه کرده است (ارسطو، 1366: 399) که تقریر ابن سینایى از آن (ابن سینا، 1363: 9-327) با نام برهان «وسط و طرف» مشهور است.
کسى که معتقد به تسلسل وجودى باشد، علّت اولى را در سرسلسله علّتها و معلولها ردّ مىکند. در مقابل کسى که تسلسل وجودى را باطل مىداند، در سرسلسله علّتها و معلولها، علّت اولى را مىپذیرد. امّا مسأله تسلسل معرفتى در حیطه ذهن و مستدلّ ساختن باورها مطرح مىشود و ارتباطى با عالَم خارج ندارد. کسى که تسلسل معرفتى را مىپذیرد، گرفتار شکّاکیّت در ناحیه توجیه مىشود و آنکه مخالف آن است، شکّاکیّت در ناحیه توجیه را باطل مىداند.
12 ـ این نوع شکّاکیّت، شکّاکیّتى «فراگیر» (global skepticism) است که تمام حیطههاى دانش بشرى را شامل مىشود. در مقابلِ شکّاکیّت فراگیر، «شکّاکیّت حیطهاى - local skepticism» ـ به این نوع شکّاکیّت، «شکّاکیّت محدود - restrict skepticism» نیز گفته مىشود ـ قرار دارد. شکّاکان حیطهاى نسبت به حیطهاى از دانشهاى بشرى شکّاک هستند. به عنوان مثال مىتوان به شکّاکیّت در حطیه حوادث تاریخى، شکّاکیّت در حیطه حوادث آینده و شکّاکیّت در حیطه «دیگر اذهان - other minds» اشاره کرد. روشن است که شکّاکیّت حیطهاى بیشتر با شکّاکیّت در ناحیه علم سازگار است.
13 ـ شکّاکیّت در تقسیمى دیگر به شکّاکیّت قوىّ (strong skepticism) و شکّاکیّت ضعیف (weak skepticism)تقسیم مىشود. شکّاکیّت ضعیف، فعلیّت علم یا فعلیّت توجیه را انکار مىکند، امّا امکان آن دو را مىپذیرد. به عبارت دیگر، یک شکّاک ضعیف بر این عقیده است که تا کنون، علم، میسّر نشده یا توجیه باورها حاصل نشده است، امّا امکان دارد، در آینده بشر بتواند، به علم یا باورهاى موجّه، دست یابد. شکّاکیّت قوى، علاوه بر این که فعلیّت علم یا فعلیّت توجیه را انکار مىکند، امکان آن دو را نیز منکِر است. شکّاکیّت ذکر شده در متن از نوع شکّاکیّت قوىّ است که علاوه بر انکار وجود باورهاى موجّه، امکان توجیه را نیز زیر سؤال مىبرد. خلاصه این که، شکّاکیّت ذکر شده، از نوع شکّاکیّت فراگیر، قوىّ و در ناحیه توجیه است.
14 ـ البته نظریّههاى مربوط به توجیه از جهتى دیگر به درون گروى و برون گروى تقسیم مىشوند که مهمّترین نظریّههاى برون گرا، وثاقت گروى، طبیعت گروى و تضمین هستند.
15 ـ ایده اصلى این استدلال را از استدلال آئودى برگرفتهام (ر.ک: آئودى، 267:1993).