آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۴

چکیده

نظریه اخلاقِ وظائف در بادى امر رادیلیو.دى. بوجود آمد ویژگى این نظریه این است که اصلى یا اصولى را به عنوان اصول پایه به رسمیت نمى‏شناسد وم اساسا قائل به فهرست منظمى از اصول اخلاقى نیست نویسنده در ابتدا نظریاتى را که در آنها اصل یا اصولى به عنوان اصل پایه در نظر مى‏گیرد را رد مى‏کند و سپس به تشریح این نظریه مى‏پردازد که در آنها ابتدا به وظائف درباره امر برمى‏خوریم و سپس آنها را موازنه کرده به وظائف شایسته مى‏رسیم. نویسنده در انتها به طور اختصار بر این نظریه اشاره مى‏نماید.

متن

مقدمه

یک تصوّر سنتى، از نظریه اخلاقى، این است که، باید داراى فهرستى از اصول اخلاقى پایه یک توجیه براى هر عنوان، در آن فهرست و بعضى تبیینها، در مورد این که، چگونه باید اصول معمولى بیشترى را، از اصولى که با آنها شروع کردیم، نتیجه گرفته باشد. مثال روشن این مطلب، مکتب سود انگارى سنتى است، که به ما یک اصول پایه یگانه ارائه مى‏دهد که توضیحاتى درباره این که، چرا ما باید این اصل را بپذیریم مى‏دهد (اغلب این قطعه مورد توجه واقع نمى‏شود، ولى نباید این طور باشد)، و سپس نشان مى‏دهد که چگونه باید از آن اصولى مانند: «دروغ نگو» و «مراقب والدینت باش» را نتیجه گرفت (مثالى که بنحو فزاینده‏اى من را مجذوب خود مى‏کند.)

اگر نظریه ما بیش از یک اصل را ارائه دهد، باید این را هم نشان دهد که چگونه اصولى که ارائه مى‏دهد، با هم، مانند یک گروه، هماهنگى دارند. این امر مى‏تواند به گونه‏هاى مختلف انجام شود. ما مى‏توانیم بطور مستقیم استدلال کنیم که هیچ یک از آنها قابل قبول نیست، مگر این که بقیه، مورد قبول واقع شوند، یا بنحوى غیر مستقیم‏تر، استدلال کنیم که آنها با همدیگر مظهر یک مفهوم جالب و سازگار از یک عامل اخلاقى هستند. البته راههاى دیگرى نیز وجود دارد.

نظریه «وظائف در بادى امر» خیلى شبیه این امر بنظر نمى‏رسد. اولاً، این نظریه فرض نمى گیرد که بعضى اصول اخلاقى پایه‏اى‏تر از دیگر اصول است، ثانیا، قائل به این نیست که هیچ گونه هماهنگى در فهرست اصولى که ارائه مى‏دهد، وجود داشته باشد. البته تشریک مساعى در جهت فلسفه اخلاق هست، ولى یک نظریه اخلاقى به معناى سنتى آن نیست، این نظریه قائل به این است که در اخلاق، همه چیز کاملاً بهم ریخته و نا مرتب است و جاى کافى براى آن نوع نظریه اصلاً وجود ندارد. این بیشتر شبیه به این است که قائل باشیم که ما مى‏توانیم چیزهایى درباره طبیعت فیزیکى جهان بگوئیم، ولى آنچه مى‏توانیم بگوئیم، به اندازه آن نوع نظریاتى که فیزیکدانها، انتظار آن را دارند، بالغ نمى‏شود.

شاید این امر براى ما خوشایند نباشد، ولى این تنها نوع نظریه‏اى است که مى‏خواهیم بدست آوریم؛ چون جهان (اخلاقى یا فیزیکى) در این که آرمانهاى نظریه پردازان را برآورده سازد ناتوان است.

براى این که ببینیم چرا ممکن است، وضعیت بدین گونه باشد، نیازمند این هستیم که ببینیم، چگونه دبلیو.دى. راس، مُبدع نظریه «وظائف در بادى امر» براى این نظریه استدلال کرده است.(3) راس که قسمت اصلى کارش را در دانشگاه آکسفورد، در دهه‏هاى 1920 و 1930 انجام داد، بحثش را با استدلال بر این که تمام انواع وحدت گرائى (نظریه‏اى که مى‏گوید تنها یک اصل اخلاقى پایه وجود دارد) باطل است، شروع کرد. او تنها دو شکل وحدت گرائى را مى‏شناخت کانت گرائى و سود گرائى. بنابراین به ترتیب به ابطال آنها پرداخت.

استدلال او علیه کانت این بود که اصل بنیادى کانت ناسازگار است. آن اصل چیزى شبیه این است: «تنها اعمالى که به انگیزه وظیفه انجام مى‏شوند صحیح هستند.» راس گمان کرد که این بدین معنا است که بگوئیم ما اخلاقا موظفیم، بر اساس انگیزه معینى عمل کنیم. ولى او بر این مطلب تاکید ورزید که تنها چیزى که یک نفر مى‏تواند، بگوید، ما اخلاقا موظف به انجام آنیم، اعمالى است که در توانایى ما است که انجامشان دهیم یا ندهیم. ما نمى‏توانیم انگیزه‏هایى که بر اساس آنها عمل خواهیم کرد را، انتخاب کنیم. انگیزه‏هاى ما اختیارى ما نیست. ما مى‏توانیم آنچه را انجام خواهیم داد، انتخاب کنیم، نه این که چرا آن را انجام خواهیم داد. بنابراین ما ملزم به این نمى‏توانیم باشیم که بر اساس انگیزه خاصى عمل کنیم. کانت ما را به این امر ملزم مى‏کند و از این رو نظریه او باید کنار گذارده شود.(4)

مکتب سود گرائى، به دلائل متفاوتى کنار گذاشته شدند. راس مى‏دانست که سودگرائى تنها صورتى از رویکرد اخلاقى کلیّترى به نام مکتب «اصالت نتیجه» است. او معتقد نبود که تمام صورتهاى اصالت نتیجه، باید وحدت گرا باشد، چون او آگاه بود که سودگرائى مطلوب جى اى مور، کثرت گراست (مور معتقد است عمل صحیح عملى است که، حداکثر خوبى را دارد، همچنین معتقد است که انواع مختلفى از امور هستند که خوبند همچون دانش و تجربه زیبائى شناختى). ولى او بر علیه اصالت نتیجه استدلال کرد با علم به این که اگر او در این امر موفق شود، سودگرائى هم کنار گذارده شده است.

استدلال، از یک ادعاى صریح، که بوسیله یک مثال تأیید مى‏شود، شروع مى‏شود. ادعا این است که «مردم عادى معتقدند که اخلاقا ملزمند، به آنچه قول داده‏اند انجام دهند، عمل کنند. نه بخاطر نتایج (احتمالى) نقض عهدشان، بلکه صرفا بخاطر این که آنها قول داده‏اند؛ ولى با این گونه فکر کردن، آنها وظایف اخلاقیشان بر اساس نتایج را در نظر نمى‏گیرند.

نتایج اعمال آنها در آینده واقع مى‏شود، ولى آنها بیشتر درباره گذشته فکر مى‏کنند (درباره قولهایى که داده‏اند). توضیح مطلب این است که فرض کنید که قول داده‏اید وظیفه‏اى آسان و ناخواسته را انجام دهید ـ ماشین همسایه شما خراب شده و شما قول داده‏اید که او را امروز صبح براى خرید همراه خودتان ببرید. ولى اکنون فرصتى براى شما پیش مى‏آید که کارى را که کمى ارزشمندتر است بجاى این کار انجام دهید. مثلاً این که دو همسایه دیگر را که بهمین ترتیب هستند را ببرید، تا دخترشان را در آنجا ملاقات کنند.

راس مى‏گوید، با در نظر گرفتن این مسأله، صرفا بر اساس نتایج، شما باید قبول کنید که آنچه اخلاقا بدان ملزم هستید، این است که عهد خود را بشکنید، چون خوشحالى همسایه‏هاى دوم و سوم بخاطر این که مجبور به تعویض سه اتوبوس نیستند تا به فرودگاه برسند بر مأیوس کردن همسایه اول مى‏چربد. او استدلال مى‏کند که، هنوز در مقابل این موازنه نتایج باید، این واقعیت که شما قول داده‏اید، مطرح شود، و در موردى مانند این، این واقعیت ممکن است پیروز شود. یعنى شما ممکن است احساس کنید که على رغم منفعت نهفته در نتایج، آنچه اخلاقا ملزم به آن هستید، این است که تعهد اساسى خود را حفظ کنید. البته شما، در موردى که منفعت بدست آمده بواسطه نقض عهدتان بسیار بزرگتر باشد، این گونه احساس نمى‏کنید، ولى این مطلب هیچ گونه تأثیرى در نشان دادن این که در این مورد روش صحیح این است که عهد خود را نشکنید نمى‏گذارد.

آنچه این مثال نشان مى‏دهد، این است که، اگر چه نتایج اعمال مهم است؛ اما چیزهاى دیگرى نیز مى‏توانند بهمان نسبت مهم باشند. مکتب اصالت نتیجه، بسادگى در این که تمام جوانب مسأله را، در بر بگیرد ناتوان است.(5) دیدگاه کلى راس این است که تمام انواع امور مهمند. بنابراین هیچ فهرست واقعى منظمى از ویژگیهاى مهم اخلاقى نمى‏توان ساخت. امورى مانند شما باید نیکوکار باشید (هر جا مى‏توانید به دیگران کمک کنید)، شما باید استعدادهاى خود را شکوفا کنید و شما باید با دیگران عادلانه رفتار کنید. همه امور حائز اهمیتى هستند که اهمیت آنها مى‏تواند، بر اساس تفاوتى که با انجام آن نوع روش (یعنى روش نتیجه‏گرایى) فهمیده شود. ولى آنچه شما اخلاقا ملزم به انجام آن هستید، مى‏تواند بهمان اندازه از چیزهاى دیگر تأثیر پذیرد. بعنوان مثال، بوسیله اعمال قبلى شما بطرق مختلف (مثلاً در مثال ما، بوسیله تعهد قبلى شما) یا بوسیله اعمال قبلى دیگران، مانند موقعى که شما تشکرى رابه کسى مدیون هستید بخاطر یک عمل مهربانانه در گذشته.

راس این وضعیت را با مفهوم وظیفه در بادى امر بیان مى‏کند. او مى‏گوید، ما یک در بادى امر داریم که به دیگران کمک کنیم و وظیفه در بادى امر دیگرى داریم که تعهداتمان را حفظ کنیم و وظیفه دیگرى که اعمال مهربانانه گذشته را جبران کنیم و وظیفه دیگرى که کسانى که روى ما حساب کرده‏اند را مایوس نکنیم. آنچه او از این مطلب، مورد نظرش است، تنها این است که این امور اخلاقا مهمند، آنها در آنچه ما باید انجام دهیم، در این که آیا ما در آنچه انتخاب کردیم درست عمل کردیم یا نه، ایجاد اختلاف مى‏کنند.

اگر ما حفظ یک تعهدمان را انتخاب کنیم، عمل ما تا آن محدوده (یعنى تا جائى که این اصل صحیح است) صحیح است و وفادارى به تعهدش برله او بحساب مى‏آید. این است آنچه مقصود راس است، وقتى مى‏گوید که عمل ما یک وظیفه در بادى امر نسبت به یک عمل وفادارى به عهد است. البته این که آن یک وفادارى به عهد است یا نه، تنها موضوع مربوطه نیست همانطور که دیدیم امور دیگرى نیز مهمند، براى مثال وظیفه در بادى امر، افزایش رفاه دیگران (وظیفه در بادى امر، نیکوکار بودن) و این وظایف در بادى امر دیگر، ممکن است، در موضوعى که ما در نظر داریم، مهمتر باشند؛ ما پیشاپیش نمى‏توانیم بگوئیم که کدام وظیفه در بادى امرى، معلوم خواهد شد که در وضعیتى که با آن مواجهیم بیش از بقیه مهم است.

تمام آنچه ما مى‏توانیم انجام دهیم، این است که شرائط را در نظر بگیریم و سعى کنیم، تصمیم بگیریم که آیا در این جا این مهمتر است که وفادار به عهدمان باشیم یا این که همسایه‏هاى دوم و سوم را به فرودگاه ببریم. هیچ قاعده، یا مجموعه قواعدى، نمى‏تواند در این امر، ما را یارى دهد.

بنابراین یک عمل مفروض مى‏تواند، نسبت به یک ویژگى، وظیفه در بادى امر باشد (مثلاً وفادارى به عهد)، و یک وظیفه در بادى امر، نسبت به ویژگى دیگر (کمک بزرگى براى همسایه اول خواهد بود.) و وظیفه در بادى امر اشتباهى نسبت به ویژگى سوم (آن به این معناست که همسایه هاى دوم و سوم قصد دارند، زمان سختى را تا رسیدن به فرودگاه بگذرانند) با بیان این مطلب، در زبان عادى، این دقیقا به این معناست، که بعضى ویژگیهاى آن عمل، برله آن و بعضى بر علیه آن بحساب مى‏آیند. همین که ما مشخص کردیم، چه ویژگیى در کدام جهت مهم است، کوششى براى، تصمیم گرفتن این که موازنه این ویژگیها کجا واقع مى‏شود را پدید آورده‏ایم.

مطابق نظر راس این یک مسأله گریزناپذیرِ قضاوت کردن است و هیچ نظریه‏اى نمى‏تواند، کمک کند. نظریه تنها مى‏تواند این کمک را بما بکند که آیا مى‏توانیم وظائف در بادى امر مختلف را، به ترتیب اهمیت بگونه‏اى بنظم آوریم که پیشاپیش، بدانیم که مثلاً همواره، کمک به دیگران مهمتر از وفادارى به عهد است یا نه، ولى هیچ گونه نظم و ترتیبى با واقعیت جور در نمى‏آید. واقعیت آشکار این است که بعضى وقتها یک نفر اخلاقا ملزم است که وفادار به عهدش باشد، حتى در صورتى که در مجموع براى دیگران گران تمام شود وگاهى ارزش وفادارى به عهد در این حد است که در این جا بهتر است، آن را براى یکبار شکست.

در این صورت راس خواهد گفت که این نوع امور، دقیقا یک ویژگى از گرفتارى اخلاقى ماست. بدون شک بسیار خوشایند بود، اگر جهان مرتب و منظم بود، بگونه‏اى که وظائف در بادى امر مختلفمان، مى‏توانست یکبار و براى همیشه به نظم در آورده شود، ولى مهمتر این است که نظریه ما با واقعیات جور در آید تا این که ساده باشد. (راس، 1930:19) هیچ گونه نظم و ترتیب کلّیى براى انواع مختلف وظیفه در بادى امر وجود ندارد و از آنجائى که اصول اخلاقى مختلف بیانگر وظائف در بادى امر مختلف هستند، هیچ گونه نظم و ترتیب کلى از اصول اخلاقى وجود ندارد. تنها یک فهرست بى تعیّن، بى شکل از آنها موجود است که چیزى بیش از فهرستى از امورى که ایجاد تفاوت اخلاقى مى‏کند، نیست، تفاوتى در آنچه ما باید انجام دهیم.

این اصول اخلاقى متفاوت به ما چه مى‏گویند؟ یک بیان روشن این است، که اصل «دزدى نکن» به ما مى‏گوید که تمام انواع سرقت در واقع باطل هستند. اگر این آن چیزى باشد که، آن اصل به ما مى‏گوید، در این صورت اگر یک عمل منفرد دزدى وجود داشته باشد، که در واقع باطل نباشد، این اصل کاذب است. این مطلب این امر را روشن مى‏کند که یک نمونه خلاف، براى یک اصل اخلاقى ادعائى، دقیقا شامل یک عمل صحیحى مى‏شود که آن اصل آن را منع مى‏کند یا شامل عمل باطلى مى‏شود که آن اصل آن را ایجاب مى‏کند. ولى در آن صورت شاید، همه اصول اخلاقى کاذب باشند، من گمان مى‏کنم که براى هر اصلى که ذکر کنید، ممکن خواهد بود که شرائطى را تصور کنیم که در آن شخص اخلاقا ملزم باشد، آن اصل را بشکند، بعنوان مثال انسان نباید دزدى کند شاید، کسى که تنها راه روزى رساندن به خانواده‏اش دزدى باشد، باید دزدى کند، بویژه اگر او قصد دزدى از افراد ثروتمندى را داشته باشد که در ناز و نعمت زیاد هستند، خطا خواهد بود اگر ندزدد. ما به سختى به تماشا کردن او به خانواده‏اش که از سوء تغذیه مى‏میرند در حالى که با خود تکرار مى‏کند که من مى‏توانم با دزدى به آنها غذا برسانم، ولى دزدى خلاف است رضایت مى‏دهیم.

به همین ترتیب براساس این تبیین، از آنچه اصول اخلاقى به ما مى‏گویند، هیچ دو اصلى نمى‏توانند از تعارض جان سالم بدر برند. اگر من معتقد باشم که، تنها ماهى‏ها آبزى هستند و این که هیچ ماهیى پا ندارد، سپس مواجه با موجودى شوم که آبزى هست و پا دارد، یکى از «اصول» من باید دور انداخته شود.

در همین وضعیت فرض کنید، که من معتقدم، انسان باید، راست بگوید و این که انسان باید به کسانى که نیازمندند کمک کند، حال زمانى که من یک برده فرارى را، در ایالات جنوب آمریکا پناه مى‏دهم و صاحبش مى‏آید و سوال مى‏کند که آیا مى‏دانم برده او کجا رفته، چه چیزى باید اتفاق افتد؟ موردى مانند این، نشان مى‏دهد که یکى از اصول من باید رد شود، ولى این نیز مطمئنا خطاست. اصول مى‏توانند از چنین تعارضى جان سالم بدر برند، حتى اگر یکى از آنها لازم به کوتاه آمدن باشد (در این جا صحیح نیست که راست بگوئیم).

راس با مفهوم وظیفه در بادى امرش، مى‏تواند، تبیینى از آنچه اصول به ما مى‏گویند، بدهد که نشان دهد، چگونه مسأله این گونه است. دو اصل به ما مى‏گویند که یک وظیفه در بادى امر داریم که راست بگوئیم ودیگر این که به نیازمندان کمک کنیم، این درست است که در این جا من مجبور به انتخاب بین راست گفتن و کمک کردن به شخص نیازمند هستم، ولى این امر نشان نمى‏دهد که از یکى از اصول باید دست کشید.

در واقع این فقط نشان مى‏دهد که ما باید هر دو را حفظ کنیم، چون وجود واقعى یک تعارض، شاهدى است، بر این که مهم است که آیا یک نفر راست بگوید (یعنى ما وظیفه در بادى امرى داریم که این گونه عمل کنیم) و مهم است که آیا وقتى مى‏توانیم، به انسان نیازمند کمک کنیم (یعنى وظیفه در بادى امرى داریم، که آن کار را نیز بکنیم) تعارض بین دو چیز است که هر دو مهمند و این تعارض با دست کشیدن ازیکى از اصول حل نمى‏شود، بلکه فقط با رسیدن به یک تصمیم درباره این که کدام یک در این شرائط مهمترند، حل مى‏شود.

این مطلب، تصویر متفاوتى از آنچه، یک نمونه خلاف، براى یک اصل اخلاقى بدان شبیه است را، ارائه مى‏دهد.

بجاى این که مثالى از جائى باشد که آن اصل به ما بگوید، کارى را انجام دهیم و ما فکر مى‏کنیم که باید خلافش را انجام دهیم (دزدى نکن)، مثالى از جائى است که گرچه آن اصل به ما مى‏گوید، که ویژگیى برله هر عملى که داراى آن ویژگى باشد، بحساب مى‏آید، ولى ما فکر مى‏کنیم که یا در این جا این ویژگى هیچ تفاوتى ایجاد نمى‏کند یا این که تفاوتى در جهت عکس ایجاد مى‏کند؛ بعنوان مثالى از هر کدام از این موارد این که:

دختر من، در روز تعطیلى در سال گذشته، پایش را روى یک توتیاى دریایى گذاشت و ما بخاطر بیرون کشیدن خارها، از پاشنه پاى او درد زیادى براى او موجب شدیم (البته نه کاملاً با رضایت او) آیا این یک نمونه خلاف، براى این اصول ادعائى نیست که براى دیگران درد بوجود نیاور؟

جواب شما بستگى به این دارد که آیا شما فکر مى‏کنید که اعمال ما از لحاظ اخلاقى بیشتر و بدتر از حد و اندازه دردى که براى او بوجود آوردند، بوده یا این که شما فکر مى‏کنید که دردى که ما در او بوجود آوردیم، هیچ تفاوتى ایجاد نمى‏کند، یا دلیل اخلاقیى براى انجام ندادن آنچه انجام دادیم، وجود نداشت.

مثال براى ویژگیى که در جهت عکس مهم است، مى‏تواند، این فکر باشد، که بطور کلى در واقع این ویژگیى برله یک عمل است که باعث خوشحالى عامل آن و تماشاگران باشد، ولى گاهى این نکته‏اى بر علیه آن عمل است: در نظر بگیرید این نظر را که، ما دلائل بیشترى براى اعدام علنى یک مجرم به تجاوز جنسى داشته باشیم، اگر این حادثه باعث خوشحالى اعدام کننده و جمعیتى که بدون شک حاضر مى‏شوند شود. اگر ما آن نظر را رد کنیم، در این جا یک نمونه خلاف، براى آن اصل ادعائیمان داریم که: «صحیح است که بگونه‏اى عمل کنید که باعث خوشحالى بیشتر خودتان و دیگران شود.»

بنابراین راس تبیین متمایزى از این که آنچه اصول اخلاقى به ما مى‏گویند چه هستند ارائه مى‏دهد. آن اصول وظائف در بادى امر را بیان مى‏کنند، وظائفى براى عمل کردن یا عمل نکردن. راس وظائف در بادى امر را، با آنچه او وظائف شایسته مى‏نامد، مقایسه مى‏کند. هر عمل یک وظیفه در بادى امر است، بخاطر داشتن ویژگى معینى (یعنى بازده یک نفع بودن). این ویژگى (احتمالاً در کنار ویژگیهاى دیگر) برله انجام شدن آن عمل بحساب مى‏آید، در حالى که ممکن است، ویژگیهاى دیگرى بر علیه آن بحساب آیند عملى یک وظیفه شایسته است که ما رویهم رفته، باید آن را انجام دهیم. اگر همه امور در نظر گرفته شده باشد، ما باید آن را انجام دهیم. براى این که تصمیم بگیریم که آیا این گونه است یا نه، ما سعى در موازنه کردن وظائف در بادى امر مختلف، در این موضوع با یکدیگر مى‏کنیم تا تصمیم بگیریم که کدام یک در این جا مهمتر است و کدام طرف از ترازو پایین مى‏آید. در این جا تمایز روشنى بین وظیفه شایسته و وظیفه در بادى امر وجود دارد. ولى مطلب بیش از این تمایز است.

راس مى‏خواهد، بگوید که ما اغلب بطور یقینى مى‏دانیم که وظائف در بادى امر ما چیست، ولى هرگز نمى‏دانیم که وظیفه شایسته ما چیست. به بیان دیگر، این به این معناست که ما معرفت مشخصى از اصول اخلاقى داریم، ولى معرفتى از آنچه که در هر شرائط عملى رویهم رفته باید انجام دهیم نداریم، این یک ترکیب جالب از یقین اخلاقى کلى همراه با نوعى بى‏اعتمادى و تزلزل در مورد موضوعات خاص است. راس یک موضع متمایزى را در آنچه معرفت‏شناسى اخلاقى نامیده مى‏شود، اتخاذ مى‏کند (نظریه معرفت اخلاقى و توجیه اعتقاد اخلاقى).

قبل از هر چیز، ما چگونه صدق هر اصل اخلاقى را در مى‏یابیم؟ بعضى فلاسفه معتقدند که ما صدق چنین اصولى را مستقیما در مى‏یابیم (گاهى اوقات گفته مى‏شود که آنها را با نوعى شهود اخلاقى در مى‏یابیم) بعنوان مثال این اصل که «انسان باید با همه مردم یکسان رفتار کند» بدیهى تلقى مى‏شده است؛ به این معنا که شما فقط باید آن را با یک ذهن باز در نظر آورید در آن صورت صدقش بسادگى به نظر مى‏آید.

راس به چنین چیزى معتقد نیست. براى او، تنها راه در یافتن یک اصل، این است که صدقش را در تجربه اخلاقى کشف کنیم، به این صورت، ما ابتدا با موردى مواجهیم که در آن باید تصمیم بگیریم که چکار کنیم. من و همسرم مى‏خواهیم، براى شام با بعضى افرادى که من آنها را مى‏شناسم، ولى او نمى‏شناسد، بیرون رویم، علاقمندم که این افراد را نرنجانم و بطور کلى تأثیر خوبى بگذارم. همسرم این را مى‏داند، با این همه زمان، در حال گذشتن است و ما کمى دیر کرده‏ایم. همسرم ظاهر مى‏شود، همه چیز براى رفتن آماده است و او از من سؤال مى‏کند که آیا او براى آن مجلس لباس مناسب پوشیده است یا نه، بدون تأمل براى من روشن است که او لباس مناسب نپوشیده، من چه باید بگویم؟ من سه انتخاب دارم. اول، این که دروغ بگویم و امیدوار باشم، که حقیقت تا موقعى که ما به منزل میزبانمان مى‏رویم، براى او آشکار نمى‏شود. دوم، این که حقیقت را بگویم، تا او برود و لباس دیگرى بپوشد (باعث شود که دیرتر برسیم). سوم، این که بگویم، آنچه او پوشیده مناسب نیست ولى الان دیرتر از آن است که لباس عوض کند، چون ما دیر کرده‏ایم. این انتخاب این نتیجه را دارد که دیر کرد ما را به حداقل مى‏رساند، ولى تنها به قیمت این که کاملاً عصر او را تباه کند وبطور کلى باعث افسردگى او شود.

حال آنچه راس مى‏خواهد، در این باره بگوید، این است که من مى‏توانسته‏ام، سه نوع موضوع را که در این جا مهم هستند یا ایجاد تفاوت مى‏کنند ببینیم؛ اول، این که بهتر است که دیر نکنیم. دوم، بهتر است که در مورد لباس پوشیدن دروغ نگوئیم. سوم، بهتر است که نزدیکترین و عزیزترین فرد خود را غصه دار نکنیم. این امور، همگى در این داستان هستند، همه مهم هستند و من فقط باید، شروع به جدا کردن آن که مهمتر از بقیه است، کنم. تا این جا همه آنچه مشاهده کرده‏ام، محدود به ارتباطش با موضوعى که پیش روى من است، مى‏باشد؛ ولى من فورا مى‏توانم به وراى آن حرکت کنم، چون مى‏توانم، ببینم که آنچه این جا مهم است، باید هر جا اتفاق مى‏افتد، مهم باشد. در این جا مهم است که دیر نکنم و این به من مى‏گوید که بطور کلى مهم است که دیر نکنم.

آنچه اتفاق افتاده این است که صدق یک اصل اخلاقى را (که بیانگر یک وظیفه در بادى امر است) در آنچه من در یک موضوع خاص دیده‏ام آموخته‏ام. من این کار را با تعمیم دادن بوسیله فرایندى که «استقراء شهودى» نامیده شده، انجام دادم. این مانند فرایندى است که بوسیله آن اصول منطقى (به یک نفر یا به دیگران) آموخته مى‏شود. من باعث شدم که شما ارزش بعضى استدلالهاى منطقى خاص را ببینید مانند: همه گاوها قهوه‏اى هستند و همه ماده گوساله‏ها گاوند؛ بنابراین همه ماده گوساله‏ها قهوه‏اى هستند. سپس به شما مى‏گویم که تعمیم دهید، از موضوعى که پیش روى شما است. به این اصل کلى: همه ب‏ها، ج، هستند و همه الف‏ها، ب هستند. بنابراین همه الف‏ها ج هستند. نظریه این است که اگر به اندازه کافى هوشیار و با هوش باشید، شما نیز قادر خواهید بود که صدق کلیى که در موضوع خاصى که شما از آن آغاز کردید را ببینید، این همان نظریه در اخلاق است.

راس معتقد است، همین طور که زندگى ما پیش مى‏رود، ما با ویژگیهائى برخورد مى‏کنیم که براى بعضى انتخابها که مجبور به انجام آن هستیم مهم هستند و این که ما از این مطلب مى‏آموزیم که این ویژگیها بطور کلى مهم هستند و هر جا که اتفاق رخ دهد مهم هستند. به این طریق تجربه از صدق اصول کلى بدست آمده، از وظیفه در بادى امر براى ما پرده بر مى‏دارد.

این اصول بدیهى هستند، نه به این معنا که یک نفر فقط بایداز خود سؤال کند که آیا آنها صادقند، تا بفهمد که این گونه هستند، بلکه به معناى ضعیفترى که آنها در آنچه موضوع خاص به ما نشان مى‏دهد، صادقند. عمل تعمیم هیچ معنائى را به آنچه قبلاًمى دانسته‏ایم نمى‏افزاید. بنابراین آنچه اتفاق مى‏افتد، این است که ما از چیزى شروع مى‏کنیم که درباره آن هیچ گونه شک معنادارى وجود ندارد، مثلاً این که بهتر است که امشب دیر نکنیم. ما از این مطلب بوسیله فرایندى که چیز مورد اختلاف و بحث انگیزى را اضافه نمى‏کند، بسوى فهم این که بطور کلى بهتر است که دیر نکنیم، حرکت مى کنیم و به این ترتیب ما با فهمى از بداهت اصل اخلاقى نمایان شده‏ایم .

ما از آنچه درباره موضوعى که پیش روى ما است، مشاهده کرده‏ایم که در این جا مهم است که دیر کنیم یا نه، مهم است که راست بگوییم و امثال آن به آن اصل رسیده‏ایم. ولى آنچه درباره آن موضوع دیده‏ام، باید نقش دیگرى نیز بازى کند، باید به من کمک کند، تصمیم بگیرم که عملاً چه کارى را باید انجام دهم (وظیفه شایسته من) این یک عمل کاملاً متفاوتى در دیدگاه راس است. در این جا من مشغول تلاش براى تصمیم‏گیرى نه براى این که چه چیزى مهم است (قبلاً این را مى‏دانم) بلکه این که هر یک از اصول چقدر مهم هستند و کدام یک از آنها در این جا مهمترند مى‏شوم. پرسشهاى درباره موازنه‏هاى شبیه این، ذاتا آنقدر مشکلند که حکم نهائى من هرگز نمى‏تواند، شناخت نامیده شود، بلکه در تلقى بهترى عقیده محتمل مى‏تواند باشد. بنابراین روشن مى‏شود که اصول اخلاقى زیادى را مى‏دانیم، ولى هرگز نمى‏توان گفت که عملاً کدام انتخاب باید انجام شود، ما مى‏توانیم، وظائف در بادى امرمان را بشناسیم؛ ولى هرگز نمى‏توانیم، وظایف شایسته مان را بشناسیم.

من این قسمت داستان را بر اساس آنچه مى‏توانیم، بدانیم و آنچه نمى‏توانیم، بدانیم بیان کرده‏ام؛ اینها مفاهیمى هستند، که خود راس هم راضى مى‏بود که استفاده کند، چون او قائل است که واقعیتهائى درباره چیزهایى که درست و غلطند وجود دارند که ما گاهى شروع به دانستنشان مى‏کنیم.(6) ولى من مى‏توانستم، همین داستان را در مفاهیم غیر قابل فهم بیان کنم.(7) صرفا با گفتن این که اگر چه، یک نفر ممکن است، قویا امورى همچون دروغ گفتن و ناراحت کردن عزیزترین و نزدیکترین کسش را بطور کلى مردود بداند، ولى ما هرگز نباید، زیاد مطمئن باشیم که رفتارى را که در یک شرائط فرضى وسوسه مى‏شویم. انجامش دهیم، رفتارى صحیح است.

استحکام اعتقاد در سطح کلى مى‏تواند و باید با دشوارى ذاتى، در هر انتخاب اخلاقى مشکل، همراه باشد و ما مى‏توانستیم از این مطلب بسوى این فکر، برویم که ما باید نسبت به کسانى که در این جا رفتارشان با ما متفاوت است صبور باشیم، چون هرگز نباید این احساسمان را که چنین تصمیم گیریهائى چقدر متزلزل و بى ثبات است را از دست بدهیم. ویژگى دیگرى از ارتباط بین وظائف در بادى امر و وظائف شایسته، قابل ذکر است.

ما سه عنصر در این داستان تشخیص داده‏ایم. اولى، فهم من از ویژگیهائى بود که تفاوتى را در این جا ایجاد کردند. دوم، رسیدن من به فهم وظائف در بادى امر کلى بود. سوم، حکم من درباره وظیفه شایسته‏ام بود، کسى ممکن است، فرض کند که همین که از عنصر اول به عنصر دوم مى‏رویم؛ از دومى به سومى مى‏رویم؛ ولى این دیدگاه راس نیست.

او معتقد است که ما مستقیما از عنصر اول (فهم من از ویژگیهایى که در این جا مهم هستند) به حکم نهائى مى‏رویم. من از طریق علمم به هیچ اصل اخلاقیى کار نمى‏کنم. من تصمیمم را تحت نورپرتو هیچ اصل کلیى که از وظیفه در بادى امرى بدست آمده باشد نمى‏گیرم.

او مى‏گوید هرگز به نظر نمى‏رسد که من در این وضعیت باشم، که مستقیما صحت مثلاً یک مهربانى خاص را نبینم و مجبور به خواندن این معنا از روى یک اصل کلى، که همه اعمال ناشى از مهربانى صحیحند باشم و نتیجه بگیرم که این مورد هم باید صحیح باشد، اگر چه صحت آن را مستقیما نمى‏توانم، ببینم. (راس، 1930: 171)

تنها مواقعى که محتاج به انجام این کار هستم، جائى است، که از منبع خوبى این مطلب را بدست آورده‏ام که ویژگیى مهم است، در جائیکه خودم نتوانسته‏ام این امر را ببینم یا جائى است که من آنقدر مغلوب شهوت یا احساس قوى دیگر شده‏ام که محتاج این هستم که ویژگى مربوط در آن شرائط را به خود یادآورى کنم که اگر این کار را نمى‏کردم احتمالاً متوجه آن نمى‏شدم. (مثلاً کسانى که ازدواج کرده‏اند، نباید با کسانى که با آنها ازدواج نکرده‏اند بخوابند و من با این شخص ازدواج نکرده‏ام) در آن صورت این کار من، مى‏توانست، احساس گمشده من، از مربوط بودن یک ویژگى مربوط را، دوباره ایجاد کند؛ ولى معمولاً به هیچ وجه از طریق اصول در بادى امر کار نمى‏کنم.

این مطلب باید این پرسش را برانگیزد، که فایده اصول چیست؟ اگر آنها هیچ فایده‏اى ندارند، چرا راس به آنها بعنوان عنصرى مهم در داستان مى‏نگرد. ما اذعان کرده‏ایم که گاهى شناخت اصول مى‏تواند فایده‏اى داشته باشد. ولى این مطلب به سختى کسانى را قانع مى‏کند که فکر مى‏کنند، تسلط بر اصول، شرط اساسى در آنچه باید فرد اخلاقى معتبرى باشد، مى‏باشد.

دیدگاه عمومى واقعیى، وجود دارد که مى‏گوید: فرد اخلاقى بودن، صرفا به پذیرش و عمل کردن بر اساس مجموعه‏اى از اصولى است که یک نفر باید آنها را بطور مساوى براى خود و دیگران اعمال کند.

راس این تصویر را نمى‏پذیرد. از نظر او افراد معتبر، آنهایى هستند، که نسبت به ویژگیهاى مربوطه اخلاقى در شرائطى که آنها خود را در آن مى‏بینند، حساس باشند، نه بطریقى کلى، بلکه فقط بصورت مورد به مورد. در این جا تاکیدى بر برداشت است. افراد اخلاقى، ویژگیهائى که مربوطند را مربوط مى‏بینند و ویژگیهائى که در واقع مربوط ترند، مربوط‏تر مى‏بینند.

آنها با محاسبه از طریق آوردن یک بسته از اصول اخلاقى، براى نتیجه‏گیرى در آن شرایط، بدست نمى‏آورند که این ویژگیها مهم هستند؛ آنها، آن ویژگیها را در صحت خودشان مربوط مى‏بینند، بدون کمک گرفتن از فهرستى از اصول اخلاقیى که در واقع آنها را مى‏دانند.

یک راه است که در آن فهرست خوبى از اصول اخلاقى مى‏تواند، کمک کند این است که شخص را دوباره مطمئن کنیم که مربوط بودن هیچ چیز نیست که توجه بدان نکرده باشد. با یک فهرست کامل، شخص مى‏تواند این استفاده را ببرد، ولى هیچ عقیده‏اى در نظریه راس وجود ندارد، چیزى شبیه فهرستى کامل از وظائف در بادى امر یا خواصى که تفاوتى اخلاقى ایجاد مى‏کنند، وجود خواهد داشت. ممکن است فهرست نسبتا کوتاهى از انواع وظائف در بادى امر وجود داشته باشد و خود راس چنین فهرستى را ارائه مى‏دهد، گرچه که او مواظب است، که ادعا نکند که این فهرست کامل است، ولى این به این معنا نیست، که شخص مى‏تواند، فهرست روشنى از وظایف در بادى امر واقعى که ما داریم را کامل کند.

بنابراین در نظریه راس به نظر نمى‏رسد، که اصول اخلاقى ما، چندان فایده‏اى براى ما داشته باشند و براى من روشن نیست که صورت دیگرى از این نظریه بتواند وجود داشته باشد، که قائل باشد، اصول، نقش مهمى را بازى مى‏کنند. با این وجود استدلال اصلى نظریه، در توسل به انواع چیزهایى که مردم در مواردى که با آنها مواجه مى‏شوند مهم مى‏دانند، این نکته را در بر مى‏گیرد، یعنى این طور نیست که هر چه بنظر مهم مى‏آید، بتواند به نفع قائلین به اصالت نتیجه تمام شود. با این فرض، توسل به آنچه مادر موارد خاص مى‏یابیم، و تبیینى که ناشى از این که چگونه اصول اخلاقى را از آنچه مى‏یابیم بیرون مى‏کشیم، بسیار مشکل است، که ببینیم چگونه مى‏توانیم نقشى بیشتر از آنچه که راس به آن اصول مى‏دهد، به آنها در تصمیمات آینده بدهیم.

بنابراین، چرا او متقاعد شده که اصلاً اصل اخلاقیى وجود دارد؟ جواب این است که صرفا این مطلب براى او بدیهى به نظر مى‏رسد که اگر ویژگیى تفاوت اخلاقیى در یک مورد ایجاد کند، باید همان تفاوت را همه جا ایجاد کند براى یک ویژگى غیر ممکن است که تنها در این مورد مهم باشد، مهم بودن باید مهم بودن کلى باشد. این مطلب مى‏تواند مورد تردید واقع شود. بزودى دلائلى براى تردید در آن ارائه خواهم داد.

راس معتقد است که این تنها دلیل او براى اجازه دادن این است که چیزهائى همچون اصول اخلاقى وجود دارند. او معتقد است، چون این مطلب براى او این معنا را به ارمغان مى‏آورد. چون ما انتخابهاى اخلاقى در طول زندگى داریم، مى‏توان گفت که ما به نحو هماهنگ و سازگار انتخاب مى‏کنیم. ما هماهنگ عمل مى‏کنیم، چون انتخابهاى ما تلاش ما، اختصاص دادن ارزش یکسانى به هر ویژگى که مهم است ـ در هر جائى که واقع مى‏شود ـ را منعکس مى‏کند. بنابراین اگر چه راس قائل است که در تصمیم اخلاقى، ما در حال پاسخگویى به خاص بودن غنىّ موردى که پیش روى ماست، هستیم، اما او مى‏تواند بگوید که ما هر انتخاب را تحت پرتو آنچه تجربه اخلاقى به ما آموخته، انجام مى‏دهیم.

این مقاله را با دو انتقاد از نظریه وظائف در بادى امر به پایان مى‏بریم. اول، این که این نظریه هیچ جاى خالیى، براى افکار در مورد «حقوق» باقى نمى‏گذارد. اگر چه راس مخالف سودگرائى است، ولى نظریه اودریک ویژگى با آن مشترک است. این ویژگى، این فکر است که در تمام موارد تصمیم گیریهاى اخلاقى، ما در حال موازنه کردن وظائف در بادى امر در یک جهت و علیه وظائف در بادى امر در جهت دیگر هستیم، ولى یک انتقاد به سود گرائى این بوده است که این نوع رویکرد، بعضى امور را که مهم مى‏دانیم، در بر نمى‏گیرد. در مسأله دشوار سقط جنین ممکن است، فکر کنیم که کاملاً نامناسب است که درباره سرنوشت جنین تنها بر اساس این پرسش تصمیم بگیریم که، آیا جهان، روى هم رفته با او خوشحال‏تر خواهد بود، یا بدون او. ممکن است، احساس کنیم که جنین حقى براى زندگیش دارد، که هم مستقل است و هم باید مقاومت کند، در مقابل هر پرسشى درباره موازنه نفع و ضرر خلاصى از او. حق جنین در این جا بعنوان یک برگ برنده بدان نگریسته شده؛ معناى این مطلب، این است که، هر جا که چنین حقوقى در موضوع، در کار نباشد، بقیه ملاحظات مانند آن نتایج روى هم رفته از اعمال ما وارد عمل مى‏شوند و بطور شایسته تصمیم گرفته مى‏شود که چه کارى را باید انجام دهیم، ولى جائى که حقوقى وجود دارند (مانند مورد سقط جنین) حقوق در مورد مسأله تصمیم مى‏گیرند که باعث مى‏شود تفکرات مربوط به نتایج پوچ و بى اعتبار شوند. حتى ممکن است، بگوئیم این که با حقوق مانند دروغ گفتن، بصورت موازنه با ملاحظات دیگر رفتار کنیم بداهت شدیدى از عدم اخلاقى بودن، وجود دارد. هر رویکردى مانند این در تقابل بانظریه وظائف در بادى امر است؛ چون در آن رویکرد تمام وظائف در بادى امر هستند، (و نه چیزى بیشتر) چیزى قویتر از آن نیست که بتوان به نحو معقول ادعا کرد که یک برگ برنده است.

راس مى‏تواند، در دفاع از خود، در این جا بگوید: موارد بسیارى هست که در آنها مردم اشتباها مسائلى را برگ برنده در نظر مى‏گیرند که نباید اجازه داده شود که این نقش را بازى کنند. مثلاً یک حقوقدان که جرم موکل خود را کشف مى‏کند، ممکن است، احساس کند که او به وظیفه رازدارى ملزم است، وظیفه‏اى که از بهم پیوستن وکیل و موکل ناشى مى‏شود. فرض کنید که این وظیفه یک برگ برنده باشد، یعنى بر تمام افکار ضرر زدن مقدم است و آنها را سرکوب مى‏کند که این کار ممکن است، با ساکت ماندن انجام شود.

موارد مشابه زیادى وجود دارد که مردم احساس مى‏کنند که ملزم به وظائف مطلقى هستند که از نقش آنها یا شأن و مقام آنها ناشى شده، وظائفى که آنها را از انجام اعمالى که در واقع نتایج خوبى دارند یا مانع نتایج بسیار بدى هستند، باز دارد. راس مى‏تواند منصفانه استدلال کند که این کاملاً اعتقاد بدى است.

ما از وظائف حرفه ایمان بعنوان یک عذرى استفاده مى‏کنیم که پشت آنها خود را پنهان مى‏کنیم، تا با مسأله‏اى که این عذر براى آن است، مواجه نشویم؛ ولى یک نفر ممکن است بپذیرد که بعضى توسل جستنها به حقوق و وظائف، اعتقاد بدى است، بدون این که معترف باشد که تمام چنین توسل جستنهائى بد باشد. واقعیت این است که بسیارى مردم این فکر را که، همه تصمیمات اخلاقى ما، باید با موازنه نکات له و علیه، بطریقى که راس پیشنهاد مى‏کند، باشد را، اخلاقا ناپسند مى‏یابند.

اکنون بهترین دفاع از راس این است که استدلال بیاوریم که اگر حقوق به عنوان برگ برنده در نظر بگیریم، در اهمیت حقوق مبالغه شده است. در واقع حقوق مهم هستند و خود این مطلب مى‏تواند، در نظریه وظائف در بادى امر گنجانده شود، با اعطا کردن ارزش زیاد به حقوق، وقتى دلائل له و علیه را موازنه مى‏کنیم؛ ولى همیشه جائى که حقوق یک فرد باید نقض شود، پاى نکته‏اى به میان مى‏آید، مثلاً درست نیست که رد کنیم که یک فرد بیگناه زندانى شود، اگر با انجام این کار کسى بتواند، از یک همه سوزى هسته‏اى جلوگیرى کند.

اکنون مخالفان راس استدلال مى‏کنند که حتى اگر این کارى باشد که در آن مورد باید انجام شود، هنوز آن عمل در واقع زشت است. بنحوى که راس نمى‏تواند، به آن دست یابد، از نظر راس، هر دلیلى علیه انجام آن کار قبلاً در ارزیابى موازنه نکات له و علیه بکار رفته دلائل شکست خورده در داستان باقى نمى‏مانند، تا باعث شوند ،آن عمل بنحوى هم صحیح باشند (و حتى شاید واجب باشند) و هم زشت.

از نظر راس یک عمل صحیح نمى‏تواند، زشت باشد، ولى بسیارى از فلاسفه معتقدند که در موارد غم‏انگیزى مانند مورد فوق ما مى‏توانیم مجبور به انجام کار زشت شویم.(8)

نقد دوم، از جهت مقابل وارد مى‏شود و به نقش اصول اخلاقى در نظریه مى‏پردازد. قبلاً گفته‏ام که این اصول کمترین نقش را بازى مى‏کنند، ولى پرسش این است که اگر از جائى که راس شروع مى‏کند، آغاز کنیم اصلاً چرا باید بپذیریم، هیچ گونه از چنین اصولى وجود دارند؟ آنچه که راس بدون استدلال مى‏پذیرد، این است که ویژگى که برله این عمل بحساب مى‏آید، باید بهمین ترتیب برله هر عملى که آن را دارد بحساب آید.

اکنون او مى‏تواند نسبت به این مطلب انعطاف‏پذیر باشد. مثلاً مى‏تواند بگوید: گرچه، این ویژگى، همواره یک امتیاز مثبت است، تا یک امتیاز منفى، حوزه‏اى که این جا در آن امتیاز مثبت است، مى‏تواند بوسیله هر چیز دیگرى که در این مورد صادق است، تأثیر پذیرد. بنابراین براى همان ویژگى لازم نیست این گونه فکر شود که همیشه فقط همان مقدار به موازنه اضافه مى‏کند، ولى اگر یکبار امتیاز مثبتى بحساب آید، همواره امتیاز مثبت خواهد بود. این آخرین نکته‏اى است که فکر مى‏کنم یکنفر مى‏تواند بنحو معقول به چالش بطلبد.

اولاً، حضور آن در نظریه، نظریه را سست و بى ثبات مى‏کند، چون راس مجبور است، بگونه‏اى نشان دهد که آنچه را در یک مورد خاص بعنوان امرى مهم مشاهده مى‏کنیم فورا مى‏بینیم که به همان ترتیب در هر بازگشتى باید مهم باشد، ولى مشکل است که ببینیم چگونه این امر ممکن است، چون بنحو غیر قابل قبولى فرض مى‏گیرد که توانائى یک ویژگى براى ایجاد یک تفاوت در موردى خاص کاملاً مستقل از بقیه ویژگیهائى که آن ویژگى در آنجا با آنها موجود است مى‏باشد. بنابراین، نظریه نقشى بسیار کوچک به قرائن مى‏دهد و آن خیلى ذره‏اى و کوچک است. من نظریه‏اى را ترجیح مى‏دهم که به نقش یک ویژگى اجازه دهد که کاملاً نسبت به اوضاع و احوالى که این جا حاضر است، حساس باشد، بگونه‏اى که چیزى که این جا «به نفع» حساب مى‏شود، بتواند جائى دیگر «برعلیه» حساب شود با در نظر گرفتن مثالى که قبلاً بکار بردم: که کسى ممکن است، فکر کند که عملى که باعث خوشحالى زیادى براى تعداد زیادى از مردم از جمله عامل آن مى‏شود، یقیقنا اغلب، دلیلى براى انجام آن است. ولى جائى که آن عمل دار زدن عمومى باشد، ممکن است فکر کنیم که خوشحالیى که ایجاد مى‏کند، دلیلى بر علیه انجام آن است، این تنها یک مثال اجمالى است ولى پرسش این است که چرا باید با آن مخالفت کنیم. و اگر با آن مخالفت نکنیم و دیگران آن را بخواهند، عملاً از این ادعا که امورى بعنوان اصول اخلاقى وجود دارند دست کشیده‏ایم. راس قبلاً اعتراف کرده که آنها هیچ فایده‏اى ندارند. من بنظرم مى‏آید که روى هم رفته بهتر است او بدون آنها کارکند.

پاسخ راس، به این نقد، این خواهد بود که بدون داشتن هیچ گونه اصلى امکان بدست آوردن موضع اخلاقى هماهنگ وجود ندارد؛ اخلاقا هماهنگ بودن صرفا به این ا ست که در هر زمان ارزش یکسان و مستقل از اوضاع و احوالى به چیزى که مهم است بدهیم. پاسخ من تبیین جدیدى از هماهنگى خواهد بود که به اوضاع و احوال نقش بیشترى از آنچه راس منظور مى‏کند، تخصیص مى‏دهد، بگونه‏اى که فکر مى‏کنم با عادت اخلاقى واقعى ما متناسب است، ولى این جا جاى بیان آن تبیین نیست.

منابع:

1- Nagel, T: Warand massacre, in hismoral Questions (Cambridge: cambridge, university press 1979), PP. 53-74.

2- Prichard. H. A. »Does moral philosophy rest on a mistake?« in his moral obligation (Oxford: clarendon press, 1949), PP. 1-17.

3- Ross. W.D: The Right and the good (Oxford: clarendon press, 1930), especially chapters 1-2.

4- _________.Foundations of Ethics (Oxford: Clarendon press 1939)

براى مطالعه بیشتر مى‏توان به منابع زیر مراجعه نمود:

1- Dancy'j:» Ethical particularism and morally relevant properties« mind, ×C.II (1983), 530-47.

2- Searle, J.R: Prima facierea sons, »Philosophical Subject«, ed Z, Vanstraaten (O×ford:Oxford university press, 1980) pp. 38-59.

 

1 ـ Janathan Dancy، استاد گروه فلسفه دانشگاه ریدینگ (Reading)انگلستان مى‏باشد.

2 ـ دانشجوى دکترى فلسفه تطبیقى تربیت مدرس دانشگاه قم.

3 ـ او ادعا نکرده تنها بوجود آورنده این نظریه است، بلکه او درباره نظراتى کار مى‏کرده که حداقل بخشى از آن مدیون اچ.اى. پریچارد است.

4 ـ در اصل چهاردهم «اخلاق کانتى» اونارا اونئیل، این که کانت قائل به دیدگاهى است که راس به او نسبت مى‏دهد را انکار مى‏کند. ر.ک: ص 183 در متن اصلى کتاب.

5 ـ فیلیپ پتیت در بخش سوم مقاله 19 «مکتب اصالت نتیجه» نشان مى‏دهد که این مکتب به این اشکال پاسخ مى‏دهد.

6 ـ این است آنچه او را یک شهودگرا مى‏کند. ر.ک: مقاله سى و ششم، «شهودگرائى».

7 ـ ر.ک: مقاله سى و هشتم «سوبژکتیویسم».

8 ـ مثلاً نگاه کنید به مقاله ناگل «جنگ و قتل عام»1979, Warand mossacre

 

تبلیغات