اخلاق وظائف در بادی امر (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
نظریه اخلاقِ وظائف در بادى امر رادیلیو.دى. بوجود آمد ویژگى این نظریه این است که اصلى یا اصولى را به عنوان اصول پایه به رسمیت نمىشناسد وم اساسا قائل به فهرست منظمى از اصول اخلاقى نیست نویسنده در ابتدا نظریاتى را که در آنها اصل یا اصولى به عنوان اصل پایه در نظر مىگیرد را رد مىکند و سپس به تشریح این نظریه مىپردازد که در آنها ابتدا به وظائف درباره امر برمىخوریم و سپس آنها را موازنه کرده به وظائف شایسته مىرسیم. نویسنده در انتها به طور اختصار بر این نظریه اشاره مىنماید.متن
مقدمه
یک تصوّر سنتى، از نظریه اخلاقى، این است که، باید داراى فهرستى از اصول اخلاقى پایه یک توجیه براى هر عنوان، در آن فهرست و بعضى تبیینها، در مورد این که، چگونه باید اصول معمولى بیشترى را، از اصولى که با آنها شروع کردیم، نتیجه گرفته باشد. مثال روشن این مطلب، مکتب سود انگارى سنتى است، که به ما یک اصول پایه یگانه ارائه مىدهد که توضیحاتى درباره این که، چرا ما باید این اصل را بپذیریم مىدهد (اغلب این قطعه مورد توجه واقع نمىشود، ولى نباید این طور باشد)، و سپس نشان مىدهد که چگونه باید از آن اصولى مانند: «دروغ نگو» و «مراقب والدینت باش» را نتیجه گرفت (مثالى که بنحو فزایندهاى من را مجذوب خود مىکند.)
اگر نظریه ما بیش از یک اصل را ارائه دهد، باید این را هم نشان دهد که چگونه اصولى که ارائه مىدهد، با هم، مانند یک گروه، هماهنگى دارند. این امر مىتواند به گونههاى مختلف انجام شود. ما مىتوانیم بطور مستقیم استدلال کنیم که هیچ یک از آنها قابل قبول نیست، مگر این که بقیه، مورد قبول واقع شوند، یا بنحوى غیر مستقیمتر، استدلال کنیم که آنها با همدیگر مظهر یک مفهوم جالب و سازگار از یک عامل اخلاقى هستند. البته راههاى دیگرى نیز وجود دارد.
نظریه «وظائف در بادى امر» خیلى شبیه این امر بنظر نمىرسد. اولاً، این نظریه فرض نمى گیرد که بعضى اصول اخلاقى پایهاىتر از دیگر اصول است، ثانیا، قائل به این نیست که هیچ گونه هماهنگى در فهرست اصولى که ارائه مىدهد، وجود داشته باشد. البته تشریک مساعى در جهت فلسفه اخلاق هست، ولى یک نظریه اخلاقى به معناى سنتى آن نیست، این نظریه قائل به این است که در اخلاق، همه چیز کاملاً بهم ریخته و نا مرتب است و جاى کافى براى آن نوع نظریه اصلاً وجود ندارد. این بیشتر شبیه به این است که قائل باشیم که ما مىتوانیم چیزهایى درباره طبیعت فیزیکى جهان بگوئیم، ولى آنچه مىتوانیم بگوئیم، به اندازه آن نوع نظریاتى که فیزیکدانها، انتظار آن را دارند، بالغ نمىشود.
شاید این امر براى ما خوشایند نباشد، ولى این تنها نوع نظریهاى است که مىخواهیم بدست آوریم؛ چون جهان (اخلاقى یا فیزیکى) در این که آرمانهاى نظریه پردازان را برآورده سازد ناتوان است.
براى این که ببینیم چرا ممکن است، وضعیت بدین گونه باشد، نیازمند این هستیم که ببینیم، چگونه دبلیو.دى. راس، مُبدع نظریه «وظائف در بادى امر» براى این نظریه استدلال کرده است.(3) راس که قسمت اصلى کارش را در دانشگاه آکسفورد، در دهههاى 1920 و 1930 انجام داد، بحثش را با استدلال بر این که تمام انواع وحدت گرائى (نظریهاى که مىگوید تنها یک اصل اخلاقى پایه وجود دارد) باطل است، شروع کرد. او تنها دو شکل وحدت گرائى را مىشناخت کانت گرائى و سود گرائى. بنابراین به ترتیب به ابطال آنها پرداخت.
استدلال او علیه کانت این بود که اصل بنیادى کانت ناسازگار است. آن اصل چیزى شبیه این است: «تنها اعمالى که به انگیزه وظیفه انجام مىشوند صحیح هستند.» راس گمان کرد که این بدین معنا است که بگوئیم ما اخلاقا موظفیم، بر اساس انگیزه معینى عمل کنیم. ولى او بر این مطلب تاکید ورزید که تنها چیزى که یک نفر مىتواند، بگوید، ما اخلاقا موظف به انجام آنیم، اعمالى است که در توانایى ما است که انجامشان دهیم یا ندهیم. ما نمىتوانیم انگیزههایى که بر اساس آنها عمل خواهیم کرد را، انتخاب کنیم. انگیزههاى ما اختیارى ما نیست. ما مىتوانیم آنچه را انجام خواهیم داد، انتخاب کنیم، نه این که چرا آن را انجام خواهیم داد. بنابراین ما ملزم به این نمىتوانیم باشیم که بر اساس انگیزه خاصى عمل کنیم. کانت ما را به این امر ملزم مىکند و از این رو نظریه او باید کنار گذارده شود.(4)
مکتب سود گرائى، به دلائل متفاوتى کنار گذاشته شدند. راس مىدانست که سودگرائى تنها صورتى از رویکرد اخلاقى کلیّترى به نام مکتب «اصالت نتیجه» است. او معتقد نبود که تمام صورتهاى اصالت نتیجه، باید وحدت گرا باشد، چون او آگاه بود که سودگرائى مطلوب جى اى مور، کثرت گراست (مور معتقد است عمل صحیح عملى است که، حداکثر خوبى را دارد، همچنین معتقد است که انواع مختلفى از امور هستند که خوبند همچون دانش و تجربه زیبائى شناختى). ولى او بر علیه اصالت نتیجه استدلال کرد با علم به این که اگر او در این امر موفق شود، سودگرائى هم کنار گذارده شده است.
استدلال، از یک ادعاى صریح، که بوسیله یک مثال تأیید مىشود، شروع مىشود. ادعا این است که «مردم عادى معتقدند که اخلاقا ملزمند، به آنچه قول دادهاند انجام دهند، عمل کنند. نه بخاطر نتایج (احتمالى) نقض عهدشان، بلکه صرفا بخاطر این که آنها قول دادهاند؛ ولى با این گونه فکر کردن، آنها وظایف اخلاقیشان بر اساس نتایج را در نظر نمىگیرند.
نتایج اعمال آنها در آینده واقع مىشود، ولى آنها بیشتر درباره گذشته فکر مىکنند (درباره قولهایى که دادهاند). توضیح مطلب این است که فرض کنید که قول دادهاید وظیفهاى آسان و ناخواسته را انجام دهید ـ ماشین همسایه شما خراب شده و شما قول دادهاید که او را امروز صبح براى خرید همراه خودتان ببرید. ولى اکنون فرصتى براى شما پیش مىآید که کارى را که کمى ارزشمندتر است بجاى این کار انجام دهید. مثلاً این که دو همسایه دیگر را که بهمین ترتیب هستند را ببرید، تا دخترشان را در آنجا ملاقات کنند.
راس مىگوید، با در نظر گرفتن این مسأله، صرفا بر اساس نتایج، شما باید قبول کنید که آنچه اخلاقا بدان ملزم هستید، این است که عهد خود را بشکنید، چون خوشحالى همسایههاى دوم و سوم بخاطر این که مجبور به تعویض سه اتوبوس نیستند تا به فرودگاه برسند بر مأیوس کردن همسایه اول مىچربد. او استدلال مىکند که، هنوز در مقابل این موازنه نتایج باید، این واقعیت که شما قول دادهاید، مطرح شود، و در موردى مانند این، این واقعیت ممکن است پیروز شود. یعنى شما ممکن است احساس کنید که على رغم منفعت نهفته در نتایج، آنچه اخلاقا ملزم به آن هستید، این است که تعهد اساسى خود را حفظ کنید. البته شما، در موردى که منفعت بدست آمده بواسطه نقض عهدتان بسیار بزرگتر باشد، این گونه احساس نمىکنید، ولى این مطلب هیچ گونه تأثیرى در نشان دادن این که در این مورد روش صحیح این است که عهد خود را نشکنید نمىگذارد.
آنچه این مثال نشان مىدهد، این است که، اگر چه نتایج اعمال مهم است؛ اما چیزهاى دیگرى نیز مىتوانند بهمان نسبت مهم باشند. مکتب اصالت نتیجه، بسادگى در این که تمام جوانب مسأله را، در بر بگیرد ناتوان است.(5) دیدگاه کلى راس این است که تمام انواع امور مهمند. بنابراین هیچ فهرست واقعى منظمى از ویژگیهاى مهم اخلاقى نمىتوان ساخت. امورى مانند شما باید نیکوکار باشید (هر جا مىتوانید به دیگران کمک کنید)، شما باید استعدادهاى خود را شکوفا کنید و شما باید با دیگران عادلانه رفتار کنید. همه امور حائز اهمیتى هستند که اهمیت آنها مىتواند، بر اساس تفاوتى که با انجام آن نوع روش (یعنى روش نتیجهگرایى) فهمیده شود. ولى آنچه شما اخلاقا ملزم به انجام آن هستید، مىتواند بهمان اندازه از چیزهاى دیگر تأثیر پذیرد. بعنوان مثال، بوسیله اعمال قبلى شما بطرق مختلف (مثلاً در مثال ما، بوسیله تعهد قبلى شما) یا بوسیله اعمال قبلى دیگران، مانند موقعى که شما تشکرى رابه کسى مدیون هستید بخاطر یک عمل مهربانانه در گذشته.
راس این وضعیت را با مفهوم وظیفه در بادى امر بیان مىکند. او مىگوید، ما یک در بادى امر داریم که به دیگران کمک کنیم و وظیفه در بادى امر دیگرى داریم که تعهداتمان را حفظ کنیم و وظیفه دیگرى که اعمال مهربانانه گذشته را جبران کنیم و وظیفه دیگرى که کسانى که روى ما حساب کردهاند را مایوس نکنیم. آنچه او از این مطلب، مورد نظرش است، تنها این است که این امور اخلاقا مهمند، آنها در آنچه ما باید انجام دهیم، در این که آیا ما در آنچه انتخاب کردیم درست عمل کردیم یا نه، ایجاد اختلاف مىکنند.
اگر ما حفظ یک تعهدمان را انتخاب کنیم، عمل ما تا آن محدوده (یعنى تا جائى که این اصل صحیح است) صحیح است و وفادارى به تعهدش برله او بحساب مىآید. این است آنچه مقصود راس است، وقتى مىگوید که عمل ما یک وظیفه در بادى امر نسبت به یک عمل وفادارى به عهد است. البته این که آن یک وفادارى به عهد است یا نه، تنها موضوع مربوطه نیست همانطور که دیدیم امور دیگرى نیز مهمند، براى مثال وظیفه در بادى امر، افزایش رفاه دیگران (وظیفه در بادى امر، نیکوکار بودن) و این وظایف در بادى امر دیگر، ممکن است، در موضوعى که ما در نظر داریم، مهمتر باشند؛ ما پیشاپیش نمىتوانیم بگوئیم که کدام وظیفه در بادى امرى، معلوم خواهد شد که در وضعیتى که با آن مواجهیم بیش از بقیه مهم است.
تمام آنچه ما مىتوانیم انجام دهیم، این است که شرائط را در نظر بگیریم و سعى کنیم، تصمیم بگیریم که آیا در این جا این مهمتر است که وفادار به عهدمان باشیم یا این که همسایههاى دوم و سوم را به فرودگاه ببریم. هیچ قاعده، یا مجموعه قواعدى، نمىتواند در این امر، ما را یارى دهد.
بنابراین یک عمل مفروض مىتواند، نسبت به یک ویژگى، وظیفه در بادى امر باشد (مثلاً وفادارى به عهد)، و یک وظیفه در بادى امر، نسبت به ویژگى دیگر (کمک بزرگى براى همسایه اول خواهد بود.) و وظیفه در بادى امر اشتباهى نسبت به ویژگى سوم (آن به این معناست که همسایه هاى دوم و سوم قصد دارند، زمان سختى را تا رسیدن به فرودگاه بگذرانند) با بیان این مطلب، در زبان عادى، این دقیقا به این معناست، که بعضى ویژگیهاى آن عمل، برله آن و بعضى بر علیه آن بحساب مىآیند. همین که ما مشخص کردیم، چه ویژگیى در کدام جهت مهم است، کوششى براى، تصمیم گرفتن این که موازنه این ویژگیها کجا واقع مىشود را پدید آوردهایم.
مطابق نظر راس این یک مسأله گریزناپذیرِ قضاوت کردن است و هیچ نظریهاى نمىتواند، کمک کند. نظریه تنها مىتواند این کمک را بما بکند که آیا مىتوانیم وظائف در بادى امر مختلف را، به ترتیب اهمیت بگونهاى بنظم آوریم که پیشاپیش، بدانیم که مثلاً همواره، کمک به دیگران مهمتر از وفادارى به عهد است یا نه، ولى هیچ گونه نظم و ترتیبى با واقعیت جور در نمىآید. واقعیت آشکار این است که بعضى وقتها یک نفر اخلاقا ملزم است که وفادار به عهدش باشد، حتى در صورتى که در مجموع براى دیگران گران تمام شود وگاهى ارزش وفادارى به عهد در این حد است که در این جا بهتر است، آن را براى یکبار شکست.
در این صورت راس خواهد گفت که این نوع امور، دقیقا یک ویژگى از گرفتارى اخلاقى ماست. بدون شک بسیار خوشایند بود، اگر جهان مرتب و منظم بود، بگونهاى که وظائف در بادى امر مختلفمان، مىتوانست یکبار و براى همیشه به نظم در آورده شود، ولى مهمتر این است که نظریه ما با واقعیات جور در آید تا این که ساده باشد. (راس، 1930:19) هیچ گونه نظم و ترتیب کلّیى براى انواع مختلف وظیفه در بادى امر وجود ندارد و از آنجائى که اصول اخلاقى مختلف بیانگر وظائف در بادى امر مختلف هستند، هیچ گونه نظم و ترتیب کلى از اصول اخلاقى وجود ندارد. تنها یک فهرست بى تعیّن، بى شکل از آنها موجود است که چیزى بیش از فهرستى از امورى که ایجاد تفاوت اخلاقى مىکند، نیست، تفاوتى در آنچه ما باید انجام دهیم.
این اصول اخلاقى متفاوت به ما چه مىگویند؟ یک بیان روشن این است، که اصل «دزدى نکن» به ما مىگوید که تمام انواع سرقت در واقع باطل هستند. اگر این آن چیزى باشد که، آن اصل به ما مىگوید، در این صورت اگر یک عمل منفرد دزدى وجود داشته باشد، که در واقع باطل نباشد، این اصل کاذب است. این مطلب این امر را روشن مىکند که یک نمونه خلاف، براى یک اصل اخلاقى ادعائى، دقیقا شامل یک عمل صحیحى مىشود که آن اصل آن را منع مىکند یا شامل عمل باطلى مىشود که آن اصل آن را ایجاب مىکند. ولى در آن صورت شاید، همه اصول اخلاقى کاذب باشند، من گمان مىکنم که براى هر اصلى که ذکر کنید، ممکن خواهد بود که شرائطى را تصور کنیم که در آن شخص اخلاقا ملزم باشد، آن اصل را بشکند، بعنوان مثال انسان نباید دزدى کند شاید، کسى که تنها راه روزى رساندن به خانوادهاش دزدى باشد، باید دزدى کند، بویژه اگر او قصد دزدى از افراد ثروتمندى را داشته باشد که در ناز و نعمت زیاد هستند، خطا خواهد بود اگر ندزدد. ما به سختى به تماشا کردن او به خانوادهاش که از سوء تغذیه مىمیرند در حالى که با خود تکرار مىکند که من مىتوانم با دزدى به آنها غذا برسانم، ولى دزدى خلاف است رضایت مىدهیم.
به همین ترتیب براساس این تبیین، از آنچه اصول اخلاقى به ما مىگویند، هیچ دو اصلى نمىتوانند از تعارض جان سالم بدر برند. اگر من معتقد باشم که، تنها ماهىها آبزى هستند و این که هیچ ماهیى پا ندارد، سپس مواجه با موجودى شوم که آبزى هست و پا دارد، یکى از «اصول» من باید دور انداخته شود.
در همین وضعیت فرض کنید، که من معتقدم، انسان باید، راست بگوید و این که انسان باید به کسانى که نیازمندند کمک کند، حال زمانى که من یک برده فرارى را، در ایالات جنوب آمریکا پناه مىدهم و صاحبش مىآید و سوال مىکند که آیا مىدانم برده او کجا رفته، چه چیزى باید اتفاق افتد؟ موردى مانند این، نشان مىدهد که یکى از اصول من باید رد شود، ولى این نیز مطمئنا خطاست. اصول مىتوانند از چنین تعارضى جان سالم بدر برند، حتى اگر یکى از آنها لازم به کوتاه آمدن باشد (در این جا صحیح نیست که راست بگوئیم).
راس با مفهوم وظیفه در بادى امرش، مىتواند، تبیینى از آنچه اصول به ما مىگویند، بدهد که نشان دهد، چگونه مسأله این گونه است. دو اصل به ما مىگویند که یک وظیفه در بادى امر داریم که راست بگوئیم ودیگر این که به نیازمندان کمک کنیم، این درست است که در این جا من مجبور به انتخاب بین راست گفتن و کمک کردن به شخص نیازمند هستم، ولى این امر نشان نمىدهد که از یکى از اصول باید دست کشید.
در واقع این فقط نشان مىدهد که ما باید هر دو را حفظ کنیم، چون وجود واقعى یک تعارض، شاهدى است، بر این که مهم است که آیا یک نفر راست بگوید (یعنى ما وظیفه در بادى امرى داریم که این گونه عمل کنیم) و مهم است که آیا وقتى مىتوانیم، به انسان نیازمند کمک کنیم (یعنى وظیفه در بادى امرى داریم، که آن کار را نیز بکنیم) تعارض بین دو چیز است که هر دو مهمند و این تعارض با دست کشیدن ازیکى از اصول حل نمىشود، بلکه فقط با رسیدن به یک تصمیم درباره این که کدام یک در این شرائط مهمترند، حل مىشود.
این مطلب، تصویر متفاوتى از آنچه، یک نمونه خلاف، براى یک اصل اخلاقى بدان شبیه است را، ارائه مىدهد.
بجاى این که مثالى از جائى باشد که آن اصل به ما بگوید، کارى را انجام دهیم و ما فکر مىکنیم که باید خلافش را انجام دهیم (دزدى نکن)، مثالى از جائى است که گرچه آن اصل به ما مىگوید، که ویژگیى برله هر عملى که داراى آن ویژگى باشد، بحساب مىآید، ولى ما فکر مىکنیم که یا در این جا این ویژگى هیچ تفاوتى ایجاد نمىکند یا این که تفاوتى در جهت عکس ایجاد مىکند؛ بعنوان مثالى از هر کدام از این موارد این که:
دختر من، در روز تعطیلى در سال گذشته، پایش را روى یک توتیاى دریایى گذاشت و ما بخاطر بیرون کشیدن خارها، از پاشنه پاى او درد زیادى براى او موجب شدیم (البته نه کاملاً با رضایت او) آیا این یک نمونه خلاف، براى این اصول ادعائى نیست که براى دیگران درد بوجود نیاور؟
جواب شما بستگى به این دارد که آیا شما فکر مىکنید که اعمال ما از لحاظ اخلاقى بیشتر و بدتر از حد و اندازه دردى که براى او بوجود آوردند، بوده یا این که شما فکر مىکنید که دردى که ما در او بوجود آوردیم، هیچ تفاوتى ایجاد نمىکند، یا دلیل اخلاقیى براى انجام ندادن آنچه انجام دادیم، وجود نداشت.
مثال براى ویژگیى که در جهت عکس مهم است، مىتواند، این فکر باشد، که بطور کلى در واقع این ویژگیى برله یک عمل است که باعث خوشحالى عامل آن و تماشاگران باشد، ولى گاهى این نکتهاى بر علیه آن عمل است: در نظر بگیرید این نظر را که، ما دلائل بیشترى براى اعدام علنى یک مجرم به تجاوز جنسى داشته باشیم، اگر این حادثه باعث خوشحالى اعدام کننده و جمعیتى که بدون شک حاضر مىشوند شود. اگر ما آن نظر را رد کنیم، در این جا یک نمونه خلاف، براى آن اصل ادعائیمان داریم که: «صحیح است که بگونهاى عمل کنید که باعث خوشحالى بیشتر خودتان و دیگران شود.»
بنابراین راس تبیین متمایزى از این که آنچه اصول اخلاقى به ما مىگویند چه هستند ارائه مىدهد. آن اصول وظائف در بادى امر را بیان مىکنند، وظائفى براى عمل کردن یا عمل نکردن. راس وظائف در بادى امر را، با آنچه او وظائف شایسته مىنامد، مقایسه مىکند. هر عمل یک وظیفه در بادى امر است، بخاطر داشتن ویژگى معینى (یعنى بازده یک نفع بودن). این ویژگى (احتمالاً در کنار ویژگیهاى دیگر) برله انجام شدن آن عمل بحساب مىآید، در حالى که ممکن است، ویژگیهاى دیگرى بر علیه آن بحساب آیند عملى یک وظیفه شایسته است که ما رویهم رفته، باید آن را انجام دهیم. اگر همه امور در نظر گرفته شده باشد، ما باید آن را انجام دهیم. براى این که تصمیم بگیریم که آیا این گونه است یا نه، ما سعى در موازنه کردن وظائف در بادى امر مختلف، در این موضوع با یکدیگر مىکنیم تا تصمیم بگیریم که کدام یک در این جا مهمتر است و کدام طرف از ترازو پایین مىآید. در این جا تمایز روشنى بین وظیفه شایسته و وظیفه در بادى امر وجود دارد. ولى مطلب بیش از این تمایز است.
راس مىخواهد، بگوید که ما اغلب بطور یقینى مىدانیم که وظائف در بادى امر ما چیست، ولى هرگز نمىدانیم که وظیفه شایسته ما چیست. به بیان دیگر، این به این معناست که ما معرفت مشخصى از اصول اخلاقى داریم، ولى معرفتى از آنچه که در هر شرائط عملى رویهم رفته باید انجام دهیم نداریم، این یک ترکیب جالب از یقین اخلاقى کلى همراه با نوعى بىاعتمادى و تزلزل در مورد موضوعات خاص است. راس یک موضع متمایزى را در آنچه معرفتشناسى اخلاقى نامیده مىشود، اتخاذ مىکند (نظریه معرفت اخلاقى و توجیه اعتقاد اخلاقى).
قبل از هر چیز، ما چگونه صدق هر اصل اخلاقى را در مىیابیم؟ بعضى فلاسفه معتقدند که ما صدق چنین اصولى را مستقیما در مىیابیم (گاهى اوقات گفته مىشود که آنها را با نوعى شهود اخلاقى در مىیابیم) بعنوان مثال این اصل که «انسان باید با همه مردم یکسان رفتار کند» بدیهى تلقى مىشده است؛ به این معنا که شما فقط باید آن را با یک ذهن باز در نظر آورید در آن صورت صدقش بسادگى به نظر مىآید.
راس به چنین چیزى معتقد نیست. براى او، تنها راه در یافتن یک اصل، این است که صدقش را در تجربه اخلاقى کشف کنیم، به این صورت، ما ابتدا با موردى مواجهیم که در آن باید تصمیم بگیریم که چکار کنیم. من و همسرم مىخواهیم، براى شام با بعضى افرادى که من آنها را مىشناسم، ولى او نمىشناسد، بیرون رویم، علاقمندم که این افراد را نرنجانم و بطور کلى تأثیر خوبى بگذارم. همسرم این را مىداند، با این همه زمان، در حال گذشتن است و ما کمى دیر کردهایم. همسرم ظاهر مىشود، همه چیز براى رفتن آماده است و او از من سؤال مىکند که آیا او براى آن مجلس لباس مناسب پوشیده است یا نه، بدون تأمل براى من روشن است که او لباس مناسب نپوشیده، من چه باید بگویم؟ من سه انتخاب دارم. اول، این که دروغ بگویم و امیدوار باشم، که حقیقت تا موقعى که ما به منزل میزبانمان مىرویم، براى او آشکار نمىشود. دوم، این که حقیقت را بگویم، تا او برود و لباس دیگرى بپوشد (باعث شود که دیرتر برسیم). سوم، این که بگویم، آنچه او پوشیده مناسب نیست ولى الان دیرتر از آن است که لباس عوض کند، چون ما دیر کردهایم. این انتخاب این نتیجه را دارد که دیر کرد ما را به حداقل مىرساند، ولى تنها به قیمت این که کاملاً عصر او را تباه کند وبطور کلى باعث افسردگى او شود.
حال آنچه راس مىخواهد، در این باره بگوید، این است که من مىتوانستهام، سه نوع موضوع را که در این جا مهم هستند یا ایجاد تفاوت مىکنند ببینیم؛ اول، این که بهتر است که دیر نکنیم. دوم، بهتر است که در مورد لباس پوشیدن دروغ نگوئیم. سوم، بهتر است که نزدیکترین و عزیزترین فرد خود را غصه دار نکنیم. این امور، همگى در این داستان هستند، همه مهم هستند و من فقط باید، شروع به جدا کردن آن که مهمتر از بقیه است، کنم. تا این جا همه آنچه مشاهده کردهام، محدود به ارتباطش با موضوعى که پیش روى من است، مىباشد؛ ولى من فورا مىتوانم به وراى آن حرکت کنم، چون مىتوانم، ببینم که آنچه این جا مهم است، باید هر جا اتفاق مىافتد، مهم باشد. در این جا مهم است که دیر نکنم و این به من مىگوید که بطور کلى مهم است که دیر نکنم.
آنچه اتفاق افتاده این است که صدق یک اصل اخلاقى را (که بیانگر یک وظیفه در بادى امر است) در آنچه من در یک موضوع خاص دیدهام آموختهام. من این کار را با تعمیم دادن بوسیله فرایندى که «استقراء شهودى» نامیده شده، انجام دادم. این مانند فرایندى است که بوسیله آن اصول منطقى (به یک نفر یا به دیگران) آموخته مىشود. من باعث شدم که شما ارزش بعضى استدلالهاى منطقى خاص را ببینید مانند: همه گاوها قهوهاى هستند و همه ماده گوسالهها گاوند؛ بنابراین همه ماده گوسالهها قهوهاى هستند. سپس به شما مىگویم که تعمیم دهید، از موضوعى که پیش روى شما است. به این اصل کلى: همه بها، ج، هستند و همه الفها، ب هستند. بنابراین همه الفها ج هستند. نظریه این است که اگر به اندازه کافى هوشیار و با هوش باشید، شما نیز قادر خواهید بود که صدق کلیى که در موضوع خاصى که شما از آن آغاز کردید را ببینید، این همان نظریه در اخلاق است.
راس معتقد است، همین طور که زندگى ما پیش مىرود، ما با ویژگیهائى برخورد مىکنیم که براى بعضى انتخابها که مجبور به انجام آن هستیم مهم هستند و این که ما از این مطلب مىآموزیم که این ویژگیها بطور کلى مهم هستند و هر جا که اتفاق رخ دهد مهم هستند. به این طریق تجربه از صدق اصول کلى بدست آمده، از وظیفه در بادى امر براى ما پرده بر مىدارد.
این اصول بدیهى هستند، نه به این معنا که یک نفر فقط بایداز خود سؤال کند که آیا آنها صادقند، تا بفهمد که این گونه هستند، بلکه به معناى ضعیفترى که آنها در آنچه موضوع خاص به ما نشان مىدهد، صادقند. عمل تعمیم هیچ معنائى را به آنچه قبلاًمى دانستهایم نمىافزاید. بنابراین آنچه اتفاق مىافتد، این است که ما از چیزى شروع مىکنیم که درباره آن هیچ گونه شک معنادارى وجود ندارد، مثلاً این که بهتر است که امشب دیر نکنیم. ما از این مطلب بوسیله فرایندى که چیز مورد اختلاف و بحث انگیزى را اضافه نمىکند، بسوى فهم این که بطور کلى بهتر است که دیر نکنیم، حرکت مى کنیم و به این ترتیب ما با فهمى از بداهت اصل اخلاقى نمایان شدهایم .
ما از آنچه درباره موضوعى که پیش روى ما است، مشاهده کردهایم که در این جا مهم است که دیر کنیم یا نه، مهم است که راست بگوییم و امثال آن به آن اصل رسیدهایم. ولى آنچه درباره آن موضوع دیدهام، باید نقش دیگرى نیز بازى کند، باید به من کمک کند، تصمیم بگیرم که عملاً چه کارى را باید انجام دهم (وظیفه شایسته من) این یک عمل کاملاً متفاوتى در دیدگاه راس است. در این جا من مشغول تلاش براى تصمیمگیرى نه براى این که چه چیزى مهم است (قبلاً این را مىدانم) بلکه این که هر یک از اصول چقدر مهم هستند و کدام یک از آنها در این جا مهمترند مىشوم. پرسشهاى درباره موازنههاى شبیه این، ذاتا آنقدر مشکلند که حکم نهائى من هرگز نمىتواند، شناخت نامیده شود، بلکه در تلقى بهترى عقیده محتمل مىتواند باشد. بنابراین روشن مىشود که اصول اخلاقى زیادى را مىدانیم، ولى هرگز نمىتوان گفت که عملاً کدام انتخاب باید انجام شود، ما مىتوانیم، وظائف در بادى امرمان را بشناسیم؛ ولى هرگز نمىتوانیم، وظایف شایسته مان را بشناسیم.
من این قسمت داستان را بر اساس آنچه مىتوانیم، بدانیم و آنچه نمىتوانیم، بدانیم بیان کردهام؛ اینها مفاهیمى هستند، که خود راس هم راضى مىبود که استفاده کند، چون او قائل است که واقعیتهائى درباره چیزهایى که درست و غلطند وجود دارند که ما گاهى شروع به دانستنشان مىکنیم.(6) ولى من مىتوانستم، همین داستان را در مفاهیم غیر قابل فهم بیان کنم.(7) صرفا با گفتن این که اگر چه، یک نفر ممکن است، قویا امورى همچون دروغ گفتن و ناراحت کردن عزیزترین و نزدیکترین کسش را بطور کلى مردود بداند، ولى ما هرگز نباید، زیاد مطمئن باشیم که رفتارى را که در یک شرائط فرضى وسوسه مىشویم. انجامش دهیم، رفتارى صحیح است.
استحکام اعتقاد در سطح کلى مىتواند و باید با دشوارى ذاتى، در هر انتخاب اخلاقى مشکل، همراه باشد و ما مىتوانستیم از این مطلب بسوى این فکر، برویم که ما باید نسبت به کسانى که در این جا رفتارشان با ما متفاوت است صبور باشیم، چون هرگز نباید این احساسمان را که چنین تصمیم گیریهائى چقدر متزلزل و بى ثبات است را از دست بدهیم. ویژگى دیگرى از ارتباط بین وظائف در بادى امر و وظائف شایسته، قابل ذکر است.
ما سه عنصر در این داستان تشخیص دادهایم. اولى، فهم من از ویژگیهائى بود که تفاوتى را در این جا ایجاد کردند. دوم، رسیدن من به فهم وظائف در بادى امر کلى بود. سوم، حکم من درباره وظیفه شایستهام بود، کسى ممکن است، فرض کند که همین که از عنصر اول به عنصر دوم مىرویم؛ از دومى به سومى مىرویم؛ ولى این دیدگاه راس نیست.
او معتقد است که ما مستقیما از عنصر اول (فهم من از ویژگیهایى که در این جا مهم هستند) به حکم نهائى مىرویم. من از طریق علمم به هیچ اصل اخلاقیى کار نمىکنم. من تصمیمم را تحت نورپرتو هیچ اصل کلیى که از وظیفه در بادى امرى بدست آمده باشد نمىگیرم.
او مىگوید هرگز به نظر نمىرسد که من در این وضعیت باشم، که مستقیما صحت مثلاً یک مهربانى خاص را نبینم و مجبور به خواندن این معنا از روى یک اصل کلى، که همه اعمال ناشى از مهربانى صحیحند باشم و نتیجه بگیرم که این مورد هم باید صحیح باشد، اگر چه صحت آن را مستقیما نمىتوانم، ببینم. (راس، 1930: 171)
تنها مواقعى که محتاج به انجام این کار هستم، جائى است، که از منبع خوبى این مطلب را بدست آوردهام که ویژگیى مهم است، در جائیکه خودم نتوانستهام این امر را ببینم یا جائى است که من آنقدر مغلوب شهوت یا احساس قوى دیگر شدهام که محتاج این هستم که ویژگى مربوط در آن شرائط را به خود یادآورى کنم که اگر این کار را نمىکردم احتمالاً متوجه آن نمىشدم. (مثلاً کسانى که ازدواج کردهاند، نباید با کسانى که با آنها ازدواج نکردهاند بخوابند و من با این شخص ازدواج نکردهام) در آن صورت این کار من، مىتوانست، احساس گمشده من، از مربوط بودن یک ویژگى مربوط را، دوباره ایجاد کند؛ ولى معمولاً به هیچ وجه از طریق اصول در بادى امر کار نمىکنم.
این مطلب باید این پرسش را برانگیزد، که فایده اصول چیست؟ اگر آنها هیچ فایدهاى ندارند، چرا راس به آنها بعنوان عنصرى مهم در داستان مىنگرد. ما اذعان کردهایم که گاهى شناخت اصول مىتواند فایدهاى داشته باشد. ولى این مطلب به سختى کسانى را قانع مىکند که فکر مىکنند، تسلط بر اصول، شرط اساسى در آنچه باید فرد اخلاقى معتبرى باشد، مىباشد.
دیدگاه عمومى واقعیى، وجود دارد که مىگوید: فرد اخلاقى بودن، صرفا به پذیرش و عمل کردن بر اساس مجموعهاى از اصولى است که یک نفر باید آنها را بطور مساوى براى خود و دیگران اعمال کند.
راس این تصویر را نمىپذیرد. از نظر او افراد معتبر، آنهایى هستند، که نسبت به ویژگیهاى مربوطه اخلاقى در شرائطى که آنها خود را در آن مىبینند، حساس باشند، نه بطریقى کلى، بلکه فقط بصورت مورد به مورد. در این جا تاکیدى بر برداشت است. افراد اخلاقى، ویژگیهائى که مربوطند را مربوط مىبینند و ویژگیهائى که در واقع مربوط ترند، مربوطتر مىبینند.
آنها با محاسبه از طریق آوردن یک بسته از اصول اخلاقى، براى نتیجهگیرى در آن شرایط، بدست نمىآورند که این ویژگیها مهم هستند؛ آنها، آن ویژگیها را در صحت خودشان مربوط مىبینند، بدون کمک گرفتن از فهرستى از اصول اخلاقیى که در واقع آنها را مىدانند.
یک راه است که در آن فهرست خوبى از اصول اخلاقى مىتواند، کمک کند این است که شخص را دوباره مطمئن کنیم که مربوط بودن هیچ چیز نیست که توجه بدان نکرده باشد. با یک فهرست کامل، شخص مىتواند این استفاده را ببرد، ولى هیچ عقیدهاى در نظریه راس وجود ندارد، چیزى شبیه فهرستى کامل از وظائف در بادى امر یا خواصى که تفاوتى اخلاقى ایجاد مىکنند، وجود خواهد داشت. ممکن است فهرست نسبتا کوتاهى از انواع وظائف در بادى امر وجود داشته باشد و خود راس چنین فهرستى را ارائه مىدهد، گرچه که او مواظب است، که ادعا نکند که این فهرست کامل است، ولى این به این معنا نیست، که شخص مىتواند، فهرست روشنى از وظایف در بادى امر واقعى که ما داریم را کامل کند.
بنابراین در نظریه راس به نظر نمىرسد، که اصول اخلاقى ما، چندان فایدهاى براى ما داشته باشند و براى من روشن نیست که صورت دیگرى از این نظریه بتواند وجود داشته باشد، که قائل باشد، اصول، نقش مهمى را بازى مىکنند. با این وجود استدلال اصلى نظریه، در توسل به انواع چیزهایى که مردم در مواردى که با آنها مواجه مىشوند مهم مىدانند، این نکته را در بر مىگیرد، یعنى این طور نیست که هر چه بنظر مهم مىآید، بتواند به نفع قائلین به اصالت نتیجه تمام شود. با این فرض، توسل به آنچه مادر موارد خاص مىیابیم، و تبیینى که ناشى از این که چگونه اصول اخلاقى را از آنچه مىیابیم بیرون مىکشیم، بسیار مشکل است، که ببینیم چگونه مىتوانیم نقشى بیشتر از آنچه که راس به آن اصول مىدهد، به آنها در تصمیمات آینده بدهیم.
بنابراین، چرا او متقاعد شده که اصلاً اصل اخلاقیى وجود دارد؟ جواب این است که صرفا این مطلب براى او بدیهى به نظر مىرسد که اگر ویژگیى تفاوت اخلاقیى در یک مورد ایجاد کند، باید همان تفاوت را همه جا ایجاد کند براى یک ویژگى غیر ممکن است که تنها در این مورد مهم باشد، مهم بودن باید مهم بودن کلى باشد. این مطلب مىتواند مورد تردید واقع شود. بزودى دلائلى براى تردید در آن ارائه خواهم داد.
راس معتقد است که این تنها دلیل او براى اجازه دادن این است که چیزهائى همچون اصول اخلاقى وجود دارند. او معتقد است، چون این مطلب براى او این معنا را به ارمغان مىآورد. چون ما انتخابهاى اخلاقى در طول زندگى داریم، مىتوان گفت که ما به نحو هماهنگ و سازگار انتخاب مىکنیم. ما هماهنگ عمل مىکنیم، چون انتخابهاى ما تلاش ما، اختصاص دادن ارزش یکسانى به هر ویژگى که مهم است ـ در هر جائى که واقع مىشود ـ را منعکس مىکند. بنابراین اگر چه راس قائل است که در تصمیم اخلاقى، ما در حال پاسخگویى به خاص بودن غنىّ موردى که پیش روى ماست، هستیم، اما او مىتواند بگوید که ما هر انتخاب را تحت پرتو آنچه تجربه اخلاقى به ما آموخته، انجام مىدهیم.
این مقاله را با دو انتقاد از نظریه وظائف در بادى امر به پایان مىبریم. اول، این که این نظریه هیچ جاى خالیى، براى افکار در مورد «حقوق» باقى نمىگذارد. اگر چه راس مخالف سودگرائى است، ولى نظریه اودریک ویژگى با آن مشترک است. این ویژگى، این فکر است که در تمام موارد تصمیم گیریهاى اخلاقى، ما در حال موازنه کردن وظائف در بادى امر در یک جهت و علیه وظائف در بادى امر در جهت دیگر هستیم، ولى یک انتقاد به سود گرائى این بوده است که این نوع رویکرد، بعضى امور را که مهم مىدانیم، در بر نمىگیرد. در مسأله دشوار سقط جنین ممکن است، فکر کنیم که کاملاً نامناسب است که درباره سرنوشت جنین تنها بر اساس این پرسش تصمیم بگیریم که، آیا جهان، روى هم رفته با او خوشحالتر خواهد بود، یا بدون او. ممکن است، احساس کنیم که جنین حقى براى زندگیش دارد، که هم مستقل است و هم باید مقاومت کند، در مقابل هر پرسشى درباره موازنه نفع و ضرر خلاصى از او. حق جنین در این جا بعنوان یک برگ برنده بدان نگریسته شده؛ معناى این مطلب، این است که، هر جا که چنین حقوقى در موضوع، در کار نباشد، بقیه ملاحظات مانند آن نتایج روى هم رفته از اعمال ما وارد عمل مىشوند و بطور شایسته تصمیم گرفته مىشود که چه کارى را باید انجام دهیم، ولى جائى که حقوقى وجود دارند (مانند مورد سقط جنین) حقوق در مورد مسأله تصمیم مىگیرند که باعث مىشود تفکرات مربوط به نتایج پوچ و بى اعتبار شوند. حتى ممکن است، بگوئیم این که با حقوق مانند دروغ گفتن، بصورت موازنه با ملاحظات دیگر رفتار کنیم بداهت شدیدى از عدم اخلاقى بودن، وجود دارد. هر رویکردى مانند این در تقابل بانظریه وظائف در بادى امر است؛ چون در آن رویکرد تمام وظائف در بادى امر هستند، (و نه چیزى بیشتر) چیزى قویتر از آن نیست که بتوان به نحو معقول ادعا کرد که یک برگ برنده است.
راس مىتواند، در دفاع از خود، در این جا بگوید: موارد بسیارى هست که در آنها مردم اشتباها مسائلى را برگ برنده در نظر مىگیرند که نباید اجازه داده شود که این نقش را بازى کنند. مثلاً یک حقوقدان که جرم موکل خود را کشف مىکند، ممکن است، احساس کند که او به وظیفه رازدارى ملزم است، وظیفهاى که از بهم پیوستن وکیل و موکل ناشى مىشود. فرض کنید که این وظیفه یک برگ برنده باشد، یعنى بر تمام افکار ضرر زدن مقدم است و آنها را سرکوب مىکند که این کار ممکن است، با ساکت ماندن انجام شود.
موارد مشابه زیادى وجود دارد که مردم احساس مىکنند که ملزم به وظائف مطلقى هستند که از نقش آنها یا شأن و مقام آنها ناشى شده، وظائفى که آنها را از انجام اعمالى که در واقع نتایج خوبى دارند یا مانع نتایج بسیار بدى هستند، باز دارد. راس مىتواند منصفانه استدلال کند که این کاملاً اعتقاد بدى است.
ما از وظائف حرفه ایمان بعنوان یک عذرى استفاده مىکنیم که پشت آنها خود را پنهان مىکنیم، تا با مسألهاى که این عذر براى آن است، مواجه نشویم؛ ولى یک نفر ممکن است بپذیرد که بعضى توسل جستنها به حقوق و وظائف، اعتقاد بدى است، بدون این که معترف باشد که تمام چنین توسل جستنهائى بد باشد. واقعیت این است که بسیارى مردم این فکر را که، همه تصمیمات اخلاقى ما، باید با موازنه نکات له و علیه، بطریقى که راس پیشنهاد مىکند، باشد را، اخلاقا ناپسند مىیابند.
اکنون بهترین دفاع از راس این است که استدلال بیاوریم که اگر حقوق به عنوان برگ برنده در نظر بگیریم، در اهمیت حقوق مبالغه شده است. در واقع حقوق مهم هستند و خود این مطلب مىتواند، در نظریه وظائف در بادى امر گنجانده شود، با اعطا کردن ارزش زیاد به حقوق، وقتى دلائل له و علیه را موازنه مىکنیم؛ ولى همیشه جائى که حقوق یک فرد باید نقض شود، پاى نکتهاى به میان مىآید، مثلاً درست نیست که رد کنیم که یک فرد بیگناه زندانى شود، اگر با انجام این کار کسى بتواند، از یک همه سوزى هستهاى جلوگیرى کند.
اکنون مخالفان راس استدلال مىکنند که حتى اگر این کارى باشد که در آن مورد باید انجام شود، هنوز آن عمل در واقع زشت است. بنحوى که راس نمىتواند، به آن دست یابد، از نظر راس، هر دلیلى علیه انجام آن کار قبلاً در ارزیابى موازنه نکات له و علیه بکار رفته دلائل شکست خورده در داستان باقى نمىمانند، تا باعث شوند ،آن عمل بنحوى هم صحیح باشند (و حتى شاید واجب باشند) و هم زشت.
از نظر راس یک عمل صحیح نمىتواند، زشت باشد، ولى بسیارى از فلاسفه معتقدند که در موارد غمانگیزى مانند مورد فوق ما مىتوانیم مجبور به انجام کار زشت شویم.(8)
نقد دوم، از جهت مقابل وارد مىشود و به نقش اصول اخلاقى در نظریه مىپردازد. قبلاً گفتهام که این اصول کمترین نقش را بازى مىکنند، ولى پرسش این است که اگر از جائى که راس شروع مىکند، آغاز کنیم اصلاً چرا باید بپذیریم، هیچ گونه از چنین اصولى وجود دارند؟ آنچه که راس بدون استدلال مىپذیرد، این است که ویژگى که برله این عمل بحساب مىآید، باید بهمین ترتیب برله هر عملى که آن را دارد بحساب آید.
اکنون او مىتواند نسبت به این مطلب انعطافپذیر باشد. مثلاً مىتواند بگوید: گرچه، این ویژگى، همواره یک امتیاز مثبت است، تا یک امتیاز منفى، حوزهاى که این جا در آن امتیاز مثبت است، مىتواند بوسیله هر چیز دیگرى که در این مورد صادق است، تأثیر پذیرد. بنابراین براى همان ویژگى لازم نیست این گونه فکر شود که همیشه فقط همان مقدار به موازنه اضافه مىکند، ولى اگر یکبار امتیاز مثبتى بحساب آید، همواره امتیاز مثبت خواهد بود. این آخرین نکتهاى است که فکر مىکنم یکنفر مىتواند بنحو معقول به چالش بطلبد.
اولاً، حضور آن در نظریه، نظریه را سست و بى ثبات مىکند، چون راس مجبور است، بگونهاى نشان دهد که آنچه را در یک مورد خاص بعنوان امرى مهم مشاهده مىکنیم فورا مىبینیم که به همان ترتیب در هر بازگشتى باید مهم باشد، ولى مشکل است که ببینیم چگونه این امر ممکن است، چون بنحو غیر قابل قبولى فرض مىگیرد که توانائى یک ویژگى براى ایجاد یک تفاوت در موردى خاص کاملاً مستقل از بقیه ویژگیهائى که آن ویژگى در آنجا با آنها موجود است مىباشد. بنابراین، نظریه نقشى بسیار کوچک به قرائن مىدهد و آن خیلى ذرهاى و کوچک است. من نظریهاى را ترجیح مىدهم که به نقش یک ویژگى اجازه دهد که کاملاً نسبت به اوضاع و احوالى که این جا حاضر است، حساس باشد، بگونهاى که چیزى که این جا «به نفع» حساب مىشود، بتواند جائى دیگر «برعلیه» حساب شود با در نظر گرفتن مثالى که قبلاً بکار بردم: که کسى ممکن است، فکر کند که عملى که باعث خوشحالى زیادى براى تعداد زیادى از مردم از جمله عامل آن مىشود، یقیقنا اغلب، دلیلى براى انجام آن است. ولى جائى که آن عمل دار زدن عمومى باشد، ممکن است فکر کنیم که خوشحالیى که ایجاد مىکند، دلیلى بر علیه انجام آن است، این تنها یک مثال اجمالى است ولى پرسش این است که چرا باید با آن مخالفت کنیم. و اگر با آن مخالفت نکنیم و دیگران آن را بخواهند، عملاً از این ادعا که امورى بعنوان اصول اخلاقى وجود دارند دست کشیدهایم. راس قبلاً اعتراف کرده که آنها هیچ فایدهاى ندارند. من بنظرم مىآید که روى هم رفته بهتر است او بدون آنها کارکند.
پاسخ راس، به این نقد، این خواهد بود که بدون داشتن هیچ گونه اصلى امکان بدست آوردن موضع اخلاقى هماهنگ وجود ندارد؛ اخلاقا هماهنگ بودن صرفا به این ا ست که در هر زمان ارزش یکسان و مستقل از اوضاع و احوالى به چیزى که مهم است بدهیم. پاسخ من تبیین جدیدى از هماهنگى خواهد بود که به اوضاع و احوال نقش بیشترى از آنچه راس منظور مىکند، تخصیص مىدهد، بگونهاى که فکر مىکنم با عادت اخلاقى واقعى ما متناسب است، ولى این جا جاى بیان آن تبیین نیست.
منابع:
1- Nagel, T: Warand massacre, in hismoral Questions (Cambridge: cambridge, university press 1979), PP. 53-74.
2- Prichard. H. A. »Does moral philosophy rest on a mistake?« in his moral obligation (Oxford: clarendon press, 1949), PP. 1-17.
3- Ross. W.D: The Right and the good (Oxford: clarendon press, 1930), especially chapters 1-2.
4- _________.Foundations of Ethics (Oxford: Clarendon press 1939)
براى مطالعه بیشتر مىتوان به منابع زیر مراجعه نمود:
1- Dancy'j:» Ethical particularism and morally relevant properties« mind, ×C.II (1983), 530-47.
2- Searle, J.R: Prima facierea sons, »Philosophical Subject«, ed Z, Vanstraaten (O×ford:Oxford university press, 1980) pp. 38-59.
1 ـ Janathan Dancy، استاد گروه فلسفه دانشگاه ریدینگ (Reading)انگلستان مىباشد.
2 ـ دانشجوى دکترى فلسفه تطبیقى تربیت مدرس دانشگاه قم.
3 ـ او ادعا نکرده تنها بوجود آورنده این نظریه است، بلکه او درباره نظراتى کار مىکرده که حداقل بخشى از آن مدیون اچ.اى. پریچارد است.
4 ـ در اصل چهاردهم «اخلاق کانتى» اونارا اونئیل، این که کانت قائل به دیدگاهى است که راس به او نسبت مىدهد را انکار مىکند. ر.ک: ص 183 در متن اصلى کتاب.
5 ـ فیلیپ پتیت در بخش سوم مقاله 19 «مکتب اصالت نتیجه» نشان مىدهد که این مکتب به این اشکال پاسخ مىدهد.
6 ـ این است آنچه او را یک شهودگرا مىکند. ر.ک: مقاله سى و ششم، «شهودگرائى».
7 ـ ر.ک: مقاله سى و هشتم «سوبژکتیویسم».
8 ـ مثلاً نگاه کنید به مقاله ناگل «جنگ و قتل عام»1979, Warand mossacre