فهم، شرح و عمل
آرشیو
چکیده
مرکز توجه مقاله به رابطه میان فهمیدن و شرح کردن است در تفسیر یا شرح متن. دیلتاى فیلسوف و هر منوئیست آلمانى (1911-1813) با تفکیک علوم اجتماعى از علوم طبیعى، اختلاف میان فهمیدن و شرح کردن را استنتاج کرد. پل ریکور نشان مىدهد که فهمیدن و شرح کردن مىتواند و باید وحدت داشته باشند و باید چنین نیز تلقى شوند. البته در وحدت مورد نظر ریکور تمایز علوم اجتماعى از علوم طبیعى کلا حذف مىگردد; او این دو مفهوم را با «و» مترادف کرده و به صورت «فهمیدن و شرح کردن» مىنویسد. نویسنده مقاله تمایز دیلتاى را درست مىداند بى آن که تضاد بین آن دو موافق باشد. باریکور تا آنجا موافق است که رابطه دیالکتیکى این دو مفهوم را لحاظ مىکند، ضمن آن که با زدودن تفاوت آن دو و لذا تفاوت بین علوم طبیعى و علوم اجتماعى روى موافق نشان نمىدهد. نویسنده مقاله استدلال دارد که فهمیدن و شرح کردن در قلمروى علوم در تعارض نیستند، بلکه در فرایند شناخت وحدت مىیابند.متن
-1-در فلسفه مدرن هر گونه بحث پیرامون «فهم» و «شرح» یا به سخن دقیقتر تلقى آنها به عنوان مفهومهاى همبسته ابتکارى است که از ویلهلم دیلتاى سرزده است. عصر دیلتاى دیگر به سر آمده است، ولى بحث ادامه دارد. رابطه میان فهم و شرح را دیلتاى به میان آورد، بى آنکه به پاى حل آن برود. نامعقولیت نظر گاه او که فهم و شرح دو کرانگین (نهایت) متضادند آشکار شد و در کل رد شد. کارل همپر (3) بر پایه «منطق علمى» نوین خود به نتیجه رسید که زبان از ساختار جهان فیزیکى نشات گرفته است و بنابراین داراى سرشتى همانند ساختار جهان فیزیکى است. بنابه این فرض، تمام اسناد و پدیدههاى فرهنگى را مىتوان بازسازى کرد، به دقتسنجید و شرح کرد. از اینرو فهم دیگر راز و رمز خود را از دست مىدهد. در حوزه فلسفه هرمنوئتیک (تاویلى) کوشیدند همبسته بودن فهم و شرح را بپویند، هانس گئورگ گادامر و پل ریکور آن را بر اساس دو مقوله عمده هستى ارایه کردند.
نظر گادامر بر گشتار هستى شناختى فلسفه هایدگر بنا داشت که موافق آن فهم دیگر صرفا یک روش شناختى تلقى نمىشود. نکته اساسى این بود که فهم مستقیما یک شکل وجود انسان (دازاین (4) ) است و معنى زندگى چیزى نیست که انتزاعا در جایى جز خود فهم باشد، معنى زندگى آن چیزى است که فهمیده مىشود. بنابراین، فهم سرشت هستى شناختى دارد. گادامر مىافزاید که هر گونه فهم همان فهم زبان است، و فهم در زبان به وجود مىآید و نیز در آن واقعیت مىپذیرد. بنابراین، زبان ذات و وجود آدمى است. مصدر فعل Sprechen (سخن گفتن) از Spruce (زبان) مشتق شده، دال بر «با خود صحبت کردن» نیست، بلکه به معناى گفتن با «تو» به مثابه شنونده است; به همین گونه «تو» نیز اطلاعات معینى را از راه زبان به «من» مىرسانى. در این رهگذر هر گونه فهمیدن فهم زبان است و هر گونه شرح دادن شرح زبان است. ما در ارتباط زبانى یکدیگر را مىفهمیم و تفسیر مىکنیم. بنابراین، کنش «فهمیدن از راه زبان» بیانگر یک شکل «گفتگو» است، فرآیند گفتگو یک کاربرد زبان است. بدین گونه گادامر نشان داد که در تراز زبانى، فهم، شرح و کاربرد در وحدت (5) یکپارچهاند. لازم به ذکر است که به نظر گادامر ساختار گفتگو خاص علوم معنوى نیست که در آن «تو» در یک گفتگو بتوانى به تمام موضوعهاى فهمیده شونده تعمیم (گسترش) یابى که بتواند شخص دیگر، یک «متن» یا بسا که یک موضوع در طبیعتباشد. بنابراین ساختار گفتگو معنى کلى (فراگیر) دارد، و لذا نه تنها فهم و شرح، که تمام علوم معنوى و طبیعى بر اساس زبان در وحدتاند.
گادامر فهم و شرح را در رابطه با هستى شناختى زبانى بررسى کرد، حال آنکه ریکور آنها را در ترازهاى معنى، زبان و روش به سنجش گرفت. ریکور توجه داد که وقتى ما معنى یک اثر را مىپوییم، بین شرح و فهم یک رخنه متقابل و تعامل دستخواهد داد; البته شرح به گستره روش تعلق دارد. با آنکه در شرح یک اثر کامل خود فهمیدن یک روش نیست، با اینهمه در بستگى نزدیک با شرح است که به تراز روش تعلق دارد. فهم حامل و ملازم و فرجام بخش شرح است، از اینرو در ضمن دربردارنده شرح است که به نوبه خود فهم را با وسایل دامن زدن (گشودن) به تحلیل رشد مىدهد. ریکور همچنین نقشهاى مورد نظر فهم و شرح را تحلیل کرد: ما در شرح یا تفسیر لایههاى معنى و گزارهها را آشکار مىکنیم، حال آنکه در فهمیدن ما معنى بخشهاى مختلف را همه جانبه و در کلیت دریافته یا درک مىکنیم. تحلیل ریکور نسبتا همه جانبه است، چونکه در برگیرنده هم اهمیت هستى شناختى است که گادامر بر آن تاکید دارد و هم اهمیت روش شناختى که گادامر آن را به دیده نگرفته است. البته وقتى ما دو تز یاد شده را در ارتباط با یکدیگر بسنجیم، یک تضاد پوشیده در آن مىیابیم. نخست اینکه ریکور این نظر را پیش مىآورد که شرح در تعلق روششناسى و فهم متعلق به حوزه هستى شناختى است. در ثانى او البته هر دو را به عنوان روشهاى شناختبه شمار مىآورد که در سرشتیکسان و در کارکرد مختلفاند. شرح تحلیلى است، چونکه کل را به بخشها (اجزا)ى فردى واسازى مىکند تا به معنى آنها دستیابد. فهم ترکیبى است، زیرا اجزاى منفرد را به یک کل در مىآورد و مناسبات آنها را با یکدیگر در همه جا برقرار مىسازد. اینک پرسش مىکنیم، حال که فهم و شرح هر دو مرتبط به معنى دانسته شده است، از چه رو شرح تعلق روش شناختى دارد و نه هستى شناختى، و بر عکس چرا فهم در تعلق هستىشناسى است و نه متعلق به روششناسى; چنان مىنماید که ریکور براى رفع این تضاد به نتیجه رسیدکه فهم و شرح در مقام راهها و شکلهاى دستیابى به معنى هر دو روش شناختىاند. اما چنانچه نقطه نظر آن است که آنها نحوه وجود معنىاند، پس هر دو هستى شناختىاند. با آنکه ریکور خود به این استنتاج دست نیافت، نویسنده این مقال از آن به عنوان آینه بازتاب نظرات دو محقق تاکنون یاد شده در رهگذر فهم، شرح و ارتباط آنها نسبتبه یکدیگر استفاده خواهد کرد. گادامر تاکید دارد که یک شرح فراگیر هستى شناختى ارایه کرده است، ولى نظر او ناکامل است، چونکه او توجه شایسته به روششناسى نداشته است. شرح ریکور کاملتر است، ولى جامع نیست و داراى تضاد است.
با همه اختلافها گادامر و ریکور در نقطه عزیمتخود توافق دارند که الگوى «فهم و شرح» جایگزین مدل «فهم یا شرح» دیلتاى شود. اهمیتبحث «فهم و شرح» میان گادامر و ریکور را نباید به سادگى به نتیجه حاصل از خود بحثخلاصه کرد. در واقع انگیزه بحث قویا از آرزوى پرهیز از نسبیتگرایى که دامنگیر فهم شده بود مایه مىگرفت که از مدل «فهم یا شرح» سرایت کرده بود. شرح وارد فرایند فهم مىشود و به این وسیله به فهم برخى سیماى شرح مىدهد. حاصل اینکه موضوعهاى فهم برخوردار از حد و مرز مىشود و از خزیدن به منجلاب نسبیتگرایى در امان مىماند.
از زمانى که نظریه دیلتاى شکل گرفت، مباحثه شدیدى را برانگیخته است، و با آنکه به یک نتیجه نهایى منجر نشده است، فیلسوفان در مجموع بر این توافق دارند که باید از گرایش نسبیت گرایانه نظریه او برحذر بود. تحلیل دیلتاى از تمایز بین علوم طبیعى و علوم معنوى و بویژه نظر او دایر بر اینکه فهم و شرح در تعارض فاحش با یکدیگرند، خطر نسبیتگرایى را در نسبتبا فهم پیش آورده است. دیلتاى خود نیز بر این نکته واقف بود، چونکه مىگفت نسبیتگرایى که فهم به همراه دارد ناگریز اما منطقى است: چون فهم بنایش بر تجربه زندگى است که تمام انسانیت در آن انباز است، این اشتراکیت در تجربه انسانى ضمانتى استبر آنکه نسبیتبه نسبیتگرایى منجر نشود. دیلتاى بعدا با استفاده از اندیشه قصدیت زندگى روحى خواست گسترش نسبیتگرایى را مهار کند. استدلال دیلتاى قانع کننده نبود، و زمانى که مدعى شد مىتواند توضیح دهد که چرا هر گونه نسبیت آگاه در یک نقش تاریخى مىتواند به واقعیت نتیجه شده نهایى گسترش یابد، و کوشید نشان دهد که وجود نسبیت فعال از نظر کلى عینیت دارد، نتیجه این شد که آنها را مستقیما به زیر مجموعه نسبیتگرایى در آوردند. سپس پژوهشگران هرمنوئتیکى کوشیدند گرایش نسبیت گرایانه را از نظریه فهم برطرف کنند. جایگزین کردن «فهم و شرح» به جاى «فهم یا شرح» یک راه حل بود که از خاستگاه مدل ساختارى فهم پیشنهاد شد. یک رهیافت دیگر به این مساله غامض بهینه کردن فرایند فهمیدن است. براى حد نهادن بر فهمیدن، هایدگر کوشید یک «پیش ساختار» به سیکل (چرخه) تفسیر بیفزاید و دقت فهم را در سایه «چرخه» افزایش دهد. او اعلام کرد که «... پیش انگارىهاى هستى شناختى شناخت تاریخ شناختى در اصول از اندیشه جدیت مرسوم در بیشتر علوم دقیقه فرا مىرود. ریاضى سختگیر (متوقع)تر از تاریخشناسى نیست، بلکه محدودتر است، چونکه بنیانهاى وجودى متناسب براى آن در گستره محدودتر قرار دارند» (6) . اما گادامر که فهم را به یک فرایند دگرسان «گفتگو» تبدیل کرده است، به این باور که دیالکتیک «پرسش و پاسخ» در گفتگو ضمان هویت موضوع میان هر دو همپاى گفت و شنود است، که به فهم امکان مىدهد در راستاى جریان صحیح فرا رود. این نظرات در مورد پرهیز از نسبیتگرایى ارزشمند است، بى آنکه یک راه حل قطعى براى مساله ارایه کنند. «ساختار» پیشین فهم از نظر «چشمانداز هرمنوئتیکى» شخص، فى نفسه تا میزانى ذهنى است، شخص با تکیه به «گفتگو» در هرمنوئتیک فهمیدن، بیشتر مساله تحمیل ذهنیتخویش به فهم دیگرى پیش مىآید. مسلم آن است که هایدگر و گادامر کوشیدند ذهنیت را با ذهنیت محدود کنند و از همین رو نتوانستند از خود سرانگى ذهنى در فهمیدن پرهیز کنند - امرى که خود نقبى به نسبیتگرایى است.
چنان مىنماید که نظر ریکور در این رهگذر قانع کنندهتر و به مفهومى بسیار جامع بود. اختلاف او با هایدگر و گادامر در این بودکه او به «متن» روى مىآورد. چونکه آثار نوشته شده نیروى محرک فهمیدن است. بدیهى است که «متن» تولید و تراکم (تمرکز) ذهنیت مؤلف است. با اینهمه به مجردى که به صورت یک «متن» یا «اثر» به دستخواننده مىافتد یک معنى خاص کسب مىکند. ریکور این نکته را به صورت زیر بیان مىکند: «1- ثبات معنى، 2- جدایى آن از قصد فکرى مؤلف، 3- نمایان کردن دلالتهاى ناآشکار 4- گستره کلى خطاب گیران آن (مخاطبان)» (7) . این چهار جنبه «متن» امکانى استبراى هرمنوئتیک تا خود را از نسبیتگرایى بر کنار بدارد. در هرمنوئتیک سنتى جستجو متوجه «قصد»ى بود که مؤلف در «متن» پنهان نوشته بود. فهم بستگى داشتبه قوانین روانشناختى و تنها مىشد به کمک «همدلى روانشناختى» تحققپذیر گردد. البته اینکه آیا این شکل فهمیدن سازگار استبا «قصد» مؤلف یا خیر، راز ناگشوده مىماند، چونکه هیچ عنصر عینى در دست نیست که بتوان به آن ارجاع داد. دلیل بر نسبیتى شدن فهم در همین نکته است. بنابراین رمز پرهیز از نسبیتگرایى را باید در عنصر عینى جست که در ساختار هرمنوئتیکى است. پاسخ ریکور مثبتبود: این عنصر عینیتیافته «چیزى سواى خود» متن نیست. چهار جنبه ذکر شده «بر رویهم به عینیت متن شکل مىدهند» (8) . همین که متن از مؤلف جدا شود، دیگر از قصد او تعین نمىپذیرد، به برکت آن متن امکان مىیابد عینیتى همانند موضوعهاى طبیعى بیابد. معنى در ساختار متن ثابت مىماند، این به ما امکان مىدهد به هویت قصد یکتایى که توامان چند معنایى واژه است پى ببریم. آنچه خواننده جویاى آن است دیگر قصد اصلى مؤلف که در لابلاى متن نهفته است نمىباشد، بلکه معنایى را مىجوید که خود اثر گویاى آن است. بدینگونه ریکور وجود یک معناى «عینى» را نشان مىدهد که همانند قصد «ذهنى» مؤلف نیست. وقتى فهم در متن ریشه مىگیرد و دیگر دستخوش نوسان بین ذهنیت مؤلف و خواننده نمىشود، جایى براى رسوخ نسبیتگرایى نمىماند.
حاصل اینکه فهم و شرح پا به پهنه زبانشناسى محض مىگذارند و بدل به فهم و شرح متن مىشوند. تنها در اینجاست که تضاد میان فهم و شرح از میان مىرود. چونکه الگوى شرح دیگر آن ابزارى نیست که از علوم طبیعى به وام آمده باشد; فهم نیز مانند شرح از خود زبان سر مىزند. به همین سبب دیگر تضاد میان علوم انسانى و علوم طبیعى، میان روح و طبیعت آنها باقى نمىماند. موافق ریکور، مفهوم «متن» را مىشود گسترش داد تا تمام موضوعهاى فهم شده را در برگیرد. به میزانى که یک موضوع فهم به درک کننده افاده اطلاعات کند، به همان اندازه تمام موضوعها و ارتباطها مىتوانند تبدیل به نشانهها و سیستم نشانهها شوند، به وسیله نمادها و استعارهها تشکیل یک سیستم زبانى دهند، و از راه این سیستم فهمیده و شرح شوند.
دیده مىشود که نظریههاى ریکور فلسفه هرمنوئتیک را از سایه نسبیتگرایى از زمان دیلتاى تاکنون رها کرد. یک «متن» نه تنها متضمن یک معنى عینى است، بلکه ضمنا مبنایى است که فهم و شرح در بستر آن وحدت یافتهاند. از رهگذر فلسفه هرمنوئتیکى چیزى از این دلگرمى آورتر نیست.
-2- حال نظرى به مسیر فلسفه تاویلى (هرمنوئتیکى) مىافکنیم. وقتى این رشته به دست دیلتاى بنیاد یافت، او آن را به تاریخ گرایى، به پوزیتیویسم و به هرمنوئتیک همگانى شلایرماخر مرتبط ساخت. البته او پوزیتویسم را با قاطعیت رد کرد و برخورد مبهمى با تاریخیت داشت، ولى زبانشناسى و قوانین روانشناختى هرمنوئتیک همگانى را در رابطه با فهمیدن در کل مىپذیرفت. دیلتاى از کار شلایرماخر بدان سبب راضى نبود که او فهم را صرفا نوعى «ممتازى» مىدانست و ضمنا نتوانستبراى پوزیتویسم اهمیت لازم قائل شود. با توجه به اینها بود که دیلتاى هرمنوئتیک را به شکلى از فلسفه ارتقاء داد، یعنى به هرمنوئتیک فلسفى. اقدام عمده او پیشنهاد مبنى بر اختلاف ریشهاى میان علوم طبیعى و علوم انسانى و میان فهم و شرح بود، و کوشید تمایز بین آنها را به تفصیل تحلیل کند. ریکور با نفى کردن نظریه دیلتاى نشان داد که فهم و شرح باید و مىشود متحد شوند (البته هایدگر و گادامر نیز همین نظر را دارند، ولى نظرات ریکور مبرزتر است). باید گفت که این وحدت البته به بهاى انکار تمایز میان علوم طبیعى و علوم انسانى صورت گرفت. در مورد یک «متن»، «شرح و فهم» را با توجه به تضاد میان علوم طبیعى و علوم انسانى، جایگزین «شرح یا فهم» کرد. در تلاش براى تعیین معنى عینى از ساختار زبانى یک متن، او از لحاظ شکل به شرح متکى بر دستور زبان شلایرماخر بازگشت که بنایش بر همگانگى (مشائیت) میان زبانها بود.
اکنون باید به مبانى نظریههاى دیلتاى روى آورده و بپرسیم از چه رو او بایستى پیشنهاد کند که میان علوم انسانى و علوم طبیعى خط فاصل کشیده شود، و اینکه استدلالهاى او تا چه اندازه منطقى بودند. هنوز امکان آن وجود ندارد که بتوان اثبات کرد که تحلیل دیلتاى کلا عارى از منطق است. اما چنانچه تمایز بین علوم روحى و علوم طبیعى یک امر انکار ناشدنى باشد، آنگاه مفهوم ریکور از وحدت فهم و شرح توجیه ناشدنى است.
نظر نویسنده این سطور آن است که دیلتاى در ترسیم خط فاصل میان علوم انسانى و علوم طبیعى بعضا حق داشت، اما توضیح او از رابطه میان این دو و روشهاى شناختى آنها (فهم و شرح) متافیزیکى بود; از سوى دیگر ریکور بعضا به کشف دیالکتیک رابطه فهم و شرح نایل شد، ولى اختلافها و مناسبت میان علوم انسانى و علوم طبیعى را ضمن ترکیب شان در «متن» نادیده گرفت. هر دو نظریه یکجانبه بودند. ریکور در مبارزه با ثنویت نسبیتى دیلتاى، به جانب افراطى دیگر کشیده شد.
من در اصول با نظر ریکور دایر بر وحدت فهم و شرح موافقم، اما این نظریه نیازمند پرداختبعدى است. وحدت میان فهم و شرح بنایش بر کیفیت نهادى شناخت آدمى است. وقتى ویلارد کواین (9) نسبیت و نایقینى فهم و شرح را در علوم انسانى بر اساس اصل برگردان (ترجمه) نادقیق خود قوت مىبخشد، آنگاه شرطیت (باز بستگى) ارجاع نمادین (سمبولیک) نشان دهنده یقین نسبى شناخت در درون یک سیستم در دست است. از سوى دیگر، اصل مرزناپذیرى (ناقطعیت، تعین ناپذیرى) «هایزنبرگ» (10) ،دیوار میان «قطعیت» و «ناقطعیت» را از میان برداشت، و «کلیت» و «فردیت» شناخت را که مرز میان علوم انسانى و علوم طبیعى و بین فهم و شرح بود، منتفى گرداند. قطعیت و ناقطعیت، کلیت و فردیت هر دو در علوم انسانى و علوم طبیعى مشترکاند، البته تا میزانى که هر دو تبلور شناخت انسانىاند. تنها بر یک مبناى دیالکتیکى، یعنى بر این اساس که ما مطلقیت و نسبیت، قطعیت و ناقطعیت، کلیت و فردیت را به مثابه وحدت متضادها تلقى کنیم است که مىتوان مناسبت میان آنها را منطقا توضیح کرد. فهمیدن و شرح کردن دیگر دو متضادى نیستند که به ترتیب به علوم انسانى و به علوم طبیعى مرتبط باشند، بلکه در فرآیند شناخت وحدت یافتهاند. علوم انسانى و علوم طبیعى نیز در تعامل متقابلاند. مفهوم جهانى، (Weltbegriff) که از علوم انسانى نشات گرفته است، چیزى جز یک نوع خاص جهان بینى و روششناسى (متدولوژى) نیست. این مفهوم مبین جهت گیرى ارزشها و روش کاربردى آنها نسبتبه فعالیتهاى انسانى است که شامل آن ارزشها و روشها مىشود که با علوم طبیعى مناسبت دارند، و بدینگونه پیش شرط پژوهش در علوم طبیعى را مىسازند و مانع نهادى و همیشگى در سر راه نیروى رشد تمام علوماند. هر کشف دوران ساز در علوم طبیعى به ناگریز منجر به رشد علوم انسانى و تجدید نظر در جهان نگرى موجود مىشود.
گفتنى است که با همه وحدت میان فهم و شرح، اختلافهایى هنوز در روشهاى پژوهشى در علوم انسانى و علوم طبیعى وجود دارد. با اینکه فهم و شرح براى هر دو رشته ضرورى است، این دو در ساختار مختلفاند. اختلاف را مثال زیر مجسم مىکند: علوم انسانى: فهم ئشرح، علوم طبیعى: شرحئ فهم (این یک تعریف بسیار کلى است و نویسنده این سطور منکر آن نیست که فهم و شرح در بستگى متقابلاند و یک الگوى چرخه در فرآیند شناخت مىسازند.) در علوم انسانى، موضوع نخست کلا فهمیده مىشود و سپس شرح مىشود. شرح که نمایانگر بازنمایى فهم است، در غایتبه فهم امکان مىدهد که کل را در سطح برتر بتوان فهمید. اما در علوم طبیعى، موضوع در وهله نخستشرح و سپس فهمیده مىشود; نیل به فهم یک کل از راه شرح بخش به بخش میسر مىشود.
تحلیل ریکور از فهم و شرح در سطح ساختار زبانى «متن» نشان مىدهد که او دست کم بالنسبه از مناسبت دیالکتیکى بین فهم و شرح آگاه بود، با اینکه او از الگوهاى ساختارى متفاوت آنها در علوم گوناگون شناخت نداشت. البته تمرکز او به زبان به مثابه اساس وحدت فهم و شرح، نکته مرکزى را در نظر نگرفت - منظور مساله عمل است -. وقتى ماهیت زبان باشد، باید پرسید که سیستم نشانهشناسى چه چیز را به نماد در مىآورد؟ آن بطور ساده عبارت از موضوع در ارتباط با سوبژه و مناسبت آنهاست، بنابراین به اقتضاى معنى، یعنى «متن متن». این به معناى آن نیست که بگوییم «متن متن» منبع مستقیم معنى است، چونکه از طریق عمل است که عینیتیک موضوع به ذهنیتسوبژه وارد مىشود. درست این است که فهم و شرح به طور مستقیم فقط با یک سیستم نمادهاى زبانى سروکار دارد که بدان وسیله شناختیک موضوع تحققپذیر مىگردد. و از نظر ریکور و گادامر این یک قلمروى محض زبانى است و تنها قواعد زبانى کاربرد یافتنىاند. این ممکن است دور از عمل بنماید، حال آنکه در واقع پیوندهاى بى شمار بین آنها وجود دارد. نه تنها مفاهیم در زندگى اجتماعى تدوین مىیابند، بلکه «حالتها» و «وجه» که متضمن منطق زباناند در عمل شکل گرفته و در سایه تکرار بى پایان بار معنایى حقایق کلى یافتهاند.
وقتى به زبان از نظر تاریخى بنگریم مىبینیم که فهم و شرح زبانى همواره در ارتباط نزدیک با ساختار و سطح ارتباطات خاصه در حوزههاى خاص عمل و این همبستگى در الگوهاى زبان روزمره بیان مىشود. در مرحلههاى اولیه اجتماع انسانى که مردم فهم ساده از جهانى که در آن مىزیستند داشتند، ارتباطات به معنى دقیق کلام عمومیت نیافته بود، و در نتیجه «نمادهاى پیش زبانى» نه تنها در آمیخته با عاطفه بود، بلکه بستگى نزدیک با وضعیتهاى خاص داشتند. حاصل اینکه نمادهاى بدون چون بطور وسیع فردیتیافته بودند، وارد سیستم قواعد زبانى (دستورى) نبودند. ضمنا فاقد منطق زبانى نیز بودند، چونکه مفاهیم از لحاظ منطقى متعارض مىتوانستند یک کل معنىدار تشکیل دهند. افزایش در گنجایش تفسیرى زبان از پیشرفت در ارتباط همگانى جداشدنى نبود. این کلیت ارتباطى آن بسترى بود که معنى واژهها و قواعد دستورى از آن تعین مىپذیرفت. در اثر رشد زبان بود که ارتباط آن با مناسبات ارتباطى مبهم گردید. از زبان یک تلقى انتزاعى شد، یک سیستم زبانى محض ارتباطات و به خطا تصور شد که خود مختار (مستقل) و جدا از بیان اوضاع مشخص و روابط خاص است. نقطه نظر مبنى بر اینکه زبان یک دایره بسته است، و تفسیر مناسبت میان عناصر زبانى است، از همان روزگار یونان باستان خاصه در میان رواقیون ناشناخته نبود. رشد زبان و ارتباطات است که امکان جدایى این دو عامل ذاتا مرتبط به یکدیگر را مجاز مىدارد. مناسبتشان سپس وارون مىشود، و تاثیرى که بیان آگاهانه در زبان بر زندگانى مادى آدمى داشته است مطلق تلقى شده، و در نتیجه گرایش به آرمان زبانى به عنوان «نومن» داشته است. زبان به یک روش زندگى تمرکز یافته، ارتباط زبانى (یعنى «ساختار گفتگو»ى گادامر) به عنوان مبناى واقعى براى هر گونه رفتار اجتماعى دانسته شده است، و به سیستم زبانى وضعیت جهان بینى داده شده است. بسیارى فیلسوفان معاصر غربى داراى چنین نظراتىاند.
در این رهگذر واکنش (پاسخ) یورگن هابرماس بسیار قانع کننده است. او گوشزد مىکند «اما همبستگى عینى داد و ستد اجتماعى به بعد معنى از نظر بنیاذهنى مفروض و از نظر نمادى رها شده (بیان شده) تحلیل نمىیابد. ژرف اختبیان شده جامعه (اجتماع) یک لحظه حرکتى (شتاب) یک بستگى متقابل است که البته بنفسه از نظر نمادى نشر یافته، و در اثر فشار واقعیتباز نهاده شده است، در اثر فشار طبیعتبیرونى که وارد فرآیند مدارج تکنیکى شده، و در اثر فشار طبیعت درونى که در سرکوب شرایط اجتماعى بازتاب گردیده است. هر دو مقوله فشار تنها موضوعهاى تفسیر نیستند، آنها در پس گفتار در ضمن بر قواعد دستورى تاثیر مىگذارند که ما بر اساس آن جهان را تفسیر مىکنیم. پیوستگى عینى که داد و ستد اجتماعى فقط بر آن پایه مىتواند درک گردد، تشکیل یافته از گفتار اثر و قدرت (اتوریته).» (11)
البته زبان را مىتوان نیز یک فرانهادى (12) دانست که هر سیستم اجتماعى به آن وابسته است، چونکه کنشهاى اجتماعى در سایه ارتباطاتى انجام مىیابد که از زبان روزمره استفاده مىکند. البته این فرانهاد به نوبه خود وابسته به فرآیند اجتماعى است که وسیله قدرت (فرمانروایى) و نیروهاى اجتماعى مىگردد. درست از همین رو است که زبان یک شکل ایدئولوژیکى مىشود. با توجه به این امر، مساله این نیست که در زبان یک عنصر فریبندگى وجود دارد، بلکه سیستم مفاهیمى خود زبان است که به یک شکل ایدئولوژیکى دگرگون گشته، دلالتگر فریبندگى است. به عقیده هابرماس هرمنوئتیک نشان داده است که زبان وابسته به مناسبات واقعى است. بنابراین، هرمنوئتیک خصلت نقد ایدئولوژیکى یافته است. وابستگى زبان به فرآیندهاى اجتماعى نشانگر تغییر پذیرندگى آن است. بنا به نظر هابرماس، مردم مىتوانند الگوى تفسیر سنتى را به وسایل اجبارى و همچنین با سر زندگى بخشیدن به تفسیر زبانى تغییر دهند. هابرماس از میان تمام عواملى که مىتوانند سنت زمانى را دگرگون کنند بطور اخص به شیوه تولید عطف توجه دارد. او اشاره دارد که «یک دگرگونى در وسایل تولید، یک بازسازى تصویر زبانى به دنبال مىآورد... انقلاب در شرایط باز تولید زندگى مادى بىگمان از طریق رسانه گفتار (سخن) اضافه مىشود; البته عمل نو تنها از یک تفسیر نو وجود نمىیابد، بلکه الگوهاى کهنه تفسیر نیز «از پایین» از سوى عمل نو نقد و انقلابى مىشود». (13) از آنجا که «علم عمدتا نیروى مولده است»، بدیهى است که نقش بسیار مهم در فرآیند دگرگونى زبانى ایفا مىکند. از سوى دیگر تغییرهاى نهادى که تحت فشار فرآیند علمى و تکنولوژیکى پدید مىآید به یقین تاثیر مستقیم بر جهان نگرى زبان اعمال مىکند، از دیگر سو با نظارت از طریق تکنولوژى بر طبیعت، یک فهم عمیق از تاثیر جهان طبیعى بر وضعیت انسان مىنهد، این مناسبت رشد یابنده بین انسان و طبیعت در ضمن مىبایستى بر مناسبات اجتماعى در درون نهادها اثرگذارى کند و لذا زبان را تغییر دهد.
گفتنى است که این نظریه هنوز یکجانبه است، چونکه تنها وابستگى زبان به عمل را آشکار مىسازد، یعنى طریقههایى را که در آن عمل به زبان تعین مىبخشد و کارکرد اجتماعى خود زبان را و اهمیت عملى آن را بکلى از یاد مىبرد.
وقتى ما بررسى زبان را بر پایه کارکرد اجتماعى استوار مىکنیم، به آسانى در مىیابیم که برخى نظریههاى تفسیرى ارتباط تنگاتنگ با کارآیندگى دارند. درک گادامر از «گفتگو»، کارکرد اجتماعى زبان را جعبه بندى مىکند. گفتگو که در داد و ستد اجتماعى شکل مىگیرد، خود داراى دو جنبه است: نظرى و عملى. یک گفتگو از آنرو با نظریه ارتباط دارد که همراه کشش به اثبات چیزى دارد، از سوى دیگر و در عین حال یک گفتگو تابع رفتار انسان است، به سخن دقیقتر، تحت تاثیر آرزوهاى رفتارى. در فرآیند گفتگو یک همپاى گفتار تنها قصدش آن نیست که خود به اثبات چیزى برسد، بلکه در ضمن سعى دارد بر همپاى گفتار خود در راستاى باور به چیزى تاثیر گذارد، تا در نتیجه بتواند آراء و رفتار همپاى گفتگو را تغییر دهد. بنابراین، کارکرد اجتماعى و اهمیت عملى زبان در این امر است که آنها تنها بیانگر ارتباط نظرى نیستند، بلکه در ضمن تجسم تعامل اجتماعى و نتایجى است که از آن حاصل مىشود. بنابراین، زبان در واقع به شکلگیرى اراده کمک مىکند و بر راستاى رشد آن تاثیر مىنهد که پیامد غایى آن این است که مردمان به میزانى در مورد کد رفتار اجتماعى به توافق مىرسند. الگوى تفسیرى زبان روزمره تجسم مناسبت عمل با ساختار نظرى خود است. این است جنبهاى که آن را از سخنورى (رطوریقا) و زبانشناسى تفکیک مىکند. چون زبانشناسى نظرى محض است، حتى تحلیل کامل زبانى چیز بیش از تکرار دقیق نیست; چه، اینکه بیان خود زبان کامل استیا خیر در نظر گرفته نمىشود. هدف آن برقرارى یک سیستم قواعد براى تحلیل زبان (زبانى) است که در آن تاکید بر مسایل دستور و معنىشناسى است و بررسیهاى «توانش ارتباطاتى» و طریقى که در آن زبان مىتواند به کارکردهاى اجتماعى خود واقعیتبخشد; به عبارت دیگر، کاربرد آن در عمل انکار شده است. آنچه ما باید آن را بررسى کنیم، تجربه خلاق گوینده در کاربرد واقعى زبان است که سوبژه (انسان) در به کارگیرى توانایى خود براى ابلاغ (برقرارى ارتباط) کسب مىکند. زبان به برکت «کاربرد یابندگى واقعى «خود است که به پاى کسب نقش هنجارگزار به معناى (ارزش) اجتماعى مىرود، یعنى اهمیت عملى پیدا مىکند. از این رهگذر، نظریه هابرماس از آنرو صحیح است که معتقد است زبان و رفتار یک تاویل (تفسیر) متقابل دارند. «ارتباط محاورهاى نه تنها ناکامل مىبود، بلکه ناممکن بود وراى یک پیوستگى از لحاظ دستورى تنظیم یافته یکپارچه با [نقش] از لحاظ هنجارى ایفا شده در تعامل و همراهى یا بیان واسطهاى تجربه، گفتار و کردار متقابلا مفسر یکدیگرند. این را ویتگن اشتاین در مفهم خود از گفتار - بازى (14) پیش آورده است که در همان حال یک شرط زندگى است. دستور زبان گفتار - بازى به معنى یک زندگى کامل عمل، تنظیم کننده نه تنها ترکیب نمادهاست، بلکه در عین حال تفسیر (تاویل) نمادهاى گفتار (سخن) از طریق کنشها و بیانات (بیان) است». (15)
به منظور جمعبندى بحثبالا ما به جا مىدانیم مناسبتبین زبان و عمل را به طریق زیر تعمیم بخشیم:
1- شکلگیرى و تکامل زبان وابسته به عمل است، و معنى زبان در تحلیل نهایى به وسیله روابط واقعى ارتباطات تعیین مىگردد;
2- کارکرد اجتماعى زبان در ارزش هنجارگذار در مناسبات ارتباطى مردم است، و اهمیت عملى خود زبان در تاثیرى درج مىیابد که بر عمل دارد. بر اساس این دو نکته، نتایج زیر برداشتشدنى است: رمز (کلید) هر گونه مساله معطوف به فهم و شرح را باید در رابطه دو سویه بین زبان و عمل جست. این نتیجهگیرى مهم است، زیرا متضمن جواب به مساله یافتن یک استاندارد عینى براى فهم و شرح است. کدهاى رفتار اجتماعى به قلمروى عمل تعلق دارد، قضاوتهاى هنجارگذار سیستم ارزشى یک اجتماع را تشکیل مىدهد، و تعامل متقابل زبان و رفتار نشان دهنده یکپارچگى نظریه و عمل است. از اینرو است که خود سرانگى در فهمیدن (فهم) چارهجویى مىشود، چونکه هر شکل رفتار به ناگزیر داراى «تاثیر اجتماعى» است، امرى که دقیقا همان استاندارد عینى است که در ارزشیابى و قضاوت به کار مىرود. فهمیدن بایستى از طیف (دامنه) زبان فرا رود. بنابراین، مگر نه اینکه تداخل عمل در ساختار تفسیرى زبان تنها روش مؤثر در جلوگیرى از سقوط تئورى فهم به دام نسبیتگرایى است؟
-3- کشف مناسبتبین زبان و عمل یک چشمانداز نو در فهمیدن به ما مىدهد. براى پرهیز از سوء تفاهم ممکن، باید این «چشمانداز نو» را شرح دهیم. مارکس نوشته است که «هر سر و رازى که تئورى را به رازورزى گمراه مىکند، راه حل عقلانى خود را در عمل انسانى مىیابد و در درک این عمل» (16) . این دلیل که چرا «سر و رازها» بایستى «در عمل انسانى» رازگشایى شوند در اینجا به دو دلیل اهمیت اساسى دارد:
1- در عمل است که منشا راز و رمز مىتواند آشکار شود.
2- در فرآیند و نتیجه عمل است که یادگى راز و رمز مىتواند افشا گردد. این دو نکته نشانگر حد و مرزى است که عمل بر نظریه (تئورى) مىنهد. اصطلاح «عمل» در عبارت «درک این عمل» را معمولا به مفهوم فعالیتهاى ادراکى آدمى در بازسازى جهان تفسیر کردهاند. اگر این تفسیر درستباشد، مىتوان این جمله را به معنى تفسیر سپهر (عالم)هاى معنوى و مادى به کمک فعالیتهاى درک عملى انسان فهمید. این تفسیر فعلا در فراسوى رویکرد (دستیابى) دوایر آکادمیکى چین مىنماید. در چنین صورتى، منظور از این «چشمانداز نو» چیست؟
به عقیده نویسنده این سطور، تفسیر بالا به میزانى معین عقلانى است، ولى از لحاظى ضمنا یکجانبه است. ضمن تکیه بر نقش تعیین کننده عمل تاثیر تئورى را نادیده گرفته است و همچنین تاثیر زبان را بر عمل، تاثیرهایى که در گذشته و حال اثر ژرف و آشکار بر ارتباطات درون اجتماع داشته است. نظریههایى که با جستجو و آفرینش خدا مناسبت دارند. یک پایه اجتماعى در معنى عمل دارند، و منجر شدهاند به حرکتهاى متعددى در جستجو و آفرینش خدایان. این نظریهها و حرکتها را ممکن نیستبا توسل ساده به تئورى یا عمل درک کرد. این واقعیت که تئورى و عمل بر یکدیگر تاثیر مىگذارند، مبین این است که هر گونه فهمیدن و شرح بایستى بر رابطه متقابل زبان و عمل استوار باشد، نه صرفا بر یکى از این دو یا بر دیگرى. آیا این آن چیزى است که مارکس در واقع در نظر داشت؟ پاسخ مثبت است. منظور آن است که ما باید «عمل» را به معناى کامل بفهمیم. به عبارت روشنتر، ما نبایستى عمل را صرفا به معنى صرفا «فعالیتحسى» تلقى کنیم که تعین بخش ایده (نظر)هاى انسانى است. این نیز مهم است که ما عمل را به مثابه فعالیتهایى مىبینیم که از ایدهها و تئورىهاى انسان تعین مىپذیرد در این سنخ عمل به معناى کامل کلام است که وحدت (یکپارچگى) بین ایدهها و عمل متجلى مىشود. این یکپارچگى متضمن فهم است.
اصل عمده نویسنده این مقال در مورد ادراک کردن این است که زبان و عمل (رفتار) مفسر یکدیگرند. این خط فاصل نظریه من از دیگر نظریههاى تشریحى است. اینک ما در وضعیتى هستیم تا به مساله مرکزى این مقاله پاسخ بگوییم:
1) مؤلف مقاله مخالف الگوى شناخت دیلتاى «شرح یا فهم» است، زیرا جدا کردن فهم و شرح بر اساس تمایز میان علوم انسانى و علوم طبیعى توجیهپذیر نیست. در غایت امر، علوم انسانى و علوم طبیعى با دو حوزه مختلف عمل انسانى بستگى پیدا مىکند، مناسبتبین انسان و انسان، و مناسبت میان انسان و طبیعت. هر دو در ماهیت عملى و هر دو در یک شکل مشترک تجسم مىیابند - در زبان-. از اینرو بدیهى است که آنها یک عنصر مشترک هم در عمل و هم در تراز زبانى دارند; با اینکه برخى اختلافها میانشان بین شیوه عمل و بیان زبانى وجود دارد، هر دو در غایت در سایه تفسیر متقابل بین زبان و عمل فهمیده و شرح مىشوند. بنابراین، مؤلف مقاله با نقطه نظر همپر و ریکور موافقت دارد و الگوى وحدت «شرح و فهم» را تایید مىکند.
2) اما این مؤلف مخالف طریقى است که همپر اختلاف بین علوم طبیعى و علوم انسانى را نفى مىکند و فهمیدن و شرح کردن را بر یک علم ایجابى (مثبت) استوار مىکند، خاصه مخالف این امر است که همپر فهمیدن را «روشى براى کشف معنى» تلقى مىکند، که نشان آن است که او بیشتر بر نقطه نظر تفسیرى تاکید دارد تا اتحاد فهم و شرح به معنى واقعى. نامنطقى بودن این نقطه نظر را تحلیل دیلتاى از تمایز بین علوم انسانى و علوم طبیعى به خوبى نشان داده است، و تئورى «بازى» گادامر نیز همین را تایید مىکند.
3) این مؤلف با نظر ریکور نیز دایر بر اینکه وحدت «شرح و فهم» را بایستى همگانگى زبانى نسبت داد، موافق نیست. چنانچه فهم هایدگر از هستىشناسى، و فهم گادامر از هستىشناسى زبانى و از نظر ریکور مبنى بر اینکه فهمیدن تا اندازهاى هستى شناختى است، مىتوان گفت که همگانگى زبان که بر «متن» بنا یافته است، گزارهاى (محمولى) استبر نقطه نظر فهمیدن تا وحدت بین فهم و شرح. سرانجام ذکر این نکته لازم است که اشتباههاى اساسى تمام این تئوریها آن است که آنها از مناسبت میان زبان و عمل غافلاند. ما قبلا نشان دادیم که همگانگى زبان بنایش بر کلیت ارتباطات اجتماعى است، و اینکه معنى زبان از رفتار آدمى جدا ناشدنى است. این نوع مناسبت را تنها مىتوان به کمک تعامل متقابل زبان و عمل نشان داد. در یک کلام، مؤلف این سطور سعى کرده است عمل را در تئورى فهمیدن وارد بداند، وحدت علوم انسانى و علوم طبیعى را لحاظ کند، و وحدت بین فهم و شرح را از دیدگاه مناسبت متقابل بین زبان و عمل بنگرد. این آن وحدتى است که تحقق تعامل بین زبان و عمل را امکانپذیر مىکند و مانع آن مىشود که فهم به دام نسبیتگرایى گرفتار آید.
پىنوشتها:
1- پن درونگ: متولد سال 1951، دانشیار، عضو دپارتمان علوم سیاسى در دانشگاه همگانى آنهودیى.
2- عضو هیات علمى گروه فلسفه دانشگاه مفید.
3- Carl Hemper
4- Dasein
5) هانس گئورگ گادامر: Wahrheil und Methode, J.C.B. Mohr Tubingen, 1986, p .336.
6) مارتین هایدگر: Being andTime, Haper and Row, Publishers, New york, 1962, p . 195.
7- Paul Ricoeur, Hermeneutics and the Human Sciences, Cambridge University Press 1982,p .210.
8- همان.
9- Wollardvon O.Quine
10- Heisenberg
11 - Jeurgen Habermas, "Zu Gadamers Wahrheit und Methode" in Hermeneutik undIdeologie-Kritik Frankfurt am Main, 1971, p .54
12- Metainstitution
13) همان اثر .p .53
14- Speech-play
15- Heidegger, Sein undzeit, T ubingen, 1986, p .153
16- Karl Marx, "Theses on Feuerbach", Ludwick Feuerbach and the End of Classical GermanPhilo sophy by Fredrick Engels (Beijing, Foreign Languachls, press , 1976), p .62.