معناشناسی اوصاف الهی
آرشیو
چکیده
ما در متون مقدس و در زبان عادى خدا را به بعضى از اوصاف توصیف مىکنیم، یکى از مشکلات دیرین در راه تاسیس الهیات، چگونگى فهم و تحلیل معناى این اوصاف است (بویژه اوصاف مشترک بین انسان و خدا). آیا این اوصاف به هنگام حمل بر خدا همان معناى عادى و متعارف را دارند؟ یا واجد معناى دیگرى مىباشند؟ این معناى دیگر چه نسبتى با معناى عادى و متعارف این اوصاف دارد؟ در این مقاله سعى شده است تا راه حل معروف آنالوژى که به وسیله توماس آکوینى ارائه شده و حاوى نکات تازهاى است، مورد نقد و بررسى قرار گیرد. نظریه آنالوژى (تمثیل) با نفى اشتراک لفظى و اشتراک معنوى سعى مىکند تا نوعى «اشتراک در عین اختلاف» و «اختلاف در عین اشتراک» را در معانى این اوصاف نشان دهد.متن
طرح مساله
«موسى این حقیقت والا را توسط پروردگارش آموخته است، هنگامى که او از پروردگارش پرسید: اگر بنىاسراییل از من بپرسند که «نام او چیست» به آنها چه جواب دهم؟ خدا فرمود: «هستم آنکه هستم! به ایشان بگو او که هست مرا نزد شما فرستاده است». (2) با این عبارت، پروردگار به ما نشان داده است که نام مناسب خود او. «او که هست» مىباشد... بنابراین... وجود الهى نام ذات یا ماهیتخداست» (3) در این عبارت معروف خداوند خطاب به حضرت موسى، خداوند مناسبترین نام و وصفى را که براى معرفى خود برمىگزیند این است که «من همانم که هستم» یعنى هستى بهترین نام و وصفى است که از طریق آن مىتوان خدا را معرفى نمود!
حال باید دید که: اولا مقصود از «هستى» چیست؟ و بویژه هستى خداوند به چه معنایى است؟
ثانیا: چه نسبتى بین هستى خداوند و چیستى او وجود دارد؟
ثالثا: چه نسبتى بین هستى خداوند و هستى سایر موجودات برقرار است؟
رابعا: آیا ما راهى براى شناخت هستى و چیستى خداوند داریم؟ و اگر داریم این راه کدام است؟
خامسا: آیا سخن گفتن معنادار از طریق زبان طبیعى و روزمره درباره خداوند (موجودات به کلى دیگر) ممکن است؟ و اگر ممکن است چگونه؟
سخنى از توماس
توماس آکویناس به طور صریحى در کتاب [ De Civitate Dei] مىگوید:
«خدا مسلما جوهر استیا شاید بهتر است که او را به این طریق بنامیم که خدا انیتى، (essentia) است که یونانیان آن را Ousia ( ذات) مىنامیدند، زیرا دقیقا همان طور که کلمه Sapientia (حکمت) از Sapere (آسمان) مشتق است و Scientia (علم) از Scire (زمین)، کلمه essentia (انیت) نیز از esse (هستى) مشتق است و در واقع او چیزى بیش از آن کسى است که به بندهاش موسى گفته است; من همانم که هستم...» (4)
به گفته ژیلسون:
ما در ابتدا در مورد این هستى، (esse) خیلى کم مىدانیم، جز اینکه در مورد خدا، آن هستى، چیزى است که ذات یا انیت، (essentia) یا ماهیت، (quiddity) باید به آن برگردانده شود به عبارت دیگر، ما در مورد هستى، (esse) مىدانیم که آن چیزى است که از ذات خدا، به هیچ وجه متمایز نیست.
در ترجمه esse (وجود) به انگلیسى، بکارگیرى واژه [being ] تقریبا اجتنابناپذیر است، اما کاملا رضایتبخش نیست; زیرا ترجمه متداول انگلیسى براى کلمه لاتین esse (هستى) tobe (بودن) است، در حالیکه being (موجود) بر گردان و تعبیر کاملى از [ens ] (است) لاتین است. باید مدنظر داشته باشیم که چون توماس در فصل 21 اثبات کرده که وجود خدا، به هیچ وجه متمایز از ذاتش نیست، هستى، (esse) که اکنون مورد نظر است [یعنى وجود خدا] نمىتواند ماهیتباشد. در واقع آن اسم نام یک شىء نیست; به تعبیر خود توماس، آن، نام یک «فعلیت»، (Act) است. (5)
توماس بااشاره به آیه مذکور از سفر خروج (باب سوم، 14) گفت:
که در بین تمام اسماء خدا تنها یک اسم است که اختصاص به خدا دارد و آن «کسى است که هست». زیرا این کلمه هیچ معنى دیگرى جز خود هستى ندارد. (6)
این اصل به منزله منبع فیاضى براى فلسفه اولى شد که فیض آن هرگز تمامى نپذیرفت و تمام مطالعاتى را که از آن پس به عمل آمد، مىتوان به منزله نتایجحاصله از آن دانست. سنگ بناى فلسفه مسیحى همین کلام بود که «جز یک خدا نیست و این خدا وجود است» و این سنگ را در گوشه پایه این بنا، نه افلاطون و نه ارسطو، بلکه موسى نهاد. (7)
دونس اسکوتوس به خوبى و زیبایى هر چه تمامتر این نکته را در نخستین سطور یکى از آثارش بیان کرد:
«اى پروردگار،اى خداوند، چون موسى بدان سان که از عالم صادق مىپرسند از تو پرسید که ترا در میان فرزندان اسرائیل به چه نامى بنامد، آگاه بودى که تا چه اندازه شناختن تو مىتواند فراخور فهم این مردم فناپذیر باشد و در برابر او نقاب از روى اسم مبارک خود به کنار زدى و چنین پاسخ دادى: من هستم آنچه هستم; پس تو حقیقت وجودى، تو کل وجودى، همین است آنچه من باور دارم...» (8)
هستى و چیستى
الهیات توماس در تبیین «نسبتبین وجود خدا و ذات او»، متاثر از بوئتیوس است. بوئتیوس بطور آشکار در هر جوهرى بین دو امر تمایز قائل مىشود:
1 - آن چیزى که هست، (id quod est) جوهر پایدار
2 - آن چیزى که به موجب آن شىء هست آنچه که هست، (quo est) ذات یا ماهیت
در اشیاء مرکب از ماده و صورت، جوهر پایدار در بردارنده عناصرى است که در طبیعتیا ماهیت چنین اشیایى گنجانده نشده استبراى مثال در یک انسان، جوهر شامل یک ماده تشخصى خاص باعوارض متشخصهاى است که باعث مىشود که این یا آن انسان خاص بشود. در حالیکه هیچ یک از اینها، در ماهیتیا ذات انسان کلى مندرج نیست; به تعبیر توماس، این گوشت و استخوانها و کیفیات عرضى که این ماده خاص را متعین مىکند (تعینات فردى)، مندرج در انسانیت نیستند.
عینیت هستى و چیستى در خدا
اگر خدا یک صورت است، او نباید به عنوان موجودى که توسط ماده تشخص یافته است، تصور شود، بلکه به عنوان یک موجود خود متفرد (خود متشخص) تصور شود.
اگر خدا یک صورت محض است. او واجد الوهیتش نیست، او عین الوهیت است. در خدا «آنچه که هست و آن چیزى که او هست» یکساناند. کتاب مقدس به این امر تصریح مىکند که خدا عین حیات است: «من طریق و حقیقت و حیات هستم» (9) بنابراین خداوند با الوهیتش و حیاتش و همه آنچه که در مورد او مىتوان گفت، یکى است ولى به گفته ژیلسون: این صحیح است که بگوئیم خدا، عین الوهیتش است، اما این امر هنوز کل حقیقت نیست و على القاعده ما باید بتوانیم حدس بزنیم که حقیقت کامل و تام واقعا چیست; زیرا هنگامى که موسى از خدا نامش را سؤال مىکند; جواب این نبود که: «من الوهیتخودم هستم» بلکه جواب این بود که: «من کسى هستم که هست» بنابراین حقیقت کامل در این مورد باید این باشد که: «آنچه که در خدا هست، هستى اوست». (10)
سه راه براى اثبات عینیت
توماس این عینیت «هستى و چیستى» را چگونه اثبات مىکند؟ او سعى مىکند تا از سه راه این مقصود را اثبات نماید:
1 - اگر ذات خدا، عین فعلیت هستى نیست، بنابراین وجود او باید علتى داشته باشد این علت از دو حال خارج نیست:
الف - یا اینکه این علت درونى است که چنین امرى مستلزم معلول خود بودن است درحالیکه وجود خدا (علت فاعلى نخستین) اصلا معلول واقع نمىشود.
ب - یا اینکه این علتبیرونى است که اینهم مستلزم معلول بودن و ممکن بودن خداوند است، که محال مىباشد.
فلاسفه اسلامى پس از ابن سینا نیز این استدلال را به شکل دیگرى مطرح کردهاند که بر اساس آن: اگر ذات خدا عین فعلیت و هستى نباشد و داراى ماهیتباشد، از آنجا که هر ماهیتى ممکن الوجود است و هر ممکن الوجودى محتاج به علت مىباشد، در اینصورت خداوند هم محتاج به علتخواهد بود و امر محتاج نمىتواند واجب الوجود و بى نیاز مطلق باشد.
قطب الدین رازى در محاکمات خویش در ذیل کلام شیخ که مىگوید:
«واجب الوجود لا یشارک شیئا من الاشیاء فى ماهیة ذلک الشىء لان کل ماهیة لما سواه مقتضیة لامکان الوجود...» مىنویسد: «تقریر الدلیل ان الواجب ماهیة الوجود و کل شىء سواه لیس مهیته الوجود فهو یقتضى امکان الوجود فلو کانت ماهیته الوجود اقتضى وجوب الوجود لان ثبوت الوجود لنفسه ضرورى، فلایشارک شیئا من الاشیاء فى المهیة قطعا» (11)
2 - راه دوم، از فعلیت کامل خداوند اخذ مىشود.
از آنجا که در خدا هیچ قوهاى وجود ندارد، نمىتوان ماهیت او را متمایز از فعلیت هستىاش شمرد موجودى که هستى او متمایز از ماهیتش است، فعلیت هستى او با ماهیت (مرتبه قبل از وجود) سنجیده مىشود.
3 - دلیل سوم از این قاعده کلى اخذ مىشود که :
هستى موجودات یا بذاته استیا بغیره (از طریق بهرهمندى یامشارکت (by participation آن چیزى که امرى را واجد است اما بذاته عین آن نیست، چنین چیزى تنها از طریق بهرهمندى آنرا واجد خواهد بود، فى المثل چیزى که آتش نیست اما روى آتش قرار داده مىشود، آتش بغیره است (از طریق بهرهمندى آتش است). همین طور آن چیزى که هستى دارد و خود هستى نیستیک هستى بغیره است.
اگر ماهیتخدا را عین هستىاش در نظر نگیریم... . دیگر موجود بالذات نخواهد بود بلکه فقط بغیره است و به عنوان یک موجود بغیره، وجودش را از دیگرى خواهد گرفت. بنابراین «خدا نه تنها عین ذات خودش است، بلکه عین هستى است». (12)
بهترین نام
با توجه به توضیحات فوق بایدمعلوم شده باشد که چرا «کسى که هست» مناسبترین نام و وصفى است که به خدا مىتوان نسبت داد.
زیرا از دیدگاه توماس این اسم دال بر «وجود داشتن» است و تحلیل آن، این است که فقط او «وجود فى نفسه» است و به معناى حقیقى کلمه فقط در مورد او مىتوان گفت «که هست» سایر موجودات امکانى و مخلوق حقیقتا «بهرهمند از وجودند» نه موجود.
این نکته را قبل از توماس، بوئتیوس بیان کرده بود:
زیرا «وجود محض» در نزد او، (ipsumesse) براى بودن از هیچ چیزى بهرهمند نمىشود، در حالیکه «آنچه هست»، ( qoudeste) براى بودن باید از وجود بهرهمند شود.
بدین ترتیب دو نوع موجود نزد بوئتیوس یافت مىشود: یکى وجود عام (مطلق) که عارى از هر نوع ترکیبى است و بسیط مىباشد و دیگرى موجود مرکب و محدود که وجود عام (مطلق) علت وجودى موجود محدود است و این علیتبنابر اصل «بهرهمندى»، (Participation) توجیه مىشود که ریشه در اندیشه افلاطون دارد. البته باید توجه داشت که تمایز میان وجود و موجود بعینه همان تمایز و تشخص بین ماهیت و وجود ابن سینا و سنت توماس نیست ولى بى شک این تمایز راه را براى تمایز ماهیت از وجود بازکرده است. (13)
«دو نوع سؤال: از هستى و از چیستى» از دیدگاه ارسطو
ارسطو بطور واضح و آشکارى بین «دو سؤال اساسى در باره هر موجودى تمایز قائل مىشد:
1 - سؤال از هستى: آن شىء هست؟ هل هو موجود ام لا؟
2 - سؤال از چیستى: آن شىء چیست؟ ماهو فى ذاته؟
سؤال نخست (سؤال از هستى) را از دو طریق مىتوان پاسخ گفت:
الف - از راه تجربه حسى و از طریق یکى از قواى حسى
ب - استدلال عقلى: که ما ناچاریم براى توجیه یک امر حسى و مشهود امر نامحسوس دیگرى را فرض کنیم.
مثلا وجود x راگاهى به این دلیل مىپذیریم که x را احساس مىکنیم که در این صورت چون x مشهود است پس وجود دارد» و یا اینکه ما ناچاریم براى توجیه y « محسوس» وجود x « نامحسوس» را فرض کنیم. ولى مادر پاسخ به این سؤال که «این شىء چیست؟» با مشاهده، توصیف یا تعریف سر و کار داریم از دیدگاه ارسطو ذات یک شىء متعلق تعریف است و وجود یک شىء متعلق اثبات مىباشد. و از راه شناخت چیستى یک شىء به هیچ وجه نمىتوان به شناخت هستى آن شىء دستیافت او مىگوید: «این واقعیت که ماهیت انسان چیست، با این واقعیت که انسان وجود دارد، یکى نیست»
ارسطو شکى نداشت که براى گذر از مرتبه ذات (تعریف) به مرتبه وجود بالفعل، فرد ناچار است که بر وجود آن ذات استدلال کند:
«بنابراین هستى هر چیزى به عنوان واقع، موضوع استدلال است و این روش واقعى علوم است زیرا هندسهدان معناى واژه مثلث را فرض مىکند، اما این که مثلث واجد بعضى از صفات است. باید به اثبات آن بپردازد...» (14)
بنابراین تعریف به حوزه منطق مربوط مىشود و اثبات به حوزه مابعد الطبیعه و به هیچ روى نمىتوان از منطق به سوى مابعد الطبیعه و از تعریف به سوى اثبات سیر نمود.
ابن سینا نیز در اشارات همین موضع را اتخاذ نموده و مىگوید:
«اعلم انک قد تفهم معنى المثلث و تشک هل هو موصوف بالوجود فى الاعیان ام لیس؟ بعد ما تمثل عندک انه من خط و سطح و لم یتمثل لک انه موجود فى الاعیان.»
مرحوم خواجه نصیر در شرح مىگوید:
«یرید الفرق بین ذات الشىء و وجوده فى الاعیان...». (15)
توماس نیز در رساله «در باب هستى و ماهیت» مىگوید:
«اکنون هر ذات یا ماهیتى مىتواند، بدون این که چیزى در مورد وجودش شناخته شود، فهمیده شود من مىتوانم بدانم که یک انسان یا یک سیمرغ چیست و با این حال جاهل باشم که آیا در خارج وجود دارد یا نه؟ از این امر واضح مىشود که فعلیت هستى، متفاوت از ذات یا ماهیت است; مگر اینکه موجودى باشد که ماهیت آن، عین فعلیت وجودش باشد و فقط یک موجود مىتواند چنین باشد که آن موجود نخستین است».
توماس مىگوید:
«موجودى وجود دارد; یعنى خدا که ذات آن همان فعلیت هستى است. این امر توضیح مىدهد که چرا بعضى از فیلسوفان را مىیابیم که ادعا مىکنند خدا ماهیتیا ذات ندارد زیرا ماهیت او جداى از فعلیت هستى او نیست و در واقع، نتیجهگیرى ابن سینا دقیقا چنین بوده است که، موجود نخستین ماهیت ندارد». (16)
خدا به عنوان خود وجود
وجود داشتن به چه معنایى است؟
براى پاسخ به این سؤال توماس بین دو لفظ که متفاوت از یکدیگرند و مع هذا ارتباط درونى و نزدیکى باهم دارند، تمایز قائل مىشود: موجود، (ens) و وجود، (esse)
پاسخ درستبه این سؤال که موجود چیست؟ اینست که موجود چیزى است که هست (وجود دارد) «وجود خداوند عبارتست از اقیانوس نامحدود و بى کران وجود جوهرى» (17) ولى باید توجه داشت که کلمه «موجود» به عنوان یک اسم، معرف نوعى جوهر است اما کلمه «وجود داشتن» فعل است زیرا دلالتبر عمل یافعلى دارد.
به تعبیر ژیلسون (18) :
«وجود داشتن» عبارتست از فعل اولى و اصلىاى که به اعتبار آن، موجود خاصى واقعا هستیا وجود دارد».
و به قول خود توماس [ dictur esse ipse actus essentiae ] « وجود داشتن همان فعلى است که بواسطهاش ماهیت وجود دارد» (19)
اگر معناى نهایى واژه هستى، فعلیت هستى باشد، (esse or actus essendi) که فقط به خاطر آن، اشیاء مىتوانند، موجود نامیده شوند در این صورت خدایى که نام حقیقىاش «او که هست» مىباشد بالضرورة و بالذات همان فعلیت هستى در صرافت مطلق و محض آن است «خدا واجد وجود نیستبلکه خود وجود است» (20)
توماس از این بیان دو نتیجه مىگیرد:
1 - خدا در جنس مندرج نیست
2 - هیچ نوع عرضى در خدا وجود ندارد
توماس مىگوید:
«همه افراد یک جنس، در ماهیتیا ذات جنس که ذاتا بر آنها حمل مىشود، مشارکت دارند اما آنها در هستى شان متفاوتند [همه حیوانات بطور مساوى در جنس حیوانیتسهیم هستند اما دو حیوان خاص، دو موجود متمایزند]; زیرا هستى انسان و اسب یکسان نیست و هم چنین هستى این انسان با آن انسان نیز یکسان نیستبنابراین در هر فردى از یک جنس، هستى و ماهیت، یعنى ذات باید متفاوت باشد اما در خدا آنها متفاوت نیستند همانطور که در مقاله گذشته نشان داده شد بنابراین واضح است که خدا جنسى ندارد چنان که گویى خدا یک نوع باشد از این امر واضح مىشود که او نه جنسى دارد و نه فصلى، نه تعریفى مىتواند داشته باشد ونه برهانى، مگر از طریق معلولاتش، زیرا تعریف از جنس و فصل تشکیل شده است و مقدمات یک برهان تعریف است». (21)
یکى از نتایج آشکار این مبنا (نداشتن جنس و فصل و حدو...) این است که: در مورد خداوند هیچگونه برهان لمىاى (سیر از علتبه سوى معلول) جارى نمىباشد. لذا توماس با این عبارت «نه تعریفى مىتواند داشته باشد ونه برهانى، مگر از طریق معلولاتش» به همین امر اشاره کرده است که تمام براهین جارى در این زمینه برهان انى (از معلول به سوى علت) مىباشند.
نفى هر گونه ترکیب از ذات بارى از دیدگاه فلاسفه اسلامى
در فلسفه اسلامى نیز هر نوع ترکب و کثرتى از خداوند سلب شده است. زیرا این کثرت و ترکب :
1 - یا از اجزاء موجوده بالقوه تشکیل شده است ( اجزاء مقدارى) این نوع ترکب مستلزم جسمیت است.
2 - یا از اجزاء موجود بالفعل پدید آمده است.
1-2) این اجزاء موجود بالفعل یا در وجود خارجى لحاظ شدهاند که همان ماده و صورت خارجى را بوجود مىآورند که اختصاص به اجسام دارند.
2-2) یا در مرتبه ماهیت ذهنى این اجزاء لحاظ شدهاند که همان جنس و فصل مىباشند (اگر لا بشرط لحاظ شوند).
ترکیب در فرض «1» و در فرض «1-2» بطور آشکارى به جسمیت منجر مىشود و مستلزم امکان و نفى وجوب وجود از واجب الوجود بالذات است.
ولى در فرض «2-2» که اجزاء موجوده بالفعل (جنس و فصل) در مرتبه ماهیت ذهنى لحاظ شدهاند، نیز به همین لازمه منجر مىشود زیرا جنس و فصل در نزد قوم ماخوذ از ماده و صورت خارجى مىباشد (اگر ترکیب خارجى وجود داشته باشد) و یا اینکه (در صورتى که ترکیب خارجى از ماده و صورت وجود نداشته باشد) عقل جنس و فصل را اعتبار مىکند (که در مرکبات عقلى مانند اعراض و مجردات داستان از این قرار است).
اگر ما موجودى را در عالم اثبات نمودیم که با هیچ امر دیگرى در ذات و حقیقتبسیطش مشارکت ندارد و هیچ رقیب و مشارکى ندارد در این صورت ترکیب ماهوى ذهنى هم در مورد آن معنا ندارد.
عقل این قاعده کلى «کل ممکن زوج ترکیبى من الماهیة و الوجود» در حوزه و قلمرو موجودات امکان سارى و جارى مىداند که به موجب آن «هر موجود ممکن را به دو جنبه ماهوى و وجودى» تحلیل مىنماید و لذا بساطتحقیقى و تام و تمام به موجودى اختصاص دارد که هیچ نوع حد وجودىاى نداشته باشد (هیچ گونه ماهیتى نداشته باشد) که لازمه این حد نداشتن و صرافت، عدم تناهى مطلق مىباشد.
و نیز مرحوم شیخ الرئیس در نجات (23) استدلال خود را بر اجزاء بالفعل از خداوند مبتنى کردهاند بر نفى ماهیت (حد وجودى) از خداوند و نفى ماهیت را از این طریق اثبات نمودهاند که «هر موجود داراى ماهیتى ممکن الوجود است» زیرا در صورت داشتن ماهیت وجود باید عارض بر ماهیتباشد و هر عروضى نیاز به تعلیل دارد. علت عروض را در شقوق مختلف بررسى نموده و نشان دادهاند که چنین عروضى با وجوب وجود منافات دارد.
نفى عروض اعراض
توماس براى اثبات این امر که «در خدا هیچ عرضى وجود ندارد» و وجود خداوند محل عروض اعراض مختلف قرار نمىگیرد سه دلیل اقامه مىنماید:
اولا: جوهر نسبتبه قبول اعراضش بالقوه است، اما از آنجا که خداوند فعلیت هستى محض است و در او هیچ نوع قوه یا حالت انتظارىاى وجود ندارد، لذا هیچ عرضى هم بر وجود او عارض نمىشود.
ثانیا: خدا عین هستىاش است و خود هستى (از آنجهت که هستى است) نمىتواند اعراض را دریافت کند.
ثالثا: هر امر ذاتىاى مقدم استبر امر عرضى و از آنجا که براى خدا ذاتى و ضرورى است که موجود نخستین مطلق باشد بنابراین امر عرضى نمىتواند در او وجود داشته باشد. (24)
دلیل جامع و کاملى که توماس بر اثبات این مقصود (نفى ترکیب) مىآورد این است که:
«و بنابراین از آن جایى که خدا صورت مطلق است (به تعبیر بوئتیوس) یا بهتر استبگوییم هستى مطلق است، به هیچ وجه نمىتواند مرکب باشد».
به تعبیر ژیلسون، توماس با این صراحت در صدد بود تا خطاهاى کسانى که روح القدس را با روح جهانى یکى دانستهاند و کسانى را که خدا را اصل صورى همه اشیاء قرار دادهاند یا کسانى که با حماقتبیشتر، تعلیم دادهاند که خدا خود ماده نخستین است، رد و ابطال کند... دلیل قاطع بر رد این ادعاها این است که داخل شدن خدا در ترکیب یک کل به معناى قرار گرفتن خداوند در زمره یکى از موجودات دیگر است. (25)
مقایسهاى بین تیلیش، توماس و صدرا
این دیدگاه توماس که «خدا خود وجود است نه واجد وجود» خیلى به این سخن تیلیش نزدیک است که «خدا خود وجود است نه یک موجود». پال تیلیش معتقد است که تنها یک گزاره حقیقى و غیر نهادین در باب هستى غایى مىتوان بیان کردو آن عبارت است از این که «خدا خود وجود (نفس هستى) است» تیلیش معتقد است که خدا یک وجود در میان سایر موجودات و در عرض آنها نیستبلکه خدا خود وجود است. بنابراین نمىتوان او را موجودى در کنار سایر موجودات بشمار آورد چرا که لازمه موجود بودن خدا در میان سایر موجودات اعتقاد به محدودیت و متناهى بودن اوست در حالیکه خدا ویژگى غائیت، عدم تنهاى و استعلاء از سایر موجودات محسوس و محدود را دارد.
او مىگوید:
«خدا در خداپرستى تئولوژیک موجودى است در ردیف سایر موجودات و بدین لحاظ جزئى از کل واقعیتبه حساب مىآید. آرى او مسلما مهمترین جزء واقعیت است اما تنها به منزله یک جزء چنین استبنابراین همچون چیزى شمرده مىشود که تابع ساختار کل واقعیت است... او به منزله نفس تلقى مىشود که داراى جهانى استبه منزله خودى (منى) که به تویى مربوط است همچون علتى که از معلول خود جدا شده است او در این تلقى یک موجود است و نه خود وجود» سپس توضیح مىدهد که چنین برداشتى از خدا او را به یک "مستبد محض" و به یک "ابژه صرف" و یک "شیئى در میان اشیاء" تبدیل مىکند و آنگاه مىگوید که این همان خدایى است که به قول نیچه باید کشته مىشد. این عمیقترین ریشه الحاد است». (26)
با توجه به ماهیت اخذ شده در مفهوم خدا (که متضمن غائیت است) تیلیش معتقد است که:
عقاید متداول در مورد خدا نمىتوانند مورد توجه نهایى ماباشند، این خدایان بتهایى بیش نیستند.
بدین طریق او با گفتن این جمله که «ایمان نداردکه خدا یک موجود است» همه را دچار حیرت ساخت.
از دیدگاه ویلیام هوردرن، هدف تیلیش در استفاده از این روش این بودکه با تکان دادن شنوندگان خود بتواند توجه آنها را جلب نماید و مفهوم دقیقترى را براى اصطلاحات بیابد. تیلیش مىگوید:
«خدا وجود ندارد زیرا وجود داشتن به معناى بودن در یک درجه مستقل و غیر قائم به ذات است. خدایى که مىگوییم وجود دارد فقط یکى از موجودات است و حتى اگر او را وجود عالىتر بخوانیم باز هم در سطح ما قرار خواهد داشت; وقتى صفات عالى را براى خدا به کار مىبریم این کار تحقیر کننده است زیرا خدا را با سایر موجودات مقایسه مىکنیم. این امر خدا را به سطح انسانى پایین مىکشد هر چند که ممکن است نیت ما ارتقا او باشد.
این نوع خدا نمىتواند براى ما مقصود غایى و دلبستگى فرجامین باشد چرا که در سطح خود ماست او ممکن است از ما قویتر باشد ممکن است قادر باشد وجود جسمانى ما را نابود سازد ولى هدف غایى وجود واقعى یعنى مفهوم و منظور و هدف زندگى باشد».
تیلیش به جاى اینکه در خارج از طبیعت وجودى ماوراء الطبیعى به نام خدا را جستجو نماید، به عمق اصلى طبیعت نظر مىافکند. لذاست که فریاد مىزند:
«خدا یک وجود (یک موجود) نیستبلکه خود وجود است که بودن همه موجودات دیگر را امکانپذیر مىسازد» (27)
و این سخن تیلیش چقدر به این سخن توماس که «خدا واجد وجود نیستبلکه خود وجود است» شبیه مىباشد هر چند که ممکن در این دو نظام فلسفى دو تفسیر کاملا متفاوت پیدا کنند مرحوم صدر المتالهین در منهج اول در اثبات وجود واجبى از خداوند به عنوان «حقیقة الوجود مالا یشوبه غیر صرف الوجود من حد او نهایة او نقص او عموم او خصوص» نام برده است. (28)
برخى نیز از این حقیقتحقه چنین تعبیر کردهاند که:
«فهو وجود محض فحسب، بحیث لا یعتبر فیه کثرة و لا ترکیب صفة و نعت لا اختلاف فیه لا اسم و لا رسم و لا نسبة و لا حکم بل وجود بحت» معناى "وجود بحت" وجود صرف عارى از کلیه قیود حتى از قید اطلاق است و مراد از کلمه "لا اختلاف فیه" آن است که هیچ قیدى از قیود را ندارد چون قیود منبع اختلافاتند و قید منافى با اطلاق ذاتى مىباشد». (29)
شارح محترم مشاعر در شرح این بخش از عبارت صدرا چنین مىگوید:
«مراد این محقق از حقیقت وجود، حقیقت صرفه غیر محدوده بحد ماهوى از قبیل جنس و فصل و منزه و مبرا از انغمار در ماده و معرا از نقص وجودى که حاکى از محدودیت ذاتى و برى از اتصاف بعموم و خصوص ماهوى که از لوازم ماهیاتست، مىباشد و منظورش اثبات چنین وحدت حقه است که ملازم با صرافت وجود و محوضت ذات و بالنتیجه ملازم با وجوب وجود و وحدت آن حقیقت مىباشد چون اگر اثبات نمودیم که موجودات منتهى مىشوند بوجودى که محض وجود و انیت صرف استبه قاعده مبرهنه "صرف الشىء لا یثنى و لا یتکرر" و "صرف الوجود الذى لا اتم منه کلما فرضته ثانیا له فهو هو". چنین وجودى مساوق با وجوب وجود و وحدت حقیقت آن وجود است.» (30)
بنابراین در نگاه صدرایى: خدا حقیقت وجود، وجود محض، صرف الوجود و... است که در این جهتبا دیدگاه توماس و تیلیش هماهنگ است.
مساله اسماء الهى
با توجه به آنچه گفته شد، خداوند به گونهاى منحصر به فرد، وجود دارد زیرا
1 - وجود او عین ماهیت اوست (لا ماهیة له)
2 - وجود او ضرورى است (نه امکانى)
3 - وجود او از هر جهتبسیط است (نه مرکب)
4 - وجود او از هر جهت فعلیت محض داشته و هیچ گونه قوه یا استعدادى در وجود او راه ندارد علاوه بر وجود، سایر اوصاف و ویژگیهاى الهى از قبیل علم و قدرت و زیبایى و... نیز از این ویژگیها برخوردار بوده و این اوصاف نیز
اولا: عین ذات بوده.
ثانیا: عین سایر اوصاف مىباشد.
ثالثا: این اوصاف ضرورى ذات بوده و انفکاک آنها از ذات محال است.
رابعا: هر یک از این اوصاف به طور نامتناهى در ذات بارى محققاند.
خامسا: هر یک از این اوصاف بطور فعلى در ذات بارى محقق بوده و هیچ جهت قوه یا امکانى در آنها راه ندارد، در حالى که هم وجود و هم اوصاف مشترک بین سایر موجودات از هیچیک از این ویژگیها برخوردار نبوده و فاقد خصوصیات ضرورت، بساطت، فعلیت و عدم تناهى و... مىباشند. وجود سایر موجودات، برخلاف وجود خدا، داراى خصوصیات ذیل است:
الف - وجودى محدود و داراى ماهیت است.
ب - وجودى امکانى و محتاج به سوى غیر مىباشد.
ج - انواع ترکیب و تکثر در این موجودات دیده مىشود.
د - این وجودات مشتمل بر جهات فقدان (بالقوه) نیز مىباشند.
حال با توجه به این تفاوتها و تمایزها در ناحیه وجود اوصاف، چگونه مىتوان درباره وجود خدا و اوصاف الهى، از طریق زبان عادى سخن گفت؟!
گزارههایى از قبیل: خدا وجود دارد، خدا عالم است، خدا عادل است و... را چگونه مىتوان تحلیل نمود و این گزارهها چه نسبتى با گزارههایى از قبیل: زید وجود دارد، زید عالم است، زید عادل است...، دارد.
تفاوت موضوع این گزارهها روشن است: زید موجودى است ممکن، محتاج، مرکب و جسمانى در حالیکه خدا موجودى است واجب، بى نیاز، بسیط، مجرد و نامتناهى. تمام سخن در محمول این گزارههاست آیا وجود، علم، عدالت و... در این دو دسته گزاره به یک معنا مىباشند یا نه؟
با توجه به این تمایزاتى که بین وجود انسان و وجود خدا و بین علم انسانى و علم الهى و... گفته شد این محمولات در این دو دسته گزارهها معناى واحدى ندارند بنابراین هیچ اسمى نمىتواند به یک معنا به انسان و خدا اسناد داده شود.
از سوى دیگر، اسمایى که در متون مقدس به خدا نسبت داده شده استیا بوسیله متکلمان به او اسناد داده مىشود، نیز نمىتواند تماما بى معنا باشد زیرا در اینصورت تمام قضایاى کلامى در مورد خدا مترادف و به همان اندازه فاقد معنا و تهى خواهند بود. پس چه باید کرد؟! سؤال اساسى این است که چه معنایى در این اسماء نهفته و ماهیت مدلول آنها چیست؟
در نزد توماس آکویناس این گزارهها چگونه تحلیل و تبیین مىشوند و مکانیسم سخن گفتن در باره خدا چیست؟
شکل معنا شناختى اوصاف الهى
این مشکل را مىتوان به شکل روشنترى هم بیان نمود:
در یک تقسیم بندى کلى مىتوان گفت که وقتى ما محمولى (وصفى) را به خداوند نسبت مىدهیم و بطور مثال مىگوییم: خدا عالم استیا خدا متکلم است و... این محمول از دو حالتخارج نیست:
الف - یا این محمول (وصف) داراى معنا مىباشد.
ب - یا اینکه این وصف داراى معنا نبوده و خالى از محتوى و مضمون مىباشد.
فرض دوم خلاف ارتکازات زبانى ماست چرا که ما ارتکازا مىیابیم که جمله «خدا عادل است» داراى معنا بوده و با جمله «خدا مهربان است» متفاوت مىباشد، منشا این تفاوت چیزى جز اختلاف معنایى دو محمول نمىباشد.
بنابرفرض اول که این محمول (وصف) در واقع داراى معنا باشد دو حالت پیش مىآید:
الف - 1) یا علاوه بر اینکه در واقع داراى معنا مىباشد، ما نیز از اطلاق آن معنایى را درک مىکنیم.
الف - 2) یا اینکه گر چه اینگونه محمولات فى نفسه داراى معنا مىباشند ولى عقول ما از دریافت معناى آنها عاجز است.
این فرض (الف - 2) مستلزم تعطیل عقل از معرفت اوصاف الهى است (که با امر به عبادت و معرفت ناسازگار است) اما فرض (الف - 1) نیز به دو صورت قابل تصور است: زیرا این معنایى که ما از محمول این نوع گزارههاى کلامى بدست مىآوریم یا دقیقا همان معنایى است که در مورد اوصاف انسانى و محمولات بشرى بکار مىبریم و یا اینکه همان معنا نمىباشد.
اگر این معناى فهمیده شده دقیقا همان معناى انسانى و بشرى باشد و در اینجا وحدت معنا به طور دقیقى حفظ شده است، این امر مستلزم انتساب و اسناد جهات امکانى، عدمى و نقصانى به ذات پاک ربوبى مىباشد که ذات او از این لوازم مبرا مىباشد (مثلا شنوایى یا بینایى در مورد انسان مستلزم لوازمى است که هیچ یک از آنها را نمىتوان به خدا نسبت داد)
بنابراین فرض وحدت معنایى مستلزم تشبیه است و با تنزیه خداوند ناسازگار مىباشد. اگر معانى این اوصاف دقیقا به همان معناى انسانى آنها نباشد پس نوعى غیریت و دوگانگى در کار است که این غیریت در معنا از دو حال خارج نیست: یا اینکه صرف نظر از غیریت هیچ گونه جهت معنایى مشترک وجود ندارد و تغایر و تباین محض حاکم است که در این صورت ما راهى براى شناخت اوصاف نداشته و مجبور به تعطیل عقل هستیم و یا اینکه علاوه بر غیریت جهت اشتراکى نیز به چشم مىخورد و غیر از جهت تمایز و تفاوت یک هسته معنایى مشترک در این بین وجود دارد که مصحح حمل و اطلاق و معنا دارى این اوصاف مشترک مىشود این همان راهى است که ابتدا به وسیله متفکران مسلمان و سپس از سوى توماس آکویناس تحت عنوان نظریه آنالوژى بسط و گسترش یافته است.
نفى اشتراک معنوى
براى تقریر نظریه توماس او ابتدا یادآورى مىکند که چنین محمولات مشترکى (بین انسان و خدا) نمىتوانند نه به صورت مشترک معنوى، (Univocal) و نه به شکل مشترک لفظى صرف، (Equivocal) بکار روند.
به تعبیر ژیلسون:
«یک لفظ هنگامى به نحو اشتراک معنوى محمول یک موضوع قرار مىگیرد که به عنوان جنس، فصل و یا عرض بر آن موضوع حمل شود اما هیچ یک از این محمولات (به همان معنا) بر خدا اطلاق نمىگردند دلیل کافى این استنباط را مىتوان در ماهیت رابطهاى که بین دیگر موجودات و خدا حکمفرماست، یافت آنگونه که پیش از این ملاحظه کردیم، خدا عین هستى است. خدا هر آنچه هست، به اقتضاى ذاتش است در حالیکه سایر موجودات همگى هر آنچه هستند از طریق بهرهمندى موجودند همه کمالات را مىتوان اولا و بالذات به خدا اسناد داد و براى دیگر اشیاء فقط ثانیا و بالعرض مىتوان محمول قرار داد مثلا خدا موجود نامیده مىشود چون اوصرف الوجود است در حالیکه هر موجود دیگرى از آن حیث موجود نامیده مىشود که از طریق بهرهمندى داراى هستى است وجودى که از طریق بهرهمندى محمول واقع مىشود غیر از وجودى است که فى نفسه محمول قرار مىگیرد بنابراین هیچ امرى را نمىتوان به خدا و دیگر موجودات به نحو اشتراک معنوى اسناد داد». (31)
توماس در جاى دیگر صریحا مىگوید:
«خدا هر آنچه هست، بالذات است ولى دیگر موجودات فقط از طریق بهرهمندى، هماناند که هستند در نتیجه هیچ امرى را نمىتوان به خدا و موجودات متناهى به تواطى اسناد داد». (32)
بنابراین هیچ لفظى نمىتواند در موردخداوند و مخلوقات به معناى واحد (و بطور یکسانى) اطلاق شود زیرا هنگامى که لفظى بر بیش از یک شىء (واقعیت) اطلاق مىشود، آنچه این لفظ بر آن دلالت مىنماید (مدلول و مطابق آن) امرى مشترک در بین اشیاء مذکور خواهد بود. تا آنجایى که به دلالت این لفظ مربوط مىشود، امورى که این لفظ بطور اشتراک معنوى بر آنها دلالت دارد، هیچ فرقى با یکدیگر ندارند گرچه به لحاظ دیگرى چه بسا یکى از آنها بر دیگرى تقدم وجودى داشته باشد به عنوان مثال تمامى اعداد در عدد بودن با هم شریکند و بدین لحاظ هیچ فرقى با یکدیگر ندارند هر چند بعضى از آنها بر بعض دیگر مقدم باشند.
در مورد خدا اهمیتى ندارد که مخلوقات تاچه میزان با او مشابهت دارند، آنچه که بدان نمىتوان رسید این است که امرى (وصفى) از حیث واحدى (و به معناى یکسانى) بر خالق و مخلوق تعلق گیرد. در مورد خدا هر آنچه هست وجود است و لاغیر، زیرا همان گونه که ماهیت او چیزى جز وجود او نیست و در واقع وجود محض بوده و هیچ گونه ماهیتى ندارد علم او نیز عین دانستن او مىباشد و هیچ گونه کثرتى نه در ناحیه ماهیت و وجود و نه در ناحیه وصف، فعل و ذات در او راه ندارد در حالیکه در سایر موجودات امکانى انواع کثرات از حیث ماهیت و وجود، وصف و ذات، فعل و وصف سارى و جارى است.
بنابراین وجودى که در هر قضیه هلیه بسیطهاى متناسب با موضوع آن قضیه است، نمىتواند با وجود دیگرى که در قضیه دیگرى متناسب با موضوع آن است، یکسان انگاشته شده و به جاى یکدیگر بنشینند. پس هرگز ممکن نیست که مخلوقى وصفى را (اعم از وجود یا غیر وجود) به همان گونهاى دارا باشد که خالق او داراى آن نحوه است.
پیش فرض اساسى این دیدگاه این است که هر وصفى که به موضوعى نسبت داده مىشود و بر آن حمل مىگردد، باید متناسب با ذات آن موضوع باشد و از آنجا که موضوع گزارههاى کلامى (خدا) موجودى بکلى متفاوت از سایر موجودات است (که به تعبیر قرآن لیس کمثله شىء)، لذا هیچ محمول واحد و یکسانى بر انسان و خدا و نیز خدا و سایر موجودات امکانى نمىتواند حمل شود.
نفى اشتراک لفظى صرف
از سوى دیگر این را هم نمىتوان قبول کرد که: آنچه به خدا و مخلوقاتش نسبت داده مىشود به دو معناى کاملا متباین و متفاوت باشد بطورى که اطلاق این معانى بر خداوند هیچ وجه شباهتى با اطلاق معمول و روزمره آنها نداشته و به صرف اشتراک لفظى باشد.
همان گونه که ژیلسون نیز متعرض شده است توماس براى نیفتادن در چنین دامى قید مهمى را پیشنهاد مىکند تا راه خودش را از نظریه اشتراک لفظى صرف جداکند: مشترکات لفظىاى داریم که به یک جنس یا نوع خاصى تعلق ندارند و گذشته از این بین اطراف آنها نیز رابطهاى وجود ندارد نمونه بارز آن کلمه dog (کلب) است که بر نوع خاصى از حیوان اطلاق مىگردد اما بطور کاملا تصادفى بر صورت فلکى شعراى یمانى یا ستاره کاروان کش، (dog star) نیز اطلاق مىشود.
بارى همان دلیلى که به موجب آن ما نمىتوانستیم هیچ اسمى را بطور اشتراک معنوى به خدا و دیگر اشیاء اسناد دهیم، همان دلیل در اینجا نیز کار ساز است و به ما مىگوید که همه اسماء به شیوه اشتراک لفظى به خدا و دیگر اشیاء اسناد داده نمىشوند. دلیل آن این است که هر چیز در موردخدا اولا و بالذات و درباره اشیاء ثانیا و بالعرض گفته مىشود اما این ذوالمراتب است، بطورى که حتى اگر اسمایى که به خدا اسناد داده مىشود مشترک لفظى باشند، با این حال مشترک لفظى صرف نیستند چون «بر سبیل اتفاق مشترک لفظى نیستند» (33) بلکه این اسماء به این دلیل که محمول شیئى (خدا) قرار مىگیرند که اولا و بالذات داراى آن کمال خاص است و همین اشیاء محمول شىء دیگرى قرار مىگیرند که ثانیا و بالعرض واجد همان کمال است و بدین لحاظ این اسماء مشترک لفظىاند نه بر سبیل اتفاق. (34)
آکویناس در رد اختلاف کلى و تغایر تام معناى محمولات مشترک بین انسان و خدا سه برهان اقامه مىکند:
1 - اگر معناى علم در انسان کاملا متفاوت بامعناى علم در موردخدا باشد در آن صورت ما هیچ گونه شناختى از خدا و وجود او و علم او و سایر اوصاف او نخواهیم داشت زیرا تنها راه شناخت ما، شناخت از طریق مخلوقات و آثار است و بر فرض عدم سنخیتبین خالق و مخلوق راه شناخت ما به خداوند نیز بسته خواهد شد در حالیکه آکویناس از پل قدیس نقل مىکند که «امور نادیدنى درباره خدا از راه مخلوقات شناخته مىشوند» علاوه بر این، کلمات وحى که اوصاف الهى را بیان مىکند، نیز لغو و بیهوده و غیر قابل شناختخواهند شد.
2 - اگر معانى مربوط به انسان و خدا با هم هیچ نقطه اشتراک و تشابهى نداشته باشند در این صورت محکى عنه این معانى نیز متفاوت بوده و با هم هیچ سنخیت و تشابهى نخواهند داشت. لازمه این مطلب آن است که خداوند نتواند از طریق علم به ذات خود به مخلوقات علم پیدا کند زیرا بر حسب فرض خدا کاملا با انسان متفاوت است و علم خداوند به ذات خود که عین علم او به صفات خود است، نمىتواند علم به صفات انسانى باشد در حالیکه این برخلاف اعتقادات اصلى کلام و فلسفه مسیحى است.
3 - اگر واقعا وقتى که خداوند به علم و حکمت توصیف مىشود معناى موردنظر، علم و حکمت انسانى نباشد بلکه معناى بکلى متفاوت دیگرى، مراد باشد، چه مانعى دارد که خداوند را به اوصاف دیگر انسانى از قبیل مادى بودن، جسمانى بودن یا متحرک بودن توصیف نماییم و معناى دیگرى از آنها اراده کنیم.
با ملاحظه این دلایل توماس نتیجه مىگیرد که وحدت معنایى محمولات مربوط به انسان و خدا و نیز تغایر کلى معانى مورد نظر نادرست است. (35)
نظریه آنالوژى
پس از نفى و سلب اشتراک معنوى (وحدت معنایى) و اشتراک لفظى صرف، توماس راه سومى را پیشنهاد مىکند که همان نظریه معروف «آنالوژى» است.
واژه [Analogy ] از دو کلمه یونانى [ana ] به معناى مطابقت و [Logos ] به معناى محاسبه و نسبت ترکیب شده است در یونان ابتدا ریاضیدانان این واژه را وارد فضاى واژگان علمى کردند و براى اشاره به نوعى رابطه ریاضى، که بین دو نسبت عددى برقرار است (تناسب)، به کار گرفتند اما بعدهااین کلمه کاربرد وسیعى یافت و بر هر نوع مشابهت و ارتباط بین دو وصف نیز اطلاق شد.
وقتى که یک لفظ در دو مورد متفاوت بکار میرود یا در هر دو جا دقیقا به یک معناست در این صورت مشترک معنوى یا مترادف، (Unevocal) خوانده مىشوند و یا ایندو لفظ دو معناى کاملا متفاوت دارند که مشترک لفظى، ( Equivocal) خوانده مىشوند یا دو معناى مورد نظر از جهاتى با هم یکسان و از جهاتى متفاوتاند که متشابه، ( Analogical) خوانده مىشوند. (36)
آثار فراوانى از توماس به مفهوم آنالوژى (تمثیل) اختصاص یافته است و در واقع تمثیل داراى انواع متعددى است اما (همانگونه که ژیلسون نیز مىگوید) از آن جا که توماس متکلم است تنها به یکى از این انواع مختلف علاقهمند است; یعنى رابطهاى که بین مخلوقات خدا و علت آنها وجود دارد.
پیش از توماس فلسفه مسیحى بیشتر به آنالوژى وجود مىپرداخت و کمتر به صفات خداوند اشاره داشت ولى آکویناس با استفاده از این نظریه در صدد حل مشکل معنى شناختى اوصاف الهى برآمد.
در مورد گزارههاى دینى بطور عام و گزارههاى کلامى بطور خاص سه بحث قابل طرح است:
1 - بحث از معنا دارى یا بىمعنایى این گزارهها (و ملاک معنادارى)
2 - بحث از صدق یا کذب این گزارهها (و ملاک آن)
3 - بحث از تحلیل و تفسیر محمولات این گزارهها
بحث آنالوژى نه باصدق و کذب سر و کار دارد و نه بااصل معنى دارى گزارههاى دینى، زیرا اصل معنى دارى این گزارهها پیش فرض آنالوژى است و نیز اصل اخبارى بودن و ناظر به واقع بودن آنها که زمینه صادق یا کاذب بودن آنها را فراهم مىکند، مفروض مساله است. نقش آنالوژى منحصر به بیان و تحلیل نحوه انتقال معانى از حوزهاى به حوزه دیگر است (37)
همانگونه که ماسکال مىگوید:
آنالوژى یا میان دو چیز استبه لحاظ ارتباطى که با امر سومى دارند و یا صرفا ناشى از مقایسه میان دو شىء و بدون در نظر گرفتن امر ثالث است.
آنالوژى از شق اول مانند اینکه واژه «سلامتى» را هم به دارو اطلاق کنیم و هم به خون انسان در حالیکه این واژه به معناى واقعى خود مختص انسان یا حیوان است و اطلاق آن بر دو مورد دیگر به دلیل ارتباطى است که آنها با انسان دارند بطورى که یکى «علتسلامتى انسان» و دیگرى «علامتسلامتى انسان» است و به همین لحاظ سلامتى در دارو و خون به معناى مشابهى (داشتن ارتباط و نسبتبا سلامتى انسان) به کار رفته است و اگر این ملاحظه ارتباط با انسان نباشد اطلاق این واژه بر دو هویت کاملا مختلف غیر ممکن بود. (38)
آکویناس هر چند به این معناى آنالوژى اشاره کرده اما چون در بحثحاضر اهمیت چندانى ندارد بیشتر به توضیح نوع دوم آنالوژى (با ملاحظه امر سوم) پرداخته است.
آنالوژى اسنادى یا تناسبى؟
در مورد اینکه چه معنایى از آنالوژى نوع دوم مورد توجه و نظر آکویناس است، در میان شارحان و مفسران او اختلاف نظر وجود دارد: آیا نظر او به آنالوژى اسنادى است (آنالوژى در اوصاف) یا به آنالوژى تناسبى (آنالوژى در نسبتها)؟
برخى مانند فردریک فیراره معتقدند که اساس نظریه توماس بر آنالوژى اسنادى مبتنى استبعضى دیگر چون کاژیتان به تقدم آنالوژى تناسبى اعتقاد دارد و مدافعان جدید آکویناس، چون راس از همین دیدگاه دفاع مىکنند.
و بعضى چون ماسکال معتقدند که هر دو نوع آنالوژى (اسنادى و تناسبى) براى تبیین نظریه توماس ضرورى بوده و توجیه سخن گفتن درباره خدا از طریق یکى از این دو نوع آنالوژى امکانپذیر نیست. (39)
آنالوژى اسنادى (تمثیل در اوصاف)
در تمثیل اسنادى یک لفظ خاص در دو زمینه و معناى متفاوت به کار مىرود که در یک جا موضوع حقیقتا و بطور بالذات و اصیلى آن محمول را دارا مىباشد در حالیکه در زمینه دیگر، آن موضوع به نحو ثانوى و مجازى و بطور غیر اصیلى متصف به محمول مىشود مثلا به دو مثال ذیل توجه کنید:
1 - زید سالم است
2 - رنگ چهره زید سالم است
«سالم بودن» در این دو مورد به معناى کاملا یکسانى بکار نرفته است، به دو معناى کاملا متفاوت نیز بر موضوع حمل نگردیده است. معناى محمول در این دو جمله داراى نوعى اشتراک در عین اختلاف و یا اختلاف در عین اشتراک مىباشد به عبارت دیگر در اینجا یک نوع حمل تشکیکى صورت گرفته است.
در جمله «زید سالم است» زید به معناى حقیقى و اصیلى داراى وصف سلامت مىباشد در حالیکه در جمله «رنگ چهره زید سالم است» اسناد سلامتبه رنگ چهره اسناد ثانوى و مجازى است که از طریق علقه مجاز (و اینکه چون رنگ چهره علامتسلامتى زید است پس مىتوان بطور مجازى گفت که رنگ چهره زید سالم است)، مىتوان آن را توجیه کرد.
کاربرد وصف سلامت در این دو جمله متفاوت، نمونهاى از تمثیل اسنادى است که در آن تمثیل همواره ما یک طرف اصیل و اولى داریم که طرف اصلى نسبتشمرده مىشود و طرف دیگرى که بطور ثانوى و بالعرض و المجاز طرف اسناد قرار مىگیرد.
آیا مىتوان اسناد اوصاف مشترک بین انسان و خدا را از این طریق توجیه کرد؟
آیا این نوع از آنالوژى (آنالوژى در اوصاف) مىتواند مشکل معنا شناختى اوصاف الهى را حل کند؟ دیدگاه توماس در این باب چیست؟
وقتى که ما در زبان عادى و روزمره مىگوییم «دارو سالم است» یا «خون سالم است»، سلامتبودن دارو (اسناد سلامتى به آن) به خاطر این است که دارو «علتسلامتى» انسان است و یا رنگ خون و شفاف یا کدر بودن، آن علامتسلامتیا بیمارى است ولى آیا مىتوان گزارههایى از قبیل «خدا عالم است» یا «خدا قادر است» و یا «خدا متکلم است»، را نیز از این طریق توجیه نمود؟ آیا مىتوان جمله «خدا عالم است» را به معناى «خدا علت علم در انسان است» برگرداند؟ آیا مىتوان جمله «خدا حکیم است» را نوعى مجاز شمرده و به معناى «خدا علت و خالق حکمتسقراط است» دانست؟
آیا چنین تحلیلى را در مورد جملاتى از قبیل «خدا حیات است» نیز مىتوان روا داشت. جملهاى چون «من همانم که هستم» را چگونه مىتوان تحلیل نمود; آیا مقصود این است که خدا علتحیات و علت هستى است؟
آیا مىتوان تمام گزارهها را به نحو مجازى تحلیل نمود؟
اگر چنین باشد، چرا بعضى از محمولات را به خدا اسناد نمىدهیم؟ مثلا نمىگوییم که «خدا جسم است» با اینکه لیتخداوند نسبتبه تمام موجودات و از جمله اجسام سارى و جارى مىباشد.
گذشته از اینکه با این تحلیل، ما درباره خود خداوند سخنى نگفته و تنها به بیان علیت او نسبتبه جهان پرداختهایم.
توماس براى حل بعضى از مشکلات فوق بر یک اصل فلسفى در وجودشناسى تکیه مىکند و آن اصل «مسانخت علت و معلول» است، او سعى مىکند تا با ضمیمه کردن این اصل به تحلیل فوق پارهاى از ابهامات را رفع نماید.
ژیلسون در این خصوص چنین مىگوید:
«اصل و منشا جنبه ایجابى زبان ما در ارتباط با خدا، عبارت از رابطه علت و معلول بین موجودات مخلوق و خالق آنهاست. آن چنان که در جاى خود بطور کاملتر تبیین خواهد شد، از آن جا که وجودات از آن حیث که فعلیتند موجودند، همچنین از آن حیث که موجودند علتند و علتبودن آنها عبارت از افاضه بخشى از فعلیتخودشان به موجودات دیگر است، به همین دلیل معالیل ضرورتا سنخیت معینى با علل خویش دارند در واقع وجود یک معلول بهرهمندى از علتى است که هستى را از آن دریافت مىدارد. این نکته نیز مبناى توجیهى براى اسناد اسماء معینى به خدا است. اگر خدا علت همه اشیاست، آنها باید همگى تا حدى و به نحوى با خدا سنخیت داشته باشند. خدا را به اسم یکى از معلولاتش خواندن برابر استبا این که به خدا امرى را اسناد دهیم که چنین معلولى از آن بهرهمند است.» (40)
علیت، سنخیت و نقش ایجابى آن در شناختخدا و اوصاف او
در فلسفه توماس همه روابط بین انسان و خدا بر اساس رابطه علیت تبیین مىشوند و جنبه ایجابى شناخت ما از خداوند هیچ منشا دیگرى ندارد.
اگر ما مىگوییم «خدا حى است» این سخن دو جنبه دارد:
1 - اینکه خدا مرده نیستبلکه زنده است و از ویژگیهاى یک موجود زنده برخوردار است (جنبه سلبى)
2 - اینکه خداداراى یک وصف ایجابى است که وصف حیات است زیرا اگر هیچ حیاتى در خدا (به عنوان علت نخستین) وجود نداشته باشد [با توجه به اینکه او علت نخستین همه موجودات و از جمله موجودات زنده است و از آنجا که علتبا معلول خویش باید سنخیت داشته و کمالات معلول را بطور برتر و کاملتر یا حداقل بطور مساوى داشته باشد] در هیچ یک از معلولهاى او نمىتواند حیاتى موجود باشد.
اما این که حیات چگونه و به چه کیفیتى و به چه معنایى بر خدا اطلاق مىشود، امر دیگرى است نکته مهم این است که این قضیه «خدا حى است» صادق و معنادار استباید در وجود خدا چیزى باشد تا این واقعیت را که به عنوان اثر اوست و ما آن را حیات مىنامیم، تبیین کند همان گونه که هر معلولى با علتخود شباهت دارد ما همین قدر مىتوانیم بگوییم که حیات موجودات زنده به نحوى از انحاء شبیه حیات الهى مىباشد. (41)
پس در اینجا ما از دو مقدمه استفاده مىکنیم:
1 - خداوند علت پیدایش انسان و همه اوصاف او مىباشد
2 - علت و معلول باید ذاتا وصفة با یکدیگر مسانخ و مشابه باشند
از مقدمه اول ما همین اندازه استفاده مىکنیم که خداوند مبدا و علت علم انسان، قدرت انسان و زیبایى او مىباشد و بر این اساس که علتباید کمالات معلول را دارا باشد، به خداوند علم و قدرت و زیبایى را نسبت مىدهیم، در اینصورت خدا حکیم است، به معناى این است که خداوند خالق حکمت در سقراط ودیگر انسانهاست و خدا عالم است، یعنى خدا خالق و علت پیدایش علم در دیگر موجودات است ولى در اینصورت ما چیزى از خود حکمت و علم الهى نگفته و چیزى هم درباره آن نمىدانیم؟
توماس براى رهایى از این مشکل از اصل سنخیت علت و معلول بهره مىگیرد و مىگوید:
گرچه بر طبق آنالوژى اوصاف، توصیف خداوند به علم و حکمت تنها بیان مىکند که او خالق حکمت و علم انسانهاست اما با تکیه بر اینکه خالق و علت علم در انسان باید خود عالم باشد و بدون داشتن این صفت کمالى نمىتواند آن را به دیگرى اعطاء کند، از محذور عدم اتصاف واقعى خداوند (و اتصاف مجازى او) رهایى مىیابد.
آکویناس اذعان دارد که: «اصل سنخیت علت و معلول» بیش از این نمىگوید که خداوند نیز باید علم و قدرت و زیبایى داشته باشد چون او خالق علم و قدرت و زیبایى انسان و جهان استبه عبارت دیگر اصل سنخیت علت و معلول فقط مىگوید که وصف علم یا قدرت یا زیبایى باید بطور حقیقى در خدا وجود داشته باشد اما درباره اینکه علم خدا به گونه علم انسان استیا به گونه دیگرى است، ساکت استبه تعبیر خود آکویناس این اصل مىگوید که علتباید حقیقتا واجد کمال معلول باشد ولى لازم نیست که علتبه همان صورت که معلول دارا مىباشد، داراى کمال معلول باشد، .( Forally)
دو نوع اسم و شیوه کاربرد آنها
آیا مىتوان به این معنا هر اسمى را بر خداوند اطلاق نمود؟
مثلا خدا همانگونه که علت پیدایش علم و قدرت و جمال در سایر موجودات است، علت پیدایش جهات جسمانى و مادى آنها نیز مىباشد، آیا بدین معنا مىتوان جسم بودن یا بعد داشتن و امورى از این قبیل را به او نسبت داد؟
توماس در این باب به دقتحکم نموده و میان دو دسته از اسماء تفکیک قائل شده است:
1 - اسمایى که از جهات کمال محض حکایت مىکنند.
2 - اسمایى که از جهات کمال محض حکایت نمىکنند.
بعضى از اسماء بر کمال بدون نقص دلالت مىکنند مثلا کلماتى از قبیل «حکمت» و «وجود» چه در مورد خدا گفته شوند یا در مورد مخلوقات، همگى کمالات غیر مشروط را بیان مىدارند این کلمات را مىتوان براى تسمیه خدا و دیگر موجودات مورد استفاده قرار داد البته صدق آنها بر خدا بهتر و برجستهتر است. خداوند حقیقتا همان چیزى است که چنین اسمایى بدان اشاره دارند اما هنگامى که اسمى به کمالاتى اشاره دارد که در شىء مخلوق درک مىشود، همچون یک سنگ (که وجود دارد) و انسان (که هم وجود دارد و هم حیات) مطلب به گونهاى دیگر است در چنین مواردى کمالات مورد بحث از آن حیث نامگذارى مىشوند که به وسیله طبیعت نوعى یک مخلوق معین محدود گشتهاند و از آن جا که خدا از همه حدود مبراست، چنین اسمایى نمىتوانند بطور صریح (و به معناى حقیقى کلمه) به او اسناد داده شوند وقتى که این اسماء در مورد او عنوان مىشوند - همانطور که اغلب در کتاب مقدس اتفاق مىافتد - استعارات بسیارى در کار است. در نتیجه تنها اسمایى که به حق مىتوان در مورد خدا ذکر کرد، اسمایى است که نه بر مخلوقات بلکه بر کمالات موجود در آنها دلالت دارند. اگر این اسماء را چنان محدود و مقید کنیم که به نحو فوقالعاده متعالى بر کمالاتى دلالت کنند که در خدا یافت مىشود، آن گاه نه تنها بر خدا قابل اطلاقند بلکه فقط در مورد او مىتوانند بکار روند فى المثل «خیر اعلى» و«وجود نخستین» و... نمونههایى از این اسمائند. (42)
ارکان اصلى تمثیل اسنادى
این نوع از تمثیل و قیاس بر یک پیوند مستقیم میان مقیس و مقیس علیه نسبتبه یک ویژگى خاص مشترک دلالت مىنماید.
در این معنا از تمثیل ما با سه امر روبرو هستیم:
1) مقیس
2) مقیس علیه
3) ویژگى مشترک میان ایندو (وصف مشترک)
در این تمثیل مقیس علیه داراى آن ویژگى یا وصف مشترک بطور ذاتى و حقیقى است در حالیکه لفظ یاالفاظ دیگر معناى ثانوى خودشان را در پرتو نوعى ارتباط با مقیس علیه پیدا مىکنند.
آنچه اولا و بالذات این وصف را دارد همان طرف اصلى قیاس (مقیس علیه) است ولى طرف دیگر به نحو مجازى و ثانوى و به دلیل داشتن نوعى علقه و رابطه با طرف اصلى (علیتیا نشانه بودن یا... هر علقه دیگرى) چنین نسبتى به او داده مىشود.
«وصف سلامتى» وصفى است که هم بر انسان اطلاق مىشود و هم بر خون انسان و هم بر داروى نجات بخش. ولى این اطلاق، اطلاقى تمثیلى واز نوع تمثیل اسنادى است.
«انسان» طرف اصلى و اولى این انتساب است که این وصف اولا و بالذات به او نسبت داده مىشود، دارو به منزله علتبراى سلامت انسان است لذا سلامتبه دلیل همین علقه علیتبه دارو نیز نسبت داده مىشود «رنگ خون» نیز چون علامت و نشانه براى سلامت است، با توجه به همین علقه مورد اسناد قرار مىگیرد. (43)
بر این اساس، با توجه به تمثیل و تشابه بین اوصاف الهى واوصاف مخلوقات او - که علتبراى آنهاست - خدا به عنوان مقیس علیه یا طرف اولى و اصلى این تمثیل اخذ شده و اوصافى از قبیل «خوبى، حکمت،... بطور حقیقى و به معناى تام و تمام کلمه به او نسبت داده مىشوند در حالیکه اطلاق این اوصاف بر مخلوقات محدود و متناهى صرفا به نحو تمثیلى و به دلیل ارتباط و بهرهمندى از خوبى و حکمت... الهى مىباشد.
اشکالات این نوع از آنالوژى
اشکال اول: اینکه هنوز هم دقیقا معلوم نیست متکلمانى که این نوع از تمثیل را به کار مىبرند، چه قصدى دارند؟ اگر مقصود از به کار بردن این معنا از تمثیل، نسبت دادن اوصافى به خداوند بطور کاملا بیرونى و غیر ذاتى و عارضى ستبدین معنا که خداوند علت ایجاد و خلق این اوصاف است در این صورت، اسناد خود این اوصاف به خداوند کاملا مجازى بوده و هیچ معرفتى را در باب اوصاف درونى و ذاتى الهى به ما عرضه نمىکند و در نتیجه معرفت تازهاى در باب خداوند و ویژگیهاى ذاتى او به ما عرضه نمىدارد، بنابراین ما همچنان نسبتبه اوصاف ذاتى و درونى الهى جاهل خواهیم ماند و این معنا از تمثیل در باب خود اوصاف و ذات الهى معرفتى به ما نمىدهد، در حالیکه غرض از اجراى این تمثیل بدست آوردن شناخت تازهاى در مورد اوصاف ذاتى الهى بود.
اشکال دوم: اینکه اگر تمام اوصاف به کار رفته در مورد خداوند را بطور مجازى، بیرونى و غیر ذاتى تحلیل نماییم، چرا متکلمان تنها بعضى از این اوصاف را به خداوند نسبت مىدهند و از نسبت دادن اوصاف دیگر امتناع مىکنند.
درحالیکه بطور مجازى و غیر ذاتى مىتوان تمام اوصاف را به خداوند نسبت داد. خداوند همچنانکه علتبراى دیدن و شنیدن است، علتبراى بوئیدن و چشیدن نیز هست، علتبراى جسمانى بودن اجسام نیز هست.
با چه ملاک و معیارى متکلمین از اسناد چنین اوصافى به خداوند امتناع مىکنند؟
اگر گفته شود معیار و ملاک این اسناد «تناسب با ذات الهى و یا عدم تناسب با این ذات» مىباشد باید پرسید که ملاک تناسب و عدم تناسب کدام است؟ آیا مفهوم تناسب یا عدم تناسب با ذات الهى خود از راه تمثیل بدست نمىآید؟
اشکال سوم: برخى از متکلمان اسناد این اوصاف را به خداوند بطور حقیقى و ذاتى دانستهاند و مفهوم آنالوژى را به گونهاى معنا کردهاند که در این اسناد مرتکب مجازگویى نشوند و گفتهاند که: واجدیتخداوند نسبتبه این اوصاف شبیه به واجدیت مخلوقات او است.
ولى در اینجا هم باید بین دو امر تفکیک قائل شد:
1) اصل «دلالت» که در مورد خدا و مخلوقات مشترک مىباشد.
2) «نحوه دلالت و کیفیت آن» که در مخلوقات به گونهاى کاملا متمایز از خالق مىباشد
چگونگى و کیفیت این اوصاف در خداوند نمىتواند به همان کیفیت انسانى باشد و مشکل انسان در مورد معرفتبه کیفیت این تشابه و دلالت هم چنان باقى مىماند.
اشکال چهارم: خود مفهوم تشابه هم که در اینجا بدان تمسک جسته مىشود، مفهوم نامعلوم و متشابه است. اینکه گفته مىشود رابطه انسان با اوصافش شبیه به رابطه خدا با اوصافش است، این شباهتبه چه معنایى است؟ خود مفهوم شباهت چگونه تحلیل مىشود؟
آیا مقصود از این شباهت، شباهت در زبان عادى است؟ (به معناى روزمره و عادى کلمه) یا معناى دیگرى مراد است؟ آن معناى دیگر را از چه راهى بدست مىآوریم؟
اگر شما اشتراک خدا و مخلوقات را در یک وصف (وصف شباهت) پذیرفتید چه مانعى دارد که در سایر اوصاف نیز بپذیرید؟ گذشته از اینکه مباحث نوین زبانى در متافیزیک شباهت تام بین دو شىء را هم محال مىشمارند.
آنالوژى تناسبى، «تمثیل تناسبى»
آکویناس براى دستیابى به «چگونگى حل مشکل شناخت اوصاف الهى» و نیفتادن در دام تشبیه از یکسو، و تعطیل از سوى دیگر به نوع دیگرى از آنالوژى تمسک جسته است که در ان مقایسه مستقیم بین ذات الهى و ذات انسان یا اوصاف الهى و اوصاف انسانى بعمل نمىآید، تا ما در دام تشبیه گرفتار آییم، بلکه این مقایسه و تناسب میان دو نسبتبرقرار مىشود:
به عنوان مثال وقتى که ما مىگوییم 6 / 3 4 / 2 مىباشد، به هیچ وجه در باب مخرجها یا صورتهاى این کسر سخن نگفتهایم و این رابطه تساوى (یا تشابه و هر رابطه دیگر) بین 2 و 3 یا 4 و 6 برقرار نشده است، در اینجا طرفین این تساوى، دو نسبت مىباشند، در واقع ما مدعى شدهایم که نسبت عدد 2 به عدد 4 دقیقا مساوى با نسبت میان عدد 3 و عدد 6 استیعنى همانطور که 2 نصف 4 است و4/2 2/1 همانطور نیز 3 نصف 6 بوده و6/3 2/1 است.
از برخى تعابیر آکویناس چنین بدست مىآید که او براى «حل مشکل معنا شناختى اوصاف الهى» از چنین تمثیل و رابطهاى استفاده کرده است، برخى این نوع از آنالوژى را به طریق ذیل بیان کردهاند:
Gods Qualities / Gods Nature Creatures Qualities / Creatures Nature
یا مىتوان چنین گفت:
اوصاف مخلوقات (علم و قدرت و...) / ذات مخلوقات اوصاف الهى (علم و قدرت وحکمت...) / ذات الهى
یعنى همان نسبتى که اوصاف خداوندى با ذات او دارند (ذات بسیط و واجب و نامتناهى مستلزم وجود اوصاف متناسب با این ذات است) همان نسبت را اوصاف انسانى با ذات انسان دارند. (از آنجا که ذات انسان محدود و متناهى و ممکن است اوصاف او نیز به همین منوال محدود و متناهى و ممکن خواهند بود) در این معنا از تمثیل تلاش شده است که هیچ مقایسه مستقیمى بین ذات الهى و ذات انسانى، صفات الهى و صفات انسانى به عمل نیاید. طرفین این آنالوژى دو نسبتاند نه دو شىء یا دو وصف به همین دلیل در این نوع از آنالوژى تلاش بیشترى صورت گرفته است که در دام تشبیه و انسان مانند انگارى قرار نگیریم.
به عبارت دیگر در اینجا تشابه بین خود اوصاف نیست تا در دام تشبیه گرفتار شویم بلکه تشابه بین دو نسبت است نسبت اوصاف الهى با ذات الهى از یکسو و نسبت اوصاف انسانى با ذات انسان از سوى دیگر». بنابراین: وقتیکه ما مىگوییم «سقراط خوب است» و «خدا هم خوب است» در اینجا وصف خوب بودن نه به معناى واحد و اشتراک معنوى و نه بصورت اشتراک لفظى صرف بلکه بطور آنالوژیک به کار رفته است.
البته این آنالوژى و تشابه میان دو نسبتبرقرار استیعنى سقراط به لحاظ منشى در یک نسبت و ارتباط خاص با بعضى از فعالیت هایش قرار گرفته است که به گونهاى مشابه با آن نسبتى است که خداوند با افعال و کارهاى خوب خود دارد بنابراین ما لفظ «خوب» را در این دو زمینه متفاوت به کار مىبریم به دلیل اینکه شباهت نسبت او را با نسبت در مخلوقات پذیرفتهایم ولى دلیل اینکه ما این لفظ را بطور اشتراک معنوى بر هر دو موضوع حمل نمىکنیم و معناى خوب را در این دو زمینه واحد نمىشماریم این است که وجوداتى که این لفظ در مورد آنها به کار رفته استبا یکدیگر تفاوت اساسى دارندو به دلیل همین تفاوت در نحوه وجود است که ما قائل به نوعى تشابه و اختلاف معنا مىشویم.
این امر اختصاص به زبان دین ندارد حتى در زبان عادى وقتى مىگوییم «سقراط معلم خود را مىشناسد» و «فایدو استاد خود را مىشناسد» کلمه «شناختن» در این دو مورد به هیچ وجه معناى واحدى ندارد این کلمه یک نسبت مشابه را بیان مىکند نه یک نسبت واحد را، زیرا نحوه وجود معرفتى که در سقراط است (و متناسب با ذات اوست) با نحوه وجود معرفتى که فایدو داراى آنست متفاوت است. در این جا فقط مىتوان از تشابه بین این دو نسبتسخن گفت و بس.
جالبترین مثالى که این مقصود را به وضوح بیان مىکند تمثیل به واژه «وجود» استبه مثالهاى زیر توجه کنید:
«هاملت وجود دارد» «عدد 1 وجود دارد» «رادیکال 4 وجود دارد» «خدا وجود دارد» «زمان وجود دارد»
در همه این موارد کلمه وجود بر موضوع خاصى حمل شده استبه هیچ وجه نمىتوان گفت که «وجود» در این موارد متعدد به معناى یکسانى به کار رفته است، نحوه وجود زمان با نحوه وجود رادیکال 4 و وجود خدا و... کاملا متفاوت است در هر موردى وجودى که بر موضوعى حمل شده است معنایى متناسب با آن موضوع را دارا مىباشد.
الفاظ ارتباطى (بیان کننده یک نوع نسبت) که بر نوعى ارتباط میان خدا و جهان از قبیل «معلول بودن جهان بوسیله خدا» و یا «متحرک شدن جهان بوسیله خدا» دلالت مىکنند، نمىتوانند دقیقا به همان معنایى به کار روند که در موردمخلوقات یا ممکنات به کار مىروند (مثلا معلول بودن بعضى از اوصاف انسان از پدر و مادر خود) زیرا خداوند صفات و روابط را به همان شیوهاى که مخلوقات از آن برخوردارند، دارا نیستبه این دلیل که وجود خداوند بسیط، واحد، غیر وابسته و بى نیاز از توجیه است در حالیکه وجود مخلوقات وابسته و محتاج به تبیین است در این موارد نیز این اوصاف و نسبتها از طریق تمثیل تناسب به خداوند نسبت داده مىشوند.
بنابراین معلول بودن در این دو عبارت «وجود جهان معلول وجود خداست» و «صورتهاى ذهنى من معلول ذهن مناند» یک دلالت دارد ولى به لحاظ مفهوم و مقصود، داراى دو معناى مختلف مىباشد دلیل اختلاف در مفهوم و مقصود این است که موضوعات این دو جمله از دو نحوه متفاوت وجودى برخوردارند.
البته ما با اینکه اصل دلالت این اوصاف و نسبتها را مىفهمیم ولى «نحوه دارا بودن خداوند این اوصاف را» بطورى که او را از «نحوه دارا بودن مخلوقات» متمایز کند، نمىشناسیم بنابراین لفظ «معلول بودن به وسیله خدا» با این که تمام خصوصیات معنایى که او را از بقیه نسبتها جدا کند، داراست ولى هنوز ویژگیهایى که نحوه وجود الهى آن را از نحوه وجود خلقى آن جدا مىکند، دارا نیستبنابراین ما مىگوییم «دلالت معلول بودن در مورد خدا و خلق یکى است در حالیکه معنا و مقصود یا مراد در این زمینه متفاوت است». (44)
این الفاظ دال بر نسبت - که از طریق تمثیل تناسب بر خدا و جهان اطلاق مىشوند - گاهى به اسم تبدیل شده و فتبراى خدا قرار مىگیرند مثلا به خدا «علت اولى» مىگوییم یا اینکه او را خالق، رازق و یا حاکم مىشماریم.
اشکالات تمثیل تناسبى
اشکال اول: این نوع از تمثیل در پى رسیدن به دو هدف بطور همزمان و توام بود: دورى از تشبیه و نیفتادن در دام آن و پدید آوردن معرفت تازهاى در باب خداوند واوصاف او. به نظر مىآید که این نوع از تمثیل از برآوردن هدف دوم عاجز است و هیچ گونه معرفت تازهاى را در باب ذات الهى و اوصاف او در اختیار ما نمىگذارد به عبارت دیگر این تمثیل هیچ دریچه معرفتى خاصى را به روى ما نمىگشاید; زیرا نهایت چیزى که این نوع از تمثیل به ما مىگوید این است که:
«نسبت اوصاف الهى به ذات الهى مانند نسبت اوصاف انسان به ذات انسان است»
در جایى که ذات الهى و اوصاف او براى ما مبهماند و ما هیچ گونه درکى از این ذات و اوصاف نداریم از این تساوى نسبت (بر فرض بودن تساوى) چه قدمى به سوى فهم ودرک خود اوصاف بر مىداریم این معادله تساوى در صورتى مفید فایده خواهد بود که تنها یک فاکتور آن مجهول باشد
اگر ما به جاى ذات الهى «نامحدود» را قرار دهیم و به جاى وصف او «خوبى» را، با توجه به اینکه ما از این دو امر هیچ شناخت و آگاهىاى نداریم، از تناسب تشکیل شده نیز هیچ بهره معرفتىاى بدست نخواهیم آورد. پس این تناسب که «انسانخوبى / ذات محدود انسان خوبى خدا / ذات نامحدود خدا» با توجه به مبهم بودن دو طرف اول (خوبى خدا و ذات نامحدود او) براى ما معرفتخاصى نسبتبه ذات الهى و اوصاف او ایجاد نمىکند و هیچ معرفت غیر تمثیلى خاصى را در اختیار ما قرار نمىدهد این تناسب شبیه به این است که گفته شود: 5/1 X/Y چنین تناسبى هیچ اطلاع خاصى را در باب خود X یا Y به ما نمىدهد ولذا X یا Y مىتوانند عدد از یک تا بى نهایتباشند. (45)
اشکال دوم: این است که این رابطه بین دو نسبت از دو حال خارج نیست: یا بیانگر تساوى دقیق و ریاضى استیا بیانگر تساوى دقیق ریاضى نستبلکه نوعى تشابه رابیان مىکند. اگر شق اول را انتخاب کنیم در این صورت رابطه بین نسبتها تساوى خواهد بود یعنى اینکه خوبى خدا نسبتبه خدا دقیقا همان نسبتى را دارد که خوبى انسان نسبتبه ذات انسان ولى اگر ما چنین تساوى دقیقى را بپذیریم، حداقل در یک مورد قائل به «اشتراک معنوى» شدهایم (و وحدت معنایى را در یک زمینه خاص پذیرفتهایم) واگر نسبتها در یک مورد در انسان و خدا همسان بود چرا در مورد اوصاف چنین هم معنایى و وحدتى را نپذیریم. چرا در اصل اوصاف به چنین اشتراکى قائل نشویم؟
ولى اگر این تمثیل بیانگر تساوى دقیق بین دو نسبت نباشد در این صورت فایده اندک تمثیل هم از بین مىرود. و تمثیل هیچ چیزى را اثبات نمىکند و نتیجه این تمثیل چیزى بیش از این نخواهد بود که صفات الهى نسبتبه ذات نا محدود الهى به گونهاى کاملا مبهم و نامشخص شبیه به رابطه کیفیات انسان با ذاتاند و چنین تمثیلى از هر فایده معرفتىاى تهى خواهد بود.
اشکال سوم: منحصر کردن تمثیل تناسب به «شباهتبین نسبتها» و چشم پوشى از اوصافى که در این تناسب به کار رفتهاند عملا تناسب را بى فایده و نامعرفتبخش» مىگرداند.
به عنوان مثال: اگر ما بخواهیم صفت علم الهى را از این طریق تحلیل کنیم باید بگوییم «نسبتبین علم خدا و ذات خدا شبیه به نسبت علم انسان با ذات انسان است».
در این صورت ما هیچ شناختى در مورد خود این وصف (علم الهى) بدست نیاوردهایم فقط اطلاع مبهمى درباره نسبتهاى حاکم بر این دو زمینه بدست آوردهایم وبحث کردن از شباهتبین نسبتها با اجتناب کامل از مراجعه به ذات و صفات الهى ممکن نیست.
ما دو راه در پیش روى داریم: 1 - یا این نظریه را صرفا بیانگر این امر بشماریم که «در مورد هر امرى که توصیف صورت مىگیرد باید این توصیف به گونهاى باشد که با ذات آن امر توصیف شده، متناسب باشد پس در مورد اوصاف الهى بایدتوصیف به گونهاى باشد که متناسب با ذات خداوند است و در مورد مخلوقات و ممکنات هم باید بگونهاى باشد که متناسب با ذات مخلوقات و ممکنات مىباشد».
گرچه این سخن سخنى تام و درست است ولى هیچ معرفت تازهاى در باب اوصاف الهى به ما نداده و به هیچ وجه مشکل معرفتى ما را حل نمىکند این که «اوصاف الهى متناسب با ذات الهىاند و اوصاف انسانى متناسب با ذات انسان» به ما نمىگوید که: این اوصاف کدامند؟ چگونه باید آنها را شناخت؟ چگونه باید آنها را تحلیل نمود؟ ملاک تناسب یا عدم تناسب چیست؟
2 - این که این تمثیل را «وسیلهاى براى حصول معرفت تازهاى در باب خدا» بدانیم، چنین مقصودى یک مقایسه مستقیم بین اوصاف الهى و اوصاف انسانى امکانپذیر نیستبدون در میان آوردن اطراف این نسبتها، و به صرف مقایسه دو نسبت و بدون آگاهى از اطراف این نسبت، مشکل معرفتى ما نسبتبه اوصاف الهى حل نخواهد شد و این اشکال در واقع به همان اشکال اول بر مىگردد.
مثلا یکى از اطراف این تمثیل «ذات الهى یا سرشت الهى» است علم به سرشت الهى بدون بدست آوردن فهمى نسبتبه صفات الهى غیر ممکن است و اگر هم صفات و هم سرشتخداوند ناشناخته باشد، این تمثیل چه قدمى را در راه معرفت ما برخواهد داشت، آموزه تمثیل تناسبى گر چه ما را از دام تشبیه نجات مىدهد ولى معرفت تازهاى در باب خدا و اوصاف او در اختیار ما نمىنهد و ما را به ورطه تعطیل نزدیک مىکند».
اصلىترین اشکال دیدگاه آکویناس
همانگونه که دیدیم، تمام سعى و تلاش آکویناس و پیروان او، دستیابى به نوعى معرفت نسبتبه خدا و اوصاف او بدون افتادن در دام تشبیه (انسان مانند انگارى (Anthropoceatris یا تعطیل بود. بر این اساس آنها گمان مىکردند که اشتراک لفظى صرف به تعطیل مىانجامد، اشتراک معنوى صرف هم به تشبیه منجر مىشود. میان اشتراک معنوى و اشتراک لفظى صرف راه سومى را میتوان برگزید که از آن به آنالوژى (با دو تقریر مختلف) تعبیر مىشد.
خلط بین مفهوم و مصداق
همین مشکل در پیش روى متکلمان و فلاسفه اسلامى نیز وجود داشته و آنها هم سعى کردهاند تا از طریقى به حل این مشکل بپردازند ولى آنها هیچ ملازمهاى بین قبول اشتراک معنوى و قول به تشبیه ندیدهاند، لذا با پذیرش اشتراک معنوى (هم در وجود و هم در سایر صفات)، در صدد بر آمدهاند تا اختلافات را به مصادیق یک مفهوم واحد نسبت داده و از این راه (وحدت در مفهوم با تشکیک در مصداق) مشکل را حل نمایند.
هر مفهومى (مثلا مفهوم وجود) از حیثیت و جنبه خاصى از مصادیق خود حکایت مىکندو به سوى همان حیثیت و جنبه مصادیق خود اشاره مىکند و کارى به سایر ویژگیها و جهات آن مصداق یا مصادیق ندارد.
«مفهوم وجود» نمونه خوبى است، اگر این مفهوم بر مصادیق متعدد و متفاوتى حمل گردد و گفته شود:
زید وجود دارد; درخت وجود دارد; زمان وجود دارد; خدا هم وجود دارد;
پرواضح است که ما باید بین دو امر تفکیک و تمییز قائل شویم: الف - اصل وجود ب - نحوه وجود.
در همه این موارد «وجود» یا وجود داشتن معناى واحدى داشته و به اصل هستى دارى اشاره مىکند آنچه در این موارد مشترک است «اصل وجود داشتن» است نه نحوه وجود هر یک از موضوعات، پرواضح است که نحوه وجود زمان با نحوه وجود درخت و نحوه وجود خدا و... متفاوت است ولى ما نمىگوییم که وجود دارد علاوه بر حکایت از وجود، از نحوه وجود نیز حکایت مىکند تا اشکال شما وارد باشد، «مفهوم وجود از یک حیثیت واقعى حکایت مىکند» که در تمام این موارد و همه موارد دیگرى که این مفهوم حمل مىشود شریک است و آن حیثیت عینى بودن و منشا آثار بودن و به عبارت دیگر حیثیت طرد عدم است در این جهت (طرد عدم و منشا آثار بودن) بین هیچ یک از این موضوعات اختلافى وجود ندارد، اگر اختلافى وجود دارد در نحوه وجود و چگونگى ترتب آثار است.
در مورد «عدم» نیز داستان از این قرار است.
وقتى که ما مىگوییم: زید معدوم است، شریک البارى معدوم است و... عدم از یک حیثیت نفس الامرى خاصى حکایت مىکند که در تمام این موارد و موارد مشابه X ] معدوم است» بطور یکسانى حکایت مىنماید، در حالیکه ما هیچ نظرى به نحوه این معدومیت و سایر ویژگیهاى آن نداریم.
بنابراین توماس هیچ استدلالى اقامه نکرده است که «اشتراک معنوى در مفهوم وجود و سایر مفاهیم (میان خدا و مخلوقات) مستلزم تشبیه است». آنچه که متفاوت است «نحوه وجود خدا و نحوه وجود انسان و نحوه وجود درخت و... است» نه اصل وجود داشتن آنها و معدوم نبودن آنها.
اگر این سخن توماس درستباشد که با اختلاف در نحوه «وجود موضوعات» اختلاف به محمول و سایر اوصاف نیز سرایت مىکند، لازمهاش این است که در مورد مفهوم وجود نیز داستان از این قرار باشد و باید در تمام موارد قضایاى وجودى ما قائل به اشتراک لفظى شویم پس وجود در «خدا وجود دارد» با وجود در «زید وجود دارد» هیچ مفهوم مشترکى نداشته و کاملا بطور اشتراک لفظى صرف به کار بروند و این امر خود به تعطیل عقل و عجز او از درک معناى این قضایا منجر مىشود و این همان محذورى است که توماس قصد دورى از آن را داشت.
سخن حکیم سبزوارى
این تحقیق را با نقل قولى از مرحوم حکیم سبزوارى به پایان مىبریم; او در رسالهاى که به همین عنوان «اشتراک معنوى صفات کمالیه بین حق و خلق» است، این مساله را مورد بررسى قرار داده است. در ابتداى رساله مىفرمایند:
«سالنى سائل عن ان اطلاق اسماء الله تعالى على غیره هل هو من باب الاشتراک المعنوى او غیره... اقول: الحق انه من باب الاشتراک المعنوى».
آنگاه چنین اقامه دلیل مىکند:
«و دلایل در اینجا فراوان است و این ادله همان ادله اشتراک معنایى وجود مىباشد»
او دلیل روى آوردن بعضى از معاصرین خود را بر نفى اشتراک معنوى، چیزى جز تنزیه بارى تعالى نمىداند و مىگوید:
«وقتى که ما لفظ موجود را بر خداوند و غیر او اطلاق مىکنیم یا مقصود ما از موجود در هر دو منشا آثار یا ثابت العین و امورى از این قبیل است که در این صورت اشتراک معنوى حاصل شده است که مستدعى اشتراک و وحدت در ناحیه مفهومى است که بر این موجودات صدق مىکند; البته این منافاتى با این که ما در مورد آن موجودات به نوعى تشکیک قائل شویم و اختلاف مصادیق را در نحوه وجود در یک سلسله تشکیکى بپذیریم ندارد و یا اینکه از کلمه موجود که اطلاق مىشود، معنایى را قصد نکنیم که این مستلزم تعطیل و سد کردن باب حمد و ثناست. داستان در مورد «صفات کمالیه» (که ما این اوصاف را به معناى واحدى بر خالق و خلق حمل مىکنیم) همین طور است. مثلا در مورد وصف «عالم» معناى این وصف کسى است که چیزى در نزد او حاضر باشد (منکشف باشد) و مفهوم قادر به معناى کسى است که با علم و مشیت کار انجام مىدهد و همین طور حى و سایر مفاهیم،... هنگامى که این اوصاف را بر واجب اطلاق مىکنیم یا همین معانى را قصد مىکنیم که مستلزم اشتراک است (هر چند که علم در حضرت حق به معناى انکشاف است... ولى انکشاف بمالا یتناهى عدة و شدة... در حالى که علم و انکشاف در وجود ما متناهى و علم ظلى است ولى اینها خصوصیاتى است که از نحوه وجود مصداق ناشى مىشود و در مفهوم علم دخیل نمىباشد) و یا (همان معانى) را قصد نمىکنیم که مستلزم تعطیل است و عین همان برهانى که اشتراک معنوى اصل مفهوم وجود را اثبات کرد در این جا نیز اشتراک معنوى صفات را اثبات مىنماید».
سپس پارهاى از ادله نقلىاى را ذکر مىنمایند که دال بر اشتراک معنوى در مفهوم وجود و سایر اوصاف است و از تاکید قرآن بر «شناخت آیهاى» چنین استفاده مىکنند که آیه یک چیز نمىتواند از هر جهت مباین با او باشد بلکه باید جهت مشابهتى در کار باشد تا آیه، علامت و نشانه براى ذى الآیه قرار گیرد. (46)
پىنوشتها:
1- دانشجوى دکترى، عضو هیات علمى گروه فلسفه دانشگاه قم.
2- سفر خروج، باب سوم، آیات 13 و 14.
3- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، محمد رضایى و موسوى، ص (قم، زمستان 75).
4- S.C.G.I,C . 33
5- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 184.
6- S.T,I ,3,11
7) ژیلسون، روح فلسفه قرون وسطى، ع. داوودى، ص 77.
8 - Duns scot De Perimo rerum omnium, cap.1. art .1
9- انجیل یوحنا، باب 14، آیه 6.
10- De Potetnia به نقل از ژیلسون، مبانى...، ص 191.
11- شرح الاشارات و التنبیهات، الجزء الثالث، ص 61.
12- S.C.G.I, C.# 5-6
13- مجله فرهنگ، سال نهم، شماره دوم، ویژه فلسفه، مقاله وجود از نظر بوئتیوس، دکتر ایلخانى، ص 276.
14- S.T.I, q.2. a .3
15- شرحى الاشارات، ابن سینا، ج 3، ص 13 و 14.
16- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 206.
17- این سخن را توماس از قول یوحناى دمشقى نقل مىکند، جامع الهیات بخش اول، مساله 18، فقره دوم.
18- خدا و فلسفه، ص 70.
19- قدیس توماس آکوئینى، شرح جمل، فقره اول.
20- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 194.
21- S.T, I, q .13 به نقل از ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 196.
22- اسفار، ج 6، ص 103.
23- نجات، ص 227-228.
24- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، محمد رضایى و موسوى، ص 198.
25- همان، ص 199.
26- Paul tillich. The meaning and justification of Religious synebols
27- ر.ک: هوردرن، راهنماى الهیات پروتستان، میکائیلیان، ص 151.
28- شرح رساله المشاعر صدرا، ص 204.
29- حاشیه همان صفحه.
30- همان، ص 206.
31- SCG,I,C.# 7
32- SCG.III. C.#13
33- S.C.G, I, C. 33 ## 1-2
34- ر.ک: ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 232.
35- James. Ross..., p . 149
36- محسن جوادى، آنالوژى، مجله معرفت، ش 19، ص 64.
37- James, Ross, Introduction to the philosophy of Religion (1969), p 149
38- محسن جوادى، آنالوژى، مجله معرفت، ش 19، ص 66.
39- James Ross. Philosophy of Religion. op.cit
40- ژیلسون، مبانى فلسفه مسیحیت، ص 225.
41- همان، ص 226.
42- SCG. I. C. 30 #
43 - Frederirck Free Analog in theolog, paul Edwards. ed "The Encyclopedia of Philosopy" Vol2.pp ,94-97.
44- همان، ص 94-97.
45- همان، ص 95.
46- حکیم سبزوارى، رسائل، تصحیح و تحقیق سید جلال الدین آشتیانى (اسوه - 70) ص 605.