انسان در تاریخ
آرشیو
چکیده
متن
آراى مربوط به حقیقت ذات انسان را مىتوان در چهار گروه طبقه بندى کرد:
1 - نظریه ثنوى یادوالیستى: حقیقت انسان از دوبخش روح و جسم یا نفس و بدن یا جان و ماده تشکیل شده است. این نظریه ابتدایى ترین و قدیم ترین نظریه در مورد حقیقت ذات انسان است و صورت کامل آن در فلسفه افلاطون آمده است. بنابراین نظریه انسان از دو بخش جسم و جان تشکل یافته است. بخش جان، گوهرى است آسمانى، الهى، باقى، شریف و عالى، و بخش جسمانى آن موجودى است مادى، فانى، شیطانى، منشا فساد و پست و بى ارزش. در این نظریه برنامه اخلاقى تماما صرف رشد و تعالى نفس یا رو ح شده و جسم به عنوان آنچه که لایق و قابل پرورش نیست مورد تحقیر واقع شده است. بخصوص در شاخه نوافلاطونى این نظریه جسم از لحاظ تربیت مورد بىتوجهى واقع شده. این نظریه منشا تمام عقاید صوفیانه در مورد انسان و مبلغ ترک دنیا و زهد افراطى و نفى کننده زندگى طبیعى بوده است.
2 - نظریه ماده گرایانه یا ماتریالیستى: حقیقت انسان چیزى جز انباشته اى از مواد یا اجسام نیست، درست مثل سایر موجودات با این تفاوت که در وجود انسان ترکیب مواد پیچیدهتر است. در این نظریه حالتهاى نفسانى به عنوان پدیدههاى ثانوى بر آمده از ترکیب مواد تفسیر مىشود. در فلسفه قدیم صورت تدوین شده و منضبط این نظریه در آراء فیلسوفان اتمى یونان آمده است و در بعضى نحله هاى دینى فلسفى هند باستان هم به چشم مىخورد. حکماى رواقى نیز همین دیدگاه را تقویت کردند و در فلسفه جدید توماس هابز انگلیسى آن را احیا کردو نظر او مورد قبول فلسفههاى ماده گرایانه جدید در قرنهاى هجدهم و نوزدهم، از جمله نویسندگان دایرةالمعارف فرانسه و بسیارى از جامعه شناسان، روان شناسان و اطبا واقع شد و به نظر مىرسد که همچنان بازار آن گرم است. عیب عمده این نظریه این است که از تبیین بسیارى از پدیدههاى فرهنگ بشرى، از جمله اصل شعور و آگاهى ناتوان است و بیش از نظریه اول خدشه پذیر و قابل انتقاد است. حسن این نظریه این است که در مقابل مفاهیم رمز آلود و غیر قابل شناخت علمى نظریه افلاطونى تا حدودى امکان شناخت علمى انسان را فراهم کرد، زیرا اصل روح که در فلسفه افلاطونى نمىتوانست مورد تحقیق علمى واقع شود و همواره به صورت یک رمز باقى مىماند، در این نظریه به مجموعه عواطف تاویل مىشد که در هر حال مىتوان آنها را مشاهده و بررسى کرد. به عبارت دیگر این نظریه اگر چه از اساس قابل دفاع نیست اما تا حدودى امکان شناخت انسان را فراهم کرده است.
3 - نظریه ایدئالیستى یا اصالت معنوى که بنا بر آن، حقیقت ذات انسان را یک جوهر و احد تشکیل مىدهد. اما این جوهر واحد بر خلاف نظر معتقدان به اصالت ماده، جسم نیست، بلکه حقیقتى است روحانى و غیر مادى به نام نفس یا روح که بدن انسان جلوه ظاهرى آن است. در واقع آنچه را که معتقدان به اصالت ماده در مورد روح مىگفتند (یعنى اینکه پدیدارى از ماده است) اینان در مورد جسم مىگویند. آنها روح را پدیدارى بر آمده از ماده تفسیر مىکردند و اینها جسم را پدیدارى بر آمده از روح تفسیر مىکنند. این نظریه در فلسفه «لایب نیتس» مطرح شد و مورد توجه ایدئالیستهاى آلمانى واقع گردید.حسن و امتیاز آن نسبتبه دو دیدگاه دیگر این است که از طرفى از مفاسد دیدگاه ثنوى مبراست و انسان را یک حقیقت واحد مىداند و امکان شناخت ذات او را بهتر فراهم مىکند. از طرف دیگر مانند دیدگاه اصالت ماده از تبیین امور انسانى عاجز نیست.
4 - نظریه مبتنى بر پدیدار شناسى. در این نظریه از هر دو جوهر مادى و روحى در گذشته و ذات انسان را مجموعه اى از پدیدارها دانسته اند که در طول زمان بروز مىکند. مقصود از «طول زمان» در مورد افراد عمر هر فرد است و در مورد نوع انسان کل تاریخ بشریت است. در این نظریه حقیقت ذات انسان نه چنانکه ماتریالیستها تبیین مىکردند جوهر مادى است و نه چنانکه ایدئالیست مىگفتند جوهر روحانى استبلکه انسان همان است که در دوره حیات خود مىشود و آنچه انسان مىشود همان مجموعه پدیدارهایى است که در دوره حیات او بروز مىکند و مقصود از حیات انسان، چنانکه گفتیم در مورد هر فرد، طول عمر اوست و در مورد نوع انسان تاریخ پیدایش آن و استمرار آن در طبیعت است.
انسان در تاریخ
این نگرش در فلسفه آلمانى پیدا شد و از بطن فلسفه آلمانى بر آمد. طرح اولیه آن در فلسفه «لایب نیتس» ریخته شد و کانت و هگل و هوسرل به ترتیب آن را کاملتر کردند و شلروهارتمان و هیدگر آن را به کمال رساندند. این نظریه، چنانکه تاریخ پیدایش آن نشان مىدهد صورت تکامل یافته آراى دیگر است و امتیاز آن بر آراى دیگر این است که از دوپارگى افلاطونى رسته و انسان را به همان صورت که در تاریخ بروز مىکند مورد مطالعه قرار مىدهد. مقصود از دوپارگى افلاطونى طرح جوهر و عرض ارسطویى است که ریشه در تعالیم افلاطون دارد. در این طرح حقیقت انسان به یک جوهر ذاتى و مجموعه اى از اعراض تقسیم مىشود و سپس طرح این ادعا که شناختباید به ذات جوهر معلوم تعلق بگیرد، جوهر ذاتى اشیا باید شناخته شود و شناخت اعراض شناختحقیقى نیست. اما این ذات مورد ادعا همواره در زیر اعراض پنهان بود و در واقع شناخت جز به اعراض تعلق نمىگرفت و ذات فرضى همواره ناشناخته باقى مىماند. «لایب نیتس» با نظرى که درمورد نفس آورد بدین مضمون که «نفس جسمانیة الظاهر و روحانیة الباطن» استبه این نتیجه رسید، و اگر خود او به صراحتبه این نتیجه نرسیده باشد در فلسفه او مىتوان به این نتیجه رسید که ذات روحانى انسان همان است که در اعراض جسمانى او متجلى مىشود. لذا از این دیدگاه حقیقت ذات انسان را جز از طریق اعراض و احوال مادى نمىتوان شناخت، زیرا این احوال و اعراض چیزى نیست جز تجلى و بروز ذات روحانى انسان و آن ذات روحانى فقط از طریق این اعراض تحقق مىیابد.
این طرح در فلسفه کانت در قالب تقسیم به نومن و فنومن، صورت کاملترى یافت و زمینه پدیدارشناسى روح هگل را فراهم کرد. امروزه در حوزه هاى مختلف انسان شناسى یا شناخت انسان از دیدگاههاى مختلف یعنى در حوزههاى حقوق، سیاست ، اخلاق، هنر و علم و سایر جلوههاى روح انسان، پدیدار شناسى به عنوان روشى کار آمد و مؤثر و موفق در معرفى حقیقت انسان، راه یافته و روش تحقیق حوزههاى علوم انسانى محسوب مىشود.
آنچه انسان در طول تاریخ از خود بروز داده و مىدهد «فرهنگ» نامیده مىشود لذا انسان شناسى به معناى دقیق لفظ عملا به معناى مطالعه در تاریخ فرهنگ است. تاریخ فرهنگ انسانى از قدیمترین زمانهایى که آثار تاریخى انسان به نحوى باقى مانده است، اعم از مکتوب، مصور، مصوت یا مجسم و یا به نحو دیگرى، حوزه مطالعه و تحقیق در ذات انسان است. انسان راجز از طریق مطالعه در تاریخ فرهنگ در اقوام و ملل مختلف و در ادوار گوناگون تاریخى به نحو دیگرى نمىتوان شناخت. پس براى شناخت ذات انسان باید به نکات زیر توجه کرد:
1 - شناخت انسان مستلزم مطالعه کل تاریخ است، تا جایى که عملا امکان داشته باشد. این جا لفظ «کل» هم به معناى تاریخى است هم به معناى جغرافیایى. به این ترتیب که اولا: نمىتوان فقط بخشى از تاریخ، مثلا تاریخ قرون وسطى یا تاریخ معاصر را ملاک شناخت انسان قرار داد. ثانیا: نمىتوان با توجه به ناحیه جغرافیایى خاصى، مثلا مطالعه در زندگى اقوام آسیایى یا اروپایى یا مسلمان یا بودایى و یا ...به شناخت انسان پرداختبلکه ساکنان تمام نواحى کره زمین را باید مورد مطالعه قرار داد.
2 - بنابر دیدگاه مبتنى بر پدیدار شناسى، انسان موجودى است که هستى خود را در افعال خود بروز مىدهد و افعال انسان به صورت خلق یا آفرینش و ایجاد آثار فرهنگى بروز مىکند. انسان موجودى است که شخم مىزند، درو مىکند، خرمن مىکوبد، مىبافد، مىدوزد، بنا مىسازد، ماشین مىسازد، مواد طبیعى را از دل خاک بر مىآورد، تجزیه و ترکیب مىکند و مواد جدید مصنوعى مىسازد، شعر مىگوید نقاشى مىکند، آواز مىخواند، به اسطوره ها دل مىبندد وحتى اسطوره مىسازد، ارزش هاى خانوادگى، ملى، مذهبى، و بین المللى ابداع مىکند، اهل پرستش است، گاه یک خدا و گاه خدایان متعدد را، و از خدا یا خدایان تصورات گوناگون دارد و بالاخره انسان ارزشهاى عالى اخلاقى جعل مىکند و ...در شناخت ذات انسان باید به تمام این جوانب و جلوههاى ذات او توجه داشت و همه را در شناختحقیقت او به حساب آورد. زیرا این امور همه آثار انسان است. اینها جلوه هاى فرهنگى یا آثار روحى ذات انسان است. در میان پدیدههاى گوناگون فرهنگ بشرى یا روح انسانى مساله «ارزش» یا ارزش گزارى که بخشى از فلسفه اخلاق را تشکیل مىدهد و شاید مهمترین بخش آن است، در صدر تمام پدیدههاى فرهنگى است. این مساله چنان مهم است که مىتوان تعبیر «ارزش شناسى» را معادل انسان شناسى به کار برد و مى توان انسان را موجودى ارزش گزار تعریف کرد. لذا بعد از این مقدمات باید به شرح مختصر «ارزش گزارى» به عنوان عالى ترین تجلى روح انسان بپردازیم.
در میان حیوانات ظاهرا انسان تنها حیوانى است که مىتواند خارج از نظام مکانیکى طبیعت دستبه انتخاب بزند. انسان مانند حیوانات نیازهاى طبیعى گوناگون دارد اما بر خلاف آنها براى ارضاى تمایلات طبیعى خود و رفع نیازهایش همواره ضوابطى اعمال مىکند که حاکى از قدرت انتخاب اوست. این انتخاب بر اساس ضوابط یا رفتار قانونمند عبارت است از وضع ارزشهاى مختلف متناسب با موقعیتهاى عملى. مثلا هنگام عبور از عرض خیابان سعى مىکنیم مناسبترین محل را برگزینیم. در انتخاب خوراک، پوشاک و مسکن، مناسبترین آنها را متناسب با موقعیتهاى عملى انتخاب مىکنیم. انتخاب دوست، همسر، شغل و سایر امور انسانى هم تابع همین قاعده است. به این ترتیب نظام ارزش گزارى د روجود انسان با اختیار او پیوند مستقیم دارد و توصیف انسان به عنوان موجود مختار معادل این توصیف است که او را موجود ارزش گزار بنامیم. یعنى ارزش گزارى و اختیار دو روى یک سکه استیاد و تعبیر براى یک خاصیتیا دو اسم براى یک مسمى.
در مورد انواع ارزشها «ماکس شلر» محقق آلمانى بیش از دیگران به تحقیق پرداخته و کتاب ارزشمندى در این مورد دارد که اصولا آن را در رد حکمت عملى کانت نوشته و در آن کتاب بر خلاف کانتبراى احساسات در حوزه اخلاق جایگاه والایى قائل است. صرف نظر از آنچه ماکس شلر مىگوید ارزشها را مىتوان به دو گروه بزرک، طبیعى و فرهنگى تقسیم کرد. ارزشى که انسان در انتخاب غذا به کار مىبرد یک ارزش طبیعى است اما وقتى شاعر به مناسبتى رباعى را براى بیان احساس خود بر غزل ترجیح مىدهد این یک ارزش فرهنگى است. ترجیح دادن حرفهاى بر حرفه دیگر، هنرى بر هنر دیگر فرم لباسى بر فرم لباس دیگر، یک مرام سیاسى بر مرام سیاسى دیگر یا نغمه و آوازى بر نغمه و آواز دیگر و از این قبیل همه از جمله ارزشهاى فرهنگى است. البته تعیین مرز دقیق بین ارزشهاى طبیعى و فرهنگى چندان آسان نیست. مثلا میل به خوراک یک ارزش طبیعى است اما ترجیح دادن غذایى بر غذاى دیگر یک ارزش فرهنگى است چنانکه براى مسلمانان نوشیدن یا خوردن بعضى نوشیدنیها یا خوردنیها حرام است و روشن است که «حرمت» یک ارزش فرهنگى است و مصداق آن در میان ملتهاى گوناگون متفاوت است.
در مورد ارتباط منطقى بین ارزشهاى طبیعى و فرهنگى این نکته قابل توجه است که بعضى ارزشهاى فرهنگى و شاید اساسى ترین و اصولى ترین آنها بر آمده از ارزشهاى طبیعى است. چنانکه فرم لباس محلى در مناطق کویرى و خشک و گرم و مناطق کوهستانى و پر برف و بارن کاملا مناسب با آن مناطق است. اینجا طبیعت الهام بخش فرهنگ است. زیرا نه فقط فرم لباس که نوع خوراک و چگونگى اشتغال و مراسم و سنتهاى اجتماعى از قبیل مراسم ازدواج نیز تحت تاثیر شرایط طبیعى قرار دارد. اما گروه دیگرى از ارزشهاى فرهنگى صرفا نتیجه ارتباط فرهنگى است. چنانکه همان فرم لباس یا نوع خوراک همیشه ناشى از طبیعت منطقه نیست. پس سنتهاى فرهنگى را مىتوان به دو بخش، طبیعى و ارتباطى تقسیم کرد. فرهنگ ارتباطى شامل ارزشهایى است که ربط مستقیم به طبیعت منطقه ندارد بلکه در نتیجه ارتباط ملتها با یکدیگر از ملتى به ملت دیگرى منتقل مىشود. انتقال ارزشهاى فرهنگىارتباطى معلول چند واقعیت استیعننى عوامل و علل مختلف دارد از جمله:
1 - شدت و ضعف ارتباط. هر چه ارتباط بین ملتهابیشتر باشد انتقال ارزشهاى فرهنگى بیشتر است. در اینجا مىتوان با اطمینان به این نتیجه رسید که حدود انتقال ارزشها با شدت ارتباط نسبت مستقیم دارد. هر چه ارتباط بین ملتها بیشتر باشد انتقال ارزشهاى فرهنگى بیشتر است.
2 - غناى فرهنگ ملى. در میان دو فرهنگ یا دو ملت فرضى هر کدام غناى فرهنگى بیشترى داشته باشد و به زبان ساده تر هر فرهنگى که محصولات بیشترى داشته باشد، به همان نسبتبیشتر و بهتر و سهلتر مىتواند ارزشهاى فرهنگى خود را به ملت دیگر منتقل کند و فرهنگى که ضعیفتر باشد منفعل وافع مىشود و جز قبول ارزشهاى دیگر نمىتواند کارى بکند.
3 - استعداد قبول ارزشها. یکى از عوامل عمده در انتقال ارزشهاى فرهنگى استعداد ملتها براى قبول ارزشهاى فرهنگى بیگانه است. بعضى ملتها چندان تحت تاثیر قرار نمىگیرند و با وجود رونق ارتباط، از فرهنگهاى دیگر متاثر نمىشوند بعضى دیگر بر عکس به سرعت ارزشهاى فرهنگى بیگانه را جذب مىکنند.
حتى استعداد ملتها در جذب نوع و چگونگى ارزش هاى فرهنگى متفاوت است. بعضى ملت ها اصول و مبانى و جوهر و ذات و عمق و اساس و ریشه ارزشها را جذب مىکنند و بعضى دیگر زواید و پس مانده ها را.
4 - تناسب ارزشها. بعضى ارزشهاى فرهنگى خاصیت تعمیم و فراگیرى ندارند لذا در محدوده یک ملت و همان ملت مادر باقى مىمانند و به ملتهاى دیگر منتقل نمىشوند. بعضى دیگر براى همگان جذاب اند و گویى براى عموم انسانها طراحى شده اند (مثل بیشتر صنایع) و به سرعت جذب مىشوند.
پس براى برخوردارى از ارزشهاى مفید و مناسب باید به نکات فوق توجه داشت مثلا ملتى که با ملتهاى دیگر در ارتباط نباشد نه مىتواند ارزشهاى مفید بیگانه را جذب کند و نه مىتواند ارزشهاى فرهنگى خود را به دیگران منتقل کند. اینها ملتهاى اصطلاحا عقب مانده و ابتدایىاند. ارزش فرهنگى ارتباطى در واقع متمم و مکمل ارزشهاى منطقهاى است. در مورد تنوع ارزشها بخصوص در مورد تقسیم آنها به خودى و بیگانه به یک نکته مهم باید توجه داشت و آن اینکه ارزشها با تمام تنوعى که دارند همیشه از وحدت و یکسانى برخوردارند و آن جهت انسانى ارزشهاست. ارزشها تماما و بدون استثنا محصول وجود تاریخى انساناند. به این دلیل اگر مقصود از تقسیم ارزشها به خودى و بیگانه تاکیدى بر مفاهیم حاکى از نژادپرستى، تفوق قومى و برترى ملى باشد، این تقسیم علاوه بر اینکه پایه منطقى و عقلى صحیحى ندارد منشا زیانها و خطرات عمومى براى توع انسان خواهد بود. در اینکه بعضى ارزشها مفیدتر و انسانى ترند تردیدى نیست اما ارزشهاى مفید و انسانى، خاص مردم و ملتبخصوصى نیست. در هر واحد فرهنگى مىتوان به مجموعهاى از ارزشها دستیافت که خیر آنها براى انسان در درجات متفاوت است.
ارزشهاى فرهنگى را مىتوان از لحاظ قدر و منزلتبه چند نوع تقسیم کرد. ارزشهاى عقلى و هنرى شریفترین ارزشها را تشکیل مى دهند. ارزشهاى عقیدتى و سیاسى گروه دیگرى از ارزشهاى فرهنگى را تشکیل مىدهند. معیار شرافت و برترى یا قدر و منزلت ارزشها از این قرار است:
1 - عمومیت: ارزشها هر چه عمومى تر باشند و بتوانند افراد بیشترى را تحت پوشش خود قرار دهند شریف ترند از این جهت ارزشهاى خانوادگى نازلترین و کم بهاترین ارزشهاست. بر اساس این معیار، علم یا شناختیکى از ارزشهاى عالى است. زیرا «شناخت» ارزشى است که به تمام افراد نوع بشر نسبتیکسان دارد.
2 - فایده عملى: ارزشها هر چه در عمل بیشتر به کار روند و جنبه عملى داشته باشند شریفترند مثلا اگر حفظ کردن وبه خاطر سپردن اشعار به عنوان یک ارزش تلقى شود شرافت آن از جهت فایده عملى به حرفه پزشکى نمىرسد زیرا شان عملى فن پزشکى بسیار بالاتر از حفظ کردن اشعار است.
3 - ضرورت حیاتى: ارزشها هرچه براى رفع نیازهاى حیاتى انسان ضرورى تر باشند شریفترند. از این جهت کشاورزى به عنوان یک ارزش، شریف تر از مثلا آهنگرى است. تعیین این معیارها کاملا استقرابى است. بنابر این شاید بتوان معیارهاى دیگرى هم براى طبقه بندى ارزشها پیدا کرد.
بعد از علم یا شناختبه عنوان یک ارزش عقلى، به نظر مىرسد ارزشهاى هنرى در صدر سایر ارزشها قرار داشته باشند. یک اثر هنرى اعم ار قطعه شعرى، یا نغمه زیبایى یا تصویرى یا تجسم حادثهاى (تاثر) اولا: فارغ از قید وبند الفاظ مىتواند همه انسانهارا اهل هر ملت و مذهبى و داراى هر زبان و ملیتى که باشند تحت تاثیر قرار دهد و با آنها ارتباط برقرار کند و پیام صاحب خود را به آنها برساند; ثانیا: به علت تحریک و هیجانى که بر مىانگیزد نتایج عملى زودرس به بار مىآورد; ثالثا: آفرینش و خلاقیتى است که براى بروز و ظهور چندان محتاج لوازم مادى نیست و از این جهت از بسیارى از قید و بندها و محدودیت ارزشهاى دیگر آزاد است.
بعد از ارزشهاى هنرى ارزشهاى دینى قرار دارند که به صورت اعتقادات مذهبى بروز مىکنند. اعتقادات مذهبى به عنوان کروهى از ارزشهاى انسانى به شرط تعمیم مىتوانند خلاء ناشى از فقدان هنر را پر کنند. امتیاز ارزشهاى دینى بر ارزشهاى هنرى این است که نیازى به تخصص و تعلیم و تمرین و ممارستهاى ویژه ندارند. احساسات مذهبى حتى در رفتار کودکان بروز مىکند. از این جهت، به زبان اقتصادى، سهل الوصول ترین و کم خرج ترین ارزشها هستند. اگر احساسات مذهبى در میان مردم تقویتشود گاه مىشود با یک سوگند کارى عام المنفعه انجام داد که حتى بزرگترین پیمانهاى نظامى و اقتصادى و سیاسى بین المللى از انجام آن ناتواناند.
بنابر آنچه تاکنون گفته ایم انسان رامىتوان یک موجود ارزش گذار و ارزش گزار (یعنى موجودى که ارزش ها را اولا وضع و ایجاد ثانیا اجرا مى کند) تعریف کرد. انسان موجودى است که موجودیت او در قالب ارزشها بروز مى کند و اگر بگوییم موجودیت انسان و انسانیت او عبارت از مجموعه ارزشهاست این سخن مبالغه و دور از واقعیت نیست. اگر چنین است، یعنى موجودیت انسان به برخوردارى او از ارزشهاى علمى، هنرى، دینى، و سایر ارزشهاى انسانى است، در این صورت انسان موجودى است تاریخى و متحول براساس تحولات تاریخى. تحول تاریخى در وجود انسان از جهات مختلف علمى، دینى، هنرى، اقتصادى، سیاسى و اخلاقى و ... قابل مشاهده است. در حوزه دیانت انسان موحد غیر از انسان مشرک و ملحد است. در حوزه هنر نقاشى، نقاشى مینیاتور غیر از نقاشى سبک کوبیسم است و احوال نقاش در هر یک از این اقسام متفاوت با دیگرى است. در حوزه علم و شناخت، تفاوتهاى نظریات زمین مرکزى و خورشید مرکزى در نجوم، تعداد عناصر بسیط طبیعى در شیمى، نظامهاى ارسطویى (ثبات انواع) و داروینى (تطور انواع) در زیستشناسى، اقتصاد قبیله اى و علم اقتصاد به معناى امروزى لفظ و سایر اختلافات بسیار چشم گیر است. این تنوعات علمى و هنرى و دینى و غیره به عنوان تجلى ارزشهاى گوناگون در تاریخ حیات انسان موجب تنوع احوال و مقدرات و حالتهاى وجودى او مى شود. در این تنوع ارزشهاى آرا و عقاید در زمینه هاى مختلف امور انسانى، به عنوان زیر بنا و بنیاد این امور متنوع داراى معناى واحد و ثابتى نیست. در اینکه انسان موجودى است تاریخى یعنى متحول و متغیر تردیدى نیست. انسان امروز با انسان دو هزار سال پیش (و در تاریخ حیات بشر، این یک مقطع تاریخى کوتاه است) از لحاظ درک معانى و اغراض و اهداف زندگى نسبت و شباهت چندانى ندارد. اما اینکه ایا این تغییر و تحول از نوع هبوط و سقوط استیا از نوع ترقى و پیشرفتیا صرفا حرکتى است چرخشى و حاکى از ثبات و سکون و در جا زدن، اکنون جاى بحث آن نیست. از فرضهاى سه گانه فوق به نظر مى رسد که فرض ترقى و پیشرفتبیش از بقیه قابل دفاع باشد.
اکنون باید به جنبه دیگرى از شان تاریخى انسان توجه کنیم. گفتیم انسان موجودى است تاریخى و عنصر اصلى این خاصیت تاریخى بودن در تحولات و تغییراتى است که عارض انسان مىشود. اما پیش از این اشاره کردیم که انسان به عنوان موجود ارزش گزار همان موجود مختار است. از ترکیب این دو مطلب یعنى تاریخى بودن و مختار بودن انسان به این نتیجه مى رسیم که تحولات زندگى او امرى مکانیکى و خود بخودى نیست، بلکه جریانى است آگاهانه و مشروط به تصمیم و اراده خود او. چنان نیست که انسان معلول و مقهور و مغلوب تاریخ باشد بلکه برعکس، انسان موجودى است تاریخ ساز. این انسان است که تاریخ را مى سازد نه اینکه تاریخ انسان را بسازد. تحولات تاریخى کاملا در اختیار انسان است. انسان اگر تصمیم نگیرد اراده نکند، قدم برندارد و خود وارد میدان تاریخ نشود، شان حیاتى او چیزى بالاتر از مورچه ها و زنبورها نیست. چنانکه بنابر مشاهده، هستند اقوامى که امروزه در آخرین سالهاى قرن بیستم هنوز با برگ درختان تن خود را مى پوشانند، با نیزه هاى سنگى شکار مى کنند و در کلبه هاى ابتدایى زندگى مى کنند. فرق این قبایل باقى مانده در حالتهاى ابتدایى با انسان هایى که مى سازندو پیش مىروند در یک چیز است و آن مقوله یا ارزش «کار» است. کار باید به عنوان ارزش اصلى سازنده تاریخ تعریف شود و باید آن را در راس تمام ارزشها قرار داد. کار ارزشى است که انسان و تاریخ هر دو را مى سازد.
در اینجا مقصود از کار البته کار انسانى است و مقصود از کار انسانى کارى است که با تفکر و اندیشه توام باشد. کار توام با تفکر یا برخاسته از تفکر سازنده تمدن است. به همین دلیل کار به عنوان ملاک و شاخص ارزش و شرف انسانها شناخته مى شود. عامل برترى انسانى نسبتبه انسان دیگرى فقط کار او یعنى کار برخاسته از تفکر اوست. در میان کارهاى انسانى مى توان به سلسله مراتبى قایل شد و از لحاظ ارزش و اهمیت مى توان آن را به انواعى تقسیم کرد. شاخص برترى کارى نسبتبه کار دیگر حفظ حیات انسان، شرافت انسانى او و تامین رفاه براى اوست. از این دیدگاه قطعا کشاورزى شریفترین کار انسانى است. بعد از کشاورزى (و دامدارى در کنار آن) صنایع تامین کننده لوازم زندگى قرار دارند. هنر در کنار صنایع ارزشى است که علاوه بر رفع نیازهاى طبیعى و مادى، امکان آرامش روحى و تکامل اخلاقى انسان را فراهم مى کند. تعلیم و تعلم نه به عنوان ارزشى مستقل از کار بلکه به عنوان آنچه که به کار انسان سامان مى دهد و کیفیت آن را بهبود مى بخشد باید شناخته شود. امر قضا و حراست که مى توان آن را کار پلیسى نامید در مرحله بعد قرار مى گیرد و بالاخره بخش خدمات نازلترین و کم ارزشترین کارها محسوب مى شود، زیرا لزوم یا ضرورت آن اغلب تصنعى و تشریفاتى است و مى توان از بخش کلانى از آن چشم پوشید و به زندگى ادامه داد. از آنچه تاکنون گفته ایم نتایج زیر به دست مى آید:
1. انسان در میان موجودات تنها موجود مقید به ارزشهاست. انسان مى تواند ارزشها را جعل و وضع کند، تغییر دهد، اصلاح کند و متناسب با موقعیت جدید ارزشهاى نو به وجود آورد و گاه ارزشى را بر ارزش دیگرى ترجیح مى دهد اما هرگز نمى تواند بدون ارزش و فارغ از هر گونه ارزشى به زندگى خود ادامه دهد بلکه در هر زمان و مکانى متناسب با موقعیتخاص و شر ایط تاریخى خود با ارزشهاى خاصى زندگى مى کند. این ارزشهاى ویژه ممکن است در حوزه یانتباشد یا در هنر یا علم یا صنعت و یا حوزه هاى دیگر فرهنگ. در هر حال انسان فارغ از ارزشها یا انسان فاقد ارزش وجود خارجى ندارد.
2. این ارزش گزارى امرى است آگاهانه و اختیارى و هرگز نباید آن را یک جریان مکانیکى یا خود بخودى یا ناخودآگاه تلقى کرد. شواهد تاریخى نشان مى دهد که انسان در انتخاب ارزشها و ترجیح ارزشى بر ارزش دیگر کاملا مختار است و هیچ عاملى مستقیما از خارج او را تحت فشار قرار نمى دهد. انسان در موقعیتهاى مختلف از خود واکنش نشان مى دهد و این موقعیتها را نباید به حساب جبر و ضرورت نهاد. البته تمیز نهادن بین جبر و ضرورت از یک طرف و موقعیت هاى زمانى - مکانى یا تاریخى از طرف دیگر، از امور بسیار ظریف و دقیق است و تشخیص آنها از یکدیگر مستلزم دقتبسیار. بسیارى از محققان موقعیتهاى تاریخى را دال بر مجبور بودن انسان مى دانند در حالى که شرایط تاریخى اغلب معلول اراده انسان است. انسان در موقعیتهاى مختلف از خود واکنش نشان مى دهد و این موقعیتها را نباید به حساب جبر و ضرورت نهاد.
3. انسان موجودى است تاریخى. به این معنا که یک حقیقت ثابت و واحد به نام انسان وجود ندارد. هستى هر فرد بشرى را مجموع شرایط تاریخى او تشکیل مى دهد. این نکته را در انسانشناسى باید دقیقا مراعات کرد.در هر یک از بخشهاى فرهنگى از قبیل دین، هنر، علم، اخلاق و اقتصاد و ... باید توجه داشت که نمى توان معیار واحدى براى شناخت تمام ادوار تاریخى به کار برد. صدور حکم کلى با قید کلیت ممکن است اما ارجاع هر حکم کلى به مصادیق آن منضم به شرایط تاریخى است. چنانکه مثلا مى توان حکم کلى کرد که انسان موجودى است مقید به اخلاق اما مراعات اصول اخلاقى در هر دوره تاریخى متناسب با آن دوره است و از انسان نمى توان مراعات اخلاق و احد و یکسانى بدون شرایط تاریخى انتظار داشت و نیز مى توان کلا حکم کرد که انسان موجودى متدین است، اما دیانت هر فردى متناسب با شرایط تاریخى اوست. از انسانهاى قبل از میلاد مسیح نمى توان انتظار داشت که داراى تفکر اسلامى باشند. به این ترتیب است که در ارزش گزاریهاى حقوقى و اخلاقى و سیاسى نمى توان معیار واحدى اعمال کرد. هر فرد انسانى محصور بین مجموعه اى از ارزشهاى خانوادگى، ملى، دینى و سیاسى است و در شناختشخصیت او باید این عوامل را به حساب آورد.
4. کار به عنوان یک ارزش سازنده انسان در راس تمام ارزشها قرار دارد. نظر به اینکه تمدن معلول کار است و کار عامل اصلى گذران امور انسانى، در طبقه بندى افراد و تعیین حقوق اجتماعى آنها کار باید به عنوان ملاک اصلى لحاظ شود. نه فقط کار ملاک ارزش بشرى افراد استبلکه دولتها باید در برنامه ریزى هاى آموزشى و اقتصادى خود، مفهوم کار را به عنوان یک معیار صحیح براى سایر ارزشها تعلیم دهند و تبلیغ کنند. مقام و موقعیت اجتماعى هر کس باید متناسب با کارى باشد که انجام مى دهد و جز کار سایر معیارها براى تعیین ارزش انسان باید حذف شود.
در اینجا به عنوان حسن ختام بد نیستبه مضمون بعضى آیات قرآن کریم به عنوان موید کار و کوشش براى انسان اشاره کنیم. آیه شریفه «لیس للانسان الا ماسعى» در نگاه اول حاکى از این است که انسان فقط مالک کار و سعى خویش است اما نظر به اینکه مالکیت داراى مراتبى است و مالکیتحقیقى حاکى از این است که ملک جزیى از وجود مالک است چنانکه مفهوم «انگشت من» این است که انگشت جزیى از وجود من است، «للانسان» در این آیه در حقیقتبه این معناست که لیس الانسان الا ما سعى. روح و حقیقت این آیه این است که حقیقت وجود انسان به کارى است که انجام مى دهد. این مطلب نه فقط در مورد انسان بلکه در کل موجودات صادق است مثلا وجود این دیوار به عنوان پایه ساختمان به این است که سقف را نگه دارد. کار دیوار به عنوان ستون نگهدارى سقف است و اگر سقف را نگه ندارد در واقع ستون نیست و اگر ستون نباشد چیز دیگرى هم نمى تواند باشد و در این صورت وجود داشتن در مورد آن بى معناست. معنا و هستى دیوار به این است که به عنوان ستون نگه دارنده سقف باشد و این نگهدارى «کار» دیوار است پس وجود دیوار به کار آن است. هستى هر موجودى به نحوه بروز و ظهور آن است و این بروز و ظهور کارى است که از آن موجود صادر مى شود. نتیجه اى که از این بحثبه دست مى آید این است که ارزش انسان و حتى هستى او به کارى است که انجام مى دهد و همانطور که کار ستون یا دیوار متناسب با هستى آن است کار انسان هم کارى است انسانى و متناسب با وجود انسان یعنى کار توام با تفکر و اندیشه که نتیجه آن رشد تمدن و بهبود زندگى انسان است. پس ارزش هر فرد انسانى به کارى است که براى رشد تمدن انسانى انجام مى دهد. ماکس شلر در این مورد مى گوید:
«شخصیت انسان عبارت است از مجموع افعال او. یعنى هستى هر کس در نهایت مجموع کارهایى است که انجام مى دهد».
مرحوم ملامهدى نراقى در کتاب جامع السعادات سخنى دارد شبیه آنچه از قول ماکس شلر نقل کردیم. ایشان در توجیه مخلد بودن در دوزخ به عنوان مجازات بعضى گناهان مى گوید: افعال انسان بتدریج جزیى از وجود او مى شود یعنى ارتکاب گناه کبیره موجب مى شود که شخصیت انسان شخصى گناه آلود بشود و چون گناه جزیى از وجود شخص گناهکار شده است اگر فرضا عمر جاوید داشت در تمام عمر خود گناه کار بود و خلود در دوزخ سزاى چنین شخصى است. مقصود از ذکر این مطلب این است که در نظر مرحوم نراقى هم افعال انسان جزء وجود انسان است و این سخن نزدیک به بیان ماکس شلر است، بدین مضمون که شخصیت انسان چیزى نیست جز مجموع افعال او.
اما اینکه حقیقت ذات انسان را مجموع افعال او یا کارهاى او تشکیل مى دهد چیزى نیست که فطرتا معلوم و آشکار باشد. درک این مطلب مستلزم تحقیق و تامل در ذات انسان است و امرى است تجربى و تعلیمى. امید استبرنامه ریزیهاى آموزشى و اقتصادى و اجتماعى در اختیار کسانى قرار گیرد که معنا و مفهوم و اهمیت و ارزش کار را در زندگى انسان دریابند و بخصوص در کتب درسى دوره هاى ابتدایى و متوسطه القاى اهمیت و ارزش کار را به نو آموزان دستورالعمل اصلى تالیف کتب درسى قرار دهند تا این حقیقت اصیل از ابتدا در ذهن متعلمان و نوآموزان مستقر و تثبیت گردد و آنان را موجوداتى کارآمد و کارگر و کارساز به بار آورد.